eitaa logo
رنگارنگ 🌸
1.5هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.9هزار ویدیو
10 فایل
کانال متفاوت و مورد سلیقه همه قشرها مختلف.. داستان های کوتاه و بلند.. از حضرت ادم تا خاتم الانبیا.. حدیث و پیامهای آموزنده و کلیپ های کوتاه و بلند.. کپی برداری آزاد..
مشاهده در ایتا
دانلود
کوتاه قرآنی 👈 داستان حضرت زکریا ویحیی قسمت سوم 👇 💠 دعای زکریا وبشارت تولد یحیی سالها بود که حضرت زکریا و همسرش اشیاع عقیم بودند و اکنون در دوران پیری به سر میبردند. زکریا بارها از خداوند طلب فرزند کرده بود تا بعد از خود وارثی داشته باشد . او روزی بر مریم وارد شد در حالیکه مریم در حال عبادت بود و مشاهده کرد که میوه های تابستانی در فصل زمستان برایش آمده است لذا به این نتیجه رسید که او هم میتواند در پیری بچه دار شود برای همین دست به آسمان بلند کرد و با تمام وجود از خدا درخواست فرزند نمود و طولی نکشید که جبرئیل نوید تولد یحیی را به او داد. او با شنیدن این خبر از شادی بیهوش شد. او باور نمیکرد که در این سن بچه دار شود و از خدا تقاضای نشانه کرد و خداوند به او وحی کرد که نشانه بچه دار شدنت این است که تا 3 روز زبانت از کار خواهد افتاد و تو برای این نعمت خدا را شکرکن. او بعد از این متوجه شد که زبانش از کار افتاده و فقط در زمان عبادت باز میشود. او در این 3 روز با اشاره لبها و تکان دادن سر با مردم سخن گفت. طولی نکشید که همسرش احساس بارداری نمود و پس از 6 ماه یحیی متولد شد. ملائکه او را به آسمان بردند و طبق فرمایش امام باقر نخستین غذای بهشتی را به او خورانده و سپس به آغوش پدرش برگرداندند. دارد ... @ranggarang
کوتاه قرآنی 👈 داستان حضرت زکریا و یحیی قسمت چهارم 👇 💠 شهادت حضرت زکریا هنگامیکه مریم به اذن خدا بدون شوهر حامله شد شیطان به میان بنی اسرائیل رفت و به مردم القاء کرد که حامله شدن او کار زکریا بوده است. مردم به او شوریدند و قصد کشتن او را داشتند که زکریا فرار کرده و به بیابان رفت. درختی او را به حضور طلبید و زکریا وارد شکاف درخت شد و درخت شکاف خود را فرو بست. اما شیطان گوشه ای از لباسش را از درخت بیرون گذاشت و به گروهی از مردم که در جستجوی او بودند گفت که زکریا جادو کرده و داخل درختی پنهان شده است و نشانه اش نیز این قسمت از لباسش است که از درخت بیرون آمده . سپس به دستور شیطان مردم اره ای را آورده و درخت را به همراه زکریا به دو نیم کرده واورا به شهادت رساندند. بعد از شهادت چند ملائکه به دستور خداوند بدنش را غسل داده و کفن کردند و سه روز نیز بر بدنش نماز خوانده و به خاکش سپردند. دارد .. @ranggarang
کوتاه قرآنی 👈 داستان حضرت زکریا و یحیی قسمت پنجم👇 💠 شناسنامه حضرت یحیی ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که نام مبارکش 5 بار در قرآن آمده است. نام پدرش زکریا و نام مادرش اشیاع بوده است. ولادتش خارق عادت بود چونکه پدرش زکریا در آن موقع پیر و زنش نیز نازا بوده است. سرانجام پس از 30سال زندگانی شهید شد و در مسجد جامع اموی دمشق دفن شد. دارد ... @ranggarang
