eitaa logo
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
626 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
358 ویدیو
12 فایل
مرکز تولید،توزیع و ترویج کتاب و محصولات جبهه فرهنگی و انقلاب اسلامی در استان خوزستان 🚩پادادشهر خ۱۷غربی پ۱۳۶ حسینیه هنر ارتباط با ادمین: @habibekhuz13
مشاهده در ایتا
دانلود
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
«غم دل با تو بگویم...» تا شنیدم رئیس جمهور قرار است به اهواز بیاید و با مردم دیدار داشته باشد به سمت مصلی حرکت کردم. چون در فعالیت‌های بسیج حضور داشتم، می‌دانستم که اکثر رفت‌آمدهای افراد مهم، از در پشتی مصلی‌ است. دوساعت کمین کردم تا ماشین رئیس جمهور خارج شود. به محض این که ماشین را دیدم خودم را جلوی ماشین انداختم‌. بسیجی‌ها و تیم حفاظت جلویم را گرفتند و هولم دادند؛ اما من آن‌قدر حرف داشتم که هیچ چیز جلودارم نبود. دوباره خودم را به ماشین رساندم و خوابیدم جلوی ماشین. آقای رئیسی در ماشین را باز کرد و گفت بروم داخل  و کنارش بنشینم. نفس نفس می‌زدم و می‌لرزیدم. از رفتار تیم حفاظت خیلی ناراحت شده بود و به آن‌ها تذکر جدی داد که اینطور رفتار نکنند. بطری آب را گرفت سمتم و گفت:«آروم باش، الان پیش منی. یکم آب بخور و بعد حرفت رو بزن. چی نیاز داری؟ راحت باش.» شروع کردم به گفتن از مشکلات. از بیکاری و نداشتن مسکن و زندگی کردن در خانه‌ی پدری گفتم تا سرطان خون همسر و پسرم و هزینه‌های درمان. گفتم که هر آمپول شیمی‌درمانی ۱۳ میلیون است و برای تهیه‌ی آن‌ها درمانده‌ام و خودم را به آب و آتش می‌زنم. تا هزینه‌ی دارو را شنید تعجب کرد. فاکتور‌ دارو‌ها را نشانش دادم. خیلی ناراحت شد‌. گفتم من فقط کار می‌خواهم تا بتوانم زندگی‌‌ام را بچرخانم. همان‌جا به آقای محراب، استاندار خوزستان سفارشم را کردند و گفتند حتما کارشان را انجام دهید. یک کارت هدیه هم به من داد و قول داد که مشکلم را حل کند. وقتی اطرافیان ماجرا را فهمیدند، یا می‌گفتند دروغ می‌گویی یا به خاطر امیدواری‌ام مسخره‌ام می‌کردند. اما من مطمئن بودم که او مشکلم را حل می‌کند‌. بعد از مدتی استاندار تماس گرفت و گفت حضوری به استانداری بروم. بدون سنگ‌اندازی و سرگردانی استخدام گروه ملی شدم. چون تحصیلات خاصی نداشتم، گفتند می‌توانی عضو گروه خدمات شوی‌. اگر دستور مستقیم رئیس جمهور نبود، این شغل را هم نمی‌توانستم داشته باشم. حالا خانواده‌ام بیمه‌ی تکمیلی دارند و آن داروهای ۱۳ میلیونی را می‌توانم با ۷۰۰ هزار تومان تهیه کنم. زندگی‌ام عوض شده و این تغییر را مدیون آقای رئیسی هستم. لحن مهربان و محترمش از یادم نمی‌رود‌. از وقتی خبر شهادت ایشان را فهمیدم، عمیقا ناراحتم. مادر و همسرم مدام گریه می‌کنند. مادرم می‌گوید:«رفیقت رفت محمد!» خدا رحمتش کند ان‌شاءالله. نگذاشت در سختی بمانم. 🎙راوی: محمد سواری ✍️🏻شقایق حیدری کاهکش 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
غم شریکی بهم که می‌رسیدند یک دیگر را در آغوش می‌گرفتند و بعد لرزش شانه ها بود که خودنمایی میکرد درست مثل زمانی که عزیزی در خانواده از دست می‌رود مردم هم را درآغوش می‌گرفتندو غم یک دیگر را سبک می‌کردند. ✍️🏻زهره طاهری 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
*مو بیشتر* گفته بودند که سید ابراهیم رئیسی اول صبح به ایذه می‌رسد. دل تو دلم نبود برای دیدنش. صبح خیلی زود از خانه زدم بیرون. به لطف یکی از دوستانم که برای خودش برو بیایی داشت توانستم به محل فرود هلیکوپتر بروم. می‌خواستم رئیس جمهور را ببینم و با او حرف بزنم. اما چه بگویم؟ از مشکلات اقتصادی حرف بزنم یا کمکی برای کسب و کارم از او بگیرم؟ شاید هم بگویم برای مردم ایذه کاری بکند. نمی‌دانستم؛ فقط می‌خواستم رئیس جمهور را ببینم. هلیکوپتر نشست. لا به لای خاک و باد سید ابراهیم را دیدم که پیاده شد و با چند نفر همراه به سمت ماشین رفت. با قدم های تند به طرفش رفتم و داد زدم: « سید ابراهیم! سید ابراهیم!» نفس نفس می‌زدم و اضطراب داشتم. یکی دست روی سینه‌ام زد و نگذاشت جلوتر بروم. آخرین نفس‌هایم را به زور خرج کردم تا یک « سید ابراهیم! » دیگر بگویم. چقدر من خوش اقبالم! سید ابراهیم برگشت و به طرفم آمد و باهام دست داد. بیست و پنج سالم بود و قیافه ام بیست ساله نشان می‌داد. سید ابراهیم رئیسی فکر می‌کرد که من چه حرف مهمی دارم برای گفتن؟ گفتم:«سید مو خیلی دوستت دارُم.» سید ابراهیم لبخند زد:«مو بیشتر!» و رفت. با همین جمله طوری مهرش به دلم نشست که برای دیدار بعدی تا استادیوم تختی دویدم تا در محل دیدار مردمی سید ابراهیم را دوباره ببینم. قبل از این که سوار ماشین بشود این بار بدون لحجه گفتم:« من خیلی دوستت دارم.» برگشت و نگاهم کرد و با آن لبخند آشنا گفت:«مو بیشتر.» باورم نمی‌شد هنوز آن مکالمه قبلی را فراموش نکرده باشد. عزیز بود و عزیزتر شد.‌ حالا تنها دلخوشی‌ام بعد از شهادتش، این است که ارادتم را به او نشان دادم. 🎙راوی: کمیل گودرزی ✍️🏻سجاد ترک 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
شتاب برای شهادت پلکم می‌پره اما ذهنم هوشیاره. شبیه خواب آشفته بودن و نبودن. به درد اون دلی که اولین بار به جمله «بلاتکلیفی بدترین درده »رسید، رسیدم. نمی‌دونم این چندمین باره که خوردن گوشی به صورتم بیدارم کرده تا چندباره بازم صدای اخبار تلویزیون آقاجون تصورِ خواب بودنِ ماجرا رو باطل کنه. نمی‌دونم احساسم چی باید باشه اما بی‌قرارم، دلتنگ، مثل اضطراب نزدیک به اطمینان از تموم شدن. کاش می‌شد عقربه‌های زمان رو تکذیب کرد اما نه نمیشه. بین دایره‌ها تقدیر یه جایی بلأخره مجبوریم به تسلیم. درست مثل همین نقطه. تأیید آخرین خبر از سقوط و اعلام نبودن علائم حیاتی؛ تموم جمله‌های انتظار رو به آتیش کشید. دیگه الان چند ساعته که نشستم. روبه‌روم تکرار تصویرهای سانحه، تو گوشم صدای گریه‌های مادرم. انگار باید باور کنم هرچند قلبم هنوز داره می‌جنگه با باور. یعنی چم شده من؟ این دیگه صدای چیه؟ وای گوشیمه. - سلام خانم دکتر .صدای گریه‌ست فقط - آروم باشید -بی پناه شدیم، سیدمون رفت تسلیت میگم دختر. بغض گلوم دست به سرم می‌کنه اما اونم یه جا کم میاره، مطمئنم . -خانم دکتر خوبین؟ آروم باشین - آخه چجور آروم شم؟ به چشم خودم می‌دیدم لطف‌هاشو، انسان خیلی بزرگی رو از دست دادیم با هق هق گریه ادامه میده: -«توی بیمارستان همه از خوبیش می‌گفتن از رضایتمندی بیمارا گرفته تا کارکنا؛ درمان کودکان زیر هفت سال و بیمارهای سرطانی رو رایگان کرده بود. توی همین مدت کم ریاست جمهوری بارها به خوزستان سر زده‌بود و پیگیری می‌کرد. می‌گفت اگه لازم باشه سه چهار بار که هیچی سی چهل بار سفر استانی میام تا مسئله حل شه» دیگه چیزی یادم نیست جز ترکیدن بغض مقاومم. سقوطِ تلخِ ناگهانی نگاه ماست، برنامه خدا صعودِ شیرین بود برای شما، ولی دردا که شتاب شما برای شهادت، افسوس همیشگی جای خالی‌تان برای ما شد. شهادتتان مبارک حاج ابراهیم رئیسی در پناه امام رضا(ع)، به سلامت. ✍️🏻سیده مائده موسوی 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
20.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◾️▪️سُرو خوانی زن لر برای شهید رییسی: شهر تبریز مبارک نیست تبریز رو گردی گرفت و ایران رو غباری خامنه‌ای میگه نه کسی میاد نه کسی میره بپرسید از آن چادر عشایری که برام پیغام بیاره 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
صدای کارگران هفت تپه باید شنیده شود اردیبهشت ۹۹ روز کارگر بود که شنیدیم رئیس قوه قضاییه گفته است:« صدای کارگر هفت تپه باید شنیده شود.» باورم نمی‌شد بلاخره کسی پیدا شده بود که راجب ما چیزی بگوید، کار و‌ پیگیری پیشکش. بعد از این ماجرا ما بنری نوشتیم که آقای رئیس ما می‌خواهیم با شما صحبت کنیم. چند روز بعد یکی از مسئولین دفتر اقای رئیسی با من تماس گرفت و گفت جلسه ای را ترتیب دادن که من و چند نفر از همکارانم به نمایندگی از کارگران با اقای رئیسی صحبت کنیم. وقتی خدمت ایشان رسیدیم ۵ ساعت مداوم در جلسه من و همکارانم صحبت کردیم بدون اینکه کسی در کلام ما بپرد، تمام درد و صحبت ما را به گوش جان شنید. و در نهایت قول داد هرکاری از دستش بر بیاید انجام دهد. در آن جلسه مثل یک رفیق مثل یک پدر که به فرزندانش کمک می‌کند، گرم و صمیمی با هم گفت و گو مشورت می‌کردیم و دردمان را می‌گفتیم. موضعش اصلا بالا به پایین نبود. همین‌ها از روز اول محبتش را در دلمان جا داد. زمانی که در سمت ریاست قوه قضائیه بودند ۲ بار با ایشان دیدار داشتیم.... 🎙راوی: محمد خنیفر ✍سحر همه‌کسی 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
✅محمد رفیق منه وقتی عضو کاندیدای ریاست جمهوری شد، خیلی خوشحال شدیم. سال 1400هم که برای دیدار با مردم خوزستان آمدند، ماهم با ایشان دیدار داشتیم، باز هم راجب مسائل شرکت صحبت کردیم. دعایمان این بود که فقط ایشان به ریاست جمهوری برسند. چرا که او خوب درد مستضعفین را می‌فهمید. پس از اینکه در انتخابات رای آوردند، بعد از مدت‌ها هفت تپه به آرامش رسید، بلاخره کارگران سرکار رفتند و حقوق هایشان را گرفتند. برای بار چهارم در گلف اهواز، دیدمش در جلسه به آقای کعبی گفتند: آقا محمد رفیق منه. با همین جمله من را بیشتر گرفتار تواضعش کرد. چطور ممکن بود رئیس جمهور یک کشور آنقدر خاکی و صمیمی و گرم و با محبت باشد.... 🎙راوی: محمد خنیفر ✍سحر همه‌کسی 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
✅احیاگر ۸ بار به خوزستان سفر کرد و هر بار ما به دیدارشان می‌رفتیم. در یکی از این دیدار‌ها قطارِ حامل ایشان که می‌خواست از ایستگاه هفت تپه گذر کند، بچه‌ها جلویش را گرفتند. آقای رئیسی از قطار پیاده شدند، بچه‌های هفت تپه از ایشان می‌خواستند حالا که کلی برای احیای هفت تپه زحمت کشیدند و آن را به آرامش رساندند، سری به شرکت و بچه‌ها بزنند و بازدیدی داشته باشد. ایشان هم پذیرفتند. با ماشین‌های دولتی به سمت شرکت حرکت کردند و سخنرانی و صحبتی با بچه‌ها در مسجد داشتند. در آن روز به من گفتند به نمایندگی از بقیه کارگران بیا اهواز کارت دارم. قرار بود تا دو سه ماه دیگر کارهای شرکت و قراردادهایش نهایی شود که این اتفاق افتاد.... من و بچه‌ها از وقتی این خبر را شنیدیم انگار یکی از عزیزانمان را از دست دادیم ۲بار برایشان مراسم گرفتیم و روز تشییع به همراه ۲۵نفر از کارگران به نمایندگی بچه‌ها، راهی تهران شدیم. ایشان برای ما پدری کردند، کم گردنمان حق ندارند. بچه ها خیلی نگران هستند که پس از آقای رییسی چه اتفاقی می‌افتد نکند باز... پدرم را ۲ سال پیش از دست دادم و ۴۰ روز پیش برادرم را و امروز با خبر شهادت ایشان حس می‌کنم دوباره یکی از اعضای خانواده‌ام را از دست داده‌ام. او احیاگر خوزستان بود. 🎙راوی: محمد خنیفر ✍سحر همه‌کسی 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
| پویش عیدانه اکران‌های مردمی عمار📽🎬 اکران‌ فیلم‌های:🎞 •آپاراتچی •ایلیا جست‌وجوی قهرمان •آسمان غرب •نگهبان 🎁به همراه اهداء کمک هزینه سفر به مشهد مقدس و جوایزی دیگر. 📢 با ارسال محتوای رسانه‌ای (کلیپ، عکس، حاشیه‌نویسی و‌‌‌....) از اکران‌های مردمی، در این پویش شرکت کنید.📱📷📝 ⏳️زمان: از عیدقربان تا عیدغدیر 🌐جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت درخواست، به سایت ekranmardomi.ir و یا ammar_khz02@ (ایتا)، مراجعه فرمایید. 🆔 @resanebidari_ir 🆔@resanebidari_pv
📸 📣 اکران پویانمایی سینمایی ببعی قهرمان 🎥اکران پویانمایی سینمایی ببعی قهرمان در جامعه‌القرآن شهر شوش ♦️ برای اکران در مدارس، مهدکودک‌ها، سالن‌های شهر و.. به روش‌های زیر اقدام کنید: ekranmardomi.ir/movie/babaei-ghahreman 🆔️: @ammar_khz02 #هیئت   📰 اطلاع‌رسانی اکران فیلم‌ها 👇🏼 🆔️: @ammar_khz
📌 اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست! ابتدا و انتهای جمعیت را نمی‌بینم. ازدحام است؛ از همان‌ها که دلم می‌خواهد در آن گم شوم. جمعیت آرام پیش می‌روند. پیرمردی چوقا به تن، ویلچر پیرزنی را هل می‌دهد. مسافتی را همراه مردم آمده‌اند و حالا گوشه‌ای ایستاده‌اند، سینه می‌زنند و به جمعیت نگاه می‌کنند. مادر جوانی که رنگ لاک و شلوار و کفشش یک‌دست عسلی است، دختر کوچکش را تمام راه در آغوش گرفته است. پسران دبستانی با مربیانشان آمده‌اند و عکس شهید را در دست دارند با همان جمله‌اش که "راحت بخواب، ما بیداریم". گمانم پسر بچه‌ها این روزها از سوپرمن‌های هالیوودی دل بریده‌اند و رستمِ دستان‌های گوشه و کنار شهرشان را پیدا کرده‌اند. ارتشی‌ها با لباس نظامی آمده‌اند و هر بار که مجری پشت بلندگو می‌گوید امروز شهید دیگری از ارتش در راه امنیت وطن فدا شد، ارتشی‌ها تبسمی می‌کنند و سرشان را بالاتر می‌گیرند. از سربالایی‌های خیابان‌های شوشتر می‌گذریم. در مسیر، پرچم ایران و فلسطین و حزب‌الله را کنار هم می‌بینم. از دیدن این صحنه نفَس عمیقی می‌کشم. پدری دنبال پرچم ایران برای پسر کوچکش می‌گردد و حواسم پیِ پرچم می‌رود. در نظرم پررنگ‌تر شده است. صدای سنج و دمام به گوش می‌رسد. پرچم یا ابالفضل العباس(س) همراه جمعیت در حرکت است. مردم اشک می‌ریزند و لبیک یا حسین(ع) و یا زهرا(س) می‌گویند. همه چیز آدم را یاد روز عاشورا می‌اندازد. مرگ بر اسرائیل از سر زبان‌ها نمی‌افتد. احساس تأسف در چهره‌ها نمی‌بینم، اما تا دلت بخواهد آرامش است. مرد دشداشه‌پوش، منقل در دست گرفته و اسپند دود می‌کند. چشم بد دور از مُلک و ملتی که شاهرخی‌ها دارند. دو پسر جوان از کنارم رد می‌شوند و صدایشان را می‌شنوم که به هم می‌گویند ان‌شاءالله به زودی قسمت من و تو! نزدیک گلزار شهدا رسیده‌ایم. چشمم به تابوت می‌افتد و به آن خیره می‌شوم. بی‌اختیار اشک می‌ریزم. مردان از هم سبقت می‌گیرند تا چند لحظه زیر تابوت جوانی را بگیرند که مرد میدان مبارزه با اسرائیل بود. ماشین سفیدی دم گلزار است که با گل و تور سبز آذین بسته شده است. سینی حنای تزیین شده‌ای را جلوی تابوت بر سر مزار می‌برند. گمانم کارِ مادر است. حالا که بخت یار جوانش نشد و او را در رخت دامادی ندید، لابد خواسته تا دل خودش را کمی سبک کند. اما چه بختی سبزتر از این‌که جوانان شهر را حسرت‌زده عاقبت بخیری این شیرپسر کرده است؟! الصلاة! الصلاة! قامت می‌بندیم تا شهادت دهیم محمدمهدی شاهرخی بیدار بود و به راه حسین(ع) خونش ریخته شد. زینب حزباوی پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا