eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌ [..تو‌که‌یک‌گوشه‌چشمت‌غم‌عالـم‌ببرد🍃 حیف‌باشدکه‌تو‌باشی‌مرا‌غم‌ببرد♥️:)..] ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید مفقود‌الاثر 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۰۹/۰۱ محل تولد: قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/‌‌‌۰۴ محل شهادت: حلب-سوریه وضعیت تأهل: متاهل با دو فرزند مزار شهید: برنگشته‌اند... ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے: 🔻🔻🔻🔻 اگر پایه‌هاۍ اسلام در این ڪشور ضعیف شد دشمن به راحتے مےتواند این ڪشور را به هم بریزد و آن چه به ڪشور انسجام بخشیده، همین اسلام است🇮🇷 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
مۍگفت: . الاݩ باید برم...🍃 تنور تا داغه باید نون رو بچسبونۍ وقتۍ پیر بشۍ، میبَرنت...:) ولۍ وقتۍ جوانۍ، صف اوݪ جاته...✌️🏻 . 🌱 🎈 @Razeparvaz|🕊•
4_6005601896109180602.ogg
2.44M
●|🎧°•. . 《هَر رفتے اومده داره..✋🏻•° 《هَر سݪامے علیڪ دآره..💛•° . [🎙]داسټان شنیدنے خادمے که ۶۰ سـاݪ حرم امام‌رضـا؏ را صُبح‌ها جارۅ میزد و... . 💔 @Razeparvaz|🕊•
● شما بايد 🍂.. حامۍ ولـايت‌فقيه و امـام باشيد و رهبـࢪ را همچۅن نگيڹ‌انگشتࢪۍ در مياݧ خود بگيريد ..(=♥️•° ● 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هوای رمادی در آخرین روزهای مهرماه سرد شده بود.🌨 اسرای قدیمی پالتوهای غبارگرفته‌شان را، که یک سال روی میخ آویزان مانده بود، شستند و گذاشتند برِ آفتاب.🌞✨ یک روز وقتی استوار محمد، درجه‌دار سیه چرده‌ای که مسئول تدارکات اردوگاه بود، آمد داخل، یحیی قشمی را فرستادیم پیشش که بگوید ما هم پالتو می خواهیم.😩🧥 استوار مرد مهربانی بود. وقتی می‌خندید دو ردیف دندان های درشت و مرتبش تضاد جالبی از رنگ سیاه و سفید در صورتش به نمایش می‌گذاشت.😁🤦🏻‍♂ هفته‌ای یک بار جلوی انبار آشپزخانه می‌ایستاد تا اسرا کامیون حامل برنج و حبوبات را تخلیه کنند و او از اجناس تخلیه‌شده صورت برداری کند.🚛📝 تا کامیون تخلیه بشود، سراغی از یحیی می‌گرفت. اگر می‌دیدش، با صدای بلند می‌گفت:«ها ابو سامره، چطوری؟»🤠 رنگ پوست یحیی قشمی نیز، مانند استوار، تیره بود. این هم رنگی موجب هم دلی استوار با یحیی شده بود.❤️ او یحیی را دوست داشت و گاهی به شوخی می‌گفت:«ابو سامره، بعد از جنگ بیا پیش خودم. دخترم رو بهت میدم.💍 همین جا بمون. تو پسر باادبی هستی!»😍✋🏽 یحیی خجالت می‌کشید ‌اما از خجالت سرخ نمی‌شد؛ یعنی نمی‌توانست سرخ بشود!😅💚 آن روز از علاقه استوار به یحیی استفاده کردیم و او مأمور شد برود پیش استوار محمد و برای گروه بیست و سه درخواست پالتو را مطرح کند.💁🏻‍♂ رفت.🚶🏻‍♂ استوار هم حرفش را زمین نزد.روز بعد، پالتوهای ما را هم آوردند؛ توی چند گونی بزرگ.😃 نو نبودند.🙆🏻‍♂ بعضی‌شان پارگی داشتند و بعضی سوراخ شده از دندان موش های جونده و پر از گرد و خاک!🙄 میشد فهمید سال های سال در انبار خوابیده بودند و شاید مانده از کهنه سربازان ارتش حسن البکر، رئیس جمهور سابق عراق😒؛ وگرنه در ارتش آن دوره عراق هیچکس پالتو نمی‌پوشید.❌ اورکت رسم بود. هر چه بودند و از هر نقطه تاریخ که آمده بودند می‌توانستند ما را از سوز سرمای خشک و گزنده رمادی حفظ کنند.🤕🤲🏼 مگر میان آن سیم های خاردار چند لایه جز سلامتی چه می‌خواستیم ما؟☹️ پالتوها را شستیم، رفو کردیم، و پوشیدیم. اگر نیاز به دوخت و دوز اساسی داشتند به حمید مستقیمی مراجعه می‌کردیم.😇💙 پدر حمید خیاطی ماهر بود و مغازه کوچکی در خیابانی از خیابان های شهر سیرجان داشت. حمید، قبل از اینکه وارد سپاه شود، چند سال، تابستان‌ها، در مغازةه پدرش شاگردی کرده بود و در چهارده سالگی خیاطی قابل بود.😌👌🏼 او نه تنها پالتوها را به اندازه‌تنمان درآورد بلکه یادمان داد چطور از یک دشداشه عربی یک پیراهن و یک شلوار ایرانی دربیاوریم.😍✂️ حمید، تا جایی که به درس و مشقش لطمه‌ای وارد نشود، کریمانه سفارش کار قبول می‌کرد.