eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
اگـر مࢪگ من، خدمټ بہ اسلـام است👀؛ مࢪا بمیࢪان . . .🙂🧡 و اگـر حیـاتم به نفع اسلـام است🔖؛ مࢪا زنده نگہ‌داࢪ...🙋🏻‍♂ ↻ 🌱 @Razeparvaz
•°● بـا‌‌ل‌هایم‌هـوس‌باتوپـریدن‌دارد... بوسه‌بر‌خاک‌قـدم‌های‌توچیدن‌دارد... من‌شنیدم‌سرِعشـاق‌به‌زانـوی‌شماست... وازآن‌روز‌سـرم‌میل‌بـریدن‌دارد..(=💙 • 🌱 🖌 @Razeparvaz|🕊•
• گاهۍ . . . قصه‌ها را باید از چشم‌ها خواند..؛ همان چشم‌هایی که جز عشــق چیزی ندیدند...!ツ💞 • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
°•●|🖐🏻• دنیـا مشتش را باز کرد . . . 👀 • شھدا "گـل" بودند و ما "پـوچ" خـدا آنھا را برد و زمـاݧ ما را...💔🚶🏻‍♂ • @Razeparvaz|🕊•
●|🤦🏻‍♂°•. . آدمیزاد موجود عـجیـبی است، چـون برای هدایتش ¹²⁴ هـزار پیامبر ڪفایت نکرد ، اما بـرای گمراہ ڪردنش یڪ¹ شیطان ڪافی بـود!!!✋🏼 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ماشین از میدان بزرگی عبور کرد و به پلی رسید که انگار شهر بغداد را از شهر آن طرف پل جدا می‌کرد.🤨🏝 ابتدای پل تابلوی بزرگی را دیدم که رویش نوشته شده بود:«جسر ائمه الاطهار».🏷 قبل از اینکه ذهنم را برای ترجمه «جسر» به کار بیندازم محمد ساردویی با صدای بلند گفت: «بچه ها، اسم این پلْ پلِ ائمة اطهاره.»💁🏻‍♂ دیدن عبارت ائمة اطهار در شهر طاغوت زده بغداد حس خوبی به همه ما داد.🍃 این حس زیبا و معنوی، چند لحظه بعد، با دیدن دو گنبد بزرگ طلایی امامین کاظمین، زیباتر و معنوی‌تر شد.😢🥀 داشتیم به بارگاه دو امام معصوم شیعیان، امام موسی کاظم و امام محمد تقی(ع)، در شهر کاظمین نزدیک می‌شدیم.👋🏽🚎 ابووقاص پیش تر این مژده را داده بود؛ اما باورمان نشده بود.تا جایی که امکان داشت، ماشین ما به حرم نزدیک شد.😍❤️ شیعیان عراقی، از زن و مرد، برای زیارت آمده بودند. پیش از رسیدن ما، تعداد زیادی از سربازان عراقی میان مردم مستقر شده بودند.👳🏻‍♂ باید از میان سربازان عراقی، که دو طرف ایستاده بودند، عبور می‌کردیم تا قاتی جمعیت نشویم.😖 از واکنش‌های‌مردم، وقتی با ما روبه‌رو می‌شدند، میشد فهمید که ما را در تلویزیون دیده‌اند.😑 زنی، که پاکتی نقل سفید به طرف ما گرفته بود، با نهیب سربازان خشن، لابه‌لای جمعیت گم شد.😶 پیش از آنکه وارد حرم بشویم، از عراقی‌ها خواستیم بگذارند وضو بگیریم.🙁💧 گذاشتند. اطراف ضریح را از جمعیت خالی کرده بودند. رواق‌های‌آیینه‌کاری‌شده حال و هوای زیارت امام رضا(ع) را در من زنده کرد.🙂🧡 چهل روز پیش از آن، غرق در بوی خوش گلاب، میان رواق های بارگاه امام رضا بودم و آن روز مرقد پدر بزرگوارشان، امام موسی کاظم(ع)، را زیارت می‌کردم.✋🏽 آنجا امام رضا غریب بود و اینجا ما.☹️ تا چشممان به ضریح دو امام بزرگوار افتاد، بی اختیار، دویدیم و پنجه در حلقه های ضریح انداختیم و های های گریه کردیم.😭💔 دلمان می‌خواست ساعت‌ها کنار آن ضریح مطهر بمانیم؛ اما چند دقیقه بعد سربازها با زور از ضریح جدایمان کردند.😔 پیرمردی، که دستاری سفید بر کلاهی سرخ بسته بود و عینک سیاهی روی چشمانش داشت، پیش آمد که برایمان زیارت نامه بخواند.📖🗣 سربازها ما را پشت سر او جمع کردند. او، بعد از خواندن زیارت نامه، دعا کرد و ما آمین گفتیم و بعد فهمیدیم که برای صدام حسین هم دعا کرده و ما آمین گفته ایم!😐🤦🏻‍♂ همه آن لحظه‌ها را فیلم بردارهای نظامی ثبت و ضبط کردند. خیلی زود از حرم بیرونمان کردند بدون اینکه بگذارند دو رکعت نماز بخوانیم.🙍🏻‍♂ در برگشت، جمعیت زیادی از زائران عراقی در مسیر ایستاده بودند تا ما را ببینند. با زبان اشاره از آنها خداحافظی کردیم. آن ها هم با زبان اشاره برای ما آرزوی سلامتی کردند.🖐🏻🌱 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از پل‌ائمه‌اطهار گذشتیم و دوباره به بغداد رسیدیم.🚎 ماشین کنار یکی از میدان های بزرگ شهر بغداد ایستاد. پیاده‌مان کردند. از خیابان گذشتیم و رفتیم روی میدان.🤕 سربازهای مسلح دور تا دور میدان به فاصله ایستاده بودند. وسط میدان که رسیدیم عراقی ها دستور دادند در دسته های دو سه نفره آزادانه در میدان قدم بزنیم.🙄😐🚶🏻‍♂ فیلم‌بردارها داشتند قدم زدن مثلاً آزادانه ما را ضبط می‌کردند.😏 چند کودک هفت هشت ساله عراقی را هم به جمع ما اضافه کردند.👧🏾🧒🏽?کودکان عراقی، که چهره هایی دوست داشتنی داشتند، کلاه های آفتاب گیر مقوایی روی سر گذاشته بودند. آنها با ما عکس یادگاری گرفتند. یک افسر عراقی مرا مجبور کرد دست در دست یک دختربچه هشت ساله عراقی عکس بگیرم.😕📸 گرفتم.آن نمایش هم تمام شد. سوار شدیم و دوباره در دل شهر بزرگ بغداد فرورفتیم.😩🚎 ماشین در حاشیه رود پُرآب دجله، که با زیبایی بسیار مغرور و آرام پیش می‌رفت، در حرکت بود. کرجی ها روی رود این طرف و آن طرف می‌رفتند. در خیابان‌هارون‌الرشید یا جایی در همان حوالی مقابل پارکی بزرگ و زیبا ایستادیم.🌿🏸 روی تابلوی بزرگی، بالای سردر پارک، این عبارت دیده می شد: «مدینه الالعاب».🤔 بر تابلوی دیگری نوشته شده بود: «حدیقه الزّوراء». ما را به شهربازی برده بودند. چه افتضاحی!🤯 داشتیم از خجالت آب می‌شدیم. تحقیری بدتر از این نمیشد😞 از بلندگوی پارک ترانه‌ای شاد و هیجان آور پخش میشد؛ ترانه‌ای که در آن این عبارت زیاد تکرار میشد:«منصوره یا بغداد.»😪 ما را به صف کردند و بردند داخل پارک. همه جور وسیله بازی در آن پارک بزرگ دیده میشد.🤹🏻‍♀🎪🚣‍♂ برای من و همراهانم، که برخی شهرستانی و برخی روستایی بودیم، دیدن آن شهربازی مجهز باید جالب می‌بود؛ اما در شرایطی نبودیم که از آن محیط جذاب و بازی های کودکانه لذت ببریم.😕😒 برعکس؛ داشتیم عذاب می‌کشیدیم.💔 این عذاب حتی وقتی به اجبار ما را سوار تله کابین کردند و از بالای رودخانه دجله به آن سوی آب رفتیم و برگشتیم هم فروکش نکرد.از تله کابین که پیاده شدیم به سمت ماشین برقی ها هدایت شدیم. خجالت آور بود.😫 عراقی‌ها از ما خواستند هر یک در یک ماشین برقی بنشینیم و پدال آن را فشار بدهیم.محمد ساردویی این نمایش را دیگر تاب نیاورد.😬 گوشه‌ای نشست و شروع کرد به عق زدن. به عراقی‌ها گفت حالش خوب نیست و الان است که بالا بیاورد. این همه فقط برای فرار از ماشین سواری زورکی بود. نقشه‌اش گرفت.😟🤩 عراقی‌ها اجازه دادند گوشه‌ای بنشیند و ما را تماشا کند.نشستم پشت فرمان. پایم را که روی پدال فشار دادم ماشین برقی از جا کنده شد و محکم با ماشین جلویی برخورد کرد.😑 این تصادف آن قدر خنده دار بود که باعث شد برای یک لحظه همه چیز را به فراموشی بسپارم.😀😕 فرمان را چرخاندم و یک بار دیگر پایم را روی پدال گاز فشار دادم. راه افتادم. کودک درونم بیدار شده بود. می‌خواست از این بازی دلچسب لذت ببرد؛ اما من به سختی مقاومت می‌کردم.🤒 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••✌️🏻 ‌ ما اگر‌‌ ولایټ‌فقیہ نداشتیم ..؛ در همان روزهای‌ اوݪ انقلاب کارمان تموم بود ..!👀♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
••🔗💛•• ✋🏻 اولِ عشق خودت هستی و آخر،حرمت ؛) 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳‌‌‌‌۶۴ محل تولد: اصفهان تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۱۰/‌‌‌‌‌‌‌۱۰ محل شهادت: سوریه-حلب وضعیت تأهل: متأهل مزار شهید: گلستان‌شهدای‌اصفهان ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
• در زندگے دنباݪ کسانے حرکت کنید کہ هر چه بہ جنبہ های خصۅصے‌تر زندگیشان نزدیک شوید تجلێ ایماݧ را بیشتر مےبینید..🙂🌻 • 🌱 @Razeparvaz|🕊• 
●•° شهیـد ابراهیـم هادی؛ مےخواست گمـنام زندگے کند اما امـروزه در تمـام آفـاق فرهنگے کشور نامـش پیچیـده است..♥️ °•● 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. پس از شهادتش خیلـۍ بۍ‌‌تابۍ مۍ‌کردم تا اینکه حسین به خوابم آمد💙 و گفت:«بابا جان آرام باش🙃 از یک میلیۅن انسان شاید تنها یڪ¹ نفر شهید شود و مابقۍ همه مۍ‌میرند.»🤞🏼 . 🌱 🧔🏻 @Razeparvaz|🕊•
4_5787609186028226411.mp3
8.58M
. کدوم دریا به غیر از تو می‌تونه جزیره‌ها رو مجنون کرده باشه =))) . 🎤 💔 @Razeparvaz|🕊•
شھادت خۅب است اما تقوا بھتر . . .👀💛 تقوایے کـه در قلب است و در ࢪفتار برۅز پیدا مے‌کند=)⚡️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
●•° 💁🏻‍♂زندگے اگر از مجرای قرآݩ و ولایٺ فقـیہ بگذرد، زیبـا و با هـدف و دوسـت ‌داشتنے است!♥️ و مࢪگ، در این حالت دوست‌داشتنےتر!✋🏼این حقیقـټ زندگے اسـت کہ فقط قلیلے آگـاه هستند بر آن! ●•° 🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 اخم و لبخند، با هم، در چهره هایمان دیده میشد😑 با این حال اگر کسی در لبخند زدن زیاده روی می‌کرد، دیگران به او تذکر می‌دادند.😪 حسن مستشرق، که اهل ساری بود، ماشین را تخته گاز به سمت یکی از فیلم بردارها، که در آن شلوغی داشت فیلم می‌گرفت، حرکت داد.🚗 🎥 فیلم بردار بینوا چشم در چشمی دوربین داشت و از نقشه حسن بی‌خبر بود!🤯 حسن وانمود کرد کنترل ماشین از دستش خارج شده است. با همان سرعت رفت زیر پاهای فیلم بردار و او را سرنگون کرد.😳😰 دوربین افتاد یک طرف و صاحبش یک طرف. حسن نقشش را آن قدر هنرمندانه بازی کرده بود که هیچ یک از عراقی‌ها درباره عمدی بودن آن اتفاق شک نکردند😬❗️ این نمایش هم تمام شد و از پارک خارج شدیم. یک راست برگشتیم به زندان و قصه آنچه را بر سرمان رفته بود برای صالح و سرهنگ و افسرها تعریف کردیم.💁🏻‍♂ وقتی شنیدند ما به زیارت کاظمین رفته‌ایم به حالمان غبطه خوردند.🙁 صبح روز 16 اردیبهشت ماه، ابووقاص آمد توی زندان و حرف های مهمی بین او و صالح رد و بدل شد.🤭 هنوز آن قدر عربی یاد نگرفته بودیم که از حرف هایشان سر در بیاوریم.☹️ ولی جناب سرهنگ یحتمل چیزی دستگیرش شده بود؛ همان چیزی که در گوش افسر تهرانی گفت و او منتقلش کرد به افسر شیرازی و او به جواد خواجویی و جواد به ما.🤩🤫 ـ میگه رفتنتون قطعی شده.🚛باید آماده بشین برای کارای اداری خروج از کشور عراق📑 جواد هنوز حرف افسر شیرازی را درست به بچه ها منتقل نکرده بود که صالح، مثل همیشه، بلند گفت:«🗣آقایون، خیلی سریع لباس بپوشید و آماده بیرون رفتن باشید.»✋🏾 محمد باباخانی، که از همه گروه کم حرف تر بود، پرسید: «کجا ملا؟»🤔 ملا صالح گفت:«آقای ابووقاص میگه قبل از رفتن به ایران باید پرونده‌تان تکمیل بشه.🖌 میگه یه سری فرم هست که باید پر کنید.🖇 عکس جدید هم باید بگیرید.»📸 ماشین ون سر کوچه به انتظار ایستاده بود. سوار شدیم؛ به سمتی نامعلوم.🚐 خیابان های بغداد مثل همیشه شلوغ بود. صالح روی صندلی ردیف اول، کنار سرباز مسلح عراقی، نشسته بود و ابووقاص روی صندلی کنار راننده.🧔🏻🧔🏽 دقایقی بعد، ماشین مقابل دری ایستاد. نگهبانی مسلح، که کلاه سرخی بر سر داشت و روی آستینش نوشته شده بود: «انتظامات العسکریه»👨🏻‍✈️، نزدیک شد. با ابووقاص صحبت کرد و سپس به سرعت مانع برقی را بالا برد و محکم به احترام پا کوبید.🙄 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 وارد منطقه‌ای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت.😯 کمی که رفتیم ماشین مقابل در دیگری، شبیه دری که از آن گذشته بودیم، توقف کرد.⁉️ باز هم ابهت ابووقاص راه را باز کرد و ما وارد حلقه دوم منطقه حفاظت شده شدیم.😫 هر وقت می‌خواستیم از صالح بپرسیم که ما را به کجا می‌برند، سرباز مسلح دستش را می‌گذاشت روی بینی‌اش و هیس می‌کرد.🤫😖 از حلقه های سوم و چهارم حفاظتی گذشتیم و کنار ساختمان مجللی ایستادیم. وارد مجموعه‌ای اداری شدیم. ابووقاص جلو می‌رفت، صالح پشت سرش، گروه ما پشت سر صالح، و نگهبان مسلح پشت سر ما.🤕 وارد اتاق وسیعی شدیم. ابووقاص با افسری که پشت میزی نشسته و گویا دوستش بود خوش و بش کرد و گرم صحبت شدند.💭👥 هر چه زمان می‌گذشت گپ و گفت ابووقاص با افسر خوش پوش پشت میز صمیمی‌تر میشد. یک ساعت آنجا نشستیم و در آن مدت رئیس زندان و دوستش حرف زدند و خندیدند.😄 بالاخره افسری دیگر وارد شد و از ما خواست آماده حرکت باشیم.از راهروهای پیچ در پیچ گذشتیم و به تالار وسیعی وارد شدیم. یک دفعه هوا تغییر کرد؛ خنک‌تر شد انگار بوی خوشی در هوا پراکنده بود.🙂🍃 وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم «قصر» در کتاب ها خوانده بودم یا چیزی شبیه قصر پسر پادشاه در فیلم سیندرلا، که در سینما مهتاب کرمان دیده بودم.😵 چلچراغ های بزرگ و نورانی از سقف بلند قصر آویزان بود.🎊🎉 روی زمین فرش های خوش نقش و نگار پهن بود. جز ما، که از روی فرش‌ها می‌گذشتیم، کسی دیگر آن اطراف دیده نمی‌شد.🤨 از آن تالار مجلل وارد تالار دیگری شدیم. برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم. در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم و کمربندهایمان را به اجبار درآوردیم و گوشه‌ای نشستیم🤧 لحظه‌ای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی شکل بزرگی وسط آن دیده می‌شد. دور تا دور میز، صندلی های چرمی شیک چیده شده بود و جلوی هر صندلی یک میکروفن کوچک و یک فلاکس آب قرار داشت.🎤🍶😋 به دستور نشستیم روی صندلی‌ها. نگاهم کنجکاوانه همه جای سالن می چرخید. در صدر میز، صندلی شاهانه‌ای دیده می‌شد.👀 روی دیوار خوش نقش و نگار سالن، تابلوی بزرگی نصب بود که رویش این آیة قرآنی نوشته شده بود: «وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ.» معنی آیه را می‌دانستم.🙃 به فاصله چند متری اطراف میز، عده زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربین های عکاسی و فیلم برداری گوشه‌ای ایستاده بودند📸🎥📹 هنوز درست جاگیر نشده بودیم که ابووقاص به سرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت.🧐 صالح، متعجب، از جا بلند شد و به ما گفت:«میگه آقای سید رئیس الان می‌آن. همه بلند بشید!»🙄🤒 ابووقاص به حرف صالح اکتفا نکرد و با تندی از ما خواست بلند شویم و بایستیم.😡 ایستادیم، بی‌آنکه بدانیم برای چه می‌ایستیم.🤦🏻‍♂ از پشت‌سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس ها به سمت صداها هجوم بردند🏃🏻‍♂📸 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 به شب‌جمعه ... [ أَلسَّلامُ‌عَلى‌ساکِنِ‌کَرْبَلآءَ ] مقدّر کن کربلا، نفس بالا نمی‌آید...!🥀 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشیم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 ✋🏻 @Razepsrvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۴۷/‌‌‌‌‌‌‌۰۵‌‌/‌‌۱۲ محل تولد: دی تاریخ شهادت:۱۳۹۹/۰۲/‌‌‌‌‌‌‌۲۴ محل شهادت: سوریه وضعیت تأهل: متأهل مزار شهید: شهر‌ ری ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•