? #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#حدود_سیزده_ساعت...!!
🌷....بچهها مرا هل میدادند و میگفتند: «برو تو» الان ما را میزنند. اول چهار دست و پا شدم، اما نتوانستم داخل شوم. بعد سینهخیز رفتم و به زور داخل شدم. سنگر بزرگ اما تاریک تاریک بود. طوری که انتهای آن دیده نمیشد. چهار دست و پا شدم و جلو رفتم. عرض سنگر را طی کردم تا به ته سنگر برسم و جا برای بقیه باشد. بعد به سمت راست پیچیدم و این بار طول سنگر را طی کردم. آن وسطها بوی تعفن شدیدی به مشامم خورد. در حالت عادی چنین سنگرهایی، هوا برای نفسکشیدن ندارند و اغلب به آدم حالت خفگی دست میدهد، چه برسد به اینکه بوی تعفن هم بیاید! دنبال یک جای مناسب میگشتم که بچهها یکی یکی داخل شدند و شروع کردن به هل دادن. «زودباش. زودباش سید برو.»
🌷یکی از بچهها که آخر صف ایستاده بود، تیر خورده و با ناله گفت: برید داخل سنگر، عراقیها دارن میبینند. الان مرا میزنند. به انتهای سنگر که رسیدم، توی تاریکی شبح یک نفر را دیدم که دراز کشیده. از طرز خوابیدنش معلوم بود مرده است. تازه فهمیدم آن بوی تعفن مال چیست. کبریتم را از جیب درآوردم. آتش کردم و گرفتم روبهرویش. همانطور که حدس زده بودم عراقی بود. احتمال دادم بر اثر انفجار همان نارنجکی که دو سه روز پیش، بچهها انداختند توی سنگرش مرده. جنازه باد کرده بود، به قدری که دکمههای پیراهنش کنده شده و لباسش در حال پاره شدن بود. بچهها رسیدند به ته سنگر و تنگ من نشستند. دیگر جایی برای تکان خوردن نداشتم. سنگر ظرفیت ۵ نفر داشت. اما حالا با وجود آن جنازه باد کرده سه نفر هم به زور جا میشد. اما فضای جبهه و حساسیت کار اینطور بود که....
🌷اینطور بود که اگر میگفتند ۱۰ نفر باید در آن سنگر جا شوند همه بچهها سعی میکردند اطاعت کنند و آنچه خواسته شده را انجام دهند. حتی اگر به قیمت جانشان تمام شود. برای همین مجبور شدیم کنار هم دراز بکشیم تا هر شش نفرمان بتوانیم داخل سنگر جا شویم. قسمت بد ماجرا از همانجا شروع شد که باید کنار آن جنازه متعفن و بدبو تا شب دراز میکشیدم. بچهها جایشان تنگ بود و ناچار به من آنقدر فشار آوردند که شکمم به شکم جنازه چسبید. بوی تعفنی که فضا را پر کرده بود و داشت خفهمان میکرد. هیچ هوایی برای نفس کشیدن و جایی برای تکان خوردن نداشتم. کم کم خسته شدم و بدنم خشک شد. حاضر بودم بروم بیرون زیر گلوله باشم و حتی شهید شوم، اما از آن جنازه بد بو دور شوم. حدود ۱۳ ساعت را در همان حالت ماندیم تا اینکه هوا تاریک شد و توانستیم از آن سنگر بیرون بیاییم.
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❌️❌️ چه نیرویی جز نیروی ایمان میتونه ممکن کنه؟؟!!
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
#امیر_سرلشگر
#خلبان_شهید
#غلامحسین_افشین_آذر
#قسمت_دوم
آخرین وداع از زبان #همسر_شهید
اواخر شهریور سال 1359 بود. ایشان طبق معمول هر سال دو هفته مرخصی گرفتند. در آن سال ما جهت دیدار پدر و مادر همسرم از تبریز به تهران آمدیم.
هنوز دو سه روزی از آمدن ما به تهران نگذشته بود که از پایگاه تبریز با همسرم تماس گرفتند و اعلام کردند که هرچه سریعتر خودشان را به ستاد معرفی کنند. ایشان بلافاصله عازم تبریز شدند و فردای آن روز طی تماس تلفنی گفتند که در حال آماده باش هستند و از ما خواستند به تبریز بازگردیم.
صبح فردا تبریز بودیم که ناگهان هواپیماهای دشمن پایگاه را بمباران کردند و ما بسیار وحشتزده و نگران شدیم! با گردان تماس گرفتم ولی موفق نشدم با ایشان صحبت کنم. مجدداً بعدازظهر همان روز پایگاه هوایی تبریز توسط هواپیماهای دشمن بمباران شد که این بار پس از چند ساعت خودشان به منزل آمدند و سعی کردند تا ما را آرام کنند. در آن زمان پسرم به سختی بیمار بود و دچار تب شدیدی شده بود.
از ایشان خواستم چند ساعتی مرخصی بگیرند تا پسرمان را به درمانگاه ببریم ولی با در نظر گرفتن شرایط خاص و حساس پیش آمده، این کار را به من سپردند و خود به ستاد بازگشتند. به دستور پزشک درمانگاه، پسرم باید به مدت 24 ساعت در آنجا بستری میشد! سعی کردم ایشان را پیدا کنم ولی باز هم موفق نشدم، تا اینکه خودشان با درمانگاه تماس گرفتند و من موضوع بستری شدن پسرمان را با پدرش در میان گذاشتم.
#ادامه_دارد ...
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🕊🌹🥀🌷🥀🌹🕊
#شهیده_رقیه_رضایی_لایی
#قسمت_دوم
دو سال و چند ماه قبل از شهادت با همسرش آشنا شد. اقوام با شناختی که از رقیه داشتند، او را به همسرش معرفی کرده بودند.آن زمان رقیه در حزب جمهوری فعالیت داشت و یکی از کانون های حزب را اداره می کرد.
وقتی با هم آشنا شدند، همسر رقیه او را بسیار نزدیک به افکار و روحیه خودش یافت.
همسرش می گوید«آن زمان من در سیستان و بلوچستان فعالیت می کردم. مثل رقیه در حزب جمهوری بودم ووقتی به ایشان گفتم من در سیستان کار می کنم و باید به آنجا بروم، بدون هیچ قید و شرطی پذیرفت. گفت تبعیت از همسر بر من واجب است»
با شروع بیماری مادرش،کردستان را ترک کرد و به قزوین بازگشت.
همسرش می گوید«خانواده ایشان مذهبی و سنتی بوندن. پدرشان تجارت چوب می کرد و مادرش خانه دار بود. یک خواهر بزرگ تر از خودش داشت. او تنها دختر توی خانه بود.رقیه در استعداد و نبوغ و ایمان زبانزد فامیل بود»
مهریه رقیه یک سفر حج بود وچهارده سکه طلا، ازدواج با من بخاطر رضای خود بود نه برای مادیات یا هر چیز دیگر.در همسر داری اش طوری رفتار می کرد که همه اش رضایت خدا را مد نظر داشت. سر سوزنی از تکالیفش را چه نسبت به من و چه در رفتار با دیگران کم یا زیاد نمی کرد. خودش را فانی در خدا می دید. هر وقت می خواست کاری انجام بدهد، با خودش می اندیشید که آیا این کار رضایت خدا را در پیش دارد؟
بعد هم جوابش را به سرعت پیدا می کرد.
#ادامه_دارد
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
خاک های نرم کوشک
زندگینامه
شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_دوم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت «روم به دیوار دور از جناب شما دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم،
داشت...»
شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم
آن دبستان تنها یک معلم داشت او را هم می دانستیم طاغوتی است از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
موضوع را به باباش .گفتم عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت رو همین حساب پدرش گفت حالا که اینطور شد خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.....
تو آبادی علاوه بر دبستان یک مکتب هم بود از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن " ۱ ".
پاورقی
۱ زمان وقوع این خاطره بر میگردد به حول و حوش سال ۱۳۳۳ هجری شمسی
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نه_سال_بعد....#معجزه!
🌷به هر حال كمی بعد كار به جايی رسيد كه ديگر نمیشد جسد را به حال خودش رها كنيم و با صلاح و مشورت كه كرديم تصميم گرفتيم آن را خارج كنيم. پسر و برادرم برای خارج كردن جسد به داخل مزار رفتند. جسد همانطور بود كه بار اول و هنگام دفن ديده بودم. فقط كفن پوسيده شده و جنازه همچنان داخل كيسه پلاستيكی قرار داشت. پسر و برادرم به همراه يك نفر ديگر جسد را گرفتند تا بيرون بياورند. اما دست همگی خونين شد. خوب كه نگاه كرديم ديديم خون عبدالنبی مثل اينكه تازه جاری شده باشد، داخل كيسه جمع شده و از آن درز كرده است. اگر بخواهم خوب تشريح كنم، اين خون كمی تيرهتر از خون تازه بود. اما....
🌷اما جاری بود و حتی به داخل مزار هم میچكيد. ما كيسه را باز نكرديم تا ببينيم چهره عبدالنبی چطور است. اما اگر وزن پسرم موقعی كه دفن شد ۵۰ كيلو بود اينبار وزنش چند كيلويی كمتر شده و شايد به ۴۵ كيلو رسيده بود. يعنی تنها چند كيلو كمتر شده بود. برادرم كه خودش داخل مزار رفته و جسد را گرفته بود، بعدها تعريف میكرد كه دست و پای جنازه نرم بود و اصلاً حالت خشكی نداشت. گويیكه به تازگی شهيد شده باشد. حتی خودم ديدم كه دست عبدالنبی در اثر جابجايی تكان خورد و روی سينهاش قرار گرفت. يكی از همولايتیهايمان سريع رفت تا از اتاقكی كه در قبرستان وجود داشت، قرآنی بياورد و بالای سر جسد بخوانيم. صفحات قرآن پوسيده شده بود، اما....
🌷اما درست همان آيه: ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله اموات.... آمد. آيهای كه خدا در آن میگويد شهدا زندهاند نزد ما روزی میخورند. بعد از اين ماجرا در خانه ما غوغايی برپا شد. يكی از دوستان پسرم كه همراه او به جبهه رفته بود، موضوع را به بنياد شهيد كازرون اطلاع داد و كمی بعد كلی آدم از بوشهر و كازرون به منزل ما آمدند. حتی برخی از آنها میخواستند دوباره نبش قبر كنيم تا با چشم خودشان جسد را ببينند. ما اين موضوع را منوط به اجازه روحانيون كرديم. اما حاج آقا حسينی امام جمعه وقت كازرون مخالفت كرد. خود ايشان هم مثل كسانیكه از حاضران واقعه موضوع جسد عبدالنبی را میشنيدند، خاك او را به عنوان تبرك برداشت و رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز عبدالنبی يحيايی (همرزمانش برای خانوادهاش تعريف كرده بودند، او در اثنای عمليات والفجر ۲ به تاريخ ۸/۵/۶۲ و روی ارتفاعات حمزه كردستان عراق، برای خاموش كردن آتش مسلسل يكی از سنگرهای دشمن نارنجكی برمیدارد و به طرف سنگر میرود. اما ميان خاكريز دشمن و نيروهای خودی مورد اصابت گلولههای دشمن قرار میگيرد و به شهادت میرسد. به دليل اينكه دشمن به منطقه تسلط داشته، جنازه عبدالنبی ۱۸ روز در همانجا میماند و پس از اين مدت او را به بوشهر انتقال میدهند و نهايتاً پس از ۲۸ روز بدون آنكه جنازه فاسد شود، دفن میشود. پدر شهيد میگويد كه روز دفن عبدالنبی او را با كيسه پلاستيكی پوشانده و روی كيسه هم كفن كشيده بودند. تقويمها شهريور ماه ۱۳۶۲ را نشان میدادند. عبدالنبی برای بار اول با چنين شكل و شمايلی دفن شد.)
#راوی: پدر بزرگوار شهید
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#قصهی_پر_غصهی_مادری_از_لحظه_شهادت_چهار_دخترش....
🌷عملاً تشخیص اجساد متلاشی شده غیرممکن بود اعضای تکه تکه شده دختران بیگناهم را همسرم از روی لباسهایی که خودش در آخرین سفر برایشان خریده بود پیدا کرد. پارچه بزرگی را پهن کرد و اجساد متلاشی شده را از گوشه و کنار پیدا کرد و روی آن میگذاشت. به همراه همسرم هر کدام گوشهای از پارچه حاوی اجساد متلاشی شده چهار فرزندم را بلند کردیم در آن لحظه نمیدانستیم چکار کنیم، وضعیت قرمز بود و همسرم تا بهترشدن شرایط اجساد را به زیرزمین خانه منتقل کرد.
🌷شوک بزرگی به من و همسرم به خاطر از دست دادن همزمان چهار دلبندمان وارد شد، پرسیدم: حاجی چرا اجساد را به اینجا آوردیم؟ اینجا چکارشان کنیم بهتر است اجساد را به مسجد ببریم. اجساد کاملاً متلاشی و سوخته شده بودند و عملاً امکان غسل میت برایمان وجود نداشت اما بخاطر اینکه در میان گل و لای و نفت افتاده بودند با وجود اینکه روحانی مسجد گفت نیازی به غسل دادن نیست، اما با کمک اقوام اجساد را در مسجد تمیز کردیم و در قبرستان سلیمانبگ به خاک سپردیم.
🌷«ثویبه»، «سروه»، «سودابه» و «سرگل» گلهای پرپر شده باغچه زندگیام را در آن غروب دلگیر به خاک سپردیم. هنوز درک درستی از بدبختی که بر سرم آمده بود نداشتم، عمق مصیبت آنقدر زیاد بود که از صبح تقریباً فرزند شیرخوارم را که در گهواره گذاشته بودم فراموش کرده بودم. تقریباً تا غروب آفتاب مشغول تدفین چهار فرزندم بودیم، خواهرشوهرم از «حمیده» پرسید، مغزم کاملاً از کار افتاده بود. تازه یادم افتاد که طفل بیچاره را ساعتهاست تنها گذاشتهام وقتی بازگشتیم....
🌷وقتی بازگشتیم حمیده گرسنه و وحشتزده به اطراف نگاه میکرد درحالیکه حجم زیادی شیشه روی گهوارهاش ریخته بود اما سالم و بدون هیچ جراحتی از گهواره بیرون کشیدم و برای تمام ساعتهای تلخی که تجربه کرده بود زار زدم.... چهار فرزندم در خاک سرد آرمیده بودند و من نبود تکتکشان را در وجود حمیده کوچک جستجو میکردم. طفلی که امروز بزرگ شده و در عرصه تعلیم فرزندان این آب و خاک خدمت میکند.
🔰 خرداد ۶۳ را میتوان رمضان خونین بانه نامید، روزی که هشت فروند هواپیمای رژیم بعث صدام بر آسمان بانه ظاهر شدند و در یک آن، ۶۰۵ نفر از مردم بیدفاع این شهر را به خاک و خون کشیدند..
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#قسمت_دوم (۴ / ۲)
#تخصصیترین_جراحی_سرپایی_در_اسارت!!!
🌷....ترسیدم و ایستادم. چند بار داد و فریاد کرد تا فرمانده اردوگاه سر رسید. ابتدا مرا با دست نشان داد و وقتی متوجه رضا و امدادگر شد که به طرفم میآیند، صدایش را بیشتر بالا برد و به جنب و جوش افتاد. سرگرد هم که تازه وارد صحنه شده بود، چیزهایی را بلغور کرد: «چی میگه؟» رضا نگاهش را به سمت فرمانده اردوگاه که نگران و دستپاچه ما را تماشا میکرد انداخت و گفت: ـ هیچی. واسه خودش زرزر میکنه. فکر کنم ترسیده و میخواد بدونه تو واسه چی یه دفعه بلند شدی و میخوای بری تو سوله. ـ خب یه جوری حالیش کن پام کرم گذاشته و دکتر میخوام. همین که دست بردم زخم پایم را نشان سرگرد و نگهبان بدهم، سرگرد کلت کمریاش را رو به آسمان گرفت و چند تیر هوایی شلیک کرد.
🌷با صدای تیر، همه ساکت شدند و رضا و امدادگر، از من فاصله گرفتند. قلبم به شدت میتپید و داشتم قالب تهی میکردم، اما وقتی با اشاره به زخم پایم فرمانده اردوگاه را متوجه موضوع کردم، با خشم اسلحهاش را داخل غلاف گذاشت و شروع به صحبت کرد. من که چیزی متوجه نشدم اما یکی از میان اسرا، با لهجهی خوزستانی گفت: «میگه دکتر نداریم.» با التماس از او خواستم بپرسد داخل دفتر اردوگاه، مایع ضدعفونی مثل بتادین، پرمنگنات، یا دارویی برای پانسمان دارند. سرگرد چشمش را به زخم پایم دوخت و با سگرمههای به هم کشیده، قبل از اینکه حرفی زده شود، جوابم را داد: «نه دکتر، نه دارو، هیچ کدوم رو ندارن.»
🌷برگشتم و با اضطرابی که وجودم را پر کرده بود، سرِ جایم نشستم. سرگرد و نگهبان آرام شدند و امدادگر با باز کردن پارگی شلوارم، زخم را نگاه کرد: «رضا، ببین میتونی چند نخ سیگار از اینا بگیری.» خندهام گرفت. ابتدا فکر کردم وقت مناسب گیر آورده و میخواهند از آب گل آلود، ماهی بگیرند. رضا به طرف فرمانده اردوگاه رفت و با ایما و اشاره، راضیاش کرد چند نخ سیگار و کبریت به او بدهند. سیگارها را که گرفت، دنبال آدم سیگاری گشت: «کی سیگاریه؟» کسی حاضر نبود بعد از یک ماه، آن هم با شکم خالی، لب به سیگار بزند. رضا خودش داوطلب شد و کبریت روشن را زیر سیگار گرفت. امدادگر هم زخم پایم را باز کرد و شعلهی کبریت را روی کرمها گرفت. سوزش پا....
#ادامه_در_شماره_بعدی....
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#تکه_تکه_شدن_آن_هشت_نفر!!
🌷....در همین بین بود که ناگهان دود سیاهی به آسمان بلند شد، رد دود را که میگرفتی، میرسيدى به “توپ ۱۵۵ خود کششی” گردان خودمان که لابلای دود و آتش و انفجار، در حال دست و پنجه نرم کردن بود. سر و صدا آنقدر زیاد بود که صدای بچههای گردانمان در آنجا گم شده بود. تنها یادم میآید که میدویدیم به سمت آنجا و لودر هم پشت سرمان غرشکنان میآمد.
🌷خیلی تلخ بود که هشت نفر از بچههایمان در داخل قبضه توپ گیر کرده بودند و ما بر اثر شدت انفجار گلولههای توپ، فقط میتوانستیم نظارهگر باشیم. تمامی آن هشت نفر بر اثر انفجارهای پیاپی تکه تکه شدند و ما ماندیم و قطعهای از پیکرشان که حتی قابل شناسایی نبودند.
🌷به نیابت از آن شهیدان، قطعه ای از پیکر مطهرشان را جمع آوری کردیم و به خانوادههایشان تحویل دادیم. نمیدانم حکمت آن روز و روزگار چه بوده و هست اما هنوز هم که به جفیر میروم، صحنههای آن روز برایم زنده میشود. به یاد آن روز و رشادتهای برادرانمان، در همان منطقه یادمانی در سه راهی جفیر ساختهاند که زوارش شدهاند کاروان راهیان نور.
راوى: رزمنده دلاور محمد فقیهی
❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
#قسمت_دوم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
داشته باشم . یک روز گفت " می خواهی برویم بیرون ؟ امروز را می توانم خانه بمانم . " قرار شد یک گشتی توی شهرهای اطراف بزنیم . من هم از خدا خواسته سالاد الویه درست کردم که ظهر بخوریم . از اهواز راه افتادیم طرف دزفول . دزفول را با موشک می زدند . از کنار ساختمانی رد شدیم که ده دقیقه قبلش موشک خورده بود . گفتیم این جا که نمی شود . جای گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ی آدم ها نظامی . حداقل برویم مزار شهدا فاتحه ای بخوانیم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خوردیم . حاشیه ی قبرستان . پیش خودم گفتم " این جا درِ غذا را بردارم پر خاک می شود . " هیچ خوشم نمی آمد آن جا غذا بخوریم اما چاره ای نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازی در می آورم . چند لقمه هم او خورد . زیاد هم حرف نزدیم .
🌸پايان قسمت دوم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#عجب_آدمی_بود_این_ابراهیم!!
🌷....اما وقتی مؤذن شما اذان گفت، بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است. ماجرای عجیبی بود. اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید. ....از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان ۶۵ و در اوج عملیات کربلای ۵ بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید: حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟
🌷گفتم: بله، چطور مگه! گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟! با تعجب گفتم: بله! او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم! وقتی چهره متعجب من را دید ادامه داد: ما به ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم. این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود. گفتم: بعد از عملیات میآیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد. بعد از عملیات به طور اتفاقی همان کاغذ را دیدم. به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با....
🌷با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آنها جلوی سنگینترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود. کسی از گردان آنها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازههای آنها هم ماند. آنها جزء شهداى مفقود و بینشان هستند. نمیدانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشهای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند. عجب آدمی بود این ابراهیم!!
🌹خاطره ای به ياد فرمانده جاویدالاثر شهيد معزز ابراهيم هادى
راوی: رزمنده دلاور سردار حسین الله کرم
📚 کتاب "شهید گمنام"
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#سرش_رفته_بود!!
🌷....فوراً نشستم. در همین حال، «محسن برکابی» آمد و گفت: «اکبری! مهمات نداریم، تلفات زیاد است، «حجت» هم سرش قطع شده.... چه کار کنم؟» «اکبری» لبخندی زد و گفت: «امروز «عاشورا»ست.... برو که نوبت تو هم میرسد!» «محسن» راهی شد؛ بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد. از «اکبری» خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور «صفاری» را دیدم. آنقدر گلولهی «آر.پی.جی» زده بود که به سختی صدایم را میشنید؛ اما با دیدنم لبخندی زد و گفت:...
🌷....گفت: «بیا جلو.» جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات ـ که از «سوپرمارکت» عراقیها (!) خریده بود ـ به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه «مرتضی» و «سید محسن» مشغول دیدهبانی آرایش تانکهای دشمن بودم، که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. «محسن» را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلولهی تانک، سر «محسن» را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محسن برکابی
راوی: رزمنده دلاور مهدی کیامیری
#ایران 🇮🇷
#ارتش_قهرمان
#وعده_صادق
#سید_هاشم_صفی_الدین
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
💞 #ازدواج_به_سبک_شهدا
🔻 #قسمت_دوم
.
💞 یا دلم برای ازدواجی به سبڪ #شهید_ڪلاهدوز تنگ شده...ڪه خـرید عقـد همسرش یڪ #حلقـه و یڪ جفت ڪیف و ڪفش بود و مـراسم عقـدش را خیلی ساده با سی_چهل نفر مهمون برگزار ڪرد...
💞 یا شهید #محمد_ابراهیم_همت ڪه زندگی شان را در اتاق ڪوچڪی روی پشت بام شروع ڪردند! دریغ از یڪ چراغ خوراڪ پزی در اوایل زندگی...
💞یا شهید #مهدی_باڪری ڪه اهل سادگی و از تجملات بیزار؛ ڪه زندگی را در دو اتاق خانه ی پدری شروع ڪردند! همراه با وسایل ضروری زندگی ڪه آن قدر ڪم بود در یڪ پیکان استیشن جا می شد...
.
✅آن روز ها مـراسم را سـاده میگرفتند در #انتخاب_همسر به #تقوا و #دیانت توجه میڪردند نه پول و ظواهر...
خدایی عمل میڪردند و علوی زندگی میکردند...
.
⛔️این روزها سخت درگیر #تجمـلات و ظـواهـر شدیم و معترض هم هستیم ڪه چرا اینقدر #طـلاق و بدبختی زیاد است...
.
⚠️ما بجای توجه به "شعائر" الهی
به "ظواهر" دنیوی توجه میکنیم....
.
‼️به راستی ڪه همه ی ما میدانیم راه #اهل_بیت و شهدا چیست ...
و وای به حال ما که میدانیم و اینگونه عمل می ڪنیم....
#جوانها_بخونین_خالی_از_لطف_نیست 😇
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
@shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم