📌 #روایت_مردمی_جنگ
دوستِ زنِ فروشنده
دیشب سیبزمینیها را دانهدانه توی نایلون میانداختم و حواسم به صحبت زن فروشنده و دوستش بود.
- دیدی اصلا اون زنِ توی شبکه خبر نترسید.
- وای خیلی شجاع بود.
- حتی یه جیغ کوچیکم نزد.
همان لحظه صدای پدافندها بلند میشود. همه از توی مغازه میدویم بیرون تا ببینیم از کدام طرف است. اولینبار است صدای پدافند و چگونه عملکردنشان را میبینم. یکی دو نفر هم از مغازههای کناری میآیند بیرون. تا میرسند صدا قطع میشود. مردی زیر لب ناسزایی به اسقاطیلیها میگوید و همه دوباره برمیگردیم به طرف مغازهها.
نایلون دیگری برمیدارم. صدای دوست زن فروشنده را از پشت سرم میشنوم.
- گفتم اگه بشه دوباره از فردا برم باشگاه. توی خونه بشینم که چی بشه!
رقیه بابایی
eitaa.com/roghayeybabaie7
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
یخ دلم آب شد
واتساپ بعد از دوبار فیلتر شدن دیگر جذابیت روزهایی که تازه گوشی اندروید خریده بودم را ندارد. بهخصوص که حس اینکه چیزی یا کسی با دوتا که نه چند چشم پای چت و عکس و فیلمهایت نشسته. بعد از شهادت شهید هنیه توی قلب ایران که گفتند از طریق واتساپ رد گیری شده بود، کلا از چشمم افتاد و با وجود فیلتر شکن سمتش نمیرفتم. تا اینکه برای گرفتن عکس زمان جنگ از سوژههای کتاب کلیمیان دفاع مقدس مجبور به نصب مجدد شدم. چون با هرکدام تماس گرفتم همان عکس سه در چهار را هم میخواستند در واتساپ بفرستند؛ که چیزی هم عایدم نشد و فقط ...
ادامه روایت در مجله راوینا
خاطره کشکولی
ble.ir/khak04
یکشنبه | ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آخرین روزهای زمستان - روز چهارم
سرازیری دشتموک (روستایی بین شیراز و فیروزآباد) را که رد کردیم، درست کنار امامزاده محمود، پراید سفیدی کلهپا شده بود. تا آنقدری که سرعت چشمم اجازهی شمردن داد، شش، هفت نفر آدم درشت هیکل پرت شده بودند بیرون. چطوری توی آن مکعب چندمتری جا شده بودند، نمیدانم. نزدیکشان ایستادیم. سریع در را باز کردم و دویدم. نگاهم به تنها زن سرنشین ماشین بود.
زن میانسال درازکش افتاده بود و حبابهای هوا از بین خون انباشته شده توی دهانش، بیرون میپرید. گردنش را کج کردم تا راه نفسش آزاد شود. خون راه باز کرد روی صورت سرخ و سفیدش. مقنعهی مشکیاش را از بالای سرش برداشتم و روی موهایش کشیدم. سرش را دوباره چرخاند. مقنعه از سرش افتاد و خون راه حلقش را گرفت.
تا مردم برسند، سرش را نگه داشتم. به مردی که بالای سرمان بود تاکید کردم مراقب باشد تا رسیدن آمبولانس گردنش کج باشد وگرنه خفه شدنش حتمی است. خیالم راحت نبود. با چشم دنبال چیزی گشتم که زیر گردنش را پر کند، پیدا نکردم. مقنعه را مچاله کردم و گذاشتم زیر گردنش.
تا یک ساعت بعد که به مقصد برسیم نمیفهمیدم چه دیدهام و چهکار کردهام. تازه بعد از ساعتی تاپ تاپ قلبم را شنیدم و لرزش دستهایم نشتر زد که حواست هست چهکار کردهای. حتی یک لحظه هم به فکرم نرسیده بود که همیشه از دیدن یک زخم کوچک هم وحشت به جانم هجوم میآورد. دست و پایم میلرزد و ضعف میکنم. تا چند ماه کابوس زن خونین رهایم نمیکرد. باور اینکه آدمِ بالای سر آن زن، خودم بودم خیلی سخت بود. بعضی اتفاقات روی دیگر آدم را خیلی خوب، رو میکند. جوری که خودت هم خودت را نمیشناسی و باورت نمیشود. تصویر زن گویندهی خبر، با انگشت برافراشته که تمام هویت بیهویت رژیم را نشانه رفته بود، آن روی زن ایرانی بود. زنی که وسط صداها و گرد و غبار تاریخ ایستاده بود و رجز میخواند. با صدای پشت زمینهی «الله اکبرِ» مردها، انگار کن وسط تظاهرات بهمن ۵۷ ایستادهای. تمام رشتههای غربزدهها، از نشان دادن تصویر وارونهی زن ایرانی بر باد رفت.
خبرنگار، آن لحظه، من بودم، ما بودیم، همهی زنهای ایران بود.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 #خط_روایت
جنگ "روایت"
اگر در جنگهای پس از ۱۱ سپتامبر، علاوه بر بعد نظامی ساحت دیپلماسی هم به جنگها اضافه شد، اما حالا مشخصا در یک دهه اخیر جنگ رسانهای و روایت جنگ هم برقرار است.
یعنی هر جنگی سه محور در جریان است:
۱- میدان
۲- دیپلماسی
۳- روایت
۷ اکتبر فلسطین هم با همین سه ساحت به فرماندهی محمد ضیف، اسماعیل هنیه و ابوعبیده آغاز شد.
ساخت میدان و دیپلماسی مردان و عملکنندگان خودش دارد که همگی با تمام توان و ذیل مدیریت جنگ در حال پیگیری و انجام وظیفهاند.
اما میدان سوم میدانی است که خیلی از ماها میتوانیم در آن کنشگر باشیم.
ابتدا مثالهایی از اسرائیلیها و سپس توصیههای برای زاویه روایت خواهم داشت:
ادامه روایت در مجله راوینا
محسن فائضی
@Thirdintifada
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
جنگ و نگاه آدمها
از وقتی یادم هست خیلی پشت سر جنگ حرف بود. کلا جنگ اگر آدم بود آدم بدنامی بود اما حالا که چند روز گذشته، میبینم با همه بدنامیاش فرصت عجیبی برای ظهور و بروز استعدادهای خاموش آدمهاست که یک عمری خواندیم «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد». مثلاً اگر بوی باروتِ موشکهای غریبه توی هوای شهر نمیپیچید چی میخواست شجاعتِ انسانی را جلو چشم میلیونها نفر بیننده رو کند؟ که بشود «لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ»؟
بعضی سرمایهها خواهی نخواهی توی بحران سر و کلهشان پیدا میشود. وقتی حتی احتمالش را نمیدهی. مثل همدلی همسایههایی که تا همین یک هفته پیش هیچ ربطی به هم نداشتند و حالا شب تا شب موقعی که صفیر موشکهای حسن آقا تهرانی مقدم بلند میشود جستی میپرند توی تراس و میگویند: «همساده خوبی؟» و من که خوبم و یک نگاهم به رد پای موشکهاست و یک نگاهم به جعفریها و تربچههای توی گلدانِ لبه تراس که قد کشیدهاند! نگاهی میکنم به آسمان و میگویم خانهات آباد حسن آقا! باقیات الصالحات چی بهتر از موشکِ بومی و فکر میکنم موشکها هم دو متری میرود روی قدشان وقتی میبینند جنگ هنوز زورش نرسیده توی خانههای ما چیزی را عوض کند؛ همین جنگی که خیلی چیزها را عوض کرده! مثلاً نگاه آدمها را به ترافیک، وقتی بچههای بسیج محله، وانتهای کابیندارِ بینِ بقیه ماشینهای توی خیابان را با وسواس تفتیش میکنند. یا به لفظ «آیت الله اعدام» وقتی خبرها میگویند «خودت را نگاه نکن عزیزم، آدمهای بیوطنی از زیر بوته به عمل آمدهاند که ورزشکار و دانشمند و پاسدار و وطن سرشان نمیشود. زن و بچه و پیر و جوان را میفروشند و گِرا میدهند به دشمن وحشی که کجای خاک مادریشان را نشانه بگیرد.»
جنگ نگاه آدم را به خودش و به دشمن عوض میکند! مثلا ما که روی خاک خودمان توی فصل سیبِ گلاب، با موشکهای خودمان میجنگیم و دشمنی که روی خاک غصبی مردمی دیگر، با سوخت قرضی کشوری دیگر با هویتی که ندارد میجنگد.
جنگ نگاه آدم را به زندگی عمیق میکند...
طیبه فرید
@tayebefarid
سهشنبه | ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 #روایت_مردمی_جنگ
صبح میشود این شب
تب دارم و تنم میسوزد. همیشه دردها توی شب خودشان را بیشتر نشان میدهند. مادر که جان نداشته باشد و درد وجودش را گرفته باشد همه کارهای خانه مختل میشود. حتی بعضی کارهای شخصی بقیه اعضای خانه.
فرزند که بیتابی کند درد مادر دوچندان میشود.
سید طاها با شروع طوفان الاقصی به دنیا آمد و شیر خورد. هرکسی حال و روزم را میدید میگفت: «بچه با شیر غم و استرس جون نمیگیره، عصبی میشه.»
اما نمیدانستند اشکم، همهاش از غم نبود و خشم بود که از چشمانم با اشک میریخت. وبعد توی تنم با شیر به خورد طفلم میرفت. من نفرت از صهیونیست را هم جرعه جرعه ریختم توی گلوی فرزندم...
ادامه روایت در مجله راوینا
خاطره کشکولی
ble.ir/khak04
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
زندگی عادی عادی
صدای تق و توق پدافند شیراز تازه خاموش شده بود که به مغازه نانوایی رسیدم. صفش از همیشه شلوغتر بود و انگار باید مدت زیادی را منتظر میماندم. همینطور که ایستاده بودم نگاهی به آدمهای اطرافم انداختم. هر کس مشغول کاری بود. چند خانم مسن جایشان را در صف نگه داشته بودند و روی نیمکت فلزی پیادهرو غرق صحبت بودند. این طرفتر جوانی بلند بلند با موبایل حرف میزد و برنامه هفته آیندهاش را میچید. اول صف هم مثل همیشه چند نفر مشغول دعوا بودند و هر کدام ادعا داشت نوبت خودش رسیده است.
چشمانم روی آدمها گشت و گشت تا اینکه روی تلویزیون گوشه نانوایی ایستاد. تلویزیونی کوچک که در ارتفاع بالایی به دیوار نصب شده بود. صدای گوینده خبر نمیآمد اما تصویر رییسجمهور و مصاحبه با وزرا نشان میداد دارند در مورد جنگ و شرایط ویژه کشور حرف میزنند. باز هم چشمم را در میان همه آن جمعیت گرداندم، اما هیچ نشانهای از شرایط جنگی در آنها پیدا نکردم. هیچ کدام از آن مردم عادی به جنگ فکر نمیکرد. حداقل هیچ کس در مورد آن حرف نمیزد. در حالات هیچ کس هم نگرانی در مورد آینده دیده نمیشد. انگار هنوز هم این جنگ را جدی نگرفته بودند! شاید هم عمری در نعمت امنیت زندگی کرده بودند و اصلا بلد نبودند که احساس ناامنی کنند. نمیدانم چه شد که یک لحظه خودم را جای مردم غزه و لبنان گذاشتم. مردمی که مثل ما پنجه در پنجه اسراییل انداخته بودند ولی حال و روزی متفاوت با ما داشتند. حتی تصورش هم سخت بود. اینکه شب بخوابی و اصلا معلوم نباشد فردا صبح خودت از خواب بر میخیزی یا اینکه جسدت را از زیر آوارها بیرون میکشند. این که خیالت از حیات فردایت هم راحت نباشد، چه برسد به اینکه بخواهی برای آیندهها نقشه بکشی.
با رد شدن یک نفر و تنهای که به من زد از خیالات بیرون آمدم و دوباره به آن مردم عادی زل زدم. مردمی که در وسط این جنگ هولناک -که امروزه خبر اول همه خبرگزاریها و رسانههای دنیا شده- دارند زندگی میکنند، زندگی عادی عادی.
احمدرضا روحانیسروستانی
@aras_sarv1990
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آشناست انگار...
۵ روز گذشته. شاید بار ها از لفظ "جنگ" استفاده کردهام اما هنوز درون خودم باور ندارم و به وعده صادق و امواجش خوشم.
دو شب پیش برای اولینبار صدای پدافند شنیدم. منِ دهه هفتادیِ جنگ ندیده!!
حالا دیگر صداها را دستهبندی کردهام: بوم بوم، فوشّه، پوکّه و...!
دیشب پردهها را کشیدم و پنجرهها را بستم. کولر را روشن کردم تا شاید کمی بخواب روم! البته بعد از بدرقه موشکها و نظاره چند مقابله پدافندی!
تلویزیون روشن است. شبکه پویا!
چیزی که این روزها بر خلاف همیشه، بیشتر مهمان خانه ما شده است!
بعد از پایان عصر یخی و پایان پارت نمیدانم چندم -از تعداد پارتهای مجاز دیدنِ پویا در خانه- کانالها را بالا و پایین میکنم و روی نسیم استپ میکنم. برنامه "برمودا" در حال پخش است. گزینه خوبی است. آرام و به دور از تصاویر و صحبتهای این روزها. دفترم را میآورم و بدون توجه به تلویزیون مشغول نوشتن میشوم.
نیاز به آپدیت سیستم آموزش دانشگاه، جیپیتی، کامپیوتر کوانتم، مرا جذب صحبتهای مهمان برنامه کرده است.
چند ثانیهای به چهرهاش خیره میشوم. آشناست انگار...
گوشی را بر میدارم، مینویسم: شهدای... میآورد: شهدای خدمت
پاک میکنم، مینویسم: شهید طهر... میآورد: شهید طهرانیمقدم، پدر موشکی ایران
پاک میکنم، مینویسم: شهید تهرانچی
بله، خودش است و من در حال ديدن صحبتهای شهید تهرانچی هستم...
اسما دشتکیان
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
فیتیله بالن خاموش شد
بابامُرده هم عین من، زانو بغل نمیگیرد.
بغضم را با نگاه به دور و بر و زیرنویس تلوزیون قورت دادم. حالا میفهمم چرا وقتی بعد از هشت سال گفتند جنگ تمام، بزرگترها زانو بغل گرفتند و حرفی برای گفتن نداشتند. من که سر از سیاست بیپدرومادر در نمیآورم؛ جنگ و استراتژیاش را هم بلد نیستم. اما مثل بالنی بودم که داشت میرفت تا بالاترین نقطه که یک آن کسی فیتیلهاش را کشید. چقدر این چند روز از آن بالا دنیا را قشنگتر میدیدم. حالا آرام، آرام دارم میآیم پایین، امیدوارم توی دره یا کف دریا سقوط نکنم. اینها به کنار، دخترم بیدار شد و باز عین همیشه پرسید: «چی شد؟ کجا رو زدیم؟ مرحله چندیم؟»
من هم زانو به بغل گفتم: «انگار میخواد آتشبس اعلام بشه.»
جلوی آینه موهایش را شانه کشید و با تعجب گفت: «با اسراییل؟!»
به خدا نمیدانستم چی جوابش را بدهم.
من هم عین دور از جان بابایم، مثل بابامُردها تکیه زده بودم به مبل و نگاهم به زیرنویس بود که برق رفت. بالای سرم روی مبل نشست.
- آتشبس! تو که همش میگفتی میزنیم با خاک یکی بشه. هنوز که خیلی خونههاشون سالم مونده. اصلا هنوز که هستن.
برعکس روز حمله اسرائیل که گریه نکردم و فقط خشم داشتم، اشکم درآمد.
جان جدش حسین جوابی نداشتم بدهم.
فقط به یک جمله بسنده کردم.
- باید ببینیم نظر آقا چیه؟ اون بهتر از همه میدونه. بعدشم حمله دیشب به آمریکا اسمش چی بود؟
یادش نمیآمد. خودم جواب دادم: «بشارت فتح، این یعنی امید به پیروزی آخر. این یعنی ما پیروز شدیم و ادامه داره.»
زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد هم نشست سر سفره که از سر صبح حوصله جمع کردنش را نداشتم.
و من توی بالنم داشتم به زمین نزدیک میشدم. شروع کردم به ذکر گفتن.
- رضا بقضائك و تسلیما لأمرك...
خاطره کشکولی
ble.ir/khak04
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
آتشبس؟!
حاج قاسم که شهید شد، نیمه شب بود و من ساعت چهار با تلفن خالهام که زار میزد و بریده بریده خبر را میداد از خواب پریدم. وقتی عینالاسد را هم زدیم نیمه شب بود و من باز خوابزده سمت تلویزیون رفتم.
خبر قطعی شهادت رییسجمهور هم که رسید سحرگاه بود.
۲۳ خرداد هم با صدای پدرم که تلفن به دست به سمت تلویزیون میرفت و زیر لب میگفت چه بلایی سرمان آمد...، چشم باز کردم.
انگار دیگر عادت کردهام که نیمه شب، وقتی همه خوابیم جهان تکان بخورد.
خواب و بیدار بودم که دیدم باز در دل شب ماجرای تازهای رخ داده، وزیر خارجه از پذیرفتن آتشبس خبر میداد و کانالهای ایتا پر از پیام بود. انگار هیچکس از این تصمیم رضایت نداشت. از استدلال دینی تا تجربههای تاریخی و استناد به سخنان فرمانده کل قوا جابهجای تحلیلهای مجازی دیده میشد.
شوکه بودم، ما هنوز انتقام نگرفته بودیم. حالا حالا باید حمله میکردیم که فقط انتقام جنین ۸ ماهه و نوزاد دو ماهه گرفته شود! مگر میشود به همین سادگی اسراییل قِصر در برود؟
اصلا همان دو سال پیش که رژیم صهیونسیتی شروع کرد کودکان غزه را به کام مرگ بفرستد، حتما مادر زهرا و هانیه، محمدعلی را باردار بوده و هربار که تلویزیون را میدیده، نگاهش روی بچهها قفل میشده و قلبش هزار تکه میشده، بدون آنکه بداند چیزی نمیگذرد که خودش، دختران خردسالش و محمدعلی دو ساله در ادامه غزه، به شهادت میرسند و در یک قبر خانوادگی دفن میشوند.
همین یک قلم جنایت را میتوان انتقام گرفت؟ برای نسلکشی فقط همین یک خانواده باید تا چند سال میجنگیدیم و چند صهیونیسم را میکشتیم که فقط دلمان کمی آرام شود.
گیج میزدم، فکر میکردم هنوز خوابم. اما آتشبس بدون هیچ پیششرطی اعلام شده بود. تحلیلها دلداریمان میدادند که ما تاریخ را تغییر دادهایم و توانستهایم تک و تنها، با تجهیزات داخلی و در نبردی اخلاق مدار، اسرائیل و آمریکا را مجبور به آتشبس کنیم اما انگار این طبیعیترین و سادهترین اتفاق بود، تحلیلها عقلی و منطقی بودند اما من با دلم به جنگ پیوند خورده بودم. میخواستم در انتهای جنگ، غزه آرام و شهرک نشینان ناآرام شوند. میخواستم تمام بغض شهادت یحیی و سید حسن و محمد ضیف و حالا سلامی و باقری و حاجیزاده و همه و همه روی سر صهیونیستها خالی شود و پس از دو سال دلم کمی خنک شود.
انگار بعد از آتشبس جنگ تازه در کاسه سر من شروع شده بود، بین عقل و دل گیر افتاده بودم خودم سوال میپرسیدم و خودم جواب میدادم! تمامی هم نداشت.
تلویزیون داشت مارش پیروزی پخش میکرد، زیرنویس توییت وزیر خارجه را مداوم تکرار میکرد. آخرین موشکها شلیک شدند و جنگ با قدرتنمایی ایران تمام شده بود.
همه اهالی خانه حالی میان حیرت و حیرانی داشتند، جز محمدصالح که بعد از نماز روی مبل نشسته بود و با گوشی سرگرم بود. جنگ برایش شبیه یک اتفاق هیجانانگیز بود که دو هفته ای تمام شد. نگاهش کردم و گفتم: «اگر لازم شد، میری جنگ؟» گفت: «اگر مثل کتابهای داوود امیریان باشه، آره!»
سیده فاطمه حبیبی
سهشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
انبه
پسرک کنار نیسان ایستاده بود و یکهو داد زد: «انبه انبه انبه. بیا انبه ببر.»
مرد کناری دستی ام نفس راحتی کشید و گفت: «فکر کردم میگه: حمله حمله حمله! ترسیدم!»
با خودم گفتم آخر این چه ترسی بود که این جملات را با خنده گفتی و لحظهای بعد هم از یادت رفت؟!
خواستم سر صحبت را با یکی دیگر در صف نانوایی باز کنم، ولی او هم به سردی جواب داد و دنبال حرفم را نگرفت. انگار اصلا حوصله نداشت و فکرهایی مهمتر از جنگ و حمله اسراییل در ذهنش میچرخید.
با خودم گفتم عجب مردمان بیخیالی داریم. کاش یکی به اینها بگوید آقا؛ ما وسط یک جنگ بزرگ هستیم و روز و شبی نیست که پدافند شیراز فعال نشود. پس چرا همهتان اینقدر بیخیالید؟ حالا درست است که اسراییل حتی به اندازه یک ششم استان فارس هم نیست ولی شما دیگر شورش را درآوردهاید. حداقل وقتی صدای ضدهواییها میآید کمی ترس در چهرهتان پیدا شود، نه اینکه مثل آن دخترک نوجوان که دیشب دیدم باشید که با دیدن تیرهای ضدهوایی رسام به آسمان اشاره کرد و با هیجان به دوستش گفت: سه تا تیر قرمز دیدم! سه تا تیر قرمز دیدم!
از این حجم از بیخیالی حرصم گرفت. واقعا برایم سوال شد. این مردم اصلا نگرانی دارند؟ دغدغهای در این شرایط خاص در دلشان پیدا شده؟ دلهره و اضطرابی در وجودشان هست؟
بهترین راه این بود که استراق سمع کنم! کمی گوشم را تیز کردم و به پچپچهای اطرافیان گوش کردم. و تازه فهمیدم در این شرایط بحرانی هیچکس اساسا اسراییل را به عنوان یک دشمن واقعی جدی نمیگیرد! آنقدر که مردم کف خیابان در مورد اجاره خانه و مایحتاج زندگی گران صحبت میکردند در مورد اسراییل و جنگ حرفی نمیزدند.
انگار مردم دارند مثل همیشه زندگی میکنند. زندگی عادی عادی.
احمدرضا روحانیسروستانی
@aras_sarv1990
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_مردمی_جنگ
خاطرِ عزیز
زندگی توی جنگ، هزار بار واقعیتر از زندگی در بقیه روزهاست. این را عباس آقای همساده فهمیده. امروز کله صبح وقتی با موهای فِر درشتِ جو گندمی، کیسه پلاستیکی را انداخت توی سطل آبی بازیافت، دهان که باز کرد حس کردم قدرت جنگ بیشتر از تصوری است که من از او در ذهنم ساختهام. متفاوتتر از اینکه فقط یک تجربه زیسته باشد و دنیای آدم را به قبل و بعد خودش تقسیم کند.
کله عباس آقا، خدا را شکر به جایی نخورده بود. من را که دید ایستاد و یکی از چشم هایش را ریز کرد و با صدای خشدارِ اگزوزی گفت: «بابوو دیدی سپاه چیطو زدشون! بی بُتهها حالا مونده مزه دربدری رِ بِچِشَن! بی شَرَ.......ااا»
خندهام گرفت. عباس آقا به جز سیگار بهمن همیشه توی جیبش پرِ فحشهای مدلدار بود. خیلیهایش آن قدر خاص بود که یادداشتشان کرده بودم بگذارم توی دهان شخصیتهای داستانم. همه اهالی ساختمان میدانستند از هر ده کلمه حرفی که از دهان عباس آقا بیرون میآید هفت هشت تایش بوووووووق است. حتی ملاحظه زن و بچه را ندارد. روزی که صدای جیغ زهره خانم توی ساختمان پیچید و همسایهها ریختند توی راه پلهها و پاگردها همه فهمیدند یکی زنگ زده خانه آقای بلند قامت پور و خبر شهادت محسن تک پسرِ خواهرِ زهره خانم را داده. همان موقع عباس آقا با دوتا نان سنگک دو بر کنجد از آسانسور بیرون آمد و جلوِ چشم همسایهها انگار نه انگار که چه خبر شده خیلی ریز و سوسکی گفت: «ناموسا میارزید محض دوزار ده شوهی بره بَرِی اسد بیمیره؟! مردم انگو جونشونِ از سر را پیدو کِردن»
آن روز عباس آقا تندی جیم شد و رفت توی خانه و من حرص خوردم که چرا فرصت نشد حرفی بزنم! هر چند خیلی فایدهای هم نداشت.
اما امروز وقتی عباس آقا داشت سپاه را حلوا حلوا میکرد یادم افتاد به خواهر زهره خانم. راستی راستی چقدر از بقیه جلوتر بود وقتی از بد و بیراه آدمها نترسید و با چشمهایش محسن را تا سرکوچه بدرقه کرد. درست وقتی که عباس آقا داشت با حساب و کتاب خودش نتیجه میگرفت که امثال خواهر زهره خانم جان بچههایشان را از سر راه آوردهاند! جوانهایی که یک جای دورتر میجنگیدند که نان دو بر کنجد عباس آقا توی تنور، سر صبر و حوصله برشته شود و داغ داغ برسد سر سفره...
حالا شاهد از غیب رسیده!
جنگ، انصافِ از ریگلاژ خارج شده عباس آقا را برگردانده سر جایش. خیلی از حساب و کتابها غلط از آب در آمده!
قصه جنگ قصه عجیبیست!
و چقدر خاطرِ جانِ آدم عزیز است...
طیبه فرید
@tayebefarid
یکشنبه | ۱ تیر ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها