eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.4هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6هزار ویدیو
7 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتاد و سوم🎬: فضه تا جلوی درب بانو و مولا و فرزندانش را همراهی کرد و چون مقدر خداوند بود تا با آنها در این صحنهٔ مظلومیت همراه نباشد،بیش از این جلو نرفت اما با چشم خود دید که :علیِ مظلوم ، همسرش فاطمه را با حالی نزار بر الاغ نشانید و دست دو کودکش حسن و حسین را در دست گرفت و غریبانه در کوچه های تاریک و غریب کش مدینه روان شد . حال که فضه تنها شده بود ، بغض فرو‌خورده اش را شکست ، چرا که نمی خواست جلوی این خانواده عزادار گریه کند و با گریه اش ، آتش به جگر پاره پارهٔ آنها بزند، اما حال که او بود و آسمان خدا ، روی حیاط خاکی خانه نشست و اشک از دیدگان روان کرد و‌خون دلش به غلیان افتاد و گویی مهتاب هم از آن بالا بر این غربت و بی کسی، خون گریه می کرد و علی همراه ستون های عالم خلقت ،میرفت تا حقی را که از آنِ او بود و خداوند به نام او و اولادش زده بود را گوشزد کند، میرفت تا تلنگری بر غافلان دنیا زند، میرفت تا شاید کسانی را که خود را به خواب زده اند، بیدار نماید... می رفت تا دیگر بهانه ای به دست بهانه جویان نباشد....تا فردا نگویند ...علی تو نگفتی....تو مارا به جهاد نخواندی...تو مارا برای احقاق حقت و اجرای حکم خدا دعوت نکردی.... علی(ع) به همراه یادگار پیامبر(ص) می رفت تا دین پیامبر را نجات دهد ....تا شاید آتش انحرافی که بوجود آمده است را با یاری یاران در نطفه خاموش کند ... علی، درب خانه ی تمام مهاجرین و انصار و اصحاب بدر و خیبر را یکی یکی میزد.... اگر صاحب خانه از شیار درب نگاه میکرد و زننده ی درب را می شناخت، دری باز نمی شد ، اهل خانه صدای خود را خفه می کردند و خود را به خواب میزدند تا مبادا چشم در چشم علی شوند ....آنها به خوبی سفارش پیامبر را در خاطر داشتند ، درب را نمی گشودند تا مبادا مجبور به تسلیم در برابر علی(ع) شوند ، آنها دنیایشان را دو دستی چسپیده بودند و آخرت را به فراموشی سپرده بودند. درب بعضی از خانه ها که زده می شد ، صاحب خانه بی خبر از زننده ی درب ، می گفت : کیستی؟ و علیِ تنها ، نمی گفت من علی ام، داماد پیامبرتان ، پدر نوه هایش، ولیِّ بلافصل محمد(ص)، بلکه آرام می فرمود : باز کنید دختر پیامبر(ص) پشت در است و وای بر مدینه ....وای بر این یاران بی وفا....به جای اینکه برای عرض تسلیت نزد ذریه ی رسول خدا بروند، آنچنان وقیحانه عمل کرده بودند که زهرا و علی، مظلوم و مظلومه ی عالم را به کوچه ها کشانیدند و کاش این ظلم همین جا پایان می گرفت و غصه های دیگر که آتش به دل عرشیان آسمان زد ،پیش نمی آمد.... علی(ع) درب تمام خانه ها را زد تا برای همگان حجت تمام کند و وای بر تو ای آسمان که شاهد ماجرا بودی و از غم این غربت آتش نگرفتی!!! وای بر تو که دیدی و صد پاره نشدی از این غم عظمی!!! و خاک بر سرت زمین که شاهد این مظلومیت علیِ و آل طه بودی و از خجالت آب نشدی....مگر علی ابوتراب نیست؟؟ مگر او را پدرِ خاک نمی خوانند؟ چرا در دفاع از پدرت، از صاحبت ،از ابو تراب ،حرکتی نکردی و با زلزله ای این شهر مظلوم کُش را کن فیکون نکردی؟ بالاخره درب آخرین خانه را هم زدند، آنطور که بر می آمد ، همگان سخنان علی (ع) را تأیید کردند و حق را به او می دادند اما با بهانه های واهی از همراهی او سرباز زدند، از این میان فقط تعداد چهل و چهار نفر به علی(ع) جواب مثبت و قول یاری دادند. پس علی(ع) روی حرف و قول آنها حساب کرد ، گرچه تاریخ نشان داد که این مردم فراموشکارند... اما علی (ع) به آنان فرمان داد تا هنگام صبح با سر تراشیده و اسلحه در دست برای هم پیمانی و شهادت آماده شوند و خود را به مکانی که تعیین نمود ، برسانند تا با کمک هم قیام کنند ،تا دین محمد(ص) و آیین اسلام را از بیراهه به راه کشانند ، اما...‌‌ دارد... 🖊به قلم : ط_حسینی @ranggarang
شاهزاده ای در خدمت قسمت هشتادو چهارم🎬: آن شب حزن انگیز ، آخر شب ،فضه شاهد بود که مظلوم ترین و مقدس ترین انسان های روی زمین وارد خانه شدند و آن شب به روزی دیگر گره خورد، هنوز آفتاب سرنزده بود که فضه دید مولایش لباس رزم پوشید و دانست شاید جنگی در پیش باشد.. صبح زود علی(ع) با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد. حیدر ، این جنگاور میدان های سخت همو که جز او ‌کسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و‌ قلعه را فتح نمود و این پیروزی شد کینه ای در دل یهودیان خیبرنشین ، کینه ای که به گمانم اینک وقت سرباز کردنش بود .خود را به مکان موعود رساند و جز سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر که با سرهای تراشیده آماده ی جهاد بودند ، کسی را نیافت... علی (ع)که چشمش به این چهار نفر افتاد توصیه ی پیامبر (ص) در گوش مبارکش طنین انداخت : اگر یارانی یافتی با آنان جهاد کن وگرنه جان خویش را حفظ کن و میان آنان جدایی نیانداز.... علی (ع) خوب می دانست که این طایفه ی پیمان شکن ، پایش بیافتد خون علی که سهل است خون دختر پیامبرشان و نواده های او را بر زمین خواهند ریخت ، پس دست نگهداشت و رو به یارانش ،توصیه به صبر نمود ، اما برای اینکه ،بر همه ی اهل مدینه و تمام دنیای آیندگان،حجت را تا حد اعلایش ،تمام کند ، شب دوم هم دوباره با همسر و فرزندانش به درب خانه ی مهاجرین و انصار روان شد و باز هم همان واقعه تکرار شد.... اما فضه خوب می دانست که علی ولیِّ خدا بود و کارهایش رنگ و بویی از احکام و تلنگرهای پروردگار داشت ، برای بار سوم ،فرصتی دیگر به مدعیان مسلمان داد و برای سومین بار ،شب هنگام بر درب خانه ی صحابه رفت و باز هم شب ،چهل و چهار نفر قول یاری دادند و وقتی که سپیده دم سر زد، فقط همان چهار نفر ، آماده ی جهاد بودند... و این است رسم خلقت، همان طور که در آیات قرآن نیز آمده«انَّ الله لایغیر ما بقومٍ حتی....» همانا خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند....این رویه ی خداوند است و این قوم نادان لجوجانه بر انحراف دینشان پافشاری می کردند ،بی خبر از این بودند که این بیراهه رفتنشان امتی را تا ظهور آخرین سلاله ی پیامبر(ص) منحرف می کند و بی شک گناه آیندگانی که نبودند و ندیدند، بر عهده ی همین کسانی هست که بودند و دیدند و بیعت کردند اما پس از ارتحال پیامبر(ص)،همه چیز را به بوته ی فراموشی سپردند و حکم پروردگار را نادیده گرفتند و دنیا طلبی خودشان را سرلوحه قرار دادند..... پس علیِ مظلوم ،خانه نشین شد...نه یارانی یافت که جهاد کند ، نه به مسجد رفت که سر تسلیم فرود آورد و بیعت کند با بیعت شکنان....... فضه که خانه نشینی مولا را دید ، می خواست از این مظلومیت فریاد برآورد تا تمام جهانیان بفهمند و بگوید: آهای مردم؛ آهای دنیا؛ بدانید، که علی (ع) قبل از خانه نشینی سکوت نکرد....یاری نیافت تا احقاق حق کند و کاش بودند یارانی که.... دارد..... 🖊به قلم : ط_حسینی @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضمانت بهشت ✨ امیرالمؤمنین فرمود: براے شش گروه، بهشت را ضمانت مى‌ڪنم: 1⃣ شخصى ڪه براے صدقه دادن از خانه خارج مى‌شود و در اين هنگام مرگش فرا مى‌رسد. 2⃣ ڪسى ڪه براے عيادت بيمار از خانه بيرون مى‌آيد و فوت مى‌ڪند. 3⃣ شخصى ڪه براے جهاد در راه خدا از خانه خارج مى‌شود و به شهادت مى‌رسد. 4⃣ ڪسى ڪه براے انجام حج خانه خدا بيرون مى‌آيد و ملك‌الموت جانش را مى‌ستاند. 5⃣ آن ڪس ڪه براے بجا آوردن نمازجمعه از منزل خارج مى‌شود و مى‌ميرد. 6⃣ ڪسى ڪه براے تشييع جنازه مسلمانى از خانه خارج شده و فوت مى‌ڪند. 📚 من لایحضره الفقیه ؛ حديث 384، ج 1، ص 140. 📚گلچين صدوق (گزيده من لا يحضره الفقيه)، ج 1، ص: 130 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: «چرا به ما گفتن هرکاری که می‌خواهید انجام بدهید اول "بسم الله الرحمن الرحیم" بگویید؟ البته ثواب دارد، اما این تنها برای ثواب نیست...» @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پروفسور ایلان پاپه، مورخ برجسته اسرائیلی: بیایید واقعیت را بیان کنیم که اسرائیل دیگر کنترل کامل سرزمینش را از دست داده است! 🍃🌹🍃 🔸زندگی در بیش از ۵۰ درصد از مناطق اسرائیل دیگر عادی نیست و وضعیت کشور بسیار بحرانی است! 🔹شمال اسرائیل به میدان جنگ تبدیل شده؛ زندگی در حیفا و اطراف آن بحرانی است؛ با خانه‌هایی سوخته، مزارع سوخته و ذخایر طبیعی نابود شده! مردم در حال ترک کشور هستند و بسیاری از آنان دچار افسردگی و تروما شدند! | @ranggarang
🔴👈. مصرف برخی داروها برخی از داروها می‌توانند باعث ایجاد عوارض جانبی مانند ضعف عضلانی و خستگی شوند. اگر داروهایی که باعث این عوارض می‌شوند، قطع نشوند می‌توانند باعث تغییرات دائمی شوند. 🔴👈داروهایی که معمولا می‌توانند باعث ضعف شوند شامل استاتین‌ها (داروهایی که برای کاهش سطح کلسترول استفاده می‌شوند)، برخی از آنتی‌بیوتیک‌ها (از جمله سیپروفلوکساسین و پنی سیلین) و مسکن‌های ضدالتهابی (مانند ناپروکسن و دیکلوفناک) هستند.    ‌‌‌‌‌‌‌‌@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌 هفته بسیج گرامی باد ❤️ 🖤 یاد و خاطره بسیجی لباس خاکی خادم مردم همیشه زنده است. شهید خدمت فراموشت نمیکنیم.😭😭 @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی‌ها انقدر بی‌حیا هستند میگم این شوهرت چی کم داره؟ @ranggarang
