ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_261 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_262
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از زبان عسل
گوشه ایی نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، اعظم خانم یک لیوان برایم شیر اوردو گفت
_چی شده عروسک خانم؟
سر تاسفی تکان دادم و گفتم
_چیزی نیست.
_رنگ و روی پریده و حال خرابت میگه ترسیدی
بغضم ترکیدو گفتم
_حالم خیلی بده
_چرا؟
به اغوش اعظم خانم رفتم و ماجرا را گفتم.
اعظم خانم ارام و با تومأنینه گفت
_شوهر به این خوبی خدا بهت داده چرا اینقدر اذیتش میکنی؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_میترسم اعظم خانم.
_از شوهرت؟
_اره ، ظهر بیاد خونه به خاطر دروغی که گفتم دعوام میکنه.
_ایشالا که تا ظهر اروم میشه
_نمیشه، اخلاقشو میدونم.
_اگه اخلاقشو میدونی چرا این کار و کردی؟
_دلم واسه جاریم سوخت. اون خیلی به من کمک کرده دوست داشتم منم کمکش کنم.
_همینو به اقا فرهاد بگو
_شما فرهاد و نمیشناسی ، هیچ توضیحی رو قبول نمیکنه، هرچی بگم بدتر عصبانی میشه، حرفم نزنم باز عصبانی میشه.
_اشکال نداره یه خورده دعوات میکنه بعد اروم میشه دیگه
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_یه خورده دعوام میکنه؟ شما فکر میکنی اون به یکم دادو بیداد راضی میشه؟
چشمان اعظم خانم گرد شدو گفت
_پس چی؟ نکنه دست به زن داره.
سرمثبت تکان دادم وگفتم
_چیکار کنم؟
_خوب تو که میدونی اقا فرهاد اینطوریه چرا عصبانیش میکنی؟
سرم را پایین انداختم، اعظم خانم ادامه داد
_میخوای باهاش حرف بزنم؟
ابروهایم را بالا دادم وگفتم
_نه، بدتر میشه، میگه چرا دهن لقی کردی به اعظم خانم گفتی.
اعظم خانم ساکت شد، اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_دارم سکته میکنم.
_بخدا توکل کن. یکم ذکر بگو، یه چیزی نظر کن.
سپس به اشپزخانه رفت بدنبالش راهی شدم و گفتم
_میدونی اعظم خانم ، وقتی عصبانی میشه و منو میزنه من هیچ پناهگاهی ندارم.
_الهی برات بمیرم مادر اینطوری نگو دلم میگیره.
_خدا تو این دنیا یه نفرو واسه من نزاشته بمونه، من میگم اینهمه ادم تو این کره خاکی زندگی میکنند اگه یکیشون خاله یا عمو و دایی من بود چی میشد؟ چرا من باید اینقدر بی کس و کار باشم لااقل یه خواهری یه برادری چیزی داشتم چی میشد؟
اعظم خانم لبخندی زدو گفت
_فک کن من مادرتم.
لبخند زدم وگفتم
_مرسی
_الان بلند شو دست و روتو بشور یکم به خودت برس ، اون موهای قشنگتو شونه بزن، گوشیتو بردار زنگ بزن به شوهرت ازش عذر خواهی کن.
برخاستم و دست و رویم را شستم پیراهن صورتی بلندم را پوشیدم و موهایم را دو تکه کردم وبافتم، صدای فرهاد تنم را لرزاند. با اعظم خانم صحبت میکرد. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_262 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_263
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اعظم خانم گفت
_نمیدونم چشه،از صبحتاحالاغمبرک زده یه گوشه تا نیم ساعت پیش داشت گریه میکرد.
فرهاد با صدای گرفته گفت
_چرا تنهاش گذاشتید؟ خانم من سابقه خودکشی داره، یه بار دیگه هم گفتم من نه غذا میخوام نه نظافت خونه رو ،در درجه اول حواستون باشه خانمم تنها نمونه. یه وقت بلایی سر خودش میاره.
_تا همین الان اینجا بود. پیش پای شما......
فرهاد حرف اورا بریدو گفت
_الان کجاست؟
_تو اتاق خواب.
_برخاستم. می خواستم از اتاق خواب خارج شوم تا جلوی چشم اعظم خانم باشم ، همینکه در را باز کردم فرهاد پشت در بود. نگاهمان در هم گره خورد از جلوی در کنار رفتم و به دیوار اتاق خواب تکیه دادم فرهاد وارد اتاق شدو در را بست، مقابل من ایستاد نگاهم روی دکمه های لباسش بود. دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد نگاهم به چشمان مشکی اش گره خوردو ته دلم خالی شد.
با صدایی گرفته و مملو از ناراحتی گفت
_چرا دروغ گفتی؟
لبم را گزیدمو سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت
_جواب نمیدی نه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_مرجان قسمم داد.گفت به کسی نگو
فرهاد از مقابلم گذشت لب تخت نشست و سرش را لای دستانش گرفت.
خیره به فرهاد مانده بودم، یک قدم نزدیکش رفتم و ارام گفتم
_ببخشید.
نگاهی چپ چپ به چشمان من انداخت و حرفی نزد، سپس روی تخت دراز کشید وساعد دستش را روی چشمانش گذاشت.
از اتاق بیرون رفتم، نگاه نگران اعظم خانم را دیدم وارد اشپزخانه شدم، اعظم خانم خیره به من گفت
_چقدر ناراحت بود.
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
_تقصیر خودمه، شما که بری حسابمو رسیده.
_حالا فکر کن اون یه سیلی هم بهت بزنه، از صبح تاحالا داری گریه میکنی و غم باد گرفتی که چی دختر استرس واسه سلامتیت سمّه
پوزخندی زدم وگفتم
_یه سیلی؟ یه بار اینقدر منو با کمربند زد که من بیهوش شدم، جاریم اومد منو برد بیمارستان.
چشمان اعظم خانم گرد شد و گفت
_واقعا؟
با صدای بلند فرهاد قلبم از تپش ایستاد.
_اون غلطی که کرده بودی رو هم تعریف کن، فقط قسمت کتک خوردنتو نگو که دل اعظم خانم برات بسوزه و فکر کنه من خیلی ظالم و ستمگرم.
لبم را گزیدم، نزدیکم شدو گفت
_گند کاری پشت گند کاری ، مدام دارم خودمو کنترل میکنم و با خودم تکرار میکنم ایرادی نداره. اما نمیزاری، تو خودت تنت میخاره.
از بازوی دست چپم گرفت مرا به دنبال خود کشید و به اتاق خواب برد.
کمی به من خیره ماند، اخم هایش را در هم کشید سپس انگشت خطابه اش را به سمت من گرفت و گفت
_دفعه اخرت باشه واسه غریبه ها از زندگیت حرف میزنی فهمیدی؟
سر تایید تکان دادم و فرهاد ادامه داد
_ تو چه شناختی از این زن داری که نشستی حرفهای زندگیتو واسش میزنی؟ اخه احمق بیشعور، تو خانم این خونه ایی و اون خدمتکارته، ادم میشینه واسه خدمتکارش خاطره کتک خوردنشو تعریف میکنه؟
از مقابلم رد شدو روی تخت دراز کشید. کنار در روی زمین نشستم. فرهاد سرش را بلند کردو گفت
_پاشو بیا
برخاستم و نزدیکش رفتم دستم را گرفت لب تخت نشستم . با گلهای سفید پایین پیراهنم بازی میکردم.
فرهاد ارام گفت
_عسل جان، یه ذره حواستو به زندگیت جمع کن.
سرم را بالا اوردم و به چشمان فرهاد نگاه کردم بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
_من موندم تو چه فکری پیش خودت کردی که بخاطر ریتا به من دروغ گفتی؟ مگه ریتا کم تورو اذیت کرده؟
اشک روی گونه ام غلطید و گفتم
_فرهاد، میگم قسمم داد.
فرهاد نشست اشک مرا با مهربانی پاک کردو گفت
_میشه منم قسمت بدم که از من مخفی کاری نکنی و دروغ نگی؟
سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد
_چه قسمی داد؟
_به روح پدر و مادرم
سپس فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
_به جون تو.
لبخند روی لبان فرهاد نقش بست وپس از کمی سکوت گفت
_ریتا پاشو کج میزاره، مرجان هم بخاطر اینکه شهرام بهش نگه تو مقصر این کارهای ریتا هستی و ریتا رو دعواش نکنه، گوشی ریتا رو قایم کرده بود. تو نباید دخالت میکردی؟
بدنبال سکوت من دست نوازش روی موهایم کشید و گفت
_دیگه تکرار نکن باشه
همانطور که سرم پایین بود به فرهاد نگاه کردم، متعجب از رفتارش و شرمنده از کار خودم ارام گفتم
_چشم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #زبانعشق رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که چهل هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@onix12
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
#سلام_توجه_توجه 📣📣
دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان #عسل رو به صورت یکجا بخونید با پرداخت
هزینه حق اشتراک که پنجاه هزار تومن هست میتونید
اگر تمایل به خوندن به صورت یکجادارید پی وی پیام بدید👇👇
@Fafaom
در غیر این صورت رمان تا انتها به صورت پارت پارت تو همین کانال گذاشته میشه
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
سلام🌹
اعضا محترم و خوب کانال بنده رمان رو از نویسنده خریدم و نحوه پارت گذاری در اختیار بنده است و نویسنده هیچ نقشی در این کار نداره اینکه گاهی پارت گذاشته نمیشه نویسنده در جریان نیست خواهش میکنم پی وی ایشون نرید ایدی نویسنده فقط به جهت خرید رمان در کانال گذاشته میشه🌹
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_263 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_264
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
صدای اعظم خانم امد
_عسل خانم
برخاستم در را باز کردم و گفتم
_جانم
_اگر با من کاری ندارید من برم؟
_خسته نباشید.
خداحافظی کردو رفت، فرهاد برخاست و نزدیکم امدو گفت
_دوست داری بریم بیرون؟
با ذوق گفتم
_کجا بریم.
_هرجایی که تو بگی عزیزم.
_بریم فرحزاد؟
_بریم .
_اعظم خانم نهار درست کرده ها
_شام میخوریمش.
لباس پوشیدم و از خانه خارج شدیم ، فرهاد دستم را گرفت و گفت
_عسل حلقه ت کو؟
لبم را گزیدم و گفتم
_ببخشید فرهاد تو اتاق نقاشیمه
نفس صدا داری کشیدو گفت
_چی میشه که یه حرف و هزار بار میگم و باز گوش نمیدی؟
بدنبال سکوت من ادامه داد
_خیلی دلم میخواد دلیلشو بدونم.
خنده م را به زور کنترل کردم، فرهاد ادامه داد
_ترخدا جواب منو بده. چرا یه مطلب و هزار بار تذکر میدم باز یادت میره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_خوب یادم رفته دیگه، بریم خونه می اندازم دستم، دیگه هم درش نمیارم
_اخه هربار همینو میگی
کمی ناراحت از شرایط پیش امده گفتم
_منم اینهمه به تو میگم اخلاقتو خوب کن، چرا گوش نمیکنی؟
فرهاد متعجب خندیدو پرسشگرانه گفت
_عسل
نگاهی به چشمانش انداختم و حرفی نزدم، فرهاد ادامه داد
_بابت اشتباهی که امروز صبح کردی من حرفی بهت زدم؟
_حرفی نزدی ولی میدونی چقدر منو ترسوندی؟
چشمانش گرد شدو گفت
_توخیلی پررویی
ارام و با احتیاط گفتم
_من اشتباه کردم، معذرت خواهی هم کردم دیگه، الان چرا به روم میاری؟
فرهاد در حالی که کلماتش را میکشید گفت
_اهان، عسل خانم ببخشید، من از شما بابت حرفهایی که زدم و الان اشتباهتونو به روتون اوردم ، معذرت میخوام.
ارام خندیدم و زیر لب گفتم
_خیلی شرمند ه م .
به حالت تمسخر گفت
_اره، معلومه که حسابی شرمنده ایی.
ماشین را پارک کرد، به سمتم چرخید دستم را گرفت، التماس در چشمانش موج میزد، ارام گفت
_عسل جان، عزیز دلم ، ازت تمنا میکنم، حواستو به زندگیت جمع کن، اوقاتمونو تلخ نکن، ببین چقدر زندگیمون شیرینه ببین من چقدر دوستت دارم، تروخدا زندگی رو به کامم زهر نکن.
سپس دستم را بوسید و گفت
_باشه؟
لبم را گزیدم و گفتم
_چشم.
اهی کشیدو گفت
_پیاده شو
از ماشین پیاده شدم، فرهاد نزدیکم امد، دستم را گرفت و وارد رستوران شدیم.
پس از صرف نهار باهم به فروشگاه رفتیم، سرگرم نگاه کردن دکوری خانه بودم. فرهاد ارام در گوشم گفت
_عزیزم، هرچی دلت خواست بگو برات بخرم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
_میشه اون کارتی که عمه م بهم داده بود را بدی؟
_میخوای چیکار؟
_واسه خودم جهیزیه بخرم.
فرهاد خندیدو سکوت کرد به سمتش چرخیدم وگفتم
_نمیدیش؟ همه دخترها جهیزیه دارن ،چرا من نداشتم؟ عمه کتی اون پول و واسه همین برام گذاشت دیگه...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_264 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_265
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
لبخندش را جمع کردو گفت
_تو خونه همه چیز هست، هرچی میخوای بگو خودم میخرم.
_وسایل های خونه مال کی بوده؟
_مال پدر مادرم بود دیگه، بعد از فوتشون، قرار بود یکیو بیاریم وسایل هارو بخره خونه رو خالی کنیم واسه جهیزیه اون نکبت که خدارو شکر گورشو از زندگیم گم کرد بیرون . بعد که شرایط عوض شد و شما شدی خانم اون خونه. شهرام هم دیگه هیچ حرفی بابت وسایل خونه نزد. البته دکوری های ویترین عتیقه س ، باید سهم شهرام ازش جدابشه.
نگاهم به مجسمه های دکوری سرامیکی افتاد، فرهاد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت
_میخواهیشون؟
_نه ، دارم نگاه میکنم.
_اگر خوشت اومده بگو بگیرم برات.
_نه. نمیخواد
قدم زدن را دوست داشتم، محبت هایی که فرهادبه من میکرد را در عمرم ندیده بودم، خدارو شکر اخلاقش خیلی خوب شده بود.
سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم، فرهاد روی کاناپه ها دراز کشیدو خوابش رفت، به سراغ گوشی ام رفتم.
پیام بلند و بالایی از مرجان داشتم.
"سلام عسل جان، من قصد خراب کردن زندگی شمارو نداشتم، بابت اتفاقی که افتاد شرمنده م و ازت معذرت میخوام.تو خوبیتو به من ثابت کردی، اگر من باعث شدم با فرهاد دعواتون بشه منو ببخش، من تورو از خواهرامم بیشتر دوستت دارم.اگر کاری داشتی برای همیشه رومن حساب کن، میبوسمت، بازم معذرت میخواهم."
به صفحه گوشی ام خیره ماندم. دلم برای حال مرجان میسوخت ، دوست داشتم کنارش بودم، اما عنوان کردن این مسئله منجر به عصبی شدن فرهاد بود.
به اتاق نقاشی م رفتم حلقه م را دستم کردم و سرگرم نقاشی کشیدن بودم.
صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد، برخاستم شاسی ایفن را زدم ، ناخواسته هینی کشیدم، فرهاد گفت
_کیه عسل؟
کمی إن و من کردم فرهاد برخاست و گفت
_کیه؟
_عمو ت و عمه ارزو ، ارسلان هم هست.
چهره فرهاد اشفته شد و گفت
_ولشون کن. بیا اینطرف.
وارد اشپزخانه شدو گفت
_بیا به لیوان چای به من بده.
دوباره زنگ ایفن به صدا در امد.
فرهاد محکم و جدی گفت
_عسل بیا اینور گفتم.
مسیر سه متری راهرو تا ورودی اشپزخانه را طی کردم، صدای زنگ موبایلش از روی اپن بلند شد. نگاهم روی صفحه گوشی اش افتاد
فرهاد که نگاهم را دیده بود گفت
_کیه؟
_عمه ارزو
شاسی کنار گوشی اش را فشار داد و صدای زنگ را ساکت کرد.
یک لیوان چای برایش ریختم و گفتم
_چرا درو روشون باز نمیکنی...؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_265 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_266
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
آهی کشید و گفت
_ چون حوصله ندارم.
صدای زنگ گوشیش دوباره بلند شد ،این بار شماره ارسلان بود. باز هم تلفنش را سایلنت کرد و روی صندلی نشست.
دستم را گرفت و گفت
_ به به میبینم که خانم خوشگل خودم حلقه دستش کرده .
لبخندی زدم م و گفتم
_ دیگه درش نمیارم
با این حرف من خنده روی لبانش آمدوبا تمسخر گفت
_ میدونم ،میدونم ،در نمیاری
من هم خندیدم.
بسیار کنجکاو بودم که ارباب بهجت ،چه کاری با فرهاد دارد که در این چند ماه اخیر چندین بار از شمال تا اینجا آمده، این چه کاریست که عمه آرزو که رابطه خیلی سردی با فرهاد و شهرام داشت هم در جریان بود؟
غذای ظهر را برای شام گرم کردم. پس از صرف شام فرهاد مقابل تلویزیون نشست و مشغول تماشای فیلم پلیسی پر سر و صدایی شد. صدای تلویزیون زیاد بود چای را کنارش نهادم و گفتم
_ یه ذره کمش کن
چنان محو فیلم بود که پاسخ مرا نداد.
به آشپزخانه بازگشتم ،حوصله فیلم دیدن، آنهم پلیس ای را نداشتم صدای آرام اس ام اس گوشی فرهاد توجه مرا جلب کرد. نگاه مخفیانه به فرهاد انداختم. پشت سر من بود و غرق درتماشای فیلم .
وسوسه شدم دلم میخواست پیامش را بخوانم ،اما ترس مانع شد .
منصرف شدم یک قدم به سمت یخچال برداشتم ،دوباره ایستادم، نگاهی به گوشی و فرهاد انداختم.
چطور خودش همیشه گوشی مرا چک میکند؟ این بار من این کار را میکنم .خودش هم بارها گفته که زن و شوهر مسئله خصوصی با هم ندارند. همانطور که گوشی روی اپن بود، شاسی کنارش را زدم قفل صفحه باز شد، نمایش پیام را آوردم. پیام از جانب ارسلان بود
سلام ، بابا سند باغی رو که می گفت ،آورده بود، میخواست هم سند رو بده و هم حرفاشو باهاش بزنه اما تو درو باز نکردی، تا کی میخوای مخفیش کنی؟
چند بار پیام را خواندم چیزی دستگیرم نشد به فکر فرو رفتم چه چیزی را فرهاد از انهامخفی میکرد؟ چرا در را به روی آنها باز نمیکرد ؟
حسی در درون من می گفت تمام این ها به موضوعی که ننه طوبا میخواست قبل از فوتش به من بگوید مرتبط است.
موضوعی که فرهاد به شدت سعی دارد از من مخفی کند.
.
فکری به ذهنم خطور کرد، تپش قلبم بالا رفت گزینه پاسخ را لمس کردم و نوشتم
من چیو مخفی می کنم؟
سپس کمی فکر کردم، نگاهی به فرهاد انداختم و پیام را ارسال کردم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سلام
رمان عسل اشتراکیه🌹
یعنی دوستانی که میخوان ادامه رمان زیبا و پراز هیجان عسل را که شامل دوفصله بخونن باید مبلغ ۵۰۰۰۰ پرداخت کنن و ادامه رمان رو بخرن.
این رمان شامل دوفصله و ۲۰۰۰ پارت داره 🥰
شما با پرداخت اون مبلغ هردوفصل رو خریداری میکنید. ❤
۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰
فریده علی کرم
💫در کانال خصوصی رمان کامل هستش
💫دراونجا تبلیغ و تبادل هم نداریم.
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
@fafom
لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده.
#پارت1
💕اوج نفرت💕
اینرمان اشتراکی هست. شما فقط میتونید تا پارت ۱۲۷ رو رایگان بخونید.
در حال حاضر رمان منتهای عشق این کانال رایگان هست. منتهای عشق رو بخونید👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/45290
بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم.
باید از خودم دفاع کنم، باید بگم که بی گناهم، ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم.
صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد. در انباری رو باز کرد، به داخل هولم داد.
برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم. نفس های عصبیش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش، به وضوح دیده بشه.
رگ های گردنش متورم شده بود و این باعث ترس بيشترم میشد.
دست هاش رو به کمرش زد. چشمش رو ریز کرد.
_انقدر نمک به حرومی کثافت!
_من...من
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_خفه شو، تو زن منی، تو بغل اون چه غلطی میکردی?
_آقا به خدا من...
دوقدم بلند برداشت و خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد.
با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم.
خودم رو دوباره تو اتاق بزرگم دیدم. ضربان قلبم بالا رفت. عرق سرد رو روی پیشونیم احساس کردم. باز بودن پنجره و وزش باد باعث تکون خوردن پرده ی حریر سفید اتاقم شد.
دستم رو روی قلبم گذاشتم تا شاید اروم بگیره.
در اتاق باز شد. عمو آقا فوری داخل اومد. نگران گفت:
_چی شده باز?
احتمالا دوبار تو خواب با صدای بلند ناله کردم.
با بغض بهش نگاه کردم
_عمو آقا، کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره.
آروم جلو اومد و کنارم نشست. لیوان اب رو از روی عسلی کنار تختم برداشت و دستم داد.
موهام رو نوازش کرد و دستش رو روی پام گذاشت. کمی از اب رو خوردم.
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی.
اشک روی گونم ریخت.
_عمو اقا شما قول دادی! قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه.
شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه. ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته.
_من بر نمی گردم.
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت رو مشخص کنی. البته بعد از اینکه من یه سری مسائل رو مشخص کردم.
توی اون خونه خیلی راز برای گفتن هست، باید برگردی.
عمو آقا همیشه حرف از راز می زد. بعدش هرچی سوال می پرسم، جوابی نمی داد.
_بخواب عزیزم. دو ساعت دیگه باید بری دانشگاه، بخواب که سر حال باشی.
ایستاد و از اتاق خارج شد.
پتو رو از روی پاهام کنار زدم با گذشت چهار سال از اون روز نحس هنوز صبح ها برای ایستادن با درد مچ پا مواجه میشم.
هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم. مسببش رو نمی بخشم، از اتاق بیرون رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. هر کاری کردم خواب به چشم هام برنگشت.
سرو صدای عمو اقا از اشپزخونه، خبر از اماده کردن صبحانه میداد. حاضر شدم وارد اشپزخونه نیمه مجلل خونه ی عمو آقا که چهار ساله خونه ی من هم هست، شدم.
کسی باورش نمی شه این خونه ی یک مرد مجرد پنجاه سالس. همه چیز مرتب و روی نظم.
عمو آقا هیچ وقت علت طلاق همسرش رو نگفت و هر بار که سوال کردم بحث رو عوض کرد.
به چهره ی مهربون و پر از غمش خیره شدم وقت هایی که تو فکر می ره متوجه حضورم نمی شه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت1 💕اوج نفرت💕 اینرمان اشتراکی هست. شما فقط میتونید تا پارت ۱۲۷ رو رایگان بخونید. در حال حاضر
#پارت2
💕اوج نفرت💕
صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم.
_نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت نشه.
خودم رو مظلوم کردم.
_عمو اقا نمیشه امروز نرم.
از روی صندلی بلند شد با استکان چاییش سمت کتری قدیمی روی گاز رفت.
_قبلا هم گفتم، تنبلی ممنوع.
_تنبلی نیست. آخه یه استاد داریم تمام گیرش رو منه.
دلخور نگاهم کرد.
_گیرش رو منه؟!
از این مدل ادبیاتی که من از پروانه یاد گرفتم، اصلا خوشش نمیاد.
_ببخشید، اخه معادلش رو پیدا نکردم که بگم.
نگاهش رو ازم گرفت و پشت صندلیش نشست
_پیدا نکردی نگو.
اخلاق عمو و برادرزاده یکیه، الان تا معذرت خواهی نکنم حالش جا نمیاد.
_دیگه نمی گم ببخشید.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_پاشو حاضر شو.
بلند شدم، به اتاق خودم برگشتم. مانتو مقنعه ای که عمو اقا مخصوص دانشگاه برام خریده بود رو پوشیدم.
وسایل های مورد نیازم رو توی کیفم گذاشتم. جلوش ایستادم.
چهار ساله که به قول خودش من دختر خوندش شدم، ولی هر روز قبل از بیرون رفتن، من رو چک می کنه. هر وقت علتش رو می پرسم میگه تو امانتی.
خودش هم حاضر شد و سوار ماشین شدیم.
عمو اقا وضع مالی خیلی خوبی داره. ولی اهل خرید و تعویص ماشين کهنش نیست.
از خونه تا دانشگاه نیم ساعت راهه و ما هیچ وقت زود تر نمی رسیم.
چون عمو اقا حاضر به تند روندن نیست. جلوی در دانشگاه ایستاد. خواستم پیاده شم که گفت:
_دیگه سفارش نکنم.
برگشتم سمتش
_نه، حواسم هست.
_فقط یادت باشه که موقعیتت چیه.
_چشم عمو آقا.
_پول داری?
_بله
_ ساعت دوازده اینجام.خدا پشت و پناهت.
_ممنون، خداحافظ.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت2 💕اوج نفرت💕 صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم. _نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت
#پارت3
💕اوج نفرت💕
از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. لبخندی زد و رفت.
این جمله رو هر روز بهم میگه،
"یادت باشه که موقعیتت چیه"
گفتن این جمله اونم هر روز چه ضرورتی داره.
طبق سفارشش سرم رو پایین انداختم و وارد سالن شدم. پروانه گوشه ی سالن ایستاده بود و تند تند سرش رو روی کتاب بالا و پایین می کرد. جلو رفتم.
_سلام
سریع نگاهم کرد و دوباره به کند و کاو تو کتاب مشغول شد و گفت:
_سلام بدبخت شدم.
دستم رو روی کتابش گذاشتم تا نگاهم کنه به هدف رسیدم و با لبخند بهش گفتم:
_چرا?
درمونده نگاهم کرد.
_امروز امتحان داریم اونم با کی? امینی.
_خب، تو چرا همیشه قبل از هر امتحان با استاد امینی هول می کنی.
_چون گیره، آدم ضایع کنه، اونم تو جمع جلوی اون همه دختر و پسر.
_مخصوصا جلوی مهرداد ناصری.
کتابش رو بست و طلبکار نگاهم کرد.
_نه خیر، به اون ربطی نداره.
نگاهم رو به پشت سرش دادم استاد امینی از انتهای سالن به سمت ما می اومد. الکی گفتم.
_به به، چه حلال زاده، تا اسمش اومد پیداش شد.
پروانه فوری خودش رو مرتب کرد. سعی کرد خودش رو طبیعی نشون بده. اروم برگشت به پشت سرش نگاه کرد. چهرش رو مشمعز کرد و برگشت.
_خیلی بی مزه شدی.
لبخنده لج دراری زدم.
_اخه گفتی مهم نیست.
دستم رو گرفت و با هم سمت کلاس رفتیم. زیر لب گفت:
_امروزم خراب شد.
_چرا?
_ادم اول صبحی اینو ببینه، انگار کلاغ دیده، انقدر نحسه.
_کجاش نحسه بیچاره? فقط خیلی مقرراتیه.
_تو دیگه چرا اینو میگی? الان از در کلاس میاد تو میگه،
صداش رو کلفت کرد
_ خانم صولتی تنها امتحان می ده.
درمونده گفتم:
_اره، دیدی؟ فقط از من می پرسه!
_پس کم دفاعش رو بکن.
_دفاع نمی کنم، میگم نحس نیست. فقط به قول خودت گیره.
اروم خندیدیم و وارد کلاس شدیم.
تو تمام کلاس ها با پروانه پیش هم میشینیم، به جز کلاس استاد امینی که ممنوع کرده. با فاصله از هم نشستیم. دانشجو ها با سرعت وارد کلاس میشدن، چون اگه خودش می اومد داخل، دیگه کسی رو راه نمی داد.
نفر اخر اقای نوعی بود که از شدت سرعتش، وسط کلاس زمین خورد. فوری خودش رو جمع کرد توجهی به خنده های ریز دختر ها و قهقه ی پسر ها نداد و سر جاش نشست.
استاد امینی وارد شد. مثل همیشه با صدای بلند سلامی گفت. با قدم های محکم سمت میزش رفت. کیفش رو روی صندلی گذاشت. کتش رو دراورد، به پشتی صندلی آویزون کرد.
روبه روی دانشجو ها ایستاد و آستین هاش رو با حوصله بالا داد.
نگاهی به ساعت توی دستش کرد. از کلاس صدا در نمی اومد. جذبش همیشه کل کلاس رو می گرفت.
_خانم صولتی.
با اوردن اسمم انگار اب یخ رو روی سرم ریختن. ای خدا چرا همش من رو صدا می کنه! این همه دانشجو اصلا مگه امتحان نداریم.
ایستادم و اب دهنم رو قورت دادم.
_بله استاد.
_برنامه ی امروز چیه?
کمی سرفه کردم تا صدام که از استرس گرفته باز شه.
_استاد گفته بودید امتحان میگیرید.
سرش رو تکون داد،پشتش رو به کلاس کرد ماژیک رو برداشت روی تخته نوشت:
"امروز بحث آزاد"
صدای به به و ایول استاد از سمت پسر ها بلند شد، که با برگشتش سمت کلاس همه ساکت شدن. نگاه کلی به کلاس انداخت صندلیش رو وسط گذاشت. روبه روی ما نشست. پاش رو روی پاش انداخت. و به من که هنوز ایستاده بودم گفت:
_می تونید بشینید.
خیلی حرصم دراومد، بدون تشکر نشستم. نگاهی به پروانه انداختم از این که امتحان نداشتیم خوشحال بود. دستش رو مشت کردو به نشونه ی پیروزی تکون داد لبخند زدم، دوباره به استاد نگاه کردم.
_امروز میخوام همه خودشون رو معرفی کنن، کلا یه بیو گرافی از خودتون بگید.
اسم،فامیل، وضعیت تاهل، علاقه مندی هاتون. خیلی مختصر و مفید.
یه نفر از ته کلاس گفت:
_استاد نمره داره?
نیم نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش رو توی کلاس چرخوند.
_برای همه نه.
_استاد خودتون هم می گید?
_بستگی به اخرش داره.
_اخر چی استاد?
_حرف نامربوط اخراج از کلاس.
رو به اولین نفر از پسر ها کرد.
_از همینجا شروع کنید.
_استاد، مجید خاقانی ، متاهل عاشق دخترم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت3 💕اوج نفرت💕 از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. ل
#پارت4
💕اوج نفرت💕
یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دنبال من باشه.
کاش نمی زاشتم نود و نه ساله بخونن. کاش عقلم می رسید و حق فسخ رو اون موقعی که عاقد ازم پرسید، می گرفتم، که الان اینجوری درگیر نباشم. اصلا به من که نمی گن متاهل،
خدایا چی باید بگم. به اصل مجرد بودنم تکیه کنم یا به وضعیت افتضاح زندگیم اقرار کنم.
_خانم صولتی.
از فکر بیرون اومدم و به استاد امینی که من رو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم.
_بله استاد.
_نوبت شماستّ
_من استاد...م...ن، نگار صولتی، فقط هم پدرم رو دوست دارم. همین.
_اینکه فقط پدرتون رو دوست دارید یعنی مجردید؟
احساس می کنم اگه بگم مجردم، گناه بزرگی رو مرتکب شدم.
پروانه متوجه حال خرابم شد به کمکم اومد.
_استاد کیا با پدرشون زندگی می کنن، اونایی که هنوز متاهل نشدن دیگه.
از بالای چشم نگاهی به پروانه انداخت.
_شما مونده تا نوبت بشه، خانم خانم افشار!
پروانه تو این جور مساعل خیلی پرو بود.
_استاد نوبت چی?
_چند بار گفتم تو این کلاس باید به قوانین احترام بزارید. الان هم قانون نوبته. که شما بی قانونی کردی.
_اخ، ببخشید استاد، یه لحظه فکر کردم دادگاهه، من هم از بچگی دوست داشتم وکیل بشم. گفتم حالا که پیش اومده یکم از موکلم دفاع کنم.
پروانه به استاد کنایه اومد که داره فصولی می کنه. چهره ی استاد سرخ شد. بی تفاوت به نفر بعداز من گفت:
_شما بفرمایید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت4 💕اوج نفرت💕 یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دن
#پارت5
💕اوج نفرت💕
کاش می تونستم با صدای بلند بگم مجردم و چهار سال پیش از سر بی پناهی و بیچارگی مجبور شدم تن به اون محرمیت بدم، از سر نادونی و باز هم بی کسی با دنیای دخترونم خداحافظی کنم.
فریاد بزنم و بگم من اون موقع فقط شونزده سالم بود و هیچ کس رو نداشتم.
بغض به گلوم چنگ انداخت، صدای دختر ها رو میشنیدم، بعضی ها خیلی سنگین خودشون رو معرفی میکردن و بعضی ها که انگار چشمشون استاد رو گرفته بود، با صد تا ناز ادا حرف می زدن و از علایق لوسشون می گفتن.
با صدای استاد که مخاطبش پروانه بود. بهش نگاه کردم.
_خانم افشار نوبتشون رو وکیل بازی کردن. نفر بعد لطفا.
اجازه ی حرف زدن به پروانه رو نداد. استاد ادم لج بازیه و مطمعنم از این رفتار پروانه نمی گذره.
پروانه شونه ای بالا انداخت و طوری که استاد ببینه لبش رو پایین داد. اخرین نفر هم نشست استاد به کلاس نگاه کلی انداخت و ایستاد نگاهش مدام سمت من می اومد و فوری جلوش رو می گرفت.
استینش رو کمی بیشتر تا زد.
_من هم علی رضا امینی هستم،
مجردم، سی و چهار سالمه و درسم رو تو بلژیک خوندم. الان دو ساله که برگشتم.
این حرف ها چه ربطی به کلاس داره? انگار فکرم رو خوند ادامه داد.
_دوست داشتم تا حدودی با اخلاقیات دانشجو هام اشنا بشم.
شاید از نظر شما بعد از دو ماه و نیم دیر باشه ولی از نظر خودم به موقع است. لطفه برگه هاتون رو روی میز بزارید.
صدای دانشجو ها که فکر می کردن دیگه خبری از امتحان نیست، ریز ریز بلند شد. همهمه ی ارومی رو تو کلاس بوجود اوردن.
استاد بدون اهمیت به پچ پچ ها شروع به نوشتن سوال ها روی تخته کرد. سه تا سوال نوشت و چرخید سمتون.
_جواب این سه تا سوال رو کامل بنویسید.
به ساعتش نگاه کرد.
_یک ربع هم وقت دارید.
بدون معطلی شروع به نوشتن کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت5 💕اوج نفرت💕 کاش می تونستم با صدای بلند بگم مجردم و چهار سال پیش از سر بی پناهی و بیچارگی م
#پارت6
💕اوج نفرت💕
جواب سوال ها رو نوشتم. برگه رو روی میز استاد گذاشتم. انگار لبخند از صورتش کوچ کرده، نیم نگاهی به برگه انداخت و خیلی جدی نگاهش رو دوباره به دانشجوهایی که منتطر رسیدن امداد عیبی بودن انداخت.
کیفم رو که روی شونم انداخته بودم ، جابه جا کردم. به سمت در خروجی قدم برداشتم. پروانه کلافه خودکارش رو روی میز گداشت و دست هاش رو قالب صورتش کرد، به برگه ناامیدانه خیره شد.
کاش استاد مجبورمون نمی کرد تا از هم دور بشینیم، الان میتونستم کمی کمکش کنم. از ساختمون اصلی دانشگاه بیرون اومدم و روی نیمکت چوبی و قدیمی که به زور رنگ ابی تلاش داشتن تا سالم و نو نشونش بدن نشستم. نگاهم رو به برگ های زرد درخت ها دادم چشم هام رو بستم. سفر چند ثانیه ای به باغ اردلان خان رفتم.
باغ بزرگی که دوران کودکیم با مرجان، دور از چشم شکوه خانم مادرش، مسابقه ی دو می ذاشتیم.
احمدرضا، به حق مورد تایید تمام اعضای خانواده و حتی محل بود. همیشه به من به چشم مرجان خواهرش نگاه میکرد. با وجود اون و پدرش تا قبل از فوت اردلان خان هیچ وقت کمبود های زیادم رو به خاطر شرایط پدر و مادرم احساس نکردم. هر وقت هر چی برای مرجان میخریدن من رو فراموش نمی کردن، حتی پول تو جیبی من با مرجان یکی بود.
البته همیشه سعی داشتن تا شکوه خانم متوجه نشه.
هیچ وقت علت نفرت شکوه خانم نسبت به خودم رو نفهمیدم. همیشه برام دردسر درست می کرد و تا من رو به کتک خوردن نمی نداخت رهام نمی کرد.
گاهی فکر می کنم علتش حضور خانواده ی فقیر و سطح پایین من، توی خونه ی پایین حیاطشون به عنوان سرایدار، اذیتش میکرد، ولی چرا فقط با من بود.
شاید دلش برای شرایط پدر و مادرم می سوخت. من چون سالم بودم ناراحت بود.
دستی روی شونم نشست و من رو از خاطرات تلخ گذشته بیرون اورد.
به چهره ی مهربون و پَکَرِ پروانه نگاه کردم.
_خراب کردی?
صندلی رو دور زد و با لب های اویزون کنارم نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. نفس سنگینی کشید و به اسمون نگاه کرد.
_خراب کردم، با اینکه جواب هر سه سوال رو بلد بودم.
_خب تو که بلد بودی، چرا خراب کردی?
کامل چرخید سمتم و تو چشم هام خیره شد. نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد.
_از دست تو
با تعجب گفتم:
_من چرا!?
_نگار ازت دلخورم.
_پروانه کشتی من رو بگو دیگه.
_چرا تو کلاس محکم و قاطع نگفتی مجردم.
فقط تونستم نگاهش کنم. چی باید بگم? محرمیت نود و نه ساله ای که با یه تهمت برای من تموم شده بود، اسمش تاهل حساب میشه? اگر حساب نمی شه، چرا نمی تونم بگم مجردم?
اشک توی چشم هام جمع شد و سرم رو پایین انداختم پروانه با دیدن اشک توی چشم هام از سوالش پشیمون شد.
_الهی بمیرم.خب نگو ولش کن.
به سختی اب دهنم رو قورت دادم.
_پروانه، من از یه کابوس رنج می برم.
خودش رو روی صندلی جابه جا کرد و چسبید بهم. دستم رو گرفت و دستمالی بهم داد.
_چه کابوسی؟
اشکم رو که پایین چشمم، منتطر پلک زدن، برای ریختن بود. با دستمال پروانه پاک کردم.
_هر شب تا چشمم رو می بندم، خودم رو توی انباری سرد و تاریک میبینم که قراره کسی بیاد من رو بزنه، ترس تمام وجودم رو میگیره در باز میشه و اون میاد داخل...
دیگه نتونستم ادامه بدم دستم رو روی صورتم گذاشتم اروم اشک ریختم
_اون کیه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_خب تا کی میخوای به هیچ کس نگی? من تا اونجایی که یادم میاد هر وقت حرف متاهل یا مجرد بودن تو کلاس پیش میاد، تو بهم می ریزی.
جوابی ندادم که ادامه داد.
_حداقل به پدرت بگو. به ایشون گفتی?
دستم رو از روی صورتم برداشتم، اب بینیم رو بالا کشیدم.
_اون پدرم نیست. عموی ناتیه ...
حرفم رو عوض کردم.
_پدر خوندمه.
چهرش غمگین شد.
_عزیزم! پدر و مادر خودت کجان?
_هر دو فوت کردن. پدرم وقتی سیزده سالم بود از عضه ی من دق کرد. مادرمم توی شونزده سالگی از دنیا رفت.
_خدا بیامرزشون. یه سوال بپرسم?
به چشم هاش نگاه کردم پروانه با من خیلی مهربون بوده من همه ی حرف های زندگیش رو می دونم حتی علاقه ی یک طرفه ی شدیدش به یکی از دانشجو های کلاس. اما هیچ وقت من حرفی بهش نزدم و این اولین اطلاعاتی بود که از من می گرفت لبخندی به صورتش هدیه کردم.
_بپرس?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت6 💕اوج نفرت💕 جواب سوال ها رو نوشتم. برگه رو روی میز استاد گذاشتم. انگار لبخند از صورتش کوچ ک
#پارت7
💕اوج نفرت💕
سر کلاس نشستیم، استاد شیبانی بر عکس استاد امینی مهربون و با گذشته، با لبخند به در خیره بود به دانشجو ها که همه با عجله و شرمنده داخل می اومدن خوش امد می گفت.
برای گوش کردن به درس اصلا تمرکز نداشتم و مدام ذهنم به اون خونه که از بچگی توش بزرگ شدم پر می کشید.
با خودکار کلمه ی چرا رو روی جلد کتابم نوشتم و مدام پرنگ ترش کردم. صدای همهمه ی اطرافیان باعث شد تا متوجه تموم شدن درس بشم.
پروانه کتابش رو توی کیفش گذاشت.
_خوشم میاد، ادم سو استفاده چی هستی.
متعجب توی چشم هاش ذل زدم.
_سر کلاس امینی چشم ازش بر نمیداری، جلوی شیبانی چشم از نقاشیت بر نمی داری.
جلو اومد و دستم رو از روی کتاب برداشت
متاسف گفت
_چی چرا?
کتاب رو از روی میز برداشتم توی کیفم گداشتم ایستادم و کلافه به اطراف نگاه کردم
_باشه. نگو، ولی خودت رو انقدر اذیت نکن.
_اذیت نمی شم، من عادت دارم.
وارد حیاط شدیم پروانه خیلی کنجکاوانه و البته زیرکانه سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه.
_نگار خونه ای که توش بزرگ شدی، تو کدوم شهره?
_چرا می پرسی?
خودش رو بی اهمیت نشون داد
_همینجوری.
_تهران.
_عه چرا من فکر می کردم شهرستان بودی?
شونه هام رو بالا انداختم و همونطور که راه می رفتیم به زمین نگاه می کردم. تقریبا به در خروجی رسیدیم.
_اه اه اه، انقدر بدم میاد از این امینی، جلوی راه ما هم سبز میشه.
سرم رو بالا اوردم و رد نگاه پروانه رو گرفتم استاد امینی به داخل دانشگاه بر می گشت و کمی کلافه بود.
نزدیک ما که رسید از سرعتش کم کرد. به پروانه نگاه کرد. پشت چشمی نازک کرد و اهمیت نداد. خواستم بایستم و به رسم ادب بهش سلام کنم که ماشین عمو اقا رو دیدم.
عمو اقا فکر میکنه اگه من با مرد نامحرمی حرف معمولی هم بزنم، این خیانت در حق اون صیغه ی محرمیته، اخرین باری که به حرفش گوش نکردم و با سیاوش برادر پروانه حرف زدم روز خوبی نداشتم، نزدیک بود از دانشگاه رفتن منعم کنه. سلامی زیر لب گفتم که نمی دونم شنید یا نه پا تند کردم سمت ماشین رفتم.
_چی شد یهو چرا تند کردی?
_عمو اقا اومده. الان دعوام می کنه. میگه چرا با ناز راه می رفتی چرا با نامحرم حرف زدی.
_وای چه سخت گیره، در حد معاشرت هم نمی زاره.
_به سخت گیر بودنش حق میدم . دلیل داره.
بازوم رو گرفت و مجبورم کرد تا بایستم.
_دلیلش چیه?
_دوست دارم بهت بگم ولی قبلش باید از عمو اقا اجازه بگیرم.
_اگه اجازه نده نمی گی?
نگاهش کردم که ادامه داد
_من امشب تا صبح صلوات می فرستم که اجازه بده.
لبخند کمرنگی زدم و به ماشینش نگاه کردم.
_من برم پروانه، پس فردا می بینمت.
_باشه برو عزیزم، خداحافظ.
با تمام سرعتی که می تونستم توی راه رفتم داشته باشم، سمت ماشین رفتم در رو باز کردم و نشستم.
_سلام
_سلام. نگار مگه قرار نذاشتیم کلاست تموم شد فوری بیای تو ماشین. من از کار رو زندگیم می زنم که تو توی حیاط نمونی اون وقت تو ایستادی داری با دوستت حرف می زنی.
_ببخشید سوال داشت.
دلخور نگاهم کرد و سرش رو تکون داد راهنمای ماشین رو زد و اهسته حرکت کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت8
💕اوج نفرت💕
هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم، که گفت:
_من امشب مهمون دارم، باید برم خونه باغ.
مضطرب پرسیدم.
_شب نمیاید?
_اگه مهمون هام نرن، نه، نمی تونم بیام.
کامل سمتش برگشتم. اب دهنم رو قورت دادم.
_من می ترسم.
دنده رو عوض کرد، از تو اینه به پشت سرش نگاه کرد.
_چاره ی دیگه ای ندارم.
_خب مهمون هاتون رو بیارید خونه.
نیم نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید.
_مهمونم، احمدرضا و مادرشه.
روی صندلی ماشین وا رفتم، ناخواسته چشم هام رو بستم. یاد روز های خوبم افتادم. به علاقه ای که بینمون ناکام مونده بود فکر کردم.
ولی فقط بود، و دیگه نیست، عمو اقا دستش رو روی سرشونم گذاشت.
_خوبی؟
ملتمس نگاهش کردم.
_عمو آقا من می ترسم.
_از چی? من به خاطر تو این خونه برات خریدم که کسی نفهمه پیش منی، چون به خونه باغ همه رفت و امد دارن.
_از کابوسم می ترسم. اگه شما نباشید تا صبح نمی تونم بخوابم.
کمی فکر کرد و گفت
_به دوستت بگو بیاد پیشت.
با تعجب گفتم.
_پروانه!
_آره عزیزم.
_آحه شما گفتید که حق ندارم با دوستام رفت و امد کنم!
_این یه بار ایراد نداره.
باورم نمی شه عمو اقا این اجازه رو بهم داده. گوشیش رو برداشتم و شماره ی پروانه رو گرفتم.
پروانه با تردید، که به خاطر شماره ی جدید بود جواب داد.
_بله!
_سلام، منم پروانه.
_وای، مردم نگار، ترسیدم گفتم این شماره کیه.
_ببخشید. کارت داشتم.
_جانم بگو.
_من امشب تنهام،میای خونه ی ما?
کمی سکوت کرد و گفت:
_بزار برم خونه، اگه سیاوش نباشه میام.بابام کاری نداره ولی اون گیر می ده.
_پس بهم خبر می دی?
_اره، اگه بیام کلی خوش میگذرونیم. تا صبح باید از زندگیت برام بگی.
لبخند تلخی زدم، بیچاره نمی دونه شنیدن زندگی من حالش رو خراب می کنه.
_باشه. اجازه بده بهت میگم.
_تا نیم ساعت دیگه بهت جواب میدم.
_دستت درد نکنه، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم روی داشبورد گذاشتم.
عمو اقا بدون معطلی گفت:
_اجازه ی چی؟
اگه بهش بگم مطمعنن نمی زاره بگم.
_میگه تو هم بیا خونه ی ما.
_بگو نه.
سکوت کردم تن صداش رو کمی عصبی کرد.
_شنیدی نگار.
_بله. چشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت9
💕اوج نفرت💕
عمو آقا خیلی در حقم خوبی کرده و مثل یه پدر برام بوده. همونقدر مهربون، همونقدر سختگیر، همونقدرحساس.
به چهرهش نگاه کردم. دوست ندارم ناشکری کنم. محبت های پدرو مادرم رو هم فراموش نکردم. اما اگه واقعا پدرم بود، هیچ کدوم از این اتفاق ها برام نمی افتاد.
به خونه رسیدیم اخرین صدای تلفن خونه رو شنیدم و قطع شد.
کفشم رو درآوردم و سمت گوشی رفتم.
_کی بود?
نگاهی به شماره انداختم.
_پروانه.
کتش رو روی چوب لباسی بالای جاکفشی اویزون کرد.
_زنگ بزن بهش ببین میاد.
فوری شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_الو سلام.
_سلام عزیزم، میای؟
_اره نیم ساعت دیگه میام. فقط دعا کن سیاوش سر نرسه، که نمی زاره.
_برات شر نشه، بالاخره فردا که می فهمه.
_فردا بهش میگم به تو چه، بابا اجازه داد.
از لحنش خندم گرفت.
_نگار شام چی دارید?
_هنوز نذاشتم، تو بگو چی همون رو بزارم.
_شام مهمون من، هیچ کاری نکن خودم میام.
_نه عمو آقا ناراحت میشه.
_تو چی کار داری بهش میگی.
_آخه من باید همه چی رو بگم.
_چرا?
_حالا بیا حرف می زنیم.
_باشه، خداحافظ.
_خداحافظ.
_الو الو الووووو...
_چی شد.
_پلاکتون چنده?
_دو،ترسیدم دختر
با صدای بلند خندید
_نترس شجاع باش.
_پلاک دو، طبقه ی دو
_واحد چند
_هر طبقه یه واحده.
_باشه.
بدون خداحافظی مجدد قطع کرد. خدا کنه جلوی عمو آقا اینجوری نخنده، وگرنه برای همیشه از معاشرت باهاش منع میشم.
پروانه تنها کسیه که تو این مدت اجازه داشتم تو محیط دانشگاه باهاش حرف بزنم، شاید این به خاطر حجاب خوبشه.
گوشی رو سر جاش گذاشتم. عمو اقا با سینی که دو تا لیوان چایی توش بود و ظرف بیسکوییت کاکائویی کنارش، از اشپزخونه بیرون اومد. چایی رو روی میز گذاشت و به من نگاه کرد.
_لباست رو عوض کن بیا چایی بخوریم.
_چشم الان میام.
سمت اتاقم رفتم تمام وسایل هام مثل اتاق مرجان بود. من هیچ وقت حسرت اتاقش رو نخوردم، ولی چیدمان اتاقم خبر از این می داد که عمو اقا فکر کرده من حسرت اتاق مرجان رو داشتم. تمام وسایل های اتاقم رو شبیه مال اون خریده.
روز های اولی که به شیراز اومده بودم، البته جدایی از یک ماهی که دست و پام توی گچ بود. جلوی عمو آقا با حجاب بودم. ولی بعدش ازم خواست راحت باشم. اوایل خیلی برام سخت بود، ولی رفتار عمو آقا طوریه که واقعا انگار پدرمه.
لباس هام رو اویزون کردم. گل سرم رو باز کردم دوباره روی سرم مرتب بستم. وارد حال شدم. عمو آقا حواسش به روزنامه ی دستش بود. به اشپزخونه رفتم. دست و صورتم رو شستم و با دستمال کاغذی خشک کردم. کنارش نشستم و لیوان چاییم رو برداشتم.
_میاد?
_بله، گفت تا نیم ساعت دیگه میاد.
_خودت گفتی انقدر زود بیاد.
_نه مثل اینکه برادرش موافق نیست. از پدرش اجازه گرفته، از غیبت برادرش استفاده کرده، داره میاد.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، دوباره به روزنامه نگاه کرد.
_پاشو شام درست کن.
_شما برای شام می مونید?
صفحه ی روزنامه رو عوض کرد
_نه من میرم خونه باغ.
حس کنجکاویم فعال شد
_نگفت چی کار دارن?
_کی?
نگاهم رو به فرش دادم و اروم لب زدم.
_مهمون هاتون.
_اهان،نه فقط گفت داریم میایم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت10
💕اوج نفرت💕
_دست دست نکن، بلند شو شام درست کن،
یکی از قول هایی که بهش دادم اینه که هیچ وقت دروغ نگم. الانم نمیتونم ازش پنهان کنم چون بابت یه پنهون کاری کوچیک خیلی عصبی میشه. هم به خاطر زحماتی که بی دریغ برام میکشه، هم خیلي ازش حساب می برم. پس میگم.
_پروانه گفت شام درست نکنم. گفت خودش یه چی میاره.
از بالای عینک چند ثانیه ای نگاهم کرد
_نباید قبول می کردی، از کی تا حالا مهمون با خودش غذا میاره.
_گفتم بهش شما ناراحت می شی.
نفس عمیقی کشید. روزنامه رو تا کرد و روی میز گذاشت.کامل برگشت سمتم.
_اون مهمون توعه، تو باید از پیشنهادش ناراحت بشی نه من. نگار کی میخوای اینا رو یاد بگیری?
_اخه من ...
انگشتش سبابش رو روی بینیش گذاشت و ازم خواست تا ساکت باشم. دستش رو تو همون حالت جلو اورد، چند بار جلو م بالا و پایین کرد.
نگاهش رو ازم برداشت. دستش رو مشت کرد ایستاد، سمت اتاقش رفت.
مگه من چی کار کردم. با صدای بلند گفتم:
_الان شام میزارم.
جوابی نداد ایستادم و دنبالش رفتم. کتش رو از توی کمد برداشت.
_عمو اقا، الان درست میکنم.
جلوی اینه قدیش ایستاد کتش رو پوشید.
_باید هم درست کنی.
_ببخشید، نمی دونستم باید چی بهش بگم.
_چند بار باید یادت بدم تا یاد بگیری?
سرم رو پایین انداختم قبلا بهم گفته که اشتباهات که زیاد شه تنبیهت میکنم. تنبیهشم مطمعنا منع از دانشگاس و این خیلی بی انصافیه که به خاطر یه اشتباه کوچیک از دانشگاه رفتن محروم بشم.
_عمو اقا ببخشید، الان درست میکنم. دیگم تکرار نمی شه.
اخرین برس رو روی موهای جو گندمیش کشید و شونه رو روی میز چوبی کنار آینه گذاشت روبرم ایستاد.
_احتمالا فردا شب میام.
_بخشیدید.
دوباره اون لبخند و پر از مهربونی رو بهم هدیه داد.
_یه دستی به خونه بکش مرتبش کن.
_چشم.
پیشونیم رو بوسید.
خداحافظی کرد و رفت. یادمه اولین باری که برای چند ساعت تنهام گذاشت و رفت خونه باغ تا احمد رضا رو ببینه، از شدت ترس تا دو روز حالم جا نمی اومد. ولی الان با گذشت چهار سال برام عادی شده.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت558
❣زبان عشق❣
عمه پشت چشمی نازک کرد و نشست کنارم با اخم به امیر گفت
_تو هم بیا بشیین از دست کار های تو یه ساعت زود تر اومدم
امیر حرف عمه رو گوش کردو نشست
_اون روزی که اقاجون خدا بیامرز نیت کرد بچه هاش رو دور خودش جمع کنه و این خونه ها رو بخره هر چی به احمد اقا گفتم بیا بریم اونجا قبول نکرد می گفت داماد سرخونه نمیشم خیلی طول کشید راضیش کنم ولی گفت باید اونجا رو به ما بفروشن من به اقاجون گفتم اون هم قبول کرد و ما اون خونه رو خریدیم همون موقع زد به نام من . الانم اختیار خونم با خودمه الحمدلله احمد اقا دو تا اپارتمان نقلی برای پسر هاش خریده و به اینجا نیاز ندارن چند شب پیش با خودم فکر کردم به شما پیشنهاد بدم برید اونجا زندگی کنید تا بتونید پول جور کنید کلا از اینحا برید
من از پیشنهاد عمه خوشم اومد ولی امیر خشک و سرد فقط گوش داد
عمه رو به امیر ادامه داد.
_تو یه الف بچه بودی خودم پوشکت رو عوض می کردم الان برای من دم دراوردی
امیر از حرف های عمه خجالت کشید دستش رو پشت گردنش کشید اروم گفت
_عمه من دوست ندارم زیر بار منت کسی برم
_منتی نیست
_چند روز دیگه بچه هات میگن ما نبودیم شما اواره بودید
_اولا نمی گن دوما خب رهن کنید هر کی هم حرف زد بگید رهن کامل کردیم
_من الان پول ندارم
این بهترین فرصته که از اینجا بریم
فوری گفتم
_طلاهای من رو بفروش اون همه طلا میخوام چی کار
امیر چپ چپ نگاهم گرد بعنی ساکت شو تا بیام
ولی الان وقت سکوت نبود باید خودم رو از این خونه ی بی امکانات نجات بدم رو به عمه گفتم
_عمه چقدر باید بدیم
امیر کلافه و عصبی گفت
_دنیا یه لحظه ساکت شو
سعی کردم تو چشم هاش نگاه نکنم تا ترس بهم علبه نکنه
_اخه اینجا آشپزخونه داره
_تو اگه ساکت شی من میرم برای تو خونه اجاره میکنم
_باشه ، اما الان که بابام گفته از این خونه نریم خونه ی عمه زندگی کنیم تا بابام راضی شه
امیر عصبی تر از لحطه ی قبل گفت
_دنیا ما بعدا با هم می زنیم
_اخه الان عمه
_ساکت میشی یا یه دونه برن تو دهنت
به چشم هاش نگاه کردم از شدت عصبانیت چشم هاس سرخ شده دستش رو مست کرده و به هم فشار میده ساکت شدم و به زمین نگاه کردم. امیر رو به عمه گفت
_خیلی ممنون که فکر ما هستید اجازه بدید با هم مشورت کنیم بهتون خبر می دیم
عمه دلخور ایستاد رو به امیر گفت
_خیلی ازت ناراحتم کل دوران بچگیت تو خونه ی من بودی الان به من شما شما میکنی
امیر جلو رفت و عمه رو تو آغوش گرفت
_ببخشید عمه یه کم اعصابم خرابه
_من نمیگم بچم کار خوبی کرد خیلی هم اشتباه کرد ولی گناه اون رو به پای من نوشتی تو
_من چی کارم عمه که گناه بنویسم
دستش رو تو سینه ی امیر گداشت و ازش فاصله گرفت
_به خدا میحواستم امشب چوقولیتو به بالات بکنم
_ببخشید من معدرت میخوام
صورتش رو برگردوند و در رو باز کرد کاش من رو هم با خودش ببره الان امیر میخواد دعوام کنه از پله ها پایین رفت و امیر در رو بست و چرخید سمت من دست به سینه به دیوار تکیه داد و با گردن کج چپ چپ نگاهم کرد تپش قلبم بالا رفت و حسابی ترسیدم کنترل شده ولی عصبی گفت
_یعنی همه باید بفهمن که من عرضه ندارم یه خونه برای زنم بگیرم .اره؟
_من چی کار همه دارم
_دهنت رو ببند ابروی من رو جلوی عمه بردی
_خب اخه دلم میخواد از اینجا بریم
_حرف نزن دنیا فقط خدا می دونه که چقدر از دستت عصبانی ام
سرم رو پایین انداختم
_پاشو بریم پایین
تو چند قدمیش ایستادم جرات نزدیک شدن بیشتر از این رو ندارم
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و در رو باز کرد پشت سرش بیرون رفتم عمه و پریسا روی مبل نشسته بودن وعمه اروم حرف میزد و پریسا خجالت زده سرش رو پایین انداخته بود
با حضور ما ساکت شدن دیگه خبری از دلخوری عمه تو صورتش نبود با لبخند یه ما گفت بیاید بشینید اینجا کاری رو که میخواست انجام دادیم امیر گفت
_احمد اقا اینا کی میان
_تو راهن فکر کنم یه نیم ساعت دیگه بیان
امیر گوشیش رو از جیبش در اورشماره ای رو گرفت و کنار گوشش گداشت
_سلام .
_مامان شما کجایی
_عمه اینجاست
_نه تنهاست
_چشم خداحافط
عمه فوری گفت
_کجاست
_با بابا دارن میان گفت ده دقیقه دیگه خونن
رو به من ادامه داد
_پاشو زنگ بزن مامانت بیاد
برعکس عمه، امیر هنوز عصبانیه و این رو از نگاهش میشه فهمید
_پریسا تو هم برو اتاقت کارت دارم
❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت10 💕اوج نفرت💕 _دست دست نکن، بلند شو شام درست کن، یکی از قول هایی که بهش دادم اینه که هیچ وقت
#پارت11
💕اون نفرت💕
خونه رو مرتب کردم. به اشپزخونه رفتم. سرگرم درست کردن شام شدم که صدای زنگ خونه بلند شد.
دستم رو با پایین لباسم خشک کردم، سمت در رفتم و بازش کردم.
پروانه شاخه ی گلی سمتم گرفت و سرش رو از پشت گل کج کرد.
_سلام.
لبخند پهنی زدم و گل رو ازش گرفتم.
اخرین باری که کسی بهم گل هدیه داد روز خوبی نداشتم و اندازه ی تمام برگ های گل اشک ریختم.
نفس عمیقی کشیدم و از جلوی در کنار رفتم.
_خوش اومدی.
قبل از اینکه وارد خونه بشه، کل خونه رو با چشم ورانداز کرد. از گلوش اوایی مثل وعووو بیرون داد وارد شد.
_نگار بچه پولداری ها!
دستم رو پشت کمرش گذاشتم و هولش دادم داخل و در رو بستم. شب بند رو قفل کردم و سمت مبل هدایتش کردم و گفتم:
_فقیر تر از من، روی کره ی زمین پیدا نمی شه. بیخود وعووو نگو.
_چرا ناشکری می کنی? یه نگاه به خونتون بنداز.
_خونه ی من یه خونه ی کوچیک پایین یه حیاط بزرگ با دو تا ساختمون مجلل بود.
کمی تو فکر رفتم.
_البته اونم درست و حسابی مال ما نبود ولی حداقل پدر و مادرم مال خودم بودن.
دستم رو گرفت و مجبورم کرد کنارش بشینم.
_اول اینکه پدر خوندت کی میاد?
_فردا شب.
روسریش رو تویه حرکت دراورد و گل سرش رو باز کرد موهای فر مجعد مشکیش رو دورش ریخت.
_دوم اینکه از الان تا صبح وقت داری برام حرف بزنی. فقط امید وارم نگی اجازه نداد که دلخور میشم.
_بزار برم شام درست کنم.
_گفتم که شام با من.
_نه عمو اقا ناراحت میشه.
_چرا می گی عمو اقا.
_اخه از بچگیم همه بهش همینو میگفتن، منم عادت کردم.
_حداقل بگو عموعه خالی.
_گفتم که عادت کردم. بعد هم کو غذا که ميگی شام با من?
دستش رو توی کیفش کرد. متعجب از غذایی که توی کیف کوچیکش جا داده بود به دستش که بیرون می اومد، نگاه کردم.
یه تراول بیرون اورد و جلوی چشم هام تکون داد.
_زنگ می زنیم میارن.
دستم رو روی پولش گذاشتم.
_بزار تو کیفت، برای من دردسر درست نکن. عمو آقا گفته باید برات شام درست کنم، اگه درست نکنم شاکی میشه.
منتظر جواب نشدم و سمت اشپزخونه رفتم.
دنبالم اومد و روی صندلی میز نهار خوری سه نفرمون نشست.
_نگار هم کار کن هم تعریف کن.
نمی دونم باید بگم یا نه، یا اصلا از کجا شروع کنم.
دست از غذا درست کردن برداشتم و کنارش نشستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت12
💕اوج نفرت💕
_داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش.
_خودت بیست و یک سالته، بیست و دو سال خاطره داری?
_زندگی من انقدر خرابه که اندازه ی چهل سال خاطره ی بد دارم.
_زود تر بگو، مردم از کنجکاوی.
_بیست دو سال پیش، بزرگ یه محله، پیشنهاد ازدواج دو نفر رو تو مسجد میده. حسین با مریم شاکر. حسین شیرین عقل و ساده بود و مریم کم شنوا و لال، همه ی اهالی مخالفت می کنن، میگن که اینا حمایت میخوان. نصرت خان میگه تا اخرین روز عمرشون حمایت من پشتشونه، با تمام مخالفت ها، نصرت خان کار خودش می کنه. حسین شناسنامه نداشته، شناسنامه ي یه نفر که باهاش همنام بوده و تازه فوت کرده بوده رو میدن به حسین. اون دو تا رو که هر دو بی کس و کار بودن به عقد هم در می اره. گوشه ی حیاط بزرگ خونش یه خونه ی کوچیک براشون می سازه و امکانات زندگی رو براشون فراهم می کنه. یه عروسی بزرگ براشون می گیره. به
حسین هم باغداری یاد میده، مثلا بهش شغل میده.
همزمان با عروسیشون برای پسر بزرگش ارسلان هم، که بعد ها فهمیدم به خاطر عشق به دختر عموی بیوش سیزده سال دیر تر از برادر کوچیکش اردلان ازدواج کرده. برای اونا هم به فاصله ی چند روز عروسی می گیره.
نه ماه بعد من به دنیا میام. همون موقع اتفاق بدی تو ی اون خونه میافته، ارسلان با زنش جمع می کنن از اون خونه میرن.
بعد از رفتنشون نصرت خان که وابستگی زیادی به بچه هاش داشته از غصش میمیره.
اردلان خان تمام مسئولیت خانواده ی من رو به عهده می گیره.
یه دختر هم سن و سال من داشت به اسم مرجان، من و مرجان با هم هم بازی بودیم. دور از چشم شکوه خانم مادرش، همیشه با هم بازی می کردیم. ولی اگه شکوه خانم می فهمید که مرجان با من بازی می کنه هر دومون رو کتک می زد همیشه به مرجان یه سیلی می زد ولی من رو مفصل می زد. چند باری پسرش احمد رضا نجاتم داد و یه بار هم خود عمو اردلان، ولی بیشتر مواقع هیچ کس نبود. بابام ته باغ بود. مامانم کم شنوا، حتی صدای جیغ و گریم هم به گوش کسی نمی رسید.
تا اول ابتدایی که عمو اردلان حکم کرد که من باید برم خونه ی اونا و با مرجان زیر نظر احمدرضا درس بخونم، چون پدر و مادرم هم بی سواد بودن هم شرایط اموزش به من رو نداشتن. عمو اردلان کوتاه بیا نبود، من به ناچار هر روز بعد از مدرسه میرفتم و تمام تکالیفم رو تو اتاق احمد رضا با مرجان انجام می دادم و بر می گشتم خونمون.
پدر و مادرم خیلی دوستم داشتم و حسابی لوسم کرده بودن من تا ده سالگی شب ها رو پای بابام میخوابیدم و مامانم تو همون شرایط موهام رو نوازش می کرد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت12 💕اوج نفرت💕 _داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش. _خودت بیست و یک سالته، بیست
#پارت13
💕اوج نفرت💕
این شرایط ادامه داشت تا سیزده سالگیم، یه روز مثل همیشه کیفم رو برداشتم و رفتم پیش مرجان تا درس هام رو بخونم. وارد خونه که شدم دیدم مرجان بالا سر گلدون شکسته ای نشسته و گریه می کنه.
جلو رفتم و ازش پرسیدم چی شده گفت اون گلدون ارثیه ی خانوادگی مادرشه و از سه نسل قبل بهش ارث رسیده، مرجان تو خونه داشته دور خودش میچرخیده دستش میخوره به گلدون و می افته و می شکنه. ناراحت تیکه های گلدون رو برداشتم و ایستادم که یهو در خونه باز شد و شکوه خانم اومد تو حسابی ازش می ترسیدم هول شدم و ایستادم.
از ترس تکهه های گلدون دوباره افتاد روی زمین و خورد شد ناباورانه به گلدون روی زمین نگاه کرد، اومد سمتم و وحشیانه شروع کرد به کتک زدن من. مرجان از ترسش لال شده بود و حرف نمی زد منم انقدر که ترسیده بودم فقط گریه می کردم. اومدم از دستش فرار کنم تا ایون خونه اومدم که لباسم رو گرفت و انداختم زمین و دوباره کتکم زد. هیچ وقت علت نفرت زیادش رو نسبت به خودم نفهمیدم. بابام از دور کتک خوردنم رو میدید ولی جرات نمی کرد بیاد جلو. اخرم دستم رو گرفت و پرتم کرد تو انباری درش رو هم قفل کرد.
_چرا نگفتی تو نشکستی
_ترسیده بودم. خیلی بدجنس بود. خیلی بد می زد. اصلا به من گفته بود جلوی چشم هاش نباشم هر بار که می دیدم به بهانه های مختلف کتکم می زد. یادمه یه بار گوش وایستادم عمو اردلان گفت چرا انقدر این طفل معصوم رو می زنی جواب داد با نگار هم مثل مرجان بر خورد می کنم مرجان هم اگه اشتباه کنه کتک میخوره. ولی دروغ می گفت یه بار مرجان کار بدی کرده بود عمو اردلان فهمید میخواست تنبیهش کنه شکوه خانم انقدر باهاش حرف زد تا منصرفش کرد. اصلا نمی ذاشت کسی بالاتر از گل به مرجان بگه.
اون روز انقدر تو انباری موندم تا نزدیک های غروب که صدای ماشین عمو اردلان اومد تازه صدای گریه ی بابام بلند شد و صدای ناواضحش رو میشنیدم داشت میگفت که بیان من رو نجات بدن.
چند لحظه بعد در انباری باز شد و قامت بلند احمد رضا تو چهار چوب در ظاهر شد از خجالت خودم رو به خواب زدم جلو اومد و بغلم کرد و با شتاب بیرون رفت. لای چشمم رو باز کردم و متوجه شدم که داره می برم خونه ی خودمون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت14
💕اوج نفرت💕
چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم.
با اخم تخم فرستادم مدرسه، کلی دعوام کرد و گفت که مرجان تازه بهش گفته که من نرفتم. احمد رضا خیلی مهربون بود، ولی من ازش می ترسیدم، اخه خیلی جدی بود.
اون روز رفتم مدرسه مرجان گفت که عمو اردلان به خاطر من به شکوه خانم سیلی زده و اونم قهر کرده رفته خونه ی برادرش رامین.
رامین مجرد بود و الّاف، شکوه خانم از کنار دست شوهرش برای رامین یه خونه خریده بود تا اواره نباشه.
پروانه ناراحت گفت:
_هیچ کس به مرجان چیزی نگفت.
_چی بگن?
_اینکه چرا گلدون رو شکسته انداخته گردن تو.
_اون ننداخت گردنم، فقط ترسید راستش رو بگه. گفت که به احمد رضا گفته اونم گفته که باید به بابا بگی، منم پیگیر نشدم.
از اون روزی که شکوه خانم من رو تو انباری زندانی کرد بابام حالش بد شد، فقط می خوابید و دیگه نمی تونست به باغ برسه. یه روز وقتی از مدرسه برگشتیم خونه دم در خونه خیلی شلوغ بود. اول فکر کردیم رامین اومده شلوغ بازی. اخه خیلی شر بود بعدش که رفتیم جلو
اشک توی چشم هام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_بابام مرده بود، دق کرده بود از غصه ی من.
پروانه دستم رو گرفت با اجزای صورتش با هام همدردی کرد
_بسه نگار، دیگه نمی خواد بگی.
_دوست دارم بگم، شاید یکم اروم شم، شاید این کابوس لعنتی که هرشب نیاد سراغم دست از سرم برداره.
_اخه گریه میکنی فکر می کنم تقصیر منه.
_ غم از دست دادن پدرم توی اون همه مشکلی که بعدا برام پیش اومد کم رنگ شد.
عمو اردلان مراسمات بابا رو به بهترین شکل گرفت. بابام مرد بی آزاری بود همه دوستش داشتن.
یک هفته بعد شکوه خانم با برادرش برگشت، از شانس بدم اون موقع توی اتاق مرجان داشتم درس می خوندم.
صدای دادو بیداد عمو اردلان خونه رو برداشته بود.
همش می گفت حسین رو تو دق دادی، اون طفل معصوم رو سر یه گلدون یه جوری زدی که هنوز جاش روی صورتش هست. از لای در بیرون رو نگاه کردم شکوه خانم اروم گریه می کرد، رامین سعی داشت عمو اردلان رو اروم کنه.
احمد رضا متوجه حضور من و مرجان شد و اومد سمتمون من فوری برگشتم سر کتاب هام، خودم رو مشغول کردم. اما مرجان از جاش تکون نخورد. اومد تو که مرجانم برگشت سرجاش، یکم چپ چپ نگاهمون کرد در رو بست و رفت.
اون روز تازه فهمیدم بابام چرا مرد. با خودم قرار گذاشتم دیگه به شکوه خانم نگاه نکنم.
اون گلدون، فوت بابام، قهر شکوه خانم، همه دست به دست هم دادن تا من رو روز به روز بدبخت تر کنن.
از اون روز رامین دیگه نرفت خونه ی خودش شد عضوی از اون خانواده.
نگاهش هیز و هرز بود. سنم کم بود، ولی متوجه رفتارهاش می شدم.
جلوی همه خودش رو موجه میداد، ولی امان از روزی که باهاش تنها می شدم. خیلی بهم نزدیک میشد. ازش فرار می کردم و نمی ذاشتم بهم دست بزنه. ولی حواسم هم به حرف هاش پرت میشد. باور میکردم حرف های عاشقانش رو.
جرات اینکه به کسی بگم رو هم نداشتم.سه سال بعد مادرم مریض شد،همزمان احمد رضا هم برای یه کاری رفته بود ترکیه، تمام کارها افتاده بود روی دوش من هم خونه داری، هم درس خوندن، هم پرستاری از مامانم. یه روز اونجا داشتم درس میخوندم که صدای دادو بیداد عمو اردلان دوباره بالا رفت همش می گفت انقدر بدی رو چه جوری تو خودت جمع کردی، میگفت شکوه اصلا نمی شناسمت، بعد از تموم شدن این قضیه طلاقت می دم. شکوه خانم هم فقط گریه می کرد از لای در بیرون نگاه کردم یه خانم دیگه هم اونجا بود اونم داشت گریه می کرد عمو اردلان بهش گفت به برادرم میگم ازت شکایت میکنیم. جواب این همه سال بیماری زنش رو باید بدید. هم این دنیا هم اون دنیا. هیچی ار حرف هاشون سر در نیاوردم.
یه ساعت بعد اون خانمه که رفت و جو خونه اروم شد منم از اتاق بیرون رفتم که برم خونمون
هیچ وقت عمو اردلان رو اون شکلی ندیده بودم.
انگار صد سال پیر شده بود. روی زمین نشسته بود تکیه اش به دیوار بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. اصلا متوجه حضورم نشد. بی صدا از خونه بیرون رفتم تا خونه ی خودمون دویدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت14 💕اوج نفرت💕 چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم. با اخ
#پارت15
💕اوج نفرت💕
رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استفاده می کردم تو خونه ی خودمون درس می خوندم.
یه روز برای مامانم سوپ درست کردم که صدای صحبت کردن عمو اردلان باعث شد از پنجره بیرون رو نگاه کنم پنجره رو باز کردم تا صداش رو واضح بشنوم.
با احمد رضا حرف می زد. میگفت بابا احمد رضا دارم میرم فرودگاه عمو و زن عموت رو بیارم. تو کی میای. گفت که دلم میخواد تو هم باشی، از حرف هاش فهمیدم احمد رضا هم تهرانه و داره میاد خونه، عمو اردلان با خوشحالی از خونه بیرون رفت به ثانیه نکشید که رامین موتورش رو برداشت، به پنجره ی خونه ی ما خیره شدو با سرعت از خونه بیرون رفت.
اون روز همه منتظر بودن تا عمو اردلان با مهمون هاش برگرده اما برنگشت، از فرودگاه که برمی گشتن ماشینشون چپ میکنه و اتیش میگیره. هر سه تاشون میمیرن. پلیس به احمد رضا گفته بود که یه سوء قصد بوده. ولی احمد رضا مسر بود که ما دشمن نداریم. همون موقع من به رامین شک کردم ولی جرات گفتنش رو نداشتم. بد شانسی اونجایی بود که احمد رضا اون روز ها خونه نبود و از هیچ چیز خبر نداشت.
همه چیز اروم بود. شکوه خانم دیگه کاری بهم نداشت. اما رامین بی خیالم نشده بود. احمد رضا هم دوباره رفته بود ترکیه،
بیماری مادرم شدت گرفت. بیمارستان بستری شد. حالش روز به روز بدتر میشد، تا بالاخره اونم قصد رفتن کرد و من رو توی این دنیا تنها گذاشت.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
تنها شدم، تنهای تنها، کارم شده بود هر روز برم بهشت زهرا و برگردم.
مدرسه رو کلا بی خیال شده بودم. هر شب تا صبح تنهایی تو خونمون با فکر اینکه صبح می رم پیش مامان و بابام میخوابیدم.
از این می ترسیدم که نکنه شکوه خانم من رو بیرون کنه. اخه حتی یه فامیل هم نداشتم که بخوام برم پیشش. سنم هم کم بود
اونروز هم مثل همیشه رفتم بهشت زهرا تا غروب کنار مامان و بابام موندم. باید تا قبل از تاریک شدن هوا بر می گشتم. اخه از تاریکی شب تو خیابون واهمه داشتم. برگشتم، سر خیابون از ماشین پیاده شدم.
به فکر فرو رفتم انگار کسی دستم رو گرفت و من رو به پنج سال پیش برد.
اروم و بدون هدف قدم برمیداشتم. خدایا زندگی من تا کی اینجوری می مونه، اصلا من چرا انقدر تنهام، الان چند روزه که غذا درست و حسابی نخوردم. توی خونمون فقط نون دارم. خدایا به من هم نگاه کن.
سرم رو بالا گرفتم تا مسافت بین خودم تا در خونه رو نگاه کنم.
از دیدن ادم روبروم کمی ترسیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت16
💕اوج نفرت💕
احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
این کی برگشته!
جلو رفتم اروم سلام دادم، جوابم رو نداد.
فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد. تکیه اش رو از در برداشت.
_کجا بودی؟
این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد.
_بهشت زهرا.
_با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی?
به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم.
_شب نیست که!
_یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه?
دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد. ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل. با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم. سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم.
_اونجا نرو.
چرخیدم و نگاهش کردم.
_پس کجا برم?
_از این به بعد با ما زندگی می کنی.
این اصلا امکان نداره شکوه خانم از من متنفره.
اروم سمتش قدم برداشتم.
_آقا من این ور راحترم.
_من ناراحتم.
اب دهنم رو قورت دادم.
_اقا شکوه خانم ناراحت میشه.
_نگار من ازت سوال پرسیدم دوست داری بیای یا نه ؟
سرم رو پایین انداختم
_باید بدونم کجا می ری. کی می ری، کی میای که این وقت شب بر نگردی خونه.
_من قول میدم دیگه این وقت بیرون نرم.
یه قدم جلو اومد توی صورتم خم شد.
_باید طور دیگه ای باهات حرف بزنم.
سرم رو پایین انداختم.
_زود باش.
_پس بزارید برم لباس بردارم.
_نمیخواد فردا کارگر میارم وسایل هات رو بیارن.
چاره ای جز قبول کردن نداشتم. حتی قبول کردنم هم فایده ای تو تصمیمی که برام گرفته بود نداشت.
_وقتی اومدم دیدم سرخود واسه خودت رفتی بیرون. گفتم برگردی درسی بهت می دم که دفعه ی اخرت باشه.
برگشت سمتم.
_نگار دفعه دیگه...
حرفش رو قطع کردم.
_ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اخلاقش رو می دونستم با یه عذر خواهی اشتباه رو می بخشید و کلا بیخیال میشد. این رو از مرجان یاد گرفته بودم. اما اگه اون کار رو که به خاطرش معذرت خواهی کردی رو تکرار میکردی دیگه معذرت خواهی فایده نداشت.
دیگه اون بزرگتر این خونه بود باید از این به بعد به حرفش گوش می کردم. تمام سر پناهم از احمد رضا بود.
یکم نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد و سمت خونه برگشت اونم اروم قدم برمیداشت. انگار از برخورد شکوه خانم با تصمیمش ترس داشت.
در رو باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل تمام جراتم رو جمع کردم توی چشم هاش نگاه کردم لب زدم:
_اقا شکوه خانم...
جوری که بهم قوت قلب بده پلک زد اروم گفت:
_برو هواتو دارم.
پام رو داخل خونه گذاشتم بد بختی هام تازه شروع شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