eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 ساحل مدیترانه قرار شد مثل همه‌ی آنهایی که به لبنان رفته‌اند از مرز سوریه به بیروت برویم. اختلاف مسافت فقط دو ساعت است و هیچ تردیدی برای رفتن باقی نمی‌ماند. قبل از آن که راهی شویم برای دیدن نازحین به یک اردوگاه می‌رویم. هنوز هیچ تصویری از این اردوگاه در اخبار منتشر نشده است. تصوری از آنچه خواهم دید ندارم. سوار بر سیاره‌ی قسمت هستم و فرمانده فرمان می‌دهد. می‌خواهیم تا قبل از برنامه‌های شب میلاد فرمانده زینب، برگشته باشیم. علی رسول رانندگی می‌کند. چهار خانم نویسنده همراهمان هستند. ون پر است و من کنار در نشسته‌ام. در انتهای خیابان اصلی اردوگاه توقف می‌کنیم. اولین نفر پیاده می‌شوم. اولین صحنه‌ای که می‌بینم در کسری از ثانیه در ذهنم ثبت می‌شود. یک خانواده‌ی لبنانی جلوی یک بالکن نیم متری، روی دیوار تصویر آسه سید حسن، چند صندلی پلاستیکی، چای، پیر و جوون، کودک و خردسال، دور هم شسته‌اند. با دیدن ما ناگهان همگی با هم فریاد می‌زنند: ایرانی؟! انتم ایرانی!؟ فریاد بلند خوش‌آمدید خوش آمدید همه را می‌خنداند. دیده بوسی می‌کنیم. هر کدامشان پر از حرف‌های نگفته است. زن‌ها دورم حلقه زده‌اند و با هیجان صحبت می‌کنند. من فکر می‌کنم جای درستی آمدیم. باید که «اینجا» بمانیم… مهسا الویری یک‌شنبه | ۲۷ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
زین دایره مینا - ۱ مرا به حرف نگیرید، داستان دارم... روایت مهربان‌زهرا هوشیاری | سوریه
📌 زین دایره مینا - ۱ مرا به حرف نگیرید، داستان دارم... ده روزی می‌شد که از بلیط سفر خبری نبود اما من هر روز پیگیر می‌شدم. دستم به هر که می‌رسید و احتمال می‌دادم شاید خبری داشته باشد می‌پرسیدم. همان چهارشنبه شبی که محکم گفتم من هم می‌آیم چمدانم را بسته و کنار جا کفشی گذاشته بودم. صبح‌ها موقع گره زدن بند کفش‌هایم به خودم امید می‌دادم که: "تازه اول صبحه. تا شب می‌دونی چند ساعت مونده؟ حتما امروز دیگه فرجی می‌شه." تمام مدت روز گوشی را در دستم نگه می‌داشتم مبادا زنگی بخورد و من متوجه نشوم. دلم می‌خواست غروب که بر می‌گردم با لبخند چمدان را نگاه کنم و بگویم: "بالاخره رفتنی شدیم رفیق!" بعضی روزها موجود مزخرفی که در ذهنم زندگی می‌کند سر و کله‌اش پیدا می‌شد و می‌گفت: " کله خراب! مگه تو فوبیای پرواز نداری؟ صدتا سفر هوایی خوب و مهیج رو تو این چند سال از دست دادی که سوار این غول بی شاخِ دُم دار نشی. حالا هر روز سراغ بلیط پروازو می‌گیری و براش نذر و نیاز می‌کنی!؟ " راست می‌گفت، آخرین بار ده دوازده سال پیش بود که داخل هواپیما همه را عاصی کرده بودم. دست و پاهایم سِر شده بودند و فشارم آمده بود روی شِش. از آن روز به بعد حتی فکر کردن به پرواز تپش قلبم را تندتر می‌کرد. اما او نمی‌دانست عشق حلّال مشکلات است و راه‌ها را هموار می‌کند. اصلاً بی‌خود نبوده که صائب تبریزی گفته: "جگر شیر نداری سفر عشق مرو!" تصمیمم را گرفته بودم، باید می‌رفتم . حتی سوار بر غولی بی شاخ و دم بلند... هر غروبی که می‌رسید و خبری از بلیط نمی‌شد قرار از دلم می‌رفت. راهم را کج می‌کردم سمت میدان انقلاب و طرف پاساژ مهستان. خرید برای بچه‌هایی که قرار بود ببینمشان آرامم می‌کرد. در مغازه‌ها چرخ می‌زدم. با وسواس اسباب بازی و وسایل سرگرمی می‌پسندیدم. کلی طرح پیکسل در ذهنم بود که حتما باید سفارش می‌دادم. دلم می‌خواست خودم عکس حضرت آقا و شهید نصرالله را روی سینه سمت چپ پسر بچه‌ها سنجاق کنم. می‌خواستم برای دختربچه‌ها عروسک‌های کوچک بخرم تا هم جای کمی بگیرند و هم بتوانم تعداد بیشتری با خودم ببرم. در ویترین یک مغازه عروسک زیبایی بود که از روز اول چشمم را گرفت. بار اول که دیدمش با ذوق برداشتم و قیمتش را پرسیدم. قبل از جواب فروشنده چشمم به جا کلیدی چسبیده به سرش افتاد. چیزی درونم فرو ریخت. کلید کدام خانۀ نداشته را می‌خواهند آویزانش کنند؟. این مدل عروسک‌ها می‌توانست خوشحالشان کند یا بدتر نمک به زخم دلشان بپاشد؟! روزهای بعد هم نگاه من و لبخند عروسک به هم گره می‌خورد. بالاخره چند جین دوازده‌تایی‌اش را خریدم و راهی خانه شدم. باید زنجیر و حلقه‌هایشان را جدا می‌کردم. اینطور دیگر لازم نبود برای داشتن عروسک حتما صاحب خانه یا در خانۀ خودت باشی. حالا دیگر دختربچه‌های لبنانی دور از خانه هم می‌توانستند با داشتن این عروسک‌ها خوشحالی کنند. مهربان‌زهرا هوشیاری | راوی اعزامی راوینا @dayere_minayi پنج‌شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | محله سیده زینب ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۴.mp3
7.94M
📌 🎧 🎵 ضیافت‌گاه - ۴ ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق می‌نشیند... با صدای: نگار رضایی شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۵۲ برای محمد عفیف روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۲ برای محمد عفیف پنج‌شش روز قبل شهادتش، رفته بودیم مُجَمّع سیدالشهدا. توی قلب ضاحیه، نشست خبری داشت. پشتِ چند ده‌تا میکروفونِ آرم‌دار، نشسته بود و جلوی چشم رسانه‌های دنیا، برای اسرائیل رجز می‌خواند. گفت که ما برای یک جنگ طولانی، آماده‌ایم. گفت که اسرائیلی‌ها ۴۵ روز است که دارند حمله می‌کنند اما حتی یک روستا را نگرفته‌اند. گفت که دشمن، تلفات نیروهاش را سانسور می‌کند. سوال‌های خبرنگارها که تمام شد، دور محمد عفیف خلوت‌تر شد. فرصت شد که دو تا سوال بپرسم. یکی‌ش درباره زمزمه‌های جابجایی ارتش و حزب‌الله در مرزها بود. ماهی‌گیرها، فرصتِ آبِ گل‌آلود را مغتنم شمرده‌اند و توی رسانه‌ها در حکایت فواید عقب‌نشینی حزب‌الله از مرزها حرف می‌زنند. این‌ها را که به عفیف گفتم، گفت توی دهه هشتاد، وقتی اسرائیل لبنان را اشغال کرد، ارتش توان جلوگیری از اشغال‌گری دشمن را نداشت. گفت که وظیفه ذاتی ارتش دفاع از مملکت است اما ارتش نتوانست از مملکت دفاع کند و اصلا به خاطر همین بود که حزب‌الله به کمک کشور آمد. حرف عفیف این بود که الان، ارتش نه امکانات دارد، نه قدرت و نه سلاح. امریکایی‌ها هم که می‌خواستند به ارتش تسلیحات بدهند، گزینه تجهیز ارتش روی میزشان نیست. حرف‌های عفیف که تمام شد، بچه‌ها شوخی‌جدی گفتند عفیف همین روزهاست که شهید شود؛ عکس بگیریم! با خوش‌رویی پذیرفت. خبر شهادتش که آمد، شوکه نشدم اما چیزی در قلبم فروریخت. این نزدیک‌ترین مواجهه‌ی منِ شهیدندیده، با یک شهید بود. - از تهدید که هیچ، از خودِ حمله‌تان نمی‌ترسیم. این جمله عفیف، دائم توی گوشم می‌پیچد. این، رمز پیروزی است. جنگ هرچقدر که طول بکشد، این قلبِ مستحکمِ مجاهد است که معادلات جنگ را تغییر می‌دهد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۴.mp3
8.43M
📌 🎧 🎵 برایت نامی سراغ ندارم - ۴ جمع پراکندگی‌ها با صدای: ریحانه نبی‌لو طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 رقیه کریمی، نویسندهٔ کتاب «آخرین روز جنگ»، این روزها دوباره سراغ رفقای لبنانی‌‌اش رفته و روایت‌شان را برایمان به قلم کشیده. مجموعهٔ «جنگ به روستای ما آمد»: https://eitaa.com/revayatelobnan1403 ان‌شاالله هر شب، ساعت ۲۰:۰۰ یک قسمت از این مجموعه را در راوینا منتشر خواهیم کرد. 📋 فهرست سلسله روایات «جنگ به روستای ما آمد»: 🔹 ۱- از صبح همه فهمیده بودیم كه امروز شبیه روزهای دیگر نیست.‌.. 🔹 ۲- با دست‌پاچگی ماشین را از خانه بیرون آوردم... 🔹 ۳- باورم نمی‌شود که با آن شلوغی و دود و .... 🔹 ۴- هنوز گیج بودم و اصلا نمی‌دانستم باید به کدام طرف بروم... 🔹 ۵- به بیروت که رسیدیم شب شده بود دیگر... 🔹 ۶- ماشین بزرگتر از ماشین قبلی بود... 🔹 ۷- چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی... 🔹 ۸- بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم... 🔹 ۹- با وحشت چشم‌هایم را باز میکنم... 🔹 ۱۰- در قدیمی و زنگ زده خانه را باز کردم... 🔹 ۱۱- لحظه‌ای که برق می‌آمد... 🔹 ۱۲- لای در را باز کرد... 🔹 ۱۳- منتظر فاطمه بودم... 🔹 ۱۴- چادر و تمام لباس‌هایم خیس آب شده بود... 🔹 ۱۵- نیامده بود که بماند‌... 🔹 ۱۶- قرار شد برای صبحانه بیرون برویم.. 🔹 ۱۷- جیغ زدم... 🔹 ۱۸- ساک کوچکم را دوباره جمع می‌کردم... 🔹 ۱۹- سر صبح بود که دوباره به سمت صیدا حرکت کردیم... 🔹 ۲۰- طبقه هفتم آپارتمانی بلند در صیدا... 🔹 ۲۱- خانه صیدا را دوست نداشتم... 🔹 ۲۲- نور آفتاب مستقیما... 🔹 ۲۳- تا ساعت چهار صبح ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جنگ به روستای ما آمده بود - ۱ از صبح همه فهميده بوديم كه امروز شبيه روزهای ديگر نیست.‌ تا ديروز جنگ فقط در مناطق مرزی بود و مردم زندگی عادی‌شان را می‌کردند. بچه‌ها مدرسه می‌رفتند؛ مردها سر کار؛ زن‌ها قهوه حاضر می‌کردند و شب‌ها شب‌نشینی بود و اخبار جنگ. فقط روستاهای مرزی خالی شده بود و مردم جای دوری نرفته بودند. مثلا از روستای میس الجبل یا خیام رفته بودند دیر قانون یا نبطیه. اما حالا صدای جنگنده‌ها و بمباران یک لحظه قطع نمی‌شد. منتظر بودیم که شاید آرامتر بشود. نشد. با هر انفجار خانه ما انگار که دینامیت زیر پایه‌هایش گذاشته باشی می‌لرزید و انفجارها تمامی نداشت. حالا شوهرم هم تلفنش را جواب نمی‌داد و من نمی‌دانستم که باید چکار بکنم. از پنجره بیرون را نگاه کردم هر کس که می‌توانست برود زندگی‌اش را برداشته بود و می‌رفت. شوهرم جواب نمی‌داد. مشغول تلفن بودم كه دختر کوچکم چهار دست و پا رفت روی بالکن خانه و با انفجاری بزرگ نزدیک خانه ما صدای جیغش بلند شد. تمام شیشه‌ها ریخته بود و با وحشت بدون اینکه به فکر شیشه‌های شکسته باشم دویدم روی بالکن و محکم بغلش کردم. قلبش مثل گنجشکی کوچک می‌زد و وحشت زده نگاهم می‌کرد. فقط دعا می‌کردم که سالم باشد و دستم را که از صورتش بر می‌دارم خونی نباشد. حتی متوجه نشدم که شیشه پاهایم را بریده. تمام بالکن و سالن خانه جای پای خونی شده بود. دوباره زنگ زدم به شوهرم. نمی‌دانستم باید چکار کنم. من بودم و چهار دختر بچه کوچک و خواهرهایی که شوهرهایشان در جبهه بودند. همه نگاه‌ها به من بود. دوباره زنگ زدم این‌بار جواب داد. گفت خودمان را برسانیم تا شهر صور. گفت آنجا منتظرمان است. حالا باید هر چه که لازم بود بر می‌داشتم. این وقت‌هاست که می‌فهمی خیلی چیزهایی که برایت روزی مهم بوده است دیگر مهم نیست. اینکه دوست داشتی رنگ اتاقت صورتی باشد یا کرمی. پرده‌های سالن چه شکلی باشد. حالا فرقی نمی‌کرد دیگر. حالا که قرار بود همه چیز را پشت سرت بگذاری و بروی. حالا که قرار بود شاید همه چیز بماند زیر آوار. چند تکه لباس برای بچه‌ها. چند لقمه نان و پنیر. چیز دیگری هم می‌خواستیم؟ حتى آب را هم فراموش كرديم. ذهنم یاری نمی‌کرد. چادرهايمان را سر كرديم آخرین لحظه که می‌خواستیم سوار ماشین بشویم دیدم خواهر بزرگترم نیست. به سرعت به خانه برگشتم و صدایش زدم‌ - منال ... نشسته بود توی اتاق و گریه می‌کرد. می‌گفت نمی‌آید. می‌گفت اینجا خانه ماست. چرا باید خانه‌هایمان را رها کنیم. می‌گفت می‌خواهد همین‌جا بمیرد. در جنوب. نه اینکه حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. می‌فهمیدم. من هم عاشق جنوب و سكوتش بودم. همانقدر كه عاشق ضاحيه و شلوغی‌هايش. شاید اگر وضع بهتری بود می‌نشستم کنارش و با هم گریه می‌کردیم. اما حالا وقتش نبود. صدای انفجار دیگری بلند شد و دود و گرد و خاک خانه را برداشت داد زدم اینبار - اینجا موندن تو چه کمکی به مقاومت می.کنه؟‌ فکر می‌کردی مقاومت خوشحال می‌شه جنازه تو از زیر آوار بیرون بیاید؟ خواست حرفی بزند. نگذاشتم. می‌دانستم که می‌خواهد راضی‌ام کند که بماند. داد زدم - جون بقيه رو به خطر ننداز. چادرت رو سرت کن ... باید بریم ... همین حالا اینبار حرفی نزد. با گریه راه افتاد. دلم می‌خواست بغلش کنم. دلم می‌خواست با هم بنشینیم و گریه کنیم. برای خانه‌ای که شاید تا ساعتی بعد دیگر نبود. خانه‌ای كه دوستش داشتم. برای روستایی که داشت خالی می‌شد. اما حالا وقت این حرف‌ها نبود. باید خودمان را به صور می‌رساندیم. شوهرم آنجا منتظر بود... ادامه دارد... روایت زنی از جنوب به قلم رقیه كريمی eitaa.com/revayatelobnan1403 دوشنبه | ۲۸ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ایستاده در غبار - ۵۳ جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند... روایت محسن حسن‌زاده | لبنان
