eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
4_407933648721936465.mp3
2.04M
•|⛓.🎧|• . •| آدم با گنـاه به بهشـت نمیـره‼️ . 🎤 @Razeparvaz|🕊•
خدایا...🍃 • در شهـادت چه لذتے هسـت که مخلصـان تو به دنبـال آن اشک شـوق مےریزند و اینـگونه شتـابـان‌اند؟🚶🏻‍♂ • ...💔 @Razeparvaz|🕊•
ای حیـات ...! با تو وداع مےکنم …؛ با همہ ی مظاهر و جبروتت . . .🍃 ای پـاهای من ...! مےدانم که فداکارید😌...! و به فرمـان من مشتاقانہ به سوی شھادت -صاعقہ‌وار-⚡️ بہ حرکت در مےآیید ;") امـا من آرزویے بزرگ‌تر دارم . . .🙂♥️ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
. خدایا کمکون کن جوری بگیم "اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج" که امام زمان یاد مردم کوفه نیوفته...🚶🏻‍♂ . @Razeparvaz|🕊•
تویِ‌قلبۍڪه‌جایِ‌شهید‌نیست؛ اون‌قلب‌نیست.. قبره..!! . ‌..🌱 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما می‌آید.🧖🏼‍♀ هر قدمی که او می‌گذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش می‌گذاشتند و وقتی عبور می‌کرد پشت سری‌ها فرش های کوچک را برمی‌داشتند.😑🤕 مرد به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. حالا او را کاملاً می‌دیدیم که لبخند می‌زد و به سمت صندلی شاهانه می‌رفت.😌👑 او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق!😟 دنیا انگار روی سرمان خراب شد.🤯 ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند می‌زد و ما هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.😞😫 صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ می‌درخشید.🤢👊🏽 چهره اش سیاه‌تر از آنچه در عکس‌ها دیده بودم بود. برای شروع سخن دنبال مترجم بود.🗣 ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود.😵 صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبت هایش را شروع کرد.😩 اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد. گفت: «ما نمی‌خواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!»🤷🏻‍♂ بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش می‌کنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»😒 او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه می‌فرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»😪📕✂️ دختر کوچک صدام نه به حرف های پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلی هایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرف های پدرش گوش می‌دادیم.🤨🤕 دخترک داشت روی یکی از برگه های یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی می‌کشید. 📝 صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد می‌کنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفته‌ایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»😏?در این لحظه او صحبت های یک طرفه‌اش را تمام کرد و با ما از در گفت‌و‌گو درآمد.💁🏻‍♂ از حسن مستشرق شروع کرد. ـ اسم شما چیست؟😄 ـ حسن مستشرق.🙄 ـ اهل کجایی؟😀 ـ مازندران.😬 ـ شهری هستی یا روستایی؟🤔 ـ شهر ساری.🤓 ـ شغل پدرت چیست؟🧐 ـ کارگر.👴🏻 نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.ـ شما اهل کدام شهرستان هستید؟🙄 ـ زنجان.😄 ـ خود شهر زنجان؟🤔 ـ نه از دهات، قیدار.🤭 ـ پدرت کشاورز است؟🧐 ـ نه، آسیابان.🌾 ـ برادر و خواهر بزرگ تر از خودت داری؟😃 ـ دارم. کوچک ترند.👶🏻 ـ درس هم می خوانی؟📒 ـ بله، کلاس دوم راهنمایی‌ام.👨🏻‍🎓 بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد. ـ شما؟😄 ـ یحیی کسایی نجفی.😎 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ـ از کدام شهر؟🧐 ـ از تهران.🏢 صدام لحظه ای به یحیی خیره شد.😐 ـ پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی می‌کردند؟🙄 ـ نه.😐 ـ پدربزرگت چطور؟🙄 ـ نه.😶 ـ شغل پدرت چیست؟🤔 ـ عطار.🥃 ـ تو از بقیه برادرانت بزرگ تری یا کوچک تر؟🧐 ـ من وسطی هستم.👱🏻‍♂ نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.👈🏻👱🏾‍♂ ـ شما؟🤔 ـ جواد خواجویی، اعزامی از کرمان.✋🏽 -از شهر یا روستا؟😄 ـ از شهر سیرجان.🙋🏻‍♂ ـ پدرت چه کاره است؟🙄 ـ راننده.🚗 ـ دانش آموزی؟📚 ـ بله.😌 ـ کلاس چندمی؟😏 ـ اول راهنمایی.📙 ـ زرنگی یا تنبلی؟🤓 جواد مکثی کرد. ـ متوسط.😶 صدام از در نصیحت درآمد. ـ ولی باید شاگرد درس خوانی باشی!🤨 دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو می‌کردم کاش باب این گفت وگو همین جا بسته بشود.😩 بچه‌هایی که از آن ها سؤال می‌شد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده می‌کردند.😬 این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علی رضا شیخ حسینی شده بود.🤦🏻‍♂ ـ پدر شما چه کاره است؟🧔🏻 ـ عشایر!🐏 ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطراف آن، که شغلشان دامداری است، عشایر می‌گوییم؛ حتی اگر کوچ رو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دام‌دار می‌دهد.😟عراق کشوری عشیره‌ای است، تشکیل شده از ایل‌ها و طوایف متعدد. برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علی رضا بپرسد: «اسم عشیره شما چیست؟ شیخ عشیره تان کیست؟»🤔 علی رضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: «مادرتان زنده است؟»🙄 ـ بله!😐 نوبت محمد ساردویی بود که با صدام هم صحبت بشود.💁🏻‍♂ محمد کنار دست من نشسته بود. می توانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همه ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود.😖 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
4_5875105899005085809.mp3
13.69M
●|🌿°•. ‌ خوشبختےیعنے توزندگیٺ‌امام‌زمان‌دارے♥️ 🎙 🌱 @Razeparvaz|🕊•
💔 .‌ بھم‌گفت : اگہ‌بدونےامام‌زمانت چقدر‌دلش‌تنگ‌شدھ‌برات .. از‌خجالت‌آب‌می‌شدی🥀 . راس‌‌میگفت...(: . @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
IMG_20201121_103252_197.jpg
135.2K
🧡✋🏻 عاقبتـ''‌ختمـ🌱‌ به‌ خیـرم‌ می‌ڪند↷ ‌این ‌نوڪرے🙂♥️ ‌✿هرڪه اربابـش توباشی‌سربلند∞✨●•° عالم استـ🌻 @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۶۰/‌‌‌‌‌‌‌۰۹‌‌/‌‌۱۸ محل تولد: تبریز تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۰/‌‌‌‌‌‌‌۲۹ محل شهادت: سوریه-دمشق وضعیت تأهل: متأهل مزار شهید: تبریز ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
|•🌻•| خدا‌گاهی‌نشون‌میدھ‌‌ بھ‌‌‌‌ما‌کھ‌‌↯ +ببین‌هیچ‌کسی‌دوستت‌نداره..!!! اما‌یواشکی‌میاد‌تو‌ گوشت‌میگه↯ +جز‌من..!!♥ ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
یاد حرفِ روح‌اللھ قبل از رفتنش افتاد که مے‌گفت: . حسیـن چھ کیفے میده خونِ آدم جلویِ حࢪم حضࢪت‌زینب﴿س﴾بریزه..😍 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
مقام‌معظم‌رهبری :)⇩ امـام با تشکیـل ، سـرنوشت انقلـاب را به دسـت جـوانـان سپرد . . . 😌✌️🏻 🌱 @Razeparvaz|🕊•
رفیـق! . انقلاب کارمند نمےخواد! آدم جهـادی مےخواد👓 فرق حاج‌قاسم با همکارهاش‌ تو همین بود ..🚶🏻‍♂ . 💔 @Razeparvaz|🕊•
رۅزی خواهد آمـد کہ . . . ↯ . نسݪ‌آینده اقداماټ و آࢪماݧ ‌های مـا را مـورد تـحلـیل و بـرࢪسے قرارخـواهدداد. ✨ پـس آن‌طـۅر عمـݪ کـنیم کہ همیشہ مورد رضای خداوند تبـاࢪک و تـعـاݪے باشدツ🧡 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_5787274152809335435.mp3
11.44M
🎼 •|ڪسی‌رو‌به‌جز‌تو‌ندارم‌پناهم‌بده🖐🏿🌱 🎤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌@Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 او، که در شهربازی تمارض کرده بود تا سوار ماشین برقی نشود، در آن لحظه باید توی چشم های صدام نگاه می‌کرد و به سؤالاتش پاسخ می‌داد😣 اما این اتفاق نیفتاد. صدام یک بار دیگر فضا و موضوع جلسه را عوض کرد. نگاهش را چرخاند روی همه جمع و گفت:«از میان شما چه کسی مادرش از دنیا رفته؟»🙄🏴 کسی جواب نداد. صدام سؤال دیگری مطرح کرد.🗣 ـ کدام یک از شما شهری و کدام روستایی است؟ هر کس در شهر زندگی می کند دستش را بگیرد بالا.🤓✋🏽 دست من پایین ماند. صدام می‌خواست جلسه را تمام کند. در این لحظه، به اشاره او، افسری با یک سینی نقره، که در آن جعبه‌ای چوبی قرار داشت، نزدیک شد.🤨🥞 صدام از میان جعبه چوبی یک سیگار برگ برداشت، روشن کرد، و دود غلیظ آن را فرستاد توی هوا.🚬 گفت:«خوب، ان‌شاءالله این جنگ تمام می‌شود و هر کسی پیش خانواده‌اش برمی‌گردد.🚌 در آینده نزدیک، وقتی موافقت صلیب سرخ جهانی را بگیریم، شما را به کشورتان می‌فرستیم.🇮🇷 وقتی برگشتید، درس بخوانید. اگر روزی دکتر یا مهندس شدید، برای من نامه بنویسید!»📝🙄 جلسه داشت به پایان خودش نزدیک میشد. اما صدام انگار هنوز با ما کار داشت.🤦🏻‍♂ گفت:«حالا دخترم، هلا، گل های سفیدی را به نشانه صلح و دوستی میان شما تقسیم می‌کند.»😄 این را که گفت، افسری با ظرفی بلوری، پر از غنچه های سفید، از راه رسید و ظرف را داد به هلا.🍵 دخترک بلند شد، دور میز چرخید، و ما هر یک غنچه ای رز سفید برداشتیم و در جیب گذاشتیم.کار هنوز تمام نشده بود. صدام دستور داد همه پشت سرش جمع شویم.🔁 گفت:«حالا می‌خواهم با شما عکس یادگاری بگیرم.📸 این عکس‌ها را می‌گذارند توی آلبوم. شما به عنوان یادگاری با خودتان به ایران ببرید.»😌😎 عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرت آور بود. اما ما اسیر بودیم و چاره‌ای جز انجام دادن فرمان نداشتیم.😑 با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. 🚶🏻‍♂ به دستور، منصور و جواد و حمید در صف اول، درست پشت سر صدام، قرار گرفتند. حال بدی داشتم.☹️ ثانیه‌ها به تلخی می‌گذشت. نمی‌خواستم در عکس دیده بشوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم.🙈 سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریباً از دید عکاس ها پنهان ماندم.😶 پیش از این با همین ترفند خودم را از دید قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، پنهان کرده بودم که از صف اعزام بیرونم نکشد.😎 همه چیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لب های ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملاً عاطفی کند.😏 صدام، زیرکانه، برای عوض کردن چهره درهم رفته ما دست به کار شد.😈 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 از ما پرسید: «کدام یک از شما می‌تواند یک جوک تعریف کند؟»😄 هیچ کس پاسخی نداد.🤐 صدام کوتاه نیامد. گفت: «پس هلا برای شما یک جوک می‌گوید.»🙂💁🏻‍♀ هلا، بعد از تقسیم کردن گل های سفید، سر جایش برگشته بود تا نقاشی‌ای را که ابتدای جلسه شروع کرده بود تمام کند.🖍 صدام دستی روی سر دختر شش ساله‌اش کشید و گفت: «هلا، تو بلدی برای این بچه‌ها جوک تعریف کنی؟»😁 هلا لحظه‌ای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشی‌اش برداشت و کودکانه گفت: «نُچ!»🤭 نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت. اما لحن کودکانه هلا جوری بود که ما خنده مان گرفت و عکاس‌ها از لبخند ناخواسته دو سه نفر از بچه های ما به موقع استفاده کردند.🙄🤦🏻‍♂ جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.⛓ توی زندان همه چیز عادی بود. سرهنگ و افسرها سر جایشان نشسته بودند.👀 مهمان هم داشتیم؛ دو جوان، که لباس شخصی تنشان بود و در آن لحظه ساکت به دیوار تکیه زده بودند. از لباس هایشان معلوم بود رزمنده نیستند.🤔باید می فهمیدیم که هستند و از کجا آمده‌اند. یکی از بچه ها پیش رفت و گفت: «سلام برادرا. شما از کدوم لشگر هستید؟ بسیجی هستید یا سرباز؟»🧐😀 یکی‌شان مغرورانه گفت: «ما از بچه های سازمانیم!»🕶 خیلی زود متوجه شدیم از اعضای سازمان مجاهدین خلق‌اند که در ایران به «منافقین» معروف بودند.🤕 معلوم بود فریب اطلاعیه های رادیوی فارسی عراق را خورده‌اند و به هوای ماشین و خانه و بعد از آن سفر به کشورهای اروپایی از مرز گذشته‌اند و به دشمن پناهنده شده‌اند.😆 آن روزها هنوز زمان زیادی از بمب گذاری های منافقان، که منجر به شهادت یاران انقلاب شده بود، نمی‌گذشت.🖤 بدیهی بود از آن دو نفر نفرت داشته باشیم. به همین دلیل به یکی از آن ها نزدیک شدم و به عمد از او پرسیدم: «چه خبر از گروهکا؟ هنوز هم آدم می‌کشن؟»😏 جوان نگاه معناداری به من کرد و گفت:«گروهکا؟ تو به سازمان مجاهدین خلق ایران می گی گروهک؟»😡 گفتم:«اگه گروهک نبودید که حالا به آغوش دشمن پناهنده نمی‌شدید.»😆 گفت:«ما از زندان ایران فرار کردیم و برای ادامه مبارزه به عراق اومدیم.»🙄😎 بچه ها زدند زیر خنده و با هم گفتند: «مبارزه؟»🤣😂 حسن مستشرق، که بی کله و صریح بود، شیشکی بلندی کشید و گفت: «بپا نچای برادر مبارز »🤣😆 دوباره خندیدیم. صالح میانجی شد و همه را به سکوت دعوت کرد.😠🤫 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مکالمه بی‌سیم شهیدسلیمانی در اولین لحظات پس از ورود به بوکمال سـوریه و شکسـت آخرین مواضع داعش پ.ن: انتقام حججی پایان داعش بود انتقام تو فتح قدس است..🇮🇷👊🏻 🕶 ♥️ @Razeparvaz|🕊•
• او را کہ بہ سمت نور مے‌رود..؛ دیگراݧ تاریک مے‌بینند..! • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
⃟♥️ من بی "حسین" گمشده‌ای بی نشانه‌ام بنویس پس تبار مرا خادم الحسین 🍃🦋 🌻 🌤 @Razeparvaz|🕊•