ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_259 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_259
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اشپزخانه را ترک کردم ، چند دقیقه بعد مرجان به کمک عسل به اشپزخانه رفت پچ پچ میکردند، از عسل کلافه و عصبی بودم، خدا خدا میکردم که راستش را بگوید، اصلا دوست نداشتم زندگی ارامم بهم ریخته شود.
مهمانانمان رفتند، کنارش دراز کشیدم عسل چشمانش را بست دستی به موهایش کشیدم وگفتم
_خوابیدی؟
باهمان چشمان بسته گفت
_دارم میخوابم.
کمی به او خیره ماندم، بیشترمواقع کنارم مانند یک مجسمه، سردو بی روح بود. البته شاید علت سردی الانش بخاطر لگدی که به پایش زدم بود. لعنت به من. بازهم ناراحتش کردم، جواب ندادن گوشی اش هم مسئله مهمی نبود که بخواهم در بدو ورودم بخانه ناراحتش کنم.
صورتش را بوسیدم، چشمانش را گشود نگاهی به من انداخت در ابی چشمانش غرق شدم وگفتم
_دوستت دارم.
لبخندی زدو گفت
_منم دوستت دارم.
عذاب وجدان داشتم، عسل هم با کلامش بدتر اتش جانم را شعله ور کردو گفت
_تو که اینهمه خوبی و به من محبت میکنی، چی میشه یه خورده هم اخلاقتو خوب کنی؟
لبخندی زدم وگفتم
_خوب عصبی م میکنی
_اگر اخلاقتو خوب کنی که عصبانی نمیشی.
پیشانی اش را بوسیدم وگفتم
_چشم.
باصدای اهنگ غریبی از خواب بیدار شدم، عسل مضطرب و بالب گزیده به من خیره بود. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
_ساعت شش و نیم صبحه
برخاستم و هاج واج گفتم
_عسل نه گوشی منه نه گوشی تو صدای چیه؟
از تخت پایین امدم و بدنبال صدا میگشتم.
عسل روی تخت نشست. چهره مضطربش نشان این بود که چیزی هست که او مخفی میکند.
تن صدایم را بالا بردم وگفتم
_صدای چیه؟
توجهم به سمت عسلی کنار عسل جذب شد عسلی را کنار زدم چشمانم گرد شد و متعجب گفتم
_این گوشیه کیه عسل؟
نگاهم را که دید سریع گفت
_ریتا...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که سی هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_259 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_260
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
چپ چپ به عسل خیره ماندم و گفتم
_گوشی ریتا اره؟
به چهره مضطربش خیره ماندم و سکوت کردم.
باخودم گفتم اخه زبون نفهم من با تو چیکار کنم؟ دیگه چقدر بزنمت؟داره مثل سگ به خودش میلرزه . خوبه اینهمه میترسی و اینهمه پررویی.
دستم را به سمتش دراز کردم جیغ کشید و خودش را جمع کرد، سعی کردم خشم را در صدایم کنترل کنم.
دستش را گرفتم و گفتم
_پاشو حاضر شو.
هاج و واج به من خیره بود. صدایم را بلند کردم و گفتم
_کری؟
سریع به سراغ کمد لباسهایش رفت مانتو شلوار و روسری اش را پوشید.
خودم هم حاضر شدم از کتفش گرفتم و او را از اتاق بیرون انداختم.
تعادلش را از دست داد و محکم به میز کنار در خورد صدای شکستن گلدان روی میز بلند شد، صاف ایستادو با بغض گفت
_کجا میبری منو؟
پاسخی به سوالش ندادم سوار ماشین شدیم و با سرعت به خانه شهرام رفتم.
عسل با لب گزیده به من خیره بود. از ماشین پیاده شدم. کمی منتظر ماندم عسل همچنان نشسته بود ، دور ماشین چرخیدم، در سمت عسل را باز کردم و از بازویش گرفتم و پیاده اش کردم ، زنگ در را زدم، در باز شد، وارد حیاط شدیم شهرام به ایوان امدو هاج و واج گفت
_خیر باشه
نزدیک شهرام شدیم عسل ارام سلام کرد، به شهرام دست دادم وگفتم
_مرجان خونه س؟
_اره چطورمگه؟
وارد خانه شدیم، مرجان و ریتا سر میز صبحانه نشسته بودند، مرجان با دیدن ما برخاست.
دست در جیبم کردم. گوشی ریتا را در اوردم و روبه شهرام گفتم
_بفرمایید ، اینم گوشی ریتا
شهرام متعجب گوشی را گرفت و گفت
_این دست تو چیکار میکنه؟
_از خانمت سوال کن. دیروز منو فرستاده دنبال نخود سیاه، برو شهرام را اروم کن، من اومدم داخل خونه دیدم با عسل از اتاق خواب در اومدند. به عسل میگم مرجان چیکارت داشت، میگه به کار زنونه داشت، صبح ساعت شش و نیم صبح آلارم گوشی ریتا ، از زیر عسلی منو از خواب بیدار کرده.
همه ساکت بودند، رو به مرجان گفتم
_نصف برخوردهای ناشایستی که من با عسل کردم مقصرش تو بودی، سپردم دستت ببریش خرید ، سر از سفره خانه در اوردید، سپردم ببری فروشگاه، بردی اینور و ور ، سپردم دستت رفتم چین، عسل و انداختی تو ماشینت همه جا بردی اخرهم سر از شمال در اوردید، تصمیم گرفتم دیگه عسل و دست تو نسپارم که با ارامش زندگی کنم، اگر شما اجازه بدی مرجان خانم من دارم با عسل زندگی میکنم.
شهرام با لب گزیده شده مشغول وارسی گوشی ریتا بود. ریتاهم پشت مادرش پناه گرفته بود...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_260 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_261
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اشاره ایی به عسل کردم و گفتم
_ازت خواهش میکنم، دست از سر این بردار، بزار ما زندگی کنیم.
شهرام دست مرا گرفتو به حیاط برد.
سپس گفت
_گوشی ریتارو نگاه کردی؟
_نه
شهرام لبش را گزیدو گفت
_ بدبختی های منو میبینی ؟ بچه م پا کج میزاره مادر احمقش به جای اینکه بامن همکاری کنه بچه رو درست کنیم، با ریتا همکاری میکنه که منو گول بزنن. اسم این حرکتشم میزاره دلم میسوزه تو بچمو میزنی ، الان به نظر تو من با ریتا چیکار کنم؟
فکری کردم وگفتم
_من اگر جای تو بودم، اینقدر میزدمش صدای سگ بده.
شهرام نفس صدا داری کشید و گفت
_یعنی یه بار نشد من از تو نظر بخوام و تو یه حرف منطقی بزنی، میگن هر سری یه عقلی داره من موندم چرا سرتو عقل نداره.
هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد
_زدن اگر تاثیر داشت الان اوضاع من این نبود ، مگه اونسری نزدمش؟ چی شد؟ تو اینهمه عسل رو کتک زدی چی عایدت شده ؟
با کلافگی گفتم
_نمیدونم، من که از دست عسل دارم روانی میشم، ادم به این نفهمی به عمرم ندیده بودم.
_تو هنوز یکسال نشده با عسل زندگی میکنی ، من و چی میگی که هفده ساله دارم با مرجان زندگی میکنم، عسل خیلی خوبه، لااقل یه حرف شنوی ازت داره. مرجان به هیچ صراطی مستقیم نیست. یه چیز بهش بگم ده تا میزاره روش جوابمو میده.
_عسل حرف شنوی داره؟ اگه حرف شنوی داشت من الان اینجا نبودم.
_قصد بدی نداشته، میخواسته به مرجان کمک کنه.
_فقط خدارو شکر که تا گفتم گوشیه کیه گفت مال ریتا، فکرم هزار راه رفت، بخدا اگر جواب نداده بود میکشتمش.
شهرام پوزخندی زدو گفت
_تو دیوانه ایی
_خودت و بزار جای من، عسل نه فامیل داره و نه دوست، یه گوشی غریبه زیر عسلی کنار تخت ، خودت بودی چه فکری میکردی؟
شهرام ابرویی بابا دادو گفت
_داره سکته میکنه از ترس
_حقشه. دلت براش نسوزه.
در را باز کردم وگفتم
بیا بریم.
عسل با احتیاط از کنارم گذشت و سوار ماشین شدیم، جلوی خانه متوقف شدم اعظم خانم پشت در بود. در را باز کردم و انهارا داخل فرستادم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_261 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_262
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از زبان عسل
گوشه ایی نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، اعظم خانم یک لیوان برایم شیر اوردو گفت
_چی شده عروسک خانم؟
سر تاسفی تکان دادم و گفتم
_چیزی نیست.
_رنگ و روی پریده و حال خرابت میگه ترسیدی
بغضم ترکیدو گفتم
_حالم خیلی بده
_چرا؟
به اغوش اعظم خانم رفتم و ماجرا را گفتم.
اعظم خانم ارام و با تومأنینه گفت
_شوهر به این خوبی خدا بهت داده چرا اینقدر اذیتش میکنی؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_میترسم اعظم خانم.
_از شوهرت؟
_اره ، ظهر بیاد خونه به خاطر دروغی که گفتم دعوام میکنه.
_ایشالا که تا ظهر اروم میشه
_نمیشه، اخلاقشو میدونم.
_اگه اخلاقشو میدونی چرا این کار و کردی؟
_دلم واسه جاریم سوخت. اون خیلی به من کمک کرده دوست داشتم منم کمکش کنم.
_همینو به اقا فرهاد بگو
_شما فرهاد و نمیشناسی ، هیچ توضیحی رو قبول نمیکنه، هرچی بگم بدتر عصبانی میشه، حرفم نزنم باز عصبانی میشه.
_اشکال نداره یه خورده دعوات میکنه بعد اروم میشه دیگه
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_یه خورده دعوام میکنه؟ شما فکر میکنی اون به یکم دادو بیداد راضی میشه؟
چشمان اعظم خانم گرد شدو گفت
_پس چی؟ نکنه دست به زن داره.
سرمثبت تکان دادم وگفتم
_چیکار کنم؟
_خوب تو که میدونی اقا فرهاد اینطوریه چرا عصبانیش میکنی؟
سرم را پایین انداختم، اعظم خانم ادامه داد
_میخوای باهاش حرف بزنم؟
ابروهایم را بالا دادم وگفتم
_نه، بدتر میشه، میگه چرا دهن لقی کردی به اعظم خانم گفتی.
اعظم خانم ساکت شد، اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_دارم سکته میکنم.
_بخدا توکل کن. یکم ذکر بگو، یه چیزی نظر کن.
سپس به اشپزخانه رفت بدنبالش راهی شدم و گفتم
_میدونی اعظم خانم ، وقتی عصبانی میشه و منو میزنه من هیچ پناهگاهی ندارم.
_الهی برات بمیرم مادر اینطوری نگو دلم میگیره.
_خدا تو این دنیا یه نفرو واسه من نزاشته بمونه، من میگم اینهمه ادم تو این کره خاکی زندگی میکنند اگه یکیشون خاله یا عمو و دایی من بود چی میشد؟ چرا من باید اینقدر بی کس و کار باشم لااقل یه خواهری یه برادری چیزی داشتم چی میشد؟
اعظم خانم لبخندی زدو گفت
_فک کن من مادرتم.
لبخند زدم وگفتم
_مرسی
_الان بلند شو دست و روتو بشور یکم به خودت برس ، اون موهای قشنگتو شونه بزن، گوشیتو بردار زنگ بزن به شوهرت ازش عذر خواهی کن.
برخاستم و دست و رویم را شستم پیراهن صورتی بلندم را پوشیدم و موهایم را دو تکه کردم وبافتم، صدای فرهاد تنم را لرزاند. با اعظم خانم صحبت میکرد. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_262 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_263
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اعظم خانم گفت
_نمیدونم چشه،از صبحتاحالاغمبرک زده یه گوشه تا نیم ساعت پیش داشت گریه میکرد.
فرهاد با صدای گرفته گفت
_چرا تنهاش گذاشتید؟ خانم من سابقه خودکشی داره، یه بار دیگه هم گفتم من نه غذا میخوام نه نظافت خونه رو ،در درجه اول حواستون باشه خانمم تنها نمونه. یه وقت بلایی سر خودش میاره.
_تا همین الان اینجا بود. پیش پای شما......
فرهاد حرف اورا بریدو گفت
_الان کجاست؟
_تو اتاق خواب.
_برخاستم. می خواستم از اتاق خواب خارج شوم تا جلوی چشم اعظم خانم باشم ، همینکه در را باز کردم فرهاد پشت در بود. نگاهمان در هم گره خورد از جلوی در کنار رفتم و به دیوار اتاق خواب تکیه دادم فرهاد وارد اتاق شدو در را بست، مقابل من ایستاد نگاهم روی دکمه های لباسش بود. دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد نگاهم به چشمان مشکی اش گره خوردو ته دلم خالی شد.
با صدایی گرفته و مملو از ناراحتی گفت
_چرا دروغ گفتی؟
لبم را گزیدمو سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت
_جواب نمیدی نه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_مرجان قسمم داد.گفت به کسی نگو
فرهاد از مقابلم گذشت لب تخت نشست و سرش را لای دستانش گرفت.
خیره به فرهاد مانده بودم، یک قدم نزدیکش رفتم و ارام گفتم
_ببخشید.
نگاهی چپ چپ به چشمان من انداخت و حرفی نزد، سپس روی تخت دراز کشید وساعد دستش را روی چشمانش گذاشت.
از اتاق بیرون رفتم، نگاه نگران اعظم خانم را دیدم وارد اشپزخانه شدم، اعظم خانم خیره به من گفت
_چقدر ناراحت بود.
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
_تقصیر خودمه، شما که بری حسابمو رسیده.
_حالا فکر کن اون یه سیلی هم بهت بزنه، از صبح تاحالا داری گریه میکنی و غم باد گرفتی که چی دختر استرس واسه سلامتیت سمّه
پوزخندی زدم وگفتم
_یه سیلی؟ یه بار اینقدر منو با کمربند زد که من بیهوش شدم، جاریم اومد منو برد بیمارستان.
چشمان اعظم خانم گرد شد و گفت
_واقعا؟
با صدای بلند فرهاد قلبم از تپش ایستاد.
_اون غلطی که کرده بودی رو هم تعریف کن، فقط قسمت کتک خوردنتو نگو که دل اعظم خانم برات بسوزه و فکر کنه من خیلی ظالم و ستمگرم.
لبم را گزیدم، نزدیکم شدو گفت
_گند کاری پشت گند کاری ، مدام دارم خودمو کنترل میکنم و با خودم تکرار میکنم ایرادی نداره. اما نمیزاری، تو خودت تنت میخاره.
از بازوی دست چپم گرفت مرا به دنبال خود کشید و به اتاق خواب برد.
کمی به من خیره ماند، اخم هایش را در هم کشید سپس انگشت خطابه اش را به سمت من گرفت و گفت
_دفعه اخرت باشه واسه غریبه ها از زندگیت حرف میزنی فهمیدی؟
سر تایید تکان دادم و فرهاد ادامه داد
_ تو چه شناختی از این زن داری که نشستی حرفهای زندگیتو واسش میزنی؟ اخه احمق بیشعور، تو خانم این خونه ایی و اون خدمتکارته، ادم میشینه واسه خدمتکارش خاطره کتک خوردنشو تعریف میکنه؟
از مقابلم رد شدو روی تخت دراز کشید. کنار در روی زمین نشستم. فرهاد سرش را بلند کردو گفت
_پاشو بیا
برخاستم و نزدیکش رفتم دستم را گرفت لب تخت نشستم . با گلهای سفید پایین پیراهنم بازی میکردم.
فرهاد ارام گفت
_عسل جان، یه ذره حواستو به زندگیت جمع کن.
سرم را بالا اوردم و به چشمان فرهاد نگاه کردم بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
_من موندم تو چه فکری پیش خودت کردی که بخاطر ریتا به من دروغ گفتی؟ مگه ریتا کم تورو اذیت کرده؟
اشک روی گونه ام غلطید و گفتم
_فرهاد، میگم قسمم داد.
فرهاد نشست اشک مرا با مهربانی پاک کردو گفت
_میشه منم قسمت بدم که از من مخفی کاری نکنی و دروغ نگی؟
سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد
_چه قسمی داد؟
_به روح پدر و مادرم
سپس فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
_به جون تو.
لبخند روی لبان فرهاد نقش بست وپس از کمی سکوت گفت
_ریتا پاشو کج میزاره، مرجان هم بخاطر اینکه شهرام بهش نگه تو مقصر این کارهای ریتا هستی و ریتا رو دعواش نکنه، گوشی ریتا رو قایم کرده بود. تو نباید دخالت میکردی؟
بدنبال سکوت من دست نوازش روی موهایم کشید و گفت
_دیگه تکرار نکن باشه
همانطور که سرم پایین بود به فرهاد نگاه کردم، متعجب از رفتارش و شرمنده از کار خودم ارام گفتم
_چشم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که چهل هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که پنجاه هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_263 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_264
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
صدای اعظم خانم امد
_عسل خانم
برخاستم در را باز کردم و گفتم
_جانم
_اگر با من کاری ندارید من برم؟
_خسته نباشید.
خداحافظی کردو رفت، فرهاد برخاست و نزدیکم امدو گفت
_دوست داری بریم بیرون؟
با ذوق گفتم
_کجا بریم.
_هرجایی که تو بگی عزیزم.
_بریم فرحزاد؟
_بریم .
_اعظم خانم نهار درست کرده ها
_شام میخوریمش.
لباس پوشیدم و از خانه خارج شدیم ، فرهاد دستم را گرفت و گفت
_عسل حلقه ت کو؟
لبم را گزیدم و گفتم
_ببخشید فرهاد تو اتاق نقاشیمه
نفس صدا داری کشیدو گفت
_چی میشه که یه حرف و هزار بار میگم و باز گوش نمیدی؟
بدنبال سکوت من ادامه داد
_خیلی دلم میخواد دلیلشو بدونم.
خنده م را به زور کنترل کردم، فرهاد ادامه داد
_ترخدا جواب منو بده. چرا یه مطلب و هزار بار تذکر میدم باز یادت میره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_خوب یادم رفته دیگه، بریم خونه می اندازم دستم، دیگه هم درش نمیارم
_اخه هربار همینو میگی
کمی ناراحت از شرایط پیش امده گفتم
_منم اینهمه به تو میگم اخلاقتو خوب کن، چرا گوش نمیکنی؟
فرهاد متعجب خندیدو پرسشگرانه گفت
_عسل
نگاهی به چشمانش انداختم و حرفی نزدم، فرهاد ادامه داد
_بابت اشتباهی که امروز صبح کردی من حرفی بهت زدم؟
_حرفی نزدی ولی میدونی چقدر منو ترسوندی؟
چشمانش گرد شدو گفت
_توخیلی پررویی
ارام و با احتیاط گفتم
_من اشتباه کردم، معذرت خواهی هم کردم دیگه، الان چرا به روم میاری؟
فرهاد در حالی که کلماتش را میکشید گفت
_اهان، عسل خانم ببخشید، من از شما بابت حرفهایی که زدم و الان اشتباهتونو به روتون اوردم ، معذرت میخوام.
ارام خندیدم و زیر لب گفتم
_خیلی شرمند ه م .
به حالت تمسخر گفت
_اره، معلومه که حسابی شرمنده ایی.
ماشین را پارک کرد، به سمتم چرخید دستم را گرفت، التماس در چشمانش موج میزد، ارام گفت
_عسل جان، عزیز دلم ، ازت تمنا میکنم، حواستو به زندگیت جمع کن، اوقاتمونو تلخ نکن، ببین چقدر زندگیمون شیرینه ببین من چقدر دوستت دارم، تروخدا زندگی رو به کامم زهر نکن.
سپس دستم را بوسید و گفت
_باشه؟
لبم را گزیدم و گفتم
_چشم.
اهی کشیدو گفت
_پیاده شو
از ماشین پیاده شدم، فرهاد نزدیکم امد، دستم را گرفت و وارد رستوران شدیم.
پس از صرف نهار باهم به فروشگاه رفتیم، سرگرم نگاه کردن دکوری خانه بودم. فرهاد ارام در گوشم گفت
_عزیزم، هرچی دلت خواست بگو برات بخرم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
_میشه اون کارتی که عمه م بهم داده بود را بدی؟
_میخوای چیکار؟
_واسه خودم جهیزیه بخرم.
فرهاد خندیدو سکوت کرد به سمتش چرخیدم وگفتم
_نمیدیش؟ همه دخترها جهیزیه دارن ،چرا من نداشتم؟ عمه کتی اون پول و واسه همین برام گذاشت دیگه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_264 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_265
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
لبخندش را جمع کردو گفت
_تو خونه همه چیز هست، هرچی میخوای بگو خودم میخرم.
_وسایل های خونه مال کی بوده؟
_مال پدر مادرم بود دیگه، بعد از فوتشون، قرار بود یکیو بیاریم وسایل هارو بخره خونه رو خالی کنیم واسه جهیزیه اون نکبت که خدارو شکر گورشو از زندگیم گم کرد بیرون . بعد که شرایط عوض شد و شما شدی خانم اون خونه. شهرام هم دیگه هیچ حرفی بابت وسایل خونه نزد. البته دکوری های ویترین عتیقه س ، باید سهم شهرام ازش جدابشه.
نگاهم به مجسمه های دکوری سرامیکی افتاد، فرهاد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت
_میخواهیشون؟
_نه ، دارم نگاه میکنم.
_اگر خوشت اومده بگو بگیرم برات.
_نه. نمیخواد
قدم زدن را دوست داشتم، محبت هایی که فرهادبه من میکرد را در عمرم ندیده بودم، خدارو شکر اخلاقش خیلی خوب شده بود.
سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم، فرهاد روی کاناپه ها دراز کشیدو خوابش رفت، به سراغ گوشی ام رفتم.
پیام بلند و بالایی از مرجان داشتم.
"سلام عسل جان، من قصد خراب کردن زندگی شمارو نداشتم، بابت اتفاقی که افتاد شرمنده م و ازت معذرت میخوام.تو خوبیتو به من ثابت کردی، اگر من باعث شدم با فرهاد دعواتون بشه منو ببخش، من تورو از خواهرامم بیشتر دوستت دارم.اگر کاری داشتی برای همیشه رومن حساب کن، میبوسمت، بازم معذرت میخواهم."
به صفحه گوشی ام خیره ماندم. دلم برای حال مرجان میسوخت ، دوست داشتم کنارش بودم، اما عنوان کردن این مسئله منجر به عصبی شدن فرهاد بود.
به اتاق نقاشی م رفتم حلقه م را دستم کردم و سرگرم نقاشی کشیدن بودم.
صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد، برخاستم شاسی ایفن را زدم ، ناخواسته هینی کشیدم، فرهاد گفت
_کیه عسل؟
کمی إن و من کردم فرهاد برخاست و گفت
_کیه؟
_عمو ت و عمه ارزو ، ارسلان هم هست.
چهره فرهاد اشفته شد و گفت
_ولشون کن. بیا اینطرف.
وارد اشپزخانه شدو گفت
_بیا به لیوان چای به من بده.
دوباره زنگ ایفن به صدا در امد.
فرهاد محکم و جدی گفت
_عسل بیا اینور گفتم.
مسیر سه متری راهرو تا ورودی اشپزخانه را طی کردم، صدای زنگ موبایلش از روی اپن بلند شد. نگاهم روی صفحه گوشی اش افتاد
فرهاد که نگاهم را دیده بود گفت
_کیه؟
_عمه ارزو
شاسی کنار گوشی اش را فشار داد و صدای زنگ را ساکت کرد.
یک لیوان چای برایش ریختم و گفتم
_چرا درو روشون باز نمیکنی...؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_265 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_266
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
آهی کشید و گفت
_ چون حوصله ندارم.
صدای زنگ گوشیش دوباره بلند شد ،این بار شماره ارسلان بود. باز هم تلفنش را سایلنت کرد و روی صندلی نشست.
دستم را گرفت و گفت
_ به به میبینم که خانم خوشگل خودم حلقه دستش کرده .
لبخندی زدم م و گفتم
_ دیگه درش نمیارم
با این حرف من خنده روی لبانش آمدوبا تمسخر گفت
_ میدونم ،میدونم ،در نمیاری
من هم خندیدم.
بسیار کنجکاو بودم که ارباب بهجت ،چه کاری با فرهاد دارد که در این چند ماه اخیر چندین بار از شمال تا اینجا آمده، این چه کاریست که عمه آرزو که رابطه خیلی سردی با فرهاد و شهرام داشت هم در جریان بود؟
غذای ظهر را برای شام گرم کردم. پس از صرف شام فرهاد مقابل تلویزیون نشست و مشغول تماشای فیلم پلیسی پر سر و صدایی شد. صدای تلویزیون زیاد بود چای را کنارش نهادم و گفتم
_ یه ذره کمش کن
چنان محو فیلم بود که پاسخ مرا نداد.
به آشپزخانه بازگشتم ،حوصله فیلم دیدن، آنهم پلیس ای را نداشتم صدای آرام اس ام اس گوشی فرهاد توجه مرا جلب کرد. نگاه مخفیانه به فرهاد انداختم. پشت سر من بود و غرق درتماشای فیلم .
وسوسه شدم دلم میخواست پیامش را بخوانم ،اما ترس مانع شد .
منصرف شدم یک قدم به سمت یخچال برداشتم ،دوباره ایستادم، نگاهی به گوشی و فرهاد انداختم.
چطور خودش همیشه گوشی مرا چک میکند؟ این بار من این کار را میکنم .خودش هم بارها گفته که زن و شوهر مسئله خصوصی با هم ندارند. همانطور که گوشی روی اپن بود، شاسی کنارش را زدم قفل صفحه باز شد، نمایش پیام را آوردم. پیام از جانب ارسلان بود
سلام ، بابا سند باغی رو که می گفت ،آورده بود، میخواست هم سند رو بده و هم حرفاشو باهاش بزنه اما تو درو باز نکردی، تا کی میخوای مخفیش کنی؟
چند بار پیام را خواندم چیزی دستگیرم نشد به فکر فرو رفتم چه چیزی را فرهاد از انهامخفی میکرد؟ چرا در را به روی آنها باز نمیکرد ؟
حسی در درون من می گفت تمام این ها به موضوعی که ننه طوبا میخواست قبل از فوتش به من بگوید مرتبط است.
موضوعی که فرهاد به شدت سعی دارد از من مخفی کند.
.
فکری به ذهنم خطور کرد، تپش قلبم بالا رفت گزینه پاسخ را لمس کردم و نوشتم
من چیو مخفی می کنم؟
سپس کمی فکر کردم، نگاهی به فرهاد انداختم و پیام را ارسال کردم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام
رمان عسل اشتراکیه🌹
یعنی دوستانی که میخوان ادامه رمان زیبا و پراز هیجان عسل را که شامل دوفصله بخونن باید مبلغ ۵۰۰۰۰ پرداخت کنن و ادامه رمان رو بخرن.
این رمان شامل دوفصله و ۲۰۰۰ پارت داره 🥰
شما با پرداخت اون مبلغ هردوفصل رو خریداری میکنید. ❤
۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰
فریده علی کرم
💫در کانال خصوصی رمان کامل هستش
💫دراونجا تبلیغ و تبادل هم نداریم.
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
@fafom
لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده.