[..توکهیکگوشهچشمتغمعالـمببرد🍃
حیفباشدکهتوباشیمراغمببرد♥️:)..]
#سلطانقلبـم✨
#السَّلامُعلیکَیٰااِمامَرئوف✋🏻
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
شـهید مفقودالاثر
#زکریاشیری🍂
تاریخ تولد: ۱۳۶۵/۰۹/۰۱
محل تولد: قزوین
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۰۴
محل شهادت: حلب-سوریه
وضعیت تأهل: متاهل با دو فرزند
مزار شهید: برنگشتهاند...
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے:
🔻🔻🔻🔻
اگر پایههاۍ اسلام
در این ڪشور ضعیف شد
دشمن به راحتے مےتواند
این ڪشور را به هم بریزد
و آن چه به ڪشور انسجام
بخشیده، همین اسلام است🇮🇷
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
مۍگفت:
.
الاݩ باید برم...🍃
تنور تا داغه باید نون رو بچسبونۍ
وقتۍ پیر بشۍ، میبَرنت...:)
ولۍ وقتۍ جوانۍ، صف اوݪ جاته...✌️🏻
.
#شهیدرضارحیمی🌱
#سالروزولادت🎈
@Razeparvaz|🕊•
4_6005601896109180602.ogg
2.44M
●|🎧°•.
.
《هَر رفتے اومده داره..✋🏻•°
《هَر سݪامے علیڪ دآره..💛•°
.
[🎙]داسټان شنیدنے خادمے که
۶۰ سـاݪ حرم امامرضـا؏ را
صُبحها جارۅ میزد و...
.
#صلےاللہعلیکیـآامامرئوف💔
@Razeparvaz|🕊•
●
شما بايد 🍂..
حامۍ ولـايتفقيه و امـام باشيد
و رهبـࢪ را همچۅن نگيڹانگشتࢪۍ
در مياݧ خود بگيريد ..(=♥️•°
●
#شهیدحسینتقیپور🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_نوزده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
هوای رمادی در آخرین روزهای مهرماه سرد شده بود.🌨
اسرای قدیمی پالتوهای غبارگرفتهشان را، که یک سال روی میخ آویزان مانده بود، شستند و گذاشتند برِ آفتاب.🌞✨
یک روز وقتی استوار محمد، درجهدار سیه چردهای که مسئول تدارکات اردوگاه بود، آمد داخل، یحیی قشمی را فرستادیم پیشش که بگوید ما هم پالتو می خواهیم.😩🧥
استوار مرد مهربانی بود. وقتی میخندید دو ردیف دندان های درشت و مرتبش تضاد جالبی از رنگ سیاه و سفید در صورتش به نمایش میگذاشت.😁🤦🏻♂
هفتهای یک بار جلوی انبار آشپزخانه میایستاد تا اسرا کامیون حامل برنج و حبوبات را تخلیه کنند و او از اجناس تخلیهشده صورت برداری کند.🚛📝
تا کامیون تخلیه بشود، سراغی از یحیی میگرفت.
اگر میدیدش، با صدای بلند میگفت:«ها ابو سامره، چطوری؟»🤠
رنگ پوست یحیی قشمی نیز، مانند استوار، تیره بود. این هم رنگی موجب هم دلی استوار با یحیی شده بود.❤️
او یحیی را دوست داشت و گاهی به شوخی میگفت:«ابو سامره، بعد از جنگ بیا پیش خودم. دخترم رو بهت میدم.💍 همین جا بمون. تو پسر باادبی هستی!»😍✋🏽
یحیی خجالت میکشید اما از خجالت سرخ نمیشد؛ یعنی نمیتوانست سرخ بشود!😅💚
آن روز از علاقه استوار به یحیی استفاده کردیم و او مأمور شد برود پیش استوار محمد و برای گروه بیست و سه درخواست پالتو را مطرح کند.💁🏻♂
رفت.🚶🏻♂
استوار هم حرفش را زمین نزد.روز بعد، پالتوهای ما را هم آوردند؛ توی چند گونی بزرگ.😃
نو نبودند.🙆🏻♂
بعضیشان پارگی داشتند و بعضی سوراخ شده از دندان موش های جونده و پر از گرد و خاک!🙄
میشد فهمید سال های سال در انبار خوابیده بودند و شاید مانده از کهنه سربازان ارتش حسن البکر، رئیس جمهور سابق عراق😒؛ وگرنه در ارتش آن دوره عراق هیچکس پالتو نمیپوشید.❌
اورکت رسم بود. هر چه بودند و از هر نقطه تاریخ که آمده بودند میتوانستند ما را از سوز سرمای خشک و گزنده رمادی حفظ کنند.🤕🤲🏼
مگر میان آن سیم های خاردار چند لایه جز سلامتی چه میخواستیم ما؟☹️
پالتوها را شستیم، رفو کردیم، و پوشیدیم. اگر نیاز به دوخت و دوز اساسی داشتند به حمید مستقیمی مراجعه میکردیم.😇💙
پدر حمید خیاطی ماهر بود و مغازه کوچکی در خیابانی از خیابان های شهر سیرجان داشت.
حمید، قبل از اینکه وارد سپاه شود، چند سال، تابستانها، در مغازةه پدرش شاگردی کرده بود و در چهارده سالگی خیاطی قابل بود.😌👌🏼
او نه تنها پالتوها را به اندازهتنمان درآورد بلکه یادمان داد چطور از یک دشداشه عربی یک پیراهن و یک شلوار ایرانی دربیاوریم.😍✂️
حمید، تا جایی که به درس و مشقش لطمهای وارد نشود، کریمانه سفارش کار قبول میکرد.📚🙂
من دست دوزی کردن را، چنان که در نگاه اول با چرخ دوزی مو نزند، از حمید یاد گرفتم؛ قلاب بافی را هم از ملای قرآن خوان آسایشگاه، با قلابی که دور از چشم نگهبان عراقی از سیمخارادار درست کرده بودم🤫😬
اولین و آخرین تولید من از حرفه قلاببافی عرق چینی بود که رج های آخرش را، به دلیل کمبود نخ، با رشته های گونی برنجی بافتم.😯🙆🏻♂
احمدعلی حسینی، یک شب، مثل همیشه، سهمیه چای خودش را برای بابا عبود برد.☕️
خودش هیچوقت چای نمیخورد.❌
میگفت در همه عمرش چای نخورده است. چند بار به او اصرار کردم لااقل برای خوردن همان یک ذره شکر هم که شده چایش را بخورد؛ اما هیچوقت وسوسه نشد و چای خور نشد که نشد.🤷🏻♂🚫
هر صبح و شب، استکان چایش را به پیرمردها، به خصوص بابا عبود، میداد.🙃👴🏻
تا پیرمرد چایش را بنوشد. احمدعلی با او به گپ و گفت مینشست و او را از تنهایی درمیآورد.😅
آن شب، وقتی میرفت برای پیرمرد چای ببرد، کلاه دست بافم را دادم که به بابا بدهد. پیرمرد چقدر خوشحال شد برای کلاه.😍
احمدعلی وقتی برگشت گفت:«بچه ها، اگه بابا عبود امشب نمیره، خیلی کاره. هر وقت شام لوبیا باشه خودشِه برا مردن آماده میکنه!»😢😨
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست
#کتابآنبیستوسهنفر📚
پاییز سرد رمادی رسیده بود به ماه آذر. منصور و حمید و جواد، توی محوطه، کنار سیم خاردار کلاس داشتند.🤓
سیدمحمدحسینی خاک های زمین را صاف میکرد و با تکه چوبی روی خاک های نرم یک جمله عربی مینوشت و بعد آن را تجزیه و ترکیب میکرد.👨🏻🏫
زید عمر را زده بود و منصور و حمید و جواد باید یکی یکی به سید محمد جواب می دادند که زید و عمر در جمله «ضرب زیدٌ عمراً» چه کارهاند و اصلاً چرا تنوین زید ضمه است و مال عمر فتحه!😟🤐
من و یحیی قشمی، فارغ از دعوای عمر و زید، نزدیک سیم خاردار قدم میزدیم.
