#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_بیست_چهارم 🎬:
شمسی مانند انسان های برافروخته وارد خانه شد، صدای کودک کوچکش به آسمان بلند بود،همزمان با ورود شمسی به حیاط خاکی خانه، درچوبی اتاق نشیمن باز شد و مادر شمسی با چهره ای عصبانی از اتاق خارج شد و تا چشمش به دخترش افتاد جلو آمد، چشم هایش را ریز کرد و همانطور که حلقهٔ دستش را دور مچ شمسی محکم می کرد او را به طرف اتاق کوچکی در انتهای حیاط که تنور خانه در آنجا قرار داشت برد و زیر لب گفت: بیا ببینم کجا بودی...اینموقع روز، یه بچه کوچک را رها می کنی و کجا میری؟!
شمسی که حسابی غافلگیر شده بود با فشار دست مادرش وارد اتاق تاریک تنور شد ، پشتش را به تنور داد و در ذهنش دنبال جوابی بود که به مادرش بدهد، مادر دندان هایش را بهم سایید و گفت: دنبال این نباش که دروغی سر هم کنی، من خوب میدانم تو الان از قبرستان می آیی،سعی نکن من را گول بزنی، من خوب میفهمم که داری جادو جنبل می کنی اما برای چی؟!
شمسی که انگار رسوای عالم شده بود با تته و پته گفت: کی به شما گفته؟! اصلا من چرا...
مادر دست شمسی را گرفت و کشید و سعی کرد که روی زمین سیمانی و سرد اتاق بنشیند و بعد سرش را نزدیک گوش شمسی آورد و صدایش را آهسته کرد و گفت: ببین منم یک زن هستم و می دانم که گاهی سحر و ساحری لازم است، اما موندم تو چرا یه ذره عقل توی کله ات نیست و تمام پول های بی زبانی را که اسد بدبخت درمی آورد و توی دامن تو میریزه را یکباره میریزی توی حلق ملا غلام؟!
شمسی که خیلی متعجب شده بود گفت: خوب به نظرتون خودم برم درس رمالی بخونم ؟! و با این حرف زد زیر خنده...
مادر شمسی که حوصله اش از این حرفهای سبکسرانه شمسی سر رفته بود اوفی کرد و گفت: لازم نکرده درسش را بخونی، خیلی زرنگ بودی سیکلت را میگرفتی که بهت نگن بیسواد...و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: من موکل سفلی دارم که تمام کارها را برام انجام میده و میتونم این موکل را به تو انتقال بدم، یعنی این موکل یه جوری موروثی هست و با اشاره من به هر کدام از فرزندانم خدمت میکنه، اگر می خوای منتقلش میکنم به تو ،منتها یک سری خدمات باید براش انجام بدی...
شمسی که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: موکل یعنی همون که ملا غلام میگفت و....واقعا برای منم کار میکنه؟! من باید چکار کنم ؟!
مادرش سری تکان داد و گفت: آره همون هست که ملا میگه...کارهاش خیلی سخت نیست بین چند زن و شوهر جدایی بنداز و چند تا کار دیگه...
شمسی لبخندی مرموزانه زد و در ذهنش هزاران نقشه کشید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@ranggarang
#روایت_انسان
#قسمت_بیست_چهارم🎬:
حضرت آدم از دار دنیا عروج کرد و هبة الله شد وصی و جانشین او و پیامبر خدا در روی زمین، پیامبری مانند بقیه پیامبران که نه تنها مربی اخلاق هستند، بلکه در تمام امور زندگی بشر رهبر آنها می باشند، پیامبرانی که به حکم خداوند باید قدرت و سلطنت داشته باشند و هم در امور دنیوی و هم امور معنوی پیشوای ملت باشند، پیامبرانی که برانگیخته شدند تا راز و رمز کلمات مقدس را به مردم آموزش دهند و باید برای ظهور تام آن کلمات تلاش کنند و بی شک هر زمان که این ظهور تام اتفاق بیافتد، آنزمان بشر روی زمین کامل ترین و خوشبخت ترین فرزندان آدم خواهد بود و ابلیس تمام عزمش را جزم کرده بود تا از ظهور این کلمات مقدس جلوگیری کند.
هبة الله بر مسند پدر که همانا پیامبری و فرمانروایی بر مؤمنین روی زمین بود جلوس کرد که خبر آمد فردی می خواهد به ملاقات او بیاید و گویا آنقدر متکبر است که گرفتن اجازه را لازم نمی دارد و همانطور که به همه بی احترامی می کند به نزد پیامبر خدا رسید.
هبة الله نگاهی به او کرد و چون آثار شرارت را از چهره اش خواند و او را شناخت، فرمود: چه امری موجب آمدن تو به اینجا شده...
آن مرد که انگار آتشی در چشمانش شعله می کشید با فریاد گفت: اگر نمیشناسی، بدان که من قابیل هستم، آمده ام کاری را که سالها پیش در زمان حیات پدرم انجام دادم تمام کنم و بعد دندانی بهم سایید و ادامه داد: قربانی هابیل قبول شد و من می دانم آن قبولی قربانی در پی استفاده هابیل از کلمات مقدس بود، من او را کشتم چرا که نمی خواستم بر من برتری یابد و برایم قابل پذیرش نبود که فرزندان هابیل به فرزندان من فخر بفروشند و فرزندان من زیر پست آنان باشند.
هبة الله نگاهی از سر تأسف به قابیل کرد و فرمود: از هنرنمایی های شیطانی ات نگو که زمین و آسمان میدانند تو چه جنایتی کردی، حالا برای چه به سرزمین من آمدی در صورتیکه که خوب میدانی من به وصیت پدر عمل خواهم کرد و هیچ وقت طرح دوستی و مراوده با تو و شهر سیاه تو را نخواهم ریخت.
قابیل خنده ای قبیح کرد و گفت: نیامدم که دست دوستی به تو دهم، آمده ام تا با تو اتمام حجت کنم، قابیل با چشمانی که از کینه سرخ شده بود ادامه داد: می دانم که تو علمی از پدر آموختی که با اشاعهٔ آن و ظهور تامش، موفقیت بشر را در پیش خواهم آورد، تو از اسرار کلماتی آگاهی که باعث پذیرش توبه پدر شد و خوب می دانم که پدر به تو امر کرده آن را به دیگران بیاموزی تا به زعم خودتان این جامعه بشری را به سر منزل مقصود برسانید، من آمده ام به تو اخطار کنم که اگر تو این علم به ودیعه گذاشته شده را آشکار کنی، تو را همانند برادرت هابیل خواهم کشت.
قابیل بار دگر نگاه تندی به هبة الله کرد و گفت: خوب می دانی که روی این حرفم هستم و لحظه ها را میشمرم برای زمانی که به گوشم برسد تو این علوم را عیان کردی، آنوقت جنگ من با تو آغاز خواهد شد و آن کنم که روح پدر در عالم ملکوت زخمی عمیق و بی درمان بردارد.
قابیل با گستاخی تمام این سخنان را بر زبان آورد و از محضر هبة الله بیرون رفت.
هبة الله که پیامبر خدا بود و به امر او میبایست جان و مال بندگان و مؤمنین را محافظت کند و از خون و خون ریزی جلوگیری نماید، مجبور به کتمان علم اسماء شد، هبة الله به فرزندانش این علم را آموخت و به آنها سفارش کرد که فعلا دم بر نیاورند و تبلیغ راز و رمز کلمات مقدس را ننمایند و این اولین «تقیّه» در روی زمین بود....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@ranggarang