📌 #لبنان
سربداران همدل - ۵
ایران ما را ول کرده؟
همین که فهمیدند ایرانی هستیم، دورمان شلوغ شد. یک جوانی گفت:«مشکل ما غذا نیست» گفت:«تکلیف ما چیه؟ باید چهکار کنیم؟» چند نفر دیگر آمدند جلو. استخاره میخواستند. میخواستند ببینند:«برگردند سوریه یا نه؟» خواستم توضیح دهم الان وقت استخاره نیست، دیدم صلاح نیست. همانجا با تسبیح استخاره گرفتم. هر دو «بد» آمد. یکی تعریف کرد:«من چند روز برگشتم سوریه. سربازهای تحریرالشام آنقدر کتکم زدند که باز آمدم لبنان. شاید اگر میماندم، میکشتنم.»
بعضی شیعیان، با حزب الله همکاری داشتند و میگفتند: «تمام سیستمها افتاده دست تحریر الشام. تحت تعقیبیم. اگه برگردیم سوریه، اعداممون میکنند.»
بیشتر آوارهها اهالی مناطق نبل، الزهرا و کفریا بودند. یکی از جوانهای آنجا گفت: «برویم برای کی مبارزه کنیم؟ برویم سوریه کشته میشویم.» یک صبری کرد و ادامه داد:«اگر آیتالله سیستانی یا سیدالقائدالخامنهای بگن برگرد، برمیگردم و میجنگم. حداقل میدانیم شهید میشوم. ولی الان نمیدانیم بدون اذن چهکار کنیم! شما بگو چهکار کنیم؟» من میگفتم:«نمیدانم.»
بلاتکلیفی اذیتشان میکرد. گفتند:«ما غذا نمیخوایم. ما قرار میخوایم. ما مُتِشَتِّتایم.» میپرسیدند:«آینده ما چیه؟» همهشان شنیده بودند:«ایران پشت سر سوریه و حزبالله رو خالی کرده.» ولی هیچکس سخنرانیهای آیتالله خامنهای را درباره سوریه و حزبالله گوش نداده بود. بعضی از طلبهها، کارشان را کرده بودند صحبتهای فرهنگی با اهالی سوریه. جهاد تبیین میکردند.
بروبچههای جهادی سبزوار که رفته بودند آنجا، با آوارههای سوریه صمیمی شده بودند. باهاشان صحبت میکردند و نازشان را میخریدند. از صحبتهای آقا برایشان میگفتند. میگفتند: «سیدالقائد گفته به امید خدا پیروزی نهایی از ماست.» حاجابوالفضل ارقند شبها برای بچههای سوریه با همان عربیِ نصفه و نیمه که بلد است، قصه تعریف میکند.
با دوستان دفتر رهبر انقلاب ارتباط گرفتم. گفتم اینجا نه فقط به لحاظ مالی و امکانات، ضعیفایم؛ بلکه توی رسانه و جهاد تبیین هم عقب افتادیم.
ادامه دارد...
روایت هادی حسینپور | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: محمد حکمآبادی
شنبه | ۸ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
سربداران همدل - ۶
درخواست خروج
باید برای رساندن کمکهای مردم سبزوار و کار رسانهای به لبنان میرفتیم. اما دو مانع بزرگ داشتیم. بعد از سقوط دمشق، پروازهای ایران به بیروت محدود و امنیتی شده بود و هماهنگ کردنش کار نزدیک به محال. مشکل بعدی مصوّبۀ جدید حوزۀ علمیه بود: «درخواست خروج از کشورِ هیچ طلبۀ مشمولی به مقصد سوریه و لبنان تأیید نشود.»
برای درخواست خروج از چند نفر پیگیر شدم. همه میگفتند: «به خاطر مصوبۀ جدید غیرممکنه.» آخری گفت: «باید شیخ نعیم قاسم تأیید کنه!»... ناامید رفتم مشهد، حرم امام رضا (ع). کنار ضریح توی دلم گفتم: «آقاجان، ما که نمیخوایم بریم اونجا ماجراجویی و علّافی. تشخیص دادیم که وظیفهست. اگه خیره جور بشه.»
به ذهنم آمد به خود آیتالله اعرافی، مدیر حوزۀ علمیه کل کشور، پیام بدهم. شمارهاش را گیر آوردم و ماجرا را برایش نوشتم. و پیام ارسال شد. چند ساعت بعد صدای پیامک گوشی را شنیدم. دیدم که همان شماره جواب داده است: «سلام علیکم. به خاطر مسائلی این امر مصوّب شده. اما معذلک کار شما توصیه میشود.» باورم نمیشد.
فردایش جمعه بود. گوشی زنگ خورد. از حوزه بود! با اینکه در حالت عادی باید سی میلیون وثیقه گذاشته شود، گفتند که فقط سفته تحویل بدهم. یکی از رفقایم را توی قم فرستادم و سفته را به مرکز مدیریت حوزه رساند. شبش بود که کسی زنگ زد. گفت: «کار شما حل شده.» فکر کردم کارمند سادۀ ادارۀ مشمولین حوزه است. خودش را معرفی کرد: «رفیعی هستم. معاون کل امور طلاب»!
فرداصبحش پیامکی برایم آمد: «درخواست خروج از کشور شما تأیید شد.»
حالا مانده بود مانع بعدی. با کدام هواپیما برویم؟
ادامه دارد...
روایت امیرحسین ارشادی | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: هادی سیاوشکیا
دوشنبه | ۱۰ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
سربداران همدل - ۸
درس اخلاق در هوای برفی
رفتیم حسینیۀ اسکان نازحین. دو جوان آمدند به درددل که «اینجا مازوت و امکانات و برق نیست.» حسینیه، اتاقهایی داشت. داخل هر اتاقِ ده پانزدهمتری، ده نفر زندگی میکردند.
گفتیم بچههای سوری را جمع کنیم و مسابقه بگذاریم. حاجآقای وافی به برندهها انگشتر هدیه داد و گفت: «ایران چندین ساله که توی محاصرۀ اقتصادیه. اما مردم ایران اینها رو برای شما فرستادن.»
راه افتادیم و به آشپرخانه مرکزی هرمل رسیدیم. پیاده شدیم. صدای بلند روضه و گریه میآمد. فکر کردیم صوت است. نزدیک شدیم. دیدیم چند مرد با لباس خادمی آستان قدس نشستهاند و یکیشان دارد روضه میخواند. ما هم نشستیم. دلها خیلی آماده بود...
برگشتیم محلّ اسکان. وسایلمان را برداشتیم. مقصد بعدیمان بیروت بود. بین راه اذان مغرب را گفتند. جلوی مسجدی کنار جاده ایستادیم. درش بسته بود. در زدیم. خادم آمد و بازش کرد. هرچه گشتیم مُهر پیدا نکردیم. مسجد اهل تسنن بود. از حیاط سنگ برداشتیم. نماز جماعت خواندیم.
من بین راه کارهای رسانهای را انجام میدادم. نرسیده به بیروت برف گرفت. ایستادیم و چند فیلم توی هوای برفی ضبط کردیم. یکشنبهها، حاجآقای حسینپور توی سبزوار شرح چهل حدیث امام ره را میگفت. گفتیم از همینجا مجازی برگزار کنیم. دوستان در کانال اعلام کردند و ساعت ۷:۳۰ بهوقت بیروت شروع کردیم. حاجی معنی طاغوت اکبر و جهاد اکبر را گفت. دیدگاه امام ره را دربارهٔ مسئلهٔ فلسطین توضیح داد. دستهایم داشت یخ میزد. نمیتوانستم گوشی را خوب نگهدارم. حاجی هم لرزهش گرفته بود. ارتباط را قطع کردیم و باقی درس اخلاق را توی ماشین ادامه دادیم.
ادامه دارد...
روایت امیرحسین ارشادی | نماینده ستاد مردمی پشتیبانی جبهه مقاومت در سبزوار
به قلم: هادی سیاوشکیا
یکشنبه | ۹ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #شهیده_کرباسی
عاشقانههای دونفره
چه دنیای عجیبی است بعضی از جوانترها گاهی به بزرگترهای خود میگویند «شما ما رو نمیفهمید. درک نمیکنید. اصلاً شما به اجبار با هم ازدواج کردید. چه میدانید عشق و عاشقی چیست؟»
با وجود اینکه لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد بیشتر متعلق به قدیمیهاست تا جوانها اما خب خام هستند و کم تجربه
احوال بعضی از شهدا مثل کتاب هاجر یا یادت باشد رو که میخونی میبینی خیلی از شهدا مجنونی برای خودشان بودهاند که همسرانشان با همان خاطرات، ایام بعد از شهادت را میگذرانند
اما امشب یه توفیق ویژه حاصل شد مادر شهید رضا عواضه داشت به قول جوانها از عاشقانههای دونفره پسر و عروسش میگفت:
رضا و معصومه به شدت عاشق هم بودند و طاقت دوری هم رو نداشتند به طوری که نگویم عروسم بگم دخترم معصومه لحظه ای رضا رو تنها نمی گذاشت با اینکه می تونستن زندگی مرفه ای داشته باشند اما سالها با ساده زیستی و عاشقانه زندگی کردند
می گفت معصومه ۱۰ روز قبل شهادتش به یکی از فامیل گفته بوده اگر ۵ فرزندم شهید شوند و به من بگویند ام شهدا برایم راحت تر هست تا بگویند همسر شهید اصلا نمی توانم فکرش را کنم
برای همین هم مادر شهید عواضه می گفت اول شهادتشان میگفتم خدایا کاش مادر بچه ها براشون مونده بود ولی بعد گفتم معصومه بدون رضا نمی تونست زنده باشه
برای همین هم تا لحظه آخر همدیگر را رها نکردند و باهم شهید شدند ...
ماه قبل با کسی صحبت کردم که در تغسیل و تکفین شهید سید حسن نصرالله و خیلی از شهدا حضور داشته تصویری از شهیده کرباسی و شهید عواضه بهم نشان داد و با اصرار تصویر را ارسال کرد تا الان تصویر را پخش نکردم تا امشب از پسر شهید و ایشان اجازه گرفتم.
آری آنها تا آخرین لحظه با شهادت در کنار هم عشق خود را به همگان ثابت کردند...
امیرحسین عباسی
eitaa.com/haj_abbas
جمعه | ۲۸ دی ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
روزهای مادرانه
در یک دنیای موازی این میتوانست عکس مادر عروس و مادر داماد باشد! قبلش فاطمه داشت میگفت وقتی پسرش شروع کرده به فارسی خواندن، تا کنکور بدهد و در ایران دندانپزشکی بخواند، بهش گفتم من هم با تو میآیم و همان جا یک عروس خوب برایت پیدا میکنم! بهش گفتم من دختر خوب سراغ داشتمها! و خندیدیم!
جواب کنکور پسرش آمد. از دانشگاه ایران ایمیل زدند که حسن دندانپزشکی قبول شده.
حسن دو روز قبلش شهید شده بود.
فاطمه همسن من و پسرش ۱۸ساله بود. امدادگر بود و در یک مرکز درمانی نزدیک خانهشان خدمت میکرد. موشک را که زدند، فاطمه از پنجره خانه دید: موشک آمد پایین و مرکز درمان رفت هوا. گفت: همان وقت فهمیدم حسن شهید شده.
گفتم: دلت برایش تنگ شده؟
گفت: خیلی! وقتی پیکرش را بهم نشان دادند، به دکتر گفتم چند دقیقه صبر کن، نگذارش توی سردخانه، یک قرآن بده، من برایش بخوانم. حالا هم هروقت دلتنگی خیلی فشار میآورد، میآیم همینجا، قرآن میخوانم.
چند دقیقه بعد مداح داشت روضه علیاکبر میخواند. شانههای مادر حسن بیصدا تکان میخورد. دهها مادر و پدر دیگر کنار جوانهای شهیدشان نشسته بودند و برای جوان شهید حسین گریه میکردند.
منصوره مصطفیزاده
eitaa.com/motherlydays
پنجشنبه | ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
مامان نرگس و مریم و چندتادیگه
فاطمه مادر کلی بچهست! حسابش از دستم در رفت. همین را فهمیدم که نرگس و یک مریم هم دارد! اول رفته بودند هرمل. هرکس پایش به هرمل یا بعلبک رسیده، و بعد آمده اینجا، خدا را شکر میکند! اینجا اقلاً سقف دارند، آب دارند، گاز دارند، سه وعده غذا دارند.
دیشب برایشان بخاری آوردند.
از توی جعبه درنیاورده بود.
گفتم: «خیلی سرده که؛ روشنش نمیکنین؟» گفت: «دلمون با اونهاست که توی هرمل هستن؛ دلم نمیاد روشنش کنم.»
منصوره مصطفیزاده
eitaa.com/motherlydays
پنجشنبه | ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
زندگی در اردوگاه
یک چیزهایی را تا اینجا نباشی و توی اردوگاه زندگی نکنی، نمیفهمی.
سه روز اول، لباسهایمان از تنمان درنیامد. به قول یکی «سه روزه بالای آرنجمون رو ندیدیم!» (تا آرنج رو واسه وضو بالا زدیم!) دو سه لایه لباس روی هم پوشیدیم و با شلوار جین میخوابیم و بیدار میشویم. شاید یک روزش سخت نباشد، یک ماهش هم سخت نباشد، تازه وقتی میدانی که قرار است برگردی خانهات و لباس راحت بپوشی و پتوی تمیز روی خودت بکشی... ولی اگر هیچ پایانی برایش نباشد چی؟ اگر بدانی ماه بعد هم همین است و ماههای بعدی چی؟
توی این چند روز لباس اکثر بچهها و بزرگترها همان است که تنشان است. دیروز با یکی از خانوادهها حرف میزدیم. گفت: «یه ربع وقت داشتیم فرار کنیم.»
گفتم: «چی برداشتی؟»
گفت: «بچههامو!»
همین.
منصوره مصطفیزاده
eitaa.com/motherlydays
پنجشنبه | ۲۵ بهمن ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
قصه زهرا
زهرا اهل حُمص سوریهست. سهتا بچه دارد. موهای دخترش را دوگوشی از بالای سر بافته، همانطوری که من موهای دخترم را میبافم. اسم پسرش هم حیدرهست. حیدر نهها، حیدره! این اسم را زیاد روی پسرهاشان میگذارند و با دانش عربی من در تضاد است! این تضادها البته کم نیست. فکر کنم آن عربی که به ما درس دادند، فقط در یک کتاب کاربرد داشته: قرآن!
بچههاش مدرسه غیرانتفاعی میرفتند، انگلیسی میخواندند، باغ زیتون داشتند و یک خانهٔ بزرگ. بشار اسد که سقوط کرد، دیدند دیگر جای ماندن نیست. تحریرالشامیها به سمت محلات شیعه در حرکت بودند و سرها را میبریدند. وسایل را جمع کردند و زدند به جاده. روز دوم یکی از همسایهها خبر داده بود: خونهتونو آتیش زدن!
گفتم الان چی بیشتر ناراحتت میکنه؟ گفت: مدرسه بچهها. دلم میخواد اینا تحصیل کنن. غصه میخورم میبینم بیهدف میچرخن.
دخترش نشسته بود و داشت مشت مشت اسمارتیز میخورد. زهرا ظرف را از جلویش برداشت و بهش چشمغره رفت. مثل همه مادرهای دنیا.
منصوره مصطفیزاده
eitaa.com/motherlydays
یکشنبه | ۲۸ بهمن ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
بیروت؛ کارزار قدرتنمایی گروهها
بیروت این روزها صحنه قدرتنمایی گروههاست. چند روز ماشینها با پرچمهای آبیصدفی و صدای بلند آهنگهای حماسی توی خیابون دور دور میکردند و ترقه میزدند. اول فکر کردم مال نیمهشعبان است، ولی بعد فهمیدم شلوغبازیهای طرفداران حزب حریری است.
جاده فرودگاه را هم که در جریانید؛ طرفداران ایران ریختند جاده را در اعتراض به لغو پروازهای مستقیم ایرانی بستند. بعدش گروههای مقابل یک سری اراذل را فرستادند که قاطی اینها بشوند و تجمع را به هرج و مرج بکشانند و بندازند گردن حزبالله. موفق هم شدند و دولت شروع کرد به برخورد با حزبالله.
اگر فکر میکنید این لشکرکشیهای خیابانی و قدرتنماییهای جمعیتی اتفاق عجیبیست، یعنی احتمالا اوضاع لبنان را از قدیم ندیدید. اینجا همیشه همین طور بوده. همین که بدانید مملکت دو سال رئیسجمهور نداشته سر همین اختلافها، یک کم وضعیت قاراشمیش نظام سیاسی و اجتماعیش دستتان میآید. اینها را درباره بوسنی هم گفته بودم؛ یادتانه است؟ و حواستان هست که کدام کشورها دچار این مشکلات هستند؟... رد پای آمریکا در منطقه را دنبال کنید، پیدایشان میکنید!
پ.ن: این دختر لبنانی را با سربند ایران و رهبر و حاجقاسم دیدم، قلبم گرم شد.
منصوره مصطفیزاده
eitaa.com/motherlydays
چهارشنبه | ۱ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
فرصتِ حزن
بیروتِ بارانی، دارد آماده میشود که فردا، از دست دادنِ رهبر شهیدِ حزبالله را باور کند. توی چند ماه گذشته، خیلی وقتها وقتی از شهادت سید حرف میزدی، اخمِ آدمها میرفت توی هم که سید برمیگردد؛ ناباوری برای تابآوری.
حتی حالا هم ممکن است بعضیها بگویند کو تصویری از پیکر سید که باور کنیم توی آن تابوتِ روان، سماحهالعشق تشییع میشود؟
جامعهی شیعهی لبنان توی چند ماه گذشته، فرصت محزون شدن نداشته؛ جنگ، آوارگی و آواربرداری نگذاشته جامعهی شیعه، رودرروی اندوه بنشیند.
اما فردا، بغضِ بیروت میشکند و واقعیت، روی سر سیلِ جمعیت، روان میشود. این را از چند نفر شنیدهام که روشن نیست مواجهه مردم با پیکر سید چگونه خواهد بود؟
لحظهی کشف ستر تابوت سید، لحظهی ویژهای است؛ دیوار به دیوار لحظهی جنون.
حزن و جنون؛ شاید کلیدواژههای فردا باشد.
محسن حسنزاده
@targap
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
منزلگاه ملائک
روایت استاد مسعود نجابتی از طراحی و آمادهسازی مزار شهید سید حسن نصرالله
امشب، پس از روزها تلاش پیوسته، بالاخره فرصتی دست داد تا نفسی تازه کنم و گزارشی از این روزهای پررمزوراز بنویسم؛ روزهایی که آمیخته بود از اشک، دعا، خنده و حیرت...
معجونی از زیارت، درس توحید و یک خیال باطل!
از منزلگاه ملائک تا درس عرفان ناب
صبح امروز، توفیقی الهی نصیبمان شد تا میزبان همسر حاج رضوان باشیم؛ بانویی که گویی تاریخِ ایثار را در قامت خود جا داده است: همسر شهید، مادر شهید جهاد مغنیه، خواهر شهید بدرالدین (ذوالفقار) و عمهٔ شهیدی دیگر. وقتی پای صحبتش نشستم، یادِ جملهٔ آیتالله مصباح افتادم که سالها پیش در بازدید از خانهاش فرموده بود: «اینجا محل نزول ملائکه است؛ حتی برای ورود باید اذن گرفت!». جالب آنکه این خانه را پس از شهادت حاج عماد خریده بودند و این نکته به دلیل شخصیت ویژه خود ایشان است.
گویی تقدیر چنین بود که این مکانِ مقدس، میزبانِ خاندانی شود که هر نفسشان، روایتی از عشق و شهادت است.
نیت ما هم زیارت بود و طلب دعا ولی علاوه بر اینها پای درس توحید نشستیم و عرفان ناب که گویی از آسمان بر جانمان میبارید.
چند جلد کتاب زیارت عاشورا و حدیث کساء را به ایشان هدیه کردم و عرض کردم همان دعایی که برای پسرتان جهاد کردید برای بنده هم داشته باشید. مکثی کردند و فرمودند: «شما هنوز باید بمانید و کار کنید.»
الغرض، دوستان عزیزی که فکر میکردند با طراحیِ بنرهای باشکوه، موشنگرافیهای حرفهای و مستندسازیِ حماسی، و نامگذاری ساختمان مفید به عنوان مجموعه هنری شهید در تدارک بازگشتِ افقیِ ما بودند باید بگویم: «زهی خیال باطل!» هنوز مجبورید سایهٔ من را تحمل کنید! پس کمربندها را محکم ببندید و آماده باشید.
مسعود نجابتی
جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
سرعتِ بیعجلهی زمین
روایت استاد مسعود نجابتی از طراحی و آمادهسازی مزار شهید سید حسن نصرالله
گاهی سرعتِ بیعجلهی زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
از همان لحظهای که قدم به بیروت گذاشتیم، حجم عظیم پروژه نفسهایمان را بند آورد. جرثقیلها، داربستهای گسترده و تیمهایی که بیوقفه در حرکت بودند.
با خودمان فکر کردیم: «تا روز مراسم تشییع، محال است این همه کار تمام شود!» اما عجیبتر از همه، آرامشِ غیرمنتظرهای بود که بر چهرهی افراد و مسئولان پروژه حکمفرما بود؛ گویی نه دغدغهای داشتند، نه عجلهای. حتی وقتی بخش هنریِ که به ما سپرده می شد را بررسی میکردند، انگار زمان برایشان مفهومی نداشت. چند باری پیشنهاد دادیم جلسهی فوری بگذاریم و پیشرفت کار را نشان دهیم، اما تنها پاسخشان لبخندی بود همراه با این جمله: «شما از ما جلوترید… کمی صبر کنید!» که به شوخی گفتم: «عامو، شما شیرازیاید؟» همه خندیدند، اما زیر آن خندهها رازی نهفته بود که نمیفهمیدمش. تا اینکه به سمت مزار رفتم. آنچه دیدم، باورنکردنی بود: گویی دستانی نامرئی، تمام پازلهای ناتمام را سر جای خود چیده بود. بنر عظیم ۱۵۰ در ۸ متری که حتی چاپش در این شهر جنگزده، معجزهای بود، حالا بالای سازه ای ۱۶ متری، کاملا استوار خودنمایی می کرد. سنگ مزار که طرحش را دو روز پیش فرستاده بودیم، دقیقاً همانجا بود، صیقلی و بینقص. حتی کوچکترین جزئیات به انجام رسیده بود. در شهری که هنوز ردپای جنگ را بر تن دارد، این سرعت و دقت شگفت انگیز بود.
پشت سر هم زمزمه کردم: «امداد غیبی… واقعاً امداد غیبی…» انگار بیروت در سکوت، رازی را فریاد میزد: گاهی سرعتِ بیعجلهی زمین، از تندبادِ آسمان هم پیشی میگیرد.
اینجا بیروت است؛ جایی که عشق به شهید، غیرممکنها را ممکن میکند!
مسعود نجابتی
شنبه | ۴ اسفند ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها