eitaa logo
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
35.1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
حرف ،درد دل و رازهای مگوی زن و شوهری😁🙊 با تجربه ها و رنج کشیده بیان اینجا👥👣💔 ادمین گرامی کپی از پست های کانال حرام و #پیگرد دارد⛔⛔ ♨️- ادمین @Fatemee113 جهت رزرو تبلیغات 👇👇👌 https://eitaa.com/joinchat/1292435835Ca8cb505297
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای سبحان که به ما رسید قیافه جدی به خود گرفت و با من دست داد
🍃🍃🌸🌸 ادامه داستان از زبان ایل آی وزنه‌ای که روی پلکام سنگینی می‌کرد رو به زور بلند کردم و چشمامو نیمه باز کردم و مردی رو کنار خودم دیدم که بارها آرزو کردم و از خدا خواستم قبل از مرگم یک بار دیگه ببینمش یک بار دیگه دست‌های حمایتگرش را تو دستم بگیرم و در آ......وش امنیتش جای بگیرم چه حس نابی بود سراسر عشق و پر از امنیت پر از حمایت پر از محبت حواسم به هیچ چیز نبود جز قامت مردی که عشقم بود که حالا روبروم وایساده بود خواستم تکون بخورم ولی درد خیلی بدی در قسمت پایین تنه‌ام به همه وجودم پیچید آخی از درد کشیدم و اون به محض دیدن چشم‌های بازم خودش رو به من رسوند و همه اون چیزهایی که با التماس از خداوند آرزو کرده بودم به واقعیت تبدیل کرد باورم نمی‌شد کابوس ساسان و مهران و فرزانه کابوس اتاق تاریک و تخت خوابی که همیشه رویش بودم تموم شده و حالا محمد کنارم بود دلم می‌خواست با همه وجودم زار بزنم و همه اون چیزهایی که برام اتفاق افتاده رو بهش بگم و گلایه کنم که چرا نبود تا منو از دست اون حیوان صفتان نجات بده محمد چیزی ازم نمی‌پرسید هیچ چیز فقط با محبت نگاهم می‌کرد و من همه دردی که در تنم داشتم رو فراموش می‌کردم باورم نمی‌شد احساس می‌کردم از درد خماری توهم زده‌ام و محمد سرابی بیش نیست بارها چشم‌های بی‌جونم رو باز و بسته می‌کردم ولی وقتی خواهر و مادرم و پاره تنم آیسور و دیدم باورم شد که کابوس مهران و ساسان تمام شده لحظه‌ای خوشحال می‌شدم ولی با یادآوری اتفاقاتی که برایم افتاده بود ناامید می‌شدم به خاطر عفونت شدید رحم و زنانگی‌هایم عملم کرده بودند درد خیلی بدی بود انگار که کسی چاقو برداشته و همه عضلاتم را میشکافت کسایی که کورتاژ کرده‌اند می‌فهمند چه درده سختی هستش خیلی سخته بعد از ماه‌ها سختی به آرزوت رسیده باشی ولی ترس از دست دادن همان لحظه‌هایی که آرزوت بود اون لحظه‌ها رو برات تلخ بکنه دلم برای دیدن آیدینم پر می‌کشید ولی حتی جون نداشتم لیوانی تو دستم بگیرم و جرعه‌ای آب بخورم پلیس از من راجع به ساسان پرسید و من اعتراف کرده بودم من ساسان رو کشتم و با این حرف فاتحه ی اون آرزویی که بهش رسیده بودم رو خوندم نمیتونستم دروغ بگم دست خودم نبود دکترمعاینه ام کرد و از نتیجه ی عملش راضی بود محمد به هم ریخته بود به زور خودم تکونی دادم و مثل بچه ها تاتی تاتی کنان لب پنجره رفتم پنجره رو باز کردم و ناامید ...... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🌸🌸 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای ادامه داستان از زبان ایل آی وزنه‌ای که روی پلکام سنگینی می‌ک
🍃🍃🍃🌸🍃 ناامید به محوطه بیمارستان نگاه کردم هوای خنک بیرون به بدنم خورد و با منقبض شدن عضلاتم دردی تو بدنم پیچید از درد کمی خم شدم محمد رو دیدم که با خانم دکتر کیمیا صحبت می‌کرد نمیدونم چی بهم میگفتن ولی از این فاصله هم می‌دیدم که چقدر کلافه است کیمیا برگشت ولی محمد داشت همچنان قدم می‌زد می‌شناسمش می‌دونم چقدر کلافه است حق داره زنش ناموسش ۶ ماه دست دیو صفتان بی‌ناموس بوده معتاد شده قاتل شده و خبر نداره بی‌عفت هم شده وای از اون ساعتی که بدونه مرده من بهتر از زنده بودنم بوده از سرمایی که به بدنم می‌خورد به لرزه افتادم ولی دلم برای