#تلنگرانه🦋
اگر خستہ شدیمـ
باید بدانیمـ ڪجاۍڪار اشڪال دارد
وگرنہ ڪار براۍخـــدا ڪہ خستگۍنــدارد!
لـذتـــ بخش استـــ. ..
🌿شہــیدحسݩ باقری
🌺 #فدایےعباس؏
@Razeparvaz|🕊•
دیندار آن است که . . . (:⇊
.
در کشاکش بلا دینداࢪ بماند👓✌️🏻
وگرنه در هنگام راحـت و فراغـت
و صلـح چه بسیارند اهݪدین😏!
.
#شهیدمرتضیآوینی🌱
@Razeparvaz|🕊•
ازش پرسیدم ڪہ شما رزمندهٔ اسلامید؟!
گفت: نہعزیزم! ما شـرمندهٔ اسلامیم!✋🏻
•
از اون روز فکر مےکردم کہ
شرمندہ اسلام یك ردہ بالاتر از
رزمندہ اسلامہ تا اینکہ شهید شد♥️:)..!
•
#شهیدکلهر🌱
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|🎥°•.
.
سـوی حسیـن رفتن با چهرهی خونے
زین سان بود زیبـا، معـراج انسانے♥️
.
#شهیدمرتضیعطایی🌱
@Razeparvaz|🕊•
°•○|🌱
بار اولم بود که مجروح میشدم
و زیاد بیتابی میکردم😩. . . .
یکی از بـرادران امدادگـر بالاخره
آمد بالای سرم و باخونسردی گفت↯
چیه؟ چهخبـره؟!
تو که چیزیت نشده بابا!🕶💪🏾
تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیـه
بدهی آنوقت داری گـریه میکنی؟!🙄
تو فقط یک پایت قطع شده!👀
ببین بغل دستیات سَـر
نداره هیچی هم نمیگه :)..!
این را که گفت بیاختیار
برگشتم و چشمم افتاد به یه
بنده خدایی که شهید شده بود . . .🥀
بعد توی همان حال که درد مجـال
نفـسکشیدن هم نمیداد کلی
خنـدیدم و با خـودم گفتم عجـب
عتیقـههایی هستن این امدادگرا...🤣🤦🏻♂
@Razeparvaz|🕊•
.
وقتے دست جــوانان را در
دستِ امامحسین؏ قرار دهیدツ؛
مشکل آنها حݪ مےشود و امام
با مهربانے به آنها نـگاه مےکند!💛
.
#شهیدابراهیمهادی🌱
@Razeparvaz|🕊•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
.
هَرکُجاکه
مینِگَرَمجایِتُوخالیست...💔
.
@Razeparvaz|🕊️•
•••📖
#بخش_صد_و_یازده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
بعد از آمارگیری، مثل همیشه، صدای تلاوت قرآن ملا شنیده شد.🎶
پیرمردها با هم به گفتوگو نشستند. من رفتم پیش مجید ضیغمی تا از روزهای قشنگمان توی چادرهای فرسیه با هم حرف بزنیم.💁🏻♂💙
مجید در جایش دراز کشیده بود. خیره به بالش ابری که روکشش را درآورده بود.👀
اسفنج بالش رنگ کِرم چشم نوازی داشت. نشستم کنار مجید. هنوز داشت اسفنج را توی دستانش این طرف و آن طرف میکرد.🤛🏼
گفتم:«چه کار میکنی؟»😕
گفت:«احمد، تصور کن این اسفنج همهش یه کیک بود!»😩🎂
مجید حق داشت اسفنج بالش را به شکل کیک ببیند.🚶🏻♂
توی آن شش ماه اسارت به ندرت اتفاق افتاده بود که چیز شیرینی بخوریم؛ به جز روزی دو لیوان چای، که شیرینیشان به سختی تشخیص داده میشد.😪
گفتم:«مجید، هوس کیک کردی؟»☹️🍰
گفت: «خیلی!»😋
گفتم:«من هم. کاش یه شیشه مربا بود که سر بکشیم!»😢💔
ابوالفضل حدیثهایش را یک بار دیگر از اول تا آخر خواند. حسنمستشرق و حمیدتقیزاده، با یادآوری بازی والیبال، مشغول شوخی و خنده شدند.😄احمدعلیحسینی و محمدباباخانی با هم حرف میزدند و ساردویی داشت نماز قضا میخواند.📿🤲🏻
هرکس به کاری مشغول بود که صدای پای سرباز عراقی از پشت پنجره به گوش رسید.😶
لحظهای بعد صدای باز شدن قفل های پشت در هر کسی را سر جای خودش کشاند.🏃🏼♂
عزالدین و حمیدعراقی آمدند داخل.🤨
نفس توی سینههایمان حبس شد.😰
حرف حمید پیچید توی گوشم؛ «والله اللیل حمید مو حمید!».🤯
عزالدین چرخی زد توی آسایشگاه. باتومش را به سمت هر کسی که نشانه میرفت با علامت سر به او میفهماند باید از آسایشگاه برود بیرون.🙄👋🏿
قرعه افتاد به نام محمدساردویی، رضاامامقلیزاده، عباسپورخسروانی، منصورمحمودآبادی، محمودرعیتنژاد، حمیدمستقیمی و و ابوالفضلمحمدی.😬
هر یک از آنها، دمپاییاش را پوشیده و نپوشیده، با لگدی محکم از آسایشگاه میافتاد بیرون.👱🏽♂👟
در آسایشگاه بسته شد.🔒
کاظم، مسئول آسایشگاه، عقده کرده بود. بلندگوی اردوگاه روشن شد؛ با آهنگی بندری و صدایی کرکننده.🎙🔊
از پنجره دیدیم بچهها را به سمت دستشوییها بردند. پیرمردها از شدت ناراحتی پاهایشان میلرزید.😟
بابا عبود تنها کسی بود که اجازه داشت وقتی عراقیها وارد میشوند سر جایش نشسته باشد. در آن لحظه عصایش را محکم توی پنجههایش فشار میداد و قطرات اشک از زیر شیشه عینکش روی صورت پرچینش راه افتاده بود.😞
یک ساعت یا چیزی کمتر گذشت. از پشت پنجره صدای پا آمد. سید عباس سعادت گفت:«آوردنشون!»😃
در باز شد و بچهها آمدند داخل، با سر و صورت کبود و لنگان لنگان.😨
وقتی عراقیها در را قفل کردند و رفتند پی کارشان، دویدیم به طرف کتک خوردهها.🤕
محمد ماجرا را توضیح داد.🗣
ـ بردنمون پشت دستشوییها، بین حوضچه فاضلاب و سیم خاردار. گفتن به امام خمینی فحش بدید.🤬 ما ندادیم.😏
احمدعلی از ابوالفضل پرسید:«قارداش، خیلی زدن؟ حالت الان خوبه؟»☹️ ابوالفضل، همان طور که درد میکشید، لبخند تلخی زد و گفت:«یاخچی!»🙂🖐🏻
رضا امامقلیزاده گفت:«حمید عراقی میخواست بندازتم توی فاضلاب.🤮 خداخواهی جاسم چرکو نذاشت.»
عباسپورخسروانی گفت:«مگه صدای جیغ و دادمون به شما نرسید؟»🤒
سید عباس گفت:«مگه این آهنگ بندری میذاشت؟!»😒
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_صد_و_دوازده
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حسنمستشرق، که انگار بیشتر از دیگران کتک خورده بود و در آن لحظه مثل همیشه میخندید😂، گفت:«بیشرفا یکی دو تا که نبودن. ده نفر بودن. چه کابلایی هم داشتن!»🚶🏻♂
حمیدتقیزاده، که با حسنمستشرق صمیمی بود و همیشه با هم شوخی میکردند، دستی زد روی شانه حسن و گفت:«حسن رینگو، روت کم شد؟😆حالا هی توپ رو پرت کن روی پشت بوم.»👓
حسن مشت محکمی زد روی پای حمید و گفت:«بچه یافت آباد، جات خالی بود یه کم کابل بخوری بلکه لاغر شی!»🤣
پیرمردها با دیدن بدن کبود بچهها دوباره اشک ریختند.دیروقت به خواب رفتم. اما کتک خوردهها تا صبح، از درد، پهلو به پهلو شدند.🖤😢
-----
نشسته بودم روی لبه بالکن جلوی آسایشگاه 8 و دوردستها را نگاه میکردم.🌞
یکی دو کیلومتر آن طرفتر دیوارهای اردوگاه عنبر را میشد دید.👁👁
با خودم فکر میکردم شاید اکبر توی اردوگاه عنبر باشد.💌
هنوز از زنده بودن او ناامید نشده بودم.صدای چوب دستی بابا عبود از توی راهرو به گوش میرسید. لابد داشت از پیش رشید میآمد👴🏽
رشید جوانی کُرد بود که توی آسایشگاه 7 زندگی میکرد. او مسئول تر و خشک کردن پیرمرد بود.
میبردش حمام، 🚿کیسهاش میکشید، لباسهایش را میشست،👕 صورتش را اصلاح میکرد، و از همه مهمتر اینکه سر به سرش میگذاشت تا بخندد و غصه دوری بچهها و نوههایش را از یاد ببرد.🙃
رشید را خدا انگار مأمور کرده بود که همه کاره عبود باشد، بیمزد و بیمنّت.♥️
پیرمرد هر وقت ضعف میکرد رو به قبله میشد و شهادتش را میگفت.✋🏽
اینطور مواقع، اگر وقت آزادباش بود، کسی میدوید و رشید را خبر میکرد.🏃🏼♂
رشید بابا عبود را کول میکرد و به طرف بهداری میدوید. پرستاری رشید از بابا عبود ادامه پیدا کرد تا اینکه یک روز پیرمرد بدحال شد.🤯
خودش را به سمت قبله کشاند، شهادتین را خواند، و پیش از آنکه رشید به بالینش برسد چشم هایش را برای همیشه بست!☹️🖤👋🏽
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
●|هرگاه و در هرزمانۍ به شما نیازاست؛
حاضر باشید این میشود بسیجۍ ..✌️🏻
#حضرتآقا🌱
@Razeparvaz|🕊•
4_6025990732928518067.ogg
525.4K
قرار هرشبـمون♥️
.
عاشقاۍ مهدے بخۅنیم تا
میلیوݧها دعا خوندھ بشہ🌿
.
🌙 #گوشبدیدنوازشرۅحرۅ🙂
@Razeparvaz|🕊•