9.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤دکتر مهدی چمران، برادر شهید مصطفی چمران و رئیس شورای شهر تهران:
🎤پیوند میان ملتهای ایران و لبنان، ریشهدار و تاریخی است
🎤دکتر مهدی چمران، برادر شهید مصطفی چمران و رئیس شورای شهر تهران در گفتوگو با خبرنگار رسانه KHAMENEI.IR در جریان سفر به بیروت:
💬ارتباط بین ملتهای ایران و لبنان، ریشهدار و قدیمی است، چرا که لبنان به عنوان سرزمین ابوذر غفاری، پایهگذار تشیع در آن منطقه، شناخته میشود.
💬این پیوند تاریخی، به ویژه پس از گسترش تشیع در ایران و در دوران صفویه، با رفت و آمد علما و دانشمندان، ادامه پیدا کرد. در دوره امام موسی صدر، این ارتباط عمیقتر و دوباره زنده شد، و ایشان نقش اساسی و مرکزی در این احیای رابطه داشتند.
💬قبل از انقلاب اسلامی، شهید چمران به عنوان بازوی راست امام موسی صدر، نقش مهمی در شکلگیری و ایجاد جنبشهای اساسی در لبنان ایفا نمود.
💬بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شهید دکتر چمران چند روز بعد وارد ایران شد و اولین جملهاش این بود که: "من از جانب جامعه شیعی لبنان آمدهام" و ظلم چند صد ساله وارد بر لبنان را به خوبی شرح میداد. مسائلی مانند عدم عدالت بین شیعیان و غیرشیعیان، و حتی بین مسلمانان و غیرمسلمانان در لبنان وجود داشت، بازگو میکرد.
✊ #إنا_على_العهد | #عهد_عزت
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به شهیدمان نمیگوییم خداحافظ!
میگوییم به امّید دیدار....💌💚🕊🤲🏻
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
نماهنگ آغاز نصر الله - حاج سید رضا نریمانی.mp3
14.46M
ᘜ⋆⃟݊✧
💚 نرفته سیدحسن،
🕊 آخه شهید زندهست
با ابومهدی و #حاج_قاسم میشن
یاوران مهدی (عج) روز کارزار 🤍✌️🏻
#انا_علی_العهد
#سید_حسن_نصرالله
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_سوم🎬:
آزر با شنیدن این حرف، گویی آتش گرفته باشد، مدام و بی هدف عرض سالن بزرگ معبد را می پیمود و چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد، او نمی دانست که این خبر را چگونه به نمرود بدهد.
در همین حین تقه ای به درب نیمه باز معبد خورد و پشت سرش تارخ سرش را از بین درب داخل آورد و تا چشمش به آزر افتاد گفت: سلام جناب آزر، اینجا تشریف دارید؟!
آزر با قدم های بلند به در نزدیک شد و گفت: اینجا چه می کنی تارخ؟! مگر نباید اینک در قصر باشی؟!
تارخ روبه روی او ایستاد و گفت: پادشاه سراسیمه از خواب بیدار شد و کسی را به دنبالم فرستاد تا شما را پیدا کنم و به نزد ایشان ببرم.
آزر آهی کشید و گفت: برویم، چاره ای ندارم باید در هرصورت این خبر وحشتناک را باید به پادشاه بدهم.
تارخ همانطور که همقدم با آزر از پله های عریض و سنگی برج بابل پایین می آمد گفت: چه خبری است که اینقدر ترس از گفتنش دارید؟!
آزر آهی کشید و گفت: آنهمه بگیر و ببند امروز و زحمتمان هدر رفت و آنچه که نمی بایست بشود، شد.
تارخ با حالتی نگران گفت: چه شده؟! اگر امکان دارد برای من نیز بگویید، من به کسی نخواهم گفت...
آزر دستانش را پشت سرش قفل کرد و گفت: به تو اطمینان دارم همانطور که مورد اعتماد تمام مردم شهر هستی، آن کودک که گفتم قرار است بیاید و کاخ نمرود و حکمرانی مردوک و سروری کاهنان را از بین ببرد و برای اینکه از انعقاد نطفه اش جلوگیری کنیم، زنان را از همسرانشان دور کردیم، گویا نطفه اش منعقد شده است.
تارخ با لحنی آرام گفت: آه! پس این واقعه رخ داد!
آزر سری به نشانه تایید تکان داد و اصلا متوجه نشد که لبخندی روی لبان تارخ نشست و همانطور که نگاه به آسمان می کرد بی آنکه بداند آن کودک، فرزند اوست زیر لب گفت: خدایا شکرت!
آزر این بار پا به تالار بزرگ قصر سمیرامیس گذاشت، گویا نمرود امشب آنقدر خوشحال بوده که می خواسته در اینجا بیاساید و کل شهر بابل را زیر پایش ببیند و شراب بنوشد و جشن بگیرد اما نتیجه اش شده کابوسی هولناک...
