eitaa logo
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
161 دنبال‌کننده
390 عکس
138 ویدیو
7 فایل
دور پرچم امام حسین علیه السلام می گردیم💚 . جهاد ما امروز جهاد محبت و تبیین است؛ جهادی بالذات زنانه و بالفعل زینب گونه... . گروه ریحانة الحسین بنیاد علمی فرهنگی حیات . 📩 @z_mirghasemi
مشاهده در ایتا
دانلود
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اوایل برنامه ۴ دختر و پسر جوان به غرفه آمدند. با خنده و شوخی گفتند: این کتاب ها فروشیه؟ گفتم: نه؛ هدیه است... هدیه به دخترخانوم ها. پیکسل ها رو بلند کردم سمت پسرها و گفتم: این هم هدیه به آقایون! پسر جوان یکی را برداشت و گفت: چیکارش کنم؟ بزنم اینجا؟ و همزمان به قلبش اشاره کرد. گفتم: روی پیکسلی که برداشتید عکس شهید حاجی زاده ست. شهید مدافع حرم آملی... توجهش به عکس روی پیکسل جلب شد و گفت: آهااا ایول! نمی توانستم نسبت بین آن ها را حدس بزنم. از طرفی هم نمی خواستم قضاوت شان کنم. ولی جَوی که بر غرفه حاکم شده بود را هم دوست نداشتم. ناخودآگاه پناه بردم به پرچم و گفتم: پرچم ضریح امام رضاست! بفرمایید زیارت... دخترها به سمت پرچم آمدند و پرچم را بوسیدند. حس عمیقی در چشمانشان بود. خادم، به هردوشان گیره روسری تعارف کرد. یکی شان قبول کرد. دیگری پیشنهاد را رد کرد و رفت. بعد نیم ساعت برگشت و به اصرار پسری که همراهش بود، گیره روسری برداشت. خادم مشغول بستن روسری شد. دختر جوان در حجاب چه شیرین و معصوم شده بود! خادم روسری پرسید: شما چه نسبتی با هم دارید؟ پسر گفت: داداشش هستم. خادم گفت: ماشاءالله، داداش خوش غیرتی هم هستی. مراقب خواهرت باش... گفت: چشم. هر دو شان چند دقیقه ای کنارمان ایستادند... گویی در این شلوغی آشنای قدیمی هم بودیم‌. پسر و دختر دوم هم که چند دقیقه ای بود برگشته بودند کنار ما، پرسیدند: شما کانالی، پیجی ندارید؟ و ما معرفی کردیم... انگار حلقه گمشده زنجیر، آمده بود و دوباره همه مان را به هم گره زده بود.. حلقه دستان . ↪️ @reyhana_alhosain
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو خانم را دیدم که حدوداً ۴۰ ساله بودند. بهشان گیره تعارف کردیم. رفتم تا برای این دو خانم گیره هایشان را ببندم. با خانم اولی مشغول صحبت بودم و گیره میزدم. مدل شالش جوری بود که نمیشد برای حجاب جمعش کرد؛ اما چاره ای نداشتم. داشتم سعی میکردم جوری ببندم که خیلی بد نباشد! در همین فاصله، دوستش گفت: خانم ابراهیمی چقد حجاب بهت میاد! به چهره اش با تعجب نگاه کردم. نمیدانستم باید تعجب کنم یا خوشحال باشم که آنقدری که فکر میکردم چهره ی این خانم بد از آب در نیامده... تمام که شد نوبت همان خانم رسید. شال او را که بستم خیلی بهتر از اولی شد. گفتم: ان شاءالله هدیه امام رضا همیشه براتون موندگار باشه و از خودتون جداش نکنید. صورتش سرخ شد. گفت: دعا کنید! من خیلی ضعیفم... شما برامون دعا کنید.. دلم لرزید. گفتم: ما کی باشیم براتون دعا کنیم. شما واسه ما دعا کنید... گفت: نه شما فرق میکنید با حجابین. گفتم: نه همه چی که تو ظاهر آدما خلاصه نمیشه و آینه رو دستش دادم. خودش را که دید اشک در چشمان مهربانش جمع شد. کتاب را با تمام قلبم به او دادم. وقتی داشت میرفت تازه فهمیدم چرا از حجاب دوستش که به زعم من خوب جفت و جور نشده بود خوشش آمد. او حجاب را دوست داشت نه صورتی که حجاب دارد را. او حجاب را یکی از مراتب نزدیک شدن به خدایش میدید و هر چیزی که بوی خدا میگرفت برایش زیبا بود. به کانال "ریحانه الحسین" بپیوندید. ↪️ @reyhana_alhosain
اواخر برنامه مرد مسنی صدایم زد. پرسید: - ببخشید براتون سوال نشده چرا وقتی با روی خوش این خانوما رو دعوت میکنید برای زیارت پرچم امام حسین اونا اصلا نمی ایستن؟ فکر میکنید اینا امام حسین رو دوست ندارن؟ اینا همونایی هستن که وقتی روز عاشورا اسب تعزیه میاد خم میشن اسبو میبوسن! + به نظر شما چرا نمیان؟ - من چند دقیقه ست که اینجا ایستادم و شما رو نگاه می کنم. از یکی از این خانومایی که از جلوتون رد شد پرسیدم تو چرا نرفتی؟ به امام حسین اعتقاد نداری؟ گفت چرا دارم ولی از اینا خوشم نمیاد. دخترم قبول کن که بین مردمو نظام فاصله افتاده. این خانما شما رو نماینده نظام میدونن واسه همین نمیان زیارت پرچم. + اینا که خیلیاشون تکلیفشون روشنه؛ یه وقتی همین مذهبی هایی که کلی ادعاشونه نامه زدن به امام حسین که پاشو بیا. اما وقتی خود امام حسین رفت بازم نرفتن سمتش. - آره آفرین اینم هست! + اگه کسی اینجا رد بشه و نیاد جلو اما یه لحظه از سر دلتنگی واسه امام حسین بغض کنه همون برامون کافیه. شمام دعا کنید برامون. - ماشاءالله به این روحیه! موفق باشید. پ.ن: چه امام زمان غریبی داریم حقیقتاً! برنامه سه شنبه های امام زمانی؛ سه شنبه ۱۳ تیر. خیابان هراز ↪️ @reyhana_alhosain
دعوتید به زیارت پرچم متبرک حرم آقا امام حسین علیه السلام... با شنیدن این جمله از زبان خادمان غرفه، خانم کم حجابی به سمت پرچم آمد و چند بار پرچم را بوسید. بعد هم رفت و گوشه ای از غرفه که پرچم قابل رویت بود، ایستاد. به پرچم خیره نگاه می کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و زیر لب نجوا می کرد... احساس می کردم خود را در محضر امام حسین علیه السلام می بیند و حالا پرچم بهانه ای شده تا با امامش درد و دل کند! دقیقه ها گذشت. هر از گاهی جلو می آمد و پرچم را می‌بوسید. گویی اینطور ارادتش را به ارباب ثابت می کرد. احساس می کردم رفتن برایش سخت شده. آخرین بوسه را به پرچم داد و از خانه ای که بوی پدر می داد دل کند و رفت... غرفه کوچک ما خانه پدری بود. حس تعلق در بین همه ما موج می زد. ما به برکت سید الشهدا دختران این خانه و خواهران ِتنی ِهم بودیم. بی آلایش و بی ریا... با دغدغه ها و احساسات مشابه و یک عشق مشترک؛ عشق به سید الشهدا (علیه‌السلام)❤️ غرفه عید سعید غدیر (۱۴ تیر ۱۴۰۲) بابل ، چهارراه شهدا، بنیاد علمی فرهنگی حیات ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🌱
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
از ازل تا به ابد شکر کنم بر حکاک مُهری از مِهر ِعلی کنده به یاقوت دلم 📍#گزارش_تصویری عید سعید غد
در مدتی که مشغول عکاسی از زائران پرچم بودم، می‌دیدم که مادران فارغ از میزان و سبک پوشش شان، با فرزندان خردسال یا نوجوانشان به سمت پرچم می آیند. مادر پرچم را زیارت می کرد و بعد دستش را به پرچم می کشید و با آن دست، صورت فرزندش را نوازش می کرد. اگر فرزند نوجوانی داشت؛ به فرزندش اشاره می کرد تا پرچم را ببوسد و زیارت کند. مادرانی که کودک نوزاد داشتند؛ انتهای پرچم را به دست و پا یا صورت نوزادشان می کشیدند. صحنه ی قشنگی بود! این عشق از آدم علیه السلام، تا هزاران سال بعد و میان دل های ما امتداد داشت... عشقی که نسل به نسل و سینه به سینه از مادران و پدران به فرزندان منتقل شده؛ و مهری که با ارزش ترین ارث از نیاکان ماست. و حالا ما جوانه های این عشق قدیمی و رویش های نگاه کریمانه امام حسین علیه السلام هستیم. خادم عکاس غرفه عید سعید غدیر (۱۴ تیر ۱۴۰۲) بابل _ چهارراه شهدا ، مسجد شهدا بنیاد علمی فرهنگی حیات ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اواخر غرفه بود اما بچه ها هنوز مثل دقایق اولیه آماده ی مهمان های پرچم بودند. خانمی با حجاب زننده به غرفه نزدیک شد. گفتم: بفرمائید زیارت پرچم امام حسین! از کربلا اومده.. با تعجب و درنگ نگاهی کرد. ممنونِ کوتاهی گفت و نایستاد. چند قدم پائینتر از غرفه به دو خانم مسن رسید که آن ها هم آرایش نامتعارفی داشتند. مکالمه کوتاهی کردند و از هم دور شدند. آنها را هم به غرفه دعوت کردیم اما... خانم اول با تاسف نگاهی به صورتم انداخت و گفت: ایشالله عروسی! و رفت. خانم دوم هم با اشاره به خانم بد حجابی که رد شد گفت: آدم اینا رو می‌بینه دلش وا میشه به خدا! و او هم رفت. تازه متوجه شدم آن مکالمه کوتاه برعکس کار ما بود. او داشت آن خانم را به خاطر پوشش زننده ای که داشت تحسین می کرد. بخشی از فیلم اخراجی های دو: در سکانس هواپیما مرد مسنی کنار دخترش نشسته بود. وقتی فهمید هواپیما گروگان گرفته شده به گروگانگیر گفت: آفرین منم با شمام. حالا کجا قراره بریم؟ لندن؟ گروگان گیر گفت: میریم اسرائیل. شایدم عراق! او هواپیما را به اسارت دشمن درآورده بود. خادم گیره روسری. ۲۷ تیر آمل. خیابان هراز ↪️ @reyhana_alhosain
اواخر برنامه چند دختر نوجوان مهمان پرچم بودند‌. سنشان نهایتاً به ۱۷ میرسید. بعد از اینکه سیر پرچم را زیارت کردند؛ با اشتیاق عجیبی محتوای روی میز را می کاویدند. یکی از آنها، از گوشه گوشه غرفه عکس می گرفت و با لذت به عکسهایش نگاه می کرد. انگار بعد مدتها آمده باشی به خانه پدری و عشق به در و دیوار خانه را بخواهی در قاب کوچکی جا کنی و با خود ببری! موقع خداحافظی؛ زائران استخوان سبک کرده ای شده بودند که حالشان خریدنی بود❤️ حال خادمها هم با حال آن ها خوب شد. مگر نه اینکه هر نسلی از انقلاب نسبت به نسل های بعد از خود مسئول است؟ نسلِ جوانِ اسلامِ عزیز را دریابیم🪴 خادم گیره روسری؛ ۲۷ تیر آمل. خیابان هراز ↪️ @reyhana_alhosain
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
همه‌ی قافیه ها تابع زلفش بودند چادرش را به سرش کرد غزل ریخت به هم دختر خانمی که در غرفه عید سعید غد
غرفه به مناسبت روز غدیر برگزار می شد. دختری که از زائران غرفه بود با حال خیلی خوشی به سمت من آمد و از من خواست با گیره روسری که هدیه گرفته، شالش را ببندم. به صورتش نگاه کردم. گریه می کرد‌. به حال خوبش غبطه می خوردم. احساس می کردم که به غرفه تعلق خاطر دارد. انگار نزدیک بود. خیلی نزدیک.... از او پرسیدم دوست داری شالت را چه گونه ببندم؟ گفت لبنانی. بعد از بستن شال، بخشی از موهایش خودنمایی می کرد. از او پرسیدم که موهایت را با شال بپوشانم؟ گفت بله. این شیوه من است که در مواجهه با زائران غرفه، آزادی عمل می دهم و شیوه خاصی از بستن روسری یا شال را تحمیل نمی کنم. دوست دارم راحت باشند و برای هر کاری از آن ها اجازه می گیرم. وقت بستن شال، با او حرف می زدم. گریه می کرد و می گفت مرا ببخشید که بدون چادر در حریم غرفه آمدم! من حیا و صفا را در چشمانش می دیدم. غرفه، حرم شده بود و احساس دختر درست بود که در حرم نمی شود بدون احترام ظاهر شد... سعی کردم آرامَش کنم. گفتم حجابت کامل می شود. من کمک می کنم تا حجاب ات کامل شود. بعد هم از اسمش پرسیدم و اینکه چند ساله است. کلاس یازدهم بود. به او گفتم که دوست داری چادر سر کنی؟ گفت بله. مشتاقم و در گذشته چادری بودم. اما الان مادرم نتوانسته برایم چادر تهیه کند. و گریه اش شدید تر شد... گفتم ان شالله می شود کاری کرد و دختر نوجوان را به سمت خادم دیگر غرفه هدایت کردم. خادم اسم و شماره و نظر ایشان را راجع به غرفه گرفت. حتی با مادرش هم آشنا شدیم و شماره تلفن اش را گرفتیم. وقت رفتن از غرفه می گفت که دلم می خواهد همیشه حجاب کنم. دیگر حاضر نیستم از حجابم بگذرم. قلبم برایش تپید... برای حیایی که در هر کدام از ما به میزانی ریشه دارد و شاید بزرگترین گوهر انسانیت است. ✍ خادم بستن روسری ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃
دختر جوانی نزدیک غرفه شد. از چهره اش میشد فهمید که فقط میخواهد زودتر از کنارمان عبور کند. خادم دعوت صدایش زد: بفرمائید پرچم امام حسین آوردیم برای زیارت. برای لحظه ای خشم و هیجان و تردید در چهره اش جمع شد. بی هوا سر برگرداند سمت پرچمو با گام های بلند دور شد. با خودم گفتم: معلوم بود نمیمونه... چند ثانیه نگذشته بود که دختر جوان با همان سرعتی که میرفت برگشت. انگار شی عزیزی را در کنار کسی میدید که علاقه ای به او ندارد. بدون اینکه نگاهمان کند به خادم پرچم با بغضی که در حال شکستن بود گفت: از امام حسین نمیتونم بگذرم و سرش را روی پرچم فرود آورد. اشک بود که می آمد و دل بود که هر لحظه بیشتر می رفت. یعقوب و پیراهن یوسف همینی بود که داشتم می دیدم. مداحی پخش شد: سلام آقا که الان رو به روتونم... حالا همه اشک میریختم برای یک درد مشترک که در وجودمان به جوشش درآمده بود.. و به هم اتصال مان میداد. خادم عکاس دوربینش را روی میز گذاشت و دختر جوان را به آغوش کشید. اما مگر میشد این اشتیاق را التیام داد... حالا دیگر خشمی نداشت و پشت هم از بچه ها تشکر می کرد... زیر لب گفتم: حب الحسین یجمعنا.. خادم الحسین؛ آمل، خیابان هراز ۲۷ تیر۱۴۰۲ ↪️ @reyhana_alhosain
در شلوغی مهمان ها، خانمی با صورت عرق کرده و خیس اشک به سمت گیره ها آمد. بی تابی می کرد و با خودش با زبان محلی حرف میزد که صدایش زدم.. + سلام چی شده چرا گریه می کنین؟ با دلتنگی و اشک گفت: کاش مرگ خَوِر نشیبوم! + کجا نمیرفتین؟ در میان بغض هایی که پشت هم باز می شد گفت: - کَربِلا دتر کَربِلا همینطور که روسری اش را می بستم برایم حرف می زد.. از لذت سفر می گفت، از تاریخ سفرش، از جزئیات سفر میگفت که معلوم بود بارهاست شهدش را به جان می کشاند و با خاطراتش زندگی میکند. با لبخند گفتم:خوش به سعادتتون. من هنوز نرفتم... چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: شِما چیسه نشینی؟ زیاد پیش می آمد که مهمان ها وقتی میشنیدند که ما هم حسرت به دلیم تعجب می کردند. انگار نعوذ بالله ما کربلا را قبضه کرده ایم و اگر ما نرویم پس کی برود :) حسرتم را عامدانه به زبان می آوردم که بگویم . اما او بعد چند ثانیه گفت: - همون بهتر نَشی مِن دارمِه دیوانه بومِه... بغلش کردم. از آن بغلهایی که بخواهی از حال خوش کسی تبرک کنی... به دنیای پاکش فکر می کردم.. او یک خانم بارفروش بود که راه راست زندگی اش را پیش گرفته بود و قلب پاک و چشمان خیسش شهادت میداد که دنیا بازی اش نداده و نمی دهد. موقع خداحافظی آرامتر شده بود. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: مِه تَن خَسُّوعه؛ دعا کِمِّه زود تِه قِسمَت بَوِّه بوری کَربِلا و منی که می دانم سد کَربَلای من با شکوهِ عرقِ آن زنِ خسته ی بارفروش خواهد شکست... خادم الحسین؛۲۷ تیر آمل؛خیابان هراز ↪️ @reyhana_alhosain
18.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از باشگاه کنار حسینیه، مادری به همراه دو دخترش خارج شد. دختر بزرگتر ده دوازده سال به نظر می رسید و با اینکه مادر حجاب خوبی داشت دخترک نداشت. وقتی به غرفه رسیدند بعد زیارت پرچم، خادم روسری دخترک را به سمت خود برد و با مهربانی به او شالی هدیه داد. وقتی شالش را می بست مادرانه از او خواست حجابش را که حالا به او واجب شده رعایت کند. دخترک شال را گذاشت و با کتابی که هدیه گرفته بود رفت. در غرفه بعدی مان، مشغول بودیم که دیدم دختری با لباس رزمی آمد و همان خادم روسری را در آغوش گرفت با همان شالی که از امام حسین هدیه گرفته بود... اثر محبت و مادرانگی را خدا در وجودمان گذاشت برای همین روزها... برای جهادی بالذات زنانه... ↪️ @reyhana_alhosain
رِیْحانَةُ ال‍حُسَینْ🌱
از ازل تا به ابد شکر کنم بر حکاک مُهری از مِهر ِعلی کنده به یاقوت دلم 📍#گزارش_تصویری عید سعید غدی
دیده ها و شنیده های ما در ارتباط با زائران پرچم است. شاید عادت نداریم یا به ذهنمان نرسیده که در ارتباط با خادم ها بنویسیم. در غرفه عید غدیر تصمیم گرفتم از بعضی خادم ها و نیت های عمیق و خالصشان، روایت کنم. خادم پرچم، بانوی جوان، باوقار و آراسته ای بودند که با مهربانی و تواضع بی نظیری، زائران غرفه را به زیارت پرچم دعوت می کردند‌. احساس واقعی و نیت مخلصانه در دعوت خادم پرچم موج می زد. گاهی در ارتباط با زائری که دلش هوایی میشد، خادم پرچم هم پر می کشید تا بین الحرمین و چشمانش اشک می‌بارید.. زائری بعد از زیارت، از گره زندگی اش گفت. خادم پرچم هم با بغض زائر، بغض کرد و دعا کرد که حاجت روا شوند. اصلا کنار پرچم حال و هوای عجیبی حاکم است. انگار آن نقطه از زمین، هیچ نسبتی با شهر ندارد! آنجا حرم امام حسین علیه السلام است و همه ما ایم‌. همه خواهریم و احساس امنیت می کنیم.خادم پرچم هم خواهر امنِ زائران شده بود... پایان غرفه، به خادم پرچم خداقوت گفتم و پرچم را بوسیدم. خادم گفت: تا به حال کربلا رفتی؟ گفتم: آره گفت: چندبار؟ گفتم: دوبار... شما چه طور؟ گفت: تا به حال کربلا نرفتم... گفتم: ان شالله به زودی قسمت می شود و مشرف می شوی. خادم پرچم با آنکه تا به حال به کربلا مشرف نشده بود؛ اما آنقدر بوی زیارت می داد که گویی تازه از حرم برگشته. اشک و لبخندش و حب و بغضش، با دل هایی گره خورده بود که از مسجد شهدا تا شش گوشه ارباب رفته بودند. زیارتت قبول خادمِ عزیز پرچم... خادم عکاس ١۴ خرداد ١۴٠٢، عیدغدیر بابل، بنیاد علمی فرهنگی حیات ↪️ @reyhana_alhosain 🌸🍃