eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 اخم و لبخند، با هم، در چهره هایمان دیده میشد😑 با این حال اگر کسی در لبخند زدن زیاده روی می‌کرد، دیگران به او تذکر می‌دادند.😪 حسن مستشرق، که اهل ساری بود، ماشین را تخته گاز به سمت یکی از فیلم بردارها، که در آن شلوغی داشت فیلم می‌گرفت، حرکت داد.🚗 🎥 فیلم بردار بینوا چشم در چشمی دوربین داشت و از نقشه حسن بی‌خبر بود!🤯 حسن وانمود کرد کنترل ماشین از دستش خارج شده است. با همان سرعت رفت زیر پاهای فیلم بردار و او را سرنگون کرد.😳😰 دوربین افتاد یک طرف و صاحبش یک طرف. حسن نقشش را آن قدر هنرمندانه بازی کرده بود که هیچ یک از عراقی‌ها درباره عمدی بودن آن اتفاق شک نکردند😬❗️ این نمایش هم تمام شد و از پارک خارج شدیم. یک راست برگشتیم به زندان و قصه آنچه را بر سرمان رفته بود برای صالح و سرهنگ و افسرها تعریف کردیم.💁🏻‍♂ وقتی شنیدند ما به زیارت کاظمین رفته‌ایم به حالمان غبطه خوردند.🙁 صبح روز 16 اردیبهشت ماه، ابووقاص آمد توی زندان و حرف های مهمی بین او و صالح رد و بدل شد.🤭 هنوز آن قدر عربی یاد نگرفته بودیم که از حرف هایشان سر در بیاوریم.☹️ ولی جناب سرهنگ یحتمل چیزی دستگیرش شده بود؛ همان چیزی که در گوش افسر تهرانی گفت و او منتقلش کرد به افسر شیرازی و او به جواد خواجویی و جواد به ما.🤩🤫 ـ میگه رفتنتون قطعی شده.🚛باید آماده بشین برای کارای اداری خروج از کشور عراق📑 جواد هنوز حرف افسر شیرازی را درست به بچه ها منتقل نکرده بود که صالح، مثل همیشه، بلند گفت:«🗣آقایون، خیلی سریع لباس بپوشید و آماده بیرون رفتن باشید.»✋🏾 محمد باباخانی، که از همه گروه کم حرف تر بود، پرسید: «کجا ملا؟»🤔 ملا صالح گفت:«آقای ابووقاص میگه قبل از رفتن به ایران باید پرونده‌تان تکمیل بشه.🖌 میگه یه سری فرم هست که باید پر کنید.🖇 عکس جدید هم باید بگیرید.»📸 ماشین ون سر کوچه به انتظار ایستاده بود. سوار شدیم؛ به سمتی نامعلوم.🚐 خیابان های بغداد مثل همیشه شلوغ بود. صالح روی صندلی ردیف اول، کنار سرباز مسلح عراقی، نشسته بود و ابووقاص روی صندلی کنار راننده.🧔🏻🧔🏽 دقایقی بعد، ماشین مقابل دری ایستاد. نگهبانی مسلح، که کلاه سرخی بر سر داشت و روی آستینش نوشته شده بود: «انتظامات العسکریه»👨🏻‍✈️، نزدیک شد. با ابووقاص صحبت کرد و سپس به سرعت مانع برقی را بالا برد و محکم به احترام پا کوبید.🙄 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 وارد منطقه‌ای شدیم که با سایر جاهای شهر بغداد تفاوت داشت.😯 کمی که رفتیم ماشین مقابل در دیگری، شبیه دری که از آن گذشته بودیم، توقف کرد.⁉️ باز هم ابهت ابووقاص راه را باز کرد و ما وارد حلقه دوم منطقه حفاظت شده شدیم.😫 هر وقت می‌خواستیم از صالح بپرسیم که ما را به کجا می‌برند، سرباز مسلح دستش را می‌گذاشت روی بینی‌اش و هیس می‌کرد.🤫😖 از حلقه های سوم و چهارم حفاظتی گذشتیم و کنار ساختمان مجللی ایستادیم. وارد مجموعه‌ای اداری شدیم. ابووقاص جلو می‌رفت، صالح پشت سرش، گروه ما پشت سر صالح، و نگهبان مسلح پشت سر ما.🤕 وارد اتاق وسیعی شدیم. ابووقاص با افسری که پشت میزی نشسته و گویا دوستش بود خوش و بش کرد و گرم صحبت شدند.💭👥 هر چه زمان می‌گذشت گپ و گفت ابووقاص با افسر خوش پوش پشت میز صمیمی‌تر میشد. یک ساعت آنجا نشستیم و در آن مدت رئیس زندان و دوستش حرف زدند و خندیدند.😄 بالاخره افسری دیگر وارد شد و از ما خواست آماده حرکت باشیم.از راهروهای پیچ در پیچ گذشتیم و به تالار وسیعی وارد شدیم. یک دفعه هوا تغییر کرد؛ خنک‌تر شد انگار بوی خوشی در هوا پراکنده بود.🙂🍃 وارد ساختمانی شده بودیم شبیه آنچه به اسم «قصر» در کتاب ها خوانده بودم یا چیزی شبیه قصر پسر پادشاه در فیلم سیندرلا، که در سینما مهتاب کرمان دیده بودم.😵 چلچراغ های بزرگ و نورانی از سقف بلند قصر آویزان بود.🎊🎉 روی زمین فرش های خوش نقش و نگار پهن بود. جز ما، که از روی فرش‌ها می‌گذشتیم، کسی دیگر آن اطراف دیده نمی‌شد.🤨 از آن تالار مجلل وارد تالار دیگری شدیم. برای ورود از یک گیت امنیتی عبور کردیم. در جایی دیگر بازدید بدنی شدیم و کمربندهایمان را به اجبار درآوردیم و گوشه‌ای نشستیم🤧 لحظه‌ای بعد وارد سالن بزرگی شدیم که میز بیضی شکل بزرگی وسط آن دیده می‌شد. دور تا دور میز، صندلی های چرمی شیک چیده شده بود و جلوی هر صندلی یک میکروفن کوچک و یک فلاکس آب قرار داشت.🎤🍶😋 به دستور نشستیم روی صندلی‌ها. نگاهم کنجکاوانه همه جای سالن می چرخید. در صدر میز، صندلی شاهانه‌ای دیده می‌شد.👀 روی دیوار خوش نقش و نگار سالن، تابلوی بزرگی نصب بود که رویش این آیة قرآنی نوشته شده بود: «وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ.» معنی آیه را می‌دانستم.🙃 به فاصله چند متری اطراف میز، عده زیادی افراد نظامی ورزیده و هیکلی حلقه زده بودند. خبرنگارها هم با دوربین های عکاسی و فیلم برداری گوشه‌ای ایستاده بودند📸🎥📹 هنوز درست جاگیر نشده بودیم که ابووقاص به سرعت خودش را رساند به صالح و چیزی به او گفت.🧐 صالح، متعجب، از جا بلند شد و به ما گفت:«میگه آقای سید رئیس الان می‌آن. همه بلند بشید!»🙄🤒 ابووقاص به حرف صالح اکتفا نکرد و با تندی از ما خواست بلند شویم و بایستیم.😡 ایستادیم، بی‌آنکه بدانیم برای چه می‌ایستیم.🤦🏻‍♂ از پشت‌سر صدای پا کوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس ها به سمت صداها هجوم بردند🏃🏻‍♂📸 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 به شب‌جمعه ... [ أَلسَّلامُ‌عَلى‌ساکِنِ‌کَرْبَلآءَ ] مقدّر کن کربلا، نفس بالا نمی‌آید...!🥀 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی | هر صبح به مهدی نفس میکشیم :) وَ مـا هَــرچِـه داریـم اَزْ تُـو داریم...🍃 ✋🏻 @Razepsrvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۴۷/‌‌‌‌‌‌‌۰۵‌‌/‌‌۱۲ محل تولد: دی تاریخ شهادت:۱۳۹۹/۰۲/‌‌‌‌‌‌‌۲۴ محل شهادت: سوریه وضعیت تأهل: متأهل مزار شهید: شهر‌ ری ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
عجب از ما واماندگان زمین‌گیࢪ . . .‼️ کـه در جستجوی‌شهدا به قبرستـان‌ ها مے‌آییم؛این خود دلیلے است که از حقیقټ عالم هیچ نمے‌دانیم🤦🏻‍♂ مُرده آن است که نصیبے از حیاټ طیبه شهدا ندارد و اگر این چنین است، از ما مࢪده‌تر کیست؟!!🚶🏻‍♂ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_407933648721936465.mp3
2.04M
•|⛓.🎧|• . •| آدم با گنـاه به بهشـت نمیـره‼️ . 🎤 @Razeparvaz|🕊•
خدایا...🍃 • در شهـادت چه لذتے هسـت که مخلصـان تو به دنبـال آن اشک شـوق مےریزند و اینـگونه شتـابـان‌اند؟🚶🏻‍♂ • ...💔 @Razeparvaz|🕊•
ای حیـات ...! با تو وداع مےکنم …؛ با همہ ی مظاهر و جبروتت . . .🍃 ای پـاهای من ...! مےدانم که فداکارید😌...! و به فرمـان من مشتاقانہ به سوی شھادت -صاعقہ‌وار-⚡️ بہ حرکت در مےآیید ;") امـا من آرزویے بزرگ‌تر دارم . . .🙂♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. خدایا کمکون کن جوری بگیم "اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج" که امام زمان یاد مردم کوفه نیوفته...🚶🏻‍♂ . @Razeparvaz|🕊•
تویِ‌قلبۍڪه‌جایِ‌شهید‌نیست؛ اون‌قلب‌نیست.. قبره..!! . ‌..🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما می‌آید.🧖🏼‍♀ هر قدمی که او می‌گذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش می‌گذاشتند و وقتی عبور می‌کرد پشت سری‌ها فرش های کوچک را برمی‌داشتند.😑🤕 مرد به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. حالا او را کاملاً می‌دیدیم که لبخند می‌زد و به سمت صندلی شاهانه می‌رفت.😌👑 او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق!😟 دنیا انگار روی سرمان خراب شد.🤯 ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند می‌زد و ما هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.😞😫 صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ می‌درخشید.🤢👊🏽 چهره اش سیاه‌تر از آنچه در عکس‌ها دیده بودم بود. برای شروع سخن دنبال مترجم بود.🗣 ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود.😵 صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبت هایش را شروع کرد.😩 اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد. گفت: «ما نمی‌خواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!»🤷🏻‍♂ بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش می‌کنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»😒 او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه می‌فرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»😪📕✂️ دختر کوچک صدام نه به حرف های پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلی هایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرف های پدرش گوش می‌دادیم.🤨🤕 دخترک داشت روی یکی از برگه های یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی می‌کشید. 📝 صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد می‌کنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفته‌ایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»😏?در این لحظه او صحبت های یک طرفه‌اش را تمام کرد و با ما از در گفت‌و‌گو درآمد.💁🏻‍♂ از حسن مستشرق شروع کرد. ـ اسم شما چیست؟😄 ـ حسن مستشرق.🙄 ـ اهل کجایی؟😀 ـ مازندران.😬 ـ شهری هستی یا روستایی؟🤔 ـ شهر ساری.🤓 ـ شغل پدرت چیست؟🧐 ـ کارگر.👴🏻 نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.ـ شما اهل کدام شهرستان هستید؟🙄 ـ زنجان.😄 ـ خود شهر زنجان؟🤔 ـ نه از دهات، قیدار.🤭 ـ پدرت کشاورز است؟🧐 ـ نه، آسیابان.🌾 ـ برادر و خواهر بزرگ تر از خودت داری؟😃 ـ دارم. کوچک ترند.👶🏻 ـ درس هم می خوانی؟📒 ـ بله، کلاس دوم راهنمایی‌ام.👨🏻‍🎓 بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد. ـ شما؟😄 ـ یحیی کسایی نجفی.😎 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ـ از کدام شهر؟🧐 ـ از تهران.🏢 صدام لحظه ای به یحیی خیره شد.😐 ـ پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی می‌کردند؟🙄 ـ نه.😐 ـ پدربزرگت چطور؟🙄 ـ نه.😶 ـ شغل پدرت چیست؟🤔 ـ عطار.🥃 ـ تو از بقیه برادرانت بزرگ تری یا کوچک تر؟🧐 ـ من وسطی هستم.👱🏻‍♂ نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.👈🏻👱🏾‍♂ ـ شما؟🤔 ـ جواد خواجویی، اعزامی از کرمان.✋🏽 -از شهر یا روستا؟😄 ـ از شهر سیرجان.🙋🏻‍♂ ـ پدرت چه کاره است؟🙄 ـ راننده.🚗 ـ دانش آموزی؟📚 ـ بله.😌 ـ کلاس چندمی؟😏 ـ اول راهنمایی.📙 ـ زرنگی یا تنبلی؟🤓 جواد مکثی کرد. ـ متوسط.😶 صدام از در نصیحت درآمد. ـ ولی باید شاگرد درس خوانی باشی!🤨 دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو می‌کردم کاش باب این گفت وگو همین جا بسته بشود.😩 بچه‌هایی که از آن ها سؤال می‌شد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده می‌کردند.😬 این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علی رضا شیخ حسینی شده بود.🤦🏻‍♂ ـ پدر شما چه کاره است؟🧔🏻 ـ عشایر!🐏 ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطراف آن، که شغلشان دامداری است، عشایر می‌گوییم؛ حتی اگر کوچ رو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دام‌دار می‌دهد.😟عراق کشوری عشیره‌ای است، تشکیل شده از ایل‌ها و طوایف متعدد. برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علی رضا بپرسد: «اسم عشیره شما چیست؟ شیخ عشیره تان کیست؟»🤔 علی رضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: «مادرتان زنده است؟»🙄 ـ بله!😐 نوبت محمد ساردویی بود که با صدام هم صحبت بشود.💁🏻‍♂ محمد کنار دست من نشسته بود. می توانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همه ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود.😖 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5875105899005085809.mp3
13.69M
●|🌿°•. ‌ خوشبختےیعنے توزندگیٺ‌امام‌زمان‌دارے♥️ 🎙 🌱 @Razeparvaz|🕊•
💔 .‌ بھم‌گفت : اگہ‌بدونےامام‌زمانت چقدر‌دلش‌تنگ‌شدھ‌برات .. از‌خجالت‌آب‌می‌شدی🥀 . راس‌‌میگفت...(: . @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
IMG_20201121_103252_197.jpg
135.2K
🧡✋🏻 عاقبتـ''‌ختمـ🌱‌ به‌ خیـرم‌ می‌ڪند↷ ‌این ‌نوڪرے🙂♥️ ‌✿هرڪه اربابـش توباشی‌سربلند∞✨●•° عالم استـ🌻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۶۰/‌‌‌‌‌‌‌۰۹‌‌/‌‌۱۸ محل تولد: تبریز تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۰/‌‌‌‌‌‌‌۲۹ محل شهادت: سوریه-دمشق وضعیت تأهل: متأهل مزار شهید: تبریز ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
|•🌻•| خدا‌گاهی‌نشون‌میدھ‌‌ بھ‌‌‌‌ما‌کھ‌‌↯ +ببین‌هیچ‌کسی‌دوستت‌نداره..!!! اما‌یواشکی‌میاد‌تو‌ گوشت‌میگه↯ +جز‌من..!!♥ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
یاد حرفِ روح‌اللھ قبل از رفتنش افتاد که مے‌گفت: . حسیـن چھ کیفے میده خونِ آدم جلویِ حࢪم حضࢪت‌زینب﴿س﴾بریزه..😍 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
مقام‌معظم‌رهبری :)⇩ امـام با تشکیـل ، سـرنوشت انقلـاب را به دسـت جـوانـان سپرد . . . 😌✌️🏻 🌱 @Razeparvaz|🕊•
رفیـق! . انقلاب کارمند نمےخواد! آدم جهـادی مےخواد👓 فرق حاج‌قاسم با همکارهاش‌ تو همین بود ..🚶🏻‍♂ . 💔 @Razeparvaz|🕊•