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳ جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند... توی این تقریبا دوماهی که گهگاه پای حرف‌های خانواده‌های شهدای مقاومت نشسته‌ام، خویشتن‌داری کرده‌ام که روایتِ حزن‌آلودی ننویسم‌. سببش، تحذیر یکی از دوستان لبنانی بود که می‌گفت چه کار خوبی کردند که سیدحسن را تشییع نکردند. می‌گفت ما الان، نباید عزاداری کنیم. می‌گفت عزا و شادی‌مان بماند برای بعد از پیروزی. چند شب قبل که رفتیم خانه‌ی "شهید علاء رامز طراف" اما یک عکس شهید و یک صلوات‌شمار از هم‌سرش هدیه گرفتم؛ می‌خواهم حلالش کنم. هم‌سر شهید می‌گفت علاء، عاشق دهه فاطمیه بود. دقیقا همین روزها و شب‌ها که می‌شد، خودش آستین‌ها را می‌زد بالا و نذری می‌پخت. امسال نبود؛ هشت روز پیش شهید شد. هم‌سر شهید می‌گفت امسال من جای علاء نذری پختم و همان شب توی خواب دیدمش. گفت حبیبتی! سرِ این اطعامِ تو، من این‌جا میهمان حضرتِ زهرا شدم. می‌گفت علاء، عشقِ کمک کردن به آدم‌ها بود. می‌دید کسی احتیاجی دارد، ماها را رها می‌کرد و به مردم می‌رسید. می‌گفت شماها سید هستید؛ اجدادتان مراقبتان هستند. علاء دنبال خانواده سادات بوده برای ازدواجش؛ می‌گفته می‌خواهم به حضرت زهرا محرم باشم. "روز شهید" در لبنان، برای علاء خیلی مهم بود. می‌رفت مدرسه‌ها و برای بچه‌ها برنامه اجرا می‌کرد. سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد علاء توی اتاق بودند. پسر کوچک علاء پنج‌شش‌ماهه بود. تازه دست‌هاش را شناخته بود و توی هوا تکانشان می‌داد و پدربزرگ و مادربزرگش را با چشم‌های سرخ، می‌خنداند. هم‌سر شهید می‌گفت آرزوش این است که یکی دو ماه دیگر، جشن تکلیفِ دخترش را توی حرم امام رضا(ع) بگیرد. مادرِ هم‌سر علاء وسط حرف‌ها با چای آمد. گفت ما از طرف پدر، سید حسنی هستیم و از طرف مادر، سید حسینی و چون پدری حسنی، هستیم، چای ایرانی می‌خوریم. چای ایرانیِ شیرین می‌خوریم و هم‌سر شهید حرف‌های شیرین می‌زند. می‌گوید روز اول که دیدمش، پسری ندیدم که آمده خواستگاری‌م، یک شهید دیدم که آمده خواستگاری‌م. علاء، ده روز قبل شهادتش، به خانه زنگ زده بود؛ با اندوه گفته بود حبیبتی! نمی‌دانم چرا کارم درست نمی‌شود، نمی‌دانم چرا طلب می‌کنم و نمی‌رسم، نمی‌دانم چرا رفقام می‌روند و من می‌مانم. به هم‌سرش گفته بود تو برام دعا کن... هم‌سر شهید می‌گفت نُه روز گذشت. دلم نمی‌آمد که براش دعا کنم اما هی آن صدای محزون می‌آمد توی ذهنم، آزارم می‌داد. راضی شدم. گفتم خدایا! تو ببین توی دل علاء چی می‌گذرد، من راضی‌ام... فرداش، خبر شهادتش را آوردند. هم‌سرش می‌گفت بارها گفته بود که دلش می‌خواهد مثل امام حسین شهید شود. گفته بود دوست دارم محاسنم، به خونم خضاب شود. نه که دوست دارم، اصلا اگر غیر این باشد، اگر این‌طوری نروم به ملاقات خدا، خجالت می‌کشم. هم‌سر شهید می‌گفت کفنش را که باز کردند، محاسنش را دیدم که از خونش، سرخِ سرخ شده بود. زن، این‌ها را در کمال آرامش می‌گفت و من، قلبم طوفانی بود: جدمان، امام‌مان، حسین‌مان را کشتند، همسران و بچه‌هایمان فدای حسین... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۱ رزق لایحتسب روایت زهرا کبریایی | ورامین