رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم کاظم یه سری تکون داد و گفت: _ننم همیشه یه حرف خوبی میزنه، میگه «درخت بی ثمر گزم بلنده!»
#بخش_ششم
اون روز خیلی سردرگم با لب و لوچه آویزون و جیب خالی برگشتم خونه....
شبش ننم دردش شروع شد و تا اومدیم به خودمون بجنبیم با کلی جیغ و داد محله رو گذاشت رو سرش...
منم هول شده بودمو مثل مرغ دور خودم میچرخیدم..
صفیه خانم همسایه کناریمون با صدای کلفتش گفت، ننت داره فارغ میشه و توی چنار وایسادی جلو در رژه میری (ماشالا مردی بود واسه خودش از ریش و سبیل گرفته تا مچ پای کلفتش)
بعدم هلم داد و اومد تو خونه.
اولش رگ غیرتم باد کرد و نمیخواستم بزارم بره پیش ننم هیچجوره تو کتم نمیرفت این صفیه زن باشه...
اما خب تا به خودم جنبیدم یه پسر کاکل زری گذاشت تو بغلم و با همون صدای داش مشتیش گفت: چشمت روشن مشتلق بده که از امروز دیگه پشت و تکیه گاه داری...
مات و مبهوت به نوزادی که تو بغلم بود خیره شدم، اولین چیزی که توجهمو جلب کرد دماغ کوچیکش بود، برعکس بقیمون این بچه کپی ننم بود!
خلاصه اون شب یه بدبختی دیگه هم به بدبختیامون اضافه شد....
چند روزی بود پولامون ته کشیده بود و حتی نون خالی هم واسه خوردن نداشتیم
هر روز ظهر پا میشدیم و دم ظهر میرفتیم خونه فک و فامیل، اما بلاخره اونا هم عاصی شدن و با اخم و تخم بهمون فهموندن که خودمونو جمع کنیم..
عادت به بیکاری نداشتم اما نمیدونستم باید چیکار کنم، برای کار پیش هرکسی میرفتم دست از پا دراز تر برمیگشتم، خدانکنه آدم بیفته رو دور بدبیاری که به قول معروف از زمین و زمون براش میباره...
از طرفی نه کاری بلد بودم نه حرفه ای، حاضر بودم کارگری کنم اما از بخت بد همه درا روم بسته شده بود...
خودم هیچ اما دلم برا خواهرام و ننم میسوخت وقتی میدیدم از زور گرسنگی نون خشک های همسایه هارو جمع میکنن تلیت میکنن تو چایی و میخورن حالم خراب میشد...
ننم هم به بچه شیر میداد و حسابی ضعیف شده بود، هرچی میگشتم دنبال بابا کمتر نشونی ازش پیدا میکردم، هیچ دوست و آشنا و فامیلی نبود که ازش خبر داشته باشه
اونقدر جنس قرضی از بقالی محل گرفته بودیم که اگه از ده متری مغازشم رد میشدیم سایمونو با تیر میزد
اجارمونم عقب افتاده بود و صاحب خونمون هم یه معتاد مفنگی بود که یه روز از اجارش دیر میشد و مواد بهش نمیرسید محل رو میزاشت رو سرش هیچی حالیش نبود جولو پلاسمونو میریخت تو کوچه....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم داداشم گفت: آخه چرا بیکار شدی؟ مگه صاحب کارت ازت راضی نبود؟ مامانم گفت چرا اما مشکلاتی پی
#بخش_ششم
شبا تا صبح درس میخوندم صبحا هم تا وقت اضافه پیدا میکردم درس میخوندم
اون موقع دوتا برادر بزرگترم هر دوتا رفتن دانشکده افسری، اونجا هم درس میخوندن هم یه حقوقی میگرفتن اما اجازه نداشتن بیان خونه فقط هفته ای یه بار میومدن، حقوقاشونم به مادرم میدادن اما مادرم اصلا از اون پولا برنمیداشت همچنان خودش میرفت سرکار و خرج مارو میداد
خلاصه انقدر سخت درس خوندم تا اینکه دانشگاه رشته مهندسی عمران قبول شدم
یادمه وقتی خبر قبولیمو به مادرم دادم نصف روز از خوشحالی گریه کرد بعد رفت برای هممون نفری یه پرس کباب گرفت، بعد یه مقدار پول بهم داد تا برای خودم لباس نو بخرمو برم دانشگاه ثبت نام کنم میگفت اونجا کسی نباید بفهمه فقیریم، دوست نداشت جلوی هم دانشگاهیام کوچیک بشم منم با خوشحالی رفتم برای خودم لباس گرفتم ، یه چادر مشکی هم برای مادرم خریدم
اما تا پارچه رو بهش دادم زود رفت توی کمد قايمش کرد
بهش گفتم مامان انقدر لباس کهنه تنت نکن حالا که برات پارچه خریدم بدوز و سرت کن بزار تو درو همسایه سربلند باشی
اومد سرمو بوسید و گفت پسرم من همین الانم با وجود شماها سربلندم اونو نگه میدارم انشاالله داماد شدی برای عروسیت میدوزم الان احتیاج ندارم
بازم اصرار کردم اما گوش نداد منم دیگه چیزی نگفتم و رفتم دانشگاه ثبت نام کردم
هرروز میرفتم دانشگاه و میومدم اونجا یه پسری هم کلاسم بود
اسمش فرخ بود معلوم بود از خانواده اسم و رسم داری هستن
اون زمان زیرپاش ماشین بود
از من خوشش اومد و با هم دوست شدیم ، هرروز بعد از دانشگاه تا یه مسیری منو میرسوند ، یه بار گفت بریم کتاب بخريم بعد بریم خونه منم قبول کردم ، داشتیم میرفتیم که یهو مادرمو توی پیاده رو دیدم
کنار وایساده بود و دستشو جلو گرفته بود اول فکر کردم اشتباه دیدم ، به فرخ گفتم ماشینو نگه داشت ولی بهش نگفتم جریان چیه ،
از دور نگاه کردم واقعا مادرم بود، داشت گدایی میکرد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم دیگه هیچکدوم مانع نشدن تا برسم خونه خودمون صدبار مردمو زنده شدم، وقتی رسیدم ماجرارو به ما
#بخش_ششم
مسلم گفت چرا پول درآوردم اما فعلا تو بانک اونوره باید یه سفر برم انتقال بدم به بانک ایران تا بتونیم ازش استفاده کنیم.
حرفشو باور کردم آخه اصلا تو این چیزا سررشته نداشتم نمیدونستم چی به چیه، دیگه کوتاه اومدم چون پرهامم با بودن کنار باباش خوشحال بود سخت گیری نکردم.
یه هفته که گذشت دیدم رفتار مسلم عجیب شده وقت و بی وقت گوشیش زنگ میخورد میرفت گوشه کنار یواشکی حرف میزد، یه بار که مادرش پیشمون نبود فرصتو غنیمت دیدم وقتی گوشیش زنگ خورد به پرهام گفتم کشیک بده کسی نیاد یواشکی رفتم گوش وایسادم دیدم داره ترکی حرف میزنه، خیلی تعجب کردم درو باز کردم گفتم داری با کی حرف میزنی مسلم؟
زود هول شد گوشیو قطع کرد باعصبانیت گفت چرا در نمیزنی میای تو اتاق؟ شعور نداری؟
گفتم نه ندارم اگر داشتم که دوباره به تو برنمیگشتم، حالا بگو داری با کی حرف میزنی؟
گفت با دوستم، چرا باید بهت توضیح بدم؟
گفتم چون زنتم، مگه نگفتی یونان بودی؟ پس چرا داری ترکی حرف میزنی ؟
اومد هولم داد، گفت تو زیاد حرف نزن من هرکار بخوام میکنم
بعد از خونه رفت بیرون.
اعصابم بهم ریخت باورم نمیشد دوستش باشه چون اگر دوستش بود دلیلی نداشت قایمکی باهاش حرف بزنه..
دو سه روز باهم قهر بودیم تو اون دو سه روز بازم قایمکی با تلفن حرف میزد اما چون مادرش بود نمیتونستم حرف بزنم.
یه روز وقتی خوابیده بود رفتم سروقت گوشیش اما نتونستم قفلشو باز کنم، پرهامو صدا زدم بهش گفتم پرهام امشب به بابات بگو برات قفل گوشیشو باز کنه تا باهاش بازی کنی توام حواست باشه رمزشو حفظ کن بیا به من بگو..
پرهام قبول کرد، اون شب گفت اما مسلم جوری قفلو باز کرد که پرهام نتونست ببینه فرداشم باز همينجور.
پس فرداش مسلم اومد پیشم گفت بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم
گفتم باشه بذار پرهامو آماده کنم بریم
گفت نه پرهامو نیار، خودمون بریم باهات حرف دارم.
قبول کردم باهم رفتیم بیرون دوتا ساندویچ خوردیم، موقع برگشتن گفت سحر من همه پولایی که تو این چندسال کار کردمو گذاشتم تو بانک تو یونان، حالا باید برم پولارو بیارم.
گفتم خب برو، فقط زودتر برو تا دوباره مامانت باهام دعوای شدید نکرده...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم مادر و خواهر علی خیلی به خودشون رسیده بودن، خواهر علی هم مجرد بود اما طوری تو آرایش خودشو
#بخش_ششم
دل توی دلم نبود نگران ترمه بودم، می دونستم الان دعوای شدیدی با علی کرده
تو دلم خدا خدا می کردم به خیر گذشته باشه
مامان که اومد سریع رفتم توی اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و خودمو به خواب زدم چون نمیتونستم تو چشم هاش نگاه کنم و بهش دروغ بگم نفهمیدم چی شد که خوابم برد....
صبح قبل از رفتن به مدرسه به دیدن خواهرم رفتم
از چشم های پف کرده و قرمزش فهمیدم که دیشب شب خوبی رو سپری نکرده
البته حدس می زدم، بغلش کردم و ازش عذرخواهی کردم و گفتم تقصیر من بود
بوسه ای روی گونه ام زد وگفت این چه حرفیه ربطی به تو نداره خودم مقصرم باید حواسم می بود بچه که نیستم
ادامه دادم ببخش که با اون عجله رفتم و تو اون شرایط تنهات گذاشتم اما دلم خیلی باهات بود تمام شب به تو فکر می کردم صبح هم طاقت نیاوردم اومدم حالتو بپرسم
ترمه: نه عزیزم خوب کاری کردی
کار درست رو انجام دادی، میموندی ممکن بود بحث تون بشه
_حالا قهرید
+اره قهر کرده صبح هم که میخواست بره بدون خداحافظی رفت
از علی و خانواده اش بدم می اومد، از اینکه اشک خواهرمو در آورده بود کفری بودم...