نمرود به محض ورود آزر، چون اسپند از جای جست وگفت: ای کاهن اعظم! چه خبر از ستارگان آسمان؟! امشب لحظه ای چشم بر هم نهادیم که دوباره همان خواب وحشتناک را دیدم.
آزر همانطور که سرش را پایین انداخته بود و سنگ های مرمرین کف تالار خیره شده بود گفت: قربان! اینک از رصد ستارگان می آیم، متاسفانه خبر بدی برایتان دارم، گویا ...گویا
نمرود با عصبانیت فریاد زد: گویا چه؟! بگوکه جان از کالبد تنمان بیرون رفت...
آزر آب دهانش را قورت داد وگفت: گویا نطفه آن کودک، منعقد شده و تلاش های ما بی فایده بوده است.
نمرود با شنیدن این حرف فریادی بلند زد که در کل قصر پیچید و نگاهی به سمیرامیس که با چشمان شیطانی اش به نقطه ای نامعلوم خیره شد بود کرد و گفت: اینک چه کنیم؟!
سمیرامیس بدون اینکه نگاه خیره اش را به آنها بدوزد گفت: باید به محض تولد، آن کودک را بکشیم.
نمرود لختی ساکت شد و بعد رو به آزر گفت: فردا تمام قابله های شهر را خبر کنید، از فردا خانه به خانه می گردند و زنهای باردار را شناسایی می کنند، نباید هیچ زنی از قلم بیافتد، شاید در ماه های اول نتوانند درست تشخیص دهند اما کم کم علائم بارداری مشخص خواهد شد و قابله ها موظفند زنان باردار را زیر نظر بگیرند و هنگام تولد نوزاد، سربازی همراه قابله می کنیم، اگر نوزاد به دنیا آمده دختر بود که آن را به مادرش تحویل می دهید و اگر پسر بود آن را به معبد می آورید و در پای مردوک بزرگ قربانی می کنید.
سمیرامیس نگاهی به نمرود کرد و سری تکان داد، چون این نقشه، دقیقا چیزی بود که در ذهن او می گذشت و به این ترتیب می توانست تعداد زیادی قربانی ناب برای مردوک ازبین کودکان پاک و معصوم بگیرد.
آزر دست بر چشم نهاد وگفت: امر پادشاه انجام می شود، فردا تمام قابله های شهر را جمع خواهم کرد و اوامر شما را به انها ابلاغ می کنیم.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@ranggarang
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_سی_چهارم🎬:
چندین ماه بود که قابله ها با مهر دربار هر روز به تمام محله ها و خانه های شهر سر میزدند و زنان را معاینه می کردند تا آنها که باردار بودند را نشان کنند و تا وضع حمل آنها را زیر نظر می گرفتند.
در این بین تعداد زنان باردار زیادی شناسایی شدند اما اراده خداوند بر آن بود تا هیچ کس از بارداری بونا همسر تارخ باخبر نشود.
بونا که اینک هفتمین ماه بارداری اش را پشت سر می گذاشت، اما در ظاهر مانند زنان معمولی که بچه ای در شکم ندارند بود و هیچ قابله ای نتوانست تشخیص دهد که بونا باردار است.
در همین ایام بود که تارخ به مرضی ناشناخته مبتلا شد به طوریکه نمی توانست سر پست نگهبانی اش حاضر شود، شب تا صبح و صبح تا شب در تب می سوخت و مانند شمعی آب می شد، بونا مانند پروانه به دور تارخ می گشت تا سایه اش بر سر او و فرزندانش باشد و فرزندی که در راه دارد هم، چون دیگر خواهران و برادرانش از وجود پدر بهره ببرد.
در این خانواده فقط تارخ از بارداری بونا خبر داشت و او هم تاکید کرده بود هیچ کس خصوصا آزر، پدرزنش از وجود این طفل بویی نبرد.
یک ماهی از بیماری تارخ می گذشت که در سحرگاه یک روز غم انگیز تارخ دیده از جهان فرو بست بدون اینکه فرزندی که بارداری آن پنهان بود را ببیند اما سفارش این طفل را که هنوز نیامده ، مهری عجیب بر دل پدر روانه کرده بود را به بونا کرد و قبل از اینکه دیده از جهان فرو بندد به همسرش گفت که همچون جان خویش مراقب این طفل باشد شاید این طفل همان کسی باشد که قرار است بساط بت پرستی و طاغوت را بر کند.
مراسم تشییع تارخ با شکوه برپا شد و بنا به رسم بابلیان که دختر بعد از فوت همسرش باید به خانه پدر برگردد، بونا و فرزندانش هم به خانه آزر برگشتند و این درحالی بود که نزدیک یک ماه به وضع حمل بونا باقی مانده بود و بی شک اگر این طفل در خانه آزر به دنیا می آمد و پسر هم بود، مانند نوزادان پسری که در طول این یک ماه به دنیا آمده بودند در پای بت مردوک قربانی میشد.
بونا که غمگین از دست دادن شوهر بود، غمی سنگین تر بابت تولد و نجات طفلش در دل داشت که نمی توانست به کسی بگوید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@ranggarang