🌙شب احیا
🔴شب 19 رمضان بود. با حاج حمید و چندتا از بچه های تدمر بودیم. جمع شدیم تا روضه ای بخوانیم و سینه ای بزنیم. نمیدانم چه شد که روضه سمت حضرت علی اکبر رفت. دل سیری گریه کردیم. بعدش سحری خوردیم. در میدان جنگ و گرمای سوریه، روزه از هر وقت دیگری سخت تر بود☀️💣💥.
🔴صبح باید برای بازدید از چند محور میرفتم. بی سیم پشت سر هم پیج میکرد: (پزشک... پزشک میخوایم.)🔉🩺
بی سیم را جواب دادم: (چرا هی میگید پزشک میخوایم؟ حاج حمید که اونجاست.)
_حاج حمید... خود حاج حمید مجروح شده.🩸
🔴 صبح زود یک موشک داخل ساختمان عمل میکند. حاج حمید میرسد و با پا موشک را زیر راه پله هول میدهد.
موشک که منفجر میشود دو سه تا از بچه ها مجروح میشوند ولی حاج حمید جلوی موشک می ایستد و بیشتر ترکش ها به خودش میخورد.💥🩸
_بیسیم زدم: سریع حاج حمید رو بیارید سمت بیمارستان🏨. تو مسیر خودمو میرسونم بهتون.
به آمبولانس رسیدم و رفتم سراغ حاج حمید🚑. تمام تنش ترکش بود. زیر لب میگفت: (یا زهرا، اینبار قبولم کن. جانبازی بسه.)
_ حاج حمید چیزی نیست. خوب میشی. الان میرسیم بیمارستان. بچه های خودمون میان بالا سرت.
_فقط دعا کن شهیدشم.
◼️نمیدانم شب احیا، در روضه با خدا چه گفت. دو روز بعد به آرزوش رسید. حاج حمید روز ضربت خوردن امیرالمومنین مجروح شد و روز شهادت امیرالمومنین شهید شد.🖋🤲
#مدافعان_حرم
#شهادت
#شب_قدر
#رمضان
#شهید_قناد
#رسانه_بیداری
🆔 @resanebidari_ir
🆔 @ammarkhz
حاشیه نگاری🖋🔰
_سلام حاجی. ساعت چند میرسی اهواز⏰️؟
_شرمندم، به خدا داشتم میومدم. ماشین آمپر کشید، بردمش تعمیرگاه میگه باید موتورش بیاد پایین🚗.
_خب حاجی الان خودم میام شوشتر
قرار امروز دیگه نباید کنسل میشد. از 7 ماه پیش که رفتم شوشتر، دیگه هر کاری کردم نشد صحبت کنیم.
یا باران مانع بود🌧 یا خرابی ماشین. یا کسی فوت میکرد یا سفری برایش پیش می آمد.
خیلی از تماس هایم بی پاسخ بود📲. رویش نبود جواب منفی بدهد. هر وقت فرصتی برای جلسه بود جواب تلفن را میداد. همه قرارها هم یکی یکی کنسل میشد.
تا گفت: (اگه اذیت نمیشی، بیا.) بدون معطلی راهی شوشتر شدم🚙.
هوای خنک، گوهر گران بهایی است که قدرش را خوزستانی جماعت میداند. شیشه ها را کامل پایین دادم و از آخرین روزهای خنک خوزستان لذت میبردم.
تا به شوشتر رسیدم تماس گرفت: (ناهار آماده کردم، منتظرتم.) به خانه اش که رسیدم به استقبالم آمد.
مرد میانسالی با قد متوسط. موهای جو گندمی و عینکی که چهره اش را جا افتاده تر میکرد.
اگر هزار بار او را در خیابان میدیدم، حتی یکبار هم فکرش را نمیکرد این مرد میتواند صفحاتی از تاریخ را روایت کند که خیلی ها حتی یکبار هم به گوششان نخورده📖.
