eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌[ تا‌زمانے‌کہ ‌است،رفیقِ‌دلِ‌من‌ میل‌همراه‌شدݩ‌با‌دِگراݩ،نیست‌مَرا...♥️ ] 🍃 @Razeparvaz|🕊•
●|👤°•. فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید ☃ تاريخ تولد: ١٣٦٧/١٢/١٩ محل تولد: تهران تاريخ شهادت: ١٣٩٤/١٠/٢١ محل شهادت: سوريه-حلب-خانطومان وضعيت تاهل: مجرد مزار شهيد: كن-امام زاده جعفر(ع) ♥️ @Razeparvaz‌|🕊•
‌ ‹ دَوامُ الحال، مِنَ المُحال › هيچ حالى دائمى نيست 🌱(: ؏💛 @Razeparvaz|🕊•
خداوند از مومنـ‌🤭|° ادای تکلیف را مےخواهد♥️؛ ‌. نه نـوع کاࢪ و بـزرگۍ و کـوچکۍ آن را . . .🤷🏻‍♂ . فقط اخلـاص..، و با دید تکلیفۍ↯ به وظیفه توجه کردݧ!🕶 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. 『عاشقے که سن‌وسال نمےشناسد💕 تمام آنچه که دارم و در توانم هست؛ را مےگذارم تا حرم پابرجا بماند🖐🏻』 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5906545411799123239.mp3
5.41M
🎤 .●[ از هـزارنفری‌ که‌ محـرم‌ عزاداری مےکنند صدنفر توفیق‌ندارن‌برای‌حضرټ زهرا﴿س﴾عزاداری‌کنند! ]●. ؟🏴 @Razeparvaz|🕊•
اگر به واسطه خونم حقے بر گردن دیگࢪان داشته باشم👀؛ . به خدای کعبه قسـم⇩•° از مردان بۍغیـرت و زنان بۍحیـا نمیگذرم..!☝️🏼 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 توی مینی‌بوس نشسته بودم کنار محمد ساردویی.👱🏽‍♂🚎 محمد جسم ضعیفی داشت و گرسنگی و تشنگی داشت از پا درش می‌آورد.😰 هیچ کس حرف نمی‌زد. فقط صدای مینی‌بوس شنیده می‌شد. دست و پایم سست شده بود. بعد از پنج روز گرسنگی و تشنگی، فقط امید به خداوند و رسیدن به اردوگاه می‌توانست زنده نگاهمان بدارد و دیگر هیچ.😓✋🏻 از پنجره مینی‌بوس خورشید سرخ را می‌دیدم که داشت آن طرف شهر رمادی غروب می‌کرد.🌞 با ضربه آرنج و اشاره سر، منظره غروب را به محمد نشان دادم. نگاهی کرد و لبخندی بی‌رمق نشست روی لب‌هایش🙂... مینی‌بوس از پل رودخانه پر آب رمادی گذشت و چند دقیقه بعد ساختمان های اردوگاه از دور نمایان شد.🤠جلوی مقرّ فرماندهی اردوگاه پیاده‌مان کردند. سروان عزالدین بعثی آمده بود پای ماشین. از پازینه مینی‌بوس به سختی آمدیم پایین.🤕 ایستادیم توی صف. عزالدین انگار از جریان اعتصاب غذای ما در بغداد خبر داشت.🙆🏻‍♂ نفر اول صف طاقت ایستادن روی پا نداشت. نشست. عزالدین بلندش کرد، یقه‌اش را گرفت، و هُلش داد. 😲😱 او افتاد روی نفر بعد و نفر بعدی افتاد روی سومی و همینطور همه‌مان افتادیم روی زمین.🤕🤛🏾 به‌زحمت بلند شدیم و راه افتادیم به طرف اردوگاه. نزدیک سوت آمار شبانه بود. همه شامشان را خورده بودند و داشتند ظرف‌هایشان را می‌شستند.🚰 به شام نرسیده بودیم.اسرای اردوگاه در نگاه اول ما را نشناختند.🤦🏻‍♂ فکر می‌کردند اسیر جدید آورده‌اند. اما خیلی زود متوجه شدند ما همان بیست و سه نفری هستیم که تا یک ماه پیش با آنها بوده‌ایم.😄✋🏼 آه از نهادشان برآمد. یکی گفت:«وای ..خدای من!🤯چه به روزتون آوردن؟!» یکی دیگر گفت:«چرا این جوری شدید شما؟!»😳 دیگری گفت:«یه ذره گوشت روی تنشون نمونده!»😨 ماشاءالله میرجاوندی گفت:«شما از کدوم گاراژ فرانسه برگشتین که این قدر سیاه شدید؟!»😧 شرح قصه یک ماهه را گذاشتیم برای بعد. گفتیم:«فقط غذا ...😫 به ما غذا و آب برسانید.»🙇🏻‍♂🍛 طولی نکشید که هر یک با ظرفی از همان آب گوشت های معروف اردوگاه، که برای روزه گرفتن گذاشته بودند کنار، آمدند به آسایشگاه 8؛ جایی که پیرمردهای عرب داشتند به حال و روز ما اشک می‌ریختند.😢👴🏽 اسرای قدیمی، وقتی از گرسنگی پنج روزه ما باخبر شدند، نان های ذخیره‌شان را هم آوردند و تلیت کردند توی آب گوشت‌ها.🧡🍲 ما، بعد از پنج روز اعتصاب غذا، صد کیلومتر دورتر از ابووقاص و ژنرال قدوری، لب به خوردن باز کردیم.🙁😋 بعد از شام و قبل از سوت داخل باش، وقتی جلوی روشویی داشتم وضو می‌گرفتم، توی آینه جوانکی لاغر و استخوانی دیدم که گونه هایش فرورفته بود و لایه نازکی موی نرم و سیاه سطح صورتش را پوشانده بود.😵 خدای من ... من بالاخره ریش درآورده بودم! من بزرگ شده بودم!😀👨🏻 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 ‼️ 📚 نامه‌ی نویسنده‌‌کتـاب‌ به صدام در سال‌۱۳۷۵📨.. [آقای صدام حسین💣] [رئیس‌جمهور عراق📃] [تابستان‌سال۱۹۸۲میلادی🍃] 🙋🏻‍♂من -احمد یوسف زاده- که آن زمان شانزده ساله بودم به همراه هزاران جوان شجاع ایرانی در عملیات بزرگی به اسم بیت‌المقدس با رمز یا علی ابن‌ابیطالب، ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه هفتم را شکست دادیم👊🏼 و تن زخمی خرمشهر عزیزمان را از زیر چکمه های سربازان متجاوز تو بیرون کشیدیم.😎😏 تقدیر چنین بود که جمعی از ما اسیر بشویم و نتوانیم در جشن آزادسازی خرمشهر، که تو آن را محمره نامیدی، شرکت کنیم.😞⛓ تو که چنان شکست تلخی را باور نمی‌کردی، دستور دادی من و بیست و دو نفر از هم رزمان نوجوان را از دیگر اسرا جدا کنند تا از ما طعمه‌ای بسازی😒برای فرار از تلخی گزنده آن شکست سنگین.💣 بوق های تبلیغاتی‌ات شب و روز جار زدند که رژیم ایران کودکانی چند را به کوره جنگ فرستاده و کلیدی به گردن هر یک آویخته که اگر کشته شدند درهای بهشت را با آن باز کنند!🙄 مأموران تو آن گاه ما را در شهربازی بغداد مزوّرانه بر ماشین برقی کودکان سوار کردند که مثلاً امام و کشور ما را مسخره کنند که ببینید سربازان خمینی چه کسانی هستند!🙆🏻‍♂ چند روز بعد، ما را در یکی از قصرهایت به اجبار روبه روی تو نشاندند و تو با لبخندی که پشت آن میشد گریه های شکستت در خرمشهر را دید مهربانانه! با ما سخن گفتی.🤣😏 گفتی که ما طفلیم و جای طفل در دبستان است، نه در جنگ. گفتی:«کل اطفال العالم اطفالنا»؛ همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.🚶🏻‍♂ گفتی که ما را آزاد می‌کنی به شرطی که دیگر به جنگ نیاییم. آقای صدام حسین، اگر یادت باشد خواسته دیگری هم از ما داشتی. گفتی:«من آزادتان می‌کنم که بروید درس بخوانید.📚دکتر و مهندس بشوید و بعد برای من نامه بنویسید.»📩 امروز، كه من از دانشگاه فارغ التحصیل شده‌ام، در پاسخ به همان درخواست توست كه این نامه را می‌تویسم.😉✍🏼 راستی یادت هست می‌گفتی همه كودكان دنیا كودكان ما هستند. مگر كودكان حلبچه، كه در آغوش مادران مرده‌شان به جای شیر گاز خردل فروخوردند، مال این دنیا نبودند❗️ مگر امیر پانزده ساله ـامیر شاه پسندی، اهل كرمان- كه سخت ترین شكنجه ها را در اردوگاه های عراق تحمل كرد و نقیب محمد، افسر بعثی تو، زیر تازیانه سیاهش كرد و بعد هم با اتوی داغ گوشت پاهای او را كند و مجبورش كرد با همان پاهای بریان شده روی شن های اردوگاه بدود، از فرزندان همین دنیا نبود😡⁉️ صدام حسین، ما، همان رزمندگان كوچكی كه در آوریل سال 1982 به حضورشان پذیرفتی، از قصر تو به زندان نمناک استخبارات برگشتیم و با یک اعتصاب غذای پنج روزه دولتت را مجبور کردیم که بپذیرد ما رزمنده‌ایم، نه کودک✌️🏼 با تحمل شكنجه هایی كه ذكرشان در این نامه نمی‌گنجد، پس از گذراندن شیرین‌ترین سال های عمرمان در شكنجه گاه های تو، سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاك میهنمان گذاشتیم و امروز برخی از ما دكتر و مهندس شده‌اند و در سازندگی كشورشان سهیم هستند.😌👊🏽 در پایان این مثل ایرانی‌ها را هم به خاطر بسپار كه زمستان می‌گذرد، اما روسیاهی به زغال می‌ماند.🔖 °|👤 احمد یوسف زاده °|⛓ اسیر شماره4213 °|🤕 اردوگاه‌ رمادی .. ..☹️ 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
"رازِپَـــــرۈاز"
•••📖 #بخش_آخر‼️ #کتاب‌آن‌‌بیست‌و‌سه‌نفر📚 نامه‌ی نویسنده‌‌کتـاب‌ به صدام در سال‌۱۳۷۵📨.. [آقای ص
خب رفقا!.. این رمان هم تمـوم شد :).. این کتابی که به تحـریر در اومده فقـط هشـت‌ماه‌از‌اسارات نـه‌ساله این‌بیست‌و‌سه‌رزمنده‌بود . . .👌🏼! امیـدوارم‌بهـره‌کافی‌از‌خـط‌به‌خـط این کتاب رو برده باشیم . . .♥️! [✍🏼]••نویسنده‌کتاب احمـد‌یوسف‌زاده↯ یکےاز‌همان‌بیست‌و‌سه‌نفر🌱.!°
『💙͜͡🌿』 هرڪسے پـیر شۅد از بَرۅ رو مےافتد پیــر میخانہ ےمآ اشرفــ مخݪۅقاٺ است♥️🤞🏼 •🕊• @Razeparvaz|🕊•
🕊🍃 ماهمآن‌نسڷ‌ِجوانیمـ ڪہ‌ثابت‌ڪردیمـ° در‌ره؏ِـشقـ‌جگر‌دار‌تراز♡ •[صد مَردیمـ]•✌️🏻 @Razeparvaz|🕊•