eitaa logo
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
618 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
315 ویدیو
11 فایل
مرکز تولید،توزیع و ترویج کتاب و محصولات جبهه فرهنگی و انقلاب اسلامی در استان خوزستان 🚩پادادشهر خ۱۷غربی پ۱۳۶ حسینیه هنر ارتباط با ادمین: @ammar_khz02
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدی ما به شما 💐 نوروز، فرصت خوبیست برای مطالعه، رصد و تعامل با مجموعه های فرهنگی و هنری که فعالانه دارن تلاش می کنن تا محتوایی مناسب مخاطبشان تولید کنند. اگر می خواید نوروز پر بارتری داشته باشید، یک سری به این صفحات بزنید. قول می دیم مشتری پسا نوروزی‌شان😊 می شید. 🌴🪴🌺🪻🌱🌻🪷🌻🌱🪻🌺🪴🌴 1️⃣ علاقمندان به کتاب: کافه کتاب دخترانه یک خط روشنایی @caffeketaaab 2️⃣ علاقمندان به اخبار مهم خوزستان و کشور: کانال عروج (رسانه فعالان اجتماعی خوزستان) @oruj_ir 3️⃣علاقمندان به عکاسی: ۷_عکاسان آفتاب( اولین پاتوق دختران عکاس در اهواز) @akasan_aftab 4️⃣ علاقمندان به تولید محتوا با موبایل: استاد حزباوی زاده @arman_honar 5️⃣ علاقمندان به شعر: آیینه باران(مجموعه اشعار سیدمحمدمهدی شفیعی و سیدعلیرضا شفیعی) @shafiepoems 6️⃣ علاقمندان به کار فرهنگی: مجموعه فرهنگی و تربیتی حضرت صاحب‌الامر (عج) @saheb_alamr313 7️⃣ علاقمندان به کار تشکیلاتی: حلقه میانی نُجَبا (نقش‌آفرینی جبهه بانوان انقلاب) @nojaba1400 8️⃣ علاقمندان به مطالبه‌گری: کانال امین غفاری @aminghafari_ir 9️⃣ علاقمندان به دوره‌های آموزشی هنری: آموزشگاه آزاد سینمایی سَها @sahaartschool 0️⃣1️⃣ علاقمندان به تاریخ شفاهی: مرکز تولید رسانه بیداری @resanebidari_ir 1️⃣1️⃣ علاقمندان به آثار گرافیگی: بانک آثار هنرمندان مجمع خاک‌نگار @khakenegarr
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹️🔸️نام ما را ننویسید، بخوانید فقط 🔹️سر این سفره گدا را بنشانید فقط 🔹️آمدم در بزنم، در نزنم می میرم من اگر در زدم این بار نرانید فقط 🔹️میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست چند لحظه بغل سفره بمانید فقط 🔹️کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی فقط از دست گناهم برهانید... فقط 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
📌حاشیه نگاری به امید دیدار پرده اول📝🎥 _آقای احمد محمدی رو میشناسی؟ _آره، گزارشش رو دیدم. ولی نتونستم تا حالا باهاش صحبت کنم. _فردا صبح پیشمه. _یا ابالفضل! فردا اول صبح پیشتم. 🖇برای اینکه تو مسیر مشغول باشم کمی تنقلات گرفتم و تنهایی زدم به جاده. آدرس کجاست؟ نمیدانستم. چقدر وقت داریم؟ نمیدانستم. فقط ما سه نفر هستیم؟نمیدانستم. فقط میدانستم باید امروز به خرمشهر برسم و هر طور شده با آقا هادی و حاج احمد صحبت کنم. به مسجد جامع خرمشهر رسیدم. صدای کویتی پور در گوشم می پیچید: (ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته/خون یارانت پر ثمر گشته.) 🪖🎤🎼 قرار شد با آقا هادی دو تا پسرش به موزه دفاع مقدس برویم. آقا احمد کاروان راهیان نور محلات را آنجا برده بود. در و دیواری که مثل پیکر خوزستان پر از تیر و ترکش بود اولین چیزی است که فضای دفاع مقدس را زنده میکرد.🗓 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
🎬نماهنگ اَسما‌ءالحُسنی 🌃هرشب ماه مبارک رمضان قبل اذان مغرب به افق تهران از شبکه نسیم 🔹کارگردان: امید مدحج 🔸تهیه کننده: حمیدرضا بهوندی 🔻مجری طرح شبکه رسانه ای صف 📺تهیه شده در شبکه نسیم 📅رمضان 1444 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
📌 حاشیه نگاری پرده دوم 📝🎥 🔴 از خرمشهر به شلمچه دنبال کسی میگشت تا پروژکتور را راه بندازد و برای کاروان فیلم پخش کند. 📽🎞 وقتی ما را دید با لبخند گرمی بغلمان کرد و سریع رفت. فکرش مشغول برنامه کاروان بود و از این طرف به آن طرف میرفت. هر جا میرفت دنبالش بودم. هر چه خواستم سر صحبت را باز کنم نشد، فقط میگفت: (شرمنده، الان میام.) آقا هادی برای جلسه ای رفت، حاج احمد هم مشغول بود. بهترین فرصت بود تا با پسرهای آقا هادی آشنا بشوم، حسن و مجتبی. کمی کنار هم نشستیم تا اینکه حسن پرسید: (تو دوست بابامی؟ عمو احمد رو میشناسی؟ ) از هیبت مردانه و سر زبانش خیلی خوشم آمد، گفتم: ( آره با پدرت دوستم، تازگی دوست شدیم.) حالا نوبت مجتبی بود، با کنجکاوی نگاهم میکرد و پرسید: ( با پدرم جلسه داری؟اومدی با حاج احمد و پدرم بری شلمچه؟) _پدرت آدم مهمیه، اومدم خاطراتشو بگیرم دو ساعتی منتظر بودیم. گشتی داخل موزه زدیم و بستنی خوردیم. ⌚️ از صحبت های مجتبی فهمیدم مقصد بعدی کاروان شلمچه است و خودم را برای رفتن آماده کردم. حاج احمد قرار بود کاروان سمت شلمچه راهی کند و با ما بیاید.
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌 حاشیه نگاری پرده دوم 📝🎥 🔴 از خرمشهر به شلمچه دنبال کسی میگشت تا پروژکتور را راه بندازد و برای
آقا هادی از جلسه برگشت و سوار ماشین شدیم. تازه فهمیدم حاج احمد به خاطر پسرش مجبور شده با کاروان برود. باز هم راهی شدم و منتظر موقعیت دیگری ماندم. 🚙⌚️ تا شلمچه با آقا هادی بیشتر هم صحبت شدیم : ( احمد رو که میبینی اینقدر خاکیه، تو وزارت خونه است، یکی از معاونین وزیر بهداشته. با احمد تو منطقه بودیم. دقیقا روزایی بود که الحاظر رو بچه ها گرفتن. روز آخر ماموریتش بود که اسیر شد.) 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
📌 حاشیه نگاری پرده سوم📝🎥 🔴 حسرت و شوق چند سالی بود که شلمچه نیامده بودم. حالا دو روز مانده به پایان سال ۱۴۰۱ در قطعه ای از بهشت هستم. حس خوبی داشت اسمش هر چه که بود، توفیق اجباری یا رزق آخر سالی✨️ نماز را که خواندم حاج احمد هم رسید. خیس عرق بود و صورتش سرخ شده بود. حسابی با حسن و مجتبی رفیق شدم، گل یا پوچ بازی میکردیم تا نماز بزرگترها تمام شود. یک چشمم به ضریح شهدای گمنام بود و یک چشمم به حاج احمد. منتظر فرصتی بودم شاید کمی صحبت کنیم. همین که نمارش تمام شد، رفت سراغ ناهار کاروان. خادم ها ایراد گرفتند که نمیشود داخل صحن سفره انداخت. جلوی چند کاروان را هم گرفته بودند. حاج احمد کمی صحبت کرد و وقتی دید نتیجه ای ندارد، صورتش سرخ تر شد. به جوانان کاروان گفت: ( غذاها رو بیارید. ببینم کی میخواد حرف بزنه. پیرمرد و زن و بچه رو ببرم زیر آفتاب غذا بخورن؟ چرا یه سالن درست نمیکنن برای کاروانا.) آقا هادی آرام در گوشم گفت: (احمد ۱۴ ماه دست داعش اسیر بوده، خیلی شکنجش کردن. اعصابش بهم میریزه.) همین که حاج احمد سفره اول را انداخت، تمام کاروان ها دست به کار شدند. ۵ دقیقه ای نصف صحن شد سفره و کاروان ها زیر باد کولر غذایشان را خوردند.🍛🥤 بعد از ناهار دنبال حاج احمد بودم که بالای خاکریز رفت. حالا نوبت روایتگری کردنش بود. از موکب ها کمی شربت گرفتم تا هم وقت بگذرد هم عطشم را کم کند☀️🧋
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌 حاشیه نگاری پرده سوم📝🎥 🔴 حسرت و شوق چند سالی بود که شلمچه نیامده بودم. حالا دو روز مانده به پا
📍هر لحظه سفر برایم مهم بود. آقا هادی میگفت: (احمد توی تهران برو و بیایی داره برا خودش. اگه از اینجا رفت، تهران به این راحتی نمیتونی پیداش کنی.) با حسرت و شوق حاج احمد را نگاه میکردم. هم از این لحظات لذت میبردم. هم فکر اینکه دارم فرصت صحبت کردن را از دست میدهم اذیت میکرد.⏳️ تنها چیزی که آرامم میکرد قول سفری بود که آقا هادی بهم داد و خوش صحبتی و شوخی های حاج احمد. کاروان سمت اتوبوس ها میرفت🚌. اینبار هم حاج احمد با خنده گفت: (شرمنده، کاروان رو راه بندازم، بعد با هم صحبت میکنیم.) حالا باید جایی میرفتیم که تا حالا خودم هم نرفته بودم. یادمان نهر خین مقصد بعدی کاروان یا بهتر بگویم حاج احمد بود.✍️✅️ 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به جمهوری اسلامی ایران گفته ایم آری به هرچه غیر جمهوری اسلامی ایران نه 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✌️✊️🧿 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
📌حاشیه نگاری پرده چهارم📝🎥 🔴نهر و نخل و نِی آقا هادی حسابی دیرش شده بود⌛️. ساعت 4 قرار داشت. باید برای امر خیری خودش را به خرمشهر میرساند. تا کاروان به نهر خین برسد، آقا هادی را رساندم خرمشهر. خدا پدر برنامه های مسیریاب را بیامرزد. مسیر رفتن تا یادمان را روی نقشه زدم و دوباره راه افتادم. اتوبوس ها صف کشیده بودند. هر طور بود ماشین را از جاده باریک یادمان رد کردم و هر چه میشد جلوتر رفتم. به حاج احمد زنگ زدم: ( سلام حاج احمد، شالبافم، من یادمانم، شما کجایید؟)📲 _وارد یادمان که شدی، بیا سمت راست، ما داریم دودمه میخونیم و میریم سمت نهر. 🔴 کنار نهر آب و نخل و نی باشی، روضه عباس نخوانی؟ خود حاج احمد وسط مداحی میکرد. دل سیری سینه زدیم و روضه ها رو تصور کردیم. بعد از سینه زنی نوبت روایت گری بود. یکی از روحانیون مستقر در یادمان از نهر خین و عملیات ها گفت. از بچه هایی که به آب زدند، بچه هایی که از آب بیرون نیامدند. 🔴 از خون شهدا گفت. از هم صحبتی با روحانی هندی و تاثیری که نام شهید حججی ها روی مردمشان گذاشته. بعد از صحبت هایش تازه فهمیدم این شیخ عمو زاده شهید حججی است.
