فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ فرقی نمیکنه !
"چه مرد باشی چه زن" ؟ !
🎙#دکتر_انوشه🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴با ازدواج با همسرم تو تله بدی افتادم
سلام دوستان لطفا پاسخ منم بدید
من ۳۱ سالمه که بعد از دوستی با همسرم و وقتی دیدم اونقدر پاکه که توی دوستی نمیذاره دستم به دستش بخوره اعتماد کردم و باهاش ازدواج کردم تو دوران عقد هم مدام مراقب بود تا اینکه بعد از ازدواج وقتی تنها شدیم در نهایت تعجب از چیزی که دیدم شوکه شدم و ....
https://eitaa.com/joinchat/925958166C9fca1c8822
میخواد زنشو چند روز بعد ازدواج طلاق بده😱😱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_197
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
#پارت197
کیفم را برداشتم گوشی ام را در اوردم و دراز کشیدم، موهایم رااز بافت ازاد نمودم تلگرامم را باز کردم.
مرجان پیام داده بود
_عسل نگرانتم، انلاین شدی جوابمو بده.
بلافاصله تایپ کردم
_من خوبم.
گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم.
فرهاد گفت
_خوابت میاد اره؟
_میخواستم بخوابم
_داری با گوشیت بازی میکنی
_همین الان برداشتم
فرهاد گوشی ام را چک کردو گفت
_میبینی، دو دفعه تاحالا سر گوشیت با کمربند کتک خوردی الان هیچی توش نیست.
نگاهم را از روی فرهاد برداشتم و به جهت مخالف نگاه کردم.
فرهاد ادامه داد
_سیستمت اینطوریه، یه کتک مفصل امروزخوردی ، البته مشابهشو چند بار دیگه هم میخوری، این برای کاری که کردی کافی نبود ، اما در عوض از این به بعد کره ماه هم که برم پاتو کج نمیزاری.
گوشی ام را روی عسلی سمت خودش گذاشت و گفت
_از این به بعد میبینی چه بلاهایی سرت میارم.
روی تخت دراز کشید موهایم را سمت خودم جمع کردم
پتو را روی خودش کشیدو گفت
_من احمق و بگو چقدر دلم واسه توی نکبت تنگ شده بود.
چقدر سوغاتی برات خریدم بی لیاقت.
پتو را روی خودم کشیدم وپشتم را به فرهاد کردم
محکم به بازویم کوبید ناله ایی کردم و گفتم
_نزن، دستم درد میکنه ها
_دارم باهات حرف میزنم پشتتو میکنی به من؟
خودرا رهانیدم و به پشتم خوابیدم دستم روی شکمم بود و دردش کم شده بود
چشمانم را بستم و خوابم برد .
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_197 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم #
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_199
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اشپزخانه را مرتب کردم ، فرهاد تحویلم نمیگرفت.احساس کردم پوشید ان لباس و رسیدگی به وضع ظاهرم غرورم را خدشه دار کرده.
برای شام قرمه سبزی بار گذاشتم از اتمام کار در اشپزخانه هراس داشتم. غرورم اجازه نمیداد کنارش بنشینم، جرأت رفتن به اتاق خواب را هم نداشتم، باز بهانه میکرد که مگر نگفتم حق تنها نشستن نداری.
وارد اشپزخانه شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم.
اخم کردو گفت
_چته؟ جن دیدی؟
به یخچال تکیه دادم زغال هایش را برداشت و گفت
_چای بیار
یک عدد چای ریختم و در سینی نهادم، نزدیکش رفتم چای را روی میز گذاشتم خواستم بروم دستم را گرفت وگفت
_بشین کارت دارم.
استرس سراسر وجودم را گرفت
با یک کاناپه فاصله از او نشستم.
کامی از قلیانش گرفت وگفت
_من نبودم چه خبر بود؟
دستم را به علامت ندانستن تکان دادم وگفتم
_بیدار شدم، نهار درست کردم، خونه رو تمیز کردم، تو اومدی
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_من چین بودم چه خبر؟
احساس کردم فرهاد ترس را در چهره من دید، ابرویی بالا انداخت و گفت
_کتکی که دیروز خوردی را یادته؟
سرم را پایین انداختم
کامی از قلیانش گرفت و گفت
_از حالا به بعد با کوچکترین دروغی که ازت بشنوم صد مرتبه بدتر از دیروز کتک میخوری.
کف دستم از استرس عرق کرده بود، کمی فکر کردم، راست و دروغ فرقی نداشت هر دو مسیر مرا به سمت شکنجه سوق میداد.
آمرانه گفت
_بلند شو
ارام برخاستم
به کنار خودش اشاره کردو گفت
_بشین اینجا
عاجزانه و با لب گزیده، خواستم سرجایم بنشینم، فریاد کشید
_اینجا
چشمانم را از ترس بستم.
عصبانیت در نگاهش موج میزد، احساس میکردم تمام بدنم میلرزد، این تنبیه از کتک خوردن بدتر بود.
گوشه ایی ترین جای کاناپه نشستم، خیره به من قلیان میکشید. با انگشتانم بازی میکردم، مدتی به سکوت گذشت و به ارامی گفت
_حلقه ت کو؟
نگاهی به انگشتم انداختم با احتیاط به فرهاد نگاه کردم با اخم سرش را به دنبال جوابش تکان دادو گفت
_کو عسل؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_خونه عمه م جاموند.
نفس پر صدایی کشیدو گفت
_چند بار بهت گفتم حلقتو از دستت در نیار؟
سکوت کردم، با چوب سرقلیانش نسبتا محکم به ران پایم کوبید وگفت
_چند بار گفتم؟
ارام رانم را ماساژ دادم و گفتم
_زیاد گفتی
_پس چرا درش اوردی؟
_با انگشتر نمیتونم ظرف بشورم در اوردم بعد یادم رفت بندازم دستم
اهی کشید وگفت
_نگفتی، من چین بودم چه خبر؟
پر استرس گفتم
_هیچی
_یعنی تویی که جرأت کردی تا شمال بری.تو تهران هیچ جا نرفتی؟
حرف مرجان یادم امد اینها راجع به روزهای قبل هیچی نمیدونن، فقط همینو گردن بگیر. سریع گفتم
_نه
نگاهش رنگ تهدید گرفتو گفت
_یه بار دیگه بهت فرصت میدم راستشو بگی.
دلم لرزید، شک داشتم ، نکند راست بگویم اوضاع بدترشود؟
که مطمئنا میشد.
یا برعکس، برسر دروغم پافشاری نکنم اما فرهاد اطلاع داشته باشد. با در ماندگی مسیر دروغ را انتخاب کردم وگفتم
_راستشو گفتم
_خیلی خوب
سپس گوشی اش را برداشت و گفت
_بیا نزدیک تر
بی چون و چرا اطاعت کردم، برنامه تلگرامش را باز کرد.
یکی از پوشه هایش را باز کرد با دیدن عکس خوودم سوار بر دوچرخه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
#تلنگر
به راحتی از یکدیگرگذر نکنید
قضاوت بیجا نکنید
به سادگی آب خوردن، بردیگری تهمت
ناروا نبندید
با حرفهای دروغ آبروی کسی را نبریم
به غم کسی نخندیم
دنیادوروز است هوای دل یکدیگر را
داشته باشیم❤️🖤
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_199 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_199
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اشپزخانه را مرتب کردم ، فرهاد تحویلم نمیگرفت.احساس کردم پوشید ان لباس و رسیدگی به وضع ظاهرم غرورم را خدشه دار کرده.
برای شام قرمه سبزی بار گذاشتم از اتمام کار در اشپزخانه هراس داشتم. غرورم اجازه نمیداد کنارش بنشینم، جرأت رفتن به اتاق خواب را هم نداشتم، باز بهانه میکرد که مگر نگفتم حق تنها نشستن نداری.
وارد اشپزخانه شد با دیدنش ناخواسته هینی کشیدم.
اخم کردو گفت
_چته؟ جن دیدی؟
به یخچال تکیه دادم زغال هایش را برداشت و گفت
_چای بیار
یک عدد چای ریختم و در سینی نهادم، نزدیکش رفتم چای را روی میز گذاشتم خواستم بروم دستم را گرفت وگفت
_بشین کارت دارم.
استرس سراسر وجودم را گرفت
با یک کاناپه فاصله از او نشستم.
کامی از قلیانش گرفت وگفت
_من نبودم چه خبر بود؟
دستم را به علامت ندانستن تکان دادم وگفتم
_بیدار شدم، نهار درست کردم، خونه رو تمیز کردم، تو اومدی
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_من چین بودم چه خبر؟
احساس کردم فرهاد ترس را در چهره من دید، ابرویی بالا انداخت و گفت
_کتکی که دیروز خوردی را یادته؟
سرم را پایین انداختم
کامی از قلیانش گرفت و گفت
_از حالا به بعد با کوچکترین دروغی که ازت بشنوم صد مرتبه بدتر از دیروز کتک میخوری.
کف دستم از استرس عرق کرده بود، کمی فکر کردم، راست و دروغ فرقی نداشت هر دو مسیر مرا به سمت شکنجه سوق میداد.
آمرانه گفت
_بلند شو
ارام برخاستم
به کنار خودش اشاره کردو گفت
_بشین اینجا
عاجزانه و با لب گزیده، خواستم سرجایم بنشینم، فریاد کشید
_اینجا
چشمانم را از ترس بستم.
عصبانیت در نگاهش موج میزد، احساس میکردم تمام بدنم میلرزد، این تنبیه از کتک خوردن بدتر بود.
گوشه ایی ترین جای کاناپه نشستم، خیره به من قلیان میکشید. با انگشتانم بازی میکردم، مدتی به سکوت گذشت و به ارامی گفت
_حلقه ت کو؟
نگاهی به انگشتم انداختم با احتیاط به فرهاد نگاه کردم با اخم سرش را به دنبال جوابش تکان دادو گفت
_کو عسل؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_خونه عمه م جاموند.
نفس پر صدایی کشیدو گفت
_چند بار بهت گفتم حلقتو از دستت در نیار؟
سکوت کردم، با چوب سرقلیانش نسبتا محکم به ران پایم کوبید وگفت
_چند بار گفتم؟
ارام رانم را ماساژ دادم و گفتم
_زیاد گفتی
_پس چرا درش اوردی؟
_با انگشتر نمیتونم ظرف بشورم در اوردم بعد یادم رفت بندازم دستم
اهی کشید وگفت
_نگفتی، من چین بودم چه خبر؟
پر استرس گفتم
_هیچی
_یعنی تویی که جرأت کردی تا شمال بری.تو تهران هیچ جا نرفتی؟
حرف مرجان یادم امد اینها راجع به روزهای قبل هیچی نمیدونن، فقط همینو گردن بگیر. سریع گفتم
_نه
نگاهش رنگ تهدید گرفتو گفت
_یه بار دیگه بهت فرصت میدم راستشو بگی.
دلم لرزید، شک داشتم ، نکند راست بگویم اوضاع بدترشود؟
که مطمئنا میشد.
یا برعکس، برسر دروغم پافشاری نکنم اما فرهاد اطلاع داشته باشد. با در ماندگی مسیر دروغ را انتخاب کردم وگفتم
_راستشو گفتم
_خیلی خوب
سپس گوشی اش را برداشت و گفت
_بیا نزدیک تر
بی چون و چرا اطاعت کردم، برنامه تلگرامش را باز کرد.
یکی از پوشه هایش را باز کرد با دیدن عکس خوودم سوار بر دوچرخه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_199 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_200
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
با دیدن عکس خودم سوار بر دوچرخه شکه شدم، انگار سطل اب سردی روی سرم ریختند.
نگاهی به بالای صفحه انداختم با دیدن عکس ستاره ترسم تشدید شدوبا صدای لرزان گفتم
_بخدا با مرجان بودم
سرم را بالا گرفتم بند بند وجودم از نگاه فرهاد لرزید به عنوان اخرین دفاعیه گفتم
_ببخشید
فرهاد دندان قروچه ایی رفت و گفت
_دروغ پشت دروغ ، داری حالم و از خودت بهم میزنی
حرف فرهاد ترس دربدری به جانم انداخت، نگاهی به او و خانه اش انداختم اگر مرا هم مثل ستاره طلاق میداد باید به روستا باز میگشتم.
اشک در چشمانم جمع شد یاد لحظه های خوشی که با او بودم افتادم، یاد محبت هایش، یاد قربان صدقه هایی که به من میرفت.
خانه عمه مقابل چشمم امد ، تنهایی در به دری ، ارباب بهجت.
فریادش تنم را لرزاند
_مگه بهت نگفتم گریه نکن
با پشت دست به صورتم کوبید و گفت
_گریه نکن
اشکهایم را پاک کردم حاضر بودم کتک بخورم اما مرا از خانه اش بیرون نکند.
بغض داشتم.
پر استرس نگاهی به او انداختم و گفتم
_منو نمیبخشی؟
با فریاد گفت
_نه نمیبخشم.
با دلخوری نگاهش کردم. صورتم میسوخت، پلک زدم قطرات فراری اشکم را سریع پاک کردم فرهادقلیان میکشید.
شلنگ قلیانش راروی میز گذاشت و گفت
_برو یدونه از قرص هامو بیار.
برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و بازگشتم.
قرص را خوردو برخاست با ترس چند قدم عقب رفتم، از کنارم رد شدو گفت
_خوبه اینقدر میترسی و اینکارهارو میکنی.
از داخل گاو صندوق اتاق پدر و مادرش گوشی تلفن خانه را اورد وصل کرد ،
چرخید و رو به من گفت
_از صبح تو استرسم، نکنه اتفاقی برات بیفته نتونی به من خبر بدی، گوشی تلفن خانه رامیگذارم سرجاش ، اما وای به حالت اگر به شهرام و مرجان زنگ بزنی
سرم را پایین انداختم و گفتم
_چشم
_از اون چشم همیشگی هات؟
با شرمندگی گفتم
_ زنگ نمیزنم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