eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۵/۲۸ محل تولد: شهرستان سقنر کرمانشاه تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۸/۱ مصادف‌با تاسوعای‌حسینی محل شهادت: سوریه وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: شهرستان سنقر ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
• آنطۅر زندگے کـن که مـرگ، مزاحـم زندگے تو نباشـد!🕶 و آن‌گونه بمیــر، که زندگے‌ساز باشی..🛠 • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 . ●| یاراݧ همہ رفتند ! ●| افسۅس کہ جاماندھ منـم !💔 . دِلی برٰای سٰردار دلهٰا🌱 @Razeparvaz|🕊•
. مراقب باشیم..؛ پُست‌ها، پَست‌مان نکند..!🚶🏻‍♂ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
۹۹/۹/۹ این رُند ترین تاریخ قرن 📆 آخرین پاییز قرن 🍁 و آخرین آذرِ قرن است..🍂 می‌شود آخرین جمعه قرن بیایی گلستان کنی ۱۳۰۰ را؟!🙂🥀 @RazeParvaz |🕊•
•••📖 📚 ماشین روبه روی ساختمانی ایستاد و پیاده شدیم🚌🤨 به سالنی هدایت شدیم و منتظر ماندیم که نمایندگان صلیب سرخ بیایند و اسم‌هایمان را به عنوان اسیر جنگی ثبت کنند.🖌🔖 بعد از ساعتی انتظار، بالاخره عده‌ای وارد سالن شدند؛ یک نظامی عالی رتبه ارتش عراق همراه چند افسر دیگر و یک زن جوان.💁🏻‍♀ زن لباس مبتذل سیاه رنگی به تن داشت و صورتش را به شکلی چندش آور آرایش کرده بود.🤭🤮 به نظر می‌رسید گزارشگر یکی از خبرگزاری های مهم جهان باشد.🎤 این را از درجه بالای نظامیان عراقی که همراهش بودند فهمیدم. تا آن روز با خبرنگاران زیادی روبه رو شده بودیم؛ ولی این یکی میان عراقی‌ها از احترام خاصی برخوردار بود.😟 زن گزارشگر، با دیدن ما، خیلی تعجب کرد🙄 باورش نمی‌شد بچه‌هایی در آن سن و سال جنگیده باشند. او، بعد از گپ و گفتی مختصر با چند نفر از ما، به سرهنگ عراقی پیشنهاد داد ما را در محلی که نگهداری می‌شویم ملاقات کند.🤦🏻‍♂ سرهنگ، اگرچه دلش می‌خواست گزارش در همان سالن و حیاط بیرونی تهیه شود، پیشنهاد زن گزارشگر را پذیرفت و قرار شد زن روز بعد ما را در چهار دیواری پادگان شمال بغداد ملاقات کند.🤧🚶🏻‍♂ سرهنگ عراقی به نگهبان های همراه ما سفارش کرد حیاط زندان را آب پاشی کنند و میوه و خوراکی هم در اختیار ما بگذارند.🍊🍐🍎🥨 او، بعد از سفارش‌های لازم که به مسئولان زندان جدید ما کرد، توصیه‌هایی هم برای خود ما داشت که همه را صالح برایمان ترجمه کرد🗣:«میگه وای به حالتون اگه فردا ببینم جلوی دوربین حرف مفت زدید یا سرتون رو پایین گرفتید!»😠 همه‌چیز به روز بعد موکول شد. صالح به زندان استخبارات و ما به زندان شمال بغداد منتقل شدیم🚛🚌🚚 در راه یکی از بچه‌ها گفت:«عجب صلیب سرخی!»😓 دیگری گفت:«این که صلیب سیاه بود!»😄 و خندیدیم.😂 روز بعد، پیش از طلوع آفتاب، در زندان باز شد. عراقی‌ها مجبورمان کردند حیاط زندان را جارو و آب پاشی کنیم.💧 ساعتی بعد، یک سینی بزرگ پر از انگور و هندوانه آوردند و گذاشتند جلوی در زندان.🍇 بشکه آب را هم با یک خمره نو عوض کردند.😏 یک پنکه سقفی هم از سقف زندان آویزان کردند. رحیم سفارش اکید کرد که تا آمدن و رفتن خبرنگارها هیچ‌کس حق ندارد به میوه ها دست بزند😑 تهدید او را جدّی نگرفتیم و همین که رفت همه میوه ها را خوردیم🤣؛ نه از آن جهت که چند ماه بود مزه هیچ میوه‌ای را نچشیده بودیم، بلکه می خواستیم جلوی دوربین فیلم بردارها فرصت سوء استفاده به دشمن ندهیم😌 مطمئن بودیم، بعد از رفتن خبرنگارها، سربازان عراقی دانه‌ای انگور هم برای ما باقی نخواهند گذاشت.