eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
در تشییـع جنـازه من پرچـ🇺🇸ـم‌آمریکا را به آتـش بکشید تا مـردم بدانند . . . 🗣 مـن ضدآمریکایۍ👊🏻 و تابـع ولـایت فقیه هستم..!.🔥 🌱 @Razeparvaz|🖤•
🦋ヅ🦋: 🌱 مےفرمایند: اگر بی تفاوت باشیم☹️ و برای رفع گرفتاری ها و بلاهایی که اهل ایمان بدان مبتلا هستند🦠 دعا نکنیم آن بلاها به ما هم نزدیک خواهد بود^^🖐🏻 . +حواسمون‌هست؟! 🌿| ؏ @Razeparvaz‌|🖤•
و مݩ آنمـــــ ڪھ بہ غیر از ٺـــــو قرارے بھ دل بے قرارم نیست! (: ... ؏ @Razeparvaz‌|🖤•
📝 . مـادر عزیزم! تو مالک مطلـق من نبـوده‌ای..، من فقط یك امـانت نزد تو بوده‌ام🙂♥️ و اڪنون . . . ! موقع پس فرستادن امانت شده است=)👋🏼 . 🌱 @Razeparvaz|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°صـلّی الله عـلـیک خـدا مـیدونه دلتنگیم آقـا خیـلی وقـته نرفـتیم کـربـلا...✋🏼 💔 🎤 @Razeparvaz|🖤•
•••📖 📚 روز چهارم4⃣ رمضان،🌙 نزدیکی های غروب،🌄 صالح از توی حیاط زندان⛓ آمد داخل و توی دستش یک شیشه شربت پرتقال بود.🍊 شیشه را گرفت به طرف ما و با خوشحالی😃 گفت: «بچه ها، این هم شربت برای افطار!»😋 گفتیم: «صالح، از کجا؟»😁 خندید و گفت: «از معامله سیگار با شربت!»🤨😶عراقی ها هر روز مقداری سیگار به صالح می‌دادند. او در ماه رمضان، که روزه بود، سیگارهای🚬 اضافی اش را جمع می‌کرد و به سربازان عراقی زندان مجاور، که عموماً به سبب فرار از جبهه گرفتار بودند، به قیمت بالا💶 می فروخت و با پولش برای ما شربت پرتقال می‌خرید.آن روز، آفتاب که غروب کرد، شربت پرتقال را در آب قوطی مخلوط کردیم. منصور یک نصفه لیوان شربت برای پیرمرد👴🏻 برد؛ اما او اصرار داشت منصور شربت را بخورد. پیرمرد عرب، وقتی با تعارف زیاد منصور بالاخره لیوان🥃 شربت را سر کشید، خم شد به طرف صالح و چیزی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: «بچه ها، می‌دونید حاجی چی می گه؟»🤔 گفتیم: «نه.» صالح گفت: «می گه وقتی بچه های ایرانیا🇮🇷 این قدر خوب ان، بزرگ تراشون دیگه چی ان!»قوطی آب عباس پورخسروانی هر روز ظهر زیر پنکه قرار می‌گرفت و تا عصر زیر باد پنکه خنک می‌شد.🙃 اما آن آب خنک🚰 همیشه نصیب ما نمی‌شد. بارها اتفاق می‌افتاد که یکی از نگهبانان بی معرفت عراقی، نیم ساعت🕧 مانده به افطار، می آمد داخل زندان و قوطی آب را قلپ قلپ سر می‌کشید.😒 بعد نگاهی می کرد به ما، خنده ای می زد، و از زندان خارج می شد. این طور وقت ها، بیشتر از ما، حاجی عصبانی می‌شد؛😠😤 اما نه او جرئت اعتراض داشت و نه ما قدرت ممانعت.در یکی از روزهای ماه رمضان، همة زندانی های عراقی را به زندان ما آوردند. این نقل و انتقال دائمی نبود. می‌خواستند زندانشان را نظافت کنند. برادرِ عبدالنبی هم میان زندانی های تازه وارد بود. آن ها یک دیگر را پیدا کردند و در آغوش🤗 کشیدند. عبدالنبی برادرش را به ما معرفی کرد و ما را هم به او. دو سه ساعتی که زندانی های عراقی پیش ما بودند عبدالنبی بگو بخندش😂🤣 را با ما زیادتر کرده بود و با اندک کلمات فارسی که یاد گرفته بود بلندبلند با بچه ها صحبت👥🗣 می کرد و به این ترتیب جلوی برادر و هم وطن هایش احساس غرور می‌کرد.😎 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•
•••📖 📚 پیش از ظهر بیست و سوم3⃣2⃣ ماه رمضان🌙 عراقی ها ریختند داخل زندان🤦‍♂ و با عجله دستور دادند آماده حرکت شویم.🤨 مقصدمان نامعلوم بود.🤷‍♂ نه صالح و نه حتی زندانبانان عراقی نمی دانستند ما را قرار است کجا ببرند. عبدالنبی و رضا و پیرمرد👴🏻 عراقی، با چشمانی اشک آلود،😢😭 آمادة وداع بودند. وقتی فهمیدیم صالح هم باید با ما بیاید خوشحال شدیم.😃😅 امیدوار بودیم مقصدمان اردوگاه اسرا باشد.🙃😉 برای ما و به خصوص صالح، که ده ماه از اسارتش می‌گذشت و این مدت را در آن شکنجه⚙⛓ گاه گذرانده بود، چه مژده‌ای بهتر از رفتن به اردوگاه بود؛ جایی که وسیع بود و هزاران اسیر می توانستند با هم ارتباط داشته باشند،😁😋 حمام کنند،🚿🧖‍♂ و زیر نور آفتاب بنشینند.😎☀️ اما ما فقط امیدوار بودیم این اتفاق بیفتد.🙏☹️ کسی نگفته بود داریم به اردوگاه منتقل می شویم.با عبدالنبی و پیرمرد عرب و گروهبان رضا خداحافظی کردیم و با دعای خیر🤲🙂 پیرمرد مهربان از زندان خارج شدیم. سر آن کوچه مخوف، که کبودی کتک هایی که در آن خورده بودم😖 هنوز روی بدنم بود، نه آن ونِ همیشگی که یک خودروی استیشن سیاه رنگ به انتظارمان ایستاده بود.باورمان نمی شد عراقی ها بخواهند یا بتوانند بیست و سه نفرمان را در آن جای بدهند.😐😑 اما آن ها این کار را کردند. صالح را نشاندند جلو و ما را با زور و فشار در قسمت پشت استیشن جای دادند،😬 که با شبکه ای فلزی از راننده جدا می‌شد. در ماشین را هم از پشت قفل کردند. آفتاب تموز بر سقف سیاه ماشین می تابید و ما انگار زنده زنده در تنوری داغ افتاده بودیم.😩 ماشین حرکت کرد؛🚛 آژیرکشان.🚨 از شهر بغداد خارج شدیم. داشتیم امیدوار می‌شدیم در راه اردوگاهیم. در جاده ای به سمت شمال بغداد با سرعت در حرکت بودیم. همچنان داشتیم از گرما و کمبود اکسیژن خفه می‌شدیم. خیس عرق شده بودیم و کم مانده بود بی هوش شویم که ماشین از جاده اصلی منحرف و داخل پادگانی بزرگ شد.🛣 از خیابانی که هیچ درختی در آن نبود گذشتیم. ماشین مقابل ساختمانی سفیدرنگ، که درِ بزرگی به فضای بسته و چهاردیواری اش باز می شد، ایستاد. اطراف ساختمان را بوته های خار خشک و زردشده احاطه کرده بود. صدای یاکریمی از دوردست می آمد و دیگر هیچ؛ سکوت.😶 گویی همه کائنات هم دست شده بودند که دلگیرترین فضا را هنگام ورود ما به منزلگاه جدیدمان به وجود بیاورند.😑🤐 وهم برمان داشته بود. گمان می کردیم آنجا همان اردوگاه موعود است. اما آن ساختمان کوچک و بی روح هیچ شباهتی به آنچه درباره اردوگاه شنیده بودیم نداشت. بی صبرانه منتظر بودیم آن در بزرگ را باز کنند و به آن چهاردیواری وارد شویم.در باز شد. ماشین تا وسط حیاط ساختمان رفت و همان جا ایستاد. پیاده شدیم؛ با پاهایی که خواب رفته بود.😣 برخلاف تصور ما، هیچ اسیری توی آن ساختمان نگه داری نمی شد. اول گمان کردم اسرا توی اتاق هایشان خوابیده اند؛ اما حدسم درست نبود.🤭🙄 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🖤•
4_5909258147503016541.ogg
906.4K
●°. | فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَىٰ فِرَاقِكَ💔 ...| @Razeparvaz‌|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🖐🏻|● به شب‌جمعه ... . اسمتو نگیر از صداۍ من🍃 من براے تو ،تو براۍ من=) . [ أَلسَّلامُ‌عَلى‌ساکِنِ‌کَرْبَلآءَ ] @Razeparvaz‌|🖤•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
•• اصلاڪسےبه‌فکرشما نیست‌ظاهرا. . ! لطفا‌خودت‌. . برای‌خودت‌. . العجل‌بخوان. . . (: @Razeparvaz|🕊•
•••🕊 فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ به نام شـهید 🍃 تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ محل تولد: شهرستان باغملک تاریخ شهادت: ۱۳۹۰/۱۲/۱۸ محل شهادت: خرمشهر(مقابل پادگان دژ) وضعیت تأهل: مجرد مزار شهید: روستای زیرمورد از توابع شهرستان باغلمک ۵صلوات♥️ @Razeparvaz|🕊•
🔍 . مواظب دینِ همدیگه باشید! ما امتحانِ جمعی میشیم .. نمره‌یِ جمع رو میگیرن، به تڪ تڪِ مآ میدن ...:) . +استادپناهیان🌱 @Razeparvaz|🖤•
بہ کجـا می‌روی ؟! کمے دࢪنگ ڪن!✋🏻 . آیا با کمے‌گریہ و یك‌فاتحہ‌خواندݧ بر مـزاࢪمن و امثـاݪ‌من،مسئولیتے را کہ با رفـتن خـود بر دوش تـو گذاشتہ‌ایم از یاد خواهے‌برد🙄؟! • ما نظاره ‌مےکنیم کہ تو با ایڹ مسئۅلیت سنگیـݧ چہ خواهے کرد..!🚶🏻‍♂ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
|⚡️✨🌙| . . |مآ همیشھ فڪر میڪنیم شهدآ یھ کآر خآصی‌ ڪردنـ کھ شھید شدند نھ رفیق خیلی ڪارهآ رو نڪردنـ کھ شهید شدن...| 🍃💛 . . ؏ @Razeparvaz‌|🕊•
🚨ترور یکی از دانشمندان هسته‌ای-موشکی ایران💣! 🔹ساعاتی قبل یکی از دانشمندان رده بالای حوزه هسته‌ای و موشکی کشور در منطقه آبسرد دماوند [استان تهران] ترور شد❗️ 🔹محسن فخری زاده از دانشمندان موثر و رده بالای حوزه تحقیقات علمی در کشور بوده است.🖇 🔹او تنها دانشمندی بود که نتانیاهو در یک برنامه از او نام برده بود و رسانه‌های اسرائیلی اعلام کرده بودند که نقشه ترور وی در یک بار سال‌های گذشته شکست خورده بود.😏 🔹رسانه‌های اسرائیلی ادعا کرده بودند که نام این دانشمند از طریق لیست‌های سازمان ملل به دست موساد رسیده است.📩 🔹عاملان ترور کشته شده‌اند. @Razeparvaz|🕊•
●°. . بریزید خۅن‌ها را ! زندگۍ ما دوام پیـدا مۍکند..👊🏻 بڪشید مارا ! ملـت ما بیدارتر مۍشود..🇮🇷👓 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
شـهید بـهشتی🌱↯ • شـهادت در راه آرمان الهی معشوق ماست..، تا به حال شنیده ای عاشق را از معشوق بترسانند👀؟! • |شهید محسن فخری‌زاده شهادتت مبارک🍃| ...🖤 @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 ماشینی که ما را آورده بود برگشت.🚎🔁 ما ماندیم و صالح و چند سرباز عراقی، که مسئولیت حفاظت از آنجا را به عهده داشتند.⛓ سربازهای عراقی ما را به یک دیگر نشان می‌دادند و چیزهایی به هم می‌گفتند.🤭 معلوم بود فیلممان را بارها از تلویزیون دیده‌اند و برایشان غریبه نیستیم.در هر ضلع ساختمان چهار اتاق بود با درهای قفل شده.🔒 چند بوته گل سرخ در قسمت ورودی ساختمان دیده می‌شد و کنارشان یک بشکه آب، که زمین اطرافش را نمناک کرده بود.🌱🌹 تشنگی امانمان را بریده بود و ما همچنان روزه بودیم.🙁💧 صالح به دادمان رسید. او گفت ما از حد ترخّص خارج شده‌ایم. بنابراین می‌توانیم روزه مان را بخوریم. با شنیدن این فتوای به موقع، تا حد انفجار از آب های‌گرم و گل آلود آن بشکه زنگ زده نوشیدیم و بعد به دستور سرباز لاغر اندامی که آبله رو بود داخل یکی از اتاق ها شدیم؛ اتاقی کوچک تر از زندان بغداد. نشستیم تنگ هم توی آن اتاق داغ. صالح آنچه را در راه از محافظ عراقی داخل ماشین شنیده بود برایمان تعریف کرد.🤫💁🏻‍♂ ـ میگن دیشب، توی جبهه، ایرانیا عملیاتی انجام دادن به اسم «رمضان». میگن عملیات خیلی بزرگیه. امروز جمعی از اسرا رو به زندان بغداد می‌آرن. اونجا رو خالی کردن که اسیر جدید بیارن.🙆🏻‍♂ اینجایی هم که هستیم یه پادگانه به اسم «الرشید»؛ بیست و پنج کیلومتری بغداد.🤐 محمد صالحی پرسید:«صالح، با این وضع احتمال داره یه بار دیگه برگردیم به استخبارات؟»😟 صالح گفت:«احتمال داره. ولی امیدواریم بذارن همین جا باشیم. اینجا تمیزتر و بهتره. سرباز عراقی گفت هر روز سه ساعت می‌تونید بیایید بیرون برای هواخوری؛ صبح و عصر. ضمناً، توی این اتاق هم نمی‌مونیم. می‌برنمون به یه اتاق بزرگتر. دارن قفل و لولا براش می‌ذارن.»🔧🔨🔒 حرف های صالح امیدوارکننده بود. سختی های اسارت با آسانی های نسبی جا عوض می‌کرد. برای ما، که دو ماه حمام نرفته بودیم و بدنمان پوست انداخته بود، روزی دو ساعت هواخوری غنیمت بزرگی بود.😷 اگر از شرّ خبرنگارهای سمج هم خلاص می‌شدیم که دیگر نور علی نور می‌شد.🎤🏃🏻‍♂ عصر به اتاق بزرگتری نقل مکان کردیم و ساعتی هم توی راهروی جلوی اتاق نشستیم و از هوای آزاد استفاده کردیم. همانجا متوجه شدیم که همه اتاق های آن ساختمان خالی است؛ مگر دو اتاق که یکی بازداشتگاه پادگان بود و چند سرباز متخلف آنجا زندانی بودند و یکی هم اتاق نگهبان ها.🤔 مسئول نگهبان‌ها همان سرباز قدبلند آبله رو بود که مهربان به نظر می‌رسید. اما مهربان نبود.😑 دم غروب، مقداری آب گوشت آوردند؛ در دو ظرف فلزی مستطیل شکل دسته دار، که بعدها فهمیدم به آن «غصعه» می‌گویند. آن دو ظرف غذا برای جمعیت ما کم بود. هر یک با نان هایی که فقط پوسته رویی‌شان قابل خوردن بود چند لقمه گرفتیم و تمام شد!☹️🤷🏻‍♂ اولین شب اسارت، بدون شنیدن صدای کابل و فریاد شکنجه شده‌ها، با آرامشی وصف ناپذیر گذشت؛ آرامشی که پشه های گنده و گزنده آنجا هم نتوانستند چیزی از آن کم کنند.😴✋🏼 روز بعد، عراقی‌ها به قول خودشان عمل کردند و گذاشتند دو سه ساعت توی حیاط آن چهاردیواری آزادانه بچرخیم.🚶🏻‍♂🚶🏾‍♂🚶🏼‍♂ صالح بیش از ما از موقعیت جدید راضی بود. اما سرخوشی او چندان دوام نیاورد.😕 صبح روز سوم در ورودی زندان باز شد، همان استیشن سیاه رنگ به سرعت داخل آمد، و سربازی مسلح به صالح دستور داد سوار بشود که اسرای عملیات رمضان در زندان بغداد بی‌مترجم مانده اند!🤦🏻‍♂ با صالح وداعی تلخ کردیم. دل کندن از او، که مثل برادری مهربان در سخت‌ترین روزهای اسارت یار و راهنمایمان بود، آسان نبود، اما چاره‌ای نداشتیم💔؛ جز آنکه صورتش را ببوسیم و به خدایش بسپاریم.👋🏼 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 در زندان جدید، چون اختیارمان دست خودمان نبود، نمی‌توانستیم قصد ده روز بکنیم.🤕 بنابراین روزه هم نمی گرفتیم؛ اگرچه خوراکی چندانی هم نداشتیم. سه چهار روز هم بیشتر از رمضان باقی نمانده بود. کم کم با محیط جدید و زندانبانانش آشنا شدیم.👥 رئیس نگهبان ها، همان درازِ آبله رو، اسمش رحیم بود. رحیم چشمانی درشت داشت و گردنی بلند، که قسمتی از آن در اثر ماه گرفتگی سرخ تر از جاهای دیگرش بود.😶 بقیه نگهبان‌ها، که سه چهار نفری می‌شدند، مهربان‌تر از رحیم بودند؛ به خصوص علی، که شیعه بود و در نفس گیران اختناق عراق یک روز عکسی از امام خمینی را که توی جیب داشت به ما نشون داد.😄💙 غیر از نگهبان‌ها، استوار پنجاه‌ساله‌ای هم گاهی وارد چهاردیواری میشد و وضعیت زندان را کنترل می‌کرد.🤨 سربازها از او حساب می‌بردند و به احترامش پا می‌کوبیدند. یک روز، با عربی نیم بندی که یاد گرفته بودیم، مشکلاتمان را به او منتقل کردیم و گفتیم غذای روزانه‌ای که به ما می‌دهند دو نفرمان را هم سیر نمی‌کند!😓 او باور نکرد. مجبور شدیم در حضور او ظرف شوربایی را که برای بیست و سه نفرمان آورده بودند بدهیم به حمید و منصور که فی‌المجلس بخورند.🙄🍝 آنها هم مأموریت را با موفقیت انجام دادند و جیره بیست و سه نفر را به راحتی دو نفره خوردند تا استوار عراقی باور کند یا سهمیه غذای ما را از آشپزخانه کم می‌دهند یا نگهبان‌ها از آن برمی‌دارند.🤕 به دستور او به جیره غذایی‌مان افزوده شد. از استوار پیر درخواست دیگری هم کردیم؛ یک جلد قرآن که روزها و شب‌های رمضان تلاوت کنیم.😍📖 استوار فکری کرد و گفت: «در این پادگان هیچ قرآنی وجود ندارد. اما سعی می‌کنم از خانه خودم یک جلد قرآن برایتان بیاورم.»😃 سلمان هم خواسته‌ای داشت. رفت پیش استوار عراقی، آستینش را بالا زد، و گفت:«واحد ترکش فی عضله!»☹️ سلمان سعی کرده بود عربی حرف بزند؛ اما استوار منظور او را نفهمید و از زندان خارج شد!😪 روز دیگر که آمد قرآنی ورق ورق شده و کهنه، که در پارچه‌ای پیچیده شده بود، با خود آورد. با ورود قرآن، بخش زیادی از اوقات فراغتمان پر شد.🙃⌛️ در سراسر شبانه روز آن قرآن قدیمی خوانده میشد. هر کس تلاوتش تمام می‌شد، برای تلاوت بعدی نوبت می‌گرفت. به این ترتیب، از صبح زود تا نیمه شب قرآن بر زمین نمی‌ماند.🌱 در اولین فرصت، خواندن صحیح قرآن را پیش محمد ساردویی و علی رضا شیخ حسینی یاد گرفتم.💁🏻‍♂ محمد و علیرضا به تدریج شدند معلم قرآن و خیلی زود قرائت صحیح را به دیگران یاد دادند. روزهای اسارت در پادگان شمال بغداد یکی پس از دیگری می‌گذشت. عراقی‌ها دیگر مثل روزهای اول حساس نبودند و اجازه داشتیم ساعات بیشتری را برای هواخوری بیرون باشیم.😀🍃 آنها روزی یک بار، وقتی ما داخل بودیم، سربازان زندانی خودشان را برای دست‌شویی رفتن بیرون می‌آوردند.👟 یک روز عراقی‌ها، میان حیاط چهار دیواری، تور والیبالی بستند و بازی کردند.🏐 یک بار هم اجازه دادند همراهشان بازی کنیم؛ اما وقتی رحیم به عمد پوتینش را روی پای علی رضا شیخ حسینی گذاشت و با غیظ فشار داد و پای او را مجروح کرد دیگر به سرمان نزد با آن ها بازی کنیم.😒🚶🏾‍♂ ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
بیوگرافی‌اش‌نوشته‌بود : وای‌اگر‌خامنه‌ایی‌حکم‌جهادم‌دهد، ارتش‌دنیا‌نتواندکه‌جوابم‌دهد🇮🇷👊🏼 • بعد‌مادرش‌که‌بهش‌کار‌میگفت،، صدای‌‌غر‌زدن‌هاش‌تو‌خونه‌بلند‌بود..🚶🏼‍♂ ؟! 🤦🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🖤•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسـم‌الله‌الرحمٰـن‌الرحیـم
•°• داری‌برای‌من‌پدری‌میکنی‌حسین‌! کی‌سوی‌این‌گدا‌نظری‌میکنی‌حسین؟! ❞ای‌مهربان‌تر‌از‌پدر‌و‌مادرم‌ ❝♥️ @Razeparvaz|🕊•