💠 👈راضی به قضا و قدر الهی باشیم! 🌹آیت الله مجتهدی ره: خداوند تبارک و تعالی فرمود: اگر بنده بداند من خدای او هستم و هر چه صلاح اوست به او می‌دهم، در دلش از من ناراضی نمی‌شود. 🍃در حدیث است که ما همه مانند مریض هستیم و خدا مانند طبیب. 🌴ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران می‌شود. ده تخت هم داخل اتاق است. ⚡️دکتر می‌گوید: «به این چلوکباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید، به او کته بی‌نمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب.» 🔰مریض‌ها همه یک جور به دکتر نگاه می‌کنند. حتی به کسی هم که می‌گوید غذا ندهید، او می‌فهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون می‌فهمد و می‌شناسد که دکتر خیرش را می‌خواهد، اعتراضی نمی‌کند. ⛔️حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر می‌فهمد که این شخص روانی است. ✅ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم. ما هم قضا و قدر الهی را نشناختیم و نفهمیدیم. 🌀باید بفهمیم همان‌طور که مریض می‌فهمد و به دکتر اعتراض نمی‌کند، ما هم به خدا نباید اعتراض کنیم.. 📒از بیانات آیت الله مجتهدی ره @ranggarang
🌸معجزه زندگی دیگران باش … بیقرار باش برای شادی ساختن در زندگی انسان ها… دست های خدا باش ، برای برآوردن رویای انسان دیگری … ✨خنثی نباش ! بی تفاوت نباش ! اگر دیدی کسی گره ای دارد و تو راهش را می دانی سکوت نکن ! اگر دستت به جایی می رسید دریغ نکن … 🔸معجزه زندگی دیگران باش ! این قانون کائنات است !!! معجزه زندگی دیگران که باشی ، بی شک کسی معجزه زندگی تو خواهد بود ….! @ranggarang
💠 👈نصایح راهگشای یک پدر ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ! 1 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ! 2 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ! 3 ) ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ! ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭ ، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ...ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ! ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘﺵ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: " ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ "! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ ... ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ ... " ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺭﻓﺘﻨﯽ "!. @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن –حالا همیشه نه، ولی گاهی با رفتن آرش مخالفت کن. یعنی چی جاریت وسط گشت و گذار شما زنگ میزنه کوفتتون می کنه. اصلاکارهای اونا به آرش چه مربوطه، به نظر من که مژگان خودش از عمد به پدر یا برادرش زنگ نمی زنه. اگه آقا آرش یکی دوبار اهمیت نده یا جواب تلفنش رو نده مجبور میشه به خانواده‌اش بگه. تا وقتی یکی مثل آرش هست همش دنبالشونه، منم باشم، دم به دقیقه بهش زنگ می زنم. آهی کشیدم و گفتم: –یهو برگردم بهش بگم نرو؟ اونم وقتی اون اونجوری با گریه زنگ میزنه، بر فرض محالم که من بگم، اونم نره، فکر می کنی فکروخیالش میزاره به ما خوش بگذره. به نظرم هرکسی دیگه‌‌ایی هم جای آرش باشه همین کاررو می کنه، مثلا برادر بزرگترش که براش حکم پدر روداره بهش میگه برو زنم رو نصف شب از خیابون ببر حونتون، این چی بگه؟ اون خودشم دلش نمی خواد بره، ولی یه جورایی مجبور میشه دیگه، چندین بارم از من عذرخواهی کرد، وقتی اینجوری برخورد می کنه من چی بگم؟ بعد سکوتی کردم و ادامه دادم: –دیگه اونقدرم نمی تونم بی‌درک باشم، آرش گرفتار خانواده‌ی برادرش شده، کاریشم نمیشه کرد. سخت گیریهای من فقط ممکنه کارش رو سخت تر کنه و پنهان کاری کنه که اونجوری بدترم هست. سعیده چشم به زمین دوخت و بعد از چند ثانیه، انگار فکر تازه‌ای به ذهنش رسیده باشد با خوشحالی بشگنی زد و با صدای پر از ذوقی گفت؛ –فهمیدم. سوالی نگاهش کردم. –میشه با خود جاریت حرف بزنی و بگی دست از سر زندگی ما بردار. بعد خنده ایی کردو ادامه داد: –البته تو که اینطوری اصلا بلد نیستی بگی، خیلی محترمانه همون مدل حرف زدن خودت بهش بگو، لطفا مشکلاتت رو سعی کن خودت حل کنی و اینقدر به آرش زنگ نزنی. متفکر نگاهش کردم. –این فکر خوبیه، ولی باید بشینم کلی فکر کنم که چه جوری بهش بگم ناراحت نشه و سوءتفاهمی به وجود نیاد. اصلا می‌تونم اول با آرش مشورت کنم، با هم تصمیم بگیریم. –ای بابا، آرش رو ولش کن، مطمئنم مخالفت می کنه، تو خودت یه روز که دوتایی با مژگان تنها بودید یه جوری مطرح کن دیگه. بعدم که حرفت تموم شد یه لبخند بکار روی لبت و بگو مژگان جون یه وقت از دست من ناراحت نشیا، باور کن مثل خواهرم دوستت دارم، به خاطر زندگی خودت گفتم. بعد از این حرفش برای چند لحظه به هم خیره شدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، سعیده به زور خنده‌اش را جمع کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –یه درصد فکر کن تو از این حرفها بزنی، بعد سرش را تکان داد. –می بینی راحیل خوب بودن همیشه جواب نمیده، دیگران ازت سوءاستفاده می کنند. –سعیده جان، اولا که من خوب نیستم، دوما: الان من خودم مشکلی ندارم بیشتر دلم واسه آرش می سوزه... اصلا این چیزایی که تو میگی برام مهم نیست، یعنی باید مهم نباشه، هدف من از زندگیم دور کردن این و اون از دور شوهرم نیست، گاهی مثل الان از اون هدف اصلی دور میشم ولی یکی مثل تو یادم میاره و بهم تلنگر میزنه. –وا! مگه من چی گفتم؟ –همین که گفتی خوب بودن همیشه جواب نمیده... شاید یه وقتهایی علاقه‌ی زیادم به آرش باعث میشه خود خواه بشم و هدفم رو فراموش کنم. –ای بابا راحیل، اونقدر اینجوری بگو تا اون شوهرت بپره. دراز کشیدم و آرام گفتم: –هر زنی وقتی خیالش راحت باشه وظیفه اش رو خوب انجام داده، هیچ وقت شوهرش نمی‌پره، اگرم پرید پس خواست خدا بوده و باید تحمل کنه. –چی میگی راحیل؟ چند نفر رو بهت نشون بدم، زنه پنجه‌ی آفتاب، هیچی هم برای شوهرش کم نذاشته ولی شوهره زیر سرش بلند شده. اصلا بعضی مردها مریضن. دوباره نیم خیز شدم. –خوبه خودتم میگی مریضن، ما از سالم ها حرف می زنیم، بعدشم، تو از کجا می دونی وظیفه اش رو خوب انجام داده؟ مگه تو توی زندگی خصوصیشون هستی؟ –خب نه، ولی خواهرش که دوست مامانمه، همون خانم تابنده می شناسیش که؟ یکی دوبار امدی خونمون دیدیش. سرم را تکان دادم. –خب. –اون واسه مامانم تعریف می کرد. می گفت خواهرم خونه داریش و آشپزیش و بچه داریش زبان زد بود از زیبایی‌ام که... من خودم دیدم خیلی زن قشنگیه... ولی بعد از بیست سال زندگی، شوهرش رفته زن گرفته اونم چه زنی، نصف خوشگلی این زن اولش رو نداره. نشستم و کمرم را تکیه دادم به تاج تخت. –گاهی بعضی مردها هیچ کدوم از این هایی که گفتی رو نمیخوان، البته من هنوز تجربه ندارم و اول راهم، ولی توی اون کتابی که خوندم نوشته بود، مردها گاهی نیازهای خیلی کوچیکی ممکنه داشته باشند از نظر خانم ها، وتامین نشه و این نیازشون رو اونقدر سرکوب می کنند که یهو بعد از چند سال یه جایی از طریق یه نفر این نیازش برآورده میشه، مثلا نیاز به اعتماد، قدر دانی و... بعد اون مرد از اون زنی که این نیازش رو درک کرده خوشش میاد...چون یه نفر رو پیدا کرده که به نیازش اهمیت داده و اون رو بی ارزش ندونسته... مثلا: مردها دوست دارند جلوی جمع ازشون تعریف بشه. اصلا دوست ندارند جلوشون از یه مرد دیگه ایی تعریف بشه. @ranggarang
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن یا همین خرجی دادن، که الان دیگه منسوخ داره میشه، مردها دلشون میخواد نون آور خونه باشن و زن رو تامین کنند. حالا بعضی مردها شایدم تا آخر عمرشون با تامین نشدن این نیازشون سر کنند و دست از پا خطا نکنند، شاید به خاطر آبروشون یا به خاطر ترس از پاشیده شدن زندگیشون و خیلی چیزهای دیگه... ولی توی دلشون احساس خوشبختی و رضایت ندارن. بعد خندیدم و ادامه دادم: –به نظرم شناخت مردها خودش یه رشته ی دانشگاهیه... سعیده گفت: –ولی الان خیلی از پسرها اصلا دوست دارن همسرشون کارکنن و کمک خرجشون باشند. اصلا بعضی پسرها شرایط ازدواجشون اینه که دختره یه کار ثابت داشته باشه. پوزخندی زدم و گفتم: –آره می‌دونم. خب اینم خودش جای بحث داره وحتما دلایل زیادی داره... سعیده ازدواج کردن فقط دوست داشتن نیست... نگه داشتنش با آرامش نه با هوچی گری خیلی سخته... سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و امد روی تخت کنارم نشست. –میگم راحیل بیا یه اتاق مشاوره بزن منم میشم منشی دفترت. موهایش را کشیدم و باخنده گفتم: –من تو زندگی خودم موندم. یکی باید به خودم کمک کنه. بعدشم من مشاوره بدم آمار طلاق میره بالا و خانم ها افسردگی می گیرن و همه میرن برعلیه من شکایت می کنن. –وا! چرا خیلی هم دلشون بخواد. –چون خانم ها این حرفها رو قبول ندارن. اونا نمی خوان قبول کنن که خیلی زیر پوستی همه کاره‌ی زندگی خودشون می‌تونن باشن، مثل شاه و وزیر، در حقیقت همه کاره وزیره ولی شاه رو الم کردن اون بالا تاواسه خودش حال کنه. حالا فکر کن وزیر هم بخواد بره اون بالا و خودش رو به دیگران نشون بده و واسه خودش شاهی کنه. خب نمیشه دیگه، وزیر باید پشت صحنه باشه. –آهان مثل اون ضرب المثله. که میگه دوپادشاه در یک اقلیم نگنجد. –آفرین، خوشم میاد زود می گیری، بعد فکری کردم و گفتم: –حالا اینی که گفتی شعره یا ضرب المثله؟ –نمی دونم. با صدای مادر هر دو برگشتیم. –ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند. ضرب المثله، از سعدی. سعیده خوشحال بلند شد و کنار مادر ایستاد و گفت: –پس درست گفتم خاله؟ شما شنیدید؟ –آره خاله جان. امدم صداتون کنم بیایید پیش ما که صداتون رو شنیدم. قیافه‌ی متعجبی به خودم گرفتم وهمانطور که از جلویشان رد میشدم نوچ نوچی کردم و گفتم؛ –یعنی این سعیده یه جوری خوشحالی میکنه که انگار نوبل ادبی گرفته. سعیده دست انداخت دور کمر مادر. –تایید خاله برام از نوبل ادبی هم باارزش تره، بعد چشمکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –اینجا میشه نیاز به تشویق...نه؟ –نخیر، میشه نیاز به تحویل گرفتن. شایدم رفع نیاز ندید بدید بازی..هر دو خندیدیم و مادر سردرگم نگاهمان کردو گفت: -چی میگید شماها. –هیچی خاله جان داشتیم درسامون رو مرور می کردیم. سعیده استاد این بود که، کسی حرفی بزند و او مدام آن حرفها را در کارهایش معیار کندو بسنجد. باشنیدن صدای پیام گوشی‌ام راهی را که رفته بودم، برگشتم و مادر و سعیده هم به سالن رفتند. آرش پیام داده بود. –بیداری؟ فوری نوشتم: – آره. –میشه زنگ بزنم؟ «فدای مراعاتت» –حتما. به ثانیه نکشید گوشی‌ام زنگ خورد. فوری جواب دادم. –سلام عزیزم. با صدای خسته و گرفته‌ایی جواب داد: –سلام راحیلم، ببخش راحیل تازه پیامت رو دیدم، الان از سر کار برگشتم، هنوز شام نخوردم، گفتم اول به تو زنگ بزنم. –ای وای...الهی بمیرم...پس برو اول شامت رو بخور بعدا با هم حرف می زنیم. –خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرفها...باور می کنی از خستگی و اعصاب خردی اصلا میل به غذا ندارم. –آره معلومه، صدات خیلی خسته‌اس، قربونت بشم آخه چرا خودت رو اینقدر اذیت می کنی؟ چند لحظه سکوت کرد. –آرش...کجا رفتی؟ –عزیزم به فکر قلب منم باش... بعد خندید و نفس عمیقی کشید و گفت: –با این حرفهایی که زدی خستگیم در رفت. اشتهامم باز شد. الان می تونم یه گاو رو درسته بخورم. خندیدم، خیلی دلم می خواست از مژگان بپرسم ولی نپرسیدم و منتظر ماندم تا خودش بگوید. –فردا میام دنبالت بریم بیرون، همه چی رو در مورد امروز برات تعریف می کنم. –آخه من فردا می خوام برم پیش ریحانه. تا ظهر اونجام، با عمه‌ی ریحانه. –پس صبح میام می برمت. –نه، عزیزم تو راحت بگیر بخواب، فردام نمی خواد صبح زود بلند شی. سعیده اینجاست، فردا صبح من رو میرسونه. –عه، مهمون داری، پس من دیگه مزاحم نباشم سلام برسون. تا خواستم خداحافظی کنم، صدایم کرد. –راحیل. –جانم. –واقعا بهم انرژی دادی ممنونم، آروم شدم. بعد از خداحافظی با خودم فکر کردم، من که حرفی نزدم چرا گفت به او انرژی دادم. یعنی همان دو جمله برای انرژی گرفتن یک مرد کافیست؟ 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @ranggarang
💠آیت الله مظاهری: 🔸یک نمازشب می تواند زمین و زمان را به هم بدوزد،این نماز شب کارها می کند.این نمازشب مرحوم محقق همدانی تحویل جامعه می‌دهد. 🔸این نمازشب نه تنها حاجت می‌دهد،بلکه انسان می‌تواند به واسطه آن نمازشب،درخت رذالت را از دل بکند و حسود و متکبر و خودخواه نباشد و دنیا طلب نباشد.البته خدا می ‌دهد؛اما واسطه نماز است. . @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکست خوردن و زمین خوردن یک اتفاق است ، تسلیم شدن و بلند نشدن یک انتخاب است !! نگذار انتخاب هایت اسیر اتفاق ها شود.... @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... الهی به امیدتو @ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام... @ranggarang