📚🙂 من دست دوزی کردن را، چنان که در نگاه اول با چرخ دوزی مو نزند، از حمید یاد گرفتم؛ قلاب بافی را هم از ملای قرآن خوان آسایشگاه، با قلابی که دور از چشم نگهبان عراقی از سیم‌خارادار درست کرده بودم🤫😬 اولین و آخرین تولید من از حرفه قلاب‌بافی عرق چینی بود که رج های آخرش را، به دلیل کمبود نخ، با رشته های گونی برنجی بافتم.😯🙆🏻‍♂ احمدعلی حسینی، یک شب، مثل همیشه، سهمیه چای خودش را برای بابا عبود برد.☕️ خودش هیچ‌وقت چای نمی‌خورد.❌ می‌گفت در همه عمرش چای نخورده است. چند بار به او اصرار کردم لااقل برای خوردن همان یک ذره شکر هم که شده چایش را بخورد؛ اما هیچ‌وقت وسوسه نشد و چای خور نشد که نشد.🤷🏻‍♂🚫 هر صبح و شب، استکان چایش را به پیرمردها، به خصوص بابا عبود، می‌داد.🙃👴🏻 تا پیرمرد چایش را بنوشد. احمدعلی با او به گپ و گفت می‌نشست و او را از تنهایی درمی‌آورد.😅 آن شب، وقتی می‌رفت برای پیرمرد چای ببرد، کلاه دست بافم را دادم که به بابا بدهد. پیرمرد چقدر خوشحال شد برای کلاه.😍 احمدعلی وقتی برگشت گفت:«بچه ها، اگه بابا عبود امشب نمیره، خیلی کاره. هر وقت شام لوبیا باشه خودشِه برا مردن آماده میکنه!»😢😨 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 پاییز سرد رمادی رسیده بود به ماه آذر. منصور و حمید و جواد، توی محوطه، کنار سیم خاردار کلاس داشتند.🤓 سیدمحمدحسینی خاک های زمین را صاف می‌کرد و با تکه چوبی روی خاک های نرم یک جمله عربی می‌نوشت و بعد آن را تجزیه و ترکیب می‌کرد.👨🏻‍🏫 زید عمر را زده بود و منصور و حمید و جواد باید یکی یکی به سید محمد جواب می دادند که زید و عمر در جمله «ضرب زیدٌ عمراً» چه کاره‌اند و اصلاً چرا تنوین زید ضمه است و مال عمر فتحه!😟🤐 من و یحیی قشمی، فارغ از دعوای عمر و زید، نزدیک سیم خاردار قدم می‌زدیم. یقه پالتوهایمان را تا روی گوش هایمان بالا آورده بودیم و داشتیم خاطراتمان را از ایران برای هم تعریف می‌کردیم.🗣 همیشه با یحیی به لهجه خودمان حرف می‌زدم و او هم با لهجه قشمی جوابم را می‌داد.😁👌🏼 حرف یک دیگر را می‌فهمیدیم. یحیی از کودکی‌هایش در جزیره قشم می‌گفت؛ از پدرش که ماهی‌گیر بوده و از خاطرات روزهایی که با او به دریا رفته بود.💭🌊 من هم از روستایمان و از روزهای شاد کودکی برای یحیی داستان‌ها داشتم؛ از جوجه برداشتن از توی قال[لانه] بلبل‌های بالای درختان بلند گز و از ساعت‌ها تلاش زیر آفتاب گرم تابستان برای صید ملخ های کوچک، که بهترین غذای جوجه بلبل‌ها بودند.😋🤩🦜 یحیی همیشه شاد بود و با صدای بلند می‌خندید.❤️و تند حرف میزد و به غیر از من دیگران به سختی متوجه می‌شدند چه می‌گوید😯! در حین قدم زدن، سید حسام الدین نوابی را دیدم. پالتویش را روی گوش هایش کشیده بود. دست من و یحیی را گرفت و به گوشه‌ای کشید.🤫 سید، که همیشه موقع حرف زدن اطراف را می‌پایید، گفت:«به حسین آقا رسوندم که تو می‌شناسی‌ش. سلام رسوند و گفت که شتر دیدی، ندیدی!»😐😂 سید حسام این را گفت، خنده‌ای زد، و به راهش ادامه داد.😅👋🏼 یحیی قشمی، که متوجه منظور او نشده بود، پرسید:«حسین آقا کیه؟»🙄 کتمان کردم. گفتم:«حسین یکی از همشهریای مایه؛ اهل جیرفت یا کهنوج. توی قاطع 3 زندگی می‌کنه. توی اردوگاه مشهوره به حسین گاردی. خیلی دلم می‌خواد ببینمش.»☹️🧔🏻 این را راست گفته بودم. مدت ها بود چیزهایی درباره حسین گاردی شنیده بودم.👂🏼 دلم می‌خواست از نزدیک ببینمش. ولی باید تا عید نوروز صبر می‌کردم.⏳ شنیده بودم حسین گاردی، که نام خانوادگی اصلی‌اش خالصی بود، از بچه های خوب اردوگاه است و در زمان شاه، به دلیل هیکل ورزش کاری و قد بلندش، جزء افسران گارد شاهنشاهی بوده و بعد از سقوط سلطنت همه قدرت و توانش را گذاشته پای اسلام و دفاع از میهنش.😎✌️🏻 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
خدا مےداند . . .🤭 ‌ اگر پیام شھدا و حماسہ‌های آنھا را بہ پشت‌جبھه منټقل نکنیم، گُنھکاریم✋🏻..! 🌱 @Razeparvaz|🕊•