eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌ "خستھ‌ام‌من‌خستھ‌‌از‌رنـج‌فراق‌کࢪبلا🌾 با همین‌تـاب‌و‌تـوانم‌زیر‌بارم‌حسیـڹ💔" ‌ ✋🏻|●° @Razeparvaz|🕊•
•°روزۍبہ‌ایشان‌گفتم: محمودرضا‌ توگوشیت‌📱 چہ‌فیلم‌و‌عڪس‌هایی‌داری؟ فورا‌بدون‌واهمہ‌گوشے‌را داد، گوشۍپر‌بود‌از فیلم‌هاۍ‌ڪوتاه‌ از‌سخنرانے‌های‌رهبر‌انقلاب!💜 واقعیتے‌ڪہ‌الان‌ از‌چڪ‌شدن‌گوشی ‌واهمہ‌داریم🚫 🎙 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Razeparvaz|🕊•
رتبه‌اول‌کنکور‌سال۶۴بود👨🏻‍🎓 و دانشجــوی پزشکۍ💉 دانشگـاه شهیدبهشـتۍ🏢 آخریـن‌دسـت‌نوشته‌اش‌این‌بود: . صفایی ندارد ارسطۆ شدن✋🏻 خوشـا.... پَرکشیدڹ پرسـتۅ شـدڹ!(=♥️ ‌. 🌱 @Razeparvaz|🕊•
🌷 شوق شهادت طلبی داشت . به ویژه از چند ماه مانده به شهادتش ؛ اما این چیزی نبود که یک شبه در او ایجاد شده باشد. علی رغم اینکه در جمهوری اسلامی این همه دوست و دشمن این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می زنند ؛ به عنوان برادر محمود رضا می گویم که او هر چه داشت از فرهنگ دفاع مقدس داشت.. شخصیت محمودرضا حاصل انس با همین کتاب ها و فیلم ها و خاطره ها و گفتن هاو نوشتن ها از شهدای دفاع مقدس بود.✨ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
 انقݪاب به همين سادگےها به دست نيامده‼️•° . بلڪه . . .ツ . هزاران خون ريخته شده🕊•° و هزاران نفر معلول🙆🏻‍♂•° و يا مجروح شده‌اند🤕•° . ●|و هرنفـر ما مسئۅل رساندن پيام خون آنها هستيم🤞🏼♥️|•° . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|✋🏻🌿|• ‌ اهتزار پࢪچم یا ابوالفضل‌العباس؏ توسط در منطقہ حݪب سـوریه چند ساعت قبݪ از شھادټ ...💔 🎉 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هر کس رد می‌شد لحظه‌ای می‌ایستاد به تماشا؛ تماشای برکه‌ای با آب زلال، پای ستیغ کوهی بلند.🙂🌊 مردی کوهنورد طنابی گرفته بود و خودش را از روی صخره‌های خوش رنگ بالا می‌کشید.🧗🏻‍♂ از کنار لانه کبوتری، که سه تا تخم کوچولو داخلش بود، رد شده بود و به سمت قله می‌رفت.🤓⬆️ سیامک هم آنجا بود. گفتم:«سیامک، کی درستش کرده؟»🤠 کاک رضا چند تا شمع را در ظرفی روی چراغ گذاشته بود تا ذوب شوند.🕯 بعد مواد مذاب را از بالا خالی کرده بود توی سطل آب سرد.💧 پارافین‌ها بعد از سرد شدن شکل زیبایی به خود گرفته بودند؛ شکل کوه و صخره و دره.🤩👌🏽 کاک رضا با آن قطعات تابلوی حجمی هنرمندانه‌ای خلق کرده بود. او مرد کوهنورد را با صابون درست کرده بود و مقداری نخ حوله را چند لا کرده و برای احتیاط مثل طناب از شانه‌اش حمایل کرده بود. جاسم، سرباز عراقی، وقتی کار دستِ کاک رضا را دید، روز بعد، یک عالمه شمع رنگی آورد و سفارش کار داد.😂🤦🏻‍♂ با سیامک از پله‌ها پایین رفتیم. در محوطه، اسرا دو سه نفره با هم قدم می‌زدند.🚶🏻‍♂🚶🏾‍♂ نزدیک سیم خاردار جایی بود که معمولاً در طول روز چند نفر آنجا حمام آفتاب می‌گرفتند.🚿 بچه‌های‌مذهبی، که با ما رفت و آمد داشتند، هیچ‌وقت جلوی دیگران لباسشان را درنمی‌آوردند.🤭 آن هایی که زیر آفتاب پیراهنشان را درمی‌آوردند این کار را برای سلامتی مفید و راهی برای علاج امراض پوستی و دردهای مفصلی می‌دانستند.✨🤕 البته درست هم می‌گفتند. روی بدن خیلی هایشان خال کوبی های عجیب و غریبی بود😵!! فریبرز، که یک شهروند اسیرشده بود نه یک اسیر جنگی، روی بازوی سمت راستش تصویری منسوب به حضرت علی(ع) را خال کوبی کرده بود و روی بازوی سمت چپش عکس زنی با موهای پریشان!😑🤷🏻‍♂ سیامک برایم توضیح داد که در ماه های اول اسارت یک ایرانی به نام پرویز، که خال کوبی بلد بوده، این سنّت غلط را رواج داده.🙆🏻‍♂کمتر کسی بود که دست کم یک «این نیز بگذرد» روی دست یا ساعد یا بازویش نداشته باشد.😕 سیامک پرویز را نشانم داد؛ مردی سی ساله با قدی بلند و ابروهای پرپشت.👨🏻 ـ آدم بدی نیست. بهش میگن پرویز خال کوب.😬ولی بچه مذهبی‌ها باهاش رابطه‌ای ندارن.❌ سرش تو کار خودشه. نقاشیای خوبی هم میکشه؛ البته از روی عکس صدام. عراقیا مجبورش می‌کنن. یه چیزی هم بهش البته میدن. 💵چاره‌ای نداره.🤐 دو سال از اسارت قدیمی‌ها گذشته بود و خیلی از آنها از اینکه روی بدنشان خال کوبی کرده بودند پشیمان به نظر می‌رسیدند و سعی می‌کردند آن شکل‌ها و سبزنوشته‌ها را از بین ببرند☹️؛ کاری که تقریباً غیر ممکن بود... وقتی از کنار فریبرز رد شدیم سیامک، که با او به سبب همشهری بودن گاهی شوخی می‌کرد، انگشتش را گرفت به طرف زن موپریشان و گفت:«فریبرز، این رو کی خال کوبی کردی؟»🧐 فریبرز خندید و گفت: «کُره، ئی مال زمان طاغوته!»😅 بعد سیامک اشاره کرد به تمثال حضرت علی(ع)، که روی بازوی راست او با شمشیر نشسته بود. ـ این یکی چی؟🤔 ـ کُره، ئی یکی مال دوره جمهوری اسلامیه.😂 خندیدیم و از فریبرز رد شدیم. چند قدم که دور شدیم سیامک درباره فریبرز گفت که آدم ساده و بی‌آلایشی است و جوانیِ پردردسر داشته و قبل از اسارت لات و ولگرد بوده و چند سال آخر شاطر نانوایی و حالا از همه آن شور و شرّ جوانی فقط همین خال‌کوبی‌ها برایش مانده💔 و در اسارت اوقاتش را با گیوه دوزی سر می‌کند.👌🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 فریبرز برای خال کوبی به هیچ جای بدنش رحم نکرده بود.🙄‼️ او حتی روی انگشتان دستش هم چیزهایی نوشته بود.🤧روی پایش هم عکس قلبی داشت با همان تیر مشهور.💘 یک روز به او گفتم:«فریبرز، می‌دونی تو تنها آدمی هستی که قلبش به جای اینکه توی سینه‌ش باشه روی پاشه!»😉 خندید و گفت:«ها کُره می‌دونم. دیوونه بودم دگه. نمی‌فهمیدم!»😂🤷🏻‍♂ فریبرز بعدها از گذشته خودش خیلی فاصله گرفت. نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت.🤲🏼📿 چسبیده به سیم های خاردار، جابه‌جا، تابلوهای تک پایه‌ای میان سیم‌ها در خاک فرورفته بود که رویشان نوشته بود:«لا تقترب من السیاج!»🙅🏻‍♂ فعل «قرب» به باب «افتعال» رفته بود. دیگر عربی‌ام خوب شده بود.📖😑 «سیاج» می‌شد «سیم خاردار» و کل عبارت به این معنی بود که «به سیم خاردار نزدیک نشوید!»😱نشدیم. برگشتیم به طرف ورودی اردوگاه. یکی از نگهبان‌ها با بغلی روزنامه داشت می‌آمد داخل. به توصیه سیامک رفتیم به آسایشگاهشان تا ببینیم چه خبر تازه‌ای در روزنامه ها نوشته شده است.📰😟 آسایشگاه اسرای قدیمی منظم بود. کاملاً متفاوت بود با مال ما، که به دو دلیل منظم نمی‌ماند؛ شیطنت و نوجوانی ما🙈 و ناتوانی پیرمردهای عرب!👴🏻 بشقاب هایشان جور دیگری بود؛ خیلی گودتر از بشقاب‌های ما. خودشان آنها را به آن شکل درآورده بودند.😐زیر خمره وسط آسایشگاه، توی قوطی های پلاستیکی، که تا گردن در حفاظی پارچه‌ای قرار داشتند، لابد خوراکی بود؛ مربا بود یا ترشی شاید.😋🥦 بالای سر اسیران، که در آن ساعت آزادباش در حیاط قدم می‌زدند، پارچه‌هایی به دیوار آویزان بود که جاهایی برای گذاشتن مسواک، خمیردندان، ریش تراش، و قاشق رویشان دوخته شده بود.🥄📌 انواع تسبیح از دیوارهای آسایشگاه آویزان بود؛ تسبیح هایی از گل و سنگ و بیشتر از هسته خرما.😯📿 با حلب های خالی روغن نباتی جعبه های قشنگی درست کرده بودند که محل نگه داری نخ و سوزن و دکمه و چیزهای کوچک بود.😇❤️ سیامک گلیم تاشده‌اش را پهن کرد و من مهمانش شدم. او رفت تا مثل هر صاحب خانه‌ای از مهمانش پذیرایی کند.😌 از توی کوله پشتی‌اش کیسه کوچکی بیرون آورد.🎒لیوان فلزی خودش و دوستش را هم برداشت. از توی کیسه در هر یک از لیوان‌ها دو قاشق شکر ریخت و به سمت خمره راه افتاد.🥃🥃 برخلاف خمره های ایرانی، که کفشان روی زمین قرار می‌گیرد و احتمال سرایت آلودگی از زمین به آب داخل آن وجود دارد، خمره های عراقی مخروط شکل‌اند و بر سه پایه فلزی استوار می‌شوند.👌🏽 انتهای نوک تیز خمره با زمین فاصله دارد و چکه های احتمالی آن در تشتی پلاستیکی می‌ریزد. فضای زیر خمره برای اسرا کار یخچال را می‌کرد. خوراکی‌ها را آنجا می‌گذاشتند که دیرتر فاسد شود. تا سیامک با شربتی از آب و شکر برگردد، ارشد آسایشگاه با چند روزنامه آمد داخل.🗞📰 شربت را سر کشیدیم وسیامک روزنامه‌ها را ورق زد. طبق معمول، عکسی از بیست و سه نفر در صفحه اول روزنامه الثوره بود.🙎🏻‍♂ سیامک، که عربی را خوب یاد گرفته بود، مطلب مربوط به عکس را برایم خواند. نویسنده ما را «پشت در مانده ها»🚫 نامیده بود و به تفصیل درباره اراده صدام حسین برای پس دادن ما قلم فرسایی کرده بود و در نهایت هم به همان دروغ همیشگی پرداخته بود که مسئولان ایران از پذیرفتن کودکانی که به زور به جبهه فرستاده اند امتناع می‌کنند!😡 پیش از خداحافظی با سیامک، آلبوم عکس هایش را ورق زدم. جلد آلبوم را با جعبه پودر رخت‌شویی و صفحاتش را با نایلون شفاف درست کرده بود و با نخ های رنگارنگ حوله برای صفحه هایش حاشیه های چشم نواز دوخته بود؛ هر صفحه یک رنگ.😅🔴🔵⚫️ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5944830750275667843.mp3
1.64M
«نیایشی از شهید دُکتر مُصطفی چمران...» ‍ ⁦♥️✨ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
‌ [..تو‌که‌یک‌گوشه‌چشمت‌غم‌عالـم‌ببرد🍃 حیف‌باشدکه‌تو‌باشی‌مرا‌غم‌ببرد♥️:)..] ✋🏻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید مفقود‌الاثر 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۰۹/۰۱ محل تولد: قزوین تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/‌‌‌۰۴ محل شهادت: حلب-سوریه وضعیت تأهل: متاهل با دو فرزند مزار شهید: برنگشته‌اند... ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے: 🔻🔻🔻🔻 اگر پایه‌هاۍ اسلام در این ڪشور ضعیف شد دشمن به راحتے مےتواند این ڪشور را به هم بریزد و آن چه به ڪشور انسجام بخشیده، همین اسلام است🇮🇷 ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
مۍگفت: . الاݩ باید برم...🍃 تنور تا داغه باید نون رو بچسبونۍ وقتۍ پیر بشۍ، میبَرنت...:) ولۍ وقتۍ جوانۍ، صف اوݪ جاته...✌️🏻 . 🌱 🎈 @Razeparvaz|🕊•
4_6005601896109180602.ogg
2.44M
●|🎧°•. . 《هَر رفتے اومده داره..✋🏻•° 《هَر سݪامے علیڪ دآره..💛•° . [🎙]داسټان شنیدنے خادمے که ۶۰ سـاݪ حرم امام‌رضـا؏ را صُبح‌ها جارۅ میزد و... . 💔 @Razeparvaz|🕊•
● شما بايد 🍂.. حامۍ ولـايت‌فقيه و امـام باشيد و رهبـࢪ را همچۅن نگيڹ‌انگشتࢪۍ در مياݧ خود بگيريد ..(=♥️•° ● 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 هوای رمادی در آخرین روزهای مهرماه سرد شده بود.🌨 اسرای قدیمی پالتوهای غبارگرفته‌شان را، که یک سال روی میخ آویزان مانده بود، شستند و گذاشتند برِ آفتاب.🌞✨ یک روز وقتی استوار محمد، درجه‌دار سیه چرده‌ای که مسئول تدارکات اردوگاه بود، آمد داخل، یحیی قشمی را فرستادیم پیشش که بگوید ما هم پالتو می خواهیم.😩🧥 استوار مرد مهربانی بود. وقتی می‌خندید دو ردیف دندان های درشت و مرتبش تضاد جالبی از رنگ سیاه و سفید در صورتش به نمایش می‌گذاشت.😁🤦🏻‍♂ هفته‌ای یک بار جلوی انبار آشپزخانه می‌ایستاد تا اسرا کامیون حامل برنج و حبوبات را تخلیه کنند و او از اجناس تخلیه‌شده صورت برداری کند.🚛📝 تا کامیون تخلیه بشود، سراغی از یحیی می‌گرفت. اگر می‌دیدش، با صدای بلند می‌گفت:«ها ابو سامره، چطوری؟»🤠 رنگ پوست یحیی قشمی نیز، مانند استوار، تیره بود. این هم رنگی موجب هم دلی استوار با یحیی شده بود.❤️ او یحیی را دوست داشت و گاهی به شوخی می‌گفت:«ابو سامره، بعد از جنگ بیا پیش خودم. دخترم رو بهت میدم.💍 همین جا بمون. تو پسر باادبی هستی!»😍✋🏽 یحیی خجالت می‌کشید ‌اما از خجالت سرخ نمی‌شد؛ یعنی نمی‌توانست سرخ بشود!😅💚 آن روز از علاقه استوار به یحیی استفاده کردیم و او مأمور شد برود پیش استوار محمد و برای گروه بیست و سه درخواست پالتو را مطرح کند.💁🏻‍♂ رفت.🚶🏻‍♂ استوار هم حرفش را زمین نزد.روز بعد، پالتوهای ما را هم آوردند؛ توی چند گونی بزرگ.😃 نو نبودند.🙆🏻‍♂ بعضی‌شان پارگی داشتند و بعضی سوراخ شده از دندان موش های جونده و پر از گرد و خاک!🙄 میشد فهمید سال های سال در انبار خوابیده بودند و شاید مانده از کهنه سربازان ارتش حسن البکر، رئیس جمهور سابق عراق😒؛ وگرنه در ارتش آن دوره عراق هیچکس پالتو نمی‌پوشید.❌ اورکت رسم بود. هر چه بودند و از هر نقطه تاریخ که آمده بودند می‌توانستند ما را از سوز سرمای خشک و گزنده رمادی حفظ کنند.🤕🤲🏼 مگر میان آن سیم های خاردار چند لایه جز سلامتی چه می‌خواستیم ما؟☹️ پالتوها را شستیم، رفو کردیم، و پوشیدیم. اگر نیاز به دوخت و دوز اساسی داشتند به حمید مستقیمی مراجعه می‌کردیم.😇💙 پدر حمید خیاطی ماهر بود و مغازه کوچکی در خیابانی از خیابان های شهر سیرجان داشت. حمید، قبل از اینکه وارد سپاه شود، چند سال، تابستان‌ها، در مغازةه پدرش شاگردی کرده بود و در چهارده سالگی خیاطی قابل بود.😌👌🏼 او نه تنها پالتوها را به اندازه‌تنمان درآورد بلکه یادمان داد چطور از یک دشداشه عربی یک پیراهن و یک شلوار ایرانی دربیاوریم.😍✂️ حمید، تا جایی که به درس و مشقش لطمه‌ای وارد نشود، کریمانه سفارش کار قبول می‌کرد.📚🙂 من دست دوزی کردن را، چنان که در نگاه اول با چرخ دوزی مو نزند، از حمید یاد گرفتم؛ قلاب بافی را هم از ملای قرآن خوان آسایشگاه، با قلابی که دور از چشم نگهبان عراقی از سیم‌خارادار درست کرده بودم🤫😬 اولین و آخرین تولید من از حرفه قلاب‌بافی عرق چینی بود که رج های آخرش را، به دلیل کمبود نخ، با رشته های گونی برنجی بافتم.😯🙆🏻‍♂ احمدعلی حسینی، یک شب، مثل همیشه، سهمیه چای خودش را برای بابا عبود برد.☕️ خودش هیچ‌وقت چای نمی‌خورد.❌ می‌گفت در همه عمرش چای نخورده است. چند بار به او اصرار کردم لااقل برای خوردن همان یک ذره شکر هم که شده چایش را بخورد؛ اما هیچ‌وقت وسوسه نشد و چای خور نشد که نشد.🤷🏻‍♂🚫 هر صبح و شب، استکان چایش را به پیرمردها، به خصوص بابا عبود، می‌داد.🙃👴🏻 تا پیرمرد چایش را بنوشد. احمدعلی با او به گپ و گفت می‌نشست و او را از تنهایی درمی‌آورد.😅 آن شب، وقتی می‌رفت برای پیرمرد چای ببرد، کلاه دست بافم را دادم که به بابا بدهد. پیرمرد چقدر خوشحال شد برای کلاه.😍 احمدعلی وقتی برگشت گفت:«بچه ها، اگه بابا عبود امشب نمیره، خیلی کاره. هر وقت شام لوبیا باشه خودشِه برا مردن آماده میکنه!»😢😨 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 پاییز سرد رمادی رسیده بود به ماه آذر. منصور و حمید و جواد، توی محوطه، کنار سیم خاردار کلاس داشتند.🤓 سیدمحمدحسینی خاک های زمین را صاف می‌کرد و با تکه چوبی روی خاک های نرم یک جمله عربی می‌نوشت و بعد آن را تجزیه و ترکیب می‌کرد.👨🏻‍🏫 زید عمر را زده بود و منصور و حمید و جواد باید یکی یکی به سید محمد جواب می دادند که زید و عمر در جمله «ضرب زیدٌ عمراً» چه کاره‌اند و اصلاً چرا تنوین زید ضمه است و مال عمر فتحه!😟🤐 من و یحیی قشمی، فارغ از دعوای عمر و زید، نزدیک سیم خاردار قدم می‌زدیم. یقه پالتوهایمان را تا روی گوش هایمان بالا آورده بودیم و داشتیم خاطراتمان را از ایران برای هم تعریف می‌کردیم.🗣 همیشه با یحیی به لهجه خودمان حرف می‌زدم و او هم با لهجه قشمی جوابم را می‌داد.😁👌🏼 حرف یک دیگر را می‌فهمیدیم. یحیی از کودکی‌هایش در جزیره قشم می‌گفت؛ از پدرش که ماهی‌گیر بوده و از خاطرات روزهایی که با او به دریا رفته بود.💭🌊 من هم از روستایمان و از روزهای شاد کودکی برای یحیی داستان‌ها داشتم؛ از جوجه برداشتن از توی قال[لانه] بلبل‌های بالای درختان بلند گز و از ساعت‌ها تلاش زیر آفتاب گرم تابستان برای صید ملخ های کوچک، که بهترین غذای جوجه بلبل‌ها بودند.😋🤩🦜 یحیی همیشه شاد بود و با صدای بلند می‌خندید.❤️و تند حرف میزد و به غیر از من دیگران به سختی متوجه می‌شدند چه می‌گوید😯! در حین قدم زدن، سید حسام الدین نوابی را دیدم. پالتویش را روی گوش هایش کشیده بود. دست من و یحیی را گرفت و به گوشه‌ای کشید.🤫 سید، که همیشه موقع حرف زدن اطراف را می‌پایید، گفت:«به حسین آقا رسوندم که تو می‌شناسی‌ش. سلام رسوند و گفت که شتر دیدی، ندیدی!»😐😂 سید حسام این را گفت، خنده‌ای زد، و به راهش ادامه داد.😅👋🏼 یحیی قشمی، که متوجه منظور او نشده بود، پرسید:«حسین آقا کیه؟»🙄 کتمان کردم. گفتم:«حسین یکی از همشهریای مایه؛ اهل جیرفت یا کهنوج. توی قاطع 3 زندگی می‌کنه. توی اردوگاه مشهوره به حسین گاردی. خیلی دلم می‌خواد ببینمش.»☹️🧔🏻 این را راست گفته بودم. مدت ها بود چیزهایی درباره حسین گاردی شنیده بودم.👂🏼 دلم می‌خواست از نزدیک ببینمش. ولی باید تا عید نوروز صبر می‌کردم.⏳ شنیده بودم حسین گاردی، که نام خانوادگی اصلی‌اش خالصی بود، از بچه های خوب اردوگاه است و در زمان شاه، به دلیل هیکل ورزش کاری و قد بلندش، جزء افسران گارد شاهنشاهی بوده و بعد از سقوط سلطنت همه قدرت و توانش را گذاشته پای اسلام و دفاع از میهنش.😎✌️🏻 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
خدا مےداند . . .🤭 ‌ اگر پیام شھدا و حماسہ‌های آنھا را بہ پشت‌جبھه منټقل نکنیم، گُنھکاریم✋🏻..! 🌱 @Razeparvaz|🕊•
قبل ‌عملیات: . فقط‌ احساس‌کن ‌خدا ‌باهاته .. من‌و‌‌خدا،‌کل‌عالم‌رو‌حریفیم ..🕶•°! . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
شب‌جمعه‌ست‌وحسࢪت‌یك‌برگِ‌برات🍃•. شب‌جمعه و دلم‌تنگ‌تو‌ای‌راه‌نجـات💔•. ‌ باز‌هم‌فاصله‌ها‌بغضِ‌گلوگيرشده‌ست⚡️•. السلام‌ای‌شَهِ‌بی‌يار‌ و قتيل‌العبرات✋🏻•. ‌ 🌾•. @Razeparvaz|🕊•
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍂 تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۰۱/۰۱ محل تولد: رشت تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/‌‌‌۱۷ محل شهادت: حلب-سوریه وضعیت تأهل: متاهل مزار شهید: گلزار شهدای رشت ♥️ @Razeparvaz|🕊•