4_407933648721936465.mp3
2.04M
•|⛓.🎧|•
.
•| آدم با گنـاه به بهشـت نمیـره‼️
.
#استادرائفیپور🎤
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°| بچهمذهبی چه جوری باید باشه؟🎈
#استوری📲
@Razeparvaz|🕊•
خدایا...🍃
•
در شهـادت چه لذتے هسـت که
مخلصـان تو به دنبـال آن اشک شـوق
مےریزند و اینـگونه شتـابـاناند؟🚶🏻♂
•
#جامانده...💔
@Razeparvaz|🕊•
ای حیـات ...!
با تو وداع مےکنم …؛
با همہ ی مظاهر و جبروتت . . .🍃
ای پـاهای من ...!
مےدانم که فداکارید😌...!
و به فرمـان من مشتاقانہ
به سوی شھادت -صاعقہوار-⚡️
بہ حرکت در مےآیید ;")
امـا من آرزویے بزرگتر دارم . . .🙂♥️
#شهیددکترچمران🌱
@Razeparvaz|🕊•
.
خدایا کمکون کن جوری بگیم
"اللهمعجللولیکالفرج"
که امام زمان یاد مردم کوفه نیوفته...🚶🏻♂
.
@Razeparvaz|🕊•
تویِقلبۍڪهجایِشهیدنیست؛
اونقلبنیست..
قبره..!!
.
#حاجحسینیکتا..🌱
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_یک
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سفیدپوش را گرفته و دارد به سمت ما میآید.🧖🏼♀
هر قدمی که او میگذاشت، محافظانش فرشی به ظاهر پلاستیکی زیر پایش میگذاشتند و وقتی عبور میکرد پشت سریها فرش های کوچک را برمیداشتند.😑🤕
مرد به ما نزدیک و نزدیکتر میشد. حالا او را کاملاً میدیدیم که لبخند میزد و به سمت صندلی شاهانه میرفت.😌👑
او صدام حسین بود؛ رئیس جمهور عراق!😟
دنیا انگار روی سرمان خراب شد.🤯
ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود. او جوانان وطنمان را کشته بود و در آن لحظه چشم در چشم ما در فاصله چند متری مان داشت لبخند میزد و ما هیچ کاری نمیتوانستیم بکنیم؛ جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم، که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.😞😫
صدام نشست روی صندلی. دختر کوچکش هم کنارش نشست. لباس نظامی سبزرنگ مجللی پوشیده بود و روی دوشش بالاترین درجه ارتش عراق ـ مهیب الرکن ـ میدرخشید.🤢👊🏽
چهره اش سیاهتر از آنچه در عکسها دیده بودم بود.
برای شروع سخن دنبال مترجم بود.🗣 ابووقاص صالح را به او نشان داد. صالح هم، مثل ما، از این دیدار ناگهانی شوکه شده بود.😵
صدام، وقتی از حضور مترجم مطمئن شد، در حالی که هنوز لبخند می زد، با گفتن «اهلاً و سهلاً» صحبت هایش را شروع کرد.😩
اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران و عراق اظهار تأسف کرد.
گفت: «ما نمیخواستیم میان دو کشور همسایه، ایران و عراق، جنگ شروع بشود. اما متأسفانه این اتفاق افتاد!»🤷🏻♂
بعد ژست صلح طلبی گرفت و گفت: «امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش میکنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»😒
او سپس روی سخنش را متوجه ما کرد و گفت: «همه بچه های دنیا بچه های ما هستند. رژیم ایران نباید شما را در این سن و سال به جبهه میفرستاد که کشته بشوید. جای شما در میدان جنگ نیست. شما الان باید در مدرسه باشید و درستان را بخوانید.»😪📕✂️
دختر کوچک صدام نه به حرف های پدرش توجه داشت و نه به ما، که اخمو و عبوس روی صندلی هایمان نشسته بودیم و داشتیم به حرف های پدرش گوش میدادیم.🤨🤕
دخترک داشت روی یکی از برگه های یادداشتی که کنار دست صدام بود نقاشی میکشید. 📝
صدام ادامه داد: «بعد از این دیدار، ما شما را آزاد میکنیم که بروید پیش پدر و مادرتان. گفتهایم برای شما هدایایی هم بخرند که با خود به ایران ببرید.»😏?در این لحظه او صحبت های یک طرفهاش را تمام کرد و با ما از در گفتوگو درآمد.💁🏻♂
از حسن مستشرق شروع کرد.
ـ اسم شما چیست؟😄
ـ حسن مستشرق.🙄
ـ اهل کجایی؟😀
ـ مازندران.😬
ـ شهری هستی یا روستایی؟🤔
ـ شهر ساری.🤓
ـ شغل پدرت چیست؟🧐
ـ کارگر.👴🏻
نوبت به ابوالفضل محمدی رسید.ـ
شما اهل کدام شهرستان هستید؟🙄
ـ زنجان.😄
ـ خود شهر زنجان؟🤔
ـ نه از دهات، قیدار.🤭
ـ پدرت کشاورز است؟🧐
ـ نه، آسیابان.🌾
ـ برادر و خواهر بزرگ تر از خودت داری؟😃
ـ دارم. کوچک ترند.👶🏻
ـ درس هم می خوانی؟📒
ـ بله، کلاس دوم راهنماییام.👨🏻🎓
بعد از ابوالفضل، یحیی کسایی نجفی نشسته بود. صدام متوجه او شد.
ـ شما؟😄
ـ یحیی کسایی نجفی.😎
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_دو
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ـ از کدام شهر؟🧐
ـ از تهران.🏢
صدام لحظه ای به یحیی خیره شد.😐
ـ پدر و مادر شما قبلاً نجف زندگی میکردند؟🙄
ـ نه.😐
ـ پدربزرگت چطور؟🙄
ـ نه.😶
ـ شغل پدرت چیست؟🤔
ـ عطار.🥃
ـ تو از بقیه برادرانت بزرگ تری یا کوچک تر؟🧐
ـ من وسطی هستم.👱🏻♂
نوبت به جواد خواجویی رسید. جواد یکی از کوچولوهای جمع ما بود. صدام به او اشاره کرد.👈🏻👱🏾♂
ـ شما؟🤔
ـ جواد خواجویی، اعزامی از کرمان.✋🏽
-از شهر یا روستا؟😄
ـ از شهر سیرجان.🙋🏻♂
ـ پدرت چه کاره است؟🙄
ـ راننده.🚗
ـ دانش آموزی؟📚
ـ بله.😌
ـ کلاس چندمی؟😏
ـ اول راهنمایی.📙
ـ زرنگی یا تنبلی؟🤓
جواد مکثی کرد.
ـ متوسط.😶
صدام از در نصیحت درآمد.
ـ ولی باید شاگرد درس خوانی باشی!🤨
دو نفر مانده بود که نوبت به من برسد. آرزو میکردم کاش باب این گفت وگو همین جا بسته بشود.😩 بچههایی که از آن ها سؤال میشد برای پاسخ دادن به صدام از کمترین کلمات استفاده میکردند.😬
این هم یک نوع اعلام نارضایتی از حضور در آن جلسه بود. صدام متوجه علی رضا شیخ حسینی شده بود.🤦🏻♂
ـ پدر شما چه کاره است؟🧔🏻
ـ عشایر!🐏
ما به مردم مناطق شهرستان بافت و اطراف آن، که شغلشان دامداری است، عشایر میگوییم؛ حتی اگر کوچ رو نباشند. این عبارت در کشور عراق، اما، معنای دیگری غیر از دامدار میدهد.😟عراق کشوری عشیرهای است، تشکیل شده از ایلها و طوایف متعدد. برداشت اشتباه صدام از معنای کلمه عشایر باعث شد از علی رضا بپرسد: «اسم عشیره شما چیست؟ شیخ عشیره تان کیست؟»🤔
علی رضا متوجه منظور او نشد. صدام ادامه داد: «مادرتان زنده است؟»🙄
ـ بله!😐
نوبت محمد ساردویی بود که با صدام هم صحبت بشود.💁🏻♂ محمد کنار دست من نشسته بود. می توانستم حدس بزنم در چه حالی بود. محمد بیش از همه ما از وضعیتی که برایمان پیش آمده بود نگران بود.😖
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
#تلنگر💔
.
بھمگفت :
اگہبدونےامامزمانت
چقدردلشتنگشدھبرات ..
ازخجالتآبمیشدی🥀
.
راسمیگفت...(:
.
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
IMG_20201121_103252_197.jpg
135.2K
#سلامبهارباب🧡✋🏻
عاقبتـ''ختمـ🌱
به خیـرم میڪند↷
این نوڪرے🙂♥️
✿هرڪه اربابـش
توباشیسربلند∞✨●•°
عالم استـ🌻
@Razeparvaz|🕊•
•••🕊
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام
شـهید
#محمودرضابیضایی🍃
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۰۹/۱۸
محل تولد: تبریز
تاریخ شهادت:۱۳۹۳/۱۰/۲۹
محل شهادت: سوریه-دمشق
وضعیت تأهل: متأهل
مزار شهید: تبریز
#روزی۵صلوات♥️
@Razeparvaz|🕊•
|•🌻•|
#استادپناهیانمیگھ
خداگاهینشونمیدھ
بھماکھ↯
+ببینهیچکسیدوستتنداره..!!!
امایواشکیمیادتو
گوشتمیگه↯
+جزمن..!!♥
#فدایےعباس ؏
@Razeparvaz|🕊•
یاد حرفِ روحاللھ قبل از
رفتنش افتاد که مےگفت:
.
حسیـن چھ کیفے میده خونِ آدم
جلویِ حࢪم حضࢪتزینب﴿س﴾بریزه..😍
.
#شهیدروحاللهقربانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
مقاممعظمرهبری :)⇩
امـام با تشکیـل #بسیج،
سـرنوشت انقلـاب را به دسـت
جـوانـان سپرد . . . 😌✌️🏻
#هفتهبسیجگرامیباد🌱
@Razeparvaz|🕊•
رفیـق!
.
انقلاب کارمند نمےخواد!
آدم جهـادی مےخواد👓
فرق حاجقاسم با همکارهاش
تو همین بود ..🚶🏻♂
.
#آخحاجی💔
@Razeparvaz|🕊•
رۅزی خواهد آمـد کہ . . . ↯
.
نسݪآینده اقداماټ و آࢪماݧ
های مـا را مـورد تـحلـیل و
بـرࢪسے قرارخـواهدداد. ✨
پـس آنطـۅر عمـݪ کـنیم کہ
همیشہ مورد رضای خداوند
تبـاࢪک و تـعـاݪے باشدツ🧡
.
#شهیدحسنباقری🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_5787274152809335435.mp3
11.44M
#نماهنگ🎼
•|ڪسیروبهجزتوندارمپناهمبده🖐🏿🌱
#کربلاییحسینطاهری🎤
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
او، که در شهربازی تمارض کرده بود تا سوار ماشین برقی نشود، در آن لحظه باید توی چشم های صدام نگاه میکرد و به سؤالاتش پاسخ میداد😣
اما این اتفاق نیفتاد. صدام یک بار دیگر فضا و موضوع جلسه را عوض کرد. نگاهش را چرخاند روی همه جمع و گفت:«از میان شما چه کسی مادرش از دنیا رفته؟»🙄🏴
کسی جواب نداد. صدام سؤال دیگری مطرح کرد.🗣
ـ کدام یک از شما شهری و کدام روستایی است؟ هر کس در شهر زندگی می کند دستش را بگیرد بالا.🤓✋🏽
دست من پایین ماند. صدام میخواست جلسه را تمام کند. در این لحظه، به اشاره او، افسری با یک سینی نقره، که در آن جعبهای چوبی قرار داشت، نزدیک شد.🤨🥞
صدام از میان جعبه چوبی یک سیگار برگ برداشت، روشن کرد، و دود غلیظ آن را فرستاد توی هوا.🚬
گفت:«خوب، انشاءالله این جنگ تمام میشود و هر کسی پیش خانوادهاش برمیگردد.🚌 در آینده نزدیک، وقتی موافقت صلیب سرخ جهانی را بگیریم، شما را به کشورتان میفرستیم.🇮🇷
وقتی برگشتید، درس بخوانید. اگر روزی دکتر یا مهندس شدید، برای من نامه بنویسید!»📝🙄
جلسه داشت به پایان خودش نزدیک میشد. اما صدام انگار هنوز با ما کار داشت.🤦🏻♂
گفت:«حالا دخترم، هلا، گل های سفیدی را به نشانه صلح و دوستی میان شما تقسیم میکند.»😄
این را که گفت، افسری با ظرفی بلوری، پر از غنچه های سفید، از راه رسید و ظرف را داد به هلا.🍵
دخترک بلند شد، دور میز چرخید، و ما هر یک غنچه ای رز سفید برداشتیم و در جیب گذاشتیم.کار هنوز تمام نشده بود. صدام دستور داد همه پشت سرش جمع شویم.🔁
گفت:«حالا میخواهم با شما عکس یادگاری بگیرم.📸 این عکسها را میگذارند توی آلبوم. شما به عنوان یادگاری با خودتان به ایران ببرید.»😌😎
عکس گرفتن با صدام حسین بیش از حد برایمان سخت و نفرت آور بود. اما ما اسیر بودیم و چارهای جز انجام دادن فرمان نداشتیم.😑 با اکراه جمع شدیم پشت صندلی صدام. 🚶🏻♂
به دستور، منصور و جواد و حمید در صف اول، درست پشت سر صدام، قرار گرفتند. حال بدی داشتم.☹️
ثانیهها به تلخی میگذشت. نمیخواستم در عکس دیده بشوم. پشت سر آخرین نفر قرار گرفتم.🙈 سرم را پایین گرفتم. زانوهایم را خم کردم و تقریباً از دید عکاس ها پنهان ماندم.😶
پیش از این با همین ترفند خودم را از دید قاسم سلیمانی، فرمانده تیپ ثارالله، پنهان کرده بودم که از صف اعزام بیرونم نکشد.😎
همه چیز برای گرفتن یک عکس یادگاری مهیا بود. اما این عکس چیزی کم داشت؛ لبخندی که روی لب های ما باشد تا با لبخندهای مداوم صدام در هم بیامیزد و فضای عکس را کاملاً عاطفی کند.😏
صدام، زیرکانه، برای عوض کردن چهره درهم رفته ما دست به کار شد.😈
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_هشتاد_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
از ما پرسید: «کدام یک از شما میتواند یک جوک تعریف کند؟»😄
هیچ کس پاسخی نداد.🤐
صدام کوتاه نیامد. گفت: «پس هلا برای شما یک جوک میگوید.»🙂💁🏻♀
هلا، بعد از تقسیم کردن گل های سفید، سر جایش برگشته بود تا نقاشیای را که ابتدای جلسه شروع کرده بود تمام کند.🖍
صدام دستی روی سر دختر شش سالهاش کشید و گفت: «هلا، تو بلدی برای این بچهها جوک تعریف کنی؟»😁
هلا لحظهای کوتاه سرش را از روی کاغذ نقاشیاش برداشت و کودکانه گفت: «نُچ!»🤭
نقشه صدام برای خنداندن ما نگرفت. اما لحن کودکانه هلا جوری بود که ما خنده مان گرفت و عکاسها از لبخند ناخواسته دو سه نفر از بچه های ما به موقع استفاده کردند.🙄🤦🏻♂
جلسه تمام شد. صدام رفت و ما به زندان بغداد برگشتیم.⛓
توی زندان همه چیز عادی بود. سرهنگ و افسرها سر جایشان نشسته بودند.👀
مهمان هم داشتیم؛ دو جوان، که لباس شخصی تنشان بود و در آن لحظه ساکت به دیوار تکیه زده بودند. از لباس هایشان معلوم بود رزمنده نیستند.🤔باید می فهمیدیم که هستند و از کجا آمدهاند. یکی از بچه ها پیش رفت و گفت: «سلام برادرا. شما از کدوم لشگر هستید؟ بسیجی هستید یا سرباز؟»🧐😀
یکیشان مغرورانه گفت: «ما از بچه های سازمانیم!»🕶
خیلی زود متوجه شدیم از اعضای سازمان مجاهدین خلقاند که در ایران به «منافقین» معروف بودند.🤕
معلوم بود فریب اطلاعیه های رادیوی فارسی عراق را خوردهاند و به هوای ماشین و خانه و بعد از آن سفر به کشورهای اروپایی از مرز گذشتهاند و به دشمن پناهنده شدهاند.😆
آن روزها هنوز زمان زیادی از بمب گذاری های منافقان، که منجر به شهادت یاران انقلاب شده بود، نمیگذشت.🖤
بدیهی بود از آن دو نفر نفرت داشته باشیم. به همین دلیل به یکی از آن ها نزدیک شدم و به عمد از او پرسیدم: «چه خبر از گروهکا؟ هنوز هم آدم میکشن؟»😏
جوان نگاه معناداری به من کرد و گفت:«گروهکا؟ تو به سازمان مجاهدین خلق ایران می گی گروهک؟»😡
گفتم:«اگه گروهک نبودید که حالا به آغوش دشمن پناهنده نمیشدید.»😆
گفت:«ما از زندان ایران فرار کردیم و برای ادامه مبارزه به عراق اومدیم.»🙄😎
بچه ها زدند زیر خنده و با هم گفتند: «مبارزه؟»🤣😂
حسن مستشرق، که بی کله و صریح بود، شیشکی بلندی کشید و گفت: «بپا نچای برادر مبارز »🤣😆
دوباره خندیدیم. صالح میانجی شد و همه را به سکوت دعوت کرد.😠🤫
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
12.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹مکالمه بیسیم شهیدسلیمانی در اولین لحظات پس از ورود به بوکمال سـوریه و شکسـت آخرین مواضع داعش
پ.ن: انتقام حججی پایان داعش بود انتقام تو فتح قدس است..🇮🇷👊🏻
#انتقام_سخت🕶
#سپهبدسلیمانی♥️
@Razeparvaz|🕊•
•
او را کہ بہ سمت نور مےرود..؛
دیگراݧ تاریک مےبینند..!
•
#شهیدمجیدقربانخانی🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•
#سلام_ارباب⃟♥️
من بی "حسین" گمشدهای بی نشانهام
بنویس پس تبار مرا خادم الحسین 🍃🦋
#حسینجانم🌻
#صبحٺونحسینۍ 🌤
@Razeparvaz|🕊•