eitaa logo
هیئتـــ‌ رَیآحیـن‌الهُـ❤️ـدے
1.2هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
50 فایل
💌| عنایـــت‌حضـــرت‌مهـــدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)مارابه‌اینجـــارســـانده‌اســـت... 🌿|هیـــئت‌نوجـــوانان‌دختـــر‌انصــارالشهــداءدارالعبـــاده‌یـــزد 😉| کپی؟ حلاله‌رفیق 🤗| خــٰادِم‌کانــٰال‌و‌َتَبــــٰادُل: @rayahin_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
نگویید جا مانده‌ایم! 🙃💔🥀 🦋| @dokhtarane_booyesib 🍀| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 فرزدق به فکر فرو می‌رود و همه چیز را از این کلام مختصـر می‌فهمـد. آیـا او مـادر خود را رهـا کنـد و همراه امام برود یا اینکه در خـدمت مادر بمانـد؟! او نبایـد مادر را تنها بگـذارد، اما دلش همراه مولایش است.سـرانجام در حالی که اشک در چشم دارد با امام خود خداحافظی می‌کند، او امید دارد که بعد از تمام شدن اعمال حج، هرچه سریعتر به سوی امام بشتابد. بـا آخرین نگـاه بهکاروان، اشـکش جاری می‌شود، اما نمیدانم او می توانـد خود را به کاروان ما برسانـد یا نه؟! آیا او لیاقت خواهد داشت تـا در راه امام،جان‌فشانی کنـد؟! *** غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این چهار روز را شتابان آمده‌ایم. افراد کاروان خسته شده و نیاز به استراحت دارند. اکنون به حـد کافی از مکه دور شـده‌ایم. دیگر خطری ما را تهدیـد نمی‌کنـد.خوب است درجای مناسبی منزل کنیم. غروب آفتاب نزدیک است. مردم، اینجا را به نام وادی عقیق می شناسند. امام دستور توقف می‌دهد و خیمه‌ها بر پا می‌شود. عـدّه‌ای از جوانان، اطراف را با دقت زیر نظر دارنـد. آیا آن اسب سوارانی که به سوی ما می‌آینـد را میبینی؟! بگـذار قدری نزدیک شوند. آنها به نظر آشـنا می‌آینـد. یکی از آنها عبـدالله‌بن‌جعفر (پسـر عموی امام حسـین علیه السـلام و شوهر حضـرت زینب علیهاالسـلام) است. او به همراه دو پسر خود عَون و محمد آمده است امیر مکه ، یک نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزدیک می‌آیند و به امام حسین علیه السلام سلام می‌کنند. من می‌روم تـا به آن بـانو خبر بـدهم که همسـرش به اینجـا آمـده است. زینب علیهاالسـلام تعجب میکنـد. قرار بود که شوهر او به عنوان نماینده امام حسین علیه السلام در مکه بماند پس چرا به اینجا آمده است. نگاه کن! عبدالله‌بن‌جعفر نامه‌ای در دست دارد. جریان چیست؟! من جلو می‌روم و از عبـدالله‌بن‌جعفر علت را می‌پرسم. او می‌گویـد: «وقتی شـما به راه خود ادامه دادیـد، امیر مکه از من خواست تا نامه او را برای امام حسین علیه السلام بیاورم». دوست من! نگران نباش، این یک امان‌نامه است. امام نامه را میخواند: «از امیر مکه به حسین: من از خدا میخواهم تا شما را به راه راست هدایت کند. اکنون به من خبر رسیده است که به سوی کوفه حرکت نموده‌ای. من برای جان شما نگران هستم. به سوی مکه باز گردید که من برای تو از یزید امان نامه خواهم گرفت. تو در مکه ، در آسایش خواهی بود». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 عجب!چه اتفـاقی افتاده که امیر مکه این‌قـدر مهربان شـده و نگران جان امام است. همه حیله‌ها و ترفنـدهای این روباه مکار نقش بر آب شده است. او چاره‌ای ندارد جز اینکه از راه محبت و صلح و صفا وارد شود. او می‌خواهد امام را با این نامه به مکه بکشاند تا مأموران ویژه، بتوانند نقشه خود را اجرا کنند. اکنون امام،جواب نامه امیر مکه را می‌نویسـد: «نامه تو به دسـتم رسـید. اگر قصـد داشتی که به من نیکی کنی،خدا جزای خیر به تو دهد. تو، به من امان دادی، ولی بهترین امان‌ها، امان خداست». پاسـخ امام کوتاه و کامل است. زیرا امام می‌داند که این یک حیله و نیرنگ است و امان یزید،سـرابی بیش نیست. آری، امام هرگز با یزید سازش نمیکند. نامه امام به عبدالله‌بن‌جعفر داده میشود تا آن را برای امیر مکه ببرد. لحظه وداع است و او با همسر خود، زینب خداحافظی می‌کند. آنجا را نگاه کن! آن دو جوان را می‌گویم، عَون و محمد که همراه پـدر به اینجا آمده‌اند. اشک در چشـمان آنها حلقه زده است. آنها می‌خواهند با امام حسین علیه السلام همسفر شوند. پدر به آنها نگاهی می‌کند و از چشـمان آنها حرف دلشان را می‌خواند. برای همین رو به آنها می‌کند و می‌گوید: «عزیزانم! می‌دانم که دل شـما همراه این کاروان است.شـما می‌توانید همراه امام حسـین علیه السـلام به این سفر بروید». لبخند بر لب‌های این دو جوان می‌نشیند و پدر ادامه می‌دهد: ــ فرزندانم، می‌دانم که شـما را دیگر نخواهم دید.شـما باید قولی به من بدهید.شـما باید در راه امام حسـین علیه السلام تا پای جان بایستید. مبادا مولای خود را تنها بگذارید. ــ چشم بابا. و اکنون پـدر،جوانان خود را در آغوش می‌گیرد و برای آخرین بار آنها را می‌بویـد و می‌بوسـد و با آنها خـداحافظی می‌کنـد. پدر برای ماموریتی که امام حسین علیه السلام به او داده است به سوی مکه باز می‌گردد. 🔜ادامه دارد.‌.. 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است..💫 که دشمن برای تصرف سرزمینی..💫 باید اول آن را بگیرد..💫 ☘| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
#حدیث🌿 قال ‌علی‌ (علیه‌السلام): الكريمُ يَرفَعُ نفسَهُ في كُلِّ ما أسداهُ عن حُسنِ المُجازاةِ.✨ بزرگوار كسى است كه خود را بالاتر از اين داند كه برا نيكی‌هايش عوض نيكو انتظار داشته باشد!🚶🏻‍♀ 🌿| @dokhtarane_booyesib ♥️| @booyesib_ir
📻 دعامیڪردندڪه🙄•• سیدالشهدا؏ بیاید🌱•• ڪوفیان‌ازیارےِامامشان🥀•• فقط دعا‌کردن را🤲🏻•• بَلَدبودند😔•• نرسدروزی‌که‌سرنوشت‌ماهم•• اینگونه‌شود؟!😞•• حواسمون‌باشه‌ماهم‌فقط‌دعانکنیم‌•• برای‌آمدنش‌ببایدیڪ‌قدمی‌هم‌برداریم!🤞🏻🌿•• 🦋| @dokhtarane_booyesib 🍀| @booyesib_ir
📚|#کتابگردی 📔|نام‌کتاب:قصه معراج ✍🏻|نویسنده:مهدی‌خدامیان‌آرانی 🌀|انتشارات:بهاردلها 🔎|معرفی‌کتاب: قصه‌معراج‌داستان‌زیبای‌سفر‌آسمانی‌پیامبربه‌آسمان‌هاوعرش‌خداونداست.ازهنگام‌خروج‌از‌مکه‌به‌سمت‌بیت‌المقدس‌و‌ازآنجاتاآسمان‌هفتم‌وعرش‌الهی.😇✨ 📝|برشی‌ازکتاب: چراخداوندپیامبرراازمکه‌مستقیم‌به‌آسمان‌ها‌نمی‌برد؟!🤔 برای‌اینکه‌خداوند‌دراین‌مسجدبرای‌پیامبربرنامه‌ی‌ویژه‌ای‌دارد😍! آیامی‌دانیداین‌برنامه‌چیست؟!🤔 خداوندروح‌همه‌پیامبران‌خودرادراین‌مسجدجمع‌کرده‌است.چه‌اجتماع‌باشکوهی‌شده‌است.درمسجد‌جای‌سوزن‌انداختن‌نیست! پیامبرسوال‌می‌کند:اوکیست‌که‌به‌استقبال‌من‌می‌آید؟!🤔 جبرئیل‌می‌گوید:اوپدرشماحضرت‌ابراهیم‌‌است.😇 پیامبربه‌اوسلام‌میکند.گوش‌کن!آیااین‌صدارامی‌شنوی:ای‌محمدجلوبرو. وآرام‌آرام‌صف‌هارامی‌شکافدوجلومی‌رود.🚶🏻‍♀ آیاصدای‌اذان‌رامی‌شنوی؟!😍 این‌جبرئیل‌است‌که‌به‌امرخدااذان‌می‌گوید.😍 اذان‌تمام‌می‌شود.وآن‌گاه‌جبرئیل‌می‌گوید:ای‌محمد!درمحراب‌بایست‌ونمازرااقامه‌کن!😇 نمازبرپامی‌شودوفرشتگان‌نگاه‌می‌کنندکه‌همه‌انبیاپشت‌سرپیامبرماصف‌بسته‌اند. آری! یک‌روزفرشتگان‌برحضرت‌آدم‌‌سجده کردند، امروز حضرت آدم‌هم‌به‌حضرت محمداقتدا کرده است!امشب‌حضرت‌محمد‌امام‌جماعت‌همه‌انبیاشده‌است.نمازتمام‌می‌شود. ای‌محمد!ازآنان‌سوال‌کن‌که‌به‌چه‌چیزی‌مبعوث‌شده‌اند؟!🤔 وحضرت‌محمدازجابرمی‌خیزدوخطاب‌به‌پیامبران‌می‌گوید:شمابه‌چه‌چیزی‌مبعوث‌شدید؟!🤔 وآنان‌جواب‌می‌دهند:مابه‌خداپرستی‌ونبوت‌تووولایت‌علی‌بن‌ابی‌طالب‌مبعوث شدیم‌😇. ✨| @dokhtarane_booyesib 🍃| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 چند لحظه ای سخن با شهدای سرزمین پاکمان🌱🥀 سراپا وسعت دریا گرفتند همان مردان که در دل جا گرفتند✨🥰 تمام خاطرات سبزشان ماند به بام آسمان مأوا گرفتند💫 به دوش ما چه ماند اى دل، که وقتی خدا را شاهدى تنها گرفتند🕋💚 چه شد اى دل، که در این راه رفته‏ جواز وصل را بى ما گرفتند؟! 📜 مگر مردان غریبى میپسندند غریبانه ره دریا گرفتند! 🌊 ☘️| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 خوب نگـاه کن! گویـا تعـداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باشیم، اما اینگونه نیست. امام حسین علیه السلام به سوی کوفه می‌رود و عدّه ای از مردم که در بین راه، این کاروان را می‌بینند، پیش خود این چنین می‌گویند:«اکنون مردم کوفه حسین را به شهر خود دعوت می‌کرده‌اند. خوب است ماهم همراه او برویم، اگر ما او را همراهی کنیم در آینده نزدیک می‌توانیم به پست و مقامی برسیم». نمی‌دانم اینان تا کجای راه همراه ما خواهند بود؟! ولی می‌دانم که اینان عاشقان دنیا هستند نه دوستداران حقیقت! وقت امتحان همه چیز معلوم خواهد شد. امروز، دوشـنبه چهاردهم ذی‌الحجه است و ما شـش روز است که در سـفر هستیم. آیا این منزل را می‌شناسی؟ اینجا را «ذات عِرق» می‌گویند. ما تقریباً صد کیلومتر از مکه دور شده‌ایم. آیا موافقی قدری استراحت کنیم؟ نگاه کن! پیرمردی به این سو میآید. او سراغ خیمه امام را می‌گیرد. می‌خواهد خدمت امام برسد. بیا ما هم همراه او برویم. وارد خیمه می‌شویم. آیـا بـاورت می‌شود؟!🥺 اکنون من و تو در خیمه مولایمـان هستیم:)🌿 نگـاه کن! امـام مشـغول خوانـدن قرآن است و اشک می‌ریزد.گریه امام حسین علیه السلام مرا بی اختیار به گریه میاندازد. پیرمرد به امام سلام می‌کند و می‌گوید: «جانم به فدایت! ای فرزند فاطمه! در این بیابان چه میکنی؟!». امام می‌فرمایـد: «یزیـد میخواست خون مرا کنار خانه خـدا بریزد. من برای اینکه حرمت خانه خـدا از بین نرود به این بیابان آمـدهام. میخـواهم به کوفه بروم. اینهـا نامه‌هـای اهـل کوفه است که برای من نوشـته اندو مرا دعوت کرده‌انـد تـا به شـهر آنهـا بروم. آنهـا با نماینده من بیعت کرده‌اند». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 آیـا آنهـا در بیعت خود ثـابت قـدم خواهنـد مانـد؟!🤔 به راستی راز گریه امام چیست؟! 😿 غروب پانزدهم ذی‌الحجه است. ما هفت روز است که در راه هستیم. اینجـا منزلگـاه «حـاجِز» است و مـا تقریبـاً یـک سوم راه را آمـده ایم. کمی آن‌طرف‌تر یک دو راهی است. یک راه به سوی بصـره می رود و راه دیگر به سوی کوفه. اینجا جای خوبی است. آب و درختی هم هست تا کاروانیان نفسی تازه کنند.☺️ به راسـتی، در کوفه چه می‌گذرد؟! آیـا کسـی از کوفه خبری دارد؟! آن طرف را ببین! آنهـا گروهی از مردم هسـتند که در بیابـان ها زندگی می‌کنند.خوب است برویم و از آنها خبری بگیریم. ــ برادر سلام.✋🏻 ــ سلام. ــ ما از کاروان امام حسین علیه السلام هستیم. آیا شما از کوفه خبری دارید؟! ــ نه، این‌قـدر می‌دانیم که تمـام مرزهـای عراق بسـته شـده است. نیروهـای زیادی نزدیک کوفه مسـتقر شده‌انـد. به هیـچکس اجازه نمی‌دهند که وارد کوفه شده و یا از آن شهر خارج شود. همه، نگران می شونـد. در کوفه چه خبر است؟!😥 اهـل کوفه برای مـا نـامه نوشـته اند و مـا را دعوت کرده‌انـد. پس آن نیروهـا برای چه آمده‌اند و راه ها را بسته‌اند؟! حتما می‌خواهند از آمدن لشکر یزید به کوفه جلوگیری کنند و به استقبال ما بیایند تا ما را با عزت و احترام به کوفه ببرند. راستی چرا کوفه در محاصره است؟! چرا همه چیز اینقدر عجیب به نظر می‌آید؟! کاش می‌شد خبری از کوفه گرفت. از آن وقتی که مسلم برای امام نامه نوشت، دیگر کسی خبری از کوفه نیاورده است. امام تصمیم می‌گیرد که یکی از یاران خود را به سوی کوفه بفرسـتد تا براي اوخبری بیاورد. آیا شـما می‌دانیـد چه کسـی برای این مأموریت انتخاب خواهد شد؟! اکنون که راه ها به وسـیله دشـمنان بسـته شده است، فقط کسی میتواند به این مأموریت برود که به همه راه های اصلی و فرعی آشنا باشد. او باید اهل کوفه باشد و آن منطقه ها را به خوبی بشناسد. چه کسی بهتر از قَیس اَسَدی؟!☺️ او بارها بین کوفه و مکه رفت و آمد کرده و پیام های مردم کوفه را به امام رسانیده است.😇 نگاه کن! قیس دو زانو خدمت امام نشسـته است. امام قلمو کاغذی را می‌طلبد و شـروع به نوشتن می‌کند: «نامه مسلم به من رسید و او به من گزارش داده است که شـما همراه و یاور من خواهید بود. من روز سه شـنبه گذشـته از مکه بیرون آمدم. اکنون فرستاده من، قیس، نزد شماست.خود را آماده کنید که به خواست خدا به زودی نزد شما خواهم آمد». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
📒 دوستی کردن نیمی از عقل است نهج‌البلاغه_حکمت۱۴۲ 🦋| @dokhtarane_booyesib 🍀| @booyesib_ir
#والپیپر 🌸| @dokhtarane_booyesib ✨| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 مـن‌ھـرچـھ‌دارم‌ازسـرِایـن‌سُـفـرھ‌بُـر‌د‌ھ‌ام آقـاٺـمـام‌بـودونـبـودم‌بـراے‌ٺـوسـٺ✋🏻❤️ 💔| @dokhtarane_booyesib ✨| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 امـام نـامه را مهر کرده و به قیس تحویل میدهـد تا آن را به کوفه ببرد و خبری بیاورد. قیس نامه را بر چشم می‌نهـد و آماده حرکت میشود. امـام او را در آغوش میگیرد و اشک در چشـمانش حلقه می‌زنـد. او سوار بر اسب پیش می‌تازد و کم کم از دیـده‌ها محو می‌شود. ّحس غریبی به من می‌گوید که دیگر قیس را نخواهیم دید. *** ببین چه جای سرسبز و خرمی! درختان فراوان،سایه‌های خنک و نهر آب. اینجا خیلی باصـفاست.خوب است قدری استراحت کنیم. همه کاروانیان به تجدید قوا نیاز دارند. امام دستور توقف می‌دهد و کاروان به مدت یک شبانه روز در اینجا منزل می‌کند. نام این مکان «خُزَیمیّه» است. ما ده روز است که در راه هستیم و امشب شب هجدهم ذی الحجه است، خـدای من! داشـتم فراموش می‌کردم که امشب،شب عید غدیر است! همانطور که میدانی، رسم بر این است که همه مردم، روز عیـد غـدیر به دیـدن فرزنـدان حضـرت زهرا علیهاالسـلام برونـد. ما فردا صبح باید اولین کسانی باشیم که به دیدن امام حسین علیه السلام می‌رویم. هوا روشن شده است و امروز عید است. همسفر خوبم! برخیز! مگر قرار نبود اولین نفری باشیم که به خیمه امام می‌رویم. با خوشحالی به سوی خیمه امام حرکت می‌کنیم. روز عید و روز شادی است. آیا میشنوی؟! گویا صدای گریه میآید!کیست که این چنین اشک میریزد؟! او زینب علیهاالسلام است که در حضور برادر نشسته است: ــ خواهرم،چه شده،چرا این چنین نگرانی؟! ــ برادر، دیشب زیر آسـمان پرستاره قدم می‌زدم،که ناگهان از میان زمین و آسمان صدایی شنیدم که می‌گفت: «ای دیده‌ها! بر این کاروان که به سوی مرگ می‌رود گریه کنید». امام،خواهر را به آرامش دعوت می‌کندو می‌فرماید: «خواهرم! هر آنچه خداوند برای ما تقدیر نموده است، همان خواهد شد:)». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
رمان 🍁 📖 آری! این کـاروان به رضای خـدا راضـی است. *** ما به راه خود به سوی کوفه ادامه می‌دهیم و در بین راه از آبادی‌های مختلفی می‌گذریم. نگاه کن! آن کودك را می‌گویم.چرا این چنین با تعجب به ما نگاه میکند؟! گویا گمشده‌ای دارد. ــ آقا پسر، اینجا چه میکنی؟! ــ آمده‌ام تا امام حسین علیه السلام را ببینم. ــ آفرین پسرخوب، با من بیا. کاروان می‌ایسـتد. او خدمت امام می‌رسد و سـلام می‌کند. امام نیز، با مهربانی جواب او را می‌دهد.گویا این پسـر حرفی برای گفتن دارد، اما خجالت می‌کشد. خدای من! او چه حرفی با امام حسین علیه السلام دارد. او نزدیک می‌شود و می‌گوید: «ای پسر پیامبر!چرا اینقدر تعداد همراهان و نیروهای تو کم است؟». این سوال، دل همه مـا را به درد می‌آورد. این کودك خـبر دارد که امـام حسـین علیه السـلام علیه یزیـد قیـام کرده است. پس بـاید نیروهای زیادتری داشته باشد. همه منتظر هستیم تا ببینیم که امام چگونه جواب او را خواهـد داد. امام دسـتور می‌دهد تا شتری که بار نامه‌های اهل کوفه بر آن بود را نزدیک بیاورند. سپس می‌فرماید: «پسرم! بار این شتر، دوازده هزار نامه است که مردم کوفه برای من نوشته‌اند تا مرا یاری کنند». کودک با شـنیدن این سـخن،خوشـحال شده و لبخند میزند. سـپس او برای امام دست تکان می‌دهد و خداحافظی می کند. کاروان همچنان به حرکت خود ادامه می‌دهد. *** غروب یکشنبه بیستم ذی الحجه است. اکنون دوازده روز است که در سفر هستیم. کاروان به منزلگاه «شُقُوق» می‌رسد. برکه آب، صفای خاصی به این منزلگاه داده است. 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
#به_سبک_شهدا(:🌿 ⸤ شبها‌ابراهیم‌که‌دیر‌می‌اومد‌خونه‌ در‌نمیزد از‌روی‌دیوار‌می‌پرید‌تو‌حیاط و‌تا‌اذان‌صبح‌صبر‌می‌کرد بعد‌به‌شیشه‌می‌زد وهمه‌روبرای‌نماز‌بیدار‌می‌کرد .. بعد‌از‌شهادتش مادرم‌هر‌شب‌با‌صدای‌برخورد‌ِباد‌به‌شیشه می‌گفت : ابراهیم‌اومدھ . .(:💔 ⸣ 🥀| @dokhtarane_booyesib 🚶🏻‍♀| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 🍁 📖 نگاه کن! یک نفر از سوی کوفه می‌آید. امام می‌خواهد او را ببیند تا از کوفه خبر بگیرد. ــ اهل کجا هستی؟ ــ اهل کوفه‌ام. ــ مردم آنجا را چگونه یافتی؟! ــ دل‌های مردم با شماست، اما شمشیرهای آن‌ها با یزید. ــ هر آنچه خدای بزرگ بخواهد، همان میشود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدر نموده است، راضی هستیم. آری، امام حسین علیه السلام، باخبر می‌شود که یزید به ابن‌زیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا کوفه را آرام کندو اینک ابن‌زیاد، آن جلاد خون آشام به کوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است. ابن‌زیـاد برای اینکه خوش خـدمتی خود را به یزیـد ثابت کنـد، لشـکر بزرگی را به مرزهای عراق فرسـتاده است. آن لشـکر راه‌ها را محاصره کرده‌اند و هر رفت و آمدی را کنترل می‌کنند. آن مرد عرب، این خبرهـا را می‌دهـد و از مـا جـدا میشود. این خبرهـا همه را نگران کرده است. به راستی، در کوفه چه خبر است؟!💔 مسـلم بن عقیل در چه حال است؟! آیا مردم پیمان خود را شکسـته‌اند؟! معلوم نیست این خبر درست باشد. آری اگر این خبر درسـت بود،حتما مسلم بن عقیل نماینده امام، از کوفه باز می‌گشت و به امام خبر می‌داد. مـا سـخن امـام را فراموش نکرده‌ایم که وقتی مسـلم می‌خواست به کوفه برود، به او فرمود: «اگر مردم کوفه را یـار و یاور ما نیافتی با عجله بازگرد». پس چرا از مسـلم هیـچ خبری نیست؟! چرا از قَیس هیـچ خبری نیامد؟! اکنون این دو فرسـتاده امام،کجا هسـتند و چه میکنند؟! *** امروز، دوشنبه بیست و یکم ذی الحجه است. ما در نزدیکی‌های منزل« زَرُود» هستیم. جایی که فقط ریگ است و شـن‌زار. چنـد نفر زودتر از ما در اینجا منزل کرده‌اند. آن مرد را میشناسی که کنار خیمه‌اش ایستاده است؟! او زُهیر نام دارد و طرفدار عثمان، خلیفه سوم است و تاکنون با امام حسین علیه السلام میانه خوبی نداشته است. صـدای زنـگ شترهـا به گوش زهیر می‌رسـد. آری، کـاروان امـام حسـین علیه السـلام به اینجا می‌رسـد. زُهیر با ناراحتی وارد خیمه‌اش می‌شود و به همسرش می‌گوید:«نمی‌خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، اما نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، اما نشد». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
🍁 📖 همسـر زُهیر از سخن شوهرش تعجب می کند و چیزی نمی‌گوید. ولی در دل خود به شوهرش می‌گوید: «آخر تو چه مسلمانی هستی که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟!» اما نباید الآن با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتی همسـر زُهیر زینب علیهاالسـلام را می‌بینـد، دلباخته او می‌شود و از خدا می‌خواهد که همراه زینب علیهاالسـلام باشد. او میبیند که امام حسین علیه السلام یاران کمی دارد. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود. به راستی چه کاری از من بر می‌آیـد؟! شوهرم که حرف مرا نمی‌پـذیرد. خـدایا!چه می‌شود که همسـرم را عاشق حسـین علیه السـلام کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان می‌گذرد. نگذار که ما بی‌بهره بمانیم.😓 ساعتی می‌گذرد. امام حسین علیه السلام نگاهش به خیمه زُهیر می‌افتد: ــ آن خیمه کیست؟! ــ خیمه زُهیر است. ــ چه کسی پیام مرا به او می‌رساند؟! ــ آقا! من آماده‌ام تا به خیمه‌اش بروم. ــ خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله، تو را می‌خواند. فرسـتاده امام حرکت میکند. زُهیر همراه همسـرش سـر سـفره غذا نشسته است. میخواهد اولین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صدا را میشنود: «سلام ای زُهیر!حسین تو را فرا می‌خواند». همسـر زُهیر نگران اسـت. چرا شـوهرش جـواب نمی.دهـد. دست زُهیر می‌لرزد. قلبش به تنـدی می‌تپـد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او می‌نشیند. این همان لحظه‌ای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت میشمارد و با خواهش به او می‌گوید: ««مرد، با تو هسـتم، چرا جواب نمی‌دهی؟! حسـینِ فاطمه تو را می‌خواند و تو سـکوت کرده‌ای؟! برخیز! دیدن حسـین که ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمیبینی💔». 🔜ادامه دارد... 🥀| @dokhtarane_booyesib 🏴| @booyesib_ir
♥️♥️:♥️♥️ پایانِ دیروز ! شروعِ فردا ¡ به امید فرجِ دلبر :) آمین ؟!... اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، مَا اخْتَلَفَ الْمَلَوانِ وَتَعاقَبَ الْعَصْرانِ وَ کَرَّ الْجَدیدانِ وَ اسْتَــقْــبَلَ الْفَرْقَدانِ وَ بَلِّغْ روحَهُ وَاَرْواحَ اَهْلِبَــیْـتِهِ مِنَّا التَّحِیَّهََ وَالسَّلامِ :))) ☘| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر مردم فهمیدند دردشان نداشتن مهدی هست ..‌🍃 فبها !!! 👌 اگر نفهمیدند، خدا آنقدر در دردشان دچارشان می کند تا بفهمند که ندارند ..😔💔 ☘| @dokhtarane_booyesib 🙃| @booyesib_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📩 نگران نگاه خدا به خودت باش ❕❗️ تا نگرانی از نگاه دیگران اسیرت نکند؛ 💔 مشکل خود را رسیدن به رضایت خدا قرار بده .. تا بسیاری از مشکلاتت برطرف شوند. 😉🤞 ☘| @dokhtarane_booyesib 🌻| @booyesib_ir