•••📖
#بخش_هفتاد_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اخم و لبخند، با هم، در چهره هایمان دیده میشد😑
با این حال اگر کسی در لبخند زدن زیاده روی میکرد، دیگران به او تذکر میدادند.😪
حسن مستشرق، که اهل ساری بود، ماشین را تخته گاز به سمت یکی از فیلم بردارها، که در آن شلوغی داشت فیلم میگرفت، حرکت داد.🚗 🎥
فیلم بردار بینوا چشم در چشمی دوربین داشت و از نقشه حسن بیخبر بود!🤯
حسن وانمود کرد کنترل ماشین از دستش خارج شده است. با همان سرعت رفت زیر پاهای فیلم بردار و او را سرنگون کرد.😳😰
دوربین افتاد یک طرف و صاحبش یک طرف. حسن نقشش را آن قدر هنرمندانه بازی کرده بود که هیچ یک از عراقیها درباره عمدی بودن آن اتفاق شک نکردند😬❗️
این نمایش هم تمام شد و از پارک خارج شدیم. یک راست برگشتیم به زندان و قصه آنچه را بر سرمان رفته بود برای صالح و سرهنگ و افسرها تعریف کردیم.💁🏻♂
وقتی شنیدند ما به زیارت کاظمین رفتهایم به حالمان غبطه خوردند.🙁
صبح روز 16 اردیبهشت ماه، ابووقاص آمد توی زندان و حرف های مهمی بین او و صالح رد و بدل شد.🤭
هنوز آن قدر عربی یاد نگرفته بودیم که از حرف هایشان سر در بیاوریم.☹️
ولی جناب سرهنگ یحتمل چیزی دستگیرش شده بود؛ همان چیزی که در گوش افسر تهرانی گفت و او منتقلش کرد به افسر شیرازی و او به جواد خواجویی و جواد به ما.🤩🤫
ـ میگه رفتنتون قطعی شده.🚛باید آماده بشین برای کارای اداری خروج از کشور عراق📑
جواد هنوز حرف افسر شیرازی را درست به بچه ها منتقل نکرده بود که صالح، مثل همیشه، بلند گفت:«🗣آقایون، خیلی سریع لباس بپوشید و آماده بیرون رفتن باشید.»✋🏾
محمد باباخانی، که از همه گروه کم حرف تر بود، پرسید: «کجا ملا؟»🤔
ملا صالح گفت:«آقای ابووقاص میگه قبل از رفتن به ایران باید پروندهتان تکمیل بشه.🖌 میگه یه سری فرم هست که باید پر کنید.🖇 عکس جدید هم باید بگیرید.»📸
ماشین ون سر کوچه به انتظار ایستاده بود. سوار شدیم؛ به سمتی نامعلوم.🚐 خیابان های بغداد مثل همیشه شلوغ بود. صالح روی صندلی ردیف اول، کنار سرباز مسلح عراقی، نشسته بود و ابووقاص روی صندلی کنار راننده.🧔🏻🧔🏽
دقایقی بعد، ماشین مقابل دری ایستاد. نگهبانی مسلح، که کلاه سرخی بر سر داشت و روی آستینش نوشته شده بود: «انتظامات العسکریه»👨🏻✈️، نزدیک شد.
با ابووقاص صحبت کرد و سپس به سرعت مانع برقی را بالا برد و محکم به احترام پا کوبید.🙄
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد
#کتابآنبیستوسهنفر📚
وارد منطقهای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت.😯
کمی که رفتیم ماشین مقابل در دیگری، شبیه دری که از آن گذشته بودیم، توقف کرد.⁉️
باز هم ابهت ابووقاص راه را باز کرد و ما وارد حلقه دوم منطقه حفاظت شده شدیم.😫
هر وقت میخواستیم از صالح بپرسیم که ما را به کجا میبرند، سرباز مسلح دستش را میگذاشت روی بینیاش و هیس میکرد.🤫😖
از حلقه های سوم و چهارم حفاظتی گذشتیم و کنار ساختمان مجللی ایستادیم. وارد مجموعهای اداری شدیم. ابووقاص جلو میرفت، صالح پشت سرش، گروه ما پشت سر صالح، و نگهبان مسلح پشت سر ما.🤕
وارد اتاق وسیعی شدیم. ابووقاص با افسری که پشت میزی نشسته و گویا دوستش بود خوش و بش کرد و گرم صحبت شدند.💭👥
هر چه زمان میگذشت گپ و گفت ابووقاص با افسر خوش پوش پشت میز صمیمیتر میشد. یک ساعت آنجا نشستیم و در آن مدت رئیس زندان و دوستش حرف زدند و خندیدند.😄
بالاخره افسری دیگر وارد شد و از ما خواست آماده حرکت باشیم.از راهروهای پیچ در پیچ گذشتیم و به تالار وسیعی وارد شدیم. یک دفعه هوا تغییر کرد؛ خنکتر شد انگار بوی خوشی در هوا پراکنده بود.🙂🍃
وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم «قصر» در کتاب ها خوانده بودم یا چیزی شبیه قصر پسر پادشاه در فیلم سیندرلا، که در سینما مهتاب کرمان دیده بودم.😵
چلچراغ های بزرگ و نورانی از سقف بلند قصر آویزان بود.🎊🎉
روی زمین فرش های خوش نقش و نگار پهن بود. جز ما، که از روی فرشها میگذشتیم، کسی دیگر آن اطراف دیده نمیشد.🤨
از آن تالار مجلل وارد تالار دیگری شدیم. برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم. در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم و کمربندهایمان را به اجبار درآوردیم و گوشهای نشستیم🤧
لحظهای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی شکل بزرگی وسط آن دیده میشد. دور تا دور میز، صندلی های چرمی شیک چیده شده بود و جلوی هر صندلی یک میکروفن کوچک و یک فلاکس آب قرار داشت.🎤🍶😋
به دستور نشستیم روی صندلیها. نگاهم کنجکاوانه همه جای سالن می چرخید. در صدر میز، صندلی شاهانهای دیده میشد.👀
روی دیوار خوش نقش و نگار سالن، تابلوی بزرگی نصب بود که رویش این آیة قرآنی نوشته شده بود: «وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ.» معنی آیه را میدانستم.🙃
به فاصله چند متری اطراف میز، عده زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربین های عکاسی و فیلم برداری گوشهای ایستاده بودند📸🎥📹
هنوز درست جاگیر نشده بودیم که ابووقاص به سرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت.🧐
صالح، متعجب، از جا بلند شد و به ما گفت:«میگه آقای سید رئیس الان میآن. همه بلند بشید!»🙄🤒
ابووقاص به حرف صالح اکتفا نکرد و با تندی از ما خواست بلند شویم و بایستیم.😡
ایستادیم، بیآنکه بدانیم برای چه میایستیم.🤦🏻♂
از پشتسر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس ها به سمت صداها هجوم بردند🏃🏻♂📸
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
به #افق شبجمعه ...
[ أَلسَّلامُعَلىساکِنِکَرْبَلآءَ ]
مقدّر کن کربلا،
نفس بالا نمیآید...!🥀
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...🍃
#السلامعلیکیااباصالحمهدۍ✋🏻
@Razepsrvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
شـهید
#ابوالفضلسرلک🍃
تاریخ تولد: ۱۳۴۷/۰۵/۱۲
محل تولد: دی
تاریخ شهادت:۱۳۹۹/۰۲/۲۴
محل شهادت: سوریه
وضعیت تأهل: متأهل
مزار شهید: شهر ری
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
عجب از ما واماندگان زمینگیࢪ . . .‼️
کـه در جستجویشهدا به قبرستـان
ها مےآییم؛این خود دلیلے است که
از حقیقټ عالم هیچ نمےدانیم🤦🏻♂
مُرده آن است که نصیبے از حیاټ
طیبه شهدا ندارد و اگر این چنین
است، از ما مࢪدهتر کیست؟!!🚶🏻♂
#شهیدآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_407933648721936465.mp3
2.04M
•|⛓.🎧|•
.
•| آدم با گنـاه به بهشـت نمیـره‼️
.
#استادرائفیپور🎤
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°| بچهمذهبی چه جوری باید باشه؟🎈
#استوری📲
@Razeparvaz|🕊•
خدایا...🍃
•
در شهـادت چه لذتے هسـت که
مخلصـان تو به دنبـال آن اشک شـوق
مےریزند و اینـگونه شتـابـاناند؟🚶🏻♂
•
#جامانده...💔
@Razeparvaz|🕊•
ای حیـات ...!
با تو وداع مےکنم …؛
با همہ ی مظاهر و جبروتت . . .🍃
ای پـاهای من ...!
مےدانم که فداکارید😌...!
و به فرمـان من مشتاقانہ
به سوی شھادت -صاعقہوار-⚡️
بہ حرکت در مےآیید ;")
امـا من آرزویے بزرگتر دارم . . .🙂♥️
#شهیددکترچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
خدایا کمکون کن جوری بگیم
"اللهمعجللولیکالفرج"
که امام زمان یاد مردم کوفه نیوفته...🚶🏻♂
.
@Razeparvaz|🕊•
تویِقلبۍڪهجایِشهیدنیست؛
اونقلبنیست..
قبره..!!
.
#حاجحسینیکتا..🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما میآید.🧖🏼♀
هر قدمی که او میگذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش میگذاشتند و وقتی عبور میکرد پشت سریها فرش های کوچک را برمیداشتند.😑🤕
مرد به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. حالا او را کاملاً میدیدیم که لبخند میزد و به سمت صندلی شاهانه میرفت.😌👑
او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق!😟
دنیا انگار روی سرمان خراب شد.🤯
ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند میزد و ما هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.😞😫
صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ میدرخشید.🤢👊🏽
چهره اش سیاهتر از آنچه در عکسها دیده بودم بود.
برای شروع سخن دنبال مترجم بود.🗣 ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود.😵
صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبت هایش را شروع کرد.😩
اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد.
گفت: «ما نمیخواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!»🤷🏻♂
بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش میکنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»😒
او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه میفرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»😪📕✂️
دختر کوچک صدام نه به حرف های پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلی هایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرف های پدرش گوش میدادیم.🤨🤕
دخترک داشت روی یکی از برگه های یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی میکشید. 📝
صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد میکنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفتهایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»😏?در این لحظه او صحبت های یک طرفهاش را تمام کرد و با ما از در گفتوگو درآمد.💁🏻♂
از حسن مستشرق شروع کرد.
ـ اسم شما چیست؟😄
ـ حسن مستشرق.🙄
ـ اهل کجایی؟😀
ـ مازندران.😬
ـ شهری هستی یا روستایی؟🤔
ـ شهر ساری.🤓
ـ شغل پدرت چیست؟🧐
ـ کارگر.👴🏻
نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.ـ
شما اهل کدام شهرستان هستید؟🙄
ـ زنجان.😄
ـ خود شهر زنجان؟🤔
ـ نه از دهات، قیدار.🤭
ـ پدرت کشاورز است؟🧐
ـ نه، آسیابان.🌾
ـ برادر و خواهر بزرگ تر از خودت داری؟😃
ـ دارم. کوچک ترند.👶🏻
ـ درس هم می خوانی؟📒
ـ بله، کلاس دوم راهنماییام.👨🏻🎓
بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد.
ـ شما؟😄
ـ یحیی کسایی نجفی.😎
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ـ از کدام شهر؟🧐
ـ از تهران.🏢
صدام لحظه ای به یحیی خیره شد.😐
ـ پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی میکردند؟🙄
ـ نه.😐
ـ پدربزرگت چطور؟🙄
ـ نه.😶
ـ شغل پدرت چیست؟🤔
ـ عطار.🥃
ـ تو از بقیه برادرانت بزرگ تری یا کوچک تر؟🧐
ـ من وسطی هستم.👱🏻♂
نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.👈🏻👱🏾♂
ـ شما؟🤔
ـ جواد خواجویی، اعزامی از کرمان.✋🏽
-از شهر یا روستا؟😄
ـ از شهر سیرجان.🙋🏻♂
ـ پدرت چه کاره است؟🙄
ـ راننده.🚗
ـ دانش آموزی؟📚
ـ بله.😌
ـ کلاس چندمی؟😏
ـ اول راهنمایی.📙
ـ زرنگی یا تنبلی؟🤓
جواد مکثی کرد.
ـ متوسط.😶
صدام از در نصیحت درآمد.
ـ ولی باید شاگرد درس خوانی باشی!🤨
دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو میکردم کاش باب این گفت وگو همین جا بسته بشود.😩 بچههایی که از آن ها سؤال میشد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده میکردند.😬
این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علی رضا شیخ حسینی شده بود.🤦🏻♂
ـ پدر شما چه کاره است؟🧔🏻
ـ عشایر!🐏
ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطراف آن، که شغلشان دامداری است، عشایر میگوییم؛ حتی اگر کوچ رو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دامدار میدهد.😟عراق کشوری عشیرهای است، تشکیل شده از ایلها و طوایف متعدد. برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علی رضا بپرسد: «اسم عشیره شما چیست؟ شیخ عشیره تان کیست؟»🤔
علی رضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: «مادرتان زنده است؟»🙄
ـ بله!😐
نوبت محمد ساردویی بود که با صدام هم صحبت بشود.💁🏻♂ محمد کنار دست من نشسته بود. می توانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همه ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود.😖
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
#تلنگر💔
.
بھمگفت :
اگہبدونےامامزمانت
چقدردلشتنگشدھبرات ..
ازخجالتآبمیشدی🥀
.
راسمیگفت...(:
.
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
IMG_20201121_103252_197.jpg
135.2K
#سلامبهارباب🧡✋🏻
عاقبتـ''ختمـ🌱
به خیـرم میڪند↷
این نوڪرے🙂♥️
✿هرڪه اربابـش
توباشیسربلند∞✨●•°
عالم استـ🌻
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
شـهید
#محمودرضابیضایی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۰۹/۱۸
محل تولد: تبریز
تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۰/۲۹
محل شهادت: سوریه-دمشق
وضعیت تأهل: متأهل
مزار شهید: تبریز
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
|•🌻•|
#استادپناهیانمیگھ
خداگاهینشونمیدھ
بھماکھ↯
+ببینهیچکسیدوستتنداره..!!!
امایواشکیمیادتو
گوشتمیگه↯
+جزمن..!!♥
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz|🕊•
یاد حرفِ روحاللھ قبل از
رفتنش افتاد که مےگفت:
.
حسیـن چھ کیفے میده خونِ آدم
جلویِ حࢪم حضࢪتزینب﴿س﴾بریزه..😍
.
#شهیدروحاللهقربانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
مقاممعظمرهبری :)⇩
امـام با تشکیـل #بسیج،
سـرنوشت انقلـاب را به دسـت
جـوانـان سپرد . . . 😌✌️🏻
#هفتهبسیجگرامیباد🌱
@Razeparvaz|🕊•
رفیـق!
.
انقلاب کارمند نمےخواد!
آدم جهـادی مےخواد👓
فرق حاجقاسم با همکارهاش
تو همین بود ..🚶🏻♂
.
#آخحاجی💔
@Razeparvaz|🕊•