ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_243 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_244
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان رو به شهرام پوزخندی زدو گفت
_بتو ربطی نداره.
برخاستم دست شهرام را گرفتم وگفتم
_تو بشین. من نمیزارم بره
شهرام من را پس زدو گفت
_به کی ربطی نداره مرجان؟
ما بین اندو ایستادم مرجان با قاطعیت گفت
_به تو ربطی نداره.
عسل هم برخاست دست مرجان را گرفت اورا به کناری کشاندو گفت
_تو روخدا مرجان تمومش کن، جوابشو نده.
_چرا جوابشو ندم؟
عسل با خواهش و تمنا گفت
_ادامه نده دیگه.
دست شهرام را گرفتم و او را به حیاط بردم.
از زبان عسل
مبهوت مانده بودم، من در مقایسه با مرجان چقدر مظلوم و بی زبان بودم.
سرجایش نشست وگفت
_از روزی که اومد شمال من و اونجا دید ، فکر کرده چه خبره، هر روز گیر میده به من، دعوا درست کنه .
با اخم به ریتا نگاه کردو گفت
_بیشتر مقصرش هم تویی.
ریتا بغض کردو گفت
_ببخشید مامان
_ببخشم؟ دیروز هم بردمت مطب اومدی خونه تا بابات اومد پریدی وسط ....
ریتا با گریه گفت
_ببخشید مامان
_اینکارهارو کنی و بین ما دعوا بندازی دوباره ولتون میکنم میرم ها.
ریتا با هق و هق گریه گفت
_نه مامان نرو
برخاستم دست ریتا را گرفتم و روی کاناپه نشاندمش ، دستمال دستش دادم وگفتم
_گریه نکن.
مرجان پوزخندی زدو گفت
_زن عموتو میبینی ، چند بار تاحالا بابت فضولی ها و خبرچینی ها و گاهی تهمت های تو ازاون عموی وحشیت کتک خورده، اما دل بی کینشو میبینی؟ دوقطره اشک تو دلشو سوزوند. اما تو اشک مادرتم در میاری...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_ ❣زبان_عشق❣ _بله کمی به چهرم نگاه کرد با حسی که نمی فهمیدمش گفت _خوبی؟ _ممنون اب د
#پارت371
❣زبان عشق❣
یاد یه شعر افتادم ک زیر لب شروع به خوندن کردم
_که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته همه شاحه های وجودم به خشم طبیعت شکسته
تکون های دست مامان عصبیم کرد
_چی میگی
_یکم اروم تر بخون داریم حرف می زنیم
_من که اروم میخونم
_نه داری بلند میخونی
_خوشت نمیاد بزار برم بالا
_بالا نمی شه بری
گلدون رو از روی میز برداشتم و پرت کردم سمت دیوار بدون نگاه کردن به کسی دستم رو روی سرم گداشتم روی مبل دراز کشیم چشم هام رو بستم
با احساس سوزش دستم بهش نگاه کردم پانسمان شده کی اینو پانسمان کرد من اصلا نفهمیدم انگار کسی دستم رو گرفت و من رو از اون حالت بیرون اورد
زن عمو گفت
_از کی اینطوری شده؟
_از ظهر که اومد خونه مثل اینکه میره شرکت اونجام اقا رضا می گه باید با امیر برگرده سر راه میرن یه لباس و یه کفش میخرن بعد که اومد اینجوری بود
_یعنی باز امیر ناراحتش کرده
_چی بگم به خدا با باباش هم که تلفنی حرف زد گفت پول امیر رو پس بده
_چه پولی؟
_پول همون لباس ها که براش خریده بود
_چرا امیر وظیفشه برای دنیا خرج کنه هر چند دست بچم خیلی خالیه چند شب پیش علی به باباش اعتراض کرد که بابا حقوق ما رو ببر بالا اونم گفت شما با بقیه ی اعضا شرکت هیچ فرقی ندارید
من گفتم خب باید پسر هاتو حمایت مالی کنی گفت مگه اقاجون ما رو حمایت کرد تو این خونه فقط به مریم خونه داد ما خودمون اینجا رو خریدیم باید یاد بگیرن رو پای خودشون بایستن
_خدا از سر تقصیرات اقاجون بگذره کار های خوب یاد بچه هاش نداده همیشه سخت گیری میکرد الانم ناتوان شده وگرنه حرفش سر همه ی حرف ها بود
_بچم امیر چند طرفه تحت فشاره دفاعش رو نمی کنم خیلی رفتارش با دنیا بد بوده ولی از این ور دنیا رفته از اون ور باباش هر شب یه برنامه ای درست می کنه باهاش دعوا میکنه از یه طرف دیگم اقا رضا تو شرکت بهش سختگیری میکنه من تا دیشب نمی دونستم همه که میخابیم میره تو اتاق پریسا میخوابه
_امیر خیلی دنیا رو اذیت کرده .فریبا، بچم اصلا تعادل رفتار نداره گاهی میخنده گاهی گریه می کنه گاهی هم به دیوار خیره میشه می ترسم از حالش...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_244 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_245
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سپس شلنگ قلیان را برداشت وگفت
_بدو برو فضولی کن.
کامی از قلیان گرفت و سکوت کرد.
صدای زنگ گوشی من بلند شد متعجب برخاستم، با دیدن شماره فرهاد گوشی ام را وصل کردم وگفتم
_بله
_عسل جان، لطف کن اون قلیون و از اون وسط جمعش کن.
_چشم.
به سراغ مرجان رفتم وگفتم
_میگه قلیون را جمع کن، مرجان شلنگ را انداخت قلیان را به اشپزخانه بردم.
شهرام و فرهاد وارد خانه شدند.
شهرام روی کاناپه لمید، فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
_تو چرا رنگ و روت پریده؟
دستی به صورتم کشیدم وگفتم
_من خوبم.
_مرجان و با یه بهانه ایی ببر تو اتاق خواب.
تعللی کردم وگفتم
_خودت گفتی ها، بعد نگی چرا باهم صمیمی شدید.
_نه برو .
به اتاق خواب رفتم، مرجان را صدازدم وارد اتاق من شدو گفت
_بله
_بیا اینجا بشینیم.
مرجان روی تخت نشست وگفت
_تو زندگیت ارومه
_خداروشکر
_دیگه وحشی نشد؟رم کنه، جفتک بندازه؟
از لحن مرجان خنده م گرفت و گفتم
_نه
_اره، یه مدت که چین بود. بعدهم دعوا ، خودکشی تو ، کیش رفتنت ، فعلا یه مدت کاری باهات نداره و از در مهربونی میاد، سیر که شد دوباره همون فرهاده.
با حرف مرجان مضطرب شدم، مرجان ادامه داد
_من هم اگه رو بدهم شهرام از فرهاد بدتره. اینقدریه که من وا نمیدم.
لباس چینی ام را از داخل کمد در اوردم و با اشتیاق گفتم
_ببین چقدر قشنگه.
مرجان که حسابی عصبی بود گفت
_الان حوصله ندارم، بعدا نگاش میکنم، برو اون دهن لق فضول رو بیار اینجا الان هردوتامونو به باد میده.
لای در را باز کردم وگفتم
_ریتا جان بیا مامانت کارت داره
ریتا برخاست وارد اتاق خواب شدو گفت
_بله مامان
_بتمرگ همینجا، دهن لق فضول، همیشه کارت همینه که جمع های دورهمی و بپاچونی.
ریتا ارام روی صندلی ارایش من نشست.
مرجان ادامه داد
_تاوان کاری و که کردی پس میدی، منم میشم لنگه خودت، دست از پا خطا کنی میزارم کف دست بابات، حیف من که اون همه گند کاری هاتو ماست مالی کردم. تاچشم منو دور دیدی گند بالا اوردی،رفتارهایی که بابات باهات میکنه حقته، از این به بعد هر غلط بیجایی که کنی میزارم کف دستش.
چهره ریتا را ترس گرفت وگفت
_مامان ببخشید.
_عمل بینی هم کنسل شد ریتا خانم، عمرأ بابارو راضی کنم، اگر میتونی خودت برو راضیش کن.
من گنگ و مات گفتم
_عمل بینی دیگه چیه؟
_از دیروز تاحالا رفته تو مخ من بابارو راضی کن من بینی م را عمل کنم.
اخم کردم وگفتم
_چرا؟
_زیبایی عمل کنه.
اشک روی گونه ریتا لغزیدو گفت
_مامان غلط کردم.