😋🍇 تا ظهر چشم به در داشتیم که گروه فیلم برداری بیاید. اما خبری از آن ها نشد. سراسر روز را با اضطراب انتظار کشیدیم. انگار بخت با ما یار بود.😃 عراقی‌ها از خیر گزارش زن سیاه پوش گذشته بودند.😂بهتر. در عوض، بعد از مدت ها، میوه خوردیم و در آن هوای گرم صاحب یک خمره و یک پنکه سقفی هم شدیم!🤓🖐🏻 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ماه رمضان تمام شده بود.⌛️ در یکی از روزهای مردادماه، وقتی هفتاد و پنج روز از دوران اسارتمان می‌گذشت، یک بار دیگر صدای بوق ماشینی از پشت در چهاردیواری شنیده شد.🔊🧐 این بار اما خبری از استیشن سیاه نبود. مینی‌بوسی آمده بود که ما را با خود ببرد؛ دوباره به زندان بغداد، یا به دیدار صلیب سیاه، یا اردوگاه.🍃🚌 نمی‌دانستیم.🤷🏻‍♂ رحیم، که در این مدت برای یادگیری زبان فارسی از ما از هر فرصتی استفاده کرده بود، با اندک کلمات فارسی، خبر خوش رفتن به اردوگاه رمادی را به ما داد.😍🚌🚎 رفتن به اردوگاه یعنی خلاص شدن از شرّ دوربین‌ها و خبرنگاران رژیم بعث، که ما را وسیله خوبی برای تبلیغات علیه کشورمان می‌دانستند.📸📹🏃🏻‍♂ دست کم ما این طور فکر می‌کردیم💭 اما به راستی آیا رفتن به اردوگاه پایانی بر آن تبلیغات سنگین بود؟🤕 راه افتادیم.🚎 مینی‌بوس روی جاده‌ای در جهت غرب حرکت می‌کرد. روی تابلویی نوشته شده بود:«رمادی 100 کیلومتر».🏷 قبلاً از صالح چیزهایی درباره اردوگاه رمادی شنیده بودیم. از اینکه تا دو ساعت دیگر به جمع هزار نفره اسیران جنگی اردوگاه رمادی ملحق می‌شدیم خوشحال بودیم.🤩💙 ولی من انتظاری بزرگ را هم با خود می‌بردم. در آن لحظه به یاد اکبر و حسن اسکندری بودم.💔🚶🏻‍♂ آرزویی بزرگتر از این نداشتم که در اردوگاه رمادی آن دو را ببینم.☹️ مینی‌بوس با سرعتی نه چندان زیاد پیش می‌رفت. نگاه کردن به مناظر اطراف جاده و مزارع و خانه های روستایی، بعد از هفتاد و پنج روز زندانی بودن، حسی فراموش نشدنی در مت ایجاد می‌کرد🙂🌿🌱✨ شکل و شمایل خانه های روستایی و درختان نخل و شه گز آنجا هم، مثل آنچه در مسیر بصره به بغداد دیده بودم، شبیه روستای خودمان بود و این تشابه مرا دلتنگ می‌‌کرد.😩 کاش میشد گوشه‌ای بایستیم. این آرزو هنوز توی دلم بود که ناگهان صدایی مثل شلیک گلوله بلند شد و مینی بوس افتاد به تکان های شدید.😨 لاستیکش ترکیده بود.🙆🏻‍♂ راننده و محافظان مسلح برای تعویض لاستیک پیاده شدند.↻ از اقبال ما بود که زاپاس مینی بوس هم پنچر از آب درآمد و عراقی‌ها مجبور شدند همانجا لاستیک را پنچرگیری کنند. این یعنی فرصتی برای ما که زیر نگاه سربازان مسلح عراقی روی زمین بنشینیم و مشاممان را پر کنیم از بوی تازه علف و گوش‌هایمان را از صدای گنجشک‌های آزاد آسمان.🙂🍃☁️ مردی عرب، که طناب گاوی در دستش بود، از عرض جاده آسفالت عبور کرد. از کنار ما که می‌گذشت نگاهی به یکایک ما کرد، بال چفیه‌اش را باز کرد، سلامی گفت، جوابی از ما شنید، و رد شد.🙄👋🏼هر چند قدم که پیش می‌رفت برمی گشت و کنجکاوانه به ما و سربازان مسلح نگاه می‌کرد.😣 وقتی راننده کارش را انجام داد و می‌خواست آچارها را در صندوق مینی‌بوس بگذارد کنارش ایستاده بودم.🧔🏻👱🏻‍♂ توی صندوق چشمم به دسته‌ای مجله افتاد که نامرتب روی هم چیده شده بود. با اجازه راننده یکی از آنها را برداشتم و شگفت زده شدم وقتی دیدم به زبان فارسی است.😯😍🗞 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
● اَساسۍتَرين مَسئلہ در اِسلـام شَھادت است کہ نَصيبِ هَرکس نمۍشود اِلـا اينکہ مُخݪص شود!^^♥️ ● 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Razeparvaz|🕊•
. تباه بودن اونجا ک هروقت کارمون گیر افتاد نشستیم سرِ سجاده گفتیم الهی العفو..! بعدشم زدیم زیرش یادمون رفت :) . ..🚶🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🌱 تاریخ تولد: ۱۳۴۲/۱۰/۱۰ محل تولد: روستای پاقلعه_شهربابک استان کرمان تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۸/۱۲ محل شهادت: سوریه_دمشق وضعیت تأهل: متاهل با سه فرزند مزار شهید: گلزار شهدای کرمان ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
سہ عنصر..؛ • ¹فقاهٺ، ²صداقٺ، ³سیاسٺ، در شهیدمدرس جمع بود(:🌻! • 🌱 💔 @Razeparvaz|🕊•
چرا در دهه ۶۰ ترور مۍشدند و در دهه ۹۰ دانشمنداݧ؟💥 . چون نفوذۍها مسئۅل شده‌اند😏 و دانشمند . . . 💣! . @Razeparvaz|🕊•
✨🕊••~ شهادٺ در قاموس اسلام؛ کارےترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرکت و الحاد می‌زند و خواهد زد...👊 ||•شہید همٺ•|| ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
هدایت شده از ڄزیࢪه‌مجـنوݧ :)
سلـام🍃 ----- -رفقا ۵ صلـوات بیشتر از سی‌ثانیه زمان نمیبره.!^^✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●|🌱°•. . ما آماده هستیـم برای عـزت و حیثیت این ملـت جـان بدهیم!✌️🏻 . :)♥️ @Razeparvaz|🕊•
‌ °•| بگذار دشمݧ خود را بفريبد! و از پيـوند تاريـخے ما با عاشـۅرا غافݪ بماند . . . 🕶 ‌ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5994645851148912244.mp3
3.77M
• ●| تو هوایِ سردِ زمستون🌨 |● ●| روز و شب ما گرمِ حسینیم♥️ |● • 🎤 🎼 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 مینی بوس آماده حرکت شد.🛎🚎 سوار شدیم. مجله را با خود بردم داخل و با حرص و ولع شروع کردم به خواندنش.😍📰 اسم آن نشریه حقیقت بود. لوگویش با خط نستعلیق نوشته شده بود و زیر لوگو آیة «وَلاَ تَلْبِسُواْ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُواْ الْحَقَّ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ» درج شده بود.😁🧡 در نگاه اول متوجه شدم آن نشریه برای توزیع میان اسرای ایرانی ماهیانه چاپ می‌شود.🖨 در یکی از صفحاتش طرحی از بنیان گذار جمهوری اسلامی دیده می‌شد.😃 طراحْ امام را به هیبت خیام کشیده بود، در باغی که درختانش از بیخ اره شده بود و روی تنه هر درخت بریده شده نام یکی از شهدای بزرگ انقلاب نوشته شده بود💔؛ مطهری، بهشتی، رجایی، باهنر، مفتح.🕊 باغ دروشده با اسامی دیگر شهدای کشورمان تا دوردست ها ادامه داشت. زیر تصویر، این رباعی از خیام دیده می‌شد: یاران موافق همه از دست شدند در پای اجل یکان یکان پست شدند🕊 بودیم به یک شراب در مجلس عمر دوری دو سه پیش تر ز ما مست شدند🖐🏻ماهنامه حقیقت تا رسیدن به شهر رمادی میان بچه‌ها دست به دست شد و بعد افتاد زیر صندلی.😁🙈 رمادی شهری کوچک بود که در آن ساعت روز خلوت به نظر می‌رسید.👀 مینی‌بوس از روی پلی فلزی، که بر رودخانه‌ای پرآب نصب بود، رد شد و دقایقی بعد، خارج از شهر، از دور چشممان به سه ساختمان دو طبقه در میان سیم های خاردار افتاد.🤨 حدس زدم آنجا اردوگاه است⛓ این حدسی بود که در آن لحظه از ذهن همه ما گذشت. نزدیک تر که شدیم، نشان بزرگ هلال احمر بر پیشانی هر یک از ساختمان‌ها شکی برایمان باقی نگذاشت که بالاخره به اردوگاه رسیده‌ایم.⌛️😩 وقتی مینی‌بوس، در فاصله پنجاه متری سیم‌های‌خاردار، جلوی ساختمانی سفید توقف کرد راحت توانستیم افرادی را آن سوی سیم خاردار، توی اردوگاه، ببینیم که دوان دوان به سمت اولین ساختمان دو طبقه می رفتند🏃🏻‍♂🏃🏾‍♂🏃🏼‍♂ آنجا که ایستاده بودیم مقرّ فرماندهی اردوگاه بود. روی تابلویی نوشته شده بود:«قفص الاسری، المقر العام، رمادی».💁🏻‍♂🙄 پیاده شدیم. پنج سرباز کلاه قرمز، که هر یک شلاقی دستشان بود، آمده بودند ما را ببرند داخل اردوگاه😶 در همین لحظه سروان قدبلند و چهارشانه‌ای از ساختمان مقرّ بیرون آمد.🕶 سربازها برایش پا کوبیدند.😟 سروان اخمو بود و کاملاً جدّی. شماره‌مان کرد. بیست و سه نفر بودیم.😎 سربازها دورمان حلقه زده بودند. منصور با دیدن آن همه سرباز، که تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند، با خنده گفت:‌‌«نگاه کن چقد می‌ترسن!»😂🤭 سروان اخمو جلو آمد، گوش منصور را گرفت، کشیده محکمی به صورتش زد، و گفت: «کی می‌ترسه؟!»😡👋🏾 راه افتادیم. عباس پورخسروانی آهسته گفت:«بچه‌ها، مواظب حرف زدنتون باشید. اینا فارسی بَلدَن!»🤫 در آهنی و میله میله ورودی اردوگاه، از چپ و راست، چسبیده به سیم خارداری بود به ارتفاع دو متر و عرض پنج متر؛ تنیده و در هم فرو رفته، یک جایش ضربدری، جایی دیگر موازی، و آن وسط ها حلقوی.🤦🏻‍♂ عبور گربه‌ای از آن ناممکن بود. اتاقک بلوکی نگهبان‌ها سمت چپ قرار داشت و دو سرباز مسلح بر در آن ابستاده بودند.🔫🤓 وارد اردوگاه شدیم؛ سه ساختمان دو طبقه، یکی سمت راست و دو تای دیگر سمت چپ.🏢➡️⬅️🏢 پیچیدیم به طرف اولین ساختمان سمت چپ. از زمین شن ریزی شده تابلویی برآمده بود با این آیه قرآن: «وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً.» روی دیوار ساختمان اول، توی دایره قرمزرنگ بزرگی، به خط عربی نوشته شده بود:«قاطع الاول»🤔 همه‌جا ساکت بود. هیچ‌کس توی محوطه جلوی قاطع اول دیده نمی‌شد.😑 به راهروی باریکی داخل شدیم که پنجره های متعدد اتاق های اسرا طرف راست آن قرار داشت. صدا می‌آمد؛ صداهای آشنا، صدای آدم‌هایی که به فارسی حرف می زدند، صداهای مهربان.🤠💙 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ـ سلام برادرا ...✋🏼 ـ خوش اومدید دلاورا ...😌❤️ ـ کدوم عملیات؟😀 ـ کِی اسیر شدید؟🤕 ـ شما بودید بردنتون پیش صدام؟😂 ـ برای سلامتی شون صلوات بفرستید ...💁🏻‍♂ از هر پنجره صدایی می‌آمد و از صاحبان صدا، پشت ‌توری‌ها، جز شبحی دیده نمی‌شد.😕 پنجره‌ها تمام شد. صداها هم تمام شد. رسیدیم به راه پله‌ای و رفتیم به طبقه دوم. انتهای راهررو اتاقی بود🚪 یک راست ما را بردند داخل آن اتاق کوچک. کمی معطل شدیم تا لباس های اسیری‌مان رسید.⏰ لباس های صدام را با اشتیاق درآوردیم!🤩 همانقدر که روز جدایی با لباس های خاکی بسیج غمگین بودیم، وقتی لباس‌های رنگی اهدایی صدام را از تن می‌ریختیم خوشحال بودیم.😏😆 لباس های اسیری تیره رنگ بود. با کمی دقت می‌شد فهمید همان لباس های نظامی است، با چهارخانه‌های سیاه؛ که لابد که نشان دهنده میله‌های زندان بود.🤕🤒 حس و حال حاجیان را داشتیم که در میقات به لباس احرام درمی‌آیند و سبک می‌شوند.😁 سبک شدیم.از اتاق کوچک بیرون آمدیم. روبه رو، دری بسته بود که روی آن با رنگ قرمز نوشته بودند:«قاعه 8». سربازی، شلاق به دست، دسته کلیدش را بیرون آورد و رفت که قفل سنگین قاعه یا آسایشگاه 8 را باز کند.🔐 تا لحظه وصال با اسرای هم وطن فقط چند متر فاصله بود😍❤️ دلم شور میزد. با خودم فکر می‌کردم یعنی می‌شود اکبر، بعد از آن جدایی تلخ، مداوا شده باشد و امروز میان این همه اسیر او را ببینم یا دست کم خبری از او بشنوم؟😢 حسن چه؟☹️ممکن است از بغداد به این اردوگاه آمده باشد و امروز عیش من تکمیل شود؟😫در همین فکرها بودم که درِ آسایشگاه باز شد. داخل شدیم. خدای من، چه می‌دیدم!😳🤯 بیست سی پیرمرد سفید موی دشاشه پوش!👴🏻😑 یکیشان عصایی داشت و سرش تا روی زانوهای لرزانش خم شده بود. جوان ترینشان مردی بلندقامت و استخوانی بود که چهل‌ساله نشان می‌داد.🧔🏻 آمد به استقبالمان. صورت یک یکمان را بوسید و به زبان فارسی، اما با لهجه غلیظ عربی، ورودمان را خوش آمد گفت.😐🙄 در آن لحظه وحشت کرده بودم. با خود گفتم که خدایا مگر اسارت چقدر سخت و طاقت فرساست که اینها را این قدر پیر کرده؟😨 فکر کردم لابد این آدم‌ها روز اول اسارتشان بسیجی یا سرباز یا فوقش درجه‌دار بوده اند. چگونه می‌شود ظرف یکی دو سال این قدر پیر و تکیده شوند؟😧 هجوم پیرمردها به سمت ما فرصت فکر کردن به این چیزها را از من گرفت.آن ها، در حالی که اشک شوق می‌ریختند، ما را در آغوش گرفتند و صورت هایمان را با بوسه‌هایشان خیس کردند💦😦 روبوسی‌ها که تمام شد، زانو به زانوی پیرمردها نشستیم و به قصه زندگی‌شان گوش دادیم.🙆🏻‍♂ آنجا بود که فهمیدیم آن بنده های خدا نه بسیجی‌اند، نه سرباز، نه درجه دار.😬 آنها مردم روستاهای مرزی خوزستان بودند که سربازان صدام، در اولین روزهای اشغال، آن ها را در جاده یا خانه یا مزرعه به اسیری گرفته بودند و آنجا نگهشان داشته بودند تا هنگامی که کار جنگ به آخر رسید، روز مبادله اسرا، به ازای هر یک، افسر یا سربازی تحویل بگیرند!💔☹️ مردی چهل‌ساله، که نامش کاظم بود، قصه زندگی ما را شنید و برای پیرمردهایی که فارسی را خوب بلد نبودند ترجمه کرد.🗣 داشتیم حرف می‌زدیم که صدای باریک و کش دار سوت آزادباش پیچید توی اردوگاه😵. می‌توانستیم از آسایشگاه‌های دیگر و محیط اردوگاه آشنا شویم. کاظم که ارشد آسایشگاه بود، به طرف ظرف‌های غذا، که به میخ‌های دیوار آویزان بود رفت.🤐 یکی از غصعه‌های مستطیل شکل را برداشت و پیش از آنکه از آسایشگاه بیرون برود به ما گفت:«وقت گرفتن شامه. یه ساعت دیگه سوت داخل باش می‌زنن. حتماً برید دست‌شویی که تا فردا صبح دیگه نمی‌تونید برید.🤕 چون توی آسایشگاه دست‌شویی نیست.»🤷🏻‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
[ آگاھ‌ڪردن‌مردم؛ هوشیاربودن‌ودشمن‌را درهرچھره‌ولباسی‌‌شناختݩ؛ اساسۍترین‌تڪلیف‌ماست♥️🌱] @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
♥️ من و خورشید نشستیم و توافق کردیم صبح را با تپشِ نام تو آغاز کنیم...:)🍃 ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۳۳/۱۱/۰۵ محل تولد: پاچنار تهران تاریخ شهادت: ۱۳۶۸/۸/۲۸ محل شهادت: پنجوین وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: بهشت زهرای تهران ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•