بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۸
تو اتوبوس بودم و به شلمچه فکر میکردم
یعنی سال بعد هم میام؟🥺
ساعت ۰۰:۵۴:۲۸ دقیقه سال تحویل بود
اتوبوس حرکت میکرد به سمت پایگاه شهید کلهر
حوصلمون سر رفته بود پاشدیم باز بازی کردیم و یک لحظه اتوبوس وایساد و همه افتادیم کف اتوبوس
آخخخخخ کمرم😫
تصادف کرده بودیم همین که بلند شدم سرمو گذاشتم رو پام و زدم زیر گریه
کمرم خیلی درد میکرد
یه نگاه کردم به مشکات
نمیتونست دستشو تکون بده😥
دستش ضرب دیده بود
نگران مشکات بودم و گریه میکردم و همه میگفت آخی واسه دختر داییش گریه میکنه😂
خلاصه با چشمای اشکی رفتم نشستم سر جام و یه آب قند دادن دستم😂
گوشیم زنگ خورد و علی فهمیده بود تصادف کردیم و نگران شده بود
هیچکس چیزیش نشده بود فقط ما چون وایساده بودیم افتادیم و آسیب دیدم
ازینکه داره تموم میشه دلم گرفته بود
ساعت ۱۲ شب رسیدیم پادگان
ساک هارو یه گوشه گذاشتیم رفتیم سمت سالن غذاخوری و غذا خوردیم و بعدش رفتیم توی حسينيه ی پادگان نشستیم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عظمت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در روز قیامت..
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۹
گفتن باید بریم پیش شهید گمنام
موکت انداخته بودن و رفتیم اونجا نشستیم و
۱
۲
۳
آغاز سال ۱۴۰۲ شمسی رو به همه عزیزان تبریک میگیم
سال تحویل شد و همون لحظه مامانم زنگ زد😍
سال جدید و تبریک گفتم و عمم،دختر عمم،خالم،رفیقم سارا،بابام،مامان بزرگم و بابا بزرگم و... همه زنگ زدن و تبریک گفتن
لحظه ی بدی بود
خدافظی از شهدا💔
خدافظی از پادگان شهید کلهر💔
متاسفانه سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم سمت خونه😭
انقد گریه کرده بودم که از شدت سر درد خوابم برد
ساعت ۱۲ و خورده ای صدامون کردن
داشتن یه ساک صورتی با یه تابلو میدادن بهمون
یادگاری از راهیان🥲🌱
محمد سجاد مسئول پخش بود
یادگاری ها به دست منم رسید
تابلو عکس گنبد امام حسین بود
برای بقیه فرق داشت ولی ماله من و دختر خالم حرم امام حسین بود
ساک صورتی رو باز کردم دیدم توش یه مفاتیح مشکیه یه مهر و تسبیح تربت،یه پلاک بزرگ که روش نوشته بود یا اباعبدالله الحسین،یه آینه روش نوشته بود من حجاب رو دوس دارم😅
خیلی قشنگ بودن
عاشق تابلوعه شده بودم
۲۰ دیقه بعدش رسیدیم کرج...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۰
از اتوبوس پیاده شدم
دل کندن از بچه ها و بقیه اعضای اتوبوس خیلی سخت بود
خلاصه خدافظی کردیم و بابامو دیدم که داره میاد سمتم
بغلش کردم و روبوسی کردم😍
بابا:سلام عزیزم
_سلام😍
بابا:ساکت رو بده بریم سوار ماشین بشیم
بابام از سرحلقه و مسئول اتوبوس تشکر کرد و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه
رسیدم خونه
مامان:سلام خوش اومدی😍
_سلام ممنون خوبین؟
مامان:خداروشکر
محمد حسن رو دیدم و دوید اومد سمتم و پرید بقلم🥺
(محمد حسن داداش کوچیکمه کلاس اوله)
وسایلامو گذاشتم تو اتاق و مستقیم رفتم حموم
از حموم اومدم و لباس پوشیدم رفتم بیرون دیدم همه نشستن تو حال
عمم و مامان بزرگم و عموم اومده بودن خونمون!
رفتم با همشون رو بوسی کردم و عید رو تبریک گفتم و اونا زیارت قبولی گفتن و نشستم یه گوشه
خیلی حالم بد بود
دلتنگ بودم نمیخواستم برگردم به زندگی عادی خودم
دلم برای بچه ها تنگ شده بود
یه گوشه نشستم و تو خودم بودم
بقیه ام همش سوال میپرسیدن خوش گذشت؟
منم با ذوق میگفتم خیلی😍
عمم میگفت انقد زیر آفتاب بودی صورتت سوخته😂🤦🏻♀
۱۰ دیقه بعدش زنگ در خورد
داداشم بود
اون با رفیقاش اومد من با بابام
اومد و با همه سلام علیک کرد و رفت حموم
مهمونا رفتن و به مامانم گفتم من میرم بخوابم
رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم و عکسارو دیدم و یه قطره اشک ریختم و انقد خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۱
با صدای محمد حسن از خواب پاشدم
محمد حسن:آجی پاشو مهمون اومده
پاشدم نگا کردم دیدم علی هم خوابه
حوصله نداشتم یه مانتو پوشیدم روی لباسم و روسریمو سرم کردم و رفتم بیرون از اتاق
داییم بود
داییم:سلام دختر خاکی😍😂
_سلام خوبین؟😂
داییم:قربانت
به زنداییم هم سلام کردم و نشستم رو مبل مامانم هم از مهمونا هم از من پذیرایی کرد😅
خیلی خسته بودم
۵ دیقه بعد علی هم پاشد اومد بیرون سلام کردو نشست بغل من
انقد خوابم میومد هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم
فقط نگاشون میکردم
بعد نیم ساعت داییم و زنداییم هم پاشدن رفتن و پشت سرش مادر بزرگم اینا اومدن
دیگه پاشدم و خودم پذیرایی کردم ازشون
مادربزرگم و بابا بزرگم همش باهام حرف میزدن که خوش گذشت چطور بود؟
منم با فقط با اره خیلی یا نه جواب میدادم🤦🏻♀
یه جوری بودم ولی نمیدونم چجوری
انگار دلم تنگ شده ولی نمیدونم برای کی؟
مادر بزرگم و بابا بزرگم هم رفتن
ساعت ۸ شب بود و مامانم گفت اگه گشنتونه غذا رو بیارم
همه گفتن اره بیار ولی من اشتها نداشتم
ولی پاشدم و کمک کردم و سفره رو پهن کردیم
غذا خورشت کرفس بود منم عاشقه کرفس😋
چون مامانم واسه من پخته بود دلم نیومد نخورم و بخوره تو ذوغش
به زور ۴ تا قاشق خوردم و رفتم کنار
مامان:همین؟
_اره اشتها ندارم آخر شب میخورم
مامان:باشه
تلویزیون سریال پخش میکرد
زول زده بودم به تلویزیون ولی فکرم یه جا دیگه بود
نمیدونستم چرا اینجوریم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
رایِحه
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 #پارت۱۱ با صدای محمد حسن از خواب پاشدم م
ببخشید با تاخیر ارسال شد☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای عالم زنی مثل فاطمه داره رو کنه...
اُمُنا زهرا💔