کوتاه قرآنی 👈 داستان حضرت زکریا و یحیی آخرین قسمت👇 💠 پیامبری یحیی و ویژگیهای او ایشان در کودکی به مقام نبوت رسید و این از امتیازاتش میباشد زیرا اولین کسی است که در کودکی به پیامبری رسید. پروردگار به او دستور داد تا با قوت و قدرت احکام تورات را در میان مردم اجرا کند . او مروج آئین موسی بود و پس از ظهور عیسی مروج آئین او شد. او در اثر رابطه تنگاتنگ با خدا به جایی رسید که از طرف خدا به 6 خصلت ستوده و بر او سلام شد. او با مشاهده زهد و عبادت رهبانان و لباس مخصوصشان از مادرش درخواست چنین لباسی کرد و با وجود مخالفت پدر بالاخره از آنان تقلید کرد و آنقدر در بیت المقدس عبادت کرد تا مثل پاره ای استخوان شد. یحیی شهید راه امر به معروف و نهی از منکر هیرودیس حاکم و پادشاه فلسطین عاشق هیرودیا دختر برادرش شد . تصمیم گرفت با او ازدواج کند و اقوامش نیز به این وصلت راضی بودند. این خبر به یحیی رسید و اعلام کرد که اینکار حرام و بر خلاف تورات است و شروع به مبارزه کرد. فتوای او دهان به دهان به پادشاه رسید و با تحریک هیرودیا، هیرودیس دستور قتل او را صادر کرد و سرش را نیز نزد شاه و معشوقه اش آوردند. بعد از مدتی سرش را در داخل شبستان مسجد اموی و بدنش را در محلی به نام زَبَدانی در مسجد دلم در حوالی دمشق به خاک سپردند. نقل است که در مصیبتش زمین و آسمان و ملائکه 40 شبانه روز گریان شدند و خورشید نیز به مدت 40 روز در هاله ای از سرخی خون طلوع و افول کرد همانطور که در شهادت امام حسین(ع)اینگونه شد. وقتی که سر یحیی را بریدند قطره ای از خون او بر زمین ریخت و هر چه خاک بر رویش ریختند خون از میان خاک میجوشید وخاک را سرخ میکرد. طولی نکشید که بخت النصر قیام کرد و علت جوشیدن خون را جویا شد. تنها پیرمردی ماجرا را میدانست و او بود که قضیه را از زبان پدر و جدش تعریف نمود. بخت النصر گفت آنقدر از مردم اینجا خواهم کشت تا خون از جوشیدن باز ایستد و به دستور او 70هزار نفر را در آن مکان سربریدند تا خون از جوشیدن ایستاد... در ادامه داستان با اصحاب کهف آشنا خواهیم شد.. @ranggarang
قسمت اول 👇 داستان قرآنی اصحاب کهف ✨ پادشاهی رعیت پرور و عدالت گستر ، در سرزمین روم زمامدار بود . سالیانی دراز رهبری مردم را بکف با کفایت خود گرفته و سعادت و ملک و ملت را تاءمین نموده بود . ✨ چون عمر او بسر رسید و چشم از جهان فرو بست ، در میان ملت او اختلافی پدید آمد که موجب بد بختی آنها گشت و پادشاه کشور همسایه ( دقیوس ) بر آنها تاخب و زمام آنان را به دست گرفت و بر تخت سلطنت تکیه زد . ✨ شش نفر جوان خردمند و شایسته انتخاب کرد و آنان را وزرای خود گردانید و مردم را به پرستش خود دعوت کرد . ✨ مردم بی خرد و ملت نادان،طبق الوهیت او را به گردن نهادند و تن به عبودیت او دادند . همه در مقابل او به خاک می افتادند و او را خدای بزرگ خود می خواندند . ✨ روزگاری به این ترتیب گذشت . روز عید ملی آنها فرا رسید و تمام طبقات مردم و همچنین شاه و درباریان در مراسم عید شرکت جستند . در آن حال که شاه و مردم سرگرم عیش و نوش بودند ، قاصدی وارد شد و نامه ای به دست شاه داد . ✨ شاه نامه را خواند و رنگش زرد شد . حالش منقلب و آتار اضطراب در او نمایان گشت . زیرا در آن نامه گزارش داده شده بود که سپاه فارس از مرزهای کشور گذشته و قدم به خاک روم گذاشته اند و مرتب مشغول پیشروی هستند . ✨ این نگرانی و اضطراب شاه ، در دل یکی از وزراء ششگانه اثر عجیبی گذاشت . او نگاه پر معنائی به رفقای خود کرد و آنها هم با نیروی چشم به او پاسخ گفتند و در همین در همین نگاهها مطالب مهمی میان آن شش نفر رد و بدل شد و همین نگاهها مقدمه یک حادثه بزرگ تاریخی گردید . دارد... @ranggarang
قسمت دوم👇 داستان قرآنی اصحاب کهف و رقیم. مراسم عید پایان یافت و هر کس به خانه خود بازگشت . وزرا هم که همه روزه جلسات انسی در خانه های خود داشتند همه با هم به خانه رفتند . ✨ چون مجلس انس تشکیل شد ، گفتگوی آنها در اطراف همان نگاهها بود . یکی از آنها گفت : رففا ! شما امروز حال شاه و اضطراب و نگرانی او را دیدید . ✨ او می گوید من خدای مردمم و مردم بنده منند ، اگر او براستی خدا می بود از یک خبر ناگوار اینگونه ناراحت نمی شد و خود را نمی باخت . این عچز و نا توانی او مرا به شک و تردید انداخته و در وضع عجیبی گرفتارم نموده است ✨ رفقا ! این زندگی ما با این ذلت و ننگ که بنده دقیوس باشیم قابل دوام نیست . بیائید از لذتهای زودگذر دنیا چشم بپوشیم و پشت پا به ریاست دنیا بزنیم و به درگاه خدا رویم و از لرزشهای گذشته استغفار کنیم . ✨ این بیانات ، از زبان آن مرد خردمند چنان با هیجان ادا شد که رفقا را تحت تاءثیر قرار داد و همه تصمیم گرفتند از آن کشور بت پرست و از آن وضع ناراحت کننده فرار کنند و در یکی از دورثرین نقاط پیابان ، زندگی ساده و بی آلایشی ترتیب دهند و عمر خود را به پرستش خدای یگانه بگذرانند . ✨ روز بعد آن شش نفر دوست صمیمی ، مخفیانه از شهر خارج شدند و راه بیابان را در پیش گرفتند . چند فرسخی که از شهر دور شدند چوپانی را دیدند که گوسفندان خود را در بیابان می چرانید . ✨ از آن چوپان آب خواستند . چوپان گفت من در چهره و سیمای شما آثار بزرگی جلال می بینم شما کیستید و کجا میروید ؟ ✨ گفتند ما شش نفر از وزرا پادشاهیم که از ریاست و وزارت گذشته ایم و می رویم در گوشه ای به عبادت خدایکتا مشغول شویم . زیرا پرستش ( دقیوس ) وجدان ما راسرشکسته و ناراحت و در یک عذاب روحی گرفتار ساخته است . دارد .. @ranggarang
قسمت سوم👇 داستان قرآنی اصحاب کهف 🌴 چوپان گفت : اگر موافقت کنید من هم با شما هم عقیده ام و مایلم در این سفر با شما شرکت کنم . و در عبادت خداوند با شما شرکت کنم . رفقا موافقت کردند . چوپان گوسفندان را به صاحبش رد کرد و با آنان همراه شد و سگ چوپان هم به دنبال آنها به راه افتاد . 🌴 آنان با یکدیگر گفتند : اگر سگ همراه ما بیاید ، گاه و بی گاه صدا می کند و مردم را از جایگاه ما آگاه می سازد باید او را از خود برانیم و با خیال آسوده راه خود را تعقیب کنیم . سگ را راندند ، نرفت . تهدید کردند ، نهراسید . سنگ به سویش انداختند ، حاضر به بازگشت نشد . 🌴 بالاخره چاره در این دیدند که او را هم با خود ببرند .چوبان رفقای جدید خود را از کوهی بالا برد و از جانب دیگر کوه به دامنه سبز و خرم و با طراوتی رسانید . در آن نقطه درختان میوه و نهرهای آب گوارا وجود داشت و نسیم لذت بخشی می‌وزید . ا🌴 ز میوه ها خوردند و از آب گوارا نوشیدند . آنگاه قدم در شکاف ( کهف ) گذاشتند .آفتاب از شکاف کوه در آن غار تایبده بود . رفقا تصمیم گرفتند ساعتی استراحت کنند تا از سختی راه و پیاده روی بیاسایند و سپس به عبادت مشغول شوند . ✅ خواب طولانی ❇️ و لبثوا فی کهفهم ثلثماءه سنین و ازدادوا تسمعا . ( کهف : 19 ) 🌴 لحظه ای از این تصمیم نگذشته بود که آن مردان با ایمان در کنار یکدیگر به خواب عمیقی فرو رفتند و سگ چوپان هم در کنار درب ، سر خود را روی دست نهاد و به خواب رفت . نسیم مطبوع همچنان بدنشان را نوازش می داد و خورشید هم گاهی از شکاف کوه ، نظری در آن غار می افکند 🌴 ولی آنان بدون توجه به این مورد در خواب بودند . خوابی که بیش از سیصد سال به طول انجامید و در این مدت حتی برای یکمتربه هم آنها به هوش نیامدند دارد ... @ranggarang
قسمت چهارم👇 داستان قرآنی اصحاب کهف 🌴 ولی پس از گذشتن آن بنابه اراده خداوند ، از خواب بیدار شدند و نظری به اطراف خود افکندند و از یکدیگر پرسیدند : 🌴 ما چقدر خوابیده ایم ؟ بعضی گفتند یک روز و بعضی اظهار کردند : یک نیمه روز خوابیده ایم . ولی مطلبی که موجب بهت شدید و حیرت آنها شد خشگ شدن درختها و نابودی آنها و گرسنگی خودشان بود . 🌴 هر چه درباره درختها و آبها فکر کردند ، فکرشان به جائی نرسید و سبب اینکه همه در یک روز از بین رفته اند ، بر آنها نامعلوم ماند . باری برای نجات از گرسنگی ، گفتند : یکی از ما باید محرمانه به شهر برود و با این بول مختصری که داریم غذائی تهیه کند ولی اینکار باید بی سر و صدا انجام شود و کسی از جریان کار ما اطلاع نیابد و گرنه ما را می‌کشند یا به بت پرستی وادار می سازند . 🌴 یکی از آنها که مردی آزموده و کاردان بود ، از جا برخواست . لباسهای مرد چوپان را گرفت و پوشید و به سوی شهر رهسپار شد . چون به دروازه شهر رسید ، شهر به نظرش نا آشنا آمد . قدم در شهر گذاشت . همه چیز را به وضع دیگری دید . کوچه ها و عمارتها تغییر کرده ، مغازه ها به صورت دیگری در آمده ، لباس مردم عوض شده و خصوصیات دیگر شهر نیز تغییر یافته بود . 🌴 این مطالب برای او موجب حیرت گردید . با خود می گفت خدایا من خواب می بینم ؟ آیا راه را گم کرده ام و این شهر ، شهر دیگری است ؟ چرا همه چیز عوض شده و چرا من این مردم را نمی شناسم . 🌴 به هر حال ، خود را به مغازه نانوائی رسانید . چند دانه نان برداشت و پولهای خود را به صاحب مغازه داد . خباز پولها را گرقت ، نظری برآن افکند و گفت ای جوان ! آیا گنج پیدا کرده ای ؟ گفت : نه . این پول خرمائی است که من پریروز فروخته ام و از این شهر رفته ام . 🌴 این جواب خباز را قانع نکرد و بالاخره او را نزد شاه برد و گفت : این جوان گنج پیدا کرده و این پولها نشانه آن است . شاه گفت : ای جوان ! نترس و حقیقت مطلب را بگو . ما با تو کاری نداریم . پیامبر ما عیسی بن مریم به ما دستور داده که از پیدا کننده گنج ، خمس آن را دریافت کنیم . اینک تو یک پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو . دارد... @ranggarang
قسمت پنجم👇 داستان قرآنی اصحاب کهف 🌴 شاه گفت : ای جوان ! نترس و حقیقت مطلب را بگو . ما با تو کاری نداریم . پیامبر ما عیسی بن مریم به ما دستور داده که از پیدا کننده گنج ، خمس آن را دریافت کنیم . اینک تو یک پنجم آن را به ما بده و به سلامت برو . 🌴 جوان گفت : اعلیحضرتا ! به عرض من گوش کنید من مردی از اهل این شهرم و دو روز قبل با چند از رفقای خود برای عبادت خداوند به غار کوهی رفتیم . روزی که ما از این شهر رفتیم پادشاه این شهر ، دقیوس بود و مردم را به پرستش خود دعوت می کرد . ما از نظر اینکه معتقد به خدائی او نبودیم ، از شهر گریختیم و به غار کوهی پناهنده شدیم . رفقای من هم اکنون در آن غار چشم به راه من هستند . 🌴 شاه گفت : ما همراه تو می آئیم تا رفقای تو را از نزدیک ببینیم و راستگوئی تو بر ما آشکار شود ، زیرا مطلبی که تو اظهار می کنی بسیار عجیب است و سلطنت دقیوس مربوط به سیصد سال قبل می باشد . 🌴 شاه با جمعی از درباریان به همراهی آن جوان به راه افتادند . جمعی از اهل شهر هم که کم و بیش از جریان با خبر شده بودند به دنبال آنها از شهر خارج شدند . 🌴 چون کناره کوه رسیدند،جوان گفت : اگر شما ناگهان بر رفقای من وارد شوید ، آنها دچار ترس خواهند شد و ممکن است خطری متوجه آنها شود ، شما همین جا توقف کنید تا من نزد رفقایم بروم و آنها را از چگونگی مطلب مطلع سازم سبس شما وارد شوید . 🌴 جوان تنها قدم در درون کهف گذاشت و به رفقای خود گفت : رفقای عزیز ! خواب شما آنطور که گمان می کردید یک روز و یا نیم روز نبوده بلکه شما چندین قرن در آن غار بوده اید . من به شهر رفتم . همه چیز را دگرگون دیدم ! و دقیوس جنایت کار حدود سیصد سال است مرده و بساط او بر چیده شده است . پیغمبری از جانب خداوند به نام عیسی بن مریم برانگیخته شده و مردم پیرو آن پیغمبر عالی مقام اند . دارد... @ranggarang
قسمت آخر👇 داستان قرآنی اصحاب کهف 🌴 من به شهر رفتم و با وضع عجیبی روبرو شدم پولهای من در نظر مردم ناشناس بود مرا به یافتن گنج متهم ساختند و به دربار شاه بردند و رفته رفته من این مطالب را درک کردم و معلوم شد که ما به اراده خداوند چن د صد سال در این کهف خوابیده ایم . 🌴 اکنون هم شاه و هم درباریان و جمعی از اهالی شهر بیرون غار اجازه ورود می خواهند تا نزد شما آیند . 🌴 رفقا باورشان نیامد و گمان کردند که رفیقشان آنها را گرفتار ساخته است .گفتند بیائید به درکاه خداوند دعا کنیم ما را به صورت اول برگرداند . در آن حال دست به دعا برداشتند و از حضرت احدیت درخواست کردند که ما را از این ابتلا نجات بده و به صورت اول برگردان . 🌴 درخواست آنان در پیشگاه خداوند پذیرفته شد و دیگر باره خداوند خواب را بر آنان مسلط ساخت . شاه و مردم مدتی انتظار کشیدند و چون از بازگشت جوان خبری نشد،وارد کهف شدند ولی بنا به اراده الهی ، اصحاب کهف از نظر آنان مستور بودند . 🌴 به اشاره شاه در آن مکان مسجدی ساختند و جایگاهی برای عبادت پروردگار بنیان نهادند و این حادثه آیتی بود از حیات خداوند که برای توجه مردم به قدرت پروردگار ارائه شد . پایان.. @ranggarang
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟* پدر یک سنگ زیبا💎 بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند.او سنگ 💎را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان!آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان،آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان!این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد.پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو.وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان!آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد.پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟! مهم این است که گوهر وجودت رابه کی بفروشی.قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد. 🌷حضرت علی (ع)می فرمایند: خداوند متعال مى فرمايد: اى فرزند آدم! تو را نيافريدم تا سودى برم، بلكه تو را آفريدم تا از من سودى برى. پس، به جاى هر چيز مرا برگزين؛ زيرا من، به جاى هر چيز ياور تو هستم.) @ranggarang
🔴سهم انسان مؤمن از دنیا! ✅روزی فاطمه سلام الله علیها از پیامبر انگشتری خواست. 🌸پیامبر فرمود: فاطمه جان! می خواهی مطلبی به تو بیاموزم بهتر از انگشتر باشد؟ - آری پدر جان! - هرگاه نماز شب خواندی از درگاه خدا انگشتری بخواه، که حاجت تو روا می شود. 🌺فاطمه (سلام الله علیها) به دستور پیغمبر عمل کرد، پس از نماز شب حاجتش را از خدا طلبید، ناگاه هاتفی ندا داد: فاطمه! انگشتری که می خواستی زیر جانمازت می باشد. 🌹زهرای مرضیه گوشه ی جانماز را بلند کرد، انگشتر یاقوتی را که بسیار گرانبها بود دید. آن را بر انگشت کرده و با خوشحالی به خواب رفت. 🌿در عالم رؤیا دید که در بهشت است و در آنجا سه قصر زیبا را دید که نظیر نداشتند. 🔅پرسید: این قصرها از آن کیست؟ گفتند: از آن فاطمه دختر رسول خدا است. 🌸فاطمه (سلام الله علیها) داخل یکی از آنها شد و به گردش پرداخت، تخت زیبایی را دید که به جای چهار پایه، سه پایه دارد. پرسید: چرا تخت به این زیبایی سه پایه دارد؟ ☘گفتند: صاحبش، در دنیا از خداوند انگشتری خواست لذا یکی از پایه های آن را کندند، انگشتری ساخته به او هدیه کردند. ♻️بدین جهت آن تخت سه پایه است. ✔صبح که شد فاطمه سلام الله علیها نزد پدرش رسول خدا آمد و ماجرای خوابش را برای پدر تعریف کرد. 🌷پیامبر فرمود: دخترم! دنیا برای شما نیست، آنچه برای شماست، سرای دیگر است و وعده گاه شما بهشت است. شما را با دنیای فانی و فریبنده چه کار؟! 🌻آنگاه فرمود: فاطمه جان انگشتر را به جای خود (زیر جانمازت) بگذار. 🌹فاطمه چنین کرد و به خواب رفت، در عالم معنا دید در بهشت وارد آن قصر شد، کنار تخت آمد دید چهار پایه دارد. ☀️از راز آن پرسید، گفتند: انگشتر باز گردانده شد، و پایه چهارم در جای خود قرار گرفت. و تخت به شکل اولیه خود بازگشت. 📗بحار ج 43، ص 47 @ranggarang