انجمن راویان فجر فارس(NGO)
ستاره های شهر ، روایت هفتم با عنوان شاهدان، روایت شهدای دیار شلمچه در عملیات های کربلای چهار ، پنج و
پهلوان مقاومت ، سردارشهید
حاج مهدی نیساری
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
حضرت آیت الله الامام خامنه ای:
بسم الله الرحمن الرحیم
با اطلاع از نتایج تحقیقات ستاد کل دربارهی حادثهی هواپیمای مسافربری اوکراینی و اثبات دخالت خطای انسانی در آن، مصیبت درگذشت جانباختگان این حادثهی اندوهبار برای اینجانب بسیار سنگینتر شد. لازم میدانم اولاً به خانوادههای معظم این عزیزان بار دیگر همدردی عمیق و تسلیت صمیمانهی خود را ابراز کنم و از خداوند متعال برای آنان بردباری و آرامش روحی و قلبی تمنا نمایم. ثانیاً به ستاد کل نیروهای مسلح مؤکداً دربارهی پیگیری کوتاهیها یا تقصیرهای احتمالی در این حادثهی دردناک سفارش کنم. ثالثاً مراقبت و پیگیریهای لازم برای عدم امکان تکرار چنین سانحهای را از مدیران و مقامات ذیربط مطالبه نمایم.
پروردگار عزیز و کریم به درگذشتگان لطف و رحمت و به داغداران صبر و اجر عنایت فرماید.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1_2698574070.mp3
3.74M
پیام سردار سیدمحمد باقرزاده
به ستاره های شهر
روایت هفتم
شاهدان
سالروز شهادت مسافران پرواز۷۵۲
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ١۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف حربه ض
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _١٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
فرشته واقعی
راوی: معصومه سبک خیز (همسر شهید)
هر وقت آن عکس را میبینم، یاد خاطره شیرینی میافتم؛
مثل یک پدر مهربان، دستهایش را انداخته دور گردن دوتا پسر بچه کرد. با یکی شان دارد حرف می زند. دوروبرشان یک گله گوسفند است. سردی هوای کردستان هم انگار در عکس دیده میشود. خاطره ای را خود عبدالحسین برایم تعریف کرد:
شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد بهشان حساس نشدم. برایم عجیب بود ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند؛ دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می روند؟!.
پا پیچشان نشدیم. کمی بعد شبحی ازشان، توی تاریکی پیدا بود و کمی بعد، شبح هم ناپدید شد.
شب بعد، دوباره آمدند... دوتا پسر بچه، با یک گله گوسفند؛ و از همان راهی که دیشب آمده بودند! این بار به شک افتادیم. یکی گفت: باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
سابقه کومله را داشتیم؛ پیر و جوان و زن و بچه برایشان فرقی نمیکرد. همه را می کشیدند به نوکری خودشان، اکثرا هم با ترساندن و با زور و فشار.
بقول معروف، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلویشآن را گرفتم. دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم. چیز مشکوکی به نظر من نرسید. متوجه گوسفند ها شدم. حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
ناگهان فکری مثل برق از ذهنم عبور کرد. نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها. چیزی که نباید ببینم دیدم؛ نارنجک!.
زیر شکم هر کدام از گوسفند ها، یک نارنجک بسته بودند،
ماهرانه و با دقت. دوتا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. میگفتی که چشم هایشان می خواهد از کاسه بیرون بزند. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست ضد انقلاب بود؛ به دو پسر بچه گفتم نترسید! ما با شما کاری نداریم.
نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح، مثل اینکه میخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم، دست انداختم دور گردنشان. شروع کردم به حرف زدن. آنها یک ذره هم انتظار همچین برخوردی را نداشتند.
دست آخر ازشون تعهد گرفتم. گفتم: شما آزادید و میتوانید بروید!.
آنها مات و مبهوت نگاه می کردند باورشان نمیشد. وقتی فهمیدند حرفم راست است خداحافظی کردند و آهسته دور شدند. هر چند قدم که میرفتند، پشت سرشان را نگاه میکردند. معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند؛ غول های عجیب و غریبی که کومله از بچههای سپاه توی ذهن آنها ساخته بودند، با چیزی که آنها می دیدند زمین تا آسمان فرق می کرد.
ادامه دارد...
صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨️ #ستاره_های_شهر
🎙 روایت هشتم
❤️ #پدران_آسمانی
✌️ بزودی.....
#۱۵۱۶shiraz ?!!?
از الآن بدانید :
🌀 پنجشنبه ۱۳ بهمن ماه ۱۴۰۱ دعوت هستید به یک اتفاق خوب🌺
🔆 #شهر_مقدس_شیراز
↩️ #تالار_حافظ
✔️@raviyanfarss
✔️@kshohadayefars
انگشترت هنوز در دستت بود،
زمانی که دشمن تو را به شهادت رساند.
این انگشتر یادبودی از تو خواهد بود.
از دلیری هایت، از شجاعت هایت،
از ترس هایی که در دل دشمن نهادی🥀💔
#جان_فدا
#حاج_قاسم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
نقاش : 👇👇👇
@naghashishohada313
🔴 #انجمن_راویان_فجر_فارس👇
@raviyanfarss
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _١٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف فرشته
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ١٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خانه استثنایی
راوی :معصومه سبک خیز
سپاه تشکیل شد، عبدالحسین عضو سپاه شده بود. ۲۴ ساعت در سپاه بود و ۲۴ ساعت در خانه. بعضی وقتها دائم در سپاه بود. در اوایل حقوق کم او جواب مخارجمان را نمیداد. لذا مجبورا کار بنایی را ادامه میداد و اکثر شبها سر کار برود. خانه ما در محله طلاب و مساحت آن ۴۰ متر بود. ان خانه برای خانواده هفت نفری ما کوچک بود!. باید فکر جای بزرگتری میبودیم. با مشغله ای که عبدالحسین داشت مجال فکر کردن در این موضوع را اصلاً نداشت. ابتدا من امیدم به آینده بود ولی وقتی جنگ شروع شد دیگر از او هم قطع امید کردم. چون واقعیت این بود که اصلا نمیشد ازش توقعی داشت.
یک ماه برای ماموریت آموزشی رفت. در آن مدت فرصتی شد تا خودم دست به کار شدم خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر، خانه بزرگ تری خریدم. با خوشحالی تمام اثاثیه خانه را به کمک بچه ها و با فرقان به خانه جدید منتقل میکردیم، به ناگاه متعجبانه دیدم عبدالحسین سر و کله اش پیدا شد. تعجب کرده بود، جلو آمد. تقریباً یک ماه بود که او را ندیده بودیم. سلام و احوالپرسی کردیم. با تعجب پرسید : کجا میروید؟ اسباب ها را چرا جابجا می کنی؟!. چهارراه جلویی را نشان دادنم و گفتم: یک خانه بزرگتر خریده ام. با خنده گفت: از کجا می خواهید پولش را بیاورید؟.
گفتم: خدا کریمه....
چیزی نگفت. خانه را که دید خوشحال شد. خانه کاملاً خشتی بود و کف حیاط موزاییک نداشت. کار اثاث کشی تمام شد و عبدالحسین مجدد راهی جبهه شد. کم کم فصل باران که شد یک روز باران شدیدی باریدن گرفت. از تمام نقاط سقف آب چکه میکند. هر چه ظرف داشتیم گذاشتیم زیر سوراخ های سقف و بعد روز شماری میکردیم که عبدالحسین کی برمیگردد؟. بالاخره یک روز برگشت، اما با تن زخمی و مجروح. که با کمک دیگران او را آورده بودند. روز بعد غزالی از همکارانش و چندتا از بچههای سپاه به عیادتش آمدند. آن روز هم باران می بارید. غزالی وقتی چکه های سقف، به داخل اتاق را دید، کمی متاثر شد. ساعتی بعد خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعت طول نکشید که یکی از آنها برگشت و گفت: آقای غزالی دستور داده که به دنبال برونسی بیاییم و او را با خود به سپاه ببریم.
اودر حالیکه ناخوش بود با خود بردند. وقتی از سپاه او را برگرداندند، چهره عبدالحسین در هم بود. از او پرسیدم با تو چه کار داشتند؟.
اخمش را در هم کشید و گفت: هیچ!.... با من شرط کرده اند تا خانه را درست نکنم حق ندارم دیگر به ماموریت جبهه بروم. من با تعجب از او پرسیدم: فقط همین! کار دیگری نداشتند؟.
لبخندی معنی دار زد و گفت: غزالی می خواست بداند: که آیا تو از این وضع زندگی راضی هست یا نه؟. من هم بهش گفتم: زن من از این زندگی کاملاً راضی است.
بالاخره من علاقمند بودم بدانم خانه آخرش درست میشود؟ یا نه؟.... عبدالحسین در جواب من ساکت بود و به فکر فرو رفت.
از من خواست که اگر مجدد از سپاه آمدند من به آنها بگویم که چون من خودم این خانه را خریدم، دوست دارم همین جا بمانم و اصلا هم خانه بهتر از این نمیخواهم.
با ناراحتی گفتم: برای چه من باید این حرفها را به آنها بگویم؟. عبدالحسین خیلی ناراحت تر جواب داد: چون اینها برای بازسازی میخواهند بمن پول بدهند! من هم نمیخواهم این پول را از آنها بگیرم.
من دوست نداشتم بالای حرف او حرفی بزنم، چون در طول زندگی او را شناخته بودم؛ هیچ وقت نمیخواست کاری خلاف رضای خدا انجام بدهد.
مجدد از سپاه آمدند، و به خانه داخل شدند. یک نفر از آنها ساکی دستش بود. آن را باز کرد. چندین بسته اسکناس درشت بیرون آورد. جلوی عبدالحسین گذاشت. انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم عبدالحسین چه تصمیم می گیرد. به پول ها خیره شد. معلوم بود که در تصمیمش خیلی جدی است. ناگهان بسته های اسکناس را جمع کرد و دوباره در داخل ساک ریخت. خیلی محکم و جدی گفت: این پول ها مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هایم بخواهند با چنین پول هایی در رفاه باشند.
یکی از همکارانش گفت: ولی.... آخر........
عبدالحسین خیلی محکم و بلند گفت: ولی ندارد!... بچه های من با همین وضعی که شما میبینید زندگی می کنند!.
همکارانش گفتند: جواب غزالی را چی بدهیم؟.
گفت: به او بگویید خودم یک فکری برای خونه می کنم.
در هر صورت آنها هرچه اصرار کردند که عبدالحسین پول را قبول کند هیچ فایده ای نداشت که نداشت.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
بزرگداشت سومین سالروز سردار شهید حاج قاسم سلیمانی د یاران شهیدش..
استان هرمزگان _بندر چارک
۱۵ آذرماه۱۴۰۱
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
#شهید_ابراهیم_باقری_زاده #سالروز_شهادت
شهید امام رضایی
بسم رب الشهدا
#سردار_شهید_ابراهیم_باقری_زاده علاقه زیادی به #آقا_علی_بن_موسی_الرضا ع داشت...
آن #لحظه_رهایی در شب عملیات #کربلای۵ ، حقیر آنها را جلو بردم .
پشت نونی ها وقتی داشتیم #گردان_امام_رضا ع را جلو می بردیم ، #شهید_ابراهیم_باقری کنار دست من نشسته بود ، مایلرها (کامپرسی ها) نگه داشتند که #رزمنده_ها پیاده بشن وحرکت کنیم به سمت نقطه رهایی ، ابراهیم باقری وقتی پایین آمد یه نگاهی به آسمون کرد ، چند دقیقه ای خیره به آسمون وستاره ها شد.
گفت : #امام_رضا ع این طرفه؟
گفتم : بله امام رضا ع این طرفه!
این قبله است پشت به قبله امام رضا ع است...
برگشت دستاش را گذاشت روی سینه اش ، اشک از چشماش سرازیر شد تو اون لحظه حساس....
گفت: دلم می خواست بیام به پابوست آقا ، مدتیه نشده برسم به خدمت شما ، از همین جا به شما سلام میدم...
#السلام_علیک_یا_علی_بن_موسی_الرضا ع
یه سلامی از ته دل ، من دیگه همچین سلامی را هیج جایی ندیدم...🥺
از ته دل سلامی کرد و قطع به یقین جواب سلام را گرفت که پس از شهادتش پیکرش نه به اشتباه ، نه!! اشتباهی در کار نبود...
پیکرش به تقدیر ، به دستور ، با طلبیدن امام رضاع به #مشهد_الرضا رفت...
وقتی پیکر همه #شهدا را به دیار #کازرون آوردند ، پیکرمطهر ابراهیم بین آن ها نبود!!
کجاست؟!
چی شده؟!
خبر رسید که پیکرشهید در مشهدالرضا است😢
اون موقع ها رسم بر این بود که هر شهیدی را وارد مشهد می کردند قبل از اینکه به #معراج_الشهدا ببرند و به خانواده ها خبر بدهند ، مستقیم پیکر را به حرم امام رضا ع می بردند وطواف می دادند ، بعد به معراج الشهدا می بردند و به خانواده ها خبر می دادند.
ابراهیم از #شلمچه رفت به مشهدالرضا ع ، طلبیدش امام رضا ع✋
ونکته ای که بر روی سنگ مزارش هست اینکه عکس تصویرشون هم الان رو به سوی امام رضا ع است...🤲
#راوی : #سید_رضا_متولی
#شهید_امام_رضایی
#شهدای_کازرون
#شهدای_فارس