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌حاشیه نگاری پرده چهارم📝🎥 🔴نهر و نخل و نِی آقا هادی حسابی دیرش شده بود⌛️. ساعت 4 قرار داشت. باید
خورشید آسمان را سرخ کرده بود. مراسم هم داشت تمام میشد. حاج احمد از بین جمعیت چشمش به من افتاد. با لبخند، سری تکان داد که یعنی: (چشم، الان میام، حواسم هست باید صحبت کنیم.) حسن و مجتبی مشغول بازی بودند. باید میرساندمشان خرمشهر. آقا هادی کارش طول کشیده بود. یک چشمم به حاج احمد بود تا ببینم کجا میرود، یک چشمم به حسن و مجتبی. کم بازیگوشی نمیکردند. حسابی دیرم شده بود، حالا باید از هر طرف یادمان پیدایشان میکردم. 🔴 تا اتوبوس با حاج احمد هم صحبت شدیم. از مشکلات عصبی که در اسارات برایش پیش آمده میگفت: (یک بار دو نفر از داعشیا اومدن سراغم. یکیشون چاقوی بزرگی دستش بود و یقمو گرفت، اون یکی هم داد میزد اذبحو.*) کاروان سوار اتوبوس شد.🚌 داشتم نفس راحتی میکشیدم. قرار بود حاج احمد از اینجا به بعد با من باشد. وقتی از نماز و مسجد بین راه حرف زد، احتمال میدادم باز باید منتظر باشم. حدسم درست بود. حاج احمد گفت: ( یک مسجد توی مسیره، بچه هایی که مسولیت کاروان رو گرفتن امسال، سال اولشونه. بعد از نماز مغرب کاروان رو میفرستم و با هم میریم اهواز.) چاره ای نبود. تا کاروان برای نماز ایستاد، حسن و مجتبی را به خانه رساندم🏚 قول گرفتند که دوباره پیششان بروم و مهمانشان باشم🤝. باز باید به سراغ حاج احمد بروم. ✍️📃 *ذبحش کن 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
📌🗓 اهواز، ۱۳ فروردین ۵۷، مراسم چهلم شهدای تبریز 🔴 همه خودشان را برای نماز به مسجد جزایری رساندند. هم انقلابی ها هم چپی ها و هم ساواکی ها! داغ شهدای قم تازه داشت سرد می‌شد که خبر شهادت تبریزی ها خشم مردم را از رژیم بیشتر کرد. بعد از نماز هادی غفاری رفت روی منبر🎤. همه نوع ادبیاتش را می دانستند. ساواکی ها هم برای همین جمع شده بودند. وسط سخنرانی لحظه ای چراغ ها خاموش شد و اعلامیه بود که به هوا پرتاب می شد📃 ادبیات غفاری که تند تر شد🗣 رئیس ساواک رفت جلو تا او را از سر منبر بکشد پایین. غفاری هم سرش دادی زد و تهدید کرد که به مردم می گوید از مسجد بیرونش کنند. یکهو جمعیت با شعارهای تند علیه رژیم از جایش برخواست و صحن مسجد را شلوغ کرد.... غفاری را از بین جمعیت با لباس شخصی بیرون بردند و جمعیت هم شعارگویان بی توجه به مأمورانی که مسجد را محاصره کرده بودند، خارج شدند. ماموران رژیم که مثل همیشه منتظر شکار بودند، دست به کار شدند. ابتدا ضربات باتوم شروع شد و بعد هم صدای تیراندازی💥🔥! در این میان سهم نوجوان ها در خوردن تیر بیشتر بود‌. صادق کرمانشاهی و ابوالحسن حسن زاده مجروح شدند اما یک تیر با ضربه به سر نوجوان ۱۷ ساله او را درجا شهید کرد💥🌷🩸. آن نوجوان کسی نبود جز محمدتقی کتانباف دانش آموز رشته ریاضی.