رفیقم سید
🗞روايتى از كرامت شهيد سيد على زنجانى؛ 🔻سوز سرمای شبهای اسفند، از لای پنجرهی اتاق بیمارستان، درد
ونمی گذاشت رفقایش از دست او ناراحت شوند».
🔹دل شکستهام بار دیگر شکست. به صورتش در صفحهی گوشی نگاه کردم و گفتم؛ آقا «سید علی» جانِ دوستداشتنی! در دنیا که دستم به رفاقتت نرسید، بیا و رفیق روحانی من باش. حتماً همهی خوبیهایت را آنجا هم با خود بردهای. اگر در این دنیای تنگ نه نمیگفتی، آنجا که دستت به رزق و بارگاه الهی بند است و نه نگفتن خیلی راحتتر است. بیا و اسباب شفای من را بگیر! خدا میداند که امانم بریده ...
🔸آنقدر گفتم و گریه کردم که خوابم برد. خوابی که از هزار بیداری روشنتر و واقعیتر بود. «سيد على» همان رفیق جدیدم را ديدم كه با يک کاسهی آب بالاى تختم ايستاده بود. محو صورت گیرا و جذابش شدم. دست کرد داخل کاسه و چند بار آب پاشید به سر و صورتم. هر قطره آب هُرم گرمای تبم را سرد میکرد و از صورتم جاری میشد تا روی لبهای خشکیده و رنگ پریدهام. آب را مزمزه میکردم و طعم بهشتیاش بر جانم مینشست.
🔹صبح، با صدای جابجایی پروندهی پایین تختم در دستان دکتر بیدار شدم. سرش توی پرونده بود و هی من را نگاه میکرد. بالای سرم آمد و انواع معاینات را کرد. دستور آزمایشات جدید داد و در حالیکه متفکر چانهاش را میخاراند بیهیچ کلامی رفت. پيش خودم گفتم نکند حالم بدتر از روزهای قبل شده و در دلم خدایا کردم.
🔸پرستار که مشغول خونگیری شد، خواب دیشبم با تمام حسهای دوستداشتنیاش به عینه برایم مجسم شد. احساس سبکی عجیبی داشتم. نمیدانم چهقدر گذشت که دکتر با پرستاری آمد. دستور قطع سرم را داد و باز با همان نگاه متفکر و با لحنی متعجب گفت: «شما مرخصید ولی از من نپرسید چهطور که درمان ناگهانی شما با من نبوده». لبخند پُر رنگی به صورتم دوید و گفتم؛ باید ممنون رفیق بامعرفتم باشم. دکتر متعجب سری تکان داد و بیرون رفت.
🔺من اما بیحرکت، با حسی شگرف روی تخت مانده بودم با این سوال که واقعاً اين «سيد على» كه بود؟! انگار همینجا در بیمارستان همهی دوستداشتنیهایم پُررنگتر و دوستداشتنیتر از قبل حضور داشتند.
#راوی_شماره_۱
#شهید_سید_علی_زنجانی
#اربعین
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin
رفیقم سید
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛ 🔰«بخش اول- چهارراه» 🔻از دور من را دید. سر چهارراه
🗞شهید مدافع حرم سید علی زنجانی به روایت همرزمان؛
🔰«بخش دوم- چهارراه»
🔻تو که او را نمیشناسی اینطور گریه میکنی. اما من چهطور گریه کنم؟ درحالیکه، من طی سالیانی که با او بودم، نمازشب او را ديده بودم، حتی وقتی که نیمهشب از سختترین عملیاتها بازمیگشتیم و من اصلاً توان ايستادن روى پاهايم را نداشتم. زمانی که، چشمانم از فرط خستگی باز نمیشد و فقط به دنبال پیدا کردن اولین جایی بودم تا خودم را در آن پرتاب کنم و بخوابم؛ او را میدیدم که نماز میخواند.
🔸تو که او را نمیشناختی اینطور گریه میکنی، من چهطور گریه نکنم! درحالیکه، او را میدیدم هر روز در ماشین، در راه، وقت استراحت، قبل و بعد از نماز سورهی انعام میخواند. الحمدلله خدا این نعمت را قرار داد که ما جزء مجاهدین باشیم.
🔹چهطور گریه نکنم! درحالیکه او را میدیدم هر روز دوبار نماز جعفر طیار میخواند، یکبار بعد از نمازشب و یکبار بعد از نماز ظهر. میدانی نماز جعفر طیار یعنی چه؟ بعضی اوقات برای ما سخت است که تنها یک نماز در همه زندگیمان بخوانیم. ما احساس سرگیجه میکنیم درحالیکه او عادت داشت روزی دوبار آن [نماز] را بخواند. میتوانید باور کنید؟! این وصف یکی از علماست، هنگامی که شهادت را جستجو میکرد.
🔸از پنجره ماشین به او نگاه میکردم. او جوانی بود که آرام و بیصدا میگریست. لباسهای قدیمی و کثیف او را نظاره میکردم. احساس کردم روی شانههای کوچکش کوهی از اندوه و خستگی دارد؛ خستگی ایام جنگ و ویرانی، خستگی فقر و اهانت در کوچههای شلوغِ حلب. چرا؟ بهخاطر یک لقمه نان.
🔹آن خنده و چهرهی زیبای سید علی را به یاد آوردم. برای لحظهای فراموش کردم که من پشت چراغ قرمز و سر چهارراه هستم. بوق ماشینهای پشت سرم، من را از همهی این افکار خارج کرد. حتی یکی از آنها سرش را از ماشین بیرون آورد و گفت: «وسط خیابون گرفتی خوابیدی؟!»
🔺او را با آن عصا و دستمال کاغذیهایش در خیابان ترک کردم. اما هنوز از داخل آینهی ماشین نگاهش میکردم درحالیکه، کنار خیابان نشسته بود و شانههایش از شدت گریه میلرزید.
#راوی_شماره_۶
#جان_فدا
#شهید_سید_علی_زنجانی
══════°✦ ❃ ✦°
@Amamehye_shirin