eitaa logo
رایِح‍ه‍
283 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
خیال وصل تو شیرینه... رایحه ای از جنس لحظه ظهور💫🌱 تأسیس:1400/5/15
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 تو اتوبوس بودم و به شلمچه فکر میکردم یعنی سال بعد هم میام؟🥺 ساعت ۰۰:۵۴:۲۸ دقیقه سال تحویل بود اتوبوس حرکت می‌کرد به سمت پایگاه شهید کلهر حوصلمون سر رفته بود پاشدیم باز بازی کردیم و یک لحظه اتوبوس وایساد و همه افتادیم کف اتوبوس آخخخخخ کمرم😫 تصادف کرده بودیم همین که بلند شدم سرمو گذاشتم رو پام و زدم زیر گریه کمرم خیلی درد میکرد یه نگاه کردم به مشکات نمیتونست دستشو تکون بده😥 دستش ضرب دیده بود نگران مشکات بودم و گریه میکردم و همه میگفت آخی واسه دختر داییش گریه میکنه😂 خلاصه با چشمای اشکی رفتم نشستم سر جام و یه آب قند دادن دستم😂 گوشیم زنگ خورد و علی فهمیده بود تصادف کردیم و نگران شده بود هیچکس چیزیش نشده بود فقط ما چون وایساده بودیم افتادیم و آسیب دیدم ازینکه داره تموم میشه دلم گرفته بود ساعت ۱۲ شب رسیدیم پادگان ساک هارو یه گوشه گذاشتیم رفتیم سمت سالن غذاخوری و غذا خوردیم و بعدش رفتیم توی حسينيه ی پادگان نشستیم... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
من‌سراغِ‌هرکسی‌رفتم‌دلم‌را‌زد‌شکست غالباًاین‌لحظه‎ها‌مادر‌به‌دادم‌می‎رسد ؛
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عظمت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در روز قیامت..
- چادر ، کوچه ، دیوار و حسن .. - چه مراعات النظیریست .. خدا رحم کند .. !💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ♥ -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
4_5841357995908270265.mp3
19.43M
☘️زیارتِ آل یاسین ☘️ به امام زمانت سلام دادی⁉️
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 گفتن باید بریم پیش شهید گمنام موکت انداخته بودن و رفتیم اونجا نشستیم و ۱ ۲ ۳ آغاز سال ۱۴۰۲ شمسی رو به همه عزیزان تبریک میگیم سال تحویل شد و همون لحظه مامانم زنگ زد😍 سال جدید و تبریک گفتم و عمم،دختر عمم،خالم،رفیقم سارا،بابام،مامان بزرگم و بابا بزرگم و... همه زنگ زدن و تبریک گفتن لحظه ی بدی بود خدافظی از شهدا💔 خدافظی از پادگان شهید کلهر💔 متاسفانه سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم سمت خونه😭 انقد گریه کرده بودم که از شدت سر درد خوابم برد ساعت ۱۲ و خورده ای صدامون کردن داشتن یه ساک صورتی با یه تابلو میدادن بهمون یادگاری از راهیان🥲🌱 محمد سجاد مسئول پخش بود یادگاری ها به دست منم رسید تابلو عکس گنبد امام حسین بود برای بقیه فرق داشت ولی ماله من و دختر خالم حرم امام حسین بود ساک صورتی رو باز کردم دیدم توش یه مفاتیح مشکیه یه مهر و تسبیح تربت،یه پلاک بزرگ که روش نوشته بود یا اباعبدالله الحسین،یه آینه روش نوشته بود من حجاب رو دوس دارم😅 خیلی قشنگ بودن عاشق تابلوعه شده بودم ۲۰ دیقه بعدش رسیدیم کرج... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 از اتوبوس پیاده شدم دل کندن از بچه ها و بقیه اعضای اتوبوس خیلی سخت بود خلاصه خدافظی کردیم و بابامو دیدم که داره میاد سمتم بغلش کردم و روبوسی کردم😍 بابا:سلام عزیزم _سلام😍 بابا:ساکت رو بده بریم سوار ماشین بشیم بابام از سرحلقه و مسئول اتوبوس تشکر کرد و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه رسیدم خونه مامان:سلام خوش اومدی😍 _سلام ممنون خوبین؟ مامان:خداروشکر محمد حسن رو دیدم و دوید اومد سمتم و پرید بقلم🥺 (محمد حسن داداش کوچیکمه کلاس اوله) وسایلامو گذاشتم تو اتاق و مستقیم رفتم حموم از حموم اومدم و لباس پوشیدم رفتم بیرون دیدم همه نشستن تو حال عمم و مامان بزرگم و عموم اومده بودن خونمون! رفتم با همشون رو بوسی کردم و عید رو تبریک گفتم و اونا زیارت قبولی گفتن و نشستم یه گوشه خیلی حالم بد بود دلتنگ بودم نمیخواستم برگردم به زندگی عادی خودم دلم برای بچه ها تنگ شده بود یه گوشه نشستم و تو خودم بودم بقیه ام همش سوال میپرسیدن خوش گذشت؟ منم با ذوق میگفتم خیلی😍 عمم میگفت انقد زیر آفتاب بودی صورتت سوخته😂🤦🏻‍♀ ۱۰ دیقه بعدش زنگ در خورد داداشم بود اون با رفیقاش اومد من با بابام اومد و با همه سلام علیک کرد و رفت حموم مهمونا رفتن و به مامانم گفتم من میرم بخوابم رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم و عکسارو دیدم و یه قطره اشک ریختم و انقد خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 با صدای محمد حسن از خواب پاشدم محمد حسن:آجی پاشو مهمون اومده پاشدم نگا کردم دیدم علی هم خوابه حوصله نداشتم یه مانتو پوشیدم روی لباسم و روسریمو سرم کردم و رفتم بیرون از اتاق داییم بود داییم:سلام دختر خاکی😍😂 _سلام خوبین؟😂 داییم:قربانت به زنداییم هم سلام کردم و نشستم رو مبل مامانم هم از مهمونا هم از من پذیرایی کرد😅 خیلی خسته بودم ۵ دیقه بعد علی هم پاشد اومد بیرون سلام کردو نشست بغل من انقد خوابم میومد هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم فقط نگاشون میکردم بعد نیم ساعت داییم و زنداییم هم پاشدن رفتن و پشت سرش مادر بزرگم اینا اومدن دیگه پاشدم و خودم پذیرایی کردم ازشون مادربزرگم و بابا بزرگم همش باهام حرف میزدن که خوش گذشت چطور بود؟ منم با فقط با اره خیلی یا نه جواب میدادم🤦🏻‍♀ یه جوری بودم ولی نمیدونم چجوری انگار دلم تنگ شده ولی نمیدونم برای کی؟ مادر بزرگم و بابا بزرگم هم رفتن ساعت ۸ شب بود و مامانم گفت اگه گشنتونه غذا رو بیارم همه گفتن اره بیار ولی من اشتها نداشتم ولی پاشدم و کمک کردم و سفره رو پهن کردیم غذا خورشت کرفس بود منم عاشقه کرفس😋 چون مامانم واسه من پخته بود دلم نیومد نخورم و بخوره تو ذوغش به زور ۴ تا قاشق خوردم و رفتم کنار مامان:همین؟ _اره اشتها ندارم آخر شب میخورم مامان:باشه تلویزیون سریال پخش می‌کرد زول زده بودم به تلویزیون ولی فکرم یه جا دیگه بود نمیدونستم چرا اینجوریم... ادامه دارد... https://eitaa.com/rayeheeee آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای عالم زنی مثل فاطمه داره رو کنه... اُمُنا زهرا💔