🍃🍃🍃🌸🍃 #رسوایی مانتوی کثیف شده ام از را زیر پا برداشتم . -اتفاقی دید، بعدش هم اصلا نذاشت چیزی بگم . عمران چرخی در اتاق زد و مشتی به کیسه بکسش زد . -درسته به یه ورمم نیست اما دیدی بهش بگو که تقصیر خودت بود، از زیر دستم در نمیرفتی اینجوری نمیشد . به سوی سرویس رفتم تا در روشویی مانتوام را بشویم. این یک مورد حق با او بود، دیشب بعد از اعلان رضایت سر باز زده بودم . نوعی ترس و دلهره باعث شده بود تا عمران را پس بزنم و دقیقاً کاری کرده بودم که او را دیوانه کرده بود و او آن گونه از خجالتم در آمده بود . تجربه ای در مسائل زناشویی نداشتم اما همان نیمچه شنیده هایم نیز نشان می داد که عمران برخلاف بقیه کمی خشن بود و باید سفارش دکتر را به او گوش زد میکردم. بی دستکش و هیچ محافظی چند دقیقه ای بود که بی وقفه به کیسه بکس ضربه میزد . با بستن در سرویس دست از مشت زدن کشید و عرقش را پشت ساعدش مالید . -ناهار بخوریم بریم خونه، فردا باید برم باشگاه . باشه ای تحویلش دادم . هر دو بی حرف رو در روی هم نشسته بودیم و این سکوت دو نفره در اتاق را به هیاهوی بیرون ترجیح می دادیم . توران خانم از رهایی عماد خوشحال بود و صدای خنده هایشمی آمد . نمی د انستم چگونه برای سمیرا توضیح بدهم که از عمران برای خودش یک غول بی شاخ و دم نسازد . عمرانی که با وجود کوره ی داغ عصبانیتش از بهنام و درشتی های بهزاد در برابرم مهر سکوت به لب هایش زده بود و با تکان دادن پایش سعی در پرت کردن حواسش از هیاهوی سرش داشت . * -آقای نواب؟ ! با صدای مردی که عمران را مخاطب قرار داده بود، هر دو به عقب برگشتیم . عباس با قدم هایی آرام به سمتمان می آمد و مردی کوتاه قد کمی جلو تر از او عمران راصدا زده بود . در نیمه باز را به داخل هل دادم و قدمی داخل حیاط گذاشتم. پیش بینی تنشی که ثانیه ای بعد قرار بود به وقوع بپیوند، دور از انتظار نبود . در چارچوب در ایستادم و عمران را که پشت به من بود، پاییدم . -فرمایش؟ مرد دستمال یزدی را در دستش تکان داد این وسیله ها رو حاج احمد گفته بیارم اینجا . عباس کنار آن مرد رسیده بود که عمران زبان گشود. -برو به حاج احمد بگو این جهاز و خیرات کنه، من گدای چهارتا تیر تخته ی اونا نیستم . ببر این آت و آشغالارو بریز تو خونه ی خودش من نیازی ندارم . عباس که از تندی عمران، خوشش نیامده بود، پوزخندی زد . -اینا برا تو نیست برای بها... قبل از آن که نامم را کامل به زبان بیاورد عمران یقه اش را به دست گرفت . -اسم زن منو نیار مرتیکه ! دستم را به در گرفتم تا بتوانم روی پاهایم بایستم. به عمو گفته بودم که این وسیله ها را نفرستد اما او مثل همیشه چیزی که خودش صلاح میدانست انجام داده بود و تومنی برای حرفم ارزش قائل نشده بود . دعوایشان کش دار نشد چرا که عمران کوتاه آمده بود و با چند فحش درشت و خط و نشان برای عباس به داخل آمده بود . در پذیرایی مشغول مرتب کردن پوشه های باقی مانده ی کارگاه بود . عمو دو باری تماس گرفته بود و عمران در آخرین تماسش احترام را کنار گذاشته بود و حسابی از خجالت عمو و پسر به قول عمران زبان نفهمش در آمده بود . حالا دیگر هیچ گیری پیش عمو یا برادرانم نداشت که بخواهد مدارا کند. بهنام صبح پیش قاضی رضایت کتبی به عماد داده بود و میدان را برای تاختن عمران و برادرش باز گذاشته بود.... ادامه دارد.... 🍃🍃🌸 #تجربه #مشاوره #همسرداری آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**

🍁 ترجمه دلنشین آیات ۴٣ تا ۴۵ سوره مبارکه زخرف. 🔎 جستجوی سوره: #زخرف #مصحف‌فارسی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c

📖 تلاوت دلنشین آیات ٣۴ و ٣۵ سوره مبارکه فاطر. 🔎 جستجوی قاری: #محمود_الحصری #مصحف‌عربی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c

🍃🍃🍃🌸🍃 گذری بر زندگی‌ پر فراز و نشیب دختری ماه روی به نام #ایل_آی آخرین فرزند پاییز.... 🍃🌸🍃

🍃🍃🍃🌸🍃 #داستان_ایل_آی به قلم پاک #فاطمه_دادبخش(یاس) با خنده گفتم دیگه چی بازم برام بگو البته اگه خوابت نمیاد _والا جنابعالی که موارد زیاد داشتی مادر یه بارم برا اینکه آراز بیچاره رو به کتک بدی با زغال همه صورتت سیاه کرده بودی عینهو بابانوروزی که تو تلویزیون نشون میدن اون موقع فک کنم کلاس اول نمیرفتی با بدجنسی تمام صورتت سیاه کرده بودی و گفتی آراز گفته اینکارو بکنی اقدسم که حساس بود به آراز بعد کتک خوردنش تا یک هفته به هر بهانه ای نیشگونی از بازوت میگرفت و میگف ورپریده چرا دروغ میگی _من چرا همش آراز بیچاره رو اذیت کردم مامان ____هر چیم اذیتش کرده باشی همونقدرم دوسش داشتی یه کوچلو بچه بودی تازه تاتی تاتی میکردی آراز از حیاط داد میزن ایلای ایلای و تو چنان ذوق میکردی که بابای خدا بیامرزت گفت ایلای سهم آراز باشه از یادآوری بابا ناراحت شدم کاش میشد گذشته رو جبران کرد کاش مامان که دید ناراحت شدم گفت فقط آراز نبود که یه بار مراسم ختم یکی از فامیلای دور بابات بود باید میرفتیم دهات اونا چون قرار بود زود برگردیم مثلا آیناز سپردیم دست تو که کلاس سوم بودی با خنده گفتم آره اون یکم یادمه آیناز اینقده اذیت کردم که آب دهان دهن جیشی که کرده بود تو شلوارش یکی شده بود اون موقع آیناز خیلی کوچلو بود مامان خندید و گفت آره تا رسیدم بچه از بس گریه کرده بود زبونش میگرف نمیتونس صحبت کنه ____آراز الان خوشبخت؟ _ اگه آزار و اذیت‌های اقدس رو بگزریم شکر خدا این بار تو زندگی دومش خیلی خوشبخته پسرشم خوب راه اومده با سولماز _____چرا مگه بازم زن عمو اذیتشون می‌کنه ؟؟ اذیت که چی بگم والا اقدس دیگه چون همین یه بچه رو داره روش خیلی حساسه مدام به سولماز بیچاره گیرای الکی میده ولی ایلای شکر خدا سولماز بچه فهمیده‌ای هست خیلی صبوره مطمئنم اگه تو زن آراز می‌شدی هر روز گیس و گیس کشی داشتی با زن عموت خندیدم و گفتم من آرازو خیلی دوست دارم خوشحالم که با سلماز خوشبخت شده ____تو هم با محمد خوشبختی این شش ماهی که اون گور به گور شده تو رو زندانی کرده بود محمد مثل مرغ پرکنده بود تمام شهرو دنبال تو می‌گشت خدا هیچ بچه‌ای رو بی‌ مادر نکنه بچه‌ها طفلک مثل آواره‌ها از این خونه به اون خونه بودن محمد حال و حوصله‌ای نداشت شنیدم مادربزرگ آیسو هم شکایت کرده حضانت آرزو رو بگیره با تعجب گفتم مامان جدی میگی ثریا خانم همچین کاری کرده مامان با ناراحتی گفت آره بیچاره محمد را چند بار به دادگاه کشونده خدا رو هزاران مرتبه شکر خدا دوباره تورو به ما داد برات نذر کردم حالت که خوب شد هفتم امام خرجی بدهیم _ایشاله حتما میدیم یادش بخیر اون سالها بابا هر سال هفتم امام خرجی میداد کل شهر دعوت میکرد مسجد آبگوشت نذری میداد چه عطر و بویی داشت _مامان _جانم تو الان حالت خوبه؟؟آخه....آخه آیناز یه چیزایی میگف __مادر من دیگه پیر شدم این جور چیزا عادی دیگه کم کم پادرد و کمر درد فشار بالا آرتروز هر چی ‌که مربوط به پیری میاد سراغم دیگه تو خودت ناراحت نکن یکم خودت ارادتو قوی کن سراغ اون کوفتیا که اون...استغفرلله .....خدا از سر تقصیراتش بگذره پشت سر مرده جز این چی میتونیم بگیم سعی کن مادرجان نری سراغ اونا به بچه هات به شوهرت به خودت رحم کن مامان داشت مثل خانم اسدی و محمد از زیبایی های زندگی میگفت ولی من دیگه حرفاشو نمیشنیدم فکرم پیش پر کشیده بود به شبی که یک ملعون بهم دست درازی کرد 🍀کپی برداری از داستان ایل آی پیگرد قانونی و الهی دارد❌ 🍃🍃🌸 #تجربه #مشاوره #همسرداری آیدی من و لینک کانالمون👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c @Fatemee113 🍃🌸**

❤️احسنت بر صنف انقلابی ||تصویر جالب از یک میوه فروشی در ارومیه 🍉 #دهه_فجر #ایران_قوی #نشرحداکثری 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c

ڪلام‌شهید💌 دنیـا همیـن است؛ تا آدم عـاشـقِ دنیـاست و بـہ ایـن دنیـا چسبیده، حـال و روزش همیـن است. امـا اگـر انسـان سـرش را بـہ سمـتِ آسمـان بـالا بیـاورد و ڪارهـایش را بـراۍ رضـاۍ خـدا انجـام دهـد، مطمئن بـاش زنـدگۍاش عـوض مۍشـود و تـازه معنۍ زندگی ڪردن را مۍفهمـد🎋 بـرادر شـــهیدم💙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شهید_ابراهیم_هادی 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c

از خدا میخوام سبز بشه چراغ قرمزای زندگیتون.... شب بخیر 💫✨     🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c

🍃🍃🍃🌸🍃 پیشنهاد میشه که: نه گام بسوی زندگی سالم‌تر و شادتر: -شاد باش - قدم بزن - در موردش حرف بزن - نفس عمیق بکش - زودتر بخواب - روی چیزهایی تمرکز کن که میتونی کنترل‌شون کنی - خوبی های گذشته رو به یاد بیار - عزیزانت رو در آغوش بگیر - در چالش‌های زندگی دنبال فرصت‌ها بگرد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃 لینک کانال،👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c**