صحبت را شروع کردم: جلسه قبل یه کلیتی از خانواده و دفاع مقدس صحبت کردیم. این جلسه درباره اعزام به سوریه و سال هایی که اونجا بودید صحبت کنیم.
_سال 91 یادته یه اتوبوس از پاسدارها افتادن دست مسلحین🚌🗡؟
_آره
_اون موقع دوتا اتوبوس از دمشق راه میوفتن تا به مقری برسن. یکی از اتوبوسا رو راننده تحویل مسلحین میده. من توی اتوبوس دوم بودم🚌🚐⚔️⛓️.
در تمام 3 سالی که تحقیق را شروع کردم، هیچوقت اینقدر ساکت نبودم. میخکوب صحبت هایش بودم👂🎙. میدانست میخواهم به سر نخ ها برسم. از هر دری صحبت میکرد و من سرنخ ها را جمع میکردم تا بعد هر کدام را تا انتها دنبال کنم.
_رسانه ها میخواستن جا بندازن که درگیری بین حکومت و مردمِ مخالفه. یکی از دلایل دروغ بودن این حرف، دوره دیده بودن نیروها بود. مثلا توی دمشق یه تک تیرانداز زن بود که پشت بی سیم (نوره) صداش میکردن. دو سال توی شهر میچرخید و تلفات میگرفت🗡🩸. بچه ها نمیتونستن پیداش کنن. توی یکی از انفجارات جنازه یه زنو پیدا کردن با لباس نظامی. دوتا از بچه های فاطمیون از اسارت مسلحین فرار کرده بودن. اونا نوره رو دیده بودن و اومدن شناسایش کردن.
بلند شد و با زبان روزه سفره ناهار را برایم پهن کرد🍞🥘. خجالت میکشیدم ولی میدانستم اگر نخورم حسابی ناراحت میشود. از اتاق بیرون رفت و بعد از ناهار خوردن من برگشت. تازه اصرارش برای خوردن شربت و میوه شروع شد🍇🍎🧃. لا به لای تعارف ها صحبت را شروع کردیم.
_بچه های پزشکی و امداد از اولین خط درگیری تا آخرین نقطه پشتیبانی حضور دارن ولی خیلی در حقشون کم لطفی شده🏥.
_آره، تو سوریه از آموزش دادن به نیروها تا پست امداد، بچه ها درگیر بودن.
من هم باید قرص کلر جور میکردم و تو مناطق و پست امدادها پخش میکردم تا نیروها آب آلوده نخورن، هم باید بیمارستان و پست امدادها رو تجهیز میکردم.
حاج قاسم خیلی روی رسیدگی به مجروحین و انتقال پیکر شهدا تاکید داشت📍🚑.
یه روز تو دمشق بی سیم زدن که چندتا مجروح و یه شهید داریم🩸🌷. یه نفربر فرستادم و گفتم اول مجروح ها رو بفرست. سری اول مجروح ها رو خالی کردیم. گفتم این دفعه پیکر شهید هم بیار🚑🩸🌷.
سری دوم مجروح ها رو خالی کردیم. نوبت پیکر شهید بود. یک جوان لبنانی بود که شبیه پیامبرا بود✨️. دو ساعت از شهادتش گذشته بود و هیچ علائم حیاتی نداشت.
به خدا گفتم این جوان حیف است. رو کردم سمت حرم حضرت زینب(س) و گفتم این مدافع حرم شماست خودت کمک کن🤲. شروع به احیا کردم. 15 دقیقه مدام هر کاری که میشد کردم. نبضش برگشت♻️🫀. همه مات و مبهوت بودن. خبرش توی کل منطقه پیچید که یک شهید بعد از دو ساعت زنده شده.
خبر به حاج قاسم رسید و همان شب من را خواست. تا وارد اتاقش شدم بلند شد و پیشانیم را بوسید. لبخندی زد و گفت: خیالم راحت شد که اینجا شهید و مجروحی از دست نمیرود👏🤲🏥.
میخواستم بیشتر از این گنجینه استفاده کنم، ولی دلم نمی آمد بیشتر از این زبان روزه اذیتش کنم.
باید راهی اهواز میشدم. قول جلسه بعدی را همانجا گرفتم. در مسیر تمام خاطرات و سر نخ ها را مرور میکردم و اسم دکتر مصطفی در ذهن میچرخید.
#مصطفی_شالباف
#مدافعان_حرم
#سوریه
#پزشکی
#نیروهای_امدادی
#مصاحبه
#تاریخ_شفاهی
🆔 @resanebidari_ir
🆔 @ammarkhz
🔰🖋حاشیه نگاری
اسفند 94 رفتم الحاضر. کسی نمیدانست من برادر حسین بادپا هستم🌷🩸. با اسم مستعار کارم خیلی راحتتر بود.
مشغول کار شدم. بیمارستان فراز و نشیب زیاد داشت🏨. بعضی روزها آرام بود و روزهایی دیگر به قدری مجروح میآمد که نمیدانستم باید چطور کمکشان کنم🩺💉.
مثل مجروحی که لب و زبانش شکافته شده بود. باید زبانش را میگرفتم و بخیه میزدم. بین تمام زخمها و ترکشهایی که داشت،باید ناله میکرد و از درد به خودش میپیچید ولی تا میشد قربان صدقهاش رفتم، او هم هر چه توانست دندان روی جگر گذاشت.
فروردین رسید و اولین سالگرد برادرم بود▪️. هنوز کسی نمیدانست برادرم کیست و من چطور اینجا آمدهام.
حاج قاسم قرار بود اولین سالگرد برادرم را در بیتالزهرا بگیرد. باید زودتر از تمام شدن ماموریتم برمیگشتم ایران. شهید حمید قناد خیلی کمکم کرد. وقتی گفتم باید برگردم، با هر کجا نیاز بود تماس گرفت و هماهنگ کرد☎️📱.
یک هفته تهران بودم و بعد راهی کرمان شدم✈️. تمام مسیر به برادرم حسین و رازی که بین خودش و حاج احمد کاظمی و حاج قاسم بود فکر میکردم.
به بیت الزهرا رسیدم. خانوادهام را دیدم و احوال پرسی کردم. ولی تمام مدت خودم را از چشم حاج قاسم دور کردم. اگر حاج قاسم میفهمید بعد از حسین من به منطقه رفتم حتما جلوی اعزامم را میگرفت✋️. آخرش هم فهمید و یکبار در فرودگاه جلویم را گرفتند:
- حاج قاسم گفته جلوتو بگیریم🛑
ولی هر طور بود به منطقه برگشتم✈️. شاید قسمت بود سقوط خانطومان را ببینم. آن روزی که بیش از 100 مجروح را یک ظهر تا غروب فرستادم بیمارستان الحاضر.
راوی: محمدمهدی بادپا
#مصطفی_شالباف
#مدافعان_حرم
#سوریه
#حسین_بادپا
#پزشکی
#نیروهای_امدادی
#مصاحبه
#تاریخ_شفاهی
🆔 @resanebidari_ir
🆔 @ammarkhz
🔰حاشیه نگاری
رصدتیپ
🔹️نمیدانم چه حکمتی است، دقیقا روزی که هوا داغ میشود گذر من به تیپ زرهی می افتد. فکر اینکه از دژبانی یکی دو کیلومتر تا مقر گردان مالک پیاده بروم اذیتم میکرد.ولی هر چه باشد از تابستان پارسال بهتر است.
🔹️روزهایی که برای مصاحبه با بچه های مدافع حرم تیپ میرفتم باید چندتا مجوز میگرفتم. صحبت با فرماندهی و گرفتن امضایش را به کمک یک دوست قدیمی انجام دادم. سختی کار گرفتن مجوزهای بعدش بود. 6 ماه تمام وجب به وجب تیپ را متر کردم.
وقتی 1 کیلومتر از فرماندهی تا ایمنی میرفتم، همین فاصله را تا حفاظت، مقر گردان کربلا و فرهنگی و... باید طی میکردم . بدترین لحظه وقتی بود که اتاق فرهنگی درش قفل بود و مسئولش نبود. گوشی ام را دژبان گرفته بود و تنها راهی که داشتم این بود که کل مسیر را برگردم تا ایمنی، شاید کسی تماس بگیرد و مسئولش را پیدا کند.
گاهی مسیر را گم میکردم و باید دنبال جنبده ای میگشتم تا راهم را پیدا کنم.
🔹️حالا فکرش را بکن تمام این کارها را انجام بدهی و تازه بفهمی نامه ات اصلا به مسئول فرهنگی نرسیده! باید برمیگشتم. به کجا؟ پیش کی؟ نمیدانستم! بالأخره نامه را بین پوشه های کمد دوم اتاق مسئول حفاظت پیدا کردم.
🔹️خیس و خاکی و خسته رسیدم به مقر گردان مالک اشتر. صدای غرش تانک ها و جولان دادنشان جگرم را حال آورد. نزدیک تر که شدم تمام خستگی ها فراموشم شد. پاسدار و سرباز کنار هم مشغول کار کردن روی تانک و نفربر بودند. شلنگ بزرگ آب کنار محوطه دست به دست میشد. هر کسی سرتا پایش را خیس میکرد و میرفت تا با گرما و غول های 40 تنی دست و پنجه نرم کند.
🔹️ با دیدنشان خجالت کشیدم. به خاطر همین تا امروز از سختی رصد تیپ با هیچ کس حرفی نزدم.
خاطراتی که اینجا لا به لای تانک ها هر روز آب دیده تر میشود به تمام خستگی هایش می ارزید.
امروز باید به دفتر فرماندهی بروم. پیش یکی از بچه هایی که به عنوان مترجم به سوریه اعزام شده بود.
مترجمی هم موضوعی است که باز هم خاص خوزستان است. بچه های خوزستان اینجا هم گل کاشته اند و باز از همیشه گمنام ترند.
🖋 مصطفی شالباف
#مدافعان_حرم
#زرهی
#مصاحبه
#تاریخ_شفاهی
🆔 @resanebidari_ir
🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
🔳 پرده اول:
تا امروز اسم منطقه کوت نواصر را فقط شنیده بودم. نخلهای منطقه کوت نواصر را تماشا میکردم که آقا مهدی به پیشوازم آمد.
بزرگزادگان عرب، خانههایشان هر چقدر هم ساده باشد اتاق پذیرایی از مهمانشان همیشه مرتب و زیبا است. روی مبلهای عربی تکیه دادم و صحبتم با پسر ارشد شهید جبار عراقی را شروع کردم.
مهدی: مادربزرگم همیشه داستان تولد پدرم را برایمان تعریف میکرد:
_خدا که جبار رو بهم داد، چند ماهش بیشتر نبود که گلوش باد کرد. هر چی شیر میخورد بدتر میشد. جبار رو برداشتم و رفتم کاظمین. دخیل بستم که من این بچه رو از شما میخوام. یه شب از خستگی کنار بچه خوابم برد. توی خواب یک سوار اومد سمتم و نزدیک جبار شد و گفت: بچهت رو بهت بخشیدیم. ولی این امانته، یه روز میبریمش.
🔳 پرده دوم:
مهدی استکان چای غلیظ و پرشکر را دستم داد:
- چند سال بود که پدرم خوابی را میدید. گاهی از خواب میپرید و سر جایش مینشست. وقتی دلیلش را پرسیدم، گفت: من مرگم از سرمه. نمیدونم چی میشه ولی موقع مرگم، سرم یه چیزیش میشه. همیشه خواب میبینم که سرم صدمه میبینه.
