eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.2هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💚 فروردین امضای موفقیت آمیزی در انتظارته.تو یه جمع چند نفره برگ برنده از خودت میشه. از سمت خانمی از نزدیکان برات یه خبر خوش در رابطه با مسایل احساسی در راهه اردیبهشت پیشنهاد عاشقانه و عاطفی بسیار زیبا برات در راهه.اگر مجرد هستی ازدواج با عشق در پیش داری.تغییرات اساسی و خوبی برات در راهه.بارداری برای متاهلین خرداد این روزها حال روحیت چندان مساعد و خوب بنظر نمیرسه.روی وعده ۴ شرایط برات بهتر میشه.یه خوش شانسی بزرگ مالی یا عاطفی برات میبینم که خوشحالت میکنه تیر با خانمی حسابی بحثت میشه بهتره ک کوتاه بیای و بهش محل ندی.تو یه محفل یا دورهمی دوستانه خیلی بهت خوش میگذره.تو فکر گرفتن دعا هستی ک برات خوب افتاده مرداد تو مسیر آموزشی و یا تحصیلی برات موفقیت داده.مدتی رابطه احساسیت رو به سمت سردی میره ک دلیلش یک زن میتونه باشه.یه امضای اداری در راه داری ک به کاملا به نفعته شهریور کاری میخوای انجام بدی ک خیلی دو دل هستی.انتظار مسیله ای رو مدتهاست ک میکشی .برات اتفاقات و اقدامات مثبت و عالی در راهه.خبر و تماس خوشحال کننده ای روی وعده ۳ در پیش داری مهر دیدار عاشقانه ای در انتظارته.سفر کوتاه مدت برات هست ک عالی داده.روی مسایل کاری و مالی فکرت درگیره ک تا ۷ وعده آینده حل میشه ابان دوری و جدایی اگر بین شما و عزیزی افتاده براتون دیدارو خبرهای خوب میبینم ک باشه. معجزه ای باعث موفقیت شما تو مسیر کاری میشه.از یه شهریور ماهی خبرهای خوبی در پیش داری اذر کارهایی قرار بوده برات انجام شه ک زمانش به تعویق افتاده.انجام شدنش حتمیه فعلا نیاز به صبرو زمان هست.انتظار چیزی رو میکشی ک حتما به دستت میرسه و خوشحالت میکنه دی نگرانی و دلهره هات بی مورده.اتفاقی برات پیش میاد ک از اینهمه فشار افسردگی و تنهایی بیرون میای.شخصی بهت قولی برای انجام کاری میده ک صد در صد به قولش عمل میکنه پس بهش زمان بده بهمن اختلافات و بحثهایی در راه داری ک خیلی زود هم رفع میشه.مراقب باش دستت برای کسی رو نشو و رازت برملا نشه.پول خوبی از خانواده دستت میاد.خانمی برات یه کاره مثبت انجام میده اسفند گره تو مسایل مالیت میفته ک تا برج ۶مقداریش حل میشه.نذری کردی ک حقتو ادا میکنی و به حاجتت میرسی.صدقه بده تا انرژی های منفی زندگیت کمتر بشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 . و تو باید اقلا یک دوست قدیمی داشته باشی، یکی که سرایدار دبستانت را یادش بیاید یکی که گریه کردنت در کودکی را دیده باشد یکی که ترس را در چشمت دیده باشد یکی که از خجالت سرخ شدنت را دیده باشد یکی که با هم پشت سر معلم کلاس مدرسه حرف زده باشید یکی که تولد برادر کوچکت را یادش باشد یکی که جوانی پدر و مادرت را دیده باشد یکی که عاشق شدنت یادش باشد یکی که پای درددل‌های نوجوانیت نشسته باشد یکی که اسم اولین دوست دخترت را بداند یکی که با هم گم شده باشید یکی که برای قسر در رفتنت دروغ گفته باشد یکی که بی‌پولی تو را دیده باشد یکی که ناامیدیت را دیده باشد یکی که زمین خوردنت یادش بیاید یکی که از بلند شدنت خوشحال شده باشد یکی که کنکور قبول شدنت را تبریک گفته باشد یکی که اگر بچه داری بچه‌ات را بغل کرده باشد یکی که اگر بچه دارد بچه‌اش را بغل کرده باشی یکی که با بغض تو بغضش گرفته باشد، یکی که پای تلفن با هم گریه کرده باشید. تو باید اقلا یک دوست قدیمی داشته باشی. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_چهارم فاطمه خیلی علاقه به درس خواندن نداشت و با ورود اولین خواستگار ترک تحصیل کرد و پای سفره ع
دو روز بعد از آمدنشون از کربلا شيما زایمان کرد و پسری را به دنیا آورد .. فرهاد خیلی خوشحال بود . فریبا خانوم از کربلا کلی لباس بچه و وسایل برای پسر فرهاد آورده بود . زندگی شیرین و ساده فریبا و آقا ماشالا زبانزد همه فامیل بود .. فرزانه دانشگاه قبول شده بود و راهی تهران بود. فریبا خیلی نگران نبود چون میدونست توی تهران تنها نیست در کنار پدر و مادرش میمونه خیالش بابت فرزانه جمع بود . رشته ای که دوست داشت ، پرستاری تو تهران قبول شده بود از مادرخواست که مراقب فرزانه باشد و در صورت هرگونه خطایی بهش اطلاع بده فرزانه نسبت به فرنگیس و فاطمه خیلی شیطون بود و فریبا از شیطنت و جوونی فرزانه یکم میترسید آقا ماشالا اصرار داشت یک سال دیگه صبر کنه شاید تو شهر خودمون قبول بشه و به تهران نره ، ولی خوب فرزانه قبول نکرد و راهی تهران شد ‌. چند سالی میشد که فاطمه و فریدون ازدواج کرده بودند ولی خبری از بچه نبود فریبا از فاطمه خواسته بود اگر مشکلی هست با دکتر صحبت کنند ولی خوب فاطمه اصرار داشت که ما خودمون بچه نمیخوایم و مشکلی نداریم . فرزانه بعد از ثبت نام در دانشگاه آمد وسایل مورد نیاز اولیه اشو ببره ، لباس و وسایل شخصی و .... که همراه فریبا و فرهنگیس به تهران آمدند تا فریبا اتاقی را که در جوانی اتاق تنهایی و جوانی اش بود برای فرزانه آماده کنه و سری به پدر و مادر بزنه ... فرزانه خیلی خوشحال بود. مادر و پدر فریبا هم فرزانه رو خانم دکتر صدا میزدن . هنوز یک هفته از اومدنشون به تهران نگذشته بود، فاطمه پیش آقا ماشالله بود که زنگ زد مامان نگران نشو یکم فشار خون بابا بالا رفته شما نبودین آوردیمش بیمارستان ، اگه میتونید بیاید بیرجند ... فریبا خیلی نگران شده بود ، و همون شبانه با فرنگیس راهی ترمینال شدند و رفتن بیرجند . فرزانه تهران پیش پدربزرگ و مادربزرگ موند ، برای دانشگاه رفتن ولی خیلی نگران پدر بود . وقتی رسیدند آقا فریدون در ترمینال منتظرشون بود و مستقیم از ترمینال رفتن بیمارستان . آقا ماشالله فشارش رفته بود بالا و سکته قلبی کرده بود ، خداروشکر که زنده مونده بود ... ولی خب نصف بدنش فلج شده بود . فرهاد و شیما هم اومده بودن، چند شبی بیمارستان بود و آوردنش منزل . تختی رو کنار سالن گذاشتن برای استراحت و دراز کشیدن آقا ماشالله . دست و پای آقا ماشالله بی حرکت شده بود ، تکلمش هم خیلی سخت و بریده بریده بود . دکتر می‌گفت باید فیزیوتراپی بشه و زیاد صحبت کنه تا تکلمش درست بشه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام به همگی ۲۵ سالمه و۶ ماهه ازدواج کردم. ۲ماه از ازدواجم گذشته بود که مادر همسرم و خالش بر اثر تصادف فوت میکنن متاسفانه. من هیچ بدی ای ندیده بودم ازشون. مشکل من بعد از فوت مادر همسرم شروع شد. ما و پدرشوهرم توی یک ساختمون زندگی میکنیم. ما طبقه سوم و ایشون و دوتا پسر مجردش طبقه اول. ۵تا جاری دارم و عروس کوچک خانواده هستم. جاريام هیچ کدوم حاضر به زندگی نزدیک خانواده شوهر نشدن و رفتن جای دیگه. مشکل اینجا بود که بعد از مادرشوهرم همه از من انتظار داشتن ک هرروز هرروز برم پایین خونه پدرشوهرم ناهار درست کنم شام درست کنم ظرف بشورم تمیزکاری کنم. هیشکی با خودش نگفت حتی این دختر تازه عروسه و اگر هم انتظاری هست باید از دیگران باشه یا حداقل کارها تقسیم بشه. منم بخاطر همسرم میرفتم اما توی این چندماه آرزوی یه ناهار دونفره با شوهرم به دلم مونده... آرزوی یه روز بودن با همسرم به دلم مونده. آرزوی اینکه حس کنم یه خونه ی مستقل دارم به دلم مونده. چون همیشه هرکی میاد به پدرشوهرم سر بزنه بدون هماهنگی بچه هاشو میفرسته خونه ی من... یا انتظار دارن من برم همش اونجا تا کسی میاد. بخدا مونده به دلم یک روز دغدغم فردای خودم و همسرم باشه نه اینکه همش به این فکر کنم که وای بازم فردا باید برم پایین.... اینم بگم پدر همسرم کاملا سرپا هستن خداروشکر و تمام بچه هاشون وضع مالی خوبی دارن. از همسرم واقعا راضی ام اما اینکه از اول ازدواجم هیچوقت نشد حس کنم مستقل هستیم واقعا زجراوره و داره منو دچار عقده میکنه. همسرم شغلش آزاده و فقط ظهر ها خونس. یکی از جاری های من جدا شده و بچه رو داده به پدرش و ازدواج کرده خودش. حالا بدترین مشکل من هم اینجاس که برادرشوهرم ۶ عصر از سرکار میاد به من گفتن از ساعت ۱۲ ظهر که کسی پیش بچه نیست تا ۶ عصر تو ازش نگهداری کن. بیاد بالا خونه ی تو.... و این دیگه برای من قابل تحمل نیس و مطمئنم شدیدا دچار افسردگی میشم... من هنوز نتونستم به عنوان یه تازه عروس از کنار همسرم بودن لذت ببرم حالا اون تایمی رو هم که میتونم بعد از ناهاره خونه پدرشوهرم، بیام بالا خونه ی خودم و باهاش باشم، باید با این بچه تقسیم کنم... همسرم مشکلی نداره میگه اشکال نداره بذار دو سه ماهی بیاد اما من میدونم اگر اینکارو کنم حالا حالاها گردن منه... لطفا دوستان بگن چیکار کنم که دیگه بتونم حریم زندگیمو داشته باشم و اینقدر خونم عین کاروانسرا نباشه و اینکه این انتظارات مسخره ی بیجا از من ورداشته شه... من واقعا از ازدواجم هنوز نتونستم هیچ لذتی ببرم و گاهی تو فکر میوفتم جدا شم اما عاشق همسرمم .... اینم بگم که همسرم اصلا راضی نیست بریم جای دیگه زندگی کنیم. ایدی ادمین👇🏻❣ @baharakjan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام خانم هستم ۲۵ ساله شوهرم ۲۷ ساله. ازدواج ما سنتی بود و مشکل انچنانی باهم نداریم. در ماه دو سه بار باهم میریم خونه مادرشوهرم و مادر خودم، نه اهل تیکه پرونی هستن نه بدجنسی کردن خانواده خیلی خوبین ولی یه رفتار ازشون دیدم که آزارم میده می خوام اینجا براتون بنویسم. آخر هفته قبل رفتیم خونه مادرشوهرم ساعت دوازده ظهر بود شوهرم گفت یه سر بزنیم برگردیم رفتیم نشستيم برامون چایی آورد بوی غذاش پیچیده بود تو خونه که دستپخت خیلی خوبی داره و مادرش اصرار کرد بمونید گفتیم نه دیگه باید بریم من سینی چای رو بردم تو اشپزخونه دیدم چه قابلمه بزرگی قیمه پخته عطرش آدمو گیج میکرد منم هوس کردم به شوهرم گفتم نمی دونی مادرت چه کرده تو بگو ناهار هستیم، شوهرم گفت باشه و موندیم اونجا. سفره انداختیم آماده بودیم غذا رو بیاره، دیدم خورشته آبکی اورد گذاشت جلوی ما سرگاز اینجوری نبود! حتی من در قابلمه رو برداشتم دیدم خورشت جافتاده انگار آب میریختیم رو برنج ... نفری سه تا دونه گوشت قیمه هم برامون انداخته بود سیب زمینی که اصلا نداشت با اینکه من تو آشپزخونه سیب زمینی سرخ شده آماده دیدم من آدم نخورده ای نیستم ولی بهم برخورد خورشت به اون خوبی رو آب کرده بود که ما نخوریم. شوهرم منو سرزنش کرد که تو رفتی فضولی کردی مادرم بهم گفته غذا رو برای مهمونای شبم درست کرده بودم ببخشید اگه کم بود حتی در یخچالشو باز کردم آب دربیارم ظرف ترشی و ماست با زیتون بود هیچکدومو نیاورد برای ما فقط سالاد درست کرد آورد که سفره خالی نمونه این رفتارش خیلی زشت بود خیلی بدم اومد هرچی بود منم مهمونش بودم نباید این رفتارو میکرد خودش دوبار اصرار کرد بمونید اگه نمیخواست می گفت برید. به نظرتون من بزارم به پای سن و سال بالاش ببخشم یا تلافی کنم یا توهینشو به روش بزنم؟ ایدی ادمین👇🏻🌹 @baharakjan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 . ﺗﻮﻯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ! ﺍﯾﻨﻮ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻡ، ﺍﺻﻼً ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ... ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﺍﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﺵ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ... ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ، ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ، ﺍﻭﻧﻢ ﻧﻪ ﯾﮑﯽ، ﻧﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ! ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮﻡ، ﺁﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ!!! ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ، ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺧﻢﮐﺮﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ..!! ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ، ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ، ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺁﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ...! ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﮔﺬﺭ... ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺳﭙﺮﯼ... ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺍﻣﺎ... ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ: ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﭘﺲ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺎﺩﯼ، ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯾﺖ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ؛ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ، ﺑﺪﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺭﯼ... ﭘﺲ ﻓﻘﻂ ﺷﺎﺩ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#چالش_یازدهم 😍❣ سلام ایام به کام❤️ طاعات و عبادات قبول 😘 جونم براتون بگه این شبهای ماه مبارک ما
😍❣ بادخترعمه ام که دوست صمیمیم بود تو خیابون میرفتیم بحث ظاهرهمسرآینده شداون گفت من مردبایدمشکی باشه نه بور،من گفتم بوربورکه نه ولی اون پسره روببین ریش وموهاش قشنگه این تیپی من دوست دارم،بعدیه مدت بااین که اصلامن روندیده بوداومدخواستگاریم وقسمت هم شدیم ،خداصداموشنید😃 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 من همیشه دلم میخواست شوهرم چاقو قد بلندو هیکلی باشه اسم رضاهم حیلی دوست داشتم الحمدالا همون شد ک تصور میکردمو تو خیالاهام بود 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 همسرم خیییییلی خوشتیپ بود...همه دخترا دنبالش بودن و ارزوشو داشتن..منم از بچه گی عاااااشقش شدم جز خودم هیچ کس خبر نداشت...تا این ک بین اون همه دختر از من خاستکاری کرد..انگار رو ابرا بودم..داشتم پرواز میکردم..بعد ازدواج فهمیدم ک ای دل غافل افتادم ت چااااه...حساس سخت گیر شکاک..پدرم در اومد...چی فک کردم و چی شد..الحمدوالله الان خوبه بعد سی سال 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 من همیشه دوس داشتم یه شوهری گیرم بیاد که خسیس و بدبین نباشه از این دو صفت و اشخاص اینطوری متنفرم الان الحمدلله شوهرم نه خسیس نه بدبین خیلی هم دست و دلبازه بازم خیلی دوس داشتم شوهرم شغل داشته باشه تحمل نداری رو نداشتم با اینکه تو مجردی نداری و فقیری زیاد کشیدیم اما دوس داشتم شوهرم شاغل باشه که الحمدلله شاغله خداروهزاران بار شکر🤲 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 من همیشه دوست داشتم😍 همسرم با اخلاق باشه کارمند باشه همون هم شد خدارو شکر راضی ام ولی مشکل بچه دار شدن ایشون خواهشاً برام دعا کنید😢 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 من از نوجوانی آرزوم این بود که با کسی در همین سن نوجواني ازدواج کنم که پانزده سال ازم بزرگتر باشه یعنی من چهارده سالم بود آون نزدیک سی سالش باشه و غیرتی باشه و کسی باشه که درکم کنه بتونم بهش تگیه کنم و خوش چهره هم باشه اما برا سن مون برعکس شد من ازشون یه پنج شش سالی بزرگترم و تکیه‌گاه آون شدم اما بقیه موارد آرزوم غیرتی را شکر خدا داره . در ضمن تو نوجوانی هم ازدواج نکردم و نزدیک سی سالم بود😒😒 با همه این احوال از انتخاب ایشون شکر خدا راضیم فقط تفاوت سنی مون رو اعصابمه هرچند هیچوقت قضیه سن و سالم را برخم نکشیده. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 منم همونی ک میخاستم شد 😍😅 چون پدرم زود جوش عصبی و ایرادگیر بود از لحاظ مالی هم مشکلی نداشتیم همیشه میگفتم خدایا یه شوهر مهربون و آروم بهم بده پول هم نداشته باشه اشکال نداره باهاش کنارمیام فقط اخلاقش خوب باشه. حالا هم شوهرم آروم و مهربونه خیلی دوستش دارم و دوستم داره درسته مشکلات مالی داریم ولی احساس خوشبختی دارم کنارش بازم الهی شکررر❤️❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#دردو_دل_اعضا 🌸 #پرسش سلام خانم هستم ۲۵ ساله شوهرم ۲۷ ساله. ازدواج ما سنتی بود و مشکل انچنانی باه
🌸 سلام خانمی که مادرشوهرش با یه قیمه آبکی ازشون پذیرایی کرده آخه دختر خوب ساعت 12 ظهر کسی مهمونی میره؟ اون ساعت رفتین خونه مادرشوهرت کِی میخواستی برگردی بیای خونه و ناهارتو درست کنی؟ اگر هم ناهار خونتون داشتی پس چرا اونجا موندی؟ خودت کاری کردی که بهت توهین بشه، کارت اصلا درست نبود رفتی تو آشپزخونه و همه جا سرک کشیدی😒 اگه یکی اینکارو باهات میکرد، خوشِت می آمد؟ شاید همسایه مادرشوهرت مهمون داشته و این غذا برای اونا بوده بنده خدا دید ظهره و لابد عروسش هم ناهار درست نکرده ، حالا تعارف هم کرد، شما باید جول بشی؟ چرا از مادرشوهرت نپرسیدی، مامان مهمون داری که اینهمه غذا پختی؟ خُب میگفت شب مهمون دارم، شما هم متوجه میشدی حالا خودش ناهار میخواسته یه چیزی بخوره بنده خدا ازینکه یه وقت غذا برا شب کم نیاد مجبور شد بهش آب ببنده و یه سفره پهن کنه، حتما هم ازین کارش راضی نبوده و مجبور شده بازم میگم کار خودت درست نبوده و حق اعتراض نداری، خانم میشدی خونه خودت ناهار میخوردی بعد میرفتی خونه مادرشوهرت برای مهمونی، نه لنگ ظهر😒 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام گلم در جواب دوستمون که مادرشوهروخاله اش فوت شدن....عزززیزم چقدرشماخانم و مهربان هستین.که به یاری اونا رفتین.ولی متاسفانه اگه این روند رو ادامه بدین دیگران عادت میکنن که وظیفه اتون.شما بای به شوهرت بگی..همه ی افراد خانواده رو جمع کنه و باهم همفکری کنین.این همه توسایت .خانم تنظیف کارکرده.باحقوق مناسب.یک نفربیاد از هشت صبح تاهست شب .تمیز کنه ناهار درست کنه .شماهم گاهی سربزن.نظارت کن...اینطوری حریم شخصی آت حفظ میشه ی بیرونیوسفری باهمسرت برو..مطمعن باش اونم خوشش میاد.وازاین تصمیم راضی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام درمورد اون خانمی ک تازه عروس هستن و با خانواده شوهر زندگی میکنن ببین عزیزم منم با خانواده شوهر زندگی میکنم. اوایل همیشه خداااااااا هنوز از خگاب پا نشده بچه های جاری ها خونه ما بودن منم چون دوست داشتم میگفتم اشکال نداره گرچه همسری مخالف بود کم کم طلبکار شدن این راسته ک میگن خوبیه بیش از حد میشه لطف مسلم شماهم این کار رو نکن فقط خودت ضربه میبینی ی بار ی جلسه خانوادگی بگیر همه رو دعوت کن بعد قشنگ بدون هیچ تعارفی بگو ک تو این چهارماه چون شوک فوت بودیم من مراقبت کردم و فلان اما الان دلم ی زندگی مستقل رو میخواد بدون دعوا بدون هیچی نوبتی بذاریم ما تا وقتی بچه نداریم میتونیم از باهم بودنمون لذت ببریم و الی اخر بعدشم هرچی گفتن جواب ندین فقط کار خودتون رو بکنید و والسلام مشکل ماها اینک حرف نمیزنیم نمیزنیم نمیزنیم تا ب انفجار برسیم بعد دعواش تو خونه ماست و قضاوت هاش با ملت و همه هم میگن وای وای نگاش کن چ بی فکر اما حرفت رو قبل انفجار بزن کار خودت رو هم بکن بعدشم برای اینک شوهرت پشتت باشه لباس خاص و غذای خاص و دیزاین خاص درست کن ک ببینه تفاوتش رو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#داستان_زندگی 🌸 #اشرف سلام ببخشید من یه مشکلی دارم که بشدت نیازمند کمک هستم و میخاستم اگه میشه داس
اشرف میخاست نرگس دختر خاهرش را برای جواد بگیرد جواد هم از نرگس خوشش می امد و حس‌ میکرد نرگس هم اورا میخواهد. پس به خاستگاری نرگس رفتند که به طور عجیبی نرگس و خانواده‌اش جواد را رد کردند و نرگس شش ماه بعد با مرد پولداری از شمال ازدواج کرد. جواد که متوجه این قضیه شد بدجور غرورش جریحه دار شد نمی‌توانست قبول کند نرگس اورا رد کرده البته همه تعجب کردند چطور نرگس حاضر شد جواد را رد کنند پسری که کل فامیل میخاستند دو دستی دختر خود را تقدیمش کنند حالا توسط نرگس که هزاران بار کمتر چه از نظر قیافه و چه تحصیلات بود رد کرده. خلاصه ۵ سالی گذشت در این پنج سال جواد فقط کار میکرد در شرکتی بعنوان مهندس مشغول بود سه انبار کاشی داشت و همینطور خونه ای ۲۰۰ متری و ماشین ،برای پسری در ان سن سال همچین وضع مالی عالی بود مخصوصا که همه را با زحمت خود بدست اورده بود نه مال پدرش. تااینکه روزی از طرف بهداشت برای بازدید کارخانه ای که جواد در ان بود امدند تا وضع کارخانه را چک کنند. همراه ان ماموران بهداشت دختری بود به اسم شهناز. شهناز قاسمی پور دختری با قیافه ای معمولی و خانواده ای متوسط. پدرش چوپان بود ولی چند باغ پسته داشت بخاطر همین کمی وضعشان خوب بود ولی خب پدر شهناز بشدت خسیس بود و انها ۸ خاهر برادر بودند. جواد که برای اولین‌بار شهناز را دید حس کرد عاشقش شده و به ان عشق های در نگاه اول دچار شد. خانواده جواد بشدت مخالف ازدواج جواد و شهناز بودند حتی جواد حس کرده بود شهناز به او علاقه ای ندارد و فرد دیگری را دوست میدارد و فقط بخاطر پول میخاهد با جواد ازدواج کند ولی خب عشق چشمان جواد را کور کرده بود و چیزی جز رسیدن به دلدار نمیخاست. بالاخره جواد و شهناز ازدواج کردند. ازدواجی نحس! تقریبا چند ماه بعد از ازدواج شهناز و جواد مادر جواد ،اشرف سرطان روده گرفت. و در اخر هنگامی که شهناز سه ماهه باردار بود اشرف فوت کرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌱 ❣ یک دقیقه مطالعه کاسپارف نابغه شطرنج دنیا در بازی شطرنج به یک آماتور باخت!! همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی به خیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی میکردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم... تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم، آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت های او از سر بی مهارتی بود. بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. «تمام حرکتها از سر حیله و نقشه نیست آنقدر فریب دیده ایم و نقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم و می بازیم !!!» ❣بزرگ ترین اشتباهی که ما آدمها در رابطه‌هامون می‌کنیم این است که: نیمه می‌شنویم، یک چهارم می‌فهمیم، هیچی فکر نمی‌کنیم، و دو برابر واکنش نشون می دهیم...!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
🌸 سلام، من الان شش ماه هست که عقد کردم و شوهرم رو خیلی دوستدارم اون خیلی ادم خوبی هس ولی یه چیزی که خیلی منو اذیت میکنه اینه که اون زیاد با خانوادشون صمیمی هس یعنی تو خانوادشون با عروساشون هم خیلی راحت با هم دست میدن و اون اوایل دست همو هم میبوسیدن که من بهش گفتم از این حرکت خیلی بدم میاد و قول داد دیگه اینکار رو نکنه من ندیدم که تکرار کنه ولی نمیدونم چرا خیلی حساس شدم به حدی که (محل کارش تهرانه و خانوادش شهرستان) وقتی میگه زنگ زدم خونه داداشم و احوالشون رو گرفتم میرم تو هم و ناراحت میشم از شوخی با عروساشون ناخواسته بشدت میرم تو هم و اون ابراز میکنه متوجه ناراحتی من نشده و این حرفش خیلی اذیتم میکنه یعنی وقتی ناراحت میشم اگه توجه نکنه بهم دیگه بشدت عصبی میشم و تا بیام اروم شم طول میکشه چندین بار هم بهش گفتم وقتی ناراحت میشم زود بیا و نذار طولانی شه ولی هر بار میگه متوجه ناراحتیت نشدم همش میگه نمیدونم واقعا برا چی ناراحت شدی و این بتر حرصمو درمیاره !!! (البته بعضی جاها حقداره من زیاد حساس شدم)جدیدا حساسیتم طوری شده که از محبتش به بچه داداشش هم اذیت میشم یکبار رو این موضوع بحث کردم باهاش میدونم من زیاد حساسم چندبار به خودم قول دادم که این حساسیت بیخود رو کنار بذارم ولی نشده و این موضوع داره منو نگران میکنه خواهش میکنم راهنماییم کنید چیکار کنم؟ یه رفتار فوق العاده بدی که دارم اینه که وقتی ازش ناراحت میشم میرم تو هم و زیاد تحویلش نمیگیرم و باهاش حرف نمیزنم دوستندارم اینطور باشم ولی نمیدونم چرا ناخواسته این رفتارا رو انجام میدم بعدش پشیمون میشم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 سلام توروخدا پیامم روبزارید چندوقت پیش پیام دادم گفتم پسرم دندون درد داشت صورت ولبش ورم کرده بود(عفونت)با مسکن ورمش روخوب کردیم وبردیم دندون پزشکی گفتن بایدبیهوش شه جراحی کنن ولی هیچ جوره دلم راضی نمیشه ببرمش واسه بیهوشی توروخدا بگید چکارکنم ک بیهوش نشه اگ جای معتبری هست ک بدون بیهوشی انجام میدن بگید یا اگه راهی توطب سنتی هست ک عفونتو بکشه ب عصب کشی نیازی نباشه(نتیجش طولانی مدت باشه تا دندون عوض کنه)بگید خواهش میکنم کسی میدونه کمک کنه و اگ طبیب حاذق سنتی میشناسید ک دراین زمینه میتونه کمکم کنه تو قم وتهران لطفا بگید. ی سوالم این ک میتونم تا وقتی دندون عوض میکنه آموکسی یامسکنای دیه بدم ضرری نداره 2سال و7ماهشه حدودا4سال باید بدم ممنون میشم راهنمایی کنید خدا مشکل همه رورفع کنه ایدی ادمین👇🏻🌹 @baharakjan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••
❤️ چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود کلا یک ساک داشت ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ، چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی … گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!” گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.” گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جامادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟” گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!” گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!” خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند! آبنبات رو برداشت گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.” دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: "مادر جون ببخش، فراموش کن.” اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت: "چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!” در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha} ••-••-••-••-••-••-••-••