eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
953 ویدیو
81 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدامام رضایی حاج ابراهیم باقری زاده.mp3
16.66M
🎙پادکست ❤️شهید امام رضایی 🧡سردار شهید حاج ابراهیم باقری زاده 🤎فرمانده گردان امام رضا ع 🌺 شلمچه کریلای ۵ کاری از : راوی ، خانم ابراهیمی
- ننه جون قربونت برم! ننه دستت درد نكنه! مدتها بود كه دمپخت كازروني نخورده بود. تـازه از بيـرون آمـده بـود و خيلي گرسنه بود. علي لقمة اول را كه برداشت با صدايي كه از توي كوچه مي آمد ميخكوب شد. - اباالفضل كمكتون كنه! يه لقمه غذا! كمي به قاشقش كه بالا آورده بود نگاه كرد. - پس علي چرا نمي خوري؟ بابا حاجي بود كه علي را به خودش آورد. مثل فنر از پاي سفره بلند شـد. بشقاب غذا را هم برداشت. - الان برمي گردم شما غذاتونو بخوريد! در تمام مدتي كه آن فقير غذا مي خورد، علي به او نگاه مي كرد. وقتي كه برگشت، بشقاب، خالي خالي شده بود. - ننه! بازم غذا تو دادي به گدا؟ بيا برات بكشم، غذا هنوز هست! - نه ننه! من سهم خودمو بردم. امروز هم روز خدا بود. علي اين را گفت و رفت به سوي كتابهايش... راوی: مادرشهید
مولای متقیان در منطقه‌ی 1360/12/01 دشمن در جمع بندی اطلاعات خود به این نتیجه رسیده بود که ایران بزودی در منطقه « شوش » عملیات بزرگی انجام خواهد داد . از این رو استحکامات و تمرکز شدید نیرو را در شوش ایجاد کرد و میادین مین را وسعت داد . همچنین 10 تیپ مستقل به همراه چند تیپ « جیش الشعبی » به دو لشگر تقویت شده‌اش در منطقه افزوده و برای پیش دستی در تاریخ 17 /11/ 1360، حمله خود را با شدیدترین آتش توپخانه در چزابه آغاز کرد ، اما با مقاومت سرسختانه نیروهای ایرانی رو به رو شد . در مقابل نیروهای سپاه پاسداران با انجام عملیات « مولای متقیان (ع) » معروف به چزابه در 12/1/ 1360 تلاشهای بی‌رویه دشمن را عقیم گذاشتند . این عملیات دو هفته به طول انجامید و خسارات قابل توجهی به یگانهای تقویت شده ارتش صدام وارد آمد . تنها ثمر حمله عراق به چزابه این بود که عملیات سراسری و گسترده « فتح المبین » یک ماه و نیم به تعویق بیفتد . ارتش عراق در عملیات شکست حصر آبادان اعلام کرده بود که 80 تن و در عملیات « طریق القدس » 34 نفر کشته داده است ، ولی در نبرد چزابه شمار تلفات انسانی خود را به 200 نفر اعلام نمود ،‌که این تفاوت آمار ، شمار تلفات فراوان عراق در چزابه را می‌رساند ، علی رغم این ادعا ، دشمن دست کم 2000 کشته در این منطقه به جای گذاشت . Https://eitaa.com/raviyanfarss انجمن راویان فجر فارس
چند روز قبل از اعزامش به سوریه ،منزل ما بود ،باهم به کازرون رفتیم اما درمسیربرگشت، ماشین خراب شد.کنارماشین ایستاده بود ،رفتارش عجیب بود ومدام ساعتش را نگاه می کرد وانگارازچیزی در عذاب بود. کنجکاو شده بودم ،طاقت نیاوردم، گفتم : داداش چیزی شده ؟ مشکلی پیش آومده ؟مگه منتظرکسی هستی؟ نگاهی همراه با لبخند به من انداخت و گفت : نه خواهر، اذان گفته شده و زمان نماز اول وقت داره می گذره، بعد یه بطری آب از صندوق عقب ماشین بیرون آورد و شروع کرد به وضو گرفتن، زیراندازش را پهن کرد وهمانجا مشغول خواندن نمازشد. ( نماز اول وقت خیلی برایش مهم بود، اگر می دید موقع نماز ،کسی به کار دیگری مشغول هست ، می گفت چرا اول نماز نمی خوانی وبعد کارت را انجام بدهی؟ همیشه برای کار کردن وقت هست. اول به نماز اول وقت که خدا بهش سفارش کرده برس تا هم خدا ازت راضی باشه ،هم ثواب کاررا برده باشی.) راوی:خواهر شهید شهید مدافع حرم محسن جمالی
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید امام رضایی بسم رب الشهدا علاقه زیادی به ع داشت... آن در شب عملیات ، پشت نونی ها وقتی داشتیم ع را جلو می بردیم ، کنار دست من نشسته بود ، مایلرها (کامپرسی ها) نگه داشتند که پیاده بشن وحرکت کنیم به سمت نقطه رهایی ، ابراهیم باقری وقتی پایین آمد یه نگاهی به آسمون کرد ، چند دقیقه ای خیره به آسمون وستاره ها شد. گفت : ع این طرفه؟ گفتم : بله امام رضا ع این طرفه! این قبله است پشت به قبله امام رضا ع است... برگشت دستاش را گذاشت روی سینه اش ، اشک از چشماش سرازیر شد تو اون لحظه حساس.... گفت: دلم می خواست بیام به پابوست آقا ، مدتیه نشده برسم به خدمت شما ، از همین جا به شما سلام میدم... ع یه سلامی از ته دل ، من دیگه همچین سلامی را هیج جایی ندیدم...🥺 از ته دل سلامی کرد و قطع به یقین جواب سلام را گرفت که پس از شهادتش پیکرش نه به اشتباه ، نه!! اشتباهی در کار نبود... پیکرش به تقدیر ، به دستور ، با طلبیدن امام رضاع به رفت... وقتی پیکر همه را به دیار آوردند ، پیکرمطهر ابراهیم بین آن ها نبود!! کجاست؟! چی شده؟! خبر رسید که پیکرشهید در مشهدالرضا است😢 اون موقع ها رسم بر این بود که هر شهیدی را وارد مشهد می کردند قبل از اینکه به ببرند و به خانواده ها خبر بدهند ، مستقیم پیکر را به حرم امام رضا ع می بردند وطواف می دادند ، بعد به معراج الشهدا می بردند و به خانواده ها خبر می دادند. ابراهیم از رفت به مشهدالرضا ع ، طلبیدش امام رضا ع✋ ونکته ای که بر روی سنگ مزارش هست اینکه عکس تصویرشون هم الان رو به سوی امام رضا ع است...🤲 :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴 حتما ببینید من یــه دوستی دارم ! دلش میخواد با دوست من، دوست بشه! دوست داره با خونواده تـو مانوس بشه💚 به مناسبت ایام ولادت امام حسین(ع) رونمایی از کلیپ 📌اثری متفاوت و دلنشین مخصوص دهه هشتاد، نودیا با صدای🎙 رضا هلالی و محمد اسدالهی
حیا وغیرتش زبانزد بود 🔹سید محمد در دعوت های خانوادگی پیش نماز ما بود.سرش را از روی زمین بلند نمی‌کرد در رابطه با نامحرم خیلی حساس بود. 🔹حتی با زنهای بستگان نزدیکش امکان نداشت سر یک سفره غذا بخورد . 🔹از شنیدن غیبت بشدت ناپرهیزی می کرد‌. نه از خودش تعریف می‌کرد و نه دوست داشت از او تعریف کنند. 🔹از ۱۳ سالگی بطور جدی نماز می خواند و روزه می‌گرفت. از اولین چهارهزارتومانی که مستقلا بدست آورد خمس داد‌ .اصرار زیادی در حفظ و حراست از آبرو و موقعیت سپاه داشت. 🔹از کارهای رزمی او خانواده او اطلاع زیادی ندارند تنها می دانند که او بعد از انقلاب و از اولین لحظات شروع جنگ تحمیلی با مسائل جنگ ودرگیریهای داخلی درگیر بود. راوی : مادر شهید
... برای جعفر🌹 ❤️❤️❤️ بود بود بود بود با بود بود بود بود بود ای داشت در پشت آن چهره ای که همیشه بود ، مگر آنگاه که یارانش پر می کشیدند و تنهایش میگذاشتن... رفیق بود و هنوز هم رفیق است ... رفیق#🥺 کافیست سراغش را بگیری یا کنار پاکش ، بالای سر مزاری که هم در آن نیست!🥺 بنشینی و دردل کنی و یاد سیمای پراز با اون چشمان شادش بیوفتی و او هم بیاید ، حضورش را حس کنی و آنچه میخواهی را برزبان جاری سازی.... و و روانت را به او بسپاری و را بر قلبت بتاباند و آنگاه آرامشی ماندگار تمام وجودت را فرا بگیرد ❤️ هنوز جعفر ، میکند از آن جنسی که میگفتند: ... ساده و رفیق ... جعفر یک هست ، هم برای رفقای قدیمی هم رفقاییکه امروز تازه با آن شده اند... ایام تولد❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعی از سرداران شهید اسفندماه استان فارس
بیت المال با موتور بود که اومد خونه،دیدم رفت لباس عوض کرد و گفت که می خوام برم گوشت بگیرم . گفتم بابا چرا پس اومدی خونه ؟ ! تو مسیرت که چند تا قصابی بود، گوشت می‌گرفتی و میومدی . گفت :بابا ، نمی خواستم با لباس پاسداری برم قصابی! دوست ندارم بخاطر لباس من گوشت خوبش رو به من بدهند و گوشت های به‌دردنخور رو به بقیه مردم. و اینکه موتوری که من سوار بر اون هستم از بیت المال هست، و من فقط برای کارهای مربوط به سپاه می‌تونم از اون استفاده ‌کنم نه برای کارهای شخصی خودم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف عمل
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف مکاشفه راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا یک بار خاطره ای از جبهه برایم تعریف کرد. او گفت: کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم؛ در داخل جعبه های مخصوص، مهمات می‌گذاشتیم و در شان را می بستیم. گرم کار بودیم که یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادری مشکی. او داشت پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه ها. با خودم گفتم حتما از این خانم هایی است که به جبهه میآیند.  اصلاً حواسم به این نبود که هیچ زنی را اجازه نمی دهند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم، همه مشغول کارشان بودند و بی تفاوت رفت و آمد می کردند، انگار که آن خانم را نمی دیدند!. موضوع برایم عجیب و سوال بود و جریان را عادی نمیدیدم. کنجکاو شدم بفهمم جریان چی است. رفتم نزدیکتر بنحوی‌که رعایت ادب شده باشد، سینه ای صاف کردم و با احتیاط گفتم: خانم جایی که مردها هستند شما نباید زحمت بکشید. روی ایشان بطرف من نبود. به تمام قطع ایستاد و فرمود: مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟. یک آن من یاد امام حسین سلام الله علیها افتادم و اشک توی چشم هایم حلقه زد. خدا به من لطف کرد که فورا متوجه موضوع شدم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم. خانم همانطور که رویشان آن طرف بود فرمودند: هر کس که یاور ما باشد، البته ما هم او را یاری می کنیم. ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف مکا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۶٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نزدیک پل هفت دهانه راوی : ماشاالله شاهمرادی بنام خدا یکی از بچه ها در عملیات زخمی شده بود و پشت خاکریز افتاده بود، تقریباً سی یا چهل متر آن طرف تر.. دو، سه بار بلند شد با جان کندن و سختی، یکی، دو قدم برداشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاری کرد،  دیگر نتوانست بلند شود.  موقعیت بدی داشت. درست افتاده بود زیر دید دشمن و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع برای آوردنش رفت ما هم از بالای خاکریز برای حمایت از او بطرف دشمن شدید آتش میریختیم. عراقی‌ها پشت خاکریز آب کرده بودند و آنجا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز از آنجا  رد میشد. ولی نمیدانم چه شد که آن نفر که برای نجات مجروح رفت همان اول کار داخل گل ها گیر کرد. کمی بعد خودش راهم به زور توانست از آنجا نجات بدهد. لحظه ها نفس گیر و طاقت فرسا بود. یک نفر داشت جلوی چشمان ما جان می داد و ما کاری از دستمان بر نمی آمد. سه تا دیگر از بچه ها خودشان را به دل آتش زدند تا او را نجات دهند اما آنها هم دست خالی برگشتندذ. دلم طاقت نمی آورد بمانم و تماشا کنم. گفتم: این بار من میروم . بچه ها گفتند: تو اولا هیکلت کوچیک است. در ثانی، به چم و خم کار وارد نیستی. من گفتم: شما کارتان نباشد، من میروم و درستش می کنم. سریع رفتم به سنگر خمپاره انداز ها، پشت خاکریز کانال. جایی را به آنها نشان دادم و گفتم: شما باید یک خمپاره فسفری، انجا  که من بشما نشان می‌دهم بیندازید، تا دود کند و فضا قابل رویت نباشد. آنها از پیشنهاد من خوششان آمد زیرا با این کار جلوی دید دشمن گرفته میشد، فقط باید مشکل گل ها را حل می کردیم. من گفتم: دیگر توکل به خدا می روم، انشاالله که بتوانم او را بیاورم. سریع خمپاره را انداختند به همان نقطه که من گفته بودم. به محض اینکه خمپاره عمل کرد و دود آنجا را گرفت از خاکریز بیرون زدم و خودم را به آن مجروح رساندم. زود او را بلند کردم و روی دوش انداختم. هیکلش درشت بود و من به دلیل سن و سال کم، جثه درشت و قوی نداشتم، حملش برایم سخت بود. با اینکه دشمن دیدش کور شده بود، ولی چون که گرای آن منطقه را داشت، هنوز آتش می ریخت. او را تا نزدیک خاکریز حمل کردم، ولی گل و لای مانع کار می شد. از طرفی، بخاطر دود خمپاره فسفری نفسم هم تنگ شده بود. آخرش هم موج یک خمپاره مرا پرتاب کرد آنطرفتر، و من دیگر حسابی بریده بودم. با حالت اغما بین گل ولای نمی‌توانستم تکان بخورم. همینطور که مانده بودم احساس کردم یک نفر آمد و آن زخمی را با خودش برد و سپس سریع برگشت مرا نجات داد. از قدرت و توانش و شیوه کارش معلوم بود که رزمنده با تجربه‌ای است. آن طرف خاکریز شنیدم به بچه‌ها تشر زد و گفت: چرا اجازه دادید این بنده خدا با جثه کوچکش این کار را انجام بدهد؟!.  آنها گفتند: خودش رفت آقای برونسی، هرچه ما به او گفتیم نرو گوش نکرد. تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه ای گرفتم. می دانستم که او فرمانده گردان عبدالله است، ولی تا آن موقع خودش را ندیده بودم. چشم هایم را باز کردم. صورت مهربان و آفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی به من داد. خودش مرا در داخل یک خودرو ایفا گذاشت، کوله پشتی من را آورد به بچه ها سفارش مرا کرد و خواست که هوای مرا داشته باشند که توی ایفا اذیت نشوم. بچه ها مرا به بهداری پشت خط رساندند. ادامه دارد... صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۶٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نزدی
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۶١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف نزدیک پل هفت دهانه راوی : ماشالله شاهمرادی بنام خدا من باید به باختران میرفتم. اما مسیر را بلد نبودم. مانند کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم میرفتم.   صدای یک موتور را شنیدم، انگار دنیا را به من دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. حدود ۳۰۰ متر، موتور با من فاصله داشت. با سرعت می‌آمد. خدا خدا میکردم نگه دارد. با خود گفتم چقدر خوبه تا یک مسیر با او بروم. چند قدمی که رسید سرعتش را کم کرد. درست جلوی پای من نگه داشت. برخلاف انتظارم، خیلی گرم با من سلام و احوالپرسی کرد. از آن از آدمهای مخلص و باحال بود. پرسید: کجا می خواهی بروی اخوی؟. گفتم: با اجازه شما می خواهم به باختران بروم، بلد نیستم از کجا باید بروم. لبخندی زد و گفت: سوار شو!. به ترک موتورش اشاره کرد. از خدا خواسته زود پریدم بالا و به راه افتاد. هم صدای او برایم آشنا بود، هم چهره اش، ولی هر چه اورا نگاه کردم یادم نیامد. چند بارسعی کردم که این مطلب را به او بگویم ولی روم نشد. آخرش خودش سر صحبت را باز کرد. مرا به اسم صدا زد و گفت: از اون حماسه شما چند جا من تعریف کردم. من از شنیدن اسمم تعجب کردم. از شنیدن کلمه حماسه با تعجب پرسیدم: ببخشید، کدام حماسه؟. خندید و گفت: همان اول فهمیدم که مرا نشناختی. زبانم باز شد و گفتم: راستش خیلی به چشم من آشنا می آیید ولی هرچی فکر می کنم شما را به جا نمی آورم. گفت: پشت اون خاکریز را یادت می آید؟. اون زخمیه؛ خمپاره فسفری؟. تازه متوجه شدم و فهمیدم چه افتخاری نصیبم شده. کم مانده بود از فرط خوشحالی بال در بیاورم. باورم نمیشد همراه و هم صحبت فرمانده گردان عبدالله شده باشم؛ همون گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می لرزاند. باچهره مظلومانه و فروتن، عجیب در دل آدمها جا باز میکرد. آنروز مرا تا نزدیک پل هفت دهانه برد و از آنجا هم، راه را دقیق نشانم داد و سپس من برخلاف میلم، از او جدا شدم.  یادم هست، آنقدر شیفته‌اش شده بودم که در اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبدالله. به هزار زور این در و آن در زدم و کارها را ردیف کردم که محل خدمتم گردان عبدالله بشود.. ادامه دارد... صلوات