یکی از همرزمهای پدرم برایم تعریف کرد که:
_ هجوم سنگینی بهمون شد. سه تا ایرانی بودیم و بقیه، نیروهای سوری بودند. آقای کوثری مجروح شد و برگشت عقب. نیروهای سوری هم عقب نشینی کردند. اگه منطقه سقوط میکرد چندتا روستا رو از دست میدادیم. من و پدرت موندیم. سر شب من تیر خوردم و بیهوش شدم. دم صبح که به هوش اومدم، حاج جبار رو دیدم که تنهایی مقاومت کرده. میخواست برگرده عقب. من را بلند کرد تا با خودش ببره که همان موقع تک تیرانداز سرش را هدف گرفت. خودم را بین جنازه تکفیری ها قایم کردم. صدای تکفیریها میاومد. ابوعارف رو کشتیم. از روزنهای نگاه میکردم و دیدم کسی روی سینهاش نشست و سرش را از بدن جدا کرد.
اون روز، روز 11 محرم بود.
🔳 پرده سوم:
به عکس ابوعارف خیره بودم که مهدی با بغضی که داشت میخورد حرف را ادامه داد:
میخواستم مادربزرگم را ببرم بیمارستان. از وقتی از خانه بیرون رفتم، همسایهها یک جوری نگاهم میکردند. آشناها زنگ میزدند و سراغ پدرم را میگرفتند.
تا دکتر مادربزرگم را معاینه میکرد، گوشهای رفتم و با یکی از دوستان نزدیک پدرم تماس گرفتم. آنقدر پاپیاش شدم تا همه چیز را برایم تعریف کرد. بغض گلویم را گرفت. برادرم بالای سر مادربزرگم بود. میخواستم ببرمش بیرون تا خبر را بهش بدهم. تا دست برادرم را گرفتم، مادربزرگم بیدار شد. حرفی زد که بغضم ترکید و فریادم بلند شد.
_همون سوار اومد تو خوابم. گفت: امانتی که بهت دادیم رو بردیم.
✍️ مصطفی شالباف
#شهدای_محرم
#مدافعان_حرم
#جبار_عراقی
🆔 @resanebidari_ir
🆔 @ammarkhz
46.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜️ همه را زیر خیمه اباعبدالله جمع کرد و حالا او در جوار مولایِ عالَمیان است...
عَلَم بزنید... 🏴🏴🏴
#محرم
#هیئت
#شهید_غوابش
#مدافعان_حرم
🆔 @resanebidari_ir
🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
از مزار شریف تا حما
کنار موکب بچه های افغانستان بین جمعیت میچرخیدم بلکه کسی را برای صحبت پیدا کنم. چشمم خورد به مرد میانسال و جا افتاده ای که گوشه موکب بود.
وقتی کارم را توضیح دادم با لبخندی پذیرفت که چند دقیقه ای هم صحبت شویم.
_اسم من سید علی حسینیه از منطقه مزار شریف.
آقا سید چی شد کی به ایران آمدید و ساکن ایران شدید؟
_سال 95. وقتی پسرم شهید شد، از افغانستان به اینجا اومدیم.
حسابی جا خوردم، فکرش را نمیکردم مردی که اینقدر ساکت، یک گوشه داشت بطری های آب را داخل ظرف پر از یخ میگذاشت پدر شهید فاطمیون باشد.
با همان چشمان خیره جوابش را تکرار کردم: پسرتون شهید شد، اومدید ایران؟
_بله، ما خانوادگی اهل جهادیم. پدرم در جنگ شوروی با افغانستان جلوی چشم خودم شهید شد،وقتی داشتیم از روستامون دفاع میکردیم.
با لبخندی حرفش را ادامه داد:
_یادته طالبان به کنسولگری ایران در مزار شریف حمله کرد؟ پسر بزرگم جزو حلقه اول درگیری بود و شهید شد. بعد از دوماه برگشتیم مزار شریف، ولی مزار پسرم رو پیدا نکردم. هیچ اثری ازش نبود.
غیر از صدا و چهره سید علی هیچ چیز نه میشنیدم، نه میدیم. حالا نوبت ماجرای پسر کوچکش بود.
_درگیری های سوریه که شروع شد، سید جاوید گفت: میخوام برم سوریه برای دفاع از حرم. اولش اجازه ندادم، ولی وقتی گفت جواب حضرت زینب را خودت بده، نتونستم جلوشو بگیرم.
خبر شهادتش رو که اوردن چند وقت بعد گفتن باید بیایید ایران، در افغانستان دیگه امنیت ندارید.
داشتم به خاطرات عجیب و زندگی جهادی خانواده حسینی فکر میکردم که سید علی دست مرا گرفت و در دست آقا خاوری گذاشت.
_آقای خاوری هم پدر شهیدن.
ماجرای مسابقه ای که آقای خاوری با پسرش کاظم گذاشته بود هم آنقدر عجیب بود که روبروی هم اشک میریختیم از کاظم میگفتیم.
این داستان ادامه دارد.
*از راست آقای حسینی و خاوری
✍️مصطفی شالباف
#مدافعان_حرم
#فاطمیون
#جهاد
#شهید
#اربعین
#افغانستانیها
#زائرین
#چذابه
🆔 @resanebidari_ir
🆔 @ammarkhz
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
شب میلاد حضرت زینب جشن بزرگی گرفتیم. هم روز پرستار بود و هم روز کسی که برای دفاع از حرمش آمده بودیم. با حمید تصمیم گرفتیم مردم منطقه را دعوت کنیم با تمام خطراتش. با این تجمع و ورود و خروجها بیمارستان الحاضر هدف راحتی برای بمباران یا انتحاری میشد. اما برای جذب مردم و روحیه نیروهای خودمان لازم بود. تبلیغ برنامه بین بچههای رزمنده سینه به سینه بود. مردم منطقه را هم خودمان رفتم و خبر کردیم. بیشتر پیرمردها و بچه ها آمدند. مرد جوانی بینشان نبود. بیشتر جوانهای منطقه جزو گروههای تکفیری بودند و خانوادههایشان کنار ما زندگی میکردند. جلوی بیمارستان سازههای بتنی بود که ماشین انتحاری نتواند به بیمارستان برسد. خودمان هم حسابی مواظب بودیم افرادی که وارد مجلس میشوند مسلح نباشند و اگر نکته مشکوکی میدیم سریع به هم اطلاع میدادیم. میخواستیم مردم منطقه و کادر درمانی اهل سنتی که کنار خودمان کار میکردن با حضرت زینب بیشتر اشنا شوند. احترم همه باید حفظ میشد و این نکته حفاظت از بیمارستان را سخت تر میکرد.
با صندوق مهمات یک سن درست کردیم. با گلهای محلی که اطراف بیمارستان جایگاه را گل آرایی کردیم. با رنگ کاغذهای سفید را رنگ کردیم و ریسه درست کردیم. با ماژیک شعار نوشتیم و به در و دیوار چسباندیم. پرچم ایران، سوریه و حضرت زینب(س) را کنار هم گذاشتیم.
مجروحین، کادر درمان، بچه های رزمنده و اهالی منطقه دور هم جمع شدیم. احمد که پرستار اتاق عمل بود و صدای خوبی داشت شروع به مداحی کرد. یک روحانی رزمنده هم از خط آمده بود که گذاشتیمش سخنران. دکتر ابراهیمی هم زیارت حضرت زینب را خواند. شرینی و شربتی که بچه ها با پول خودشان خریده بودند را پخش کردیم و حالا نوبت مسابقه بود.
بین بچههای پرستار مسابقه ماست خوری گذاشتیم. حاج حمید قناد از قبل هدیه ای برای بچه ها آماده کرده بود و مسابقه بهانه بود برای جذابتر شدن برنامه.
جایزهها را که به بچهها دادیم همه پولش را عرسک خریدند و بین بچههای منطقه پخش کردند.
*بیمارستان الحاضر: بیمارستانی در منطقه جنوب استان حلب سوریه
* حمید قناد پور اولین شهید مدافع حرم پزشکی خوزستان
✍️راوی سعید سپهرکیا
#مدافعان_حرم
#الحاضر
#بیمارستان
#شهید__حمید_قناد
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📝 به وقت امید
پرده اول
گوشی زنگ خورد. روی صفحه نمایشش نوشته بود، هادی مزرعه الحاضر.
_سلام آقا هادی. خوبی؟ درخدمتم.
_احمد محمد زاده رو میشناسی؟ فردا یه کاروان راهیان نور داره میاره خرمشهر. صبح اینجا باش.
در آسمانها دنبالش میگشتم، حالا روی زمین خوزستان پیدایش شدهبود.
اول صبح سوار ماشین شدم و تا خرمشهر تخته گاز رفتم. چندجا را دنبالش گشتم، مسجد جامع و خانه آقا هادی و بالأخره در موزه دفاع مقدس خرمشهر دیدمش. آنقدر مشغول کار و جمع و جور کردن کاروان بود که فرصتی بیشتر از یک احوال پرسی پیدا نکردیم.
باید دنبال کاروان میرفتم تا فرصتی برای صحبت پیدا میشد. توفیق اجباری بود. از موزه دفاع مقدس تا شلمچه، از شلمچه تا نهر خین دنبالش رفتم.
هوا تاریک شده بود که بالأخره کاروان را راهی اهواز کرد و کنارم نشست. معطلش نکردم.
_چطور رفتی الحاضر؟
_اعزام اولم بود. رفتم خانات، عقبه بهداری اونجا بود. هنوز الحاضر آزاد نشدهبود.
یکم عربی بلد بودم، از بچههای خوزستان و عراقیها یاد گرفتم، زمانی که برای تفحص میاومدم خوزستان. همین عربی دست و پا شکسته هم کار منو راه مینداخت هم کار بیمارستانو.
میخواستم درباره موضوعی که این همه مدت ذهنم را مشغول کرده بود بپرسم، ولی دلم نمیآمد حرفهایش را قطع کنم.
_همون روزی که الحاضر آزاد شد، من و شهید محمدحسین قاسمی رفتیم و بیمارستان الحاضر رو دیدیم. خیلی داغون شده بود. ۴ روز افتادیم به جونش و هر طوری بود تمیزش کردیم.
دیروقت بود، فردا شب را وعده کردیم برای ادامه صحبتها.
فردا شب مشکلی پیش آمد و قرارمان به فردا شب بعدی موکول شد. فردا شب دوم هم قرارمان جفت و جور نشد و منتظر فردا شب سوم شدیم.
همه چیز آماده بود که حاج احمد زنگ زد:
_مصطفی جان، شرمندم. بچهم حالش بد شد، مجبور شدم سریع برگردم تهران.
بعد از آن تماس دیگر نشد درست و حسابی با حاج احمد صحبت کنم و منتظر فردا شبی که وعده کرده بودیم ماندم. شب27 اسفند 1401.
تمام مدت حسرت میخوردم که چرا نشد ادامه صحبت حاج احمد را بشنوم.
_ بعد از چند روز به دستور دکتر حمید از الحاضر رفتم پست امداد مریمین، که چند روز بعد...
ادامه دارد...
✍️🏻مصطفی شالباف
#مدافعان_حرم
#الحاضر
#امداد_پزشکی
#تاریخ_شفاهی
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📝به وقت امید
پرده دوم
گوشی زنگ خورد. روی صفحه گوشی چیزی دیدم که باورم نمیشد. احمد محمدی .
سریع گوشی را جواب دادم: سلاااامم حاج احمد
با خنده صدادارش گفت:
خوبی مصطفی جان؟ ما داریم میایم خوزستان. نهم شب رو یادمان هویزه میمونیم. میای ببینمت؟
بالاخره فردا شبی که منتظرش بودم رسید، دقیقتر بخواهم بگویم ۳۴۷ روز.
ساعت ۲۲ شب ۹ اسفند ۱۴۰۲ به یادمان هویزه رسیدم.
بالاخره حاج احمد را دیدم. محکم بغلم کرد و با خنده و لهجه باحالش در گوشم گفت: نامرداش فحش میدن. حلال کن، بچهها رو سر و سامون بدم، خدمتت هستم.
بیرون حسینیه در سرمایی که سالی چند روز مهمان خوزستان است جلسه دوم مصاحبه با احمد محمدی شروع شد.
- یادم نمیاد، تا کجا صحبت کردیم؟
- تا اونجا که از بیمارستان الحاضر میری پست امداد مریمین.
میدانستم صحبت کردن از این قسمت برایش سخت است. این را از خنده بیصدایش میشد فهمید.
-من شدهبودم یه پست امداد سیار. هر جا قرار بود عملیاتی بشه، دستور میاومد که احمد آماده باش، فردا باید بری فلان جا.
اون شب برای گرفتن خانطومان عملیات شروع شد. هر جا رو بچهها میگرفتن، میرفتم و پست امداد و یک خط میبردم جلوتر.
از یک جایی به بعد مسیر را بلد نبودم. فریدون، از بچههای بهداری قدس نشست پشت فرمون آمبولانس.
من کنارش بودم و دکتر اسماعیل گنجی هم چون مسیر رو یه بار رفتهبود همراهمون آمد.
سر دوراهی مسیر سمت چپ رو رفتیم. یه تعداد بچه های عراق اونجا بودن. میخواستم آدرس رو ازشون بپرسم که دکتر اسماعیل گفت یکم بریم جلوتر میپرسیم.
۲۰۰ متر پایینتر یه تعداد دیگه از بچههای عراق رو دیدیم. درازکش آماده عملیات بودن. یکیشون اومد جلو و ازش درباره مجروح ها سوال کردم و اونم ازم مسیر برگشتن رو پرسید.
نفر دومی که نزدیک آمبولانس میشد، به من خیره شدهبود. شاید من را جایی دیده بود.
حاج احمد مکث کوتاهی کرد. سیگار باریکش را از جیبش درآورد و فندک را کشید زیرش.
هنوز دود اولین پکی که به سیگار زده بود کامل از دهانش بیرون نیامدهبود که ادامه داد:
-چشمم خوردهبود به اتیکت لبیک یا زینب روی لباسم. وقتی فهمیدیم اینا نیروهای ما نیستن که داشتن از تو آمبولانس خرکشمون میکردن به سمت پایین جاده، یک کیلومتر اونطرفتر، زیر پل خان طومان.
بین کتکهایی که میخوردیم ضربه قنداق تفنگی سرم رو شکافت. صداها تو سرم میپیچید. یه نفر میگفت باید بکشیمشون، یکی میگفت فرمانده گفته باید ببریمشون عقب. وسط دعوا کردنشون از پشت سرم صدای تیرهوایی اومد بعدش یه صدای رگبار. همه ساکت شدن.
من و فریدون رو سوار یک ماشین کردن و بردنمون به جایی که نمیدونستیم کجاست.
این اول ماجرای 14 ماه اسارت من و فریدون احمدی دست تکفیریها بود.
✍️🏻مصطفی شالباف
#مدافعان_حرم
#الحاضر
#امداد_پزشکی
#تاریخ_شفاهی
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 گزارش دیدار با خانواده شهید رشیدپور و
آیین تقدیم کتاب شهید به خانواده
#شکارچی
#مدافعان_حرم
#دیدار
#کتاب
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv
46.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜️ همه را زیر خیمه اباعبدالله جمع کرد و حالا او در جوار مولایِ عالَمیان است...
عَلَم بزنید... 🏴🏴🏴
#محرم
#هیئت
#شهید_غوابش
#مدافعان_حرم
🆔 @resanebidari_ir
🆔@resanebidari_pv