یه کم حرف زدیم به ساعت که نگاه کردم از هفت گذشته بود و دیرم شده بود، برای همین خداحافظی کردم وراهی مدرسه شدم
چون خواهرمو دیده بودم خیالم نسبتا راحت شده بود
ظهر که برگشتم
خونه جریان را به مامان گفتم اونم همونطور که حدس می زدم از دست من کفری شد و درحالی که دوتا نیشگون از بازوم گرفت گفت مگه نگفتم زود بیا خونه چرا حرف گوش نمیدی چرا سرخود شدی رفتی واستادی دختر رو گرفتی به حرف از کار وزندگیش انداختی، خب علی حق داره اگه آقات بود بدتر از اینا می کرد.
مامان کمی غرغر کرد و پاشد رفت تو اشپزخونه یه قابلمه کوچک غذا کشید و گفت میرم خونه خواهرت اگه آقات اومد بگو رفتم خونه ترمه اما از شاهکارت چیزی نگو تا من بیام
از خوشحالی گفتم صبرکن منم آماده بشم بیام که چشم غره ای بهم رفت و غریدو گفت لازم نکرده بشین سرجات واگرنه قلم پاتو میشکنم
و از خونه زد بیرون به سمت تلفن رفتم و به ترمه زنگ زدم، مشغول آشپزی بود و علی هم خونه بود و برای همین نخواستم وقتشو بگیرم فقط گفتم شوهرت هنوز قهره؟
ترمه : اره سرو سنگینه
بهش جریان مامان رو گفتم و سپس خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم. دقایقی بعد بابا اومد و سراغ مامانو گرفت، گفتم رفته به ابجی سر بزنه، با کنجکاوی پرسید چیزی شده؟
لبی گزیدم و گفتم نه دلتنگش بود
بابا سری تکون داد. نیم ساعتی گذشت و مامان سرسید و مستقیم رفت تو آشپزخونه که شامو بکشه پشت سرش رفتم و پرسیدم چی شد آشتی کردن؟
بله برای همین رفتم تا گندکاری شما رو درست کنم
شامو که خوردیم سفره رو کمک مامان جمع کردم رفتم توی اتاقم
که مامان اومد پیشم و گفت مم بعد از این نرو اونجا که علی از چشم تو نبینه
سری تکون دادم وبه روی خودم نیاوردم ولی از حرف های مامان ناراحت شدم می دونستم حتما علی حرفی زده که مامان به من اینجوری گوشزد کرد
سرمو روی بالش گذاشتم و به اتفاقات اون روز فکر کردم تا خوابم برد
چند روزی گذشت و یه روز عصر پنج شنبه بود که مامان علی وترمه رو برای شام دعوت کرد البته داداش احسان و حسام هم دعوت بودن اما خونه مادر خانمهاشون وعده داشتن برای همین نیومدن
مامان و ترمه باهم صحبت میکردن آقاجون هم اخبار میدید
بلند شدم و برای دستشوی به حیاط رفتم، وقتی برگشتم علی رو دیدم که گفت شیطون بلا اون شب خوب قسردررفتی ها دیگه نیومدی به خواهرت سر بزنی
لبخندی زدم و گفتم شما اینجوری راحت تری
تبسمی کرد و گفت رک بگو منظورتو
گفتم هیچی به مامانم چی گفتی دیگه اجازه نمیده من بیام
اخمی کرد و گفت به حضرت عباس اگه من حرفی زدم بذار ترمه رو صدا بزنم از خودش بپرس
تا اومدم مانع بشم ترمه رو صدا زد و ترمه هم حرفای علی رو تایید کرد، از دست مامان ناراحت شده بودم که ترمه گفت مامان هم حق داره اونم به فکر زندگی من
بعد از اون جریان دومرتبه رفت و امدم به خونه ترمه باز شد ولی سعی می کردم مواقعی برم که خواهرم کاری نداشته باشه و یا حداقل همه کارهاشو انجام داده باشه و اگه کاری هم داشت کمکش می کردم اینطوری مامان هم بهم اعتراض نمی کرد و یا کمتر اعتراض می کرد...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
#ویزیت و #مشاور طب اسلامی👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
#بخش_ششم
مادرش اومد به نفرین گذاشت که ما تو رو آدم کردیم خانوادت تو رو گذاشتن دم در همین الان میری رضایت میدی.
گفتم رضایت نمیدم باید طلاقمو بده .
پیمان گفت چه بهتر میدم ، مادرش گفت طلاق بگیری که وبال زندگی ما بشی؟ ما این دختره رو برات گرفتیم که از سر ما کثافت کاریات کم بشه.
گفتم اگر الان طلاق نده بعدا باید هم دیه بده هم طلاق .
مادرش گفت دیه رو میدیم ولی نمیزاریم طلاق بگیری میریم ازت شکایت می کنیم که داری کار میکنی بدون اجازه شوهرت
دوران بدی بود از کارم پشیمون بودم گفتم حتما کارمم از دست میدم ولی دست از شکایتم برنداشتم .
جلسه اول دادگاه تشکیل شد، قبلش کلی پزشک قانونی و پرونده برده بودم و پیمان نیومد ، وقتی از دادگاه اومدم خونه داداشم خونمون بود، گفت تو چه غلطی کردی ؟ رفتی شکایت کردی؟
کلی فحش داد و اعصاب منو بهم ریخت . تو همون دوران بود که فهمیدم میخوان خواهرمو عروس کنن میخواستن بدن به پسر خالم ، خیلی غصه خوردم و رفتم با خواهرم صحبت کردم و گفت خیلی دوسش داره و خیالم راحت شد حداقل مثل من بدبخت نیست .
سر موعد دادگاه دوم پیمان گفت باشه طلاقت میدم ، نزدیک شیش هفت ساله داریم همو تحمل میکنیم ، طلاق میدم برو پی زندگیت همینجوری که من به تو تحمیل شدم توهم به من تحمیل شدی
خانوادش از این ماجرا خبر نداشتن میدونستم باز مواد زیاد زده و فاز روشن فکری برداشته منم از فرصت استفاده کردم و گفتم بیا بریم حق طلاق بده اینجوری راحت تر میشه جدا شد تا طلاق توافقی
پیمان مغزشو گچ گرفته بودن ، اصلا فکر نمی کرد و قبول کرد . فقط خدا خدا میکردم خانوادش نفهمن. به هر بدبختی بود سر سه ماه طلاق گرفتم و با دو تا چمدون از اون خونه بیرون زدم .
زنگ زدم به دوستم و آدرس خونه رو گرفتم و رفتم خونشون .
رفیقم رو اپن نشسته بود و گفت ببین عزیزم من خیلی دلم میخواست بیای اینجا ولی بخدا خانواده هامون مخالفن ، میگن این دختره مطلقس ، به شماها نمیخوره و کلی حرف دیگه اگر میخوای یه هفته ای اینجا بمون ولی برای همیشه شرمندتم
اونجا بود که معنی زن مطلقه رو فهمیدم ، بیست و پنج شیش سال سن داشتم و کلی درد رو دوشم بود .
رفتم خونه پدر و مادرم و همون روز اول داداشم عربده کشید اگر میخوای اینجا باشی باید حقوقت دست من باشه .
گفتم باشه بهت میدم ولی واسه سه ماه اول چک دادم واسه وکیل بعدش رو بهت میدم..
دروغ میگفتم اصلا چکی درکار نبود میخواستم تو این مدت یه راه فراری پیدا کنم.
خواهر کوچیکم که ازدواج کرده بود و اون کوچیک تره هم اونقدر زبون داشت که کسی حریفش نبود، بدبخت و تو سری خور فقط من بودم..
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم بعد از اون شب من یه خواب درست و حسابی نداشتم...نمیتونستم با فرهاد چیزی بگم.. عاشق فرهاد و
#بخش_ششم
رفتیم تحقیق...همه دربارشون خوب گفتن و تحسینش کردن... خیلی برام مشکوک بود...ینی هیچکس متوجه هیزی این بشر نشده بود؟؟؟ ینی هیچ سابقه بدی نداشت؟؟؟
اون روزا رو همش با تپش قلب و قرص سر میکردم...تا اینکه فرهاد حمید رو تایید کرد و فرشته هم جواب مثبت داد...اون روی ابرا بود و من هر شب بالشم خیس از اشک...
امیدوار بودم فرشته به خاطر من بدبخت نشه...اونا ازدواج کردن و من توی هر مراسم، خودمو از تیررس حمید دور می کردم...
عین عاشق پیشه ها رفتار می کرد و با فرشته خوب رفتار میکرد... حتی ماه عسل بردش خارج از کشور و توی یه کشور اروپایی دست فرشته رو عمل کردن و تونست کامل حرکتش بده...
فرشته از حالت غمگینی که همیشه به خاطر حرکت نکردن دست چپش داشت، دراومده بود و کاملا شاد بود...منم خوش خیالانه فکر می کردم حمید عاشق فرشته اس و سرمو گرم زندگی خودم کردم...اما زهی خیال خام...
حمید و فرشته ظاهرا عاشق هم بودن...منم امیدوار بودم حمید آدم شده باشه و واقعا عاشق فرشته باشه..تا اینکه رفت و آمدا شروع شد..میومدن خونه ما گاهی میموندن میخوابیدن و من تموم تنم می لرزید...میرفتیم خونشون...حمید میگفت بمونید شب و فرشته ام اصرار اصرار که بمونید...چند باری من بهونه آوردم ولی فرهاد میگفت اشکالی نداره ..بمونیم..
من تا صبح اونجا خوابم نمیبرد... یه شب حدودای ساعت سه دیدم اومده بالا سرم...خودمو زدم به خواب...یه پتو اضافه آورد و انداخت روم و شونه مو لمس کرد...حس مرگ بهم دست داد...و صدای تخت اتاقشونو شنید و سریع رفت...بدبختانه خواب فرهاد خیلی سنگین بود...
روزهای بعد به همین روال میگذشت و من دلم نمیخواست خیلی بریم و بیایم...تا اینکه باز همون ماجرا ولی اینبار هیچ صدایی اذیتش نکرد و شونمو مو لمس کرد..میخواستم داد بزنم یا حداقل فرهادو بیدار کنم..انگار بختک افتاده بود روم و نمیتونستم...خیلی حس بدبختی می کردم...به خودم گفتم دفعه بعد یه چاقو میگیرم دستم و زخمیش میکنم...و همین کارم کردم... نمیتونست داد بزنه و ابراز درد کنه...دستشو محکم گرفت و رفت...باید خودم از خودم محافظت می کردم...
رفتار فرشته اون روزا با من سرد شده بود و من می ترسیدم نکنه متوجه چیزی شده و فکر میکنه من مقصرم...
چند روز بعد فرشته گفت حمید گفته با برادرت و زنش بیایم بریم شمال...میخواد حال و هوای من عوض بشه...فرهادم سریع قبول کرد چون مدتها بود نرفته بودیم سفر...
شب اول به خوشی گذشت...شب دوم من خوابم نبرد و رفتم تو ساحل نشستم...دلم گرفته بود..فرهاد اومد پیشم نشست و بعد گفت شب بخیر و رفت... دوباره سی ثانیه بعد دیدم دست گذاشت رو شونه م...گفتم عزیزم مگه نرفتی بخوابی؟؟
یهو متوجه صدای لعنتی حمید شدم...تنم شروع به لرزیدن کرد...گفتم داد میزنم لعنتی.. گمشو... یهو صدای جیغ فرشته رو شنیدم و دوییدم توی سوئیتش...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم تمام طول هفته فکرم درگیر حرفای اون بیمار (سامان) بود. روز شماری میکردم تا چهارشنبه بشه و
#بخش_ششم
برق رومیشد توی چشماش دید. پرستار از در وارد شد و داروها رو آورد. ازش خواستم خودم داروها رو بهش بزنم. یک لحظه هم نگاهش رو ازم بر نمیداشت.
دستش رو بالا زدم. پوست دستش مثل پوست بچه سفید و نرم بود. آروم سوزن رو توی دستش فرو کردم. خندید و بهم گفت:
-خانم دکتر دستت خیلی سبک بود. عالی زدی اصلا نفهمیدم.
+حالا بشین به جای فکرای الکی. فکرای خوب کن. متاهلی؟
-نه متاسفانه یا خوشبختانه مجردم.
+پس هنوز خیلی راه برا رفتن داری.
همون لحظه کامران وارد اتاق شد. خودم رو جمع و جور کردم. نگاهی به من انداخت و سراغ سامان رفت. کمی باهاش شوخی کرد و سر به سرش گذاشت. بعد رو کرد به من و گفت: خانم دکتر شما هم اینجا واینسا برو یکم به بچه ها کمک کن سرشون شلوغه.
این دفعه نتونستم خودم رو کنترل کنم و سرش داد زدم و جلوی همه گفتم:
-به شما مربوط نیست من کجا وایمیسم و چیکار میکنم.. شما کار خودت رو بکن منم کار خودم رو خوب بلدم.. هر چی میخوام مؤدب باشم نمیشه انگار که شما لیاقتش رو ندارید. دفعه دیگه هم سر به سر من بذارید بدتر از این رفتار میکنم.
هم کامران هم سامان چشماشون از تعجب گرد شده بود. کامران که اصلا توقع همچین رفتاری رو از من نداشت. همیشه هر چی میگفت سرم رو زیر می انداختم و جوابش نمیدادم.. واسه همین اصلا توقع همچین عکس العملی رو از من نداشت..سریع از اتاق بیرون رفت.
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم و مدام زیر لب بهش ناسزا میگفتم. سامان بهم گفت:
-خوب کردی بهش گفتی..ازت توقع نداشتم..اما واقعا حقش بود. مردیکه فک کرده کیه..این باعث شد حساب کار دستش بیاد.
حس رضایت داشتم از کاری که کرده بودم. انگار تمام عقده هام رو سرش خالی کرده بودم.
اخلاق کامران خیلی فرق کرده بود. اصلا مثل اون زمانی که با هم بودیم نبود. این باعث میشد روز به روز بیشتر از چشمم بیافته و کمتر واسه از دست دادنش غصه بخورم.
ژاله که جریان رو شنیده بود من رو توی بخش دید و گفت:
-باریکلا. شنیدم دکتر رو جلو همه ضایع کردی.
+به تو ربطی نداره..من دیگه با تو هم هیچ کاری ندارم قدر نشناس.
سرم و انداختم پایین و ازش دور شدم. از همون روز تا الان یک کلمه حرف هم با هم نزده بودیم و حالا فضولیش گل کرده بود و اومده بود سر و گوشی آب بده.
روز بعد به بیمارستان رفتم. تا وارد بخش شدم کامران رو دیدم سریع روم و ازش برگردودنم و بدون اینکه سلام کنم راهم رو گرفتم و رفتم. ناگهان صدام کرد:
-شکوفه
برگشتم و جوابش دادم.
+بله.
-میتونم باهات حرف بزنم؟
+راجع به؟
-مفصله. باید بشینیم یه جا سر فرصت بهت بگم. وقت ناهار آزادی؟
+آره.
-باشه. پس بیا پایین ببینمت.
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم لیلی در و باز کرد، خدا میدونه چه حالی داشتم دلم میخواست بال داشتم پرواز میکردم سمتشون...
#بخش_ششم
زندگیم با حمید زیاد تعریفی نداشت، مرد بدی نبود، صبح تا شب سرکار بود، مغازه ابزارفروشی داشت، راه دیگه ای نداشتم هرطور بود باید باهاش سر میکردم، سر کار هم نمیرفتم چون باید سه تا بچه هاش و بزرگ میکردم. مادرش هم با ما زندگی میکرد و مدام به جونم غر میزد.
مامان هم هنوز پیگیر کارهای رفتن من بود ولی من مدام ریجکت میشدم، دیگه کامل امیدمُ واسه رفتن از دست داده بودم و سعی میکردم با سرنوشتم کنار بیام.
لیلی بالاخره به یکی از خواستگاراش جواب بله داد، اومد پیشم و شروع کرد به گریه کردن چون نمیتونستم برم عروسیش. چه قدر دردناکه که آدمنتونه بره عروسی دخترش...
با شوهرش امیر یه روز اومدن پیشم، به نظر پسر خوبی میومد از ته دلم براش آرزو کردم خوشبخت شه چون لیلی واقعا خیلی سختی کشیده بود تو زندگیش.
چند ماه بعد از عروسیش حامله شد و یه دختر به دنیا آورد که مثل الماس میدرخشید از زیبایی...
*
سه سال بعد وقتی توی خونه مشغول خیاطی بودم پستچی زنگ در و زد.
درو باز کردم و یه نامه داد دستم. بازش کردم و شروع به خوندنش کردم. هر کلمه که جلوتر میرفتم ضربان قلبم هم بیشتر می شد، دارم خواب میبینم یا واقعیه!!!!!! ؟؟؟
درسته! جواب ویزام بود. بالاخره کارم درست شده بود. میخواستم از خوشحالی سکته کنم. خدایا مگه میشه بعداز این همه سااااال.
قسمت سختش حمید بود. چه طور باید بهش میگفتم؟! مطمئنا قبول نمیکرد. بدون اجازه اون هم که نمیتونستم برم.
بالاخره پا روی ترسم گذاشتم و رفتم در مغازش...
مغازه مثل همیشه شلوغ بود صبر کردم همه مشتری ها برن و بعد ازش خواستم در مغازه رو یه لحظه ببنده تا بتونیم راحت حرف بزنیم... شروع کردم...
+حمید
-جان
+میخوام یه چیز مهم بهت بگم
-چی شده؟؟
+ویزام اومد..
-خب..
+خب چیه!!! میفهمیمیگم ویزای استرالیا گرفتم
-خب تو که نمیخوای بری دیگه.
+کی گفته؟!!
-من..تو زن منی و جایی نمیری
+حمید گوش کن من میرم بعد تو هم میتونی بیای.
-بچه ها چی؟
+اونا رو هم میبریم، خودت میدونی این همیشه آرزوی من بوده و الان بعد از این همه سال داره برآورده میشه.
-روش فکر میکنم برو خونه برگشتم حرف میزنیم
برگشتم خونه و براش غذایی که دوست داشت درست کردم و میز و آماده کردم تا بیاد.
شب شد و حمید از در اومد داخل، مثل همیشه لباس عوض کرد و سر میز نشست بدون اینکه حرفی بزنه غذا رو کامل خورد، بچه ها و مادرش خوابیده بودند. ازم خواست دنبالش توی اتاق برم. وارد اتاق شدیم در و قفل کرد و روی تخت نشستیم. بهم گفت واقعا دلت میخواد بری؟؟ بدون یه لحظه فکر کردن گفتم: اره... یک دفعه درد شدیدی و رو صورتم حس کردم و سرم گیج رفت و از روی تخت افتادم رو زمین.....
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_چهارم من که یه روزی میخواستم با درس خوندن زحمات پدرم رو جبران کنم حالا به تنها چیزی که اهمیت ن
#بخش_ششم
جهانبخش رو اولین بار کنار ساحل دیدم. عصر پنجشنبه بود و من آماده شدم و حسابی به خودم رسیدم و رفتم ساحل، کنار دریا قدم میزدم و لذت میبردم از اینکه با زیباییم جلب توجه میکنم.
تقریبا یه ساعت تو ساحل بودم که جهانبخش اومد پیشم و سر صحبت رو باز کرد. جوون خوش قد و بالایی بود. از لباسای مارک داری که پوشیده بود و ماشین مدل بالاش، معلوم بود که وضع مالی توپی داره.
جهانبخش تو همون قرار اولمون بهم ابراز علاقه کرد. میگفت از من خوشش اومده و دلش میخواد بیشتر باهم آشنا بشیم.
راستش، نمیتونستم به جهانبخش فکر نکنم. باید یه کاری میکردم که شیفته ام بشه. فقط اونطوری بود که میتونستم به چیزایی که میخواستم برسم. جهانبخش پسر ثروتمندی بود و میتونست هر چیزی که میخوام رو در اختیارم بذاره. از اینکه تونسته بودم کیس پولداری تور کنم به خودم افتخار میکردم!
رابطه من و جهانبخش خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم صمیمی شد. من توی هیچ کدوم از دوستیام اجازه نداده بودم کسی بهم دست بزنه، اما جهانبخش انقدر حرفای عاشقانه تو گوشم میخوند که از خود بیخود شدم و خودمو کامل سپردم بهش!
جهانبخش ساکن تهران بود و هر هفته میومد و هدیه های گرونقیمتی برام می آورد. بر خلاف دوستی های قبلم، این دفعه انقدر به جهانبخش وابسته شده بودم که اگر یک روز صداش رو نمیشنیدم، دیوونه میشدم!
جهانبخش میگفت به محض مساعد شدن شرایطش به خواستگاریم میاد و من این وسط همش نگران دروغهام بودم.. من خودمو دختری ثروتمند و از پدر و مادر تحصیل کرده و باسواد جا زده بودم. اگه جهانبخش میفهمید من از خونواده فقیری هستم و پدرم کارگره، بدون شک از ازدواج باهام پشیمون میشد. اون روزا انقدر از پدر و مادرم متنفر بودم که آرزوی مرگشون رو میکردم. نمیدونستم جهانبخش که به خاطر داشتنش باورهام رو زیر پاگذاشتم یه مار افعیه...
پنج ماه از آشناییم با جهانبخش میگذشت که یه روز تماس گرفت و گفت میخواد منو ببینه، تو همون جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیده بودیم. با خودم گفتم: حتما برام هدیه گرون قیمتی خریده و میخواد سورپرایزم کنه! فوری آماده شدم و سر قرار رفتم.
جهانبخش مثل همیشه بود؛ همونطور تمیز و مرتب و خوش تیپ! نمیدونم چرا بر خلاف دفعه های دیگه که میدیدمش، نگاهم که به نگاهش افتاد، دلشوره گرفتم.
که بعد از شنیدن حرفای جهانبخش دلیل اون همه استرس و دلشوره رو فهمیدم...
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم اون شب بازم با برادر و خواهرام صحبت کردم اما هیچ کدومشون حاضر نبودن از پدر نگهداری کنن. ا
#بخش_ششم
بدون اینکه چیزی بگم نزدیکتر رفتم و دستشو بوسیدم. خوب حس میکردم که پدر تلاش میکنه تا بغضشو قورت بده.
سرمو بوسید و گفت: «پسرم حواست باشه، اگه به خاطر من به زن و بچه هات سخت بگیری هیچ وقت نمی بخشمت؛ عاقت می کنم!»
برخلاف تلاشی که کردم اما نتونستم جلوی گریه امو بگیرم. صورتم خیس اشک بود. پدر با دستای مهربونش اشکامو پاک کرد و از جاش بلند شد و ساکش رو تو دستش گرفت و گفت: «من آماده ام، پاشو بریم پسرم!»
و بعد به الهام و به بچه هام گفت: «شما هم حلالم کنید که خیلی تو این یکسال اذیتتون کردم!»
و بعد با قامت خمیده اش از در بیرون رفت. الهام خوشحال بود و با خنده گفت: «عزیزم زود برگرد خونه!»
الهام انقدر از چشمم افتاده بود که حتی دلم نمی خواست صداشو بشنوم. اون بالاخره حرفشو به کرسی نشوند و کاری کرد که پدر با پای خودش راهی خونه سالمندان بشه.
الهام نمیدونست که با این رفتارهاش نه فقط پدر بلکه برای همیشه منو هم از دست داد. نیم نگاهی با غیض به الهام و بچه هام انداختم و ساک پدر رو تو دستم گرفتم و کمکش کردم تا از پله ها پائین بره.
بارون تند و بی وقفه می بارید. پدر رفت صندلی عقب نشست. شاید می خواست گریه هامو نبینه؛ شاید می خواست من گریه هاشو نبینم. برف پاک کنو روی دور تند گذاشتم و شیشه سمت خودم رو کمی پائین دادم. بغض بدجوری راه گلومو بسته بود. از آینه پدر رو نگاه کردم. سرد و ساکت به صندلی تکیه داده بود و داشت از پنجره سمت راست، بیرونو نگاه می کرد. دلم می خواست پدر چیزی بگه؛ فحشم بده، سکه یک پولم کنه اما نکرد. چقدر بچه های بی وجدان و بی انصافی بودیم ما!
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم دو روز بعد از آمدنشون از کربلا شيما زایمان کرد و پسری را به دنیا آورد .. فرهاد خیلی خوش
#بخش_ششم
فریبا خانم شده بود پرستار تمام وقت آقا ماشالله ، از لگن گرفتن بگیر تا بردن و آوردن حمام فیزیوتراپی کردن و غیره ...
یه شب از همین شب های سخت مریض داری بود فرنگیس تب کرد و هذیان می گفت تا صبح فریبا پاشویه اش کرد ولی فایده ای نداشت
به اورژانس زنگ زد فرنگیس و بردن بیمارستان. فریبا همراهش رفت و به فاطمه زنگ زد بیاد کنار آقا ماشالا که تنها نباشه
بعد از اون شب و تب شدید تشخیص دکتر عصبی و ناراحتی زیاد بود.. بدن فرنگیس دونه های قرمز متورم میریخت بیرون دکتر براش پماد نوشت ... قرص های آرامبخش تجویز کرد.
تو مدت زمانی که فریبا مشغول رسیدگی به آقا ماشالا بوده تنها کسی که تو خونه این صحنه هارو دیده و حرص خورده و غم تو خودش ریخته فرنگیس بوده
این فشارهای عصبی از سکته پدر باعث شده بود فرنگیس بدنش ریخته بود بیرون در ناحیه شکم ران و پهلو ها پر شده بود از دونههای درشت قرمز که با دارو و درمانی که مدت ۸ ماه انجام دادند
بدن فرنگیس از شردونه های قرمز خلاص شد ، اما لکه های قهوه ای شکل بزرگ باقی ماند.
تو تهران پیش بهترین متخصص های پوست می آمدند ولی لکه ها ماندگاری شدیدی داشت و پوست بدنش پر شده بود از لکه های قهوه ای پر رنگ.
فیزیوتراپی و گفتار درمانی آقا ماشالله کمی بهتر شده بود. گفتارش که کاملا برگشته بود و کارهای شخصیش رو هم با عصا انجام میداد.
فرزانه در تهران خواستگار داشت ولی موقعیت طوری نبود که آقا ماشاالله رو به تهران بیاورند که مراسم خواستگاری در منزل پدر فريبا انجام بشه قرار شد برای مراسم اولیه خانواده داماد به بیرجند بیان .
فرزانه اومد بیرجند. دیگه اواخر درسش بود میخواست با یکی از همکلاسی هاش نامزد کنه. خیلی عجله داشت ، می خواست زودتر به هم برسند ... ولی موقعیت فریبا و آقا ماشاالله اصلا مساعد نبود
با اصرار و عجله ی فرزانه ، خواستگاریه اوله در منزل آقا ماشاالله انجام شد و بقیه مراسم در تهران برگزار شد
فرزانه میگفت من شناخت کامل دارم نیاز به تحقیق نیست ... با این صحبت ها دیگه حرفی نمی موند برای گفتن.
اقا ماشالله میگفت این چه مدل، دختر شوهر دادنه؟ خودش هر کاری دلش می خواسته کرده ما فقط مثل مترسک سر زمین باید بریم سر سفره عقد ؟
_از اول درسم تا حالا با هم همکلاسی بودیم چند بارم خانواده اشو دیدم ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
#بخش_پنجم شنیدن این حرفها برای مادرم شروع به داستان تازه بود.. و به برادرم میگفت زنت مشکل داره براش
#بخش_ششم
بعد از اون روز ارتباط من با آرش شکل گرفت. هرروز درتماس بودیم بدون اینکه کسی بفهمه همه ی پس انداز و طلاهام فروختم به آرش دادم تا بتونه تو محله بهتری خونه اجاره کنه.. و از اون خونه برن.. و هر هفته براشون وسیله میخریدم، پولی که بابت کلاس و دانشگاه می گرفتم بهش میدادم تا فشار زندگیش کم بشه..
یک روز آرش بهم گفت چند وقتی هست عاطفه بارداره و مراقبت احتیاج داره به کسی نگفتم تا بچمون سالم به دنيا بياد...
و من انقدرخوشحال شدم آرش تو آغوش گرفتم.. اون شب وقتی خونه رفتم ، مادرم و برادرام سر سفره شام بودن سفره ی پر و پیمونی پهن کرده بودن. دلم به حال آرش سوخت که تو چه بدبختی دست پامیزنه ..
روبه مادرم کردم گفتم کاش کمی فکر آرش باشی ..بخاطرخودخواهی خودت زندگیشو جهنم کردی ...
و جریان برای همه تعریف کردم.. مادرم با کمال ناباوری گفت خودش با دست خودش لگد به بختش زد ..
گفتم تا کی می خوای برای زندگی یکی دیگه تصمیم بگیری الان عاطفه حاملست تو شرایط بدیه .. که مادرم گفت اون مریض میخواد بچه بیاره ..؟
چند ماهی از بارداری عاطفه گذشت و شکرخدا بچش سالم بدنیا اومد ، یه پسر کاکل زری .. که قند تو دل آدم آب میشد با دیدنش...
وقتی مادرم فهمید آرش بچش پسره مثل اسفند رو اتیش بود نمی تونست حرفی بزنه ولی تو چشماش می شد دید چقدر حسرت بغل کردن آرشام و داشت ..ولی غرورش اجازه نداد .
من هرروز به دیدنش می رفتم دور از چشم خانواده به بهونه درس و کار به آرشام سر می زدم ، که تو این رفت وآمدها صدای زمزمه ی خارج از ایران رفتن به گوشم رسید ...
#ادامه_دارد
••-••-••-••-••-••-••-••
~JOIN↴🌸✨{@ranjkeshideha}
••-••-••-••-••-••-••-••