♡••
زیباترین هندسه زندگی این است
که پلی از امیــــــــــــد بسازی
بالاتر از دریای نا امیدی...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
گر به دولت برسی،مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی،پست نگردی مردی..
اهل عالم همه بازیچه دست هوس اند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_46 _پدر سوخته عجب چشمایی داره! اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_47
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت:
- بدو عباس آقا دم در منتظره.
- اِ؟ خودم می رفتم.
- حرف نباشه، بدو.
با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های
همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم.
***
رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی
اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش
می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب
خرد کن روی اعصابم قدم زدن. باالخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبالشون لم بدم.
- خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟
آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو
روزی از نو. اصال یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟
اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم:
- مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن.
- وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره
کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت:
- ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی باال رو بهت نشون بدم.
با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه باال نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم:
- آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر
دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
تا ریشــــــــه در آب است
امید ثمـــــــــــــــری هست..
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
ڪریمہ اے و بہ درگاه تو گدا بسیار
و من مثال همیشہ براے تو سربار
توجلوه گاه حجابۍ تو از تبارڪرم
تویۍ ملازمـِ زهرا ملازمت مریمـ...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_47 سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت: - بدو عباس آقا دم در م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_48
واقعا که دیدنیه.
به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم:
- چی؟
- خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری.
-اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد.
آرشام غش غش خندید و گفت:
- خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه.
- کوفت، رو آب بخندی!
کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:
- خب می خواستی منو ببینی؟
- آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ...
- آقا ببخشید؟
هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت:
- چیه؟
- آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن.
اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه!
با عصبانیت به آرشام گفتم:
- اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم.
- نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ...
- سالم.
هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم.
خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سالمش رو داد و منم مثل دیوار
ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
تاریــــــــــــڪ مۍ شود
همہ ےڪوچہ هاے شہـر
خورشـــیدِ شہرِقــــــــــــمـ
بہ ڪجــــــــا مۍ روے،بمانـ..
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
نظری بہ ڪار من ڪن
ڪہ زِ دست رفته ڪارم
بہ ڪَسم مڪن حوالہ
ڪہ بہ جز تو ڪَس ندارم...
#عطار
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_48 واقعا که دیدنیه. به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم: - چی؟
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_49
_جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟
- اوه هانی اگه می دونستم مهمون داری مزاحمت نمی شدم.
و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که می خوان گوسفند بکشن افتادم.
- خب حاال که دیدی من این جام و مهمونشم، کارتون رو بگو و زود برو.
- ایش، من اگه می دونستم که تو این جایی عمرا پام رو می ذاشتم تو این خونه.
- دقیقا مثل من.
- تو که ...
آرشام وسط کل کل ما پرید و گفت:
-بسه لطفا. آتوسا با من کار داری؟
- االن که سرت انقدر شلوغه نه. دلم واست تنگ شده بود، واسه همین اومدم.
رو به آرشام گفتم:
- من دیگه می رم. راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف می زنم.
آشام گفت:
- کجا می ری؟ امروز قرار بود تکلیفم رو روشن کنی.
نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم:
- فعال بای تا بعد.
آرشام آتوسا رو پس زد و دنبال من اومد. رو به خدمتکار گفتم:
- خانم کجان؟
- رفتن استراحت کنن.
- پس از طرف من ازشون خداحافظی کنین.
از در ساختمان که خارج شدم. آرشام دستم را کشید و گفت:
- کجا می ری ملیسا؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
♡••
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
زکالاهای این آشفته بــــــــازار
محـــبت را پسندیدند و رفتند...
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
♡••
مے نویسمـ ڪہ "شبِــ تار"
سحـــــــــــــــر مے گردد
یڪ نفر مانده از اینـ قومـ،
ڪہ بَر مےگــــــــــــــردد...
#حمیدرضابرقعے
°√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_49 _جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟ - اوه هانی اگه می دونستم مهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_50
آهان به نکته ی خوبی اشاره کردی. نکته چیه؟ دقیقا زدی وسط خال. موضوع همینه، من هنوز بچه ام و به هیچ
وجهم قصد ازدواج ندارم. امروز اومده بودم بهت همین رو بگم. ببین آرشام، حداقل تا وقتی دکترامم نگیرم ازدواج
نمی کنم، بعدم واقعا ببخشید که انقدر رکم؛ اما اصال هیچ حسی بهت ندارم.
- اوال که تو بچه نیستی. دوما من عاشق همین بچگی و شیطنتاتم. سوما تا هر وقت بخوای منتظرت می مونم و هیچ
وقتم مانع درس خوندنت نمی شم و مهم تر از همه اینا اون قدر دوست دارم که می تونم عاشق خودم بکنمت.
- پوف، من می گم نره تو می گی بدوش! من نمی خوامت، می فهمی؟ من دوست دارم قبل از ازدواجم عاشق بشم، نمی
خوام بگم خیلی رمانتیک اما به تو حتی یه کوچولو هم عالقه ندارم.
- من تمام سعیم رو می کنم تا عاشقت کنم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- به جهنم! هر تالشی می خوای بکن؛ اما از حاال بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام، ضمنا
مهمونتم منتظرته.
هنوز پام به خونه نرسیده بود که مامان شروع کرد به بازجویی. با اون بیگودی های روی سرش دقیقا شبیه مادام مارپل
شده بود.
- چی شد؟ چی گفتی؟ آبروم رو که نبردی؟ اصال چقدر زود اومدی. وای نکنه اصال نرفتی؟ به خداوندی خدا ملیسا اگه
...
- وای بسه مامان. یه نفس بگیر بعد پشت سر هم حرف بزن. رفتم خونشون با هم صحبت کردیم. قرار شد به هم وقت
بدیم هم رو بیشتر بشناسیم، ضمنا همه چیز داشت مطابق میل شما سر می شد که آتوسا خانم رسیدن.
- چی؟ آتوسا؟ خاک تو سرت ملیسا، یه کم از این دختره ی بی ریخت یاد بگیر. یه کم از خوشگلی تو رو نداره، در
عوضش یه دنیا سیاست داره.
- اَه مامان بس کنین. من صد سال حاضر نیستم واسه ی هیچ پسری خودم رو کوچیک کنم. قابل توجهتون باید بگم
آرشام محل سگم بهش نذاشت.
- آرشام هر پسری نیست خره، اون می تونه آینده ی ده نسل بعدتم فراهم کنه. حاال محل به آتوسا نمی ذاره؛ اما تو با
این بچه بازیات این دوتا را به هم نزدیک می کنی.
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