_خفه شو...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت371 ❣زبان عشق❣ یاد یه شعر افتادم ک زیر لب شروع به خوندن کردم _که هستم من آن تک درختی که در
#پارت_
❣زبان_عشق❣
_من مثلا اومده بودم امروز باهاش حرف بزنم ولی حالش خیلی بده برم یه روز دیگه بیام
_ببخشید تو رو خدا من حواسم رفت به دنیا یه چایی بهت ندادم
_عیب نداره مگه من برای چایی اومدم راستی دیشب مریم زنگ زد گفت پنج شنبه عقد مهدیه گفت زنگ زده شما جواب ندادید
_به سلامتی . اره گوشیمون خراب شده صدای زنگش در نمیاد
_شاید دنیا بیاد جشن حالش خوب بشه
_امیر می زاره بیاد
_به امیر چه ربطی داره خودم می برمش
چشم هام رو باز کردم و نشستم
_سلام
_سلام عزیزم بیدار شدی
_اره
روبه زن عمو گفتم
_ببخشید دست خودم نبود
_ایراد نداره عزیزم لباس خریدی
_بله
_میشه بیاری نشونم بدی
نمی تونم اون همه پله رو برم بالا و دوباره برگردم رو به مامان گفتم
_میشه شما بری بیاری
_اره عزیزم
مامان بلند شد چند لحطه بعد با کفش لباسم پایین اومد
_به به چه لباس قشنگی بلند شو بپوش ببینم
_الان حوصله ندارم
_برای کی خریدی ؟
اگه میگفتم برای عقد مهدی تو خونه میگفت امیر شبونه می اومد لباسم رو پاره میکرد
_همینجوری برای خودم
_خب پنج شنبه همین رو بپوش
_نه برای پنج شنبه لباس دارم
صدای گوشی زن عمو باعث شد تا ساکت بشه و من از سین جین هاش نجات پیدا کنم گوشی رو از کیفش دراورد و بهش نگاه کرد با لبخند گفت
_امیرِ
دستش رو روی صفحه ی گوشی کشید کنار گوشش گذاشت
_سلام پسرم
_ممنون
_پیش دنیا
_چی شده
_پول چی مامان
زن عمو نگاهی به من انداخت و به رو به رو خیره شد
_عیب نداره حالا درست می شه تو خودت کلی اشتباه داری
_فکر نکنم بتونه حرف بزنه
_باشه یه لحظه صبر کن
به من نگاه کرد و گوشی گرفت سمتم
_میتونی حرف بزنی
چونم لرزید اشک ازچشم هام پایین ریخت گریم تبدیل به هق هق شد با صدای بلند گریه کردم
مامان اومد سمتم
_خب حرف نزن
زن عمو گفت
_حرف نزن عزیزم گریه نکن
گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_امیر جان دنیا حالش خوب نیست مامان بعدا زنگ بزن
_حالا بهت میگم خداحافظ
گوشی قطع کردو به من نگاه کرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_245 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_246
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
صدای تق وتق در امد دررا بروی فرهاد گشودم و گفتم
_بله
_بیایید بیرون اروم شده.
مرجان معترض گفت
_خوب اروم نشه، تو فکر کردی من امدم اینجا از دست شهرام قایم شدم؟
فرهاد وارد اتاق شدوگفت
_بس کن دیگه، چقدر تو پررویی
_چرا پرروام؟ چون از حق خودم دفاع میکنم؟
_کدوم حق مرجان، چرا سرجنگ داری؟
_کاری که ریتا کردو کتکی که شهرام بهش زد باعث شد من بدون اینکه شهرام بابت اون دوتا سیلی که به من زد، عذر خواهی کنه، برگشتم سر زندگیم. این مسئله باعث شده شهرام دور برداره، فکر کرده چه خبره. کار الانش هم نیست مدام داره واسه من قلدر بازی میکنه.
_خیلی خوب حالا تمومش کن، اصلا لباس بپوشید بریم بیرون.
مرجان رو برگرداندوگفت
_حوصله ندارم
فرهاد رو به من گفت
_اماده شو بریم بیرون.
_چشم
لباسهایم را پوشیدم وگفتم
_پاشو بریم بیرون
_من نمیام. من میرم خونه م، اصلا حوصله ندارم.
سپس برخاست و از اتاق خارج شد من هم بدنبال او رفتم، مستقیم سمت کاناپه ها رفت کیف و سوئیچش را برداشت، شهرام گفت
_کجا انشاالله؟
_میرم خونه، حوصله ندارم.
سپس خداحافظی سردی از جمع کردو خانه را ترک نمود.
شهرام هم برخاست وگفت
_ریتا جان
ریتا از اتاق خواب خارج شدو گفت
_بله
_بیا ماهم بریم.
فرهاد گفت
_حالا بشین،چه با عجله؟
شهرام کیفش را برداشت و گفت
_کلافه و بی حوصله شدم، باید برم خونه.
پس از رفتن انها خواستم مانتویم را در بیاورم که فرهاد گفت
_لباسهاتو در نیار بریم بیرون.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_ ❣زبان_عشق❣ _من مثلا اومده بودم امروز باهاش حرف بزنم ولی حالش خیلی بده برم یه روز دیگه بیا
#پارت372
❣زبان عشق❣
دلم میخواد زن عمو بره برگردم اتاقم مامان کمک کرد تا روی مبل دراز بکشم
_ مامان
_جانم
_میشه گوشی و هنذفریت رو به من بدی
با لبخند گفت باشه
گوشی رو دستم داد هنذفریش رو توی گوشم گذاشتم و اهنگ رو تا اخر زیاد کردم تا صدای اطراف رو نشنوم پام رو روی دسته ی مبل گذاشتم و کامل دراز کشیدم متن و شعر اهنگ برام مهم نیست فقط صدای نزدیکانم رو نشونم کافیه
باتکون های دستی از افکارم بیرون اومدم حوصله ی باز کردن چشم هام رو نداشتم به لطف صدای بلند هنذفری توی گوشم صدایی هم نمیشنیدم یکی هنذفری رو از گوشم برداشت
_اینو چرا دادی بهش؟
صدای بابا بود
_خودش گفت
_خودش بگه تو باید گوش کنی
دوباره تکونم داد
_دنیا بیداری
_اوهوم
_پاشو کارت دارم
_اه بزار بخوابم دیگه
اروم ولی محکم به بازوم زد و عصبی گفت
_اه یعنی چی بلند شو بشین ببینم
چشمم رو باز کردم به بابای عصبیم نگاه کردم نشستم
_سلام
_علیک سلام، اه یعنی چی؟
_ببخشید حواسم نبود
_دیگه نشنوم ها
_چشم
_پاشو بیام شام بخور
بابا مثل مامان نبود ازش حساب می بردم و نمی تونم باهاش مخالفت کنم
بلند شدم سر میز نشستم
_برو یه اب به دست صورتت بزن بعد بیا
قیافم رو مشمعز کردم
_دنیا، درست رفتار کن.
صدای پر ابهت بابا باعث شد ته دلم خالی بشه بلند شدم و دست و صورتم رو شستم و برگشتم سر میز به بشقابم که پر بود از استامبولی نگاه کردم
_بخور
چرا بابا امشب انقدر بهم دستور میده
قاشق رو برداشتم که گفت
_دستت چی شده ؟
مضطرب به مامان نگاه کردم اگه بگه بابا حسابی دعوام میگنه
مامان کمکم کرد و گفت
_میخواست انار بخوره چاقو خوردبه انگشتش برید منم پانسمان کردم
_بخیه نمیخواست
_فکر نکنم
_باشه بعد شام خورم نگاش میکنم
اگه ببینه میفهمه و حتما دعوام میکنه از همین اول غذا استرس به جونم افتاد
به بشقاب غذام نگاه کردم سیب زمینی های داخل برنج رو دراوردم دور بشقاب چیدم شروع به شمردن کردم بیست و هفت تا من از عدد فرد متنفرم با کمک چنگال کل بشقاب رو زیر رو کردم ولی دیگه سیب زمینی ندارم همونطور که حواسم به بشقابم بود گفتم
_مامان چرا سیب زمینی های من بیست و هفت ست یا یکیش رو بگیر یا یدونه به من بده
سرم رو بالا آوردم و به چشم های متعجب مامان و بابا نگاه کردم بابا لقمه ی تو دهنش رو اروم قورت داد و گفت
_بچه چرا بازی می کنی
_بازی نمی کنم سیب زمینی های من فردن باید زوج با....
بابا دستش رو روی میز کوبید و گفت
_بس کن غذات رو بخور
چرا عصبی شد من فقط یه سیب زمینی دیگه خواست بغض توی گلوم اومد و چونم لرزید اشک از گوشه ی چشمم پایین ریخت
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_246 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_×47
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
#پارت247
اخرهای شب به خانه باز گشتیم، شب خوبی بود فرهاد مرا به شهر بازی بردوخیلی خوش گذشت، انصافا این روی مهربان فرهاد بی نقص وایراد بود ، اما خدا نکند از در عصبانیت برخیزد.
صبح شد بی صبرانه منتظر معلم نقاشی ام بودم.زهره وارد خانه شدو مشغول اموزش من بود، بعد از اتمام کلاس روبه من گفت
_شماره موبایلتو بده، من میخوام برات یه سری فیلم وکلیپ اموزشی بفرستم.
نگاهی به چشمان زهره انداختم وگفتم
_تا شما ابمیوتو بخوری من برمیگردم.
به اتاق خواب رفتم، شماره فرهاد را گرفتم اما پاسخی نداد، شماره ش را مجدد گرفتم و بازهم پاسخی نداد از اتاق خواب خارج شدم و به اتاق نقاشی ام رفتم، زهره گوشی بدست گفت
_شماره ت را بگو
ارام و با تردید شماره م راگفتم.
زهره شماره م را گرفت ، گوشی ام زنگ خورد، سرگرم ذخیره کردن شماره ش بودم که گوشی ام زنگ خورد، از زهره عذر خواهی کردم و از اتاق خارج شدم صفحه را لمس کردم فرهاد گفت
_سلام.ببخشید عسل تو خط تولید بودم صدای زنگ گوشی و نشنیدم
مکثی کردم وگفتم
_فرهاد معلم نقاشیم میگه شمارتو بده من برات کلیپ های اموزشی بفرستم.
با قاطعیت گفت
_نه عسل، فلش من و از لپتاب در بیاربگو بریزه توی اون.
لبم را گزیدم وگفتم
_فرهاد
_جانم
_توگوشیتو جواب ندادی، معلمم هم
حرفم را بریدو گفت
_بهش شماره دادی اره؟
_فرهاد بخدا نمیدونستم باید چی بگم، تو رودر بایستی موندم.
فرهاد سکوت کردو گفت
_کاری نداری؟
_الان عصبانی شدی؟
_ ایراد نداره ، کاری نداری؟
_نه ، خداحافظ
گوشی را قطع کردم، زهره گفت
_چی شد عسل جان؟
_هیچی
_یکدفعه مضطرب شدی
_نه، طوری نیست.
_من میرم ، کارهایی که گفتم رو انجام بده
_باشه عزیزم، ممنون...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت372 ❣زبان عشق❣ دلم میخواد زن عمو بره برگردم اتاقم مامان کمک کرد تا روی مبل دراز بکشم _ ماما
رت373
❣زبان عشق❣
شام رو با تمام بی اشتهایی با وجود بغض توی گلوم خوردم از سر میز بلند شدم و به سمت پله ها رفتم که بابا گفت
_ همین پایین به خواب
جرات مخالفت نداشتم سمت مبل رفتم و روش دراز کشیدم چشمهام رو بستم و وانمود کردم که خوابم رفته از بوی بابا متوجه شدم که بالای سر من ایستاده روی مبل کناری من نشست من زیر چشمی نگاهش کردم حواسش به آشپزخونه بود رو به مامان گفت
_هانیه دو تا چایی بردار بیار
مامان چشمی گفت و چایی رو جلوی بابا گذاشت چای داغ رو از توی سینی برداشت و گفت
_ببین برای اینکه حرفش رو ثابت کنه چه جوری خودش رو به خل بازی زده. سیب زمینی می شمره
من از قصد این کار رو نکردم فقط دوست داشتم زوج بخورم
_الان میشه باهات حرف زد
_این چه حرفیه خب حرفت رو بزن
_من نزدیک سی ساله زن توام برای زدن یه حرف صد بار باید بالاو پایینش کنم تا بتونم بهت بگم
_چرا
_چون زود عصبی می شی
هر دو سکوت کردن که مامان ادامه داد
_نمیخوای برای دنیا کاری کنی؟
_اگه منظورت طلاقه نه
_بزار حرفم رو بزنم من فقط نظرم رو میدم هر کار صلاح میدونی بکن دنیا حالش خوب نیست آقا رضا داره افسرده میشه
_ اگه برگرده سر زندگیش حالش بهتر میشه کلا خوب میشه دلتنگ امیر شده به نظر من دنیا امیر رو دوست داره اومده قهر توش مونده صبر کن درست می شه
_ دنیا امیر رو دوست نداره تا اسم امیر میاد گریه میکنه
_ نمیتونم با طلاق کنار بیام
_ چرا ؟ خدا طلاق رو واسه یه همچین روزی گذاشته ما که از خدا بیشتر نمی فهمیم خدا گفته وقتی زن و مردی نمیتونن باهم زندگی کنند از هم جدا شن
_ طلاق به این راحتیها نیست
.اصلا چیزی نشده که طلاق بگیرن یکم فکر کن امیر اشتباه کرده من بابت استباهش صد بار باهاش برخورد کردم توبیخش کردم حالا اونم عصبی شده هولش داده باهاش صحبت کردم گفتم باید بتونه خودش رو بیشتر کنترلش کنه تا از این رفتارها از خودش نشون نده چند سال دیگه زندگی شون به آرامش میرسه طلاق برای مواقع خاصه خدای نکرده اگر امیر هیز بود هرز بود کاری نبود
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_×47 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_248
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
پشیمان از کرده خودم با استرس روی کاناپه ها نشستم.
ساعت دو اعظم خانم رفت و فرهاد وارد خانه شد به استقبالش رفتم و گفتم
_سلام
گرم و صمیمی پاسخم را گفت ،بعد از صرف نهار مرا اریشگاه بردو از انجا به اتلیه رفتیم، لحظاتمان شادو خوش بود . شام را بیرون خوردیم و به خانه بازگشتیم.
فرهاد روی کاناپه ها نشست و من گفتم
_باید یه کارهایی روی تابلو نقاشی م انجام میدادم ، وقت نشد.
_خوب الان برو انجام بده
_الان خوابم میاد.
_به کلاست اهمیت بده ها، ادم یا کاری و انجام نمیده یا اگر انجام میده درست و به موقع . صبح با من از خواب بیدار شو کارهاتو انجام بده.
خمیازه ایی کشیدم وگفتم
_چشم.
_اخر هفته اینده سه روز تعطیلی پشت همه. دوست داری کجا بریم؟
فکر کردم، من شمال را دوست داشتم، اما ترس ازفرهاد مانع از ابراز علاقه م میشد.
ادامه داد
_دوست داری کجا بریم؟
_نمیدونم ، هرجا تو بگی.
_خوب کجارو دوست داری؟
در پی سکوت من جدی تر گفت
_با تو ام نظر بده دیگه.
_اخه من جایی و بلد نیستم که.
_یعنی عمه ت هیچ وقت هیچ جا نمیرفت
_میرفت، اما من و نمیبرد.
فرهاد اخم کردو گفت
_چرا
شانه ایی بالا انداختم و گفتم
_نمیدونم.
_تورو تنها میگذاشت خودش میرفت؟
_ننه طوبا رو می اورد پیشم بمونه، خودش میرفت.
_کجا میرفت؟
_همه جا، مشهد ، اصفهان، شیراز، بعضی موقع ها ترکیه، ارمنستان.
_بعد تورو چرا نمیبرد؟
با کلافگی گفتم
_نمیدونم، در موردش صحبت نکن.
اهی کشیدو گفت
_این اخر نامردیه.
_اون من و از ناچاری نگه داشته بود.
_خوب چرا؟
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
_خوب چیکارم میکرد؟
فرهاد سرم را به سینه اش چسباندو گفت
_مهم اینه که الان کنار منی و من هم یه دنیا دوستت دارم. خودم همه جا میبرمت.
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_تو اگه عصبانی نشی ،خیلی خوبی فرهاد. خیلی هوای منو داری.
فرهاد دست نوازشی روی سرمن کشیدوگفت
_میخوای بریم رامسر
لبخندی زدم وگفتم
_اره...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
رت373 ❣زبان عشق❣ شام رو با تمام بی اشتهایی با وجود بغض توی گلوم خوردم از سر میز بلند شدم و به س
#پارت_
❣ زبان_عشق❣
_دست بزن که داره
_هانیه به یه سیلی نمیگن دست بزن
_ دنیا رو خل کرده با روح و روانش بازی کرده
_ هانیه جان..
_ آقا رضا دنیا داره خل میشه امروز اگه دیر رسیده بودم اتاقش دستش رو باتیغ بریده بود
بابا سکوت کرد که مامان ادامه داد
_ انگشتشو با تیغ بریده بود فکر کنم داشته امتحان می کرده که میتونه بزنه یا نه
_تو که گفتی انار خورده اونجوری شده
_ اینجوری گفتم دعواش نکنی اخه سر شام بودیم گفتم بعدا بهت بگم
اونجوری نگاه نکن آقا رضا اخلاقت خوب نیست همش باید دنبال یه وقتی باشم که تو آرامش باشی حرفام رو بهت بزنم
_یعنی میخواست خودش رو بکشه
_ نمیدونم قصد خودکشی داشت یا نه اخه میخندید ازش ترسیدم مثل جن زده ها بود لبخند می زد چشم هاش کاسه خون شده بود. گاهی میخنده گاهی گریه میکنه ساعت ها به دیوار خیره می شه با صداز بلند شعر میخونه وقتی صداش می کنم با پرخاش به من می گه که چرا جیغ میزنی جلوی فریبا گلدون رو برداشت پرت کرد به دیوار آقارضا دنیا حاضر جواب هست اما اصلا سر من داد نمیزد از صبح تا حالا صد بار سرم داد زده بعد که گریه کردم به لحظه پشیمون شد عذرخواهی کرد به نظر من اصلاً شرایط خوبی ندارد
_باید چکار کنیم؟
_ به نظر من باید ببریمش پیش روانپزشک ، اگر الان جلوشو بگیریم پیشرفت نمیکنه آقا رضای تو میگی هیچی نیست یه سیلی برای دنیا خیلی سنگین تموم شده الان نزدیک ده روزه دنیا اونده هنوز تو صورتش کبودی هست
چرا امیر باید انقد با بیرحمی بچه من رو بزنه
_دکتر سراغ داری؟
تا به اینجا می رسه بابا حرف رو عوض میکنه
_ نه سراغ ندارم ولی تو این درمانگاه نزدیک خونه باید باشه
_به نظرت بهتر نیست به امیر هم بگین بیاد شاید امیر هم نیاز به مشاوره داشته باشه
_ الان باید دنیا رو تنها ببریم. از امیر پرسیدی چی شده که دنیا
اینقدر به هم ریخته
_گفتم بهش، گفتن کاری نکردم پولش رو که پس دادم عصبانی شد شروع کرد به غر زدن که نمیدونم دنیا به حرفم گوش نمیکنه و چرا اومده شرکت، عمو تقصیر شماست نباید راهش میداد باید بیرونش می کردید و ازین حرفا
_ببین چی کار کرده که این بچه انقدربه هم ریخته
_حرف درست حسابی نزد نفهمیدم به نظرت ما داریم کوتاهی می کنیم
_شما خیلی
_ باید چیکار کنم؟...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_248 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_249
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
. فرهاد لبخندی زد و گفت
_ شمال رو دوست داری ها
ارام گفتم
_ از اول هم دوست داشتم بگم بریمشمال، اما گفتم شاید تو ناراحت بشی .
لبخندی زد و گفت
_ با من راحت باش
زمان مثل برق و باد گذشت، موعد سفرمان آمد ،و با فرهاد به سمت شمال حرکت کردیم.
از اینجا تا رامسر خدا خدا میکردم که فرهاد راضی شود و به خانه عمه کتی برویم.
هرچند زیاد از عمه کتی خاطره خوشی نداشتم، ولی باز هم خانه او تداعی روزهای کودکی ام بود.
انگار تنها کسی که در این دنیا دارم همان خانه هزار متری بود.
از تک تک آجر هایش خاطره داشتم،
انگار که در دیوار آن خانه کس و کار من بود.
نگاهی به فرهاد انداختم غرق در افکارش رانندگی میکرد ،جرات اینکه خواسته ام را ابراز کنم نداشتم و فقط آرزو میکردم که به آن سمت برود، اما نرفت.
در یکی از کوچه های رامسر ویلایی اجاره کرد و آنجا ساکن شدیم .
وسایل مان را از ماشین پایین اوردیم و داخل ویلا گذاشتیم. فرهاد از من خواست تا آماده کردن چای در ویلا تنها بمانم و او خریدهای لازم را انجام دهد. سرگرمی جابجا کردن وسایل بودم و خوشحال از اینکه آرامش به زندگیم باز گشته ،فرهاد وارد خانه شد .دستهایش پر از میوه و خوراکی هایی که برای این سه روز اقامت مان لازم داشتیم بود انها را جابجا کردم و برایش چای بردم.
نزدیک شومینه نشست و گفت
_شمال زمستونشم قشنگه.
به خودم جرأت دادم وگفتم
_الان حیاط خونه عمه کتی پر از برفه ، جون میده واسه برف بازی.
اخم های فرهاد در هم رفت وگفت
_من چیکار دیگه باید بکنم ، تا تو اون خراب شده رو فراموش کنی؟
از لحن فرهاد جا خوردم. لبخندم را جمع کردم، ناخواسته بغض راه گلویم را بست و چشمانم پر از اشک شد.
فرهاد تچی کردو با کلافگی گفت
_سفرمون رو کوفتمون نکن ها.
بغضم را فروخوردم پلک زدم قطرات فراری اشکم را از گونه ام پاک کردم.
نگاهی به فرهاد انداخت از اخمش ترسیدم، موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم بغض گلویم را میفشرد اما سعی داشتم عادی باشم لبهایم را سفت کرده بودم تا جلوی لرزشش را بگیرم.
سیگاری روشن کردو گفت
_پاشو کنترل تلویزیونو بده به من.
برخاستم گفته اش را اطاعت کردم و به اشپزخانه رفتم سرگرم جابجایی وسایلی که خریده بود شدم.
یک ظرف میوه برایش شستم و مقابلش نهادم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_ ❣ زبان_عشق❣ _دست بزن که داره _هانیه به یه سیلی نمیگن دست بزن _ دنیا رو خل کرده با رو
#پارت_374
❣زبان_عشق❣
_باید جلوی امیر بایستی باید دست دنیا رو بگیری ببری دادگاه
_هیچ جوره باهاش موافق نیستم
صدای نفس عمیق مامان رو شنیدم چقدر خوب بود که این حرف ها رو فهمیدم
چرا بعد از ظهر می خواستم دستم را با تیغ ببرم احساس میکنم کسی که اون کارها را کرده من نیستم انگار یک نفر از درونم داشت من رو کنترل میکرد خودم از رفتارهای صبحم ترسیدم باید چه کار کنم که دوباره اون شکلی نشم
چشم هام رو باز کردم هیچ کس رو اطراف خودم ندیدم کمی ترسیدم بلند شدم اتاق خواب مامان و بابا رو نگاه کردم هر دو رو تخت خوابیده بودن آروم و بی صدا وارد اتاق شدم بالشتم رو زیر تختشون گذاشتم و همونجا دراز کشیدم و از تنها خوابیدن میترسم دیدن کابوس های کتک خوردن از امیر، رفتن به مدرسه و نداشتن کیف و کتاب ، سگ بزرگ و سیاهی که هر شب تو خواب دنبالم میکنه دره هایی که داخلشون پرت میشم اجازه خوابیدن به من رو نمی دن
به سقف نگاه کردم و تلاشم برای خوابیدن بی فایدس به ساعت نگاه کردم چهار صبح رو نشون میداد
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم احساس کردم کندی حرکت صبحم رو ندارم به راحتی تکون خوردم وضو گرفتم سجاده ی مامان رو پهن کردم دو رکعت نماز خوندم ،نمازم تموم شد بلافاصله ایستادم دو رکعت دیگه خوندم سرم رو روی مهر گذشتم از خدا کمک خواستم
خدایا من رو ببخش، کمکم کن دوست ندارم اطرافیان احساس کنند که من بیمارم
چرا من به این روز دچار شدم
احساس نفرتم به امیر دوباره سراغم اومد این تغییر رفتار رو درک نمی کنم چرا گاهی خیلی دوستش دارم ،انقدر دوستش دارم که خودم برگردم سرخونه زندگیمون تمام تحقیر هاشو تحمل کنم گاهی انقدر ازش بدم میاد متنفرم دوست دارم برم بکشمش و برگردم
جانماز رو تا کردم و روی مبل گذاشتم بلند شدم و راه رفتم خط مستقیم سرامیک ها رو در نظر گرفتم پام رو دقیقا روی خط گذاشتم
پام از روی خط سرامیک بیرون رفت کمی به عقب رفتم و دوباره سعی کردم که روی خط راه برم
دستم به گوشه اپن خورد دوست دارم این درد رو تو اون یکی دستم هم احساس کنم بر گشتم و با همون شتاب دستم رو به اپن زدم هر دو دستم رو به یک اندازه ماساژ دادم آروم راه رفتم
کاش می تونستم برم مدرسه چقدر دلم برای گیر دادن های خانم فتحی تنگ شده
پام راستم به گوشه ای از مبل خورد احساس درد دارم و دلم میخواد پای چپم هم این درد رو احساس کنه برگشتم و پام رو به همون گوشه ی مبل زدم خیلی درد گرفت ولی خیالم راحت شد
دوباره راه رفتم به ساعت نگاه کردم هفت صبح رو نشون داد
صدای ماشین علی بلند شد...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_249 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_250
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد محکم و جدی گفت
_بگیر بشین
کنارش نشستم تپش قلب داشتم.
دستم را گرفت وگفت
_اینکارت درسته که من اینهمه تلاش میکنم تو شاد باشی و بهت خوش بگذره ، اونوقت تو یه حرفی میزنی که منو عصبی و ناراحت کنی؟
مکثی کردو ادامه داد
_تو که میدونی من از اون روستای لعنتی بدم میاد.
ارام گفتم
_من منظوری نداشتم. فکر نمیکردم تو ناراحت بشی.
_تو اتفاقا حرفها و کارات رو خوبم میفهمی، دنبال اینی که ، الان تا اینجااومدی یه سر هم بری خونه عمه ت ، اما کور خوندی من از اونجا بدم میاد به تو هم اجازه نمیدم اونجا بری، اونبار سرخود واسه خودت پاشدی رفتی عقوبتشم دیدی.
سرم را پایین انداختم وحرفی نزدم، فرهاد ادامه داد
_دو سال دیگه صبر کن، راه سازی که اونجا انجام بشه ، میفروشمش خیالت کاملا راحت میشه.
با گل های بلیزم بازی میکردم فرهاد سیگارش را روشن کردو گفت
_الان اگر نمیفروشمش، چون نمیخوام حرفت روی سرم بمونه که اگر صبر میکردی من اونجاروگرون تر میفروختم. یه بار هم بهت گفتم اونجا رو میفروشم تهران برات خونه میخرم.
بغضم را فراموش کردم، فرهاد چقدر راحت از جانب من تصمیم میگرفت، من دوست نداشتم انجا را بفروشم. اما بحث بی فایده بود، تا دو سال دیگه خدا بزرگه.
دود سیگارش در گلویم رفت سرفه ایی کردم و سپس دود را از مقابل صورتم کنار زدم.
فرهاد سیگارش را خاموش کردوگفت
_اومدیم مسافرت خوش بگذرونیم ها غمبرک نزن.
سرم را بالا اوردم وگفتم
_چیکار کنم؟
_پاشو لباسهاتو بپوش بریم بیرون.
برخاستم پالتویم را پوشیدم ، کلاهم را روی سرم کشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم، فرهاد برخاست وگفت
_این چه مدلیه؟ سپس دستی به شال گردن من زدو گفت
_همین؟ پس روسری چی؟
حق بجانب گفتم
_من که جاییم معلوم نیست
_نخیر، جاییتم معلوم نباشه، اینطوری حق نداری بیای بیرون، روسری ت رو بپوش.
شالم را برداشتم و روی کلاهم انداختم، سوار ماشین شدیم رهاد مدتی رانندگی کردو گفت
_اعصابم و بهم ریختی، سرم درد میکنه.
ارام گفتم
_من و اوردی شمال بهم خوش بگذره؟
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
_منظورت چیه؟
_اخه همش داری دعوام میکنی.
_یه کار میکنی که دعوات میکنم دیگه.
_بخدا من کاری نمیکنم فرهاد، تو یه دفعه نمیدونم چرا اینجوری میشی.
_الان من چه جوری شدم؟
_اخمو و عصبانی
رویش را از من برگرداندو من ادامه دادم.
در صدایم کمی خواهش ریختم و گفتم
_به من اخم نکن، من استرس میگیرم، میترسم.
فرهاد سر تاسفی تکان دادو گفت
_چشم.
مرا به الاچیق های کنار دریا برد، برای خودش سفارش قلیان دادو گفت
_سردت که نیست؟
_نه خوبه
در الاچیق باز شد خانم و اقای جوانی نوزادی در اغوششان بود. سلام کردند مرد جوان رو به فرهاد گفت
_ببخشبد ما میخواهیم عکس بندازیم، بچمون سرما میخوره، میشه پنج دقیقه کنار شما بمونه
نیشم تا بنا گوشم باز شد فرهاد لبخندی زدو گفت
_خواهش میکنم.
نوزاد را گوشه ایی خواباند، به محض رفتن انها شروع به نق نق نمود، برخاستم ارام و ناشیانه او را بغل گرفتم، فرهاد با دلواپسی گفت
_عسل، بچه مردمه، یه وقت نندازیش.
کنارش نشستم گفتم
_نه حواسم هست، فرهاد عکس من و با این می اندازی؟
فرهاد گوشی اش را در اوردو گفت
_بچه چی هست حالا؟
_نمیدونم ، اما فکر کنم دختر باشه لباس هاش صورتیه
فرهاد عکس مان راگرفت وگفت
_ بیا نزدیک تر سه تایی بندازیم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
#پارت_374 ❣زبان_عشق❣ _باید جلوی امیر بایستی باید دست دنیا رو بگیری ببری دادگاه _هیچ جوره باهاش
#پارت375
❣زبان عشق❣
نگاهم رفت سمت خونه ی عمو
به پنجره ی خونم نگاه کردم بغض توی گلوم اذیتم میکنه
چقدر دلم تنگه ،تا خونه ی عمو راهی نیست ولی برای من خیلی دوره دلم گرفته، دلم برای امیر گرفته، به امیر که فکر می کنم تمام رنگ ها خاکستری می شن دلم میخواست باهاش خوشبخت باشم ولی نبودم حتی یک لحظه
اشک روی گونم رو پاک کردم و نفس پردردم رو بیرون دادم خیلی سخته پیش خانوادت باشی ولی تنها باشی
یه روز دوست نداشتم جایی که نیست نفس بکشم الان دلم نمیخواد ببینمش.
هم ازش متنفرم هم دوسش دارم
کاش دیروز تو ماشین یه حرفی میزد شاید دوباره اگر فرصتش پیش بیاد با هام حرف بزنه دیروز حتی نگاهمم نکرد شاید خودم باید فرصتش رو پیش بیارم نکنه پسم بزنه اصلا چرا باید برم جلو خدایا من رو از این سردرگمی نجات بده
به اسمون نگاه کردم کاش بارون بیاد برم زیرش و فریاد بزنم چه روز های بدی کاش تموم بشه کاش مثل تمام کابوس هام خواب باشه کاش یه روز بیدار بشم و ...
با دیدن امیر که با زیر شلواری و زیرپوش اومد تو حیاط به وجد اومدم .کیسه ی زباله ای که دستش بود رو روی کاپوت ماشین علی گذاشت و با شتاب رفت سمت خونشون این شتاب برای سرما و لباس کمش بود
حتی به خونه ی ما نگاهم نکرد شاید توقع من بالا رفته شاید از کم محلی من سرد شده
دوباره نگاهم رو به علی دادم الان میخواد پری رو ببره مدرسه
_تو از کی بیداری؟
برگشتم و به چهره مهربون مادرم نگاه کردم این روز ها تک و تنها پشت من ایستاده و با تمام مظلومیتش حمایتم می کنه
_ از چهار صبح
نگاهی به چشم های اشکیم انداخت
_ از چهار صبح برای چی بیداری
_ بیدار شدم کسی کنارم نبود ترسیدم اومدم توی اتاق شما دیگه خوابم نرفت
_چیکار می کنی از اون موقع تا حالا
این رو گفت و وارد آشپزخونه شد
_بیا چایی بزار
به خیال خودش میخواد من رو مشغول کنه تا کمتر غصه بخورم
چشمی گفتم و رفتم سمت کتری برداشتمش توش رو پر از اب کردم و روی گاز گذاشتم و زیرش رو روشن کردم مامان گوجه خیار از یخچال در آورده پوستشون رو کند و توبشقاب خورد کرد
_برای بابات نیم رو درست میکنی
لبخندی زدم و گفتم
_ مامان من خوبم
با عشق نگاهم کرد و گفت
_ دلم برات شور میزنه
_نه مامان خوبم دیروز نمیدونم چی شد که اونجوری شدم ببخشید الان حالم خوبم
_ میشه یه سوال ازت بپرسم
_بپرس
_ قول میدی جون مامان راستش رو بگی
_ قول میدم
_ دیروز امیر چی گفت که انقدر ناراحت شدی
دوباره بغض توی گلوم گیر کرد اشک از توی چشم هام جمع شد
_ هیچی نگفت
_ هیچی نگفت این قدر به هم ریختی
مامان فکر می کنه دارم از زیر جواب دادن در میرم اما در واقعا امیر هیچ چی نگفت انتظارم بر این بود که حالا که تنها شدیم حرفی بزنه اما اون هیچی نگفت از پاساژ تا خونه سکوت کرد حرف هم که زد فقط تهدید بود
_مامان باور کن امیر هیچی نگفت
_چرا رفتی شرکت
چرا رفتی شرکت
_ اشتباه کردم نباید میرفتم
_من دیشب با بابات صحبت کردم...
_ سلام صبح بخیر
با شنیدن صدای بابا خوشحال شدن اینکه خیلی من را دعوا میکنه اما طوری دوستش دارم که اصلا دلم نمی خواد از دستش بدم برگشتم سمتش و با لبخند گفتم
_سلام صبح بخیر
رنگ محبت رو توی نگاهش دیدم پیشونیم رو بوسید و گفت
_ خوبی
_ممنون
_تخم مرغ من کو
پشت این لحن شوخی بود که سر شار از ترحمه
_الان براتون درست می کنم
بلند شدم ماهیتابه رو برداشتم گاز رو روشن کردم سمت کابینت رفتم روغن رو برداشتم و درش رو باز کردم روغن را توی ماهیتابه ریختم به فکر فرو رفتم...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_250 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_251
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
بچه را وسط گرفتم و عکس انداختیم.
فرهاد با خنده گفت
_الان میفرستمش واسه شهرام.
عکس را ارسال کرد، در الاچیق باز شد مادر بچه گفت
_بیدار شد؟
با اشتیاق گفتم
_به محض رفتن شما بیدار شد من بغلش کردم.
_خیلی ممنون عزیزم، ایشالا قسمت خودتون بشه.
لبخندی زدم وگفتم
_مرسی.
بچه را برداشت و رفت کنار فرهاد نشستم حضور چند دقیقه ایی این کودک پاک و معصوم روحم را شاد کرد.
صدای اهنگ پیام فرهاد امدو گفت
_شهرام تعجب کرده.
با خنده صفحه را نگاه کردم، شهرام تایپ کرد.
_هوس بچه به سرت نزنه ها.
دوباره نوشت
_فعلاشما دو تا خودتون بچه هستید.
از حرف شهرام خنده م گرفت
_فرهاد نوشت
_به کوری چشم حسود میخواهیم دوقلو بیاریم.
شهرام ایموجی خنده فرستادو نوشت
_تو خودت واسه من اندازه یه چهار قلو ازار و اذیت داری. ببین دیگه دو قلوهات چین؟
فرهاد هم ایموجی خنده فرستاد
نگاهم روی گوشی فرهاد بود .
شهرام نوشت
_فقط قبل از اقدام به بچه دار شدن ازمایش ژنتیک یادت....
فرهاد دستپاچه شد و سریع از برنامه خارج شد معترضانه گفتم
_چرا نزاشتی بخونم؟.
بدنبال سکوت او گفتم
_ازمایش ژنتیک چیه فرهاد؟
_شهرامه دیگه، باید همه چیز اصولی باشه، حالا ماکه فعلا بچه نمیخواهیم. هرموقع دلت بچه خواست ازمایش هم میدیم.
_نه فرهاد ازمایش ژنتیک مال کسانیه که یا تو خانوادشون معلول دارن، یا ازدواجشون فامیلیه.
فرهاد لبش را گزید و گفت
_نمیدونم
_اون پیام شهرام را بیار بخونیم ببینیم چی نوشته
با کلافگی گفت
_ول کن دیگه. دوتا چای بریز بخوریم گرم شیم.
دوعدد چای ریختم و در فکر پیام شهرام ماندم ، سپس گفتم
_مگه نگفتی زن و شوهر نباید چیز یواشکی واسه هم داشته باشن.
نفس صداداری کشیدو من ادامه دادم
_پس چرا تو گوشی من و زیر و رو میکنی اما نمیزاری من پیام شهرام را بخونم.
_شهرام یه حرف خصوصی میخواد به من بزنه، دوست نداره تو بدونی.
من الان صفحه شهرام را پاک میکنم، گوشیمو میدم دست تو هرچقدر دوست داری دستت باشه ، خوبه؟ من گفتم چیز خصوصی مال هم ندارن نگفتم رازی که دیگران دارن هم باید فاش بشه..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_251 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_252
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
حس کنجکاوی در من بیداد میکرد شام را خوردیم و به خانه رفتیم روی تخت دراز کشیدیم. فرهاد که خوابش رفت، گوشی ام را برداشتم و در جستجو گر گوگل ازمایش ژنتیک را تایپ کردم
مشغول خواندن بودم که به یکباره گوشی از دستم کشیده شد هینی کشیدم. فرهاد صفحه گوشی را نگاه کردو گفت
_چیکار داری میکنی؟
نفس نفس زدم و گفتم
ترسیدم فرهاد.
گوشی ام را دستم دادو با خنده گفت _بگیر بخواب دیگه، هنوز تو فکر ازمایش ژنتیکی؟ برگردیم تهران میریم ازمایش میدیم که خیالت راحت بشه.
گوشی را روی عسلی نهادم، دراز کشیدم دست فرهاد رو موهایم نوازش وار حرکت کردو گفت
_بعضی وقتها ندونستن باعث میشه راحت تر زندگی کنی، بعضی چیزهارو ادم بدونه غقط اعصابش بهم میریزه.
سپس دسته ایی از موهایم را در دستش گرفت بوسید و گفت
_بگیر بخواب عزیزم ، صبح زود بیدارت میکنم ها بعد نق نزنی بگی خوابم میاد.
چشمانم را بستم.
صبح ساعت هشت فرهاد بیدارم کرد خوابم می امدو دوست داشتم بخوابم.
زودتر از من بیدار شده بود و صبحانه را اماده کرده بود. بوی نان تازه در فضای خانه پیچیده بود.
دست و صورتم را شستم و سر میز نشستم ، برای خودش کله پاچه و برای من کره و مربا گرفته بود.
سرمیز نشست و گفت
_چرا کله پاچه دوست نداری؟
_از اینکه چی و دارم میخورم بدم میاد.
فرهاد خندیدو گفت
_خوب تاحالا امتحان کردی؟
سرم را عقب کشیدم وگفتم
_نه دوست ندارم امتحان کنم.
_حالا یه لقمه بخور ، اگه بد بود برو دهنتو بشور.
_نه ترجیح میدم اول صبح حال خودمو بهم نزنم، بخور نوش جونت.
فرهاد برایم چای ریخت و گفت
صبح که رفتم صبحانه بگیرم برای خودم کلاه و دو جفت دستکش خریدم بعد از صبحانه می ریم برف بازی
نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم
_کجا؟
_تو حیاط ویلا پر از برفه.
صبحانه ام را سریع خوردم و اماده شدم منتظر فرهاد بودم.
چایش را خورد گفتم
_بلند شو دیگه
_بزار یه سیگار بکشم. میریم.
نمیدانم در چهره م چه چیزی را دید که سیگارش را کنار گذاشت و گفت
ولش کن برخاست کت و کلاه و دستکشش را پوشید و به حیاط رفتیم گوشه ایی نشستم و سرگرم درست کردن گلوله های برفی شدم. او هم از فرصت استفاده کردو سیگار میکشید ، از نقشه ایی که برای فرهاد کشیده بودم، تمام وجودم پر از شورو شعف بود. سیگارش که تمام شد.گفت
_خوب الان میخوام یه عالمه برف بهت بزنم.
نگاهی به حجم زیاد گلوله های برفی من انداخت وباخنده گفت
_وای، این اخر نامردیه.
خندیدم واولین گلوله را بسمتش پرتاب کردم گلوله را با دستش رد کردو زیر بمباران گلوله های من قرار گرفت صدای خنده هایمان در حیاط خانه پیچیده بود.
گلوله هایم که تمام شد نگاهی به فرهاد انداختم تمام وجودش برفی شده بود نزدیک امدو گفت
_حالا نوبت منه.
عقب رفتم وگفتم
_فاصله رو تو بازی بهم نزن. همونجا باید وایسی
ابروهایش را بالا دادو گفت
_نخیر ، فاصله بی فاصله
باجیغ و خنده عقب رفتم وگفتم
_فرهاد جر زنی نکن دیگه
قدم های فرهاد سریع شدو گفت
_جر زنی نبود تا من داشتم سیگار میکشیدم و حواسم نبود اونهمه گلوله درست کردی؟
دوان دوان به سمت مخالف حرکت کردم حجم برف تا زانوانم بودو زیاد سرعت نداشتم فرهاد از بازوانم گرفت و سپس در یک لحظه مرا از روی زمین بلند کردو گفت
_الان میندازمت تو برفها
ملتمسانه گفتم
_موهام کثیف میشه فرهاد
فرهاد درحالی که مرا روی برفها انداخت گفت
_خوب میشوریشون
روی برفها افتادم و میخندیدم سعی در فرار مجدد داشتم که یک بغل پر از لرف را روی سرم ریخت جیغ میکشیدم و میخندیدم مخفیانه در مشتم یک گلوله برف درست کردم.
فرهاد که نزدیکم امد گلوله را به صورتش زدم.
خندیدو بابهت گفت
_توخیلی پررویی یه لحظه دلم برات سوخت. اماحقته
مرا که نشسته بودم در برف ها هل داد و دوباره روی صورتم را پر از برف کرد نشستم صورتم را پاک کردم لرز به اندامم نشسته بود.
دستم را گرفت برخاستم فرهاد گفت
_ اگه سردته بریم تو
_نه میخوام ادم برفی درست کنم.
_صورتت از سرما سرخ شده بریم تو یکم گرم شیم دوباره می اییم.
پایم را به زمین کوبیدم وگفتم
_نه دیگه
موهایم را تکاند و گفت
_چه عجله ایی داری؟ برمی گردیم دیگه.
وارد خانه شدیم و کنار شومینه نشستیم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_252 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_253
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
برخاست و با دولیوان چای گرم نزدیک امد با لبخند رو به من گفت
_لپات قرمز شده.
سپس صورتم را بوسیدو گفت
_خیلی دوستت دارم.
سرم را پایین انداختم. نمیدانم چرا تا این جمله را میگفت صحنه های دعوا و کتک خوردنم جلوی چشمانم ظاهر میشد. لبخندی زدو گفت
_خوب بی معرفت الان تو باید بگی منم دوستت دارم.نه اینکه زمین و نگاه کنی.
خندیدم وگفتم
_خوب منم دوستت دارم.
_چرا با زورو زحمت این حرف و میزنی؟
لبخندی زدم و گفتم
_نه بابا، چه زور و زحمتی خوب منم دوستت دارم دیگه. معلوم نیست؟
خندیدو گفت
_نه خدا شاهده معلوم نیست.
خندیدم و به چشمانش خیره ماندم.فرهاد ادامه داد
_برف بازیه خیلی حال داد.
_الان بریم ادم برفی درست کنیم؟
_بعد از نهار بریم.
لبخندم جمع شدو گفتم
_تنهایی برم؟
سیگارش را روشن کردو گفت
_بگذار اینو بکشم میریم.
_چرا اینقدر سیگار میکشی؟
در پی سکوت فرهاد ادامه دادم
_بوش به این بدیه چطوری میکشی، لااقل قلیون بوش خوبه.
لبخند روی لبانش نقش بست و گفت
_دوست داری قلیون بکشی؟
لبخندم جمع شدو گفتم
_نه
_اگر دوست داری برات اماده میکنم ها
_نه دوست ندارم.
_پس چرا با مرجان میکشیدی؟
چهره م مضطرب شدو گفتم
_بیشتر مرجان میکشید من گلویم میسوزه سرفه میکنم. شاید دو سه بار شلنگ و میداد دست من. منم زود بهش میدادم.
فرهاد به چشمانم خیره ماند کمی مضطرب شدم و گفتم
_بخدا راست میگم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_253 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_254
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
به حمام رفتم موهایم را سشوار کشیدم و بافتم. بلیز و شلوار گرمی پوشیدم و نزد فرهاد رفتم.
مشغول درست کردن زغال برای جوجه کباب نهار بود.
دستکش هایم را پوشیدم و سرگرم درست کردن ادم برفی شدم. ادم برفی ام که اماده شد گوشی ام را اوردم و با او عکس گرفتم.
سپس گفتم
_فرهاد
_جانم
_میای با ادم برفی عکس بگیریم؟
منقل را رها کردو نزدیک من امد و عکس گرفتیم، دستم را گرفت و گفت
_دستکشت کو؟
_داخله
_خوب سردت میشه، پاشو بیا کنار زغال.
کنار منقل ایستادم، محبت های فرهاد ارامش را به قلبم باز گردانده بود . هرچند یاد اوری خاطرات تلخ رهایم نمیکرد.
صبح روز بعد زمانیکه از خواب بیدارشدم، فرهاد کنارم نبود نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده صبح بود.
گوشی ام را برداشتم شماره فرهاد را گرفتم وگفتم
_الو
_سلام ، بیدارشدی؟
_کجایی فرهاد ؟
_الان میام، سرخیابونم.
_باشه خداحافظ
دست و صورتم را شستم فرهاد وارد خانه شدو گفت
به استقبالش رفتم، خندیدو گفت
_اینقدر خوابیدی صورتت پف کرده. تنبل دیگه ظهر شده.
_کجا بودی؟
_دستت چپتو بیار جلو
اطاعت کردم
حلقه م را در دستم انداخت و گفت
_دیگه درش نیاری ها.
نگاهی به حلقه م انداختم وگفتم
_رفتی خونه عمه کتی؟
_آره رفتم حلقتو اوردم.
_خوب منم میبردی.
اخم های فرهاد در هم رفت و به تندی گفت
_چند بار بهت بگم من دوست ندارم تو پاتو به اون روستای لعنتیت بزاری.
دستم را از دستش کشیدم و سرم را پایین انداختم، لحنش فریاد شدو گفت
_واقعا نمیفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ چند بار بهت گفتم نباید اونجا بری؟
بدنبال سکوت من دستش را زیر چانه م گذاشت سرم را باخشم بالا اوردو گفت
_منو نگاه کن.
به چشمانش خیره ماندم وگفتم
_حالا چرا عصبانی میشی؟
_چرا اینقدر این جمله احمقانه منو ببر اونجارو تکرار میکنی؟
_منظورم این بود که منم بیام یه دوری بزنم.
_چند بار تاحالا بهت گفتم من از اونجا بدم میاد؟
_زیاد گفتی
_پس چرا مدام تکرارش میکنی؟ نفهمی؟
سکوت کردم. فرها از کنارم گذشت و ادامه داد
_این اخرین باریه که با زبون بهت تذکر دادم. اسم اون خراب شده رو به دهنت نیار ،دفعه بعد که تکرارکنی چنان میزنمت که اویزه گوشت بمونه.
روی کاناپه لمیدو گفت
_تو اخلاقت همینه، هر چیزیو که من خواستم حالیت کنم قبلش یه با مفصل زدمت بعد حالی شدی.
حرف فرهاد غرورم را خدشه دار کرد. بغض به گلویم چنگ انداخت چشمانم غرق اشک شد، ادامه داد
_گریه کنی خودت میدونی ها
به اتاق خواب رفتم موهایم را جمع کردم و از انجا خارج شدم نشسته بودو سیگار میکشید.
تحکمی گفت
_چایی داریم؟
_الان درست میکنم.
_بله دیگه تالنگ ظهر خواب بودی چای کجا بود؟
زیر کتری را روشن کردم، و از پنجره اشپزخانه ادم برفی ام را نگاه میکردم، یاد اوری خاطره خوش دیروز اشک را روی گونه ام غلطاند. با صدای فرهاد در نزدیکی خودم، سریع اشکهایم را پاک کردم.
_داری چیکار میکنی؟
_بیرون و نگاه میکنم.
_بیرون و نگاه میکنی و گریه میکنی؟ الان بهت نگفتم گریه نکن.
_خوب گریه کردن که دست خودم نیست وقتی ناراحت میشم گریه م میگیره.
_با گریه ت رو اعصاب من راه میری
_خوب برو اونور بشین من و نبینی، منم گریه م تموم شد میام.
_الان واسه چی ناراحتی؟
برخاستم وگفتم
_من میدونم تو داری دنبال بهانه میگردی من و بزنی خوب بیا بزن بزار تموم شه.
از شانه ام مرا هل دادو گفت
_خفه شو اعصاب من و بهم میریزی من که یه حرکتی میکنم بعد همونو میزنی تو سرم.
_داری ارامشمونو خراب میکنی فرهاد.
_اگه دلت ارامش میخواد قبل از حرف زدنت یکم فکر کن بعد ضرتو بزن
_الان من بگم غلط کردم تو دست از سرم برمیداری.
_الان اگه تو مسافرت نبودیم، میدونستم چیکارت کنم که زبون درازی یادت بره.حیف که نمیخوام سفرو خراب کنم.
_من حرف نمیزنم میگی چرا لال مونی میگیری، حرف میزنم میگی داری زبون درازی میکنی، الان تکلیف من چیه ؟ من چیکار کنم؟
_تو فعلا خفه شو ، یذره دیگه ادامه بدی میزنم لهت میکنم ها.
_باشه من ساکت میشم فقط بعدش نگی چرا لالمونی گرفتی ها.
به سراغ کتری رفتم و چای را دم کردم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_254 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_255
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
روی کاناپه لمید یک لیوان چای مقابلش نهادم و به اشپزخانه باز گشتم.نگاهی به حلقه م انداختم و روی صندلی نهار خوری نشستم.
مدتی که گذشت گفت
_پاشو لباسهاتو بپوش بریم نهار بخوریم.
گفته اش را اطاعت کردم، سوار ماشین شدیم و در سکوت به یک رستوران رفتیم بعد از صرف نهار مرا به بازارچه محلی بردو گفت
_دوست داری بریم یکم خرید کنیم؟
با دلخوری گفتم
_نه
دستش را زیر چانه مم گذاشت وگفت
_قهری با من؟
به چشمانش نگاه کردم وگفتم
_نه
_پس پیاده شو بریم خرید کنیم.
از ماشین پیاده شدیم دستم را گرفت و هم گام شدیم.
از سفر بازگشتیم، بدخلقی های فرهاد گاهی ناراحتم کرد اما سفرخوبی بود. خیلی خوش گذشت.
صبح روز شنبه بود . منتظر زهره بودم. ساعت از نه گذشته بودو او هنوز نیامده بود.با فرهاد تماس گرفتم. تماس با پیام در جلسه هستم قطع شد.
اعظم خانم گفت
_چرا زهره خانم نیامد؟
_نمیدونم، منتظرشم
_خوب بهش زنگ بزن.
_خاموشه
_اشکال نداره، ایشالا که میاد.
برخاستم و خودم به تنهایی سرگرم شدم، یک ساعت گذشت
صدای زنگ تلفن خانه توجه مرا به خود جلب کرد، به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم
فرهاد با تندی گفت
_ چرا گوشی بی صاحبتو جواب نمیدی؟
با لحن فرهاد جا خوردم و گفتم
_ تو اطاق نقاشی م بودم گوشیم تو پذیرایی جا مونده بود.
تن صدایش بالا رفت و گفت
_چند بار باید بهت بگم که گوشی تو از خودت جدا نکن؟
_ حالا چیزی نشده که، من خونم به تلفن خونه زنگ میزدی.
_ وسط جلسه به اون مهمی به من زنگ زدی، نتونستم جواب بدم هرچی بهت اس ام اس میدم چیکارم داشتی ؟جواب نمیدی اعصابمو بهم ریختی، اصلا نفهمیدم جلسه م چه طوری گذشت، چی گفتم، چی شنیدم، مدام استرس تو رو داشتم، هجده تا پیام دادم جواب ندادی، مگه بهت نگفتم هر جایی که میری اون بی صاحاب مونده رو با خودت ببر؟
سکوت کردم، پاسخی نداشتم.
فرهاد ادامه داد
_ حالا چیکارم داشتی؟
آرام گفتم
_هیچی معلم نقاشی نیومده بود، هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد. میخواستم تو زنگ بزنی آموزشگاه بگی چرا نیومده؟
_ همین ؟اعصاب من و از صبح تا حالا به خاطر یه موضوع مسخره ریختی به هم؟ نیومده شاید مریضه.کاری نداری تو مخی؟
آرام گفتم
_ نه
ارتباط مان قطع شد به سراغ گوشی ام رفتم .
چند تماس بی پاسخ از شمارهای ناشناس داشتم چشمانم گرد شد.
کسی شماره من را نداشت، لحظه ای تنم لرزید.
وای یه دردسر جدید .پیامهای فرهاد را باز کردم .
گوشی م را با کلافگی روی مبل انداختم. می اندیشیدم به اینکه الان درست ترین کار چیست؟
آیا به فرهاد شماره ناشناس را بگویم یانه .
خداحافظی اعظم خانم نوید نزدیک شدن لحظه ورود فرهاد به خانه را به من داد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_255 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_256
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شماره را دوباره نگاه کردم، دوست داشتم زنگ بزنم ببینم کیست؟
نکند زهره با خط دیگری با من تماس گرفته.
به هر حال این بار مسیر راست گفتن با فرهاد را انتخاب می کنم.
صدای ورود ماشین به داخل خانه توجه م را جلب کرد لبم را گزیدم. الان فرهاد هم عصبی از پاسخ ندادن گوشی م بود ،و هم این شماره ناشناس.
فکری کردم و گفتم
_ به من چه؟ شماره منو که کسی نداره. لابد اشتباه گرفته.
وارد خانه شد به استقبالش رفتم اخم کرده بود با دیدن من اخمش شدید شدو بلند گفت
_ چرا گوشیتو جواب ندادی ؟
با فریادش تکان خوردم و ناخواسته کمی به عقب رفتم. فرهاد کیف اش را زمین پرت کرد و نزدیک ام آمد
یقه بلیزم را در مشتش گرفت جیغی کشیدم و ناخواسته دستم را جلوی صورتم گرفتم.
تکانی به من دادو گفت
_چرا هر چیزی را باید هزار بار بهت بگم اخر هم با کتک حالیت شه؟
مرا هل داد محکم به دیوار خوردم
سبابه ام را گزیدم و گفتم
_ببخشید
_خفه شو صدا ازت نیاد، هیچی نمیخوام بگی فقط دهنتو ببند، لالمونی بگیر.
از من فاصله گرفت کتش را در اوردو به سمت اشپزخانه رفت، دست و صورتش را شست از نگاه خیره و چپ چپش میترسیدم. خدا خدا میکردم به سمت گوشیم نرود.
سرمیز نشست و گفت
_بیا غذارو بکش کوفت کنیم.
به سراغ قابلمه رفتم صدای تند و بلند نفس هایش مرا میترساند غذارا سرمیز نهادم پس از صرف نهار دلم را به دریا زدم وگفتم
_راستی فرهاد
به چشمانش نگاه کردم از اخمش ترسیدم و حرفم را خوردم
فرهاد ادمه داد
_چی شده؟
_یه جوری نگاه میکنی ادم از ترس لال میشه
_تو و ترس؟تو اگه ترس حالیت بود رفتارتو مراقبت میکردی، حالا بگو ببینم ،چی میخواستی بگی؟
نفسی کشیدم قلبم از ترس تیر کشیدو گفتم
_یه شماره ناشناس بهم چند بار زنگ زده.
_کی بود؟
_نمیدونم
_جواب ندادی دیگه درسته؟
_اره جواب ندادم، اخه بعدا متوجه شدم. تو که زنگ زدی خونه گفتی چرا جواب ندادی؟ رفتم سراغ گوشیم دیدم زنگ زده
_برو گوشیتو بیار
برخاستم و گوشی ام را به دستش دادم، شماره را گرفت صدا را روی پخش زداقایی گفت
_الو
_سلام شما با این خط تماس گرفتید؟
_بله ، اول شما زنگ زدی من زنگ زدم ببینم چیکار داشتی.
فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت
_این خط خوتونه؟ خانمم با شماره خانم الیاسی معلم نقاشیش تماس گرفته.
_بله ، ایشون خانمم هستد.
_گویا امروز کلاس تشریف نیاوردند. خانمم بخاطر اون تماس گرفته.
_متاسفانه امروز مادرشون فوت شده، فک کنم تا چند روز نتونه بیاد...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_256 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_257
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد تلفن را قطع کردوحرفی نزد.
برخاست و روی کاناپه ها لمید، نفس راحتی کشیدم خدارو شکر بخیر گذشت.
یک لیوان چای برایش بردم و کنارش نشستم. سپس ارام گفتم
_حالا من چیکار کنم؟
_چیو؟
_کلاس نقاشیمو
_باید صبر کنی دیگه مادرش مرده، خودش که نمرده. چند روز دیگه میاد.
_اگر دیگه نیاد چی؟
_اولا میاد ، میدونی چقدر پول میگیره. دوما هم نیاد به جهنم یکی دیگه برات میگیرم.
هردو ساکت شدیم فرهاد گفت.
_عسل حلقه ت چرا تو دستت نیست؟
لبم را گزیدم و برخاستم به اتاق نقاشی م رفتم و حلقه م را از کنار پالت رنگم برداشتم. و در دستم کردم.
به سمت او باز گشتم. سر تاسفی برایبم تکان دادو گفت
_مگه نگفتم درش نیار؟
_من با انگشتر نمیتونم هیچ کاری کنم.
_هیچ کاری نکن. خونه که خدمتکار داره، نقاشی ام اگر میبینی با حلقه نمیتونی انجام نده.
سرم را پایین انداختم و گفتم
_حالا مثلا چی میشه که من حلقمو در بیارم نقاشی که کشیدم دوباره بندازم دستم؟ یا اصلا نندازم دستم، من که از خونه بیرون نمیرم.
_حلقه چه ربطی به از خونه بیرون رفتن داره؟
_اینجا منم و تو ، اعظم خانم و زهره هم میدونن من زن توأم، حلقه نداشته باشم چی میشه؟
_با من بحث نکن، باید عادت کنی حلقه تو دستت باشه.
سکوت کردم.صدای زنگ ایفن بلند شد، فرهاد برخاست در را به روی مرجان و ریتا گشود. از پنجره مرجان را دیدم گوشی ریتا را از دستش گرفت و سپس سیلی ایی به صورت او زد متعجب شدمو هینی کشیدم، فرهاد گفت
_چیشده؟
_مرجان زد تو صورت ریتا
_به روشون نیار انگار نه انگار که دیدی.
وارد خانه شدند چشمان ریتا اشک آلود بود. سلام و احوالپرسی کردیم.
مرجان نشست و رو به ریتا گفت
_همونی که من بهت گفتم را میگی، فهمیدی؟
ریتا سر مثبت تکان داد.
فرهاد گفت
_چیشده؟
مرجان لب گشودوگفت
_گوشیشو گم کرده.
_کجا؟
_نمیدونیم.
_واسه این داری گریه میکنی؟ خودم برات یه گوشی میخرم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_257 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_258
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان ابرویی بالا انداخت و گفت
_با شهرام داشتیم میرفتیم یه جا کار داشتیم .اتفاقی تو مسیر ریتا رو دیدیم، تو سرویس مدرسه ش داشت با تلفن صحبت میکرد. شهرام زنگ زدبهش گفت با کی حرف میزدی ؟ این خنگ بیشعور هم گفت با مامان، نمیدونست من کنار شهرام نشستم.
فرهاد اخمی کردو گفت
_تو گوشیتو برده بودی مدرسه؟
تینا سرش را پایین انداخت ، مرجان ادامه داد
_ شهرام از همین هم عصبانیه
_حالا با کی حرف میزدی؟
پاسخ فرهاد را مرجان سریع داد
_با تینا دوستش.
_خوب چرا راستشو نگفتی؟
ریتا ارام و زیر لب گفت
_بابا از تینا بدش میاد.
_بابات یه چیزی میدونه که از تینا بدش میاد ، چرا حرف باباتو گوش ندادی؟
مرجان نفسی کشیدو گفت
_الان شهرام داره میاد اینجا گوشی ریتا رو ازش بگیره، خانم گوشیشو تو راه گم کرده.
چشمان فرهاد گردشد و متعجب گفت
_گم کرده؟
_بله
_چطور بعد این جریان گوشی یکباره گم شد؟
_از دستش افتاده لابد
_یه خورده مشکوکه ها، ریتا جان یکم فکر کن عمو یه دروغ بهتر بگو
مرجان رویش را برگرداند ریتا گفت
_راست میگم عمو بخدا، بیا کیفمو بگرد، وسایلامو ببین.
صدای زنگ ایفن بلند شد مرجان رو به فرهاد ملتمسانه گفت
_تروخدا برو ارومش کن، میخواد بچمو بزنه.
فرهاد شاسی ایفن را زد و به حیاط رفت مرجان سراسیمه برخاست از داخل یقه اش دست کردو از زیر لباسش گوشی ریتا را در اوردو با خواهش رو به من گفت
_عسل تورو ارواح خاک پدرو مادرت اینو قایمش کن .
من متحیر مانده بودم. مرجان دوان دوان سمت اتاق خواب رفت و گفت
_بیا
سریع وارد اتاق خواب شدم مرجان گوشی را زیر عسلی فرستادو گفت
_ببخشید عسل جان، نترس گوشیش سایلنته، صدا ازش در نمیاد.
_مرجان اگر فرهاد بفهمه چی؟
_نمیفهمه.
_خودت اخلاقشو میدونی دیگه
مرجان مکثی کردو گفت
_خواستم برم میبرمش، عسل یه وقت به فرهاد نگی ها، همون لحظه میزاره کف دست شهرام.
صدای داد شهرام در خانه پیچید
_ریتا گوشیت کو؟
صدای هق هق گریه ریتا امد من و مرجان از اتاق خارج شدیم، فرهاد مشکوک به ما نگاه میکرد.
شهرام نزدیک ریتا رفت مرجان سد راهش شد و گفت
_بچمو ولش کن، گوشیشو گم کرده، فدای سرش.
_مرجان، تو پیشونی من چیزی نوشته که دروغ به این بزرگی رو به من میگی؟
_دروغ نیست.
فرهاد نزدیک رفت بازوی شهرام را گرفت و گفت
_بیا بگیر بشین.
روی کاناپه ها نشست ورو به فرهاد گفت
_گوشیشو با خودش برده مدرسه، تو سرویس نشسته نیشش تا بنا گوشش باز داره با تلفن حرف میزنه من رفتم پشت خطش میگه دارم با مامانم حرف میزنم، حالا مرجان کجاست کنار من نشسته.
رو به ریتا گفت
_باکی حرف میزدی؟
ریتا مکثی کردو گفت
_با تینا
نگاه شهرام سرشار از تهدید شدو گفت
_برم گوشی تینا رو از مادرش بگیرم، ببینم شماره تو تو اون ساعت تو گوشیش هست یانه؟
ترس در نگاه ریتا نشست و به مرجان نگاه کرد، شهرام ادامه داد
_مگه ریتا همکلاسیت نیست؟ شما دو نفر تازه از مدرسه تعطیل شدید اونم گوشیشو اورده بود مدرسه؟
همه ساکت بودند شهرام ادامه داد
_ریتا داری دروغ میگی ها، من میفهمم.
ریتا سرش را پایین انداخت و گفت
_من دروغ نمیگم.
_اونبار بهت گفتم یه باره دیگه دست از پا خطا کنی باید قید مدرسه رفتن و بزنی و بی سواد بمونی، من سرحرفم هستم ها، نمیزارم درس بخونی. چون تو داری با ابرو و حیثیت من و مادرت بازی میکنی.
همه ساکت شدند .
از زبان فرهاد
کنار شهرام نشستم ارام و زیر لبی به من گفت
_با این بیشرف نمیدونم چیکار کنم. عقلم به جایی قد نمیده، هرکاری بلد بودم باهاش کردم، از همه دری وارد شدم نشد که نشد.
_به مرجان بگو مراقبش باشه.
_مرجان داره مخفی کاری میکنه.
_اره معلومه، گوشیش گم نشده، دست مرجانه.
_میدونم، ولی نمیتونم ثابت کنم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