هر وقت دیدی گناه کردی
عین خیالت نبود بدون از چشمِ
خدا افتادی . .
ولی اگھ گناه کردی غصه خوردی
بدون هنوز میخوادت :)💔
#مواظبدلاتونباشیدرفقا .
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
زندگیما همچون یخ فروشیست . .
که از او پرسیدند : فروختی ؟!
گفت : نه ، ولی تمام شد .
- آیتاللهبهجت -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ #روضه "دیدار به قیامت"
⚠️ لطفاً با حال معنوی مناسب ببینید.
shoor 2.mp3
4.66M
🎙فـایل صـوتــی
کربلایی_محسن_طالبی_پور
شور
|یه دوست خوب دارم|
#فاطمیه
استاد فاطمی نیا(ره):
هرکس روی زمین است، به برکت وجود صدیقهی کبری(س) میباشد. اگر میخواهید ببینید از چشم خدا افتاده اید یا خیر، به خودتان مراجعه کنید، اگر هنوز در دل خود نسبت به #حضرت_زهرا (س) محبت دارید، پس بدانید که از چشم خدا نیفتاده اید. ترک گناهان موجب میشود این محبت بیشتر گردد.
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حق داشت اگر تابوت بر شانه هایش سنگینی میکرد
آخر علی (ع) همه آرزوهایش را شبانه بر دوش میکشید
hossein_taheri_fatemieha_manam 128.mp3
33.81M
❇️فاطمیه ها منم مثل بچه سیدا...
#فاطمیه_ها_منم_مثل_بچه_سیدا
🎤مداح : #حسین_طاهری
رایِحه
آخهاینوچطوریقبولکنمکهتورو تویِکوچهسیلیزدن؛ ایوایمادرم 💔
آخرشتویروضههاتازشدت ِ غممیمیرممادرجان ؛ 💔
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۶
دور و برمو نگا کردم تا محمد سجادو دیدم
خداروشکر کردم که اتوبوس نرفته
خواستم برم سمت محمد سجاد تا بپرسم اتوبوس کجاست ولی همون لحظه بچه هارو دیدم و رفتم پیششون
ترنم:کجا رفتی تو دختر؟
_هیچ جا به خدا تا به خودم اومدم دیدم ساعت از ۳ گذشته
ترنم:به کی فکر میکردی که ساعت از دستت در رفت؟🤪
_خجالت بکش😂به هیچکی به خدا🥲
آقای محمدی پور:خانما سریعتر سوار اتوبوس بشید میخوایم حرکت کنیم
ساعت ۳ و ۵۰ دیقه بود و حوصلمون سر رفته بود تصمیم گرفتیم پاشیم بازی کنیم
رفتیم سمت صندلی آجی و ترنم وایسادیم و یه نفر یه اسم میگفت و ما با آخر اون یه اسم دیگه میگفتیم و کلی کیف داد
حاج آقا میخواست صحبت کنه و ما هم به احترام ایشون نشستیم و به حرفاشون گوش کردیم
قرار بود بریم طلاییه و راجب طلاییه صحبت کردن
ساعت ۵ و نیم بود رسیدیم طلاییه و تا اذان موندیم و نماز خوندیم و رفتیم پادگان مسعودیه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۷
۳ روز بعد
امروز روز آخره و داریم میریم شلمچه!
ازینکه این چند روز حالم خوب بود و شاد بودم و آرامش داشتم خوشحال بودم.ما رسیدیم شلمچه!
وااااااای چقد خوب بود،حال و هواش توصیف نشدنی بود،با همه مناطق فرق داشت
وقتی وارد شدیم انگار رفتی تو بین الحرمین و و خیلی خوشحالی
تو همین افکار بودم یهو سارا گفت:عارفه بقیه کوشن پس؟
دور و برمو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم!
وای نه!یعتی گم شدیمم؟
من فقط چند دیقه تو خودم بودم! گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به تکیه گاه😍❣(سرحلقه ی عزیز)
-
-
-
۳ تا بوق خورد تا جواب داد
آجی:الو؟
_الو سلام آجی کجایین؟
آجی:سلام عارفه جان ما اومدیم نماز شما کجا رفتید یهو؟
_ما با شما بودیم یهو گم شدیم
آجی:اشکال نداره نماز رو بخونید و بیاید سمت گنبد آبی
_چشم خدافظ
آجی:خدافظ
رفتیم یه گوشه!چفیمو انداختم زیر پام و مهر گذاشتم و شروع کردم به خوندن نماز
راحت ترین و نمازمو اونجا خوندم
چون هیچ فکر و خیالی نداشتم
حضور شهدا رو آدم حس میکرد
نماز که تموم شد رفتیم سمت گنبد آبی و تا بچه ها و دیدیم رفتیم پیششون و آجی گفت باید بریم سمت جایی که روایتگری میکنن
و ما پشت آجی راه میرفتیم
رسیدیم و یه گوشه نشستیم و همین که شروع شد اشکام ریخت و نتونستم خودمو کنترل کنم
گریه هام دست خودم نبود!
اخرای روایتگری گفتن پاشید روی پاتون وایسید و برگردید سمت چپ
حرم آقا امام حسین و حضرت ابوالفضل این سمته😭💔
آخ چقد اون لحظه خوب بود
_اربابم چقد نزدیکم بهت!کاش الان حرمت بودم!
من لیاقت اینکه بیام ازینجا بهت سلام بدم و نداشتم آقا ولی شما انقد مهربونی که این کارم برام کردی😭❤️
آقا خیلی مَردی...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده: @RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۸
تو اتوبوس بودم و به شلمچه فکر میکردم
یعنی سال بعد هم میام؟🥺
ساعت ۰۰:۵۴:۲۸ دقیقه سال تحویل بود
اتوبوس حرکت میکرد به سمت پایگاه شهید کلهر
حوصلمون سر رفته بود پاشدیم باز بازی کردیم و یک لحظه اتوبوس وایساد و همه افتادیم کف اتوبوس
آخخخخخ کمرم😫
تصادف کرده بودیم همین که بلند شدم سرمو گذاشتم رو پام و زدم زیر گریه
کمرم خیلی درد میکرد
یه نگاه کردم به مشکات
نمیتونست دستشو تکون بده😥
دستش ضرب دیده بود
نگران مشکات بودم و گریه میکردم و همه میگفت آخی واسه دختر داییش گریه میکنه😂
خلاصه با چشمای اشکی رفتم نشستم سر جام و یه آب قند دادن دستم😂
گوشیم زنگ خورد و علی فهمیده بود تصادف کردیم و نگران شده بود
هیچکس چیزیش نشده بود فقط ما چون وایساده بودیم افتادیم و آسیب دیدم
ازینکه داره تموم میشه دلم گرفته بود
ساعت ۱۲ شب رسیدیم پادگان
ساک هارو یه گوشه گذاشتیم رفتیم سمت سالن غذاخوری و غذا خوردیم و بعدش رفتیم توی حسينيه ی پادگان نشستیم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عظمت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در روز قیامت..
#دعاےفرج🌱
#قرارِهرروزمون♥
-بسمالله...🌸
بخونیمباهم...🤲🏻
ـاِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآء
ُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۹
گفتن باید بریم پیش شهید گمنام
موکت انداخته بودن و رفتیم اونجا نشستیم و
۱
۲
۳
آغاز سال ۱۴۰۲ شمسی رو به همه عزیزان تبریک میگیم
سال تحویل شد و همون لحظه مامانم زنگ زد😍
سال جدید و تبریک گفتم و عمم،دختر عمم،خالم،رفیقم سارا،بابام،مامان بزرگم و بابا بزرگم و... همه زنگ زدن و تبریک گفتن
لحظه ی بدی بود
خدافظی از شهدا💔
خدافظی از پادگان شهید کلهر💔
متاسفانه سوار اتوبوس شدیم حرکت کردیم سمت خونه😭
انقد گریه کرده بودم که از شدت سر درد خوابم برد
ساعت ۱۲ و خورده ای صدامون کردن
داشتن یه ساک صورتی با یه تابلو میدادن بهمون
یادگاری از راهیان🥲🌱
محمد سجاد مسئول پخش بود
یادگاری ها به دست منم رسید
تابلو عکس گنبد امام حسین بود
برای بقیه فرق داشت ولی ماله من و دختر خالم حرم امام حسین بود
ساک صورتی رو باز کردم دیدم توش یه مفاتیح مشکیه یه مهر و تسبیح تربت،یه پلاک بزرگ که روش نوشته بود یا اباعبدالله الحسین،یه آینه روش نوشته بود من حجاب رو دوس دارم😅
خیلی قشنگ بودن
عاشق تابلوعه شده بودم
۲۰ دیقه بعدش رسیدیم کرج...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۰
از اتوبوس پیاده شدم
دل کندن از بچه ها و بقیه اعضای اتوبوس خیلی سخت بود
خلاصه خدافظی کردیم و بابامو دیدم که داره میاد سمتم
بغلش کردم و روبوسی کردم😍
بابا:سلام عزیزم
_سلام😍
بابا:ساکت رو بده بریم سوار ماشین بشیم
بابام از سرحلقه و مسئول اتوبوس تشکر کرد و سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه
رسیدم خونه
مامان:سلام خوش اومدی😍
_سلام ممنون خوبین؟
مامان:خداروشکر
محمد حسن رو دیدم و دوید اومد سمتم و پرید بقلم🥺
(محمد حسن داداش کوچیکمه کلاس اوله)
وسایلامو گذاشتم تو اتاق و مستقیم رفتم حموم
از حموم اومدم و لباس پوشیدم رفتم بیرون دیدم همه نشستن تو حال
عمم و مامان بزرگم و عموم اومده بودن خونمون!
رفتم با همشون رو بوسی کردم و عید رو تبریک گفتم و اونا زیارت قبولی گفتن و نشستم یه گوشه
خیلی حالم بد بود
دلتنگ بودم نمیخواستم برگردم به زندگی عادی خودم
دلم برای بچه ها تنگ شده بود
یه گوشه نشستم و تو خودم بودم
بقیه ام همش سوال میپرسیدن خوش گذشت؟
منم با ذوق میگفتم خیلی😍
عمم میگفت انقد زیر آفتاب بودی صورتت سوخته😂🤦🏻♀
۱۰ دیقه بعدش زنگ در خورد
داداشم بود
اون با رفیقاش اومد من با بابام
اومد و با همه سلام علیک کرد و رفت حموم
مهمونا رفتن و به مامانم گفتم من میرم بخوابم
رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشتم و عکسارو دیدم و یه قطره اشک ریختم و انقد خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
بسم الله الرحمن الرحیم
والعِشقُ انتظار!
رمان آرزوی محال✨🤍
#پارت۱۱
با صدای محمد حسن از خواب پاشدم
محمد حسن:آجی پاشو مهمون اومده
پاشدم نگا کردم دیدم علی هم خوابه
حوصله نداشتم یه مانتو پوشیدم روی لباسم و روسریمو سرم کردم و رفتم بیرون از اتاق
داییم بود
داییم:سلام دختر خاکی😍😂
_سلام خوبین؟😂
داییم:قربانت
به زنداییم هم سلام کردم و نشستم رو مبل مامانم هم از مهمونا هم از من پذیرایی کرد😅
خیلی خسته بودم
۵ دیقه بعد علی هم پاشد اومد بیرون سلام کردو نشست بغل من
انقد خوابم میومد هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم
فقط نگاشون میکردم
بعد نیم ساعت داییم و زنداییم هم پاشدن رفتن و پشت سرش مادر بزرگم اینا اومدن
دیگه پاشدم و خودم پذیرایی کردم ازشون
مادربزرگم و بابا بزرگم همش باهام حرف میزدن که خوش گذشت چطور بود؟
منم با فقط با اره خیلی یا نه جواب میدادم🤦🏻♀
یه جوری بودم ولی نمیدونم چجوری
انگار دلم تنگ شده ولی نمیدونم برای کی؟
مادر بزرگم و بابا بزرگم هم رفتن
ساعت ۸ شب بود و مامانم گفت اگه گشنتونه غذا رو بیارم
همه گفتن اره بیار ولی من اشتها نداشتم
ولی پاشدم و کمک کردم و سفره رو پهن کردیم
غذا خورشت کرفس بود منم عاشقه کرفس😋
چون مامانم واسه من پخته بود دلم نیومد نخورم و بخوره تو ذوغش
به زور ۴ تا قاشق خوردم و رفتم کنار
مامان:همین؟
_اره اشتها ندارم آخر شب میخورم
مامان:باشه
تلویزیون سریال پخش میکرد
زول زده بودم به تلویزیون ولی فکرم یه جا دیگه بود
نمیدونستم چرا اینجوریم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rayeheeee
آیدی نویسنده:@RAHIL_313M
رایِحه
بسم الله الرحمن الرحیم والعِشقُ انتظار! رمان آرزوی محال✨🤍 #پارت۱۱ با صدای محمد حسن از خواب پاشدم م
ببخشید با تاخیر ارسال شد☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجای عالم زنی مثل فاطمه داره رو کنه...
اُمُنا زهرا💔