یقه پالتوهایمان را تا روی گوش هایمان بالا آورده بودیم و داشتیم خاطراتمان را از ایران برای هم تعریف میکردیم.🗣
همیشه با یحیی به لهجه خودمان حرف میزدم و او هم با لهجه قشمی جوابم را میداد.😁👌🏼
حرف یک دیگر را میفهمیدیم. یحیی از کودکیهایش در جزیره قشم میگفت؛ از پدرش که ماهیگیر بوده و از خاطرات روزهایی که با او به دریا رفته بود.💭🌊
من هم از روستایمان و از روزهای شاد کودکی برای یحیی داستانها داشتم؛ از جوجه برداشتن از توی قال[لانه] بلبلهای بالای درختان بلند گز و از ساعتها تلاش زیر آفتاب گرم تابستان برای صید ملخ های کوچک، که بهترین غذای جوجه بلبلها بودند.😋🤩🦜
یحیی همیشه شاد بود و با صدای بلند میخندید.❤️و تند حرف میزد و به غیر از من دیگران به سختی متوجه میشدند چه میگوید😯!
در حین قدم زدن، سید حسام الدین نوابی را دیدم. پالتویش را روی گوش هایش کشیده بود. دست من و یحیی را گرفت و به گوشهای کشید.🤫
سید، که همیشه موقع حرف زدن اطراف را میپایید، گفت:«به حسین آقا رسوندم که تو میشناسیش. سلام رسوند و گفت که شتر دیدی، ندیدی!»😐😂
سید حسام این را گفت، خندهای زد، و به راهش ادامه داد.😅👋🏼
یحیی قشمی، که متوجه منظور او نشده بود، پرسید:«حسین آقا کیه؟»🙄
کتمان کردم. گفتم:«حسین یکی از همشهریای مایه؛ اهل جیرفت یا کهنوج. توی قاطع 3 زندگی میکنه. توی اردوگاه مشهوره به حسین گاردی. خیلی دلم میخواد ببینمش.»☹️🧔🏻
این را راست گفته بودم. مدت ها بود چیزهایی درباره حسین گاردی شنیده بودم.👂🏼
دلم میخواست از نزدیک ببینمش. ولی باید تا عید نوروز صبر میکردم.⏳
شنیده بودم حسین گاردی، که نام خانوادگی اصلیاش خالصی بود، از بچه های خوب اردوگاه است و در زمان شاه، به دلیل هیکل ورزش کاری و قد بلندش، جزء افسران گارد شاهنشاهی بوده و بعد از سقوط سلطنت همه قدرت و توانش را گذاشته پای اسلام و دفاع از میهنش.😎✌️🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
خدا مےداند . . .🤭
اگر پیام شھدا و حماسہهای آنھا را بہ
پشتجبھه منټقل نکنیم، گُنھکاریم✋🏻..!
#شهیدحاجعبداللهمیثمی🌱
@Razeparvaz|🕊•
قبل عملیات:
.
فقط احساسکن خدا باهاته ..
منوخدا،کلعالمروحریفیم ..🕶•°!
.
#شهیدمصطفیصدرزاده🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
شبجمعهستوحسࢪتیكبرگِبرات🍃•.
شبجمعه و دلمتنگتوایراهنجـات💔•.
بازهمفاصلههابغضِگلوگيرشدهست⚡️•.
السلامایشَهِبیيار و قتيلالعبرات✋🏻•.
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌾•.
@Razeparvaz|🕊•
●|👤°•.
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
شـهید
#سیداسماعیلسیرتنیا🍂
تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۰۱/۰۱
محل تولد: رشت
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۱۷
محل شهادت: حلب-سوریه
وضعیت تأهل: متاهل
مزار شهید: گلزار شهدای رشت
#روزی5صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استـاد عزیز..🙆🏻♂
این جامعه از بین خواهد رفت..!!!
#استوری📲
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_روایت_حاج_حسین_یکتا🍃
.
.
+حال هر کی و میخوای بگیری بگیر...
#استورےامامزمانی✌️🏻♥️
@Razeparvaz|🕊•
مـن ...👀!•°
.
ذرهای در عمرم از #مࢪگ نترسیدم؛
و تعجب مےکنم❗️•°
کہ یك #مسلمانے از مرگ بترسد🌪!•°
.
#شهیدبهشتی🌱
@Razeparvaz|🕊•
🔰طریق شهدا
شـرط ورود در جـمـع شـهـدا
اخـلـاص اســت
و اگــر ایـن شـرط را داری
چـه تـفـاوت مـیـکـند نـامـت چــیسـت و
شـغـلـت !؟
🌹🌹🌹🌹
✨شهید آوینی✨
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
#یڪروایتعاشقانہ💍
مهریہ ما یك جلد
کلام الله مجید بود و یك سکہ طلآ
سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم
اما آن یڪ جلد قرآن را
محمد بعد از ازدواج خـرید
و در صفحہ اولش اینطور نوشت :
امید بہ این است کہ این کتاب
اساس حرکت مشترکِ مآ باشد
و نہ چیز دیگر ؛ کہ همہ چیز
فنا پذیر است جز این کتاب
حالا هر چند وقت یکبار وقتے
خستگے بر من غلبہ مےکند
این نوشتہ ها را مےخوانم
و آرام مےگیرم..♥️
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید محمد جـهانآرا
#فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
دلم می خواست عید نوروز زودتر از راه برسد😃🙂 و من همشهری ام را ببینم.😀آن شب، وقت آمار،📊 استوار عراقی، مثل همیشه، اول به صف پیرمردها👴🏻 سلام داد و گفت: «اشلونکم شیاب؟» و بعد برگشت به طرف ما و گفت: «اشلونکم شباب؟»🧔🏻آمار را که گرفت، کاغذ کوچکی🗒 از جیبش بیرون آورد و به کاظم گفت: «کسانی که اسمشان را می خوانم وسایلشان را جمع کنند و بروند بیرون.»🤔 دل هایمان لرزید. نمی دانستیم موضوع چیست و کداممان باید آمادة رفتن باشیم😶😬 و اصلاً به کجا می برندمان؟ استوار عراقی از روی کاغذ خواند🤐:ـ منصور محمودآبادی، حمید مستقیمی، حسن مستشرق، یحیی کسایی نجفی.محمد باباخانی، اگرچه خوشحال بود که بهترین رفیق و همشهری اش، احمدعلی حسینی، را جدا نکرده اند، دلش طاقت نیاورد😑 و به کاظم گفت: «آقا کاظم، بپرس کجا می برنشون؟»🤷♂ کاظم از استوار پرسید و گفت: «می گه باید برن آسایشگاه 24.»😑🙄 دلمان آرام گرفت.😁 سواشده ها دیگر نه تنها نگران نبودند که خوشحال😃 هم به نظر می رسیدند. آسایشگاه 24 جای آدم های مهم اردوگاه بود. با این حال جدایی از دوستانمان برای ما تلخ بود.😩😫 در آغوششان کشیدیم🤗 و با آن ها خداحافظی کردیم.🙂✋ آن شب، دیدن جای خالی منصور و حمید و حسن و یحیی حسابی دلتنگمان کرد.☹️🙁 منصور، با همان هیکل کوچولویش، خدای شوخی و خنده و روحیه بود.😅😢
حسن مستشرق دیگر نبود که مرشدبازی دربیاورد و بزند پشت غصه و نواهای زورخانه ای بخواند.🗣 به حسن می گفتیم «بچه مرشد».😁 پدرش قدیم ها توی شهر ساری مرشد زورخانه بوده و حسن از روزهای کودکی👶 در زورخانه خاطره ها برای ما گفته بود و چه شب ها که با صدای دوست داشتنی اش برایمان خوانده🎶🎵 بود:ـ شیپورچی یواش بزن. یواش بزن. دالکم ببینم!اینکه حسن مستشرق، یا به قول حمید تقی زاده حسن رشتی، بچة مازندران، این ترانة لُری را از کجا یاد گرفته بود نمی دانم!🤷♂چند روز بعد سید عباس سعادت، که بدن💪 ورزیده اش به سن و سالش نمی خورد، تشک های بچه ها را وسط آسایشگاه چید کنار هم و گفت: «بچه ها کی می خوا کُشتی🤼♂ یادش بدم؟»سید عباس در شهر کوچکشان، پاریز[دراستانکرمان]، برای خودش کشتی گیر بوده و از مدت ها قبل به سرش زده بود باشگاه کشتی کوچکی در آسایشگاه راه بیندازد.👌⚡️ حسن مستشرق هم، که مثل سید عباس و مثل همة مازندرانی ها عشق کشتی بود و می گفت برادرش حریف رضا سوخته سرایی[قهرمانکشتیایراندردههشصـت] بوده، از اجرای این طرح استقبال کرده بود.
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_بیست_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اما این طور مقدر شد که در روز فعالیت باشگاه🤼♂ سید عباس بچه مرشد🗣 در میان ما نباشد.☹️🙁سید عباس مهربان بود. اولین بار که در زندان استخبارات گفته بود اهل پاریز است یادم آمده بود💭🤔 که برادرم، موسی، یک بار کتاب📔 پیغمبر دزدان، نوشتة باستانی پاریزی،😃 را آورده بود روستا و من خوانده بودمش.😁 بعد از آن، سید عباس مرا به یاد باستانی پاریزی می انداخت🤩 و حسین خان بچاقچی، قهرمان داستان، که یاغی حکومت بود و لابد بدنی ورزیده داشت،💪 مثل سید عباس خودمان.من جزء اولین کسانی بودم که شدم شاگرد سید.😉🙃 هم او بود که مرا با سگک و فیتیله پیچ و بارانداز و زیر یه خم آشنا کرد.😅 پیش از آن فکر می کردم در کُشتی هر کس زورش بیشتر باشد برنده میشود؛🤨 ولی وقتی یک بار توانستم پا در سگک ابوالفضل محمدی، که زورش از من بیشتر بود، ببرم😌😎 و با یک بارانداز پشت او را به روی تشک بیاورم فهمیدم کشتی همه اش هم زور نیست. این اتفاق، البته، فقط یک بار افتاد.☝️
ابوالفضل فن ها را که از سید یاد گرفت دیگر کسی حریفش نمی شد.باشگاه سید عباس کم کم رونق👏گرفت و توانست خیلی از ماها را با کشتی آشنا کند.☺️ باشگاه سید گاهی شب ها هم دور از چشم عراقی ها دایر بود. آن وقت پیرمردها👴🏻 از همان جایی که خوابیده بودند مبارزه ما را تماشا می کردند و می خندیدند.😂😆سید عباس از آن ورزش کارهای مَشتی و بامرام و در کل آدم خوش صحبتی بود.😇🙃
وقتی می خواست درباره مسئله ای تو را مطمئن کند، میگفت: «به جدّم.» من این «به جدّم»ها را زیاد از سادات بهبهانی، که با شال سبز برای گرفتن «مال جدّی»[پولیکهبهساداتبهعنوانخمسمیدادند] به روستاهای جنوب کرمان می آمدند، شنیده بودم.👂🗣 اما وقتی سید عباس می گفت «به جدّم» نوجوان پاریزی در حدّ امام زاده ای پیش چشم من مقدس می شد.😶یک روز، که انگورها🍇 را دانه شمار بین ما تقسیم کرده بود و به هر نفر هفت دانه رسیده بود،😐🙄 سید عباس آخرین دانه انگورش را داد به من و گفت: «بیا احمد، بخور.🤐 جون سلیمونو شومس[شانس] خودت بید!» انگور را گرفتم و پرت کردم توی دهانم و گفتم: «سید، حالا این سلیمونو کی باشن؟»🤷♂🤔 سید آن وقت نشست و داستان آهنگر پیر پاریز را برایم تعریف کرد.
ماجرا از این قرار بوده که آهنگری در پاریز بوده که پسری👨 داشته سلیمان نام که کارش دمیدن همیان کوره آهنگری پدر بوده. این آهنگر لوازم کار بناها و کشاورزان پاریز را میساخته. وقتی مشتری برایش می آمده، اول طاقچه بالا می گذاشته که ندارم. ولی در پستوی دکان آهنگری اش آن بیل یا تیشه یا داس یا هر چه مشتری میخواسته داشته. مشتری شروع می کرده به اصرار و التماس.😩🙏 دست آخر آهنگر می رفته توی پستو و بیل یا تیشه یا داس یا هر چه را او می خواسته می آورده و می گفته: «بیا. آخری شه. جون سلیمونو شومس خودت بید!»😁
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
4_5911342435002231388.mp3
2.64M
.
•||✨بطلب شبایِ جمعه نوکرت رو
حرمے که میده بویِ مادرت رو ..💔||•
.
#مداحی•🎧•
#عبدالرضاهلالی•🎤•
@Razeparvaz|🕊•
.
گفتند ↓
.
ودرروزحسابــچگونهتورابیابیم؟
فرمودند:
درآنروزمابهدنبالشمامیگردیم؛
خیاݪتانجمع!(=
.
#آهاربابـــ🖐🏻💔
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•