همین پنجره بی‌حفاظ دو آسمون بی‌حدش انقدر تنگ شده بود که دلم نمی‌خواست از کنارش جم بخورم محمد دیگه تو دیدم نبود صدای درب اومد فکر کردم آیناز یا مامان باز هم برگشته ولی با ورود محمد که بدجور تو فکر بود متعجب شدم با دیدنم اونم با اون لباس گشاد یکبار مصرف بیمارستانی که کنار پنجره باز وایساده بودم به سرعت جلو اومد و گفت چیکار می‌کنی عزیز دلم تو تازه‌ عمل کردی با این وضع سرما بخوری می‌دونی چی میشه پنجره رو بست و کمکم کرد روی تخت دراز بکشم پتو رو تا زیر گردنم بالا کشید و گفت داری می‌لرزی بعد وایستادی لب پنجره آخه من به تو چی بگم بی‌اختیار زبونم چرخید و گفتم ____محمد چی فکرتو مشغول کرده چرا انقدر کلافه‌ای با این حرفم انگار دست گذاشته بودم روی همون نقطه دلش دستشو رو پیشونیم کشید و موهامو به بازی گرفت و گفت هرچی که باشه مهم نیست تنها چیزی که مهمه اینه که تو اینجایی پیش من دیگه نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته با ناراحتی گفتم _تو خودت همه چیزو می‌دونی وکیلی میدونی زنده بودنم فرقی به حالم نمی‌کنه جز اینکه رنج عزیزانم رو زیاد کردم من پدر ساسان رو می‌شناسم اون هیچ وقت رضایت نمیده محمد من به امید تو زنده بودم ولی الان که این حالتو می‌بینم می‌گم کاش مرده بودم دستشو روی لبم گذاشت و گفت هیس دیگه این حرفو نزن تو که خبر نداری ۶ ماه آروم و قرار نداشتم زندگیم نظم نداشت ریتم نداشت قلب نداشت دیگه این حرفو نزن به اینجور چیزا فکر نکن یه راه حلی براش پیدا می‌کنم بهت قول میدم...ایلای نگام کن جان محمد فکر هیچی نکن من پیشتم ..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای ناامید به محوطه بیمارستان نگاه کردم هوای خنک بیرون به بدنم
🍃🍃🍃🌸🍃 به نظرم یکی از بزرگترین خوشبختی‌های یک زن وجود مردی هستش که میتونی بهش تکیه کنی می‌تونی روش حساب کنی و ازش مطمئن باشی وجود این مرد در کنارت بهت آرامش میده بهت قوت میده و بهت اعتماد به نفس میده اون شب دوباره بدن درد بدی گرفتم این قرص‌ها جوابگوی من نبودن محمد سعی می‌کرد آرومم کنه باهام حرف بزنه ولی با من کاری نکرده بودن که با اینجور چیزها آروم بشم من فقط افیون مواد رو می‌خواستم و لاغیر وقتی معتاد میشی خیلی چیزایی که برای دیگران اهمیت داره برای تو بی‌اهمیت می‌شه یه جورایی عزت نفستو از دست میدی محمد به کیمیا زنگ زد و ازش خواست که بهم مورفین بدن کیمیا مخالف بود ولی با اصرار محمد و در جریان گذاشتن دکتر صالحی بالاخره بعد از تزریق بیهوش شدم و تا نزدیکی‌های ظهر فرداش خوابم برد ادامه داستان از زبان محمد ایلای زجر می‌کشید تحمل نیم ساعت نبودن مواد رو نداشت حقم داشت با حجم موادی که تو این ۶ ماه بهش می‌رسوندن معلوم بود که بدنش طاقت نمیاره دکتر بهم هوشیار داده بود که حتی ممکنه قلبش بایسته بیقرار بود و مدام با وجود دردی که تو پایین تنه‌اش داشت به این پهلو و اون پهلو می‌شد گریه می‌کرد مثل بچه‌ها بهونه می‌کرد بالاخره با زور و قرص و آمپول خوابید فکرم بدجور مشغول بود و همیشه بهترین مشاور مهدی بود شمارشو که گرفتم تو سومین بوق جوابم رو داد نمی‌دونستم چطور بهش توضیح بدم ازش خواستم بیاد تو کافی شاپ نزدیک بیمارستان وقتی اومد و ماجرا رو بهش گفتم اولش مخالفت کرد گفت که اینجوری کار رو برای خودم سخت می‌کنم ولی از طرفی اونم می‌دونست وضعیت الای بحرانی هست وقتی اصرار منو دید گفت که کمکم می‌کنه تا فکری که تو ذهنم بود رو عملی کنم باید قبل از اینکه ابوالفضل خبردار بشه ایلای را از بیمارستان می‌بردم.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای به نظرم یکی از بزرگترین خوشبختی‌های یک زن وجود مردی هستش که
🍃🍃🍃🌸🍃 هزار بار به همه جنبه‌هاش فکر کردم ولی واقعاً نمی‌تونستم اجازه بدم الای رو تو آگاهی زندانی کنن پروسه پرونده‌های قتل انقدر طولانی می‌شه که می‌دونستم الای تحمل نمی‌کنه می‌خواستم اون رو به جایی ببرم تا حالش خوب بشه مواد رو ترک کنه پاک پاک که شد خودم می‌آوردمش تا با عدالت راجع به او قضاوت کنند با آیناز تماس گرفتم و تصمیمم رو بهش گفتم همانطور که انتظار داشتم آیناز موافق بود و گفت که خودش همه ماجرا را به مامان توضیح میده قرار شد بعد از اینکه جایی ثابت شدیم بهشون بگم کجام تا به دیدن الای بیان صبح روز بعد آیناز و حاج خانم زودتر از همه به بیمارستان اومده بودند ایلای هنوز خواب بود آیناز یک ساک پر از لباس برای ایلای آورده بود همراه وسیله های شخصی و لباسهای من و اون رو تو صندوق ماشینم گذاشت فقط یک درس از اون لباس‌ها را با خودش آورد تا الای بپوشه حاج خانوم مثل همیشه با اون چشمای بارونیش گفت مواظب دخترم باش تقریبا ساعت ۱۱ صبح بود که مهدی تماس گرفت و آدرس یک خونه رو در شمال کشور داد هماهنگ کرده بود چند ماهی منو ایلای اونجا بمونیم نمیدونستم ابوالفضل واقعا بهم اعتماد کرده یا نه میترسیدم ماموری دورادور مواظب اتاق ایلای باشه چند بار رفتم چک کردم ایلای هنوز خواب بود دکترش از وضعیت عملش راضی بود میترسیدم همین رضایت دکتر باعث بشه ابوالفضل زودتر اقدام به دستگیری ایلای بکنه کیمیا باهام تماس گرفت و گفت که میتونیم همین امروز مرخص بشیم ایلای رو بیدار کردیم همونجور گیج و منگ لباساش رو پوشوندیم همش سوال میکرد چی شده پرستاری وارد اتاق شد و ویلچری بهم داد و گفت که دکتر دادگر گفته این ویلچر به شما بدم ایلای که بغل کردم رو ولیچر گذاشتم باورم نمیشد به قدری لاغر بود که هیچ سنگینی نداشت حاج خانوم گریه میکرد مدام دستا و صورت ایلای میبوسید ولی آیناز مامانش جدا کرد و گفت ___بهتره زودتر بریم بهشون قول دادم وقتی بر میگردیم همون ایلای سابق و شاداب برگرده سوار ماشین مهدی شدیم فاطمه اصرار داشت اونم بیاد ولی گفتم که این راهی هستش که منو ایلای باهم باید بریم ایلای اصلا تو حال خودش نبود مثل آدم نیمه خواب بود کیمیا داروهاش به فاطمه داده بود و گفته بود که یکی از دوستای دوران زندانش تو کمپ ترک اعتیاد کار میکنه و باهاش صحبت کرده که برای پرستاری و مراقبهای ایلای بیاد شمال میگفت دکتر نیست ولی از دکتر بیشتر تجربه داره و میتونه به ایلای کمک کنه تا راحتتر سم مواد از بدنش خارج بشه بالاخره سوار ماشین خودمون شدیم این ماشین به اسم مامان مهتاب بود با ایلای به سمت شمال رفتیم به سمت روزهایی که هرگز فکر نمیکردم به این سختی باشه..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای هزار بار به همه جنبه‌هاش فکر کردم ولی واقعاً نمی‌تونستم اجا
🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم پاک تو این سالهای عمرم هیچ وقت خلاف قانون عمل نکردم به قول مهدی خودم مرد قانون بودم ولی حالا به اینجا که رسیدم با خودم گفتم حالا چی ....حالا چی محمد و صدای درونم گفت الان نمی‌خوام وکیل باشم می‌خوام همسر باشم پدر باشم تکیه‌گاه زنم باشم و اینجوری بود که دلم قرص میشد کارم در حال حاضر درسترین کاره الای تازه حواسش سر جاش اومده بود و به شدت ساز مخالف می‌زد _چرا این کارو کردی؟؟؟چرا؟؟ تو حق نداشتی این کارو بکنی _چرا اون وقت حق نداشتم ____چون خودتو انداختی تو دردسر چون من خودم گفتم اون لعنتیو خودم کشتم خنجرو کردم تو سینش من کشتمش تقاصشم پس میدم فرار نمیکنم ____آفرین منم با تو موافقم اون لعنتی گور به گور شده حقش بود بمیره اصلاً خوب کاری کردی اصلا ....اصلاً کاش می‌موند خودم می‌کشتمش اینجوری دام خنک میشد ____محمد.... محمد تو رو خدا برگرد بیمارستان پلیس ببینه نیستم تورو هم به جرم همکاری با من می‌گیره _پلیس شکر می‌خوره اون دوست منه این کارو نمی‌کنه بعدم تو چیکار به این کارا داری تو فقط خوب شو ...فقط خوب شو که بچه‌ها و من بهت احتیاج داریم الای گریه‌اش گرفته بود التماس می‌کرد برگردیم بیمارستان آهنگ دلنشینی با صدای پایین تو ماشین پخش می‌شد صداشو کمی بلند کردم صندلی الای رو خوابوندم و گفتم ____دراز بکش خودتو اذیت نکن کیمیا یکی از دوستاشو قراره بفرسته اونجا که میریم کمکت می‌کنه ترک کنی _الای که این جمله رو شنید ساکت شد و با تعجب به من نگاه کرد و آروم گفت ولی من نمی‌خوام ترک کنم با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم _نمی‌خوای ترک کنی؟؟ کمی هول شد و گفت نمی‌تونم... من می‌میرم ...از من اینو نخواه گفتم حواست هست چی داری میگی الای تو نمی‌خوای ترک کنی؟؟ با آروم‌ترین صدا گفت قبلاً که چند روز می‌خواستم نخورم قرصامو دیدم نمی‌تونم حتی یک ساعتم نمی‌تونم اگه منو می‌بری که ترک کنم اشتباه می‌کنی من نمی‌تونم ترک کنم محکم و قرص گفتم ‌_______میتونی و می‌کنی هیچ حرف دیگه‌ای هم نمی‌خوام بشنوم میریم چند ماه خونه‌ای که اجاره کردیم خودمم کمکت می‌کنم پیشت می‌مونم تا ترک کنی..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای به قلم پاک #یاس تو این سالهای عمرم هیچ وقت خلاف قانون عمل نکر
🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم پاک به شمال که رسیدیم پرسون پرسون به روستایی که خونه اجاره کرده بودیم رسیدیم این خونه مال دایی یکی از همکارهای مهدی بوده ولی الان چون به شهر مهاجرت کرده بودند خالی بود از دریا خیلی فاصله داشتیم ولی در عوض تو دل جنگل بودیم خونه همه چیز داشت دقیقاً مثل فیلم‌های قدیمی شمالی فضای داخلی و نمای بیرونی خونه رنگ بوی قدیمی داشت توی یکی از اتاق خواب‌ها یک تخت خواب بود که نه یک نفره بود و نه دو نفره سایز خیلی خاصی داشت فرش قرمز دستباف قدیمی و کهنه‌ای در وسط حال خودنمایی می‌کرد چند صندلی و پشتی قدیمی هم داشت تلویزیون یخچال و همه وسایل رفاهی رو داشت و مشکلی ازین بابت نداشتیم الای بدن درد داشت این رو از حالت چهره‌اش می‌تونستم بفهمم به من حرفی نمی‌زد ولی مشخص بود که اضطراب زیادی داره دوباره ابروهاشو بالا برد و طناز من تو دل بروتر شد و آروم اسممو صدا زد ___محمد .... جون آیدین بیا برگردیم من می‌ترسم...من نمیتونم محمد درکم کن گریه میکرد و التماس میکرد برگردیم چمدون‌ها رو توی کمد اتاق خواب جابجا کردمو اومدم کنار الای نشستم و گفتم ______بهتره با هم یک صحبت جدی داشته باشیم با حالت ناامیدی چشماشو به من دوخت حرفی نمی‌زد فکر کنم اون لحظه به این موضوع فکر می‌کرد که آدم معتادی که الان وقت موادشه صحبت رو می‌خواد چیکار یا اصلاً مگه توانایی صحبت داره ملافه تخت رو با ملافه‌ای که آیناز داده بود عوض کردم و تو دلم کلی ازش تشکر کردم که چند دست ملافه نو هم بین لباس‌ها گذاشته بود الای که دراز کشید خودمم کنارش دراز کشیدم دستمو تکیه‌گاه سرم قرار دادم و به صورت الای نگاه کردم و گفتم ______ببین یه اتفاقی افتاده که نباید می‌افتاد ولی افتاده الان می‌خوایم دوتایی با هم درستش کنیم از همین امروز مواد رو ترک می‌کنی دز قرص‌های دکتر رو هم کم می‌کنم تا یواش یواش کاملاً ترک کنی الانم به هیچی فکر نکن بیا وقت داروهات یه خرما بخور بعدش این داروهات بخور یکم استراحت کن بعدش باهم میریم شهر خورد و خوراک این چند ماه میگیریم چشمکی زدم و گفتم ___فک کن یه بار دیگه دیگه اومدیم ماه عسل منو تو ....دوتایی....باهم من خندیدم ولی از چشمای ایلای معلوم بود هیچی از حرفامو نمیفهمه..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایل_آی به قلم پاک #یاس به شمال که رسیدیم پرسون پرسون به روستایی ک
🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم پاک خودمو نباختم و سعی کردم بی‌تفاوت باشم ولی می‌دیدم که لحظه به لحظه کلافگی بی‌قراری و عصبی بودن الای داره بیشتر می‌شه حتی دستاشم می‌لرزید با اصرار من یک دونه خرما خورد و بعد داروهای عفونتش رو بهش دادم من نمی‌دونستم دارم زیاده‌روی می‌کنم و برای کسی که روز اول ترک موادشه نباید رفتار این چنینی داشته باشم گوشیمو خاموش کرده بودم و گوشی و سیم کارت جدیدم رو روشن کردم همون لحظه مهدی تماس گرفت اطلاع داد که ابوالفضل برای دیدن ال‌آی به بیمارستان رفته و با دیدن تخت خالی سر و صدایی به پای انداخته دکتر صالحی را هم صدا کرده و بهش توپیده دکترم خیلی ریلکس گفته که پای من رو وسط نکشید بیمار من اصرار داشت مرخص بشه منم برگه ترخیصشو نوشتم الباقی خودتون می‌دونید من اینجا مامور شما نیستم که ی‌دونم که کیمیا با دکتر صالحی صحبت کرده ازش ممنون بودم باید به محض اینکه حال الای بهتر می‌شد ازش تشکر می‌کردم دختری که کیمیا معرفی کرده بود قرار بود فردا بیاد یخچال خونه خالی بود و باید برای خرید خورد و خوراک به شهر می‌رفتیم ولی حال و هوای الای زیاد مناسب نبود اولش میخواستم تنها برم ولی ریسک نکردم که تنهاش بزارم به زور مجبورش کردم دوباره سوار ماشین بشه و برای خرید به فروشگاه بریم از همه چیزهایی که لازم داشتیم به مقدار زیاد خریدم لحظه به لحظه حال الای خراب‌تر می‌شد وقتی به خونه رسیدیم خلق و خوش کلاً فرق کرده بود الای خیلی درد داشت نمی‌تونست بشینه توی ماشینم صندلیو کلاً خوابونده بودم تا به پایین تنه‌اش فشاری نیاد کمکش کردم رو تخت دراز کشید با اصرار و به زور کمی آبمیوه بهش دادم مثل بچه‌ها گریه می‌کرد و ازم قرص می‌خواست خودمم نمی‌دونستم کار درست چیه ولی تحمل زجر کشیدنش برای خودم خیلی سخت بود واسه همینم یکی از اون قرصهای خیلی قوی که مهدی خریده بود بهش دادم حالش کمی بهتر شده بود با چشمایی که انگار درخواستی ازم داشت بهم نگاه می‌کرد بعد خودش گفت می‌خواد بره دستشویی تازه یادم افتاد که صندلی مخصوص دستشویی فرنگی رو نداریم خودش تنهایی نمی‌تونست بره کارش رو انجام بده گفتم کمکش کنم ولی الای دیگه الای سابق نبود انگار نه انگار که ما زن و شوهریم وقع موادش که می‌شد ...می‌شد یک غریبه غیر قابل پیش بینی نتونستم قانعش کنم همراهش به دستشویی برم ازم خجالت می‌کشید روی تخت دراز کشیدم و با گوشی سرمو گرم کردم تا الای برگرده ولی با شنیدن صدای گریه‌هاش هول کرده سمت دستشویی دویدم.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای به قلم پاک #یاس خودمو نباختم و سعی کردم بی‌تفاوت باشم ولی می
🍃🍃🍃🌸🍃 لباسش رو تا پایین کشیده بود و تقریباً نیمه لخ....ت بود هر دو دستش به دیوار بود و در حال سقوط بود که در زدم و بدون اینکه منتظر جوابش بشم در رو باز کردم و سمت دویدم دقیقاً مثل یک بچه کوچیک گریه می‌کرد و می‌گفت که نمی‌تونه بدون کمک بشینه رفتم جلو و با عصبانیت گفتم من این همه اصرارت می‌کنم کمکت کنم میگی نه خودم می‌تونم خب چیه مگه تو زن منی زیر بغلش را گرفتم و مجبورش کردم بشینه قبول نمیکرد و می‌گفت برو بیرون ولی سرش داد کشیدم و گفتم می‌شینی و کارت رو انجام میدی با گریه نشست کارش که تموم شد آب باز کردم و منتظر موندم ولرم بشه بعد آبو سمتش گرفتم و ولی با همون گریه گفت خودم می‌شورم بعد شستن خودش و دست‌ها و صورتش وقتی بیرون اومد نگاهش رو از من می‌دزدید دلم برای این حالش کباب بود چقدر بده تو اوج سلامتی و نشاط باهات کاری بکنن که حتی نتونی کارهای خصوصی خودت رو خودت انجام بدی دوباره رو تخت بردم به محض اینکه دراز کشید پتو رو روی سرش کشید و های های گریه کرد کنارش نشستم و پتو رو از رو سرش کشیدم در حالی که شکمش رو آروم آروم ماساژ می‌دادم گفتم __خواهش می‌کنم گریه نکن از من خجالت نکش من شوهرتم الای فردا میرم برات یه صندلی دسشویی فرنگی میخرم راحت میشی یادته قبلنا هر دفعه وقت دوره‌ات می‌شد می‌گفتی فقط با ماساژ دست من حالت خوب میشه میگفتی دستات گرمه دستات آرامشه چی شد پس چرا الان ازم فرار می‌کنی نمی‌تونی تنهایی دستشویی بری اشکالی نداره خودم کمکت می‌کنم با خنده زدم رو دماغش و گفتم ___خودم نوکرتم خودم حالتو خوب می‌کنم گریه‌اش قطع شد و لبخند کم رنگی روی لباش نشست از اینکه موفق شده بودم حالشو بهتر کنم خیلی خوشحال بودم بو...سیدمشو گفتم پاشم دوتا چایی خوش عطر بریزم هنوز یادم نرفته ایل_آی من یه ترک اصله هرچی که بشه چاییش فراموش نمی‌شه دیگه این دفعه واقعاً خندید ولی با صدای در هر دومون ساکت شدیم و با تعجب به همدیگه نگاه کردیم هیشکی نمی‌دونست ما کجاییم پس اینی که در می‌زنه کیه..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای لباسش رو تا پایین کشیده بود و تقریباً نیمه لخ....ت بود هر دو
🍃🍃🍃🌸🍃 نه اینکه بترسم می‌دونستم که از آشناها نیست نزدیک در رفتم و پرسیدم کیه و صدای زنی با لهجه شیرین شمالی اومد که گفت مادر درو باز کن همسایه‌تونم درو که باز کردم پیرزنی با قد کوتاه و بسیار تپل با صورتی گرده گرد که لبای آویزونی داشت و چشمای گرد مثل تیله که قیافه خیلی بانمکی بهش داده بود دم در بود همینجور نگاش می‌کردم که با لهجه شیرین گیلانی گفت مادر من گیل نازم همسایه‌تونم یکم اونورتر خونمونه امروز آقای دکتر به شوهرم زنگ زده گفته که دو نفر مهمانن تو این خونه براتون آش آوردم خانمتون نیستن؟؟ از کنار در کنار کشیدم و ضمن تعارف بهش گفتم خانومم حالش زیاد خوب نیست رو تخت دراز کشیده ___اجازه هست بیام تو آقای دکتر گفتن که مریض احواله اومد داخل و با راهنمایی من به اتاق خوابی که الای رو تختش بود وارد شد و گفت ___سلام عزیزم خوش اومدی زیبا جان الای تکونی خورد و با تعجب به خانم نگاه می‌کرد و سلام داد پرسیدم ببخشید خانوم آقای دکتر منظورتون کیه آخه خودمم هنگ کرده بودم گفتم شاید منظورش به کیمیاست و اشتباهی آقای دکتر میگه آش روی میز گذاشت و همینجور که به الای کمک می‌کرد نیمه نشسته باشه بالش‌ها رو پشتش تنظیم می‌کرد گفت __دکتر سبحان میگم دیگه نوه فخری خانوم با تعجب گفتم سبحان راهبر منظورتونه خیلی بانمک لبخندی زد و گفت ____بله دیگه والا ما عادت نداریم بهش دکتر بگیم راستش بهش همون آقا سبحان میگیم نخودی خندید قبلنا که بچه بود با پدرش به خونمون میومدن خدا خیرش بده دکتر راهبر به گردن ما خیلی حق داره مادر قاشق بیار بشینید آشتون رو بخورید من مزاحمتون نمی‌شم هر کاری که داشته باشید بگید من براتون انجام میدم همین چند قدم اونورتر خونمونه گفتم امشب از راه رسیدین حتماً شام ندارین راستی اسمت چی بود دختر قشنگم؟؟؟ الای با مهربانی گفت __اسمم ایل آی هستش گیلناز خانوم ابروهاشو گرهی زد و صورت بانمکش با نمک‌تر شد و گفت __چه اسم عجیبی داری دخترم ولی قشنگه مثل صورتت و بعد در حالی که از فرط چاقی و تپلی یک مدل خاصی قدم بر می‌داشت به سمت در رفت و گفت ____دخترم هر کاری داشتی به من بگو خجالت نکشیا خانم دکتر گفتن که عمل کردی الان شبه ولی فردا میرم برات گیاه دارویی تازه میچینم برات یه دمنوش خوب میارم زود حالت خوب بشه کاری با من ندارید مادر ازش تشکر کردیم و گیلناز خانوم همونجور که شبیه اردک رو می‌رفت در رو باز کرد و بعد از خداحافظی رفت در رو که بستم هر دومون همزمان خندیدیم الای با اینکه حالش چندان خوب نبود ولی ذوق زده گفت __چه بوی خوبی داره قاشق بیار بخوریم محمد یادم نیس کی آش خوردم...‌ 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای نه اینکه بترسم می‌دونستم که از آشناها نیست نزدیک در رفتم و پ
🍃🍃🍃🌸🍃 لحظه‌ای برای این حالتش خیلی خوشحال شدم از اینکه برای خوردن یک آش اینجوری ذوق کرده بود لذت بردم البته می‌دونم اگه اون قرصا رو نخورده بود الان حالش به قدری بد بود که منم نمی‌شناخت قاشقی آوردم و مشغول خوردن شدیم بیشتر از ۳ قاشق نتونست بخوره ____چه طعم خوشمزه‌ای داشت دستپخت گیلناز خانم چه اسم قشنگیم داره گیلناز __اسم تو که قشنگ‌تره ایل آی __فکر کنم اسمش گیلانی باشه درسته __آره دیگه مشخصه __نازشو می‌دونم یعنی چی ولی گیل به چه معناست __منم نمی‌دونم ولی خانم خوبی بود باید زنگ بزنم کیمیا ازش تشکر کنم ___اونا از کجا فهمیدن ___حتماً فاطمه یا مهدی بهشون گفته اونام دیدنی این اطراف آشنا دارند زنگ زدن سپردن هوای ما رو داشته باشن ایلای.... نگاه زیباشو به چشمام دوخت ____اینجا مناظر خیلی قشنگی داره یکم که حالت خوب بشه میریم با هم می‌گردیم با ناراحتی گفت به نظرت حالم خوب میشه؟؟ _چرا نشه این همه آدم ترک کردن تو هم یکیشون می‌دونم سخته ولی به خاطر من و بچه‌ها باید این کارو بکنی بغض کرد و گفت _خیلی روزای سختی بود .....خیلی سخت بود اون نامرد منو مثل یه گوسفند که بخوان قربونی کنن به زمین زد و با پاهاش دست و پامو قفل کردن بهم مواد می‌زدن هرچی جیغ کشیدم صدام بیرون نمی‌اومد اون سعید آشغال دستای کثیفشو روی دهنم گذاشته بود و اون تن سنگینشو روی دستا و پاهام قفل کرده بود هرچی دعا کردم هرچی خدا رو صدا زدم هیشکی به دادم نرسید همیشه تو اون اتاق تنها بودم شب و روز و شنبه و یکشنبه هیچی نمی‌دونستم هیچی الای به پهنای صورت اشک می‌ریخت و اینا رو برام تعریف می‌کرد گاهی به یک نقطه خیره میشد و تو فکر عمیقی میرفت کاش ساسان زنده بود تا خودم استخوان‌های گردنشو خرد می‌کردم تا از این عصبانیت درونیم کمی کم بشه ____به موقعش حساب همشون رو می‌رسیم الان فقط به فکر خودت باش شکر خدا عفونتت کنترل شده دو هفته دیگه داروهاتو ادامه بدی کاملاً خوب میشی دستتم باید دوباره عکس بگیری ولی الان چون جوش خورده اولویت ما نیست الای تو باید ترک کنی من کنارتم کیمیا یکی از دوستاش که تو موسسه کمپ اعتیاده فردا می‌فرسته اینجا اون که برسه ترکتو شروع می‌کنه بهم قول بده کم نیاری بهم قول بده زودتر حالت خوب بشه قول بده زودتر برگردیم پیش بچه‌هامون.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #ایلای لحظه‌ای برای این حالتش خیلی خوشحال شدم از اینکه برای خورد
🍃🍃🍃🌸🍃 به قلم پاک (یاس) تو فکر فرو رفت با غمگین‌ترین صدایی که شنیده بودم گفت __تو چیزی نمی‌دونی __چیو نمی‌دونم الای منظورت چیه دوباره تو فکر رفت چند ثانیه‌ای خیره به چشمام شد و بعد سرش رو پایین انداخت و گفت ____هیچی منظورم اینه که کار خیلی سختیه مطمئن نیستم که بتونم __می‌تونی ایلای مطمئنم که می‌تونی سکوت کرده بود کنارش دراز کشیدم سرش رو روی بازوم قرار دادم و گفتم __ یادته اولین بار که رفتیم شرکت هیچی از حرف‌های سارا نمی‌دونستی با ترس بهم گفتی فکر می‌کنی شرکت یه غوله و تو یه جوجه بی‌پناه لبخندی به لبش اومد هر بار که لبخند کم رنگی روی لباش می‌نشست من انگار دنیا رو بهم می‌دادن یادته چقدر با همین جوجه گفتن اذیتت کردم ___همش فکر می‌کردم وقتی خانم یاس رو ببینم چغولیتو می‌کنم بعد می‌گفتم نه شاید اگه بدونه من با نامزدش رابطه نزدیکی دارم شاید ناراحت بشه بهتره چیزی نگم هر دو خندیدیم ____بعد خیلی زود کارا رو یاد گرفتی بعد ازدواجمون لیسانستو گرفتی ارشد شرکت کردی تو همه این مراحلم گفتی نمی‌تونی ولی تونستی الانم می‌تونی الای می‌دونم سخته می‌دونم غیر قابل تحمله ولی حتماً شدنیه که خیلیا تونستن تا پاسی از شب از خاطراتمون حرف زدیم و من بهش زز هرچی جمله‌ی انگیزشی بلد بودم گفتم و گفتم یک موقع دیدم چشماشو بسته و توی خواب عمیق رفته اولین باز بود بعد ۶ماه هر دو کنار هم خوابیدیم و من انگار نه انگار که این همه مشکلات داریم آرامشی داشتم غیر قابل وصف من اون شب شاکرترین بنده خدا بودم صبح روز بد قبل از اینکه الای بیدار بشه طبق سفارشات آیناز با روغن محلی و تخم مرغ محلی براش نیمرو درست کردم آخه الای نیمرو با روغن محلی خیلی دوست داره گوشیمو روشن کردمو چند مسیج پشت سر هم از مهدی و کیمیا برام اومد کیمیا نوشته بود که باهاش تماس بگیرم ساعتو نگاه کردم ۹ صبح بود با دومین بوق جواب داد و خبر داد که متاسفانه خانمی که قرار بود امروز به کمکمون بیاد مشکلی براش پیش اومده و دو روز دیگه میاد چاره‌ای نداشتیم باید صبر می‌کردم بعد از اینکه گوشیو قطع کردم یادم افتاد که به جز قرص‌های عفونت ایلای قرصی برای اضطرابش ندارم می‌دونستم برای الای خیلی سخت میشه ولی با خودم گفتم بزار امشب محکش بزنم یک شب که هزار شب نمی‌شه ولی کاش نمی‌گفتم.... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_زندگی_واقعی #داستان_ایل_آی به قلم پاک #فاطمه_دادبخش(یاس) تو فکر فرو رفت با غمگ
🍃🍃🍃🌸🍃 ❤️ به قلم پاک (یاس) تا گوشیمو قطع کردم دوباره صدای گوشی بلند شد این بار مهدی بود که تماس می‌گرفت ولی با شنیدن صدای کیارش از پشت خط متعجب گفتم _____داداش چه اتفاقی افتاده چیزی شده کیارش ناراحت گفت ___تو باید بگی چی شده ما باید از این و اون بشنویم چه کار احمقانه‌ای کردی می‌دونی دیروز پلیس به کارخونه اومده بود دنبال تو بود ___داداش بعداً برات توضیح میدم من نمی‌تونستم اجازه بدم تو این موقعیت الای رو بازداشت کنند ____ببین خدا را شکر که زنت زنده است ولی این کارت از تو بعید بود تو خودت وکیلی دستی دستی برای خودت داری سابقه درست می‌کنی خب هر اتفاقی هم که افتاده باشه الای رو مجبور به هر کاری کردن خودش با اختیار نکرده که خواهش می‌کنم برگرد و این قائله رو ختم کن مامان و بابا هم از دستت شاکین ____نه داداش اینو از من نخواه برمی‌گردم ولی الان نه تو این مدتی که نیستم حواست به کارخونه باشه مدارک و گزارشات برام ایمیل کن ____محمد می‌فهمی چی داری میگی ___آره داداش می‌فهمم بهم اعتماد کن _____وای محمد باورم نمی‌شه این تویی بچه‌هاتو تنها گذاشتی به امون خدا رفتی که چی بشه ___کیارش من الان از همه دارم سرزنش می‌شنوم تو دیگه این کارو نکن اگه به من اعتماد داری حرفی نزن پشتم باش کیارش لحظه‌ای سکوت کرد فک کنم داشت با خودش حساب کتاب میکرد و گفت _____اگه کاری از دستم بر میاد بهم بگو _____نه ممنون فقط همون حواست به کارخونه باشه راستی دیگه گفتن نداره به سارا مامان یا هیچ کسی دیگه حرفی نزن شمارمم نده کیارش لبخندی زد و گفت _______شماره کجا بود ممد خان این داداشت مهدی شماره رو گرفته بدون اینکه نگاه کنم گذاشته رو گوشم من خندیدم و گفتم ____الحق که داداش خوبی دارم پس کیارشم خندید و گفت ____باشه پسر بد مواظب خودت باش راستی بابا دنبال شمارته من باهاش حرف می‌زنم میگم که حالت خوبه ____خیلی ممنون داداش لطف کردی مواظب خودتون باشید از کیارش خداحافظی کردم چند کلمه‌ای با مهدی و فاطمه صحبت کردم خیال فاطمه که راحت شد بهش گفتم با آیناز صحبت کنه بگه که حالمون خوبه یه سیم کارت جدید با یه گوشی ساده هم برای آیناز بگیره تا با هم در تماس باشیم فاطمه گفت تا شب ترتیبشو میده و خداحافظی کرد گوشیو که گذاشتم صدای ناله‌های الای به گوشم رسید رفتم و دیدم که تو خواب ناله می‌کنه آروم آروم بیدارش کردم ولی چشماش قرمزه قرمز بود مثل دیشب کمکش کردم دستشویی رفت اینبار راحتتر برخورد کرد مشخص بود بدن درد داره از من خجالت می‌کشید و بهم نمی‌گفت با کلی اصرار و التماس چند لقمه صبحانه بهش دادمو بهش گفتم که کیمیا چی گفته بهش گفتم قرصی هم ندارم و قرار بود امروز همون خانم با خودش هرچی که لازم باشه بیاره چه می‌دونم متادونی چیزی هرچی که برای ترک یک آدم معتاد لازمه الای انگار از شنیدن این حرف‌ها بیشتر مضطرب شد و من می‌دیدم که روز سختی رو خواهیم داشت..... 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