eitaa logo
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
604 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
299 ویدیو
11 فایل
مرکز تولید،توزیع و ترویج کتاب و محصولات جبهه فرهنگی و انقلاب اسلامی در استان خوزستان 🚩پادادشهر خ۱۷غربی پ۱۳۶ حسینیه هنر ارتباط با ادمین: @Elnaz_Hbi
مشاهده در ایتا
دانلود
📌حاشیه نگاری به امید دیدار پرده اول📝🎥 _آقای احمد محمدی رو میشناسی؟ _آره، گزارشش رو دیدم. ولی نتونستم تا حالا باهاش صحبت کنم. _فردا صبح پیشمه. _یا ابالفضل! فردا اول صبح پیشتم. 🖇برای اینکه تو مسیر مشغول باشم کمی تنقلات گرفتم و تنهایی زدم به جاده. آدرس کجاست؟ نمیدانستم. چقدر وقت داریم؟ نمیدانستم. فقط ما سه نفر هستیم؟نمیدانستم. فقط میدانستم باید امروز به خرمشهر برسم و هر طور شده با آقا هادی و حاج احمد صحبت کنم. به مسجد جامع خرمشهر رسیدم. صدای کویتی پور در گوشم می پیچید: (ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته/خون یارانت پر ثمر گشته.) 🪖🎤🎼 قرار شد با آقا هادی دو تا پسرش به موزه دفاع مقدس برویم. آقا احمد کاروان راهیان نور محلات را آنجا برده بود. در و دیواری که مثل پیکر خوزستان پر از تیر و ترکش بود اولین چیزی است که فضای دفاع مقدس را زنده میکرد.🗓 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌 حاشیه نگاری پرده دوم 📝🎥 🔴 از خرمشهر به شلمچه دنبال کسی میگشت تا پروژکتور را راه بندازد و برای
آقا هادی از جلسه برگشت و سوار ماشین شدیم. تازه فهمیدم حاج احمد به خاطر پسرش مجبور شده با کاروان برود. باز هم راهی شدم و منتظر موقعیت دیگری ماندم. 🚙⌚️ تا شلمچه با آقا هادی بیشتر هم صحبت شدیم : ( احمد رو که میبینی اینقدر خاکیه، تو وزارت خونه است، یکی از معاونین وزیر بهداشته. با احمد تو منطقه بودیم. دقیقا روزایی بود که الحاظر رو بچه ها گرفتن. روز آخر ماموریتش بود که اسیر شد.) 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌 حاشیه نگاری پرده سوم📝🎥 🔴 حسرت و شوق چند سالی بود که شلمچه نیامده بودم. حالا دو روز مانده به پا
📍هر لحظه سفر برایم مهم بود. آقا هادی میگفت: (احمد توی تهران برو و بیایی داره برا خودش. اگه از اینجا رفت، تهران به این راحتی نمیتونی پیداش کنی.) با حسرت و شوق حاج احمد را نگاه میکردم. هم از این لحظات لذت میبردم. هم فکر اینکه دارم فرصت صحبت کردن را از دست میدهم اذیت میکرد.⏳️ تنها چیزی که آرامم میکرد قول سفری بود که آقا هادی بهم داد و خوش صحبتی و شوخی های حاج احمد. کاروان سمت اتوبوس ها میرفت🚌. اینبار هم حاج احمد با خنده گفت: (شرمنده، کاروان رو راه بندازم، بعد با هم صحبت میکنیم.) حالا باید جایی میرفتیم که تا حالا خودم هم نرفته بودم. یادمان نهر خین مقصد بعدی کاروان یا بهتر بگویم حاج احمد بود.✍️✅️ 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌حاشیه نگاری پرده چهارم📝🎥 🔴نهر و نخل و نِی آقا هادی حسابی دیرش شده بود⌛️. ساعت 4 قرار داشت. باید
خورشید آسمان را سرخ کرده بود. مراسم هم داشت تمام میشد. حاج احمد از بین جمعیت چشمش به من افتاد. با لبخند، سری تکان داد که یعنی: (چشم، الان میام، حواسم هست باید صحبت کنیم.) حسن و مجتبی مشغول بازی بودند. باید میرساندمشان خرمشهر. آقا هادی کارش طول کشیده بود. یک چشمم به حاج احمد بود تا ببینم کجا میرود، یک چشمم به حسن و مجتبی. کم بازیگوشی نمیکردند. حسابی دیرم شده بود، حالا باید از هر طرف یادمان پیدایشان میکردم. 🔴 تا اتوبوس با حاج احمد هم صحبت شدیم. از مشکلات عصبی که در اسارات برایش پیش آمده میگفت: (یک بار دو نفر از داعشیا اومدن سراغم. یکیشون چاقوی بزرگی دستش بود و یقمو گرفت، اون یکی هم داد میزد اذبحو.*) کاروان سوار اتوبوس شد.🚌 داشتم نفس راحتی میکشیدم. قرار بود حاج احمد از اینجا به بعد با من باشد. وقتی از نماز و مسجد بین راه حرف زد، احتمال میدادم باز باید منتظر باشم. حدسم درست بود. حاج احمد گفت: ( یک مسجد توی مسیره، بچه هایی که مسولیت کاروان رو گرفتن امسال، سال اولشونه. بعد از نماز مغرب کاروان رو میفرستم و با هم میریم اهواز.) چاره ای نبود. تا کاروان برای نماز ایستاد، حسن و مجتبی را به خانه رساندم🏚 قول گرفتند که دوباره پیششان بروم و مهمانشان باشم🤝. باز باید به سراغ حاج احمد بروم. ✍️📃 *ذبحش کن 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
حاشیه نگاری🖋🔰 _سلام حاجی. ساعت چند میرسی اهواز⏰️؟ _شرمندم، به خدا داشتم میومدم. ماشین آمپر کشید، بردمش تعمیرگاه میگه باید موتورش بیاد پایین🚗. _خب حاجی الان خودم میام شوشتر قرار امروز دیگه نباید کنسل میشد. از 7 ماه پیش که رفتم شوشتر، دیگه هر کاری کردم نشد صحبت کنیم. یا باران مانع بود🌧 یا خرابی ماشین. یا کسی فوت میکرد یا سفری برایش پیش می آمد. خیلی از تماس هایم بی پاسخ بود📲. رویش نبود جواب منفی بدهد. هر  وقت فرصتی برای جلسه بود جواب تلفن را میداد. همه قرارها هم یکی یکی کنسل میشد. تا گفت: (اگه اذیت نمیشی، بیا.) بدون معطلی راهی شوشتر شدم🚙. هوای خنک، گوهر گران بهایی است که قدرش را خوزستانی جماعت میداند. شیشه ها را کامل پایین دادم و از آخرین روزهای خنک خوزستان لذت میبردم. تا به شوشتر رسیدم تماس گرفت: (ناهار آماده کردم، منتظرتم.) به خانه اش که رسیدم به استقبالم آمد. مرد میانسالی با قد متوسط. موهای جو گندمی و عینکی  که چهره اش را جا افتاده تر میکرد. اگر هزار بار او را در خیابان میدیدم، حتی یکبار هم فکرش را نمیکرد این مرد میتواند صفحاتی از تاریخ را روایت کند که خیلی ها حتی یکبار هم به گوششان نخورده📖. صحبت را شروع کردم: جلسه قبل یه کلیتی از خانواده و دفاع مقدس صحبت کردیم. این جلسه درباره اعزام به سوریه و سال هایی که اونجا بودید صحبت کنیم. _سال 91 یادته یه اتوبوس از پاسدارها افتادن دست مسلحین🚌🗡؟ _آره _اون موقع دوتا اتوبوس از دمشق راه میوفتن تا به مقری برسن. یکی از اتوبوسا رو راننده تحویل مسلحین میده. من توی اتوبوس دوم بودم🚌🚐⚔️⛓️. در تمام 3 سالی که تحقیق را شروع کردم، هیچوقت اینقدر ساکت نبودم. میخکوب صحبت هایش بودم👂🎙. میدانست میخواهم به سر نخ ها برسم. از هر دری صحبت میکرد و من سرنخ ها را جمع میکردم تا بعد هر کدام را تا انتها دنبال کنم. _رسانه ها میخواستن جا بندازن که درگیری بین حکومت و مردمِ مخالفه. یکی از دلایل دروغ بودن این حرف، دوره دیده بودن نیروها بود. مثلا توی دمشق یه تک تیرانداز زن بود که پشت بی سیم (نوره) صداش میکردن. دو سال توی شهر میچرخید و تلفات میگرفت🗡🩸. بچه ها نمیتونستن پیداش کنن. توی یکی از انفجارات جنازه یه زنو پیدا کردن با لباس نظامی. دوتا از بچه های فاطمیون از اسارت مسلحین فرار کرده بودن. اونا نوره رو دیده بودن و اومدن شناسایش کردن. بلند شد و با زبان روزه سفره ناهار را برایم پهن کرد🍞🥘. خجالت میکشیدم ولی میدانستم اگر نخورم حسابی ناراحت میشود. از اتاق بیرون رفت و بعد از ناهار خوردن من برگشت. تازه اصرارش برای خوردن شربت و میوه شروع شد🍇🍎🧃. لا به لای تعارف ها صحبت را شروع کردیم. _بچه های پزشکی و امداد از اولین خط درگیری تا آخرین نقطه پشتیبانی حضور دارن ولی خیلی در حقشون کم لطفی شده🏥. _آره، تو سوریه  از آموزش دادن به نیروها تا پست امداد، بچه ها درگیر بودن. من هم باید قرص کلر جور میکردم و تو مناطق و پست امدادها پخش میکردم تا نیروها آب آلوده نخورن، هم باید بیمارستان و پست امدادها رو تجهیز میکردم. حاج قاسم خیلی روی رسیدگی به مجروحین و انتقال پیکر شهدا تاکید داشت📍🚑. یه روز تو دمشق بی سیم زدن که چندتا مجروح و یه شهید داریم🩸🌷. یه نفربر فرستادم و گفتم اول مجروح ها رو بفرست. سری اول مجروح ها رو خالی کردیم. گفتم این دفعه پیکر شهید هم بیار🚑🩸🌷. سری دوم مجروح ها رو خالی کردیم. نوبت پیکر شهید بود. یک جوان لبنانی بود که شبیه پیامبرا بود✨️. دو ساعت از شهادتش گذشته بود و هیچ علائم حیاتی نداشت. به خدا گفتم این جوان حیف است. رو کردم سمت حرم حضرت زینب(س) و گفتم این مدافع حرم شماست خودت کمک کن🤲. شروع به احیا کردم. 15 دقیقه مدام هر کاری که میشد کردم. نبضش برگشت♻️🫀. همه مات و مبهوت بودن. خبرش توی کل منطقه پیچید که یک شهید بعد از دو ساعت زنده شده. خبر به حاج قاسم رسید و همان شب من را خواست. تا وارد اتاقش شدم بلند شد و پیشانیم را بوسید. لبخندی زد و گفت: خیالم راحت شد که اینجا شهید و مجروحی از دست نمیرود👏🤲🏥. میخواستم بیشتر از این گنجینه استفاده کنم، ولی دلم نمی آمد بیشتر از این زبان روزه اذیتش کنم. باید راهی اهواز میشدم. قول جلسه بعدی را همانجا گرفتم. در مسیر تمام خاطرات و سر نخ ها را مرور میکردم و اسم دکتر مصطفی در ذهن میچرخید. 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz
🔰🖋حاشیه نگاری اسفند 94 رفتم الحاضر. کسی نمی‌دانست من برادر حسین بادپا هستم🌷🩸. با اسم مستعار کارم خیلی راحت‌تر بود. مشغول کار شدم. بیمارستان فراز و نشیب زیاد داشت🏨. بعضی روزها آرام بود و روزهایی دیگر به قدری مجروح می‌آمد که نمی‌دانستم باید چطور کمکشان کنم🩺💉. مثل مجروحی که لب و زبانش شکافته شده بود. باید زبانش را می‌گرفتم و بخیه می‌زدم. بین تمام زخم‌ها و ترکش‌هایی که داشت،باید ناله می‌کرد و از درد به خودش می‌پیچید ولی تا می‌شد قربان صدقه‌اش رفتم، او هم هر چه توانست دندان روی جگر گذاشت. فروردین رسید و اولین سالگرد برادرم بود▪️. هنوز کسی نمی‌دانست برادرم کیست و من چطور اینجا آمده‌ام. حاج قاسم قرار بود اولین سالگرد برادرم را در بیت‌الزهرا بگیرد. باید زودتر از تمام شدن ماموریتم برمی‌گشتم ایران. شهید حمید قناد خیلی کمکم کرد. وقتی گفتم باید برگردم، با هر کجا نیاز بود تماس گرفت و هماهنگ کرد☎️📱. یک هفته تهران بودم و بعد راهی کرمان شدم✈️. تمام مسیر به برادرم حسین و رازی که بین خودش و حاج احمد کاظمی و حاج قاسم بود فکر می‌کردم. به بیت الزهرا رسیدم. خانواده‌ام را دیدم و احوال پرسی کردم. ولی تمام مدت خودم را از چشم حاج قاسم دور کردم. اگر حاج قاسم می‌فهمید بعد از حسین من به منطقه رفتم حتما جلوی اعزامم را می‌گرفت✋️. آخرش هم فهمید و یکبار در فرودگاه جلویم را گرفتند: - حاج قاسم گفته جلوتو بگیریم🛑 ولی هر طور بود به منطقه برگشتم✈️. شاید قسمت بود سقوط خانطومان را ببینم. آن روزی که بیش از 100‪ مجروح را یک ظهر تا غروب فرستادم بیمارستان الحاضر. راوی: محمدمهدی بادپا 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz