📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
فروش به نفع مقاومت
وارد بوستان نرگس شدم توجهام به نوشتهای جلب شد، نزدیکتر رفتم. روی آن نوشته شده بود: "فروش به نفع مقاومت". چند قدم جلوتر، دیگ بزرگی از آش قرار داشت که قیمت ظرف بزرگ آن ۸۰ تومان و ظرف کوچک ۳۰ تومان بود. با خانمی که مشغول توزیع آش بود صحبت کردم و او توضیح داد، مواد اولیه این آش از سوی گروه مادرانه جمعآوری شده و تمام سود و هزینه آن به جبهه مقاومت اختصاص دارد. خانمها دور هم جمع شده بودند و هر یک از آنها یکی از مواد را تهیه کرده و آش را آماده کرده بودند تا برای فروش به بوستان بیایند. هر کسی از کنار آن آش میگذشت، میپرسید اینجا چه خبر است و خانمها توضیح میدادند ما این آش را به نفع جبهه مقاومت درست کردهایم و از همه دعوت میکردند خرید کنند. مردم به لطف خدا استقبال خوبی کردند و بیشتر آش توسط آنها خریداری شد و باقیماندهاش را گروه مادرانه برای شام خریدند.
در سمت دیگر، میز دیگری قرار داشت که آنها نیز از گروههای مادرانه بودند. این گروهها محلهمحور هستند و یکی از آنها از محله سمیه و دیگری از پردیسان آمده بودند. این گروهها با هم هماهنگ شده بودند تا به اندازه توان خود به جبهه مقاومت کمک کنند. در کنار دیگ آش، دو میز بزرگ دیگر وجود داشت. روی میز اول شیرینی، پنبهای، پفیلا، سمبوسه و پیراشکی قرار داشت و یکی از میزها نیز به گفته خانمی که با او مصاحبه داشتم، انواع جنگولیجات از جمله گل سر و دستبندهای مختلف را عرضه میکرد.
یکی از مادران به طب سنتی آشنا بود و عطرهای طبیعی و روغنهای گیاهی را برای حمایت از جبهه مقاومت در بوستان به فروش گذاشته بود. کمی آن طرفتر، چند زیرانداز پهن کرده بودند و گروهی از بچهها دور هم جمع شده و مشغول نقاشی بودند. نقاشیهای آنها درباره جبهه مقاومت و قدس بود. وقتی با مربیشان صحبت کردم، او گفت: "به سهم خودم با بچهها کاردستی درست کردهایم و پرچم فلسطین را همانجا نقاشی و نصب کردهایم." بچهها بسیار خوشحال بودند و اینها همان فرزندان مادرانی بودند که برای کمک به جبهه مقاومت آمده بودند. حس و حال خوبی حاکم بود، بهویژه اینکه گروهی از مادران به همراه فرزندانشان برای کمک به جبهه مقاومت حضور داشتند.
حمیده عباسی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #قم
حسینیه هنر قم
@hhonar_qom
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
تصویری که هر شب با خودم مرور میکنم
در اردوگاه آوارگان طرابلس، شهری که حزبالله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه، از پلهها پایین میآمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزبالهمان خواست چند دقیقهای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود.
چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راهپله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود:
- چی شده؟! چرا اینقدر ناراحتی؟!
- شوهرش چند روز پیش توی مرز شهید شده. خودش هم اینجا با دو تا بچه کوچیکه. هیچچی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده اینجا.
این صحنه را از روز ورود به ایران دائما در ذهنم مرور میکنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دستوپنجه نرم میکند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده.
وقتی درباره رزمندههای حزبالله حرف میزنیم، با چنین افراد ازجانگذشتهای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی حزبالله در مرز زمینگیر شدهاند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزبالهی که حمایت ارتش لبنان را هم ندارد.
وقتی میگوییم نیروی حزبالله یعنی کسی که در مرز میجنگد و چند هفته است از خانواده آوارهاش هیچخبری ندارد. همسر، دست بچهها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین بهسمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی میشود.
پ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانهمان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا
@ravayat_nameh
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
دهه نودیهای مقاومت
یه گوشه از مصلی آقایی کمک کرد و دوچرخه را روی دستش بالا برد و گذاشت در جایگاه.
صاحب دوچرخه، این بزرگمرد کوچک بود
وقتی ازش سوال پرسیدند چرا از دوچرخهات گذشتی ...؟!
دیگر چیزی نشنیدم، تمام وجودم چشم شد و به تماشای حلقههای اشکی نشست که در چشمانش نقش بسته بود و سرش را پایین میگرفت تا این چشمههای زلال، حال دلش را جار نزند...
با خودم فکر کردم احتمالا با همین دوچرخه آمده نماز جمعه، این اجتماع و کمکهای مردمی را که دیده تحت تاثیرشان قرار گرفته و در لحظه تصمیم گرفته دوچرخهاش را هدیه کند.
ولی دیدم همراه خودش سند دوچرخهاش را هم آورده، متوجه شدم به این کار فکر کرده و به این راه اعتقاد دارد...
این چشمها چقدر برایم آشناست...
یادم آمد...
مستندهایی که هشت سال دفاع مقدس میساختند،
مرحمت بالازاده، بهنام محمدی و...
چهل سال از آن روزها میگذرد ولی هنوز این قد و قوارهها دارند حماسه آفرین میشوند...
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
دستمون تو حنا نمیمونه
قبل از اذان خودم را به منزل همسایه قدیمیامان، خانواده کرباسی رساندم تا با آنها به مسجد الغدیر شهرک گلستان برویم. مراسم وداع با شهید بود.
همه در تکاپو و رفت و آمد بودند. همانجا سهتا از بچههای عزیز معصومه (آرزو) را دیدم و هم صحبت شدیم. خودم را به مهدی پسر بزرگش معرفی کردم. لبخند و چشمان برقزدهاش نشان از خوشحالی دیدن دوست و هم محلهای مادرش بود. مهدی و محمد با پدربزرگشان پایین رفتند. من و آذر خواهر شهید، هم پشت سرشان. آذر از آرامش بچهها گفت، از مهربانیاشان نسبت به بقیه، که قبل از خوردن هر چیزی اول به خالهها و بقیه حواسشان هست بعد برای خودشان میآورند. آخرش هم گفت این بچهها گل هستند، گل. با هم سوار ماشین دايیاشان شدیم و با دو پسر آرزو راهی مسجد شدیم. تا جلو در، صف نماز جماعت بسته بودند. جایی برای نشستن نبود. از خواهر شهید جدا شدم و هر کدام یک جایی بین صفها خودمان را جا دادیم. بعد از سلام نماز، خانمی با پالتو ذغالی و شال طوسی رنگ، سینی به دست وسط مسجد آمد. سینی حلوایش را روی میزی که وسط قسمت زنانه با گلهای پر پر شده تزیین شده بود، گذاشت و رفت. پشت سرش رفتم اما گمش کردم. چند دقیقه بعد جلو جاکفشی دیدمش. همینجور که بیرون میرفت به یکی گفت: «والو ای سینی من یادت نره بیاری.» جلو رفتم و پرسیدم شما نذری یا حاجتی داشتید که حلوا درست کردید؟
- نه نذری ندارم. فقط به نیت حضرت زینب (س) و شهدای دشت کربلا و خانم کرباسی حلوا رو پختم.
- حین پخت حلوا چ حرف یا درخواستی از شهیده هم داشتید؟
- فقط از شهیده خواستم بتونیم راهش رو ادامه بدیم و مرگ ما رو به شهدا مرتبط کنه.
- برای شهدای دیگر مثل شهید سلیمانی، هم حلوا پختهاید؟
- زمان شهید سلیمانی این کارها را نمیکردم. یک و نیم سالی میشه که پاهام به مسجد باز شده اونم با برگزاری سفره حضرت رقیه (س). شنبه هر هفته توی مسجد سفره حضرت برگزار میشه. خودم سرآشپزم و بقیه هم کمک به حالم هستن. پسرام هم در مسجد فعالیت دارن. پول سفره رو هم از خیرین جمع میکنیم. گاهی تا یک روز قبل از سفره، هیچ پولی توی حسابمون نیست اما من ایمان دارم که دستمون تو حنا نمیمونه. تا حالا همیشه پول جور شده. بارها خودم هزینه کردم اما خیلی زود، چند برابرش به حسابم اومده.
در آخر هم گفت: «من خیلی به اهل بیت و شهدا اعتقاد دارم و همیشه برا مراسماتاشان حلوا میپزم.»
زهراسادات هاشمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
سراسیمه به اتاق بچهها دویدم...
ساعت حدود پنج بود با صدای شدید و قوی از خواب پریدم...
اولین جملهام این بود: «وای بچهها...»
سراسیمه به اتاق بچهها دویدم هردو آرام خواب بودند...
همسرم سریعا گفت پدافند عمل کرده... حمله کردند...
شبکه خبر را روشن کردیم...
زیرنویس خبر فوری حاکی از همین ماجرا بود...
پدافندهای کشور فعال بودند...
صدای اذان از مسجد محله همزمان با صدای مهیب پدافندها... تلاقی دو حق بود در برابر طوفان باطل...
نی نی گریه میکرد، شیر میخواست...
محکم بغلش کردم...
صدای قلب خودم را میشنیدم...
به نیروهای هوایی کشورم اعتماد داشتم به خدا خیلی بیشتر...
اما تلاطم مادرانه با اینها آرام نمیشد سیل افکار هجوم آورده بود تصویر مادران آواره لبنان و غزه تصویر نوزادان و فرزندانی که این تجربه چند دقیقهای خاطرات زیسته هرروزشان هست...
حس اینکه حالا که من در امنیتم هزاران کودک و مادر دیگر در ناامنی همیشگی هستند...
یاد حاج آقا مجتهد تهرانی افتادم و روایتی که دیروز در تلویزیون میگفت...
هرگاه ترس آمد استغفار چاره است...
شروع کردم...
استغفرالله
استغفرالله
استغفرالله
کم کم آرام شدم
نی نی سیر شد و آرام خوابید
بوسه بر دستان کوچکش چارهی آخر بود...
صدا هرازگاهی دوباره بود و قطع میشد اما از خوف اولیه اثری نبود...
فاطمه را برای نماز بیدار کردم وقتی بیدار شد انگار دنیا برایم زیباتر بود...
و بعد روز دوباره شروع شد مثل همه روزها...
این امنیت اتفاقی نیست
این امنیت ماحصل هزاران جان عزیز و گرانمایهایست که روزگاری خیلی نزدیک تمام هستیشان را فدا کردند...
شهید ستاری
شهید طهرانی مقدم
شهید قاسم سلیمانی
شهید اسماعیل هنیه
شهید سید حسن نصرالله
شهید یحیی سنوار
شهدای ارتش
و هزاران هزار شهید گمنام و خوشنام...
فرزانه کاظمزاده
دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جهاد «خانوادگی»
توی روضه بعضی از خانمها آشپزی کرده بودند و دستپختشان را آورده بودند برای فروش. البته این بار میخواستند سود فروش را بدهند برای جبهه مقاومت. من هم از بین هنرنماییهایشان یک ظرف سالاد الویه خریدم. «همانجا توی ذهنم جرقه یک کمکِ دیگر هم زده شد» اما حتماً باید با همسرم هم در میان میگذاشتم. راه افتادم سمت خانه. سفره شام را پهن کردم و ریحانه و پروانه و همسرم را صدا زدم. تردید داشتم چطور حرفم را بزنم. تقریبا شکی نداشتم همسرم مخالفت نمیکند اما حسی درونم میگفت اگر جلوی بچهها مخالفت کند چطور قضیه را جمع کنم؟!
بعد از شام ریحانه رفت سراغ مشقهایش. همسرم هم پای تلویزیون نشست. فرصت را مناسب دیدم و با صدای بلند طوری که بچهها هم بشنوند گفتم: «علی آقا من میخوام حلقهمو برای کمک به لبنان بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟» دلم میخواست با این حلقه، دلم را وصل کنم به مادران لبنان و غزه و هر جایی که آرزو میکردم توی این روزها قوی باشند و نشکنند. هنوز همسرم جواب نداده بود ریحانه سرش را از روی دفترش برداشت و گفت: «مامان مامان گردنبند منو بده. همون گردنبند کفشدوزکیم. میشه؟»
رفتم توی فکر. از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم.
همسرم تاییدش را نشان داد اما رو به ریحانه گفتم: «خیلی خوبه پیشنهادت دختر گلم. اما گردنبند شما چون روش کفشدوزک رنگی داره ممکنه موقع فروش خیلی از پولش کم بشه. چون میخوایم بیشتر کمک کنیم بهتره حلقه مامان رو بدیم باشه؟» قبول کرد و رفت توی اتاق. بعد از چند دقیقه برگشت. یک اسکناس ده هزار تومانی جلویم گرفت و گفت: «پس اینم سهم من!» نگاهش کردم. آن حلقه طلا همه دارایی من نبود اما آن ده هزار تومان توی آن لحظه همه دارایی ریحانه بود که قرار بود فردا توی مدرسه با آن خوراکی بخرد.
مصاحبه و تنظیم: سمانه آتیهدوست
پنجشنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست!
ابتدا و انتهای جمعیت را نمیبینم. ازدحام است؛ از همانها که دلم میخواهد در آن گم شوم. جمعیت آرام پیش میروند.
پیرمردی چوقا به تن، ویلچر پیرزنی را هل میدهد. مسافتی را همراه مردم آمدهاند و حالا گوشهای ایستادهاند، سینه میزنند و به جمعیت نگاه میکنند. مادر جوانی که رنگ لاک و شلوار و کفشش یکدست عسلی است، دختر کوچکش را تمام راه در آغوش گرفته است. پسران دبستانی با مربیانشان آمدهاند و عکس شهید را در دست دارند با همان جملهاش که "راحت بخواب، ما بیداریم". گمانم پسر بچهها این روزها از سوپرمنهای هالیوودی دل بریدهاند و رستمِ دستانهای گوشه و کنار شهرشان را پیدا کردهاند. ارتشیها با لباس نظامی آمدهاند و هر بار که مجری پشت بلندگو میگوید امروز شهید دیگری از ارتش در راه امنیت وطن فدا شد، ارتشیها تبسمی میکنند و سرشان را بالاتر میگیرند.
از سربالاییهای خیابانهای شوشتر میگذریم. در مسیر، پرچم ایران و فلسطین و حزبالله را کنار هم میبینم. از دیدن این صحنه نفَس عمیقی میکشم. پدری دنبال پرچم ایران برای پسر کوچکش میگردد و حواسم پیِ پرچم میرود. در نظرم پررنگتر شده است.
صدای سنج و دمام به گوش میرسد. پرچم یا ابالفضل العباس(س) همراه جمعیت در حرکت است. مردم اشک میریزند و لبیک یا حسین(ع) و یا زهرا(س) میگویند. همه چیز آدم را یاد روز عاشورا میاندازد.
مرگ بر اسرائیل از سر زبانها نمیافتد. احساس تأسف در چهرهها نمیبینم، اما تا دلت بخواهد آرامش است. مرد دشداشهپوش، منقل در دست گرفته و اسپند دود میکند. چشم بد دور از مُلک و ملتی که شاهرخیها دارند. دو پسر جوان از کنارم رد میشوند و صدایشان را میشنوم که به هم میگویند انشاءالله به زودی قسمت من و تو!
نزدیک گلزار شهدا رسیدهایم. چشمم به تابوت میافتد و به آن خیره میشوم. بیاختیار اشک میریزم. مردان از هم سبقت میگیرند تا چند لحظه زیر تابوت جوانی را بگیرند که مرد میدان مبارزه با اسرائیل بود. ماشین سفیدی دم گلزار است که با گل و تور سبز آذین بسته شده است. سینی حنای تزیین شدهای را جلوی تابوت بر سر مزار میبرند. گمانم کارِ مادر است. حالا که بخت یار جوانش نشد و او را در رخت دامادی ندید، لابد خواسته تا دل خودش را کمی سبک کند. اما چه بختی سبزتر از اینکه جوانان شهر را حسرتزده عاقبت بخیری این شیرپسر کرده است؟!
الصلاة! الصلاة! قامت میبندیم تا شهادت دهیم محمدمهدی شاهرخی بیدار بود و به راه حسین(ع) خونش ریخته شد.
زینب حزباوی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #شوشتر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
برادر ارتشی / شاید شماره اول
نیم ساعتی از ۱۵ گذشته بود که بالاخره به مقصد رسیدیم. سرم توی گوشی و نقشهاش بود. چشم چشم میکردم تا نشانی محل برنامه را پیدا کنم. در میانه راه به خیابانی رسیدیم که خودروها در آن متوقف شده بودند. علتش معلوم نبود. تا ۱۷ شهریور هم هنوز راه زیادی داشتیم.
شاید بیشتر از یکی دو ثانیه طول نکشید که ناگهان خودرو بهشتی آن یار آخرالزمانی صاحب الزمان (عج) به سرعت از مقابل مان گذشت. نادانسته، به احترامش، خبردار ایستاده بودیم اما انگار او هم مثل ما برای رسیدن عجله داشت.
ما عجلهمان برای وصل شدن به او بود و او شتابش برای رسیدن به آسمانیها.
دور تا دورش را برادرانش قرق کرده بودند. عجب برادرانی، خوش قد و قامت با سینههای سپر شده برای دفاع از ملت.
برادران ارتشیاش را میگویم؛ همان آرشهای زمانه ما در پدافند هوایی قهرمان.
دیگر وقت آن بود که با جمعیت همراه شویم. وسایل فیلمبرداری را به دوش کشیدیم و دل به خیابان زدیم و کنار صفهای متراکم مردم شهید پرور شهر هزار شهید شوشتر همقدم شدیم.
شهر یکپارچه پشت شهیدش ایستاده بود. جای سوزن انداختن در میان خیابانهای سنتی شوشتر وجود نداشت و همهجا مملو از مردمان مقاومی شده بود که این بار هم دین خود را به اسلام ادا میکردند.
بار دیگر به یاد آن جمله مهم روح خدا افتادم که فرمود: مردم خوزستان دین خود را به اسلام ادا کردهاند.
حالا این دم مسیحایی اوست که همچنان در رکاب جانشین حکیم و عزیزش با میانداری مردم به امت اسلامی رخ نشان می دهد.
همه آمده بودند. از نوزاد شیرخوار و مادرش تا پسرهای کوچک و پدران بزرگ همت.
از معلمها و شاگردان تا پیرمردان و جوانان وطن.
در میان خواهران تشییع کننده، خواهری را دیدم که دست فرزند کاکل زریاش را در دست داشت، پسری با لباس سبز پاسداری. با دیدن او بی اختیار به این مفهوم رسیدم که همه آمدهاند تا بگویند راهت ادامه دارد برادر شاهرخی عزیز؛ حتی همین آقا کوچولو که برای بدرقهات تمام مسیر نیم ساعته ۱۷ شهریور تا مقام صاحب الزمان (عج) را پیاده طی میکند.
مهدی سرخیلی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #شوشتر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
خواهرانه
قدمهایم را تندتر برمیداشتم تا زودتر به کنار شهید محمد مهدی شاهرخیفر برسم. نیت کرده بودم تکه پارچهای را که همراه داشتم، با تابوت مطهر شهید متبرک کنم ولی هر لحظه به جمعیت اضافهتر میشد و من دور تر میماندم. دلم گرفت و ناامید به کناری رفتم، چادرم را روی صورتم انداختم و از اعماق قلبم دعایش کردم. از او خواستم مرا هم لایق بداند تا نشانی از او داشته باشم. هنوز اشک چشمانم را پاک نکرده بودم که صدای دوستم در گوشم پیچید و گفت: «شهید خواهر نداره، پاشو بیا تو خواهری کن و شربت گلاب رو پخش کن.»
چشمانم را دوباره به پرچم سه رنگ روی تابوت پاکش که هنوز در بالای دست جمعیت میدرخشید، خیره کردم. توی دلم گفتم: «با غیرت ممنون که حواست به منم هست.»
امینه گلزاده
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #شوشتر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
در حاشیه شهادت مدافع وطن محمد مهدی شاهرخی
آفتاب مستقیم روی صورتش میتابید. از بین چادرهای سیاه رنگ، شلوار آبی نفتیاش خودش را نشان داد. هنوز یک ساعت تا تعطیل شدنش از مدرسه مانده بود. از بین پنجره شکسته کلاس نگاهش به در بود. مادر قول داده اجازه بگیرد. معلم پای تخته مینوشت. با مداد کنار دفترش نوشته را پررنگ کرد. هنوز یک رنگ از سه پرچم را نکشیده بود که در کلاس باز شد. پسر بچه لیست حضور و غیاب را روی میز معلم گذاشت. فامیلیاش را که شنید بال درآورد. کیفش را جمع کرد. فرز از پلههای طبقه دوم خودش را به دفتر رساند. در زد. وارد دفتر شد. نگاهش روی معلم و چهره سرخ مادرش خیره شد. روی صندلی فلزی کنارش نشست و پاهایش را تکان داد.
صدای مداحی توی گوشش اکو شد. دست مادر را گرفت و به شانه جمعیت سنجاق شد. تابوت از دور روی دست نظامیان جلو میرفت. پسر بچه به تصویر محمد مهدی خیره شد. باید سلاح برمیداشت.
فاطمه نورمحمدی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #شوشتر
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
ضیافتگاه - ۸
کجای تاریخ ایستادهام؟
وسط محاصره فوعه و کفریا؛ و نبل و الزهرا. توی غوطه شرقی گام. وسط گیرودار و وحشت فراوان. میان درختهایی که انگار به کمک دشمن آمدهاند. میگفت آن روز از زمین آدم میرویید.
کجایم؟ میانه زینبیه، پشت میدان حجیره، روبروی تک تیرانداز مسلحین. شاید هم وسط بچههایی که بعد از سه سال محاصره به هوای چیپس و کیک و پفک دویدند و بعد با یک انفجار شهید شدند.
آن روز که این خبر را خواندم، یادم است. تا چند شب خوابم نمیبرد. شبها بچههایی جلوی چشمم بودند که از دیدن کیک و پفک چشمهایشان برق میزد و بعد...
تا چند وقت نمیتواستم خوراکی بخورم. از کنار سوپریها که رد میشدم دوباره تصویر آن بچهها میآمد جلوی چشمم و من سعی میکردم پاکش کنم.
چه کسی فکر میکرد حالا بعد از ده سال بیایم بنشینم اینجا، روبروی زنی که در محاصره فوعه بوده و آن انفجار را دیده؟ که این فقط یکی از مصیبتهایش باشد؛ که اشکش تمامی نداشته باشد. منِ ایرانی و اوی سوری، ساعتها کنار هم گریه کنیم و همدیگر را در آغوش بگیریم. هر دو شیعه... از انسانیت حرف زدن اینجا برایم شوخی است. فقط حب امیرالمومنین است که مثل نخ تسبیح به هم وصلمان کرده.
وسط اشک و بغض الحمدلله از زبانش نمیافتد. میگوید خدا امتحانم کرد و من باید خودم را هم اندازه امتحان خدا میکردم. باید بزرگ میشدم.
او همان وقتها بعد از آن روزهای سخت و دیدن سه داغ سختتر، دستش را گرفته سر زانویش و بلند شده؛ چه بلند شدنی. موسسه فرهنگیاش دستگیر بچههای سوری است و به زودی لبنانی. یک موسسه آموزشی و فرهنگی. میگوید خدا آدمهای خوبی سر راهم قرار داد که کمکم کردند بچههایم درس بخوانند و برای خودشان کسی شوند؛ حالا نوبت من است که سر راه بچههای دیگر قرار بگیرم. موسسه را با کمک یک عراقی تاسیس کرده. میگوید ایرانیها خیلی هوایش را دارند. دست آخر هم اشکهایش را پاک میکند و میگوید: "من شیعه مرتضی علی و مقلد سیدالقائدم. اللهم احفظ سیدناالقائد."
اینجا چشم همه به ایران است.
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راوینا
ble.ir/jarideh_sh
دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱
بخش اول
همهچیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ مثل زلزله. دو هزار و چند جفت چشم و دست، آسیب دیدند. تا پیش از ماجرای پیجرها، مجروحیت و شهادت، اینجا جای تبریک داشت اما بعدش، دلِ آدمها برای این همه بچهحزباللهیِ مجروح، سوخت؛ برای اولینبار.
بخشی از تشکیلات سری حزبالله سر ماجرای پیجرها لو رفت. آدمها توی کافه نشسته بودند که ناگهان انفجار...
حزبالله در یک لحظه با چالشی جدی مواجه شد. تشکیلاتی که در نظر مردم معصوم بود، اشتباه نمیکرد و شکست نمیخورد، ناگهان شکننده جلوه کرد.
واقعیت این است که جنگ جدید رسما از ماجرای پیجرها شروع شد و بعد، شهادت پشت شهادت: رضوان با کل تشکیلات فرماندهیش، فرمانده یگان هوایی، فرمانده پدافند، فرمانده استخبارات، فرمانده مخابرات و سیدحسن...
همه بخشهای تشکیلات آدم از دست دادند. این شهادتهای پیدرپی، روی جامعه چه تاثیری گذاشت؟ منتقدان، منتقدتر شدند؛ دشمنان، طمعکارتر شدند اما این شهادتها، مردم را به معنیِ مثبتِ کلمه، تأدیب کرد؛ رشد داد؛ آنها را به همدلی واداشت. آدمهایی که قبلا سروکاری با حزبالله نداشتند، رفتند به کمک حزبالله.
شاید کمتر کسی بداند که دلدادگانِ جبههالنصره، اینجا در لبنان، محلهای دارند. بعدِ ماجرای پیجرها، بیشترین آمار اهدای خون، مالِ همین محله بود.
بیش از صد بیمارستان و بیش از هزار آمبولانس درگیر ماجرای پیجرها شدند.
چهرهی مقتدرِ حزبالله اندکی آسیب دید و به جاش، چیزی تصویر شد که دل آدمها را میسوزاند؛ چهرهی تشکیلاتی که از پشت خنجر خورده؛ که ناجوانمردانه برای زمینگیر کردنش تلاش میکنند.
حالا، اسرائیل -به جز سمیر جعجع- دشمنِ همه است. همه دلشان میخواهد حزبالله سیلیهای محکمتری بزند به اسرائیل.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستاده در غبار - ۳۱
بخش دوم
روایت محسن حسنزاده | لبنان
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱
بخش دوم
آن رشد، فقط مخصوصِ تودهی مردم نبود؛ بزرگان هم رشد کردند. تحلیلگری میگفت بعد این ماجراها، از شیخ نعیم قاسم حرفهایی شنیدیم که در بیستسیسالِ گذشته نشنیده بودیم؛ دوختنِ چندبارهی لحافِ اسرائیل و آمریکا به هم.
شیخ نعیم قاسم را به عنوانِ شخصیت متفکری میشناسند؛ او سالها در دانشگاهها شیمی تدریس کرده، با علمِ روز آشناست و مدیریت خوبی دارد. شاید تا پیش از این، مردم شیخ را در لباسِ دبیرکلی حزبالله نمیدیدند اما مردم دارند همپای بزرگانشان رشد میکنند. دیروز، توی مدرسهی الکبوشیه، از پرستاری که زندگیش را گذاشته پای کم کردن از دردهای هزار آدمِ مهاجر، پرسیدم بعدِ سیدحسن، شخصیتی هست که بشود مثل سید به او تکیه کرد؟ بدون لحظهای تامل گفت بله! شیخ نعیم قاسم!
زمان با این شرایط چه میکند؟ زمان، قدرتِ جریانِ موافق حزبالله را چندبرابر میکند.
طیف گستردهای از شیعیان رفتهاند به مناطق سنینشین. این اختلاط، فینفسه راهگشاست اما بر خلاف جنگ ۳۳ روزه که شیعیان تحت فشار اقتصادی بودند؛ اکنون، شیعه در زمان قدرتش مهاجرت کرده. مهاجرت شیعیان جنوب به دیگر نقاط لبنان، به رونق بازارها عجیب کمک کرده. کسی در بیروت میگفت خانهاش پانزده سال درست و حسابی اجاره نرفته بود اما حالا مشتریهای پروپاقرصی پیدا کرده. مسیحیان هم مدتی با شرایط رکود دست و پنجه نرم میکردند و حالا، اوضاع به نفعشان شده.
شیعه، با قدرتش و با ثروتش مهاجرت کرده. جلوی درِ خانههای اهلسنتی که میزبان شیعیان شدهاند، ماشینهای صدهزار دلاری پارک شده! این قدرت باید حفظ شود. تولید سرمایه در میان شیعیان مهاجر باید تداوم داشته باشد. این، تاثیر شیعیان بر کل جامعهی لبنان را چندبرابر میکند؛ کما این که در ماجرای خروج سوریها از لبنان و ترور رفیق حریری، قدرت شیعه بیشتر شد. و البته الان با آن سالها قابل مقایسه نیست. دوستی لبنانی میگفت الان بین روستاهایمان اتوبان داریم!
جنگ، برای دشمن، تهِ تهش، سر بازار است و اگر شیعه، قدرت اقتصادی پیدا کند، بخش زیادی از هدف دشمن را میزند.
دیگر چه؟ در کنار اینها، رشدِ فزاینده عملیاتها، تعیینکننده است. همین چند روز پیش، حزبالله در یک روز، چهلواندی عملیات انجام داد. نیروهای حزبالله از اول جنگ، نزدیک ۴۰ تانک مرکاوا را منهدم کردهاند. دیشب، مقاومت عراق هم به اسرائیل حملهی پهپادی کرد؛ بیش باد!
تصویرِ واقعی مقاومت دارد بازسازی میشود. فیلمِ شهادت ابراهیم حیدر، مثل فیلم شهادت یحیی سنوار در لبنان سروصدا کرده؛ جوانی که تک و تنها توی یک ساختمان جوری دارد برای دشمن اسلحه میکشد انگار رفته شکار پرنده! خبرِ شهادتِ ابراهیم حیدر، حتی تا آمریکا رفت؛ صحنههای حماسیِ مبارزهاش خلقی را مشغول کرد.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو |اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۱
بخش سوم
همینجا توی پرانتز بگویم که دیشب، ساعتی را با رفیقِ ابراهیم گذراندم. خودش از مجاهدان بود. هرجای دست و بالش را که میتوانست نشان بدهد، نشان داد؛ جای جدیدی برای تتو زدن نمانده بود. روی ساعد دستش، تصویر حاجقاسم را تتو زده بود و پشتش، تصویر سیدحسن را. روی گردنش هم امضای سید تتو شده بود که به شوخی میگفت خود سید برام امضا کرده.
کی این تتوها را روی دست و بالِ جوانِ مجاهد کشیده بود؟ بله! ابراهیم! جوان میگفت ابراهیم تتوآرتیستِ درجهی یکِ لبنان بود؛ با روزی هزار دلار درآمد اما این درآمد را گذاشت و رفت جبهه جنوب و چند روز بعد فیلم مجاهدتش و شهادتش، اینطوری فراگیر شد. میگفت دو سه تا بچهی قد و نیمقد دارد که بزرگترینشان، هفتساله است. و کاش دختر کوچک ابراهیم، فیلم لحظهی شهادت پدرش را ندیده باشد. پرانتز بسته!
این، چهرهی واقعی مقاومت است. همینطوری اگر ادامه پیدا کند، اگر عملیات رشد کند، اگر امکانات بهنگام برسد، اگر ایران و عراق و یمن و دمشق، همچنان حمایت کنند و حمایتهایشان را تشدید کنند، ورق برمیگردد؛ بلى إن تصبروا و تتقوا و يأتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مسومين...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #شهیده_کرباسی
الگو را پیدا کن
بیشتر مادرها یکریز غر میزدند. یکی از غذای روی گاز و برنج دمنزدهاش میگفت و یکی دغدغهی دختر پیش دبستانیاش را داشت که الان از راه میرسد. مدرسه برای بچهها مسابقات ورزشی مادر و دختری برگزار کرده بود. میخواستند مادرها را خوشحال کنند، اما تیر برگزاری مسابقات، آن هم ساعت اوج کار خانمهای خانهدار نتوانسته بود به هدف اصابت کند. مادرها دوتا دوتا گعده تشکیل داده بودند و صحبت میکردند. وقت میگذرانند تا مسابقات دخترهایشان تمام شود و تشویقی کنند و مثل گلوله به سمت خانههایشان شلیک شوند. من هم از قاعده مستثنی نبودم. قانون جذب کائنات بود یا نمیدانم چه، که همگعدهای خودم را پیدا کردم. دیشب تا حالا از فکر پنج بچه که آنی با حمله صهيونيستها، بیپناه و پدر و مادر شدند، بیرون نمیآمدم. حالا عدل باید بغل دستیام رفیق دوران نوجوانی شهیده از آب در میآمد. شروع کرد برایم از خاطرههایشان گفت. از اینکه حدود بیست سال پیش که هنوز گالریهای عفاف و حجاب مد نشده بود و با یک کلیک نمیشد انبوهی از راههای حفظ حجاب را پیدا کرد، او همیشه چیز تازهای برای رو کردن داشت.
اولین بار که از لبنان آمده بود چیز هلالی و براقی زیر روسری اش میدرخشید. با نگاههای از سر بهت ما که مواجه شد، گفت: «اینا طلق مخصوص روسری هست. درست کردنش کاری نداره فقط کافیه این طلق رو بگیرید با همی دَسفرمون برید جلو. بندازید رو فیلم رادیولوژی برش بزنید. برا سفید شدن طلق و استفاده زیر روسری سفیداتون هم وایتکس بریزید روش. به همین راحتی روسریاتون رو خوشفرم نگه میداره.»
از چادر روی سرش هم گفت: «ای چادرا رو ببینید. آستین داره زیپ داره روسری هم نمیخواد. پوشش کامل هم داره و دیگه دم به دقیقه جلوی چادر باز نمیشه.»
خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خانه. از فکر معصومه یا به قول دوستانش آرزو بیرون نمیآمدم.
توی مترو خانم مسنی به بغل دستیش گفت:
- میگن یه زنی رِ با شوهرش شهید کردن. اخبار میگفت با موشک زدنشون. لابد آدمای مهمی بودن که اسراییل دو تا موشک خرجشون کِرده. پَنج تُ هم بچه دُشته.
- ها منم شِنُفتم اولین زن ایرانی بوده که تو لبنان شهید شده.
اشک از گوشهی چشمم چکه کرد. خاطرهها توی ذهنم از چرخش ایستاد. آنها تصور نمیکردند آن زن شهید توی هوای شیراز خودشان قد کشیده و بالیده. زیر لب گفتم: «انگار او همیشه چیز تازهای برای رو کردن دارد. باید این الگو را میگرفتم و با همین دست فرمان جلو میرفتم.»
سارا ابراهیمی
چهارشنبه | ٢ آبان ١۴٠٣ | #فارس #شیراز
حافظه؛ حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
کهف گمنامی
خانم قوامی از فعالان فرهنگی شهر شیروان نزدیک شد، با لبخند بسته رو باز کرد، گفت: این سرویس طلا با چند واسطه به ما رسیده تا نام و نشانی از اهدا کنندهاش نداشته باشیم. ارزش این هدیه معادل ۳۰۰میلیون تومنه، تنها برای ما یه دست نوشته باقی گذاشتهاند که براتون میخونم...
«سرویس طلای خودم رو به نیابت از شهدای گمنام بدون نامی از خودم تقدیم جبهه مقاومت میکنم هرچند که در برابر جان زنان، مردان و کودکان فلسطینی و لبنانی که سپر بلای کل جهان مخصوصا ایرانیها شدهاند بسیار ناچیز است اما چند امید دارم
- تیری باشد بر قلبهای سنگ صهیونیستها
- به فرمان رهبرم لبیک گفته باشم
- شرمنده شهدای حافظ اسلام از آغاز تا الان نباشم
- اسبابی باشد برای عاقبت بخیری
والسلام علیکم و رحمه الله»
به یاد روایت شهید آوینی افتادم، چقدر زیبا توصیف میکرد احوال گمنامان سرنوشتساز دنیا را...
«تقدیر حقیقی جهان در کف مردانی است که پروای نام ندارند، آنان از گمنامی خویش کهفی ساختهاند و در آن پناه گرفتهاند.»
سارا رحیمی
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا