باز آی
ای مسافر جمعه های منتظر
باز آی
با لشکری از آنها که رفتنشان باورمان نشده
باز آی
همین جمعه، همین امروز 🥺
⏳دو روز دیگر...
#إنّا_عَلى_العَهد
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇 ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
May 11
بسمالله
یکشنبه
میخواهم با کسی در موردش حرف نزنم حتی با خودم. مثل استراتژی همیشهگیام در برابر رنج و غمهای خیلی بزرگ که توان نحیف بدنم از پسش بر نمیآید.
از هر دری که وارد فضای مجازی میشوم، یکشنبه درآن پررنگ است. هر چه خودم را به خواب میزنم و هرچه سعی میکنم، نبینم و نَشنونم، نمیشود.
مثل همان چند سال پیش که داستان زندگی دخترک تازه عروسِ آشنا را شنیدم و هِی بهآن فکر نکردم و هِی فکر نکردم و یکبار که دیگر خبرها به سرم هجوم آورد و توی فکر رفتم. از غصهاش دستم چنان سوخت که جایش هنوز مانده. در غصهاش داشتم خفه میشدم و چای میریختم. دستم چند ثانیه زیر کتری آب جوش مانده بود و نفهمیدهبودم و سوختنش کمتر از غمِ توی چشمهای دخترک آتشم زد.
حالا و بعد از آن سوختن، این عادت را دوست دارم که نمیخواهم به غمها بهای تفکر بدهم.
اما مگر این مجازی میگذارد. برایم پیام میفرستند:
" از حال و روز قبل از یکشنبهات بنویس برایمان."
گروهی در "بله" را باز میکنم و مدیرش نوشته: " نظر نوجوانتان درمورد یکشنبه چیست؟"
آمدم برایش بنویسم که من بحث سیاسی با نوجوانم نمیکنم. دیدم از قضا این بحث اگر سیاستِ صرف بود که هزار باره دهنم کف کرده بود، بسکه با نوجوانهای خانه احوالاتش را بالا و پایین کرده بودم.
بعد نوجوان دوازده سالهام فردایش که از مدرسه برمیگشت، مثل همهی بعد از بحثهای سیاسیمان.
با هیجان قبل از اینکه مانتو شلوارش را آویزان کند و در حین شستن دستهایش تعریف میکرد. از هرچه که با راننده سرویس گفته بود و با بغل دستیاش صحبت کرده بود و اسمش را هم تبیین میگذاشت، چون جهاد تبیین را برایش خوب جا انداخته بودم. میدانست وظیفهی دینیاش اطاعت از ولی است و او خواسته جهاد تبیین را.
و اگر بحث سیاسی بود، نوجوان شانزدهسالهام، وقتی سر سفرهی غذا نشستهایم، هر لقمهاش را با یک نکته از هر کلیپی که در این مورد دیده، فرو میداد.
اما دوست نداشتم بحثش توی خانهمان جان بگیرد. چون قدرت هضم غمش را نداشتم. پس یکشنبه برایم فقط سیاسی نیست. قلبیست، وطنی، جانی.
انگار غمش را که خوب میبینم. مثل یک گردباد میشود و هر آن است که بلعیده شوم.
صبحی که باز هم پیام دیگری از یکشنبه خواندم، دیگر نتوانستم از استراتژی خودم استفاده کنم.
نوشته بود: "می دانید، مواراة یعنی چه؟"
خواندم آیهای را که حفظ بودم و قبلتر هم به سرگشتگی قابیل فکر کرده بودم.
در ادامه پیام آمده بود: "شاید آنجا که خدا در قرآن داستان بیچارگی قابیل بعد از قتل برادر را تعریف میکند، برایتان راهنمایی خوبی باشد: فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِ
ﺧﺪﺍ ﻛﻠﺎﻏﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺎﻭﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ،ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺴﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ؟
مواراة به معنای پنهان کردن بود... بعد کم کم شد به خاک سپردن... دفن کردن!"
حالا دو چشمم مثل آسمانِ کبود قبل از باران شده.
هر چه پلکهایم را میبندم تا از یکشنبه نخوانم، از یکشنبه نَشونم، از یکشنبه نبینم. نمیشود.
شد همان که نباید درونم میشد. غمم زنده شد.
این را قبلا هم شنیده بودم که غم سرد نمیشود. چه کسی گفته غم با گذشت زمان سرد میشود؟ مگر غصهی نبودن سردار کم شد؟ مگر غم نبودن رییسجمهورِ شهید یادم رفت؟
گوشهی مبل فرو میروم، با دو دستم، زانوها را بغل میگیرم. سرم را روی زانو میگذارم و برای خودم گهواره میشوم. خودم را تکان میدهم و باران میشوم.
دخترها خیلی وقت هست که دارند صدایم میکنند. "مامان چیشده؟" را با چشمهای گشاد شده میگویند.
دستهای کوچک پسرکم روی موهایم بالا و پایین میشود. اما انگار دقایقی آنها را نَشنیده بودم. در غمِ یکشنبه غرق شده بودم. باید یک استراتژی جدید برای خودم دست و پا کنم. آن دیگری قدیمی شده و به کارم نمیآید.
#سیدحسن_نصرالله
✍: مهدیه مقدم
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇 ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
از پریروز که دیدم همه دارند تقلا می کنند که بروند، دل آشوب شده ام. باید بروم؟ نروم؟ می شود؟ نمی شود؟
امیدهایی پیدا شده اند و خاموش شده اند. دنیا به ما جهانی بدون آمریکا و نوچه هایش بدهکار است که هرجا می رویم راهمان را نبندد.
ما کی اینقدر مهم شدیم که نگذارند برویم دوتا همسایه آن طرف تر، تشییع یک مرد بی جان؟
ما مهم هستیم، تن کشته ی آن مرد با موشک های چندین تنی مهم است، همین که هستیم،همین خواسته های کوچکمان برای با هم بودن در غم و شادی، دوستی هایمان با زبان بی زبانی مهم است، دستهای به هم پیوسته ما مسلمانها آنقدر مهم است که آمریکا و نوچه هایش گیر بدهند به مرزهای لبنان که ایرانی جماعت نیاید،ولی ما باورمان نمی شود.
آمادگی نداریم برای این همه مهم بودن؛
آخر ما که سنوار نیستیم.
ما فقط آدمهای معمولی ایرانی هستیم و کمی علاقمند به سید و کمی نگران برای سوریه و غزه و هر آدمیزاده مظلومی.
چمدان نیمه چیده گوشه اتاق است ولی دلم نمی آید خالی اش کنم.تا دم آخر نگهش می دارم. شاید بالاخره دعای جامانده ای مرا هم ببرد
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇 ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️
🕯🦋 هرچه مخابره میشود، پروانه وار بی تابی کردن ملتی به دور شمعیست که تا آخرین قطره خود را خرج مبارزه با تاریکی ها کرد....
و در التهاب زمانه این یکشنبه است که شتابان نزدیک میشود....
شاید بلاخره مرهمی باشد بر زخم های باز مانده این مدت مردمان مقاومت....🥀
⌛️فردا...
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
▪️
مدتیست که هر وقت روسری ام را لبنانی میبندم ...
لحظه ای درنگ میکنم
غمی در دلم احساس می کنم...
قبل تر ها این مدل بستن روسری تنها برایم به منزله مرتب تر بودن و کامل تر شدن حجابم بود اما حالا...
حس عمیق تری دارم...
چیزی شبیه به یک نماد یا همدلی با جمعی از زنانی که این روزها به نحوی دیگر مقاومت را برایم معنا می کنند...
شاید شبیه شدن به آن ها ولو در ظاهر برایم قوت قلب است و حس دلگرمی دارد...
این که شاید خود را بتوانم لحظاتی بیشتر در کنارشان و همراهشان تصور کنم..
یکشنبه است و ساعت حوالی ۹ صبح
میخواهم هر طور شده خود را به یکی دیگر از بزرگترین مراسمات تشییع تاریخ برسانم ...
از جامانده بودن خسته شده ام...
وضو میگیرم
روسری مشکی ام را لبنانی میبندم، عبای مشکی ام را میپوشم و چادر جده ام را سر میکنم...
عکس بوسه حاج قاسم بر پیشانی سید حسن نصرالله را داخل سبدی حصیری که مملو از گلبرگ های قرمز رنگ است میگذارم، گلاب پاش برنجی ام را با گلاب دو آتیشه کاشان پر میکنم و پرچم حزب الله را در مقابلم روی دیوار خانه آویزان میکنم و تسبیح به دست خیره به صفحه تلویزیون ذکر میگویم ...
نیت میکنم...
قلب و روحم را به میان زینب هایی روانه میکنم که با اشک چشم پیکر سیدالشهدای جبهه مقاومت را بدرقه می کنند و هر کدام استمرار و حیات مقاومت را به طریقی روایت می کنند ...
سرود وداع با سید مقاومت را که زیر لب زمزمه میکنند:
وِداعاً اَبانا ...
وِداعاً اَبانا...
وِداعاً اَبانا...
رنج فقدان پدری مهربان و مقتدر را با اشک چشم به تصویر می کشند..
هوای این گریه ها عجیب چشیدنی است ...
تسلایی نیاز است...
✍: فاطمه صادقی
#شما هم بنویسید.
روایت #تشییع_مجازی خود را به👇ارسال کنید.
@raviya_pishran2
,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,
#إنّا_عَلى_العَهد
#لبنان #حزب_الله
#شهدای_مقاومت
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran