eitaa logo
"رازِپَـــــرۈاز"
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
67 فایل
ـ
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 اگر خستہ شدیمـ باید بدانیمـ ڪجاۍڪار اشڪال دارد وگرنہ ڪار براۍخـــدا ڪہ خستگۍنــدارد! لـذتـــ بخش استـــ. .. 🌿شہــیدحسݩ باقری 🌺 ؏ @Razeparvaz‌‌|🕊•
دیندار آن است که . . . (:⇊ . در کشاکش بلا دینداࢪ بماند👓✌️🏻 وگرنه در هنگام راحـت و فراغـت و صلـح چه بسیارند اهݪ‌دین😏! . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
ازش پرسیدم ڪہ شما رزمندهٔ اسلامید؟! گفت: نہ‌عزیزم! ما شـرمندهٔ اسلامیم!✋🏻 • از اون روز فکر مےکردم کہ شرمندہ اسلام یك ردہ بالاتر از رزمندہ اسلامہ تا اینکہ شهید شد♥️:)..! • 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🎥°•. . سـوی حسیـن رفتن با چهره‌ی خونے زین سان بود زیبـا، معـراج انسانے♥️ . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
°•○|🌱 بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم😩. . . . یکی از بـرادران امدادگـر بالاخره آمد بالای سرم و با‌خونسردی گفت↯ ‌‌‌ چیه؟ چه‌خبـره؟! تو که چیزیت نشده بابا!🕶💪🏾 تو الان باید به بچه‌ های ‌دیگه هم روحیـه بدهی آن‌وقت داری گـریه می‌کنی؟!🙄 تو فقط یک پایت قطع شده!👀 ببین بغل دستی‌ات سَـر نداره هیچی هم نمیگه :)..! این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود . . .🥀 بعد توی همان حال که درد مجـال نفـس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خنـدیدم و با خـودم گفتم عجـب عتیقـه‌هایی هستن این امدادگرا...🤣🤦🏻‍♂ @Razeparvaz|🕊•
. وقتے دست جــوانان را در دستِ امام‌‌حسین؏ قرار دهیدツ؛ مشکل آنها حݪ مےشود و امام با مهربانے به آنها نـگاه مے‌کند!💛 . 🌱 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 . هَر‌کُجا‌که‌ مینِگَرَم‌جایِ‌تُو‌خالیست‌...💔 . @Razeparvaz|🕊️•
•••📖 📚 بعد از آمارگیری، مثل همیشه، صدای تلاوت قرآن ملا شنیده شد.🎶 پیرمردها با هم به گفت‌وگو نشستند. من رفتم پیش مجید ضیغمی تا از روزهای قشنگمان توی چادرهای فرسیه با هم حرف بزنیم.💁🏻‍♂💙 مجید در جایش دراز کشیده بود. خیره به بالش ابری که روکشش را درآورده بود.👀 اسفنج بالش رنگ کِرم چشم نوازی داشت. نشستم کنار مجید. هنوز داشت اسفنج را توی دستانش این طرف و آن طرف می‌کرد.🤛🏼 گفتم:«چه کار می‌کنی؟»😕 گفت:«احمد، تصور کن این اسفنج همه‌ش یه کیک بود!»😩🎂 مجید حق داشت اسفنج بالش را به شکل کیک ببیند.🚶🏻‍♂ توی آن شش ماه اسارت به ندرت اتفاق افتاده بود که چیز شیرینی بخوریم؛ به جز روزی دو لیوان چای، که شیرینی‌شان به سختی تشخیص داده می‌شد.😪 گفتم:«مجید، هوس کیک کردی؟»☹️🍰 گفت: «خیلی!»😋 گفتم:«من هم. کاش یه شیشه مربا بود که سر بکشیم!»😢💔 ابوالفضل حدیث‌هایش را یک بار دیگر از اول تا آخر خواند. حسن‌مستشرق و حمیدتقی‌زاده، با یادآوری بازی والیبال، مشغول شوخی و خنده شدند.😄احمدعلی‌حسینی و محمد‌باباخانی با هم حرف می‌زدند و ساردویی داشت نماز قضا می‌خواند.📿🤲🏻 هرکس به کاری مشغول بود که صدای پای سرباز عراقی از پشت پنجره به گوش رسید.😶 لحظه‌ای بعد صدای باز شدن قفل های پشت در هر کسی را سر جای خودش کشاند.🏃🏼‍♂ عزالدین و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨 نفس توی سینه‌هایمان حبس شد.😰 حرف حمید پیچید توی گوشم؛ «والله اللیل حمید مو حمید!».🤯 عزالدین چرخی زد توی آسایشگاه. باتومش را به سمت هر کسی که نشانه می‌رفت با علامت سر به او می‌فهماند باید از آسایشگاه برود بیرون.🙄👋🏿 قرعه افتاد به نام محمدساردویی، رضا‌امام‌قلی‌زاده، عباس‌پورخسروانی، منصور‌محمودآبادی، محمود‌رعیت‌نژاد، حمیدمستقیمی و و ابوالفضل‌محمدی.😬 هر یک از آنها، دمپایی‌اش را پوشیده و نپوشیده، با لگدی محکم از آسایشگاه می‌افتاد بیرون.👱🏽‍♂👟 در آسایشگاه بسته شد.🔒 کاظم، مسئول آسایشگاه، عقده کرده بود. بلندگوی اردوگاه روشن شد؛ با آهنگی بندری و صدایی کرکننده.🎙🔊 از پنجره دیدیم بچه‌ها را به سمت دست‌شویی‌ها بردند. پیرمردها از شدت ناراحتی پاهایشان می‌لرزید.😟 بابا عبود تنها کسی بود که اجازه داشت وقتی عراقی‌ها وارد می‌شوند سر جایش نشسته باشد. در آن لحظه عصایش را محکم توی پنجه‌هایش فشار می‌داد و قطرات اشک از زیر شیشه عینکش روی صورت پرچینش راه افتاده بود.😞 یک ساعت یا چیزی کمتر گذشت. از پشت پنجره صدای پا آمد. سید عباس سعادت گفت:«آوردنشون!»😃 در باز شد و بچه‌ها آمدند داخل، با سر و صورت کبود و لنگان لنگان.😨 وقتی عراقی‌ها در را قفل کردند و رفتند پی کارشان، دویدیم به طرف کتک خورده‌ها.🤕 محمد ماجرا را توضیح داد.🗣 ـ بردنمون پشت دست‌شویی‌ها، بین حوضچه فاضلاب و سیم خاردار. گفتن به امام خمینی فحش بدید.🤬 ما ندادیم.😏 احمدعلی از ابوالفضل پرسید:«قارداش، خیلی زدن؟ حالت الان خوبه؟»☹️ ابوالفضل، همان طور که درد می‌کشید، لبخند تلخی زد و گفت:«یاخچی!»🙂🖐🏻 رضا امام‌قلی‌زاده گفت:«حمید عراقی می‌خواست بندازتم توی فاضلاب.🤮 خداخواهی جاسم چرکو نذاشت.» عباس‌پورخسروانی گفت:«مگه صدای جیغ و دادمون به شما نرسید؟»🤒 سید عباس گفت:«مگه این آهنگ بندری میذاشت؟!»😒 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
•••📖 📚 حسن‌مستشرق، که انگار بیشتر از دیگران کتک خورده بود و در آن لحظه مثل همیشه می‌خندید😂، گفت:«بی‌شرفا یکی دو تا که نبودن. ده نفر بودن. چه کابلایی هم داشتن!»🚶🏻‍♂ حمیدتقی‌زاده، که با حسن‌مستشرق صمیمی بود و همیشه با هم شوخی می‌کردند، دستی زد روی شانه حسن و گفت:«حسن رینگو، روت کم شد؟😆حالا هی توپ رو پرت کن روی پشت بوم.»👓 حسن مشت محکمی زد روی پای حمید و گفت:«بچه یافت آباد، جات خالی بود یه کم کابل بخوری بلکه لاغر شی!»🤣 پیرمردها با دیدن بدن کبود بچه‌ها دوباره اشک ریختند.دیروقت به خواب رفتم. اما کتک خورده‌ها تا صبح، از درد، پهلو به پهلو شدند.🖤😢 ----- نشسته بودم روی لبه بالکن جلوی آسایشگاه 8 و دوردست‌ها را نگاه می‌کردم.🌞 یکی دو کیلومتر آن طرف‌تر دیوارهای اردوگاه عنبر را می‌شد دید.👁👁 با خودم فکر می‌کردم شاید اکبر توی اردوگاه عنبر باشد.💌 هنوز از زنده بودن او ناامید نشده بودم.صدای چوب دستی بابا عبود از توی راهرو به گوش می‌رسید. لابد داشت از پیش رشید می‌آمد👴🏽 رشید جوانی کُرد بود که توی آسایشگاه 7 زندگی می‌کرد. او مسئول تر و خشک کردن پیرمرد بود. می‌بردش حمام، 🚿کیسه‌اش می‌کشید، لباس‌هایش را می‌شست،👕 صورتش را اصلاح می‌کرد، و از همه مهم‌تر اینکه سر به سرش می‌گذاشت تا بخندد و غصه دوری بچه‌ها و نوه‌هایش را از یاد ببرد.🙃 رشید را خدا انگار مأمور کرده بود که همه کاره عبود باشد، بی‌مزد و بی‌منّت.♥️ پیرمرد هر وقت ضعف می‌کرد رو به قبله می‌شد و شهادتش را می‌گفت.✋🏽 اینطور مواقع، اگر وقت آزادباش بود، کسی می‌دوید و رشید را خبر می‌کرد.🏃🏼‍♂ رشید بابا عبود را کول می‌کرد و به طرف بهداری می‌دوید. پرستاری رشید از بابا عبود ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز پیرمرد بدحال شد.🤯 خودش را به سمت قبله کشاند، شهادتین را خواند، و پیش از آنکه رشید به بالینش برسد چشم هایش را برای همیشه بست!☹️🖤👋🏽 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊•
‌●‌‌‌‌|هرگاه و در هرزمانۍ به شما نیازاست؛ حاضر باشید این می‌شود بسیجۍ ..✌️🏻 ‌ 🌱 @Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️ . عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا میلیوݧ‌ها دعا خوندھ بشہ🌿 . 🌙 🙂 @Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا