#پارت1
💕اوج نفرت💕
اینرمان اشتراکی هست. شما فقط میتونید تا پارت ۱۲۷ رو رایگان بخونید.
در حال حاضر رمان منتهای عشق این کانال رایگان هست. منتهای عشق رو بخونید👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/45290
بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم.
باید از خودم دفاع کنم، باید بگم که بی گناهم، ولی از شدت ترس توانایی صحبت کردنم رو از دست دادم.
صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد. در انباری رو باز کرد، به داخل هولم داد.
برای اینکه زمین نخورم دستم رو روی دیوار گذاشتم و فوری به سمتش چرخیدم. نفس های عصبیش باعث شده بود تا بال و پایین شدن قفسه ی سينش، به وضوح دیده بشه.
رگ های گردنش متورم شده بود و این باعث ترس بيشترم میشد.
دست هاش رو به کمرش زد. چشمش رو ریز کرد.
_انقدر نمک به حرومی کثافت!
_من...من
با فریادش توی خودم جمع شدم.
_خفه شو، تو زن منی، تو بغل اون چه غلطی میکردی?
_آقا به خدا من...
دوقدم بلند برداشت و خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد.
با احساس خفگی زیاد چشم هام رو باز کردم.
خودم رو دوباره تو اتاق بزرگم دیدم. ضربان قلبم بالا رفت. عرق سرد رو روی پیشونیم احساس کردم. باز بودن پنجره و وزش باد باعث تکون خوردن پرده ی حریر سفید اتاقم شد.
دستم رو روی قلبم گذاشتم تا شاید اروم بگیره.
در اتاق باز شد. عمو آقا فوری داخل اومد. نگران گفت:
_چی شده باز?
احتمالا دوبار تو خواب با صدای بلند ناله کردم.
با بغض بهش نگاه کردم
_عمو آقا، کی این کابوس میخواد دست از سر من برداره.
آروم جلو اومد و کنارم نشست. لیوان اب رو از روی عسلی کنار تختم برداشت و دستم داد.
موهام رو نوازش کرد و دستش رو روی پام گذاشت. کمی از اب رو خوردم.
_باید با این کابوس کنار بیای، بالاخره باید برگردی.
اشک روی گونم ریخت.
_عمو اقا شما قول دادی! قول دادی کاری کنی الباقی محرمیت رو ببخشه.
شرمنده سرش رو پایین انداخت.
_فکر می کردم گذر زمان آرومش می کنه. ولی با وجود گذشت چهار سال هنوز دنبالته.
_من بر نمی گردم.
_دخترم تو به اون خونه وصلی، باید بری تکلیفت رو مشخص کنی. البته بعد از اینکه من یه سری مسائل رو مشخص کردم.
توی اون خونه خیلی راز برای گفتن هست، باید برگردی.
عمو آقا همیشه حرف از راز می زد. بعدش هرچی سوال می پرسم، جوابی نمی داد.
_بخواب عزیزم. دو ساعت دیگه باید بری دانشگاه، بخواب که سر حال باشی.
ایستاد و از اتاق خارج شد.
پتو رو از روی پاهام کنار زدم با گذشت چهار سال از اون روز نحس هنوز صبح ها برای ایستادن با درد مچ پا مواجه میشم.
هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم. مسببش رو نمی بخشم، از اتاق بیرون رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. هر کاری کردم خواب به چشم هام برنگشت.
سرو صدای عمو اقا از اشپزخونه، خبر از اماده کردن صبحانه میداد. حاضر شدم وارد اشپزخونه نیمه مجلل خونه ی عمو آقا که چهار ساله خونه ی من هم هست، شدم.
کسی باورش نمی شه این خونه ی یک مرد مجرد پنجاه سالس. همه چیز مرتب و روی نظم.
عمو آقا هیچ وقت علت طلاق همسرش رو نگفت و هر بار که سوال کردم بحث رو عوض کرد.
به چهره ی مهربون و پر از غمش خیره شدم وقت هایی که تو فکر می ره متوجه حضورم نمی شه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت1 💕اوج نفرت💕 اینرمان اشتراکی هست. شما فقط میتونید تا پارت ۱۲۷ رو رایگان بخونید. در حال حاضر
#پارت2
💕اوج نفرت💕
صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم.
_نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت نشه.
خودم رو مظلوم کردم.
_عمو اقا نمیشه امروز نرم.
از روی صندلی بلند شد با استکان چاییش سمت کتری قدیمی روی گاز رفت.
_قبلا هم گفتم، تنبلی ممنوع.
_تنبلی نیست. آخه یه استاد داریم تمام گیرش رو منه.
دلخور نگاهم کرد.
_گیرش رو منه؟!
از این مدل ادبیاتی که من از پروانه یاد گرفتم، اصلا خوشش نمیاد.
_ببخشید، اخه معادلش رو پیدا نکردم که بگم.
نگاهش رو ازم گرفت و پشت صندلیش نشست
_پیدا نکردی نگو.
اخلاق عمو و برادرزاده یکیه، الان تا معذرت خواهی نکنم حالش جا نمیاد.
_دیگه نمی گم ببخشید.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_پاشو حاضر شو.
بلند شدم، به اتاق خودم برگشتم. مانتو مقنعه ای که عمو اقا مخصوص دانشگاه برام خریده بود رو پوشیدم.
وسایل های مورد نیازم رو توی کیفم گذاشتم. جلوش ایستادم.
چهار ساله که به قول خودش من دختر خوندش شدم، ولی هر روز قبل از بیرون رفتن، من رو چک می کنه. هر وقت علتش رو می پرسم میگه تو امانتی.
خودش هم حاضر شد و سوار ماشین شدیم.
عمو اقا وضع مالی خیلی خوبی داره. ولی اهل خرید و تعویص ماشين کهنش نیست.
از خونه تا دانشگاه نیم ساعت راهه و ما هیچ وقت زود تر نمی رسیم.
چون عمو اقا حاضر به تند روندن نیست. جلوی در دانشگاه ایستاد. خواستم پیاده شم که گفت:
_دیگه سفارش نکنم.
برگشتم سمتش
_نه، حواسم هست.
_فقط یادت باشه که موقعیتت چیه.
_چشم عمو آقا.
_پول داری?
_بله
_ ساعت دوازده اینجام.خدا پشت و پناهت.
_ممنون، خداحافظ.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت2 💕اوج نفرت💕 صبحانه ای که اماده کرده بود رو خوردم. _نگار، زود تر حاضر شو ببرمت دانشگاه دیرت
#پارت3
💕اوج نفرت💕
از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. لبخندی زد و رفت.
این جمله رو هر روز بهم میگه،
"یادت باشه که موقعیتت چیه"
گفتن این جمله اونم هر روز چه ضرورتی داره.
طبق سفارشش سرم رو پایین انداختم و وارد سالن شدم. پروانه گوشه ی سالن ایستاده بود و تند تند سرش رو روی کتاب بالا و پایین می کرد. جلو رفتم.
_سلام
سریع نگاهم کرد و دوباره به کند و کاو تو کتاب مشغول شد و گفت:
_سلام بدبخت شدم.
دستم رو روی کتابش گذاشتم تا نگاهم کنه به هدف رسیدم و با لبخند بهش گفتم:
_چرا?
درمونده نگاهم کرد.
_امروز امتحان داریم اونم با کی? امینی.
_خب، تو چرا همیشه قبل از هر امتحان با استاد امینی هول می کنی.
_چون گیره، آدم ضایع کنه، اونم تو جمع جلوی اون همه دختر و پسر.
_مخصوصا جلوی مهرداد ناصری.
کتابش رو بست و طلبکار نگاهم کرد.
_نه خیر، به اون ربطی نداره.
نگاهم رو به پشت سرش دادم استاد امینی از انتهای سالن به سمت ما می اومد. الکی گفتم.
_به به، چه حلال زاده، تا اسمش اومد پیداش شد.
پروانه فوری خودش رو مرتب کرد. سعی کرد خودش رو طبیعی نشون بده. اروم برگشت به پشت سرش نگاه کرد. چهرش رو مشمعز کرد و برگشت.
_خیلی بی مزه شدی.
لبخنده لج دراری زدم.
_اخه گفتی مهم نیست.
دستم رو گرفت و با هم سمت کلاس رفتیم. زیر لب گفت:
_امروزم خراب شد.
_چرا?
_ادم اول صبحی اینو ببینه، انگار کلاغ دیده، انقدر نحسه.
_کجاش نحسه بیچاره? فقط خیلی مقرراتیه.
_تو دیگه چرا اینو میگی? الان از در کلاس میاد تو میگه،
صداش رو کلفت کرد
_ خانم صولتی تنها امتحان می ده.
درمونده گفتم:
_اره، دیدی؟ فقط از من می پرسه!
_پس کم دفاعش رو بکن.
_دفاع نمی کنم، میگم نحس نیست. فقط به قول خودت گیره.
اروم خندیدیم و وارد کلاس شدیم.
تو تمام کلاس ها با پروانه پیش هم میشینیم، به جز کلاس استاد امینی که ممنوع کرده. با فاصله از هم نشستیم. دانشجو ها با سرعت وارد کلاس میشدن، چون اگه خودش می اومد داخل، دیگه کسی رو راه نمی داد.
نفر اخر اقای نوعی بود که از شدت سرعتش، وسط کلاس زمین خورد. فوری خودش رو جمع کرد توجهی به خنده های ریز دختر ها و قهقه ی پسر ها نداد و سر جاش نشست.
استاد امینی وارد شد. مثل همیشه با صدای بلند سلامی گفت. با قدم های محکم سمت میزش رفت. کیفش رو روی صندلی گذاشت. کتش رو دراورد، به پشتی صندلی آویزون کرد.
روبه روی دانشجو ها ایستاد و آستین هاش رو با حوصله بالا داد.
نگاهی به ساعت توی دستش کرد. از کلاس صدا در نمی اومد. جذبش همیشه کل کلاس رو می گرفت.
_خانم صولتی.
با اوردن اسمم انگار اب یخ رو روی سرم ریختن. ای خدا چرا همش من رو صدا می کنه! این همه دانشجو اصلا مگه امتحان نداریم.
ایستادم و اب دهنم رو قورت دادم.
_بله استاد.
_برنامه ی امروز چیه?
کمی سرفه کردم تا صدام که از استرس گرفته باز شه.
_استاد گفته بودید امتحان میگیرید.
سرش رو تکون داد،پشتش رو به کلاس کرد ماژیک رو برداشت روی تخته نوشت:
"امروز بحث آزاد"
صدای به به و ایول استاد از سمت پسر ها بلند شد، که با برگشتش سمت کلاس همه ساکت شدن. نگاه کلی به کلاس انداخت صندلیش رو وسط گذاشت. روبه روی ما نشست. پاش رو روی پاش انداخت. و به من که هنوز ایستاده بودم گفت:
_می تونید بشینید.
خیلی حرصم دراومد، بدون تشکر نشستم. نگاهی به پروانه انداختم از این که امتحان نداشتیم خوشحال بود. دستش رو مشت کردو به نشونه ی پیروزی تکون داد لبخند زدم، دوباره به استاد نگاه کردم.
_امروز میخوام همه خودشون رو معرفی کنن، کلا یه بیو گرافی از خودتون بگید.
اسم،فامیل، وضعیت تاهل، علاقه مندی هاتون. خیلی مختصر و مفید.
یه نفر از ته کلاس گفت:
_استاد نمره داره?
نیم نگاهی به من کرد و دوباره نگاهش رو توی کلاس چرخوند.
_برای همه نه.
_استاد خودتون هم می گید?
_بستگی به اخرش داره.
_اخر چی استاد?
_حرف نامربوط اخراج از کلاس.
رو به اولین نفر از پسر ها کرد.
_از همینجا شروع کنید.
_استاد، مجید خاقانی ، متاهل عاشق دخترم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت3 💕اوج نفرت💕 از ماشین پیاده شدم و چند قدم فاصله گرفتم. دستم رو بالا اوروم و براش تکون دادم. ل
#پارت4
💕اوج نفرت💕
یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دنبال من باشه.
کاش نمی زاشتم نود و نه ساله بخونن. کاش عقلم می رسید و حق فسخ رو اون موقعی که عاقد ازم پرسید، می گرفتم، که الان اینجوری درگیر نباشم. اصلا به من که نمی گن متاهل،
خدایا چی باید بگم. به اصل مجرد بودنم تکیه کنم یا به وضعیت افتضاح زندگیم اقرار کنم.
_خانم صولتی.
از فکر بیرون اومدم و به استاد امینی که من رو مخاطب قرار داده بود نگاه کردم.
_بله استاد.
_نوبت شماستّ
_من استاد...م...ن، نگار صولتی، فقط هم پدرم رو دوست دارم. همین.
_اینکه فقط پدرتون رو دوست دارید یعنی مجردید؟
احساس می کنم اگه بگم مجردم، گناه بزرگی رو مرتکب شدم.
پروانه متوجه حال خرابم شد به کمکم اومد.
_استاد کیا با پدرشون زندگی می کنن، اونایی که هنوز متاهل نشدن دیگه.
از بالای چشم نگاهی به پروانه انداخت.
_شما مونده تا نوبت بشه، خانم خانم افشار!
پروانه تو این جور مساعل خیلی پرو بود.
_استاد نوبت چی?
_چند بار گفتم تو این کلاس باید به قوانین احترام بزارید. الان هم قانون نوبته. که شما بی قانونی کردی.
_اخ، ببخشید استاد، یه لحظه فکر کردم دادگاهه، من هم از بچگی دوست داشتم وکیل بشم. گفتم حالا که پیش اومده یکم از موکلم دفاع کنم.
پروانه به استاد کنایه اومد که داره فصولی می کنه. چهره ی استاد سرخ شد. بی تفاوت به نفر بعداز من گفت:
_شما بفرمایید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت4 💕اوج نفرت💕 یکی یکی خودشون رو معرفی کردن. من چی باید بگم. اون صیغه ی محرمیت، چند سال باید دن
#پارت5
💕اوج نفرت💕
کاش می تونستم با صدای بلند بگم مجردم و چهار سال پیش از سر بی پناهی و بیچارگی مجبور شدم تن به اون محرمیت بدم، از سر نادونی و باز هم بی کسی با دنیای دخترونم خداحافظی کنم.
فریاد بزنم و بگم من اون موقع فقط شونزده سالم بود و هیچ کس رو نداشتم.
بغض به گلوم چنگ انداخت، صدای دختر ها رو میشنیدم، بعضی ها خیلی سنگین خودشون رو معرفی میکردن و بعضی ها که انگار چشمشون استاد رو گرفته بود، با صد تا ناز ادا حرف می زدن و از علایق لوسشون می گفتن.
با صدای استاد که مخاطبش پروانه بود. بهش نگاه کردم.
_خانم افشار نوبتشون رو وکیل بازی کردن. نفر بعد لطفا.
اجازه ی حرف زدن به پروانه رو نداد. استاد ادم لج بازیه و مطمعنم از این رفتار پروانه نمی گذره.
پروانه شونه ای بالا انداخت و طوری که استاد ببینه لبش رو پایین داد. اخرین نفر هم نشست استاد به کلاس نگاه کلی انداخت و ایستاد نگاهش مدام سمت من می اومد و فوری جلوش رو می گرفت.
استینش رو کمی بیشتر تا زد.
_من هم علی رضا امینی هستم،
مجردم، سی و چهار سالمه و درسم رو تو بلژیک خوندم. الان دو ساله که برگشتم.
این حرف ها چه ربطی به کلاس داره? انگار فکرم رو خوند ادامه داد.
_دوست داشتم تا حدودی با اخلاقیات دانشجو هام اشنا بشم.
شاید از نظر شما بعد از دو ماه و نیم دیر باشه ولی از نظر خودم به موقع است. لطفه برگه هاتون رو روی میز بزارید.
صدای دانشجو ها که فکر می کردن دیگه خبری از امتحان نیست، ریز ریز بلند شد. همهمه ی ارومی رو تو کلاس بوجود اوردن.
استاد بدون اهمیت به پچ پچ ها شروع به نوشتن سوال ها روی تخته کرد. سه تا سوال نوشت و چرخید سمتون.
_جواب این سه تا سوال رو کامل بنویسید.
به ساعتش نگاه کرد.
_یک ربع هم وقت دارید.
بدون معطلی شروع به نوشتن کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت5 💕اوج نفرت💕 کاش می تونستم با صدای بلند بگم مجردم و چهار سال پیش از سر بی پناهی و بیچارگی م
#پارت6
💕اوج نفرت💕
جواب سوال ها رو نوشتم. برگه رو روی میز استاد گذاشتم. انگار لبخند از صورتش کوچ کرده، نیم نگاهی به برگه انداخت و خیلی جدی نگاهش رو دوباره به دانشجوهایی که منتطر رسیدن امداد عیبی بودن انداخت.
کیفم رو که روی شونم انداخته بودم ، جابه جا کردم. به سمت در خروجی قدم برداشتم. پروانه کلافه خودکارش رو روی میز گداشت و دست هاش رو قالب صورتش کرد، به برگه ناامیدانه خیره شد.
کاش استاد مجبورمون نمی کرد تا از هم دور بشینیم، الان میتونستم کمی کمکش کنم. از ساختمون اصلی دانشگاه بیرون اومدم و روی نیمکت چوبی و قدیمی که به زور رنگ ابی تلاش داشتن تا سالم و نو نشونش بدن نشستم. نگاهم رو به برگ های زرد درخت ها دادم چشم هام رو بستم. سفر چند ثانیه ای به باغ اردلان خان رفتم.
باغ بزرگی که دوران کودکیم با مرجان، دور از چشم شکوه خانم مادرش، مسابقه ی دو می ذاشتیم.
احمدرضا، به حق مورد تایید تمام اعضای خانواده و حتی محل بود. همیشه به من به چشم مرجان خواهرش نگاه میکرد. با وجود اون و پدرش تا قبل از فوت اردلان خان هیچ وقت کمبود های زیادم رو به خاطر شرایط پدر و مادرم احساس نکردم. هر وقت هر چی برای مرجان میخریدن من رو فراموش نمی کردن، حتی پول تو جیبی من با مرجان یکی بود.
البته همیشه سعی داشتن تا شکوه خانم متوجه نشه.
هیچ وقت علت نفرت شکوه خانم نسبت به خودم رو نفهمیدم. همیشه برام دردسر درست می کرد و تا من رو به کتک خوردن نمی نداخت رهام نمی کرد.
گاهی فکر می کنم علتش حضور خانواده ی فقیر و سطح پایین من، توی خونه ی پایین حیاطشون به عنوان سرایدار، اذیتش میکرد، ولی چرا فقط با من بود.
شاید دلش برای شرایط پدر و مادرم می سوخت. من چون سالم بودم ناراحت بود.
دستی روی شونم نشست و من رو از خاطرات تلخ گذشته بیرون اورد.
به چهره ی مهربون و پَکَرِ پروانه نگاه کردم.
_خراب کردی?
صندلی رو دور زد و با لب های اویزون کنارم نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. نفس سنگینی کشید و به اسمون نگاه کرد.
_خراب کردم، با اینکه جواب هر سه سوال رو بلد بودم.
_خب تو که بلد بودی، چرا خراب کردی?
کامل چرخید سمتم و تو چشم هام خیره شد. نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد.
_از دست تو
با تعجب گفتم:
_من چرا!?
_نگار ازت دلخورم.
_پروانه کشتی من رو بگو دیگه.
_چرا تو کلاس محکم و قاطع نگفتی مجردم.
فقط تونستم نگاهش کنم. چی باید بگم? محرمیت نود و نه ساله ای که با یه تهمت برای من تموم شده بود، اسمش تاهل حساب میشه? اگر حساب نمی شه، چرا نمی تونم بگم مجردم?
اشک توی چشم هام جمع شد و سرم رو پایین انداختم پروانه با دیدن اشک توی چشم هام از سوالش پشیمون شد.
_الهی بمیرم.خب نگو ولش کن.
به سختی اب دهنم رو قورت دادم.
_پروانه، من از یه کابوس رنج می برم.
خودش رو روی صندلی جابه جا کرد و چسبید بهم. دستم رو گرفت و دستمالی بهم داد.
_چه کابوسی؟
اشکم رو که پایین چشمم، منتطر پلک زدن، برای ریختن بود. با دستمال پروانه پاک کردم.
_هر شب تا چشمم رو می بندم، خودم رو توی انباری سرد و تاریک میبینم که قراره کسی بیاد من رو بزنه، ترس تمام وجودم رو میگیره در باز میشه و اون میاد داخل...
دیگه نتونستم ادامه بدم دستم رو روی صورتم گذاشتم اروم اشک ریختم
_اون کیه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_خب تا کی میخوای به هیچ کس نگی? من تا اونجایی که یادم میاد هر وقت حرف متاهل یا مجرد بودن تو کلاس پیش میاد، تو بهم می ریزی.
جوابی ندادم که ادامه داد.
_حداقل به پدرت بگو. به ایشون گفتی?
دستم رو از روی صورتم برداشتم، اب بینیم رو بالا کشیدم.
_اون پدرم نیست. عموی ناتیه ...
حرفم رو عوض کردم.
_پدر خوندمه.
چهرش غمگین شد.
_عزیزم! پدر و مادر خودت کجان?
_هر دو فوت کردن. پدرم وقتی سیزده سالم بود از عضه ی من دق کرد. مادرمم توی شونزده سالگی از دنیا رفت.
_خدا بیامرزشون. یه سوال بپرسم?
به چشم هاش نگاه کردم پروانه با من خیلی مهربون بوده من همه ی حرف های زندگیش رو می دونم حتی علاقه ی یک طرفه ی شدیدش به یکی از دانشجو های کلاس. اما هیچ وقت من حرفی بهش نزدم و این اولین اطلاعاتی بود که از من می گرفت لبخندی به صورتش هدیه کردم.
_بپرس?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت6 💕اوج نفرت💕 جواب سوال ها رو نوشتم. برگه رو روی میز استاد گذاشتم. انگار لبخند از صورتش کوچ ک
#پارت7
💕اوج نفرت💕
سر کلاس نشستیم، استاد شیبانی بر عکس استاد امینی مهربون و با گذشته، با لبخند به در خیره بود به دانشجو ها که همه با عجله و شرمنده داخل می اومدن خوش امد می گفت.
برای گوش کردن به درس اصلا تمرکز نداشتم و مدام ذهنم به اون خونه که از بچگی توش بزرگ شدم پر می کشید.
با خودکار کلمه ی چرا رو روی جلد کتابم نوشتم و مدام پرنگ ترش کردم. صدای همهمه ی اطرافیان باعث شد تا متوجه تموم شدن درس بشم.
پروانه کتابش رو توی کیفش گذاشت.
_خوشم میاد، ادم سو استفاده چی هستی.
متعجب توی چشم هاش ذل زدم.
_سر کلاس امینی چشم ازش بر نمیداری، جلوی شیبانی چشم از نقاشیت بر نمی داری.
جلو اومد و دستم رو از روی کتاب برداشت
متاسف گفت
_چی چرا?
کتاب رو از روی میز برداشتم توی کیفم گداشتم ایستادم و کلافه به اطراف نگاه کردم
_باشه. نگو، ولی خودت رو انقدر اذیت نکن.
_اذیت نمی شم، من عادت دارم.
وارد حیاط شدیم پروانه خیلی کنجکاوانه و البته زیرکانه سعی داشت از زیر زبونم حرف بکشه.
_نگار خونه ای که توش بزرگ شدی، تو کدوم شهره?
_چرا می پرسی?
خودش رو بی اهمیت نشون داد
_همینجوری.
_تهران.
_عه چرا من فکر می کردم شهرستان بودی?
شونه هام رو بالا انداختم و همونطور که راه می رفتیم به زمین نگاه می کردم. تقریبا به در خروجی رسیدیم.
_اه اه اه، انقدر بدم میاد از این امینی، جلوی راه ما هم سبز میشه.
سرم رو بالا اوردم و رد نگاه پروانه رو گرفتم استاد امینی به داخل دانشگاه بر می گشت و کمی کلافه بود.
نزدیک ما که رسید از سرعتش کم کرد. به پروانه نگاه کرد. پشت چشمی نازک کرد و اهمیت نداد. خواستم بایستم و به رسم ادب بهش سلام کنم که ماشین عمو اقا رو دیدم.
عمو اقا فکر میکنه اگه من با مرد نامحرمی حرف معمولی هم بزنم، این خیانت در حق اون صیغه ی محرمیته، اخرین باری که به حرفش گوش نکردم و با سیاوش برادر پروانه حرف زدم روز خوبی نداشتم، نزدیک بود از دانشگاه رفتن منعم کنه. سلامی زیر لب گفتم که نمی دونم شنید یا نه پا تند کردم سمت ماشین رفتم.
_چی شد یهو چرا تند کردی?
_عمو اقا اومده. الان دعوام می کنه. میگه چرا با ناز راه می رفتی چرا با نامحرم حرف زدی.
_وای چه سخت گیره، در حد معاشرت هم نمی زاره.
_به سخت گیر بودنش حق میدم . دلیل داره.
بازوم رو گرفت و مجبورم کرد تا بایستم.
_دلیلش چیه?
_دوست دارم بهت بگم ولی قبلش باید از عمو اقا اجازه بگیرم.
_اگه اجازه نده نمی گی?
نگاهش کردم که ادامه داد
_من امشب تا صبح صلوات می فرستم که اجازه بده.
لبخند کمرنگی زدم و به ماشینش نگاه کردم.
_من برم پروانه، پس فردا می بینمت.
_باشه برو عزیزم، خداحافظ.
با تمام سرعتی که می تونستم توی راه رفتم داشته باشم، سمت ماشین رفتم در رو باز کردم و نشستم.
_سلام
_سلام. نگار مگه قرار نذاشتیم کلاست تموم شد فوری بیای تو ماشین. من از کار رو زندگیم می زنم که تو توی حیاط نمونی اون وقت تو ایستادی داری با دوستت حرف می زنی.
_ببخشید سوال داشت.
دلخور نگاهم کرد و سرش رو تکون داد راهنمای ماشین رو زد و اهسته حرکت کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت8
💕اوج نفرت💕
هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم، که گفت:
_من امشب مهمون دارم، باید برم خونه باغ.
مضطرب پرسیدم.
_شب نمیاید?
_اگه مهمون هام نرن، نه، نمی تونم بیام.
کامل سمتش برگشتم. اب دهنم رو قورت دادم.
_من می ترسم.
دنده رو عوض کرد، از تو اینه به پشت سرش نگاه کرد.
_چاره ی دیگه ای ندارم.
_خب مهمون هاتون رو بیارید خونه.
نیم نگاهی کرد و نفس عمیقی کشید.
_مهمونم، احمدرضا و مادرشه.
روی صندلی ماشین وا رفتم، ناخواسته چشم هام رو بستم. یاد روز های خوبم افتادم. به علاقه ای که بینمون ناکام مونده بود فکر کردم.
ولی فقط بود، و دیگه نیست، عمو اقا دستش رو روی سرشونم گذاشت.
_خوبی؟
ملتمس نگاهش کردم.
_عمو آقا من می ترسم.
_از چی? من به خاطر تو این خونه برات خریدم که کسی نفهمه پیش منی، چون به خونه باغ همه رفت و امد دارن.
_از کابوسم می ترسم. اگه شما نباشید تا صبح نمی تونم بخوابم.
کمی فکر کرد و گفت
_به دوستت بگو بیاد پیشت.
با تعجب گفتم.
_پروانه!
_آره عزیزم.
_آحه شما گفتید که حق ندارم با دوستام رفت و امد کنم!
_این یه بار ایراد نداره.
باورم نمی شه عمو اقا این اجازه رو بهم داده. گوشیش رو برداشتم و شماره ی پروانه رو گرفتم.
پروانه با تردید، که به خاطر شماره ی جدید بود جواب داد.
_بله!
_سلام، منم پروانه.
_وای، مردم نگار، ترسیدم گفتم این شماره کیه.
_ببخشید. کارت داشتم.
_جانم بگو.
_من امشب تنهام،میای خونه ی ما?
کمی سکوت کرد و گفت:
_بزار برم خونه، اگه سیاوش نباشه میام.بابام کاری نداره ولی اون گیر می ده.
_پس بهم خبر می دی?
_اره، اگه بیام کلی خوش میگذرونیم. تا صبح باید از زندگیت برام بگی.
لبخند تلخی زدم، بیچاره نمی دونه شنیدن زندگی من حالش رو خراب می کنه.
_باشه. اجازه بده بهت میگم.
_تا نیم ساعت دیگه بهت جواب میدم.
_دستت درد نکنه، خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم روی داشبورد گذاشتم.
عمو اقا بدون معطلی گفت:
_اجازه ی چی؟
اگه بهش بگم مطمعنن نمی زاره بگم.
_میگه تو هم بیا خونه ی ما.
_بگو نه.
سکوت کردم تن صداش رو کمی عصبی کرد.
_شنیدی نگار.
_بله. چشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت9
💕اوج نفرت💕
عمو آقا خیلی در حقم خوبی کرده و مثل یه پدر برام بوده. همونقدر مهربون، همونقدر سختگیر، همونقدرحساس.
به چهرهش نگاه کردم. دوست ندارم ناشکری کنم. محبت های پدرو مادرم رو هم فراموش نکردم. اما اگه واقعا پدرم بود، هیچ کدوم از این اتفاق ها برام نمی افتاد.
به خونه رسیدیم اخرین صدای تلفن خونه رو شنیدم و قطع شد.
کفشم رو درآوردم و سمت گوشی رفتم.
_کی بود?
نگاهی به شماره انداختم.
_پروانه.
کتش رو روی چوب لباسی بالای جاکفشی اویزون کرد.
_زنگ بزن بهش ببین میاد.
فوری شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_الو سلام.
_سلام عزیزم، میای؟
_اره نیم ساعت دیگه میام. فقط دعا کن سیاوش سر نرسه، که نمی زاره.
_برات شر نشه، بالاخره فردا که می فهمه.
_فردا بهش میگم به تو چه، بابا اجازه داد.
از لحنش خندم گرفت.
_نگار شام چی دارید?
_هنوز نذاشتم، تو بگو چی همون رو بزارم.
_شام مهمون من، هیچ کاری نکن خودم میام.
_نه عمو آقا ناراحت میشه.
_تو چی کار داری بهش میگی.
_آخه من باید همه چی رو بگم.
_چرا?
_حالا بیا حرف می زنیم.
_باشه، خداحافظ.
_خداحافظ.
_الو الو الووووو...
_چی شد.
_پلاکتون چنده?
_دو،ترسیدم دختر
با صدای بلند خندید
_نترس شجاع باش.
_پلاک دو، طبقه ی دو
_واحد چند
_هر طبقه یه واحده.
_باشه.
بدون خداحافظی مجدد قطع کرد. خدا کنه جلوی عمو آقا اینجوری نخنده، وگرنه برای همیشه از معاشرت باهاش منع میشم.
پروانه تنها کسیه که تو این مدت اجازه داشتم تو محیط دانشگاه باهاش حرف بزنم، شاید این به خاطر حجاب خوبشه.
گوشی رو سر جاش گذاشتم. عمو اقا با سینی که دو تا لیوان چایی توش بود و ظرف بیسکوییت کاکائویی کنارش، از اشپزخونه بیرون اومد. چایی رو روی میز گذاشت و به من نگاه کرد.
_لباست رو عوض کن بیا چایی بخوریم.
_چشم الان میام.
سمت اتاقم رفتم تمام وسایل هام مثل اتاق مرجان بود. من هیچ وقت حسرت اتاقش رو نخوردم، ولی چیدمان اتاقم خبر از این می داد که عمو اقا فکر کرده من حسرت اتاق مرجان رو داشتم. تمام وسایل های اتاقم رو شبیه مال اون خریده.
روز های اولی که به شیراز اومده بودم، البته جدایی از یک ماهی که دست و پام توی گچ بود. جلوی عمو آقا با حجاب بودم. ولی بعدش ازم خواست راحت باشم. اوایل خیلی برام سخت بود، ولی رفتار عمو آقا طوریه که واقعا انگار پدرمه.
لباس هام رو اویزون کردم. گل سرم رو باز کردم دوباره روی سرم مرتب بستم. وارد حال شدم. عمو آقا حواسش به روزنامه ی دستش بود. به اشپزخونه رفتم. دست و صورتم رو شستم و با دستمال کاغذی خشک کردم. کنارش نشستم و لیوان چاییم رو برداشتم.
_میاد?
_بله، گفت تا نیم ساعت دیگه میاد.
_خودت گفتی انقدر زود بیاد.
_نه مثل اینکه برادرش موافق نیست. از پدرش اجازه گرفته، از غیبت برادرش استفاده کرده، داره میاد.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، دوباره به روزنامه نگاه کرد.
_پاشو شام درست کن.
_شما برای شام می مونید?
صفحه ی روزنامه رو عوض کرد
_نه من میرم خونه باغ.
حس کنجکاویم فعال شد
_نگفت چی کار دارن?
_کی?
نگاهم رو به فرش دادم و اروم لب زدم.
_مهمون هاتون.
_اهان،نه فقط گفت داریم میایم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت10
💕اوج نفرت💕
_دست دست نکن، بلند شو شام درست کن،
یکی از قول هایی که بهش دادم اینه که هیچ وقت دروغ نگم. الانم نمیتونم ازش پنهان کنم چون بابت یه پنهون کاری کوچیک خیلی عصبی میشه. هم به خاطر زحماتی که بی دریغ برام میکشه، هم خیلي ازش حساب می برم. پس میگم.
_پروانه گفت شام درست نکنم. گفت خودش یه چی میاره.
از بالای عینک چند ثانیه ای نگاهم کرد
_نباید قبول می کردی، از کی تا حالا مهمون با خودش غذا میاره.
_گفتم بهش شما ناراحت می شی.
نفس عمیقی کشید. روزنامه رو تا کرد و روی میز گذاشت.کامل برگشت سمتم.
_اون مهمون توعه، تو باید از پیشنهادش ناراحت بشی نه من. نگار کی میخوای اینا رو یاد بگیری?
_اخه من ...
انگشتش سبابش رو روی بینیش گذاشت و ازم خواست تا ساکت باشم. دستش رو تو همون حالت جلو اورد، چند بار جلو م بالا و پایین کرد.
نگاهش رو ازم برداشت. دستش رو مشت کرد ایستاد، سمت اتاقش رفت.
مگه من چی کار کردم. با صدای بلند گفتم:
_الان شام میزارم.
جوابی نداد ایستادم و دنبالش رفتم. کتش رو از توی کمد برداشت.
_عمو اقا، الان درست میکنم.
جلوی اینه قدیش ایستاد کتش رو پوشید.
_باید هم درست کنی.
_ببخشید، نمی دونستم باید چی بهش بگم.
_چند بار باید یادت بدم تا یاد بگیری?
سرم رو پایین انداختم قبلا بهم گفته که اشتباهات که زیاد شه تنبیهت میکنم. تنبیهشم مطمعنا منع از دانشگاس و این خیلی بی انصافیه که به خاطر یه اشتباه کوچیک از دانشگاه رفتن محروم بشم.
_عمو اقا ببخشید، الان درست میکنم. دیگم تکرار نمی شه.
اخرین برس رو روی موهای جو گندمیش کشید و شونه رو روی میز چوبی کنار آینه گذاشت روبرم ایستاد.
_احتمالا فردا شب میام.
_بخشیدید.
دوباره اون لبخند و پر از مهربونی رو بهم هدیه داد.
_یه دستی به خونه بکش مرتبش کن.
_چشم.
پیشونیم رو بوسید.
خداحافظی کرد و رفت. یادمه اولین باری که برای چند ساعت تنهام گذاشت و رفت خونه باغ تا احمد رضا رو ببینه، از شدت ترس تا دو روز حالم جا نمی اومد. ولی الان با گذشت چهار سال برام عادی شده.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت558
❣زبان عشق❣
عمه پشت چشمی نازک کرد و نشست کنارم با اخم به امیر گفت
_تو هم بیا بشیین از دست کار های تو یه ساعت زود تر اومدم
امیر حرف عمه رو گوش کردو نشست
_اون روزی که اقاجون خدا بیامرز نیت کرد بچه هاش رو دور خودش جمع کنه و این خونه ها رو بخره هر چی به احمد اقا گفتم بیا بریم اونجا قبول نکرد می گفت داماد سرخونه نمیشم خیلی طول کشید راضیش کنم ولی گفت باید اونجا رو به ما بفروشن من به اقاجون گفتم اون هم قبول کرد و ما اون خونه رو خریدیم همون موقع زد به نام من . الانم اختیار خونم با خودمه الحمدلله احمد اقا دو تا اپارتمان نقلی برای پسر هاش خریده و به اینجا نیاز ندارن چند شب پیش با خودم فکر کردم به شما پیشنهاد بدم برید اونجا زندگی کنید تا بتونید پول جور کنید کلا از اینحا برید
من از پیشنهاد عمه خوشم اومد ولی امیر خشک و سرد فقط گوش داد
عمه رو به امیر ادامه داد.
_تو یه الف بچه بودی خودم پوشکت رو عوض می کردم الان برای من دم دراوردی
امیر از حرف های عمه خجالت کشید دستش رو پشت گردنش کشید اروم گفت
_عمه من دوست ندارم زیر بار منت کسی برم
_منتی نیست
_چند روز دیگه بچه هات میگن ما نبودیم شما اواره بودید
_اولا نمی گن دوما خب رهن کنید هر کی هم حرف زد بگید رهن کامل کردیم
_من الان پول ندارم
این بهترین فرصته که از اینجا بریم
فوری گفتم
_طلاهای من رو بفروش اون همه طلا میخوام چی کار
امیر چپ چپ نگاهم گرد بعنی ساکت شو تا بیام
ولی الان وقت سکوت نبود باید خودم رو از این خونه ی بی امکانات نجات بدم رو به عمه گفتم
_عمه چقدر باید بدیم
امیر کلافه و عصبی گفت
_دنیا یه لحظه ساکت شو
سعی کردم تو چشم هاش نگاه نکنم تا ترس بهم علبه نکنه
_اخه اینجا آشپزخونه داره
_تو اگه ساکت شی من میرم برای تو خونه اجاره میکنم
_باشه ، اما الان که بابام گفته از این خونه نریم خونه ی عمه زندگی کنیم تا بابام راضی شه
امیر عصبی تر از لحطه ی قبل گفت
_دنیا ما بعدا با هم می زنیم
_اخه الان عمه
_ساکت میشی یا یه دونه برن تو دهنت
به چشم هاش نگاه کردم از شدت عصبانیت چشم هاس سرخ شده دستش رو مست کرده و به هم فشار میده ساکت شدم و به زمین نگاه کردم. امیر رو به عمه گفت
_خیلی ممنون که فکر ما هستید اجازه بدید با هم مشورت کنیم بهتون خبر می دیم
عمه دلخور ایستاد رو به امیر گفت
_خیلی ازت ناراحتم کل دوران بچگیت تو خونه ی من بودی الان به من شما شما میکنی
امیر جلو رفت و عمه رو تو آغوش گرفت
_ببخشید عمه یه کم اعصابم خرابه
_من نمیگم بچم کار خوبی کرد خیلی هم اشتباه کرد ولی گناه اون رو به پای من نوشتی تو
_من چی کارم عمه که گناه بنویسم
دستش رو تو سینه ی امیر گداشت و ازش فاصله گرفت
_به خدا میحواستم امشب چوقولیتو به بالات بکنم
_ببخشید من معدرت میخوام
صورتش رو برگردوند و در رو باز کرد کاش من رو هم با خودش ببره الان امیر میخواد دعوام کنه از پله ها پایین رفت و امیر در رو بست و چرخید سمت من دست به سینه به دیوار تکیه داد و با گردن کج چپ چپ نگاهم کرد تپش قلبم بالا رفت و حسابی ترسیدم کنترل شده ولی عصبی گفت
_یعنی همه باید بفهمن که من عرضه ندارم یه خونه برای زنم بگیرم .اره؟
_من چی کار همه دارم
_دهنت رو ببند ابروی من رو جلوی عمه بردی
_خب اخه دلم میخواد از اینجا بریم
_حرف نزن دنیا فقط خدا می دونه که چقدر از دستت عصبانی ام
سرم رو پایین انداختم
_پاشو بریم پایین
تو چند قدمیش ایستادم جرات نزدیک شدن بیشتر از این رو ندارم
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و در رو باز کرد پشت سرش بیرون رفتم عمه و پریسا روی مبل نشسته بودن وعمه اروم حرف میزد و پریسا خجالت زده سرش رو پایین انداخته بود
با حضور ما ساکت شدن دیگه خبری از دلخوری عمه تو صورتش نبود با لبخند یه ما گفت بیاید بشینید اینجا کاری رو که میخواست انجام دادیم امیر گفت
_احمد اقا اینا کی میان
_تو راهن فکر کنم یه نیم ساعت دیگه بیان
امیر گوشیش رو از جیبش در اورشماره ای رو گرفت و کنار گوشش گداشت
_سلام .
_مامان شما کجایی
_عمه اینجاست
_نه تنهاست
_چشم خداحافط
عمه فوری گفت
_کجاست
_با بابا دارن میان گفت ده دقیقه دیگه خونن
رو به من ادامه داد
_پاشو زنگ بزن مامانت بیاد
برعکس عمه، امیر هنوز عصبانیه و این رو از نگاهش میشه فهمید
_پریسا تو هم برو اتاقت کارت دارم
❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت10 💕اوج نفرت💕 _دست دست نکن، بلند شو شام درست کن، یکی از قول هایی که بهش دادم اینه که هیچ وقت
#پارت11
💕اون نفرت💕
خونه رو مرتب کردم. به اشپزخونه رفتم. سرگرم درست کردن شام شدم که صدای زنگ خونه بلند شد.
دستم رو با پایین لباسم خشک کردم، سمت در رفتم و بازش کردم.
پروانه شاخه ی گلی سمتم گرفت و سرش رو از پشت گل کج کرد.
_سلام.
لبخند پهنی زدم و گل رو ازش گرفتم.
اخرین باری که کسی بهم گل هدیه داد روز خوبی نداشتم و اندازه ی تمام برگ های گل اشک ریختم.
نفس عمیقی کشیدم و از جلوی در کنار رفتم.
_خوش اومدی.
قبل از اینکه وارد خونه بشه، کل خونه رو با چشم ورانداز کرد. از گلوش اوایی مثل وعووو بیرون داد وارد شد.
_نگار بچه پولداری ها!
دستم رو پشت کمرش گذاشتم و هولش دادم داخل و در رو بستم. شب بند رو قفل کردم و سمت مبل هدایتش کردم و گفتم:
_فقیر تر از من، روی کره ی زمین پیدا نمی شه. بیخود وعووو نگو.
_چرا ناشکری می کنی? یه نگاه به خونتون بنداز.
_خونه ی من یه خونه ی کوچیک پایین یه حیاط بزرگ با دو تا ساختمون مجلل بود.
کمی تو فکر رفتم.
_البته اونم درست و حسابی مال ما نبود ولی حداقل پدر و مادرم مال خودم بودن.
دستم رو گرفت و مجبورم کرد کنارش بشینم.
_اول اینکه پدر خوندت کی میاد?
_فردا شب.
روسریش رو تویه حرکت دراورد و گل سرش رو باز کرد موهای فر مجعد مشکیش رو دورش ریخت.
_دوم اینکه از الان تا صبح وقت داری برام حرف بزنی. فقط امید وارم نگی اجازه نداد که دلخور میشم.
_بزار برم شام درست کنم.
_گفتم که شام با من.
_نه عمو اقا ناراحت میشه.
_چرا می گی عمو اقا.
_اخه از بچگیم همه بهش همینو میگفتن، منم عادت کردم.
_حداقل بگو عموعه خالی.
_گفتم که عادت کردم. بعد هم کو غذا که ميگی شام با من?
دستش رو توی کیفش کرد. متعجب از غذایی که توی کیف کوچیکش جا داده بود به دستش که بیرون می اومد، نگاه کردم.
یه تراول بیرون اورد و جلوی چشم هام تکون داد.
_زنگ می زنیم میارن.
دستم رو روی پولش گذاشتم.
_بزار تو کیفت، برای من دردسر درست نکن. عمو آقا گفته باید برات شام درست کنم، اگه درست نکنم شاکی میشه.
منتظر جواب نشدم و سمت اشپزخونه رفتم.
دنبالم اومد و روی صندلی میز نهار خوری سه نفرمون نشست.
_نگار هم کار کن هم تعریف کن.
نمی دونم باید بگم یا نه، یا اصلا از کجا شروع کنم.
دست از غذا درست کردن برداشتم و کنارش نشستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت12
💕اوج نفرت💕
_داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش.
_خودت بیست و یک سالته، بیست و دو سال خاطره داری?
_زندگی من انقدر خرابه که اندازه ی چهل سال خاطره ی بد دارم.
_زود تر بگو، مردم از کنجکاوی.
_بیست دو سال پیش، بزرگ یه محله، پیشنهاد ازدواج دو نفر رو تو مسجد میده. حسین با مریم شاکر. حسین شیرین عقل و ساده بود و مریم کم شنوا و لال، همه ی اهالی مخالفت می کنن، میگن که اینا حمایت میخوان. نصرت خان میگه تا اخرین روز عمرشون حمایت من پشتشونه، با تمام مخالفت ها، نصرت خان کار خودش می کنه. حسین شناسنامه نداشته، شناسنامه ي یه نفر که باهاش همنام بوده و تازه فوت کرده بوده رو میدن به حسین. اون دو تا رو که هر دو بی کس و کار بودن به عقد هم در می اره. گوشه ی حیاط بزرگ خونش یه خونه ی کوچیک براشون می سازه و امکانات زندگی رو براشون فراهم می کنه. یه عروسی بزرگ براشون می گیره. به
حسین هم باغداری یاد میده، مثلا بهش شغل میده.
همزمان با عروسیشون برای پسر بزرگش ارسلان هم، که بعد ها فهمیدم به خاطر عشق به دختر عموی بیوش سیزده سال دیر تر از برادر کوچیکش اردلان ازدواج کرده. برای اونا هم به فاصله ی چند روز عروسی می گیره.
نه ماه بعد من به دنیا میام. همون موقع اتفاق بدی تو ی اون خونه میافته، ارسلان با زنش جمع می کنن از اون خونه میرن.
بعد از رفتنشون نصرت خان که وابستگی زیادی به بچه هاش داشته از غصش میمیره.
اردلان خان تمام مسئولیت خانواده ی من رو به عهده می گیره.
یه دختر هم سن و سال من داشت به اسم مرجان، من و مرجان با هم هم بازی بودیم. دور از چشم شکوه خانم مادرش، همیشه با هم بازی می کردیم. ولی اگه شکوه خانم می فهمید که مرجان با من بازی می کنه هر دومون رو کتک می زد همیشه به مرجان یه سیلی می زد ولی من رو مفصل می زد. چند باری پسرش احمد رضا نجاتم داد و یه بار هم خود عمو اردلان، ولی بیشتر مواقع هیچ کس نبود. بابام ته باغ بود. مامانم کم شنوا، حتی صدای جیغ و گریم هم به گوش کسی نمی رسید.
تا اول ابتدایی که عمو اردلان حکم کرد که من باید برم خونه ی اونا و با مرجان زیر نظر احمدرضا درس بخونم، چون پدر و مادرم هم بی سواد بودن هم شرایط اموزش به من رو نداشتن. عمو اردلان کوتاه بیا نبود، من به ناچار هر روز بعد از مدرسه میرفتم و تمام تکالیفم رو تو اتاق احمد رضا با مرجان انجام می دادم و بر می گشتم خونمون.
پدر و مادرم خیلی دوستم داشتم و حسابی لوسم کرده بودن من تا ده سالگی شب ها رو پای بابام میخوابیدم و مامانم تو همون شرایط موهام رو نوازش می کرد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت12 💕اوج نفرت💕 _داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش. _خودت بیست و یک سالته، بیست
#پارت13
💕اوج نفرت💕
این شرایط ادامه داشت تا سیزده سالگیم، یه روز مثل همیشه کیفم رو برداشتم و رفتم پیش مرجان تا درس هام رو بخونم. وارد خونه که شدم دیدم مرجان بالا سر گلدون شکسته ای نشسته و گریه می کنه.
جلو رفتم و ازش پرسیدم چی شده گفت اون گلدون ارثیه ی خانوادگی مادرشه و از سه نسل قبل بهش ارث رسیده، مرجان تو خونه داشته دور خودش میچرخیده دستش میخوره به گلدون و می افته و می شکنه. ناراحت تیکه های گلدون رو برداشتم و ایستادم که یهو در خونه باز شد و شکوه خانم اومد تو حسابی ازش می ترسیدم هول شدم و ایستادم.
از ترس تکهه های گلدون دوباره افتاد روی زمین و خورد شد ناباورانه به گلدون روی زمین نگاه کرد، اومد سمتم و وحشیانه شروع کرد به کتک زدن من. مرجان از ترسش لال شده بود و حرف نمی زد منم انقدر که ترسیده بودم فقط گریه می کردم. اومدم از دستش فرار کنم تا ایون خونه اومدم که لباسم رو گرفت و انداختم زمین و دوباره کتکم زد. هیچ وقت علت نفرت زیادش رو نسبت به خودم نفهمیدم. بابام از دور کتک خوردنم رو میدید ولی جرات نمی کرد بیاد جلو. اخرم دستم رو گرفت و پرتم کرد تو انباری درش رو هم قفل کرد.
_چرا نگفتی تو نشکستی
_ترسیده بودم. خیلی بدجنس بود. خیلی بد می زد. اصلا به من گفته بود جلوی چشم هاش نباشم هر بار که می دیدم به بهانه های مختلف کتکم می زد. یادمه یه بار گوش وایستادم عمو اردلان گفت چرا انقدر این طفل معصوم رو می زنی جواب داد با نگار هم مثل مرجان بر خورد می کنم مرجان هم اگه اشتباه کنه کتک میخوره. ولی دروغ می گفت یه بار مرجان کار بدی کرده بود عمو اردلان فهمید میخواست تنبیهش کنه شکوه خانم انقدر باهاش حرف زد تا منصرفش کرد. اصلا نمی ذاشت کسی بالاتر از گل به مرجان بگه.
اون روز انقدر تو انباری موندم تا نزدیک های غروب که صدای ماشین عمو اردلان اومد تازه صدای گریه ی بابام بلند شد و صدای ناواضحش رو میشنیدم داشت میگفت که بیان من رو نجات بدن.
چند لحظه بعد در انباری باز شد و قامت بلند احمد رضا تو چهار چوب در ظاهر شد از خجالت خودم رو به خواب زدم جلو اومد و بغلم کرد و با شتاب بیرون رفت. لای چشمم رو باز کردم و متوجه شدم که داره می برم خونه ی خودمون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت14
💕اوج نفرت💕
چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم.
با اخم تخم فرستادم مدرسه، کلی دعوام کرد و گفت که مرجان تازه بهش گفته که من نرفتم. احمد رضا خیلی مهربون بود، ولی من ازش می ترسیدم، اخه خیلی جدی بود.
اون روز رفتم مدرسه مرجان گفت که عمو اردلان به خاطر من به شکوه خانم سیلی زده و اونم قهر کرده رفته خونه ی برادرش رامین.
رامین مجرد بود و الّاف، شکوه خانم از کنار دست شوهرش برای رامین یه خونه خریده بود تا اواره نباشه.
پروانه ناراحت گفت:
_هیچ کس به مرجان چیزی نگفت.
_چی بگن?
_اینکه چرا گلدون رو شکسته انداخته گردن تو.
_اون ننداخت گردنم، فقط ترسید راستش رو بگه. گفت که به احمد رضا گفته اونم گفته که باید به بابا بگی، منم پیگیر نشدم.
از اون روزی که شکوه خانم من رو تو انباری زندانی کرد بابام حالش بد شد، فقط می خوابید و دیگه نمی تونست به باغ برسه. یه روز وقتی از مدرسه برگشتیم خونه دم در خونه خیلی شلوغ بود. اول فکر کردیم رامین اومده شلوغ بازی. اخه خیلی شر بود بعدش که رفتیم جلو
اشک توی چشم هام جمع شد و بدون پلک زدن پایین ریخت
_بابام مرده بود، دق کرده بود از غصه ی من.
پروانه دستم رو گرفت با اجزای صورتش با هام همدردی کرد
_بسه نگار، دیگه نمی خواد بگی.
_دوست دارم بگم، شاید یکم اروم شم، شاید این کابوس لعنتی که هرشب نیاد سراغم دست از سرم برداره.
_اخه گریه میکنی فکر می کنم تقصیر منه.
_ غم از دست دادن پدرم توی اون همه مشکلی که بعدا برام پیش اومد کم رنگ شد.
عمو اردلان مراسمات بابا رو به بهترین شکل گرفت. بابام مرد بی آزاری بود همه دوستش داشتن.
یک هفته بعد شکوه خانم با برادرش برگشت، از شانس بدم اون موقع توی اتاق مرجان داشتم درس می خوندم.
صدای دادو بیداد عمو اردلان خونه رو برداشته بود.
همش می گفت حسین رو تو دق دادی، اون طفل معصوم رو سر یه گلدون یه جوری زدی که هنوز جاش روی صورتش هست. از لای در بیرون رو نگاه کردم شکوه خانم اروم گریه می کرد، رامین سعی داشت عمو اردلان رو اروم کنه.
احمد رضا متوجه حضور من و مرجان شد و اومد سمتمون من فوری برگشتم سر کتاب هام، خودم رو مشغول کردم. اما مرجان از جاش تکون نخورد. اومد تو که مرجانم برگشت سرجاش، یکم چپ چپ نگاهمون کرد در رو بست و رفت.
اون روز تازه فهمیدم بابام چرا مرد. با خودم قرار گذاشتم دیگه به شکوه خانم نگاه نکنم.
اون گلدون، فوت بابام، قهر شکوه خانم، همه دست به دست هم دادن تا من رو روز به روز بدبخت تر کنن.
از اون روز رامین دیگه نرفت خونه ی خودش شد عضوی از اون خانواده.
نگاهش هیز و هرز بود. سنم کم بود، ولی متوجه رفتارهاش می شدم.
جلوی همه خودش رو موجه میداد، ولی امان از روزی که باهاش تنها می شدم. خیلی بهم نزدیک میشد. ازش فرار می کردم و نمی ذاشتم بهم دست بزنه. ولی حواسم هم به حرف هاش پرت میشد. باور میکردم حرف های عاشقانش رو.
جرات اینکه به کسی بگم رو هم نداشتم.سه سال بعد مادرم مریض شد،همزمان احمد رضا هم برای یه کاری رفته بود ترکیه، تمام کارها افتاده بود روی دوش من هم خونه داری، هم درس خوندن، هم پرستاری از مامانم. یه روز اونجا داشتم درس میخوندم که صدای دادو بیداد عمو اردلان دوباره بالا رفت همش می گفت انقدر بدی رو چه جوری تو خودت جمع کردی، میگفت شکوه اصلا نمی شناسمت، بعد از تموم شدن این قضیه طلاقت می دم. شکوه خانم هم فقط گریه می کرد از لای در بیرون نگاه کردم یه خانم دیگه هم اونجا بود اونم داشت گریه می کرد عمو اردلان بهش گفت به برادرم میگم ازت شکایت میکنیم. جواب این همه سال بیماری زنش رو باید بدید. هم این دنیا هم اون دنیا. هیچی ار حرف هاشون سر در نیاوردم.
یه ساعت بعد اون خانمه که رفت و جو خونه اروم شد منم از اتاق بیرون رفتم که برم خونمون
هیچ وقت عمو اردلان رو اون شکلی ندیده بودم.
انگار صد سال پیر شده بود. روی زمین نشسته بود تکیه اش به دیوار بود و دستش رو روی سرش گذاشته بود. اصلا متوجه حضورم نشد. بی صدا از خونه بیرون رفتم تا خونه ی خودمون دویدم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت14 💕اوج نفرت💕 چند روز تو خونه بودم. حتی مدرسه هم نمی رفتم. بعدش احمد رضا اومد دنبالم. با اخ
#پارت15
💕اوج نفرت💕
رامین هر روز اذیتم می کرد. خبری از عمو اردلان و احمد رضا نبود. منم از فرصت استفاده می کردم تو خونه ی خودمون درس می خوندم.
یه روز برای مامانم سوپ درست کردم که صدای صحبت کردن عمو اردلان باعث شد از پنجره بیرون رو نگاه کنم پنجره رو باز کردم تا صداش رو واضح بشنوم.
با احمد رضا حرف می زد. میگفت بابا احمد رضا دارم میرم فرودگاه عمو و زن عموت رو بیارم. تو کی میای. گفت که دلم میخواد تو هم باشی، از حرف هاش فهمیدم احمد رضا هم تهرانه و داره میاد خونه، عمو اردلان با خوشحالی از خونه بیرون رفت به ثانیه نکشید که رامین موتورش رو برداشت، به پنجره ی خونه ی ما خیره شدو با سرعت از خونه بیرون رفت.
اون روز همه منتظر بودن تا عمو اردلان با مهمون هاش برگرده اما برنگشت، از فرودگاه که برمی گشتن ماشینشون چپ میکنه و اتیش میگیره. هر سه تاشون میمیرن. پلیس به احمد رضا گفته بود که یه سوء قصد بوده. ولی احمد رضا مسر بود که ما دشمن نداریم. همون موقع من به رامین شک کردم ولی جرات گفتنش رو نداشتم. بد شانسی اونجایی بود که احمد رضا اون روز ها خونه نبود و از هیچ چیز خبر نداشت.
همه چیز اروم بود. شکوه خانم دیگه کاری بهم نداشت. اما رامین بی خیالم نشده بود. احمد رضا هم دوباره رفته بود ترکیه،
بیماری مادرم شدت گرفت. بیمارستان بستری شد. حالش روز به روز بدتر میشد، تا بالاخره اونم قصد رفتن کرد و من رو توی این دنیا تنها گذاشت.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
تنها شدم، تنهای تنها، کارم شده بود هر روز برم بهشت زهرا و برگردم.
مدرسه رو کلا بی خیال شده بودم. هر شب تا صبح تنهایی تو خونمون با فکر اینکه صبح می رم پیش مامان و بابام میخوابیدم.
از این می ترسیدم که نکنه شکوه خانم من رو بیرون کنه. اخه حتی یه فامیل هم نداشتم که بخوام برم پیشش. سنم هم کم بود
اونروز هم مثل همیشه رفتم بهشت زهرا تا غروب کنار مامان و بابام موندم. باید تا قبل از تاریک شدن هوا بر می گشتم. اخه از تاریکی شب تو خیابون واهمه داشتم. برگشتم، سر خیابون از ماشین پیاده شدم.
به فکر فرو رفتم انگار کسی دستم رو گرفت و من رو به پنج سال پیش برد.
اروم و بدون هدف قدم برمیداشتم. خدایا زندگی من تا کی اینجوری می مونه، اصلا من چرا انقدر تنهام، الان چند روزه که غذا درست و حسابی نخوردم. توی خونمون فقط نون دارم. خدایا به من هم نگاه کن.
سرم رو بالا گرفتم تا مسافت بین خودم تا در خونه رو نگاه کنم.
از دیدن ادم روبروم کمی ترسیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت16
💕اوج نفرت💕
احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
این کی برگشته!
جلو رفتم اروم سلام دادم، جوابم رو نداد.
فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد. تکیه اش رو از در برداشت.
_کجا بودی؟
این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد.
_بهشت زهرا.
_با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی?
به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم.
_شب نیست که!
_یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه?
دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد. ناخواسته قدمی به عقب برداشتم. ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل. با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم. سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم.
_اونجا نرو.
چرخیدم و نگاهش کردم.
_پس کجا برم?
_از این به بعد با ما زندگی می کنی.
این اصلا امکان نداره شکوه خانم از من متنفره.
اروم سمتش قدم برداشتم.
_آقا من این ور راحترم.
_من ناراحتم.
اب دهنم رو قورت دادم.
_اقا شکوه خانم ناراحت میشه.
_نگار من ازت سوال پرسیدم دوست داری بیای یا نه ؟
سرم رو پایین انداختم
_باید بدونم کجا می ری. کی می ری، کی میای که این وقت شب بر نگردی خونه.
_من قول میدم دیگه این وقت بیرون نرم.
یه قدم جلو اومد توی صورتم خم شد.
_باید طور دیگه ای باهات حرف بزنم.
سرم رو پایین انداختم.
_زود باش.
_پس بزارید برم لباس بردارم.
_نمیخواد فردا کارگر میارم وسایل هات رو بیارن.
چاره ای جز قبول کردن نداشتم. حتی قبول کردنم هم فایده ای تو تصمیمی که برام گرفته بود نداشت.
_وقتی اومدم دیدم سرخود واسه خودت رفتی بیرون. گفتم برگردی درسی بهت می دم که دفعه ی اخرت باشه.
برگشت سمتم.
_نگار دفعه دیگه...
حرفش رو قطع کردم.
_ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اخلاقش رو می دونستم با یه عذر خواهی اشتباه رو می بخشید و کلا بیخیال میشد. این رو از مرجان یاد گرفته بودم. اما اگه اون کار رو که به خاطرش معذرت خواهی کردی رو تکرار میکردی دیگه معذرت خواهی فایده نداشت.
دیگه اون بزرگتر این خونه بود باید از این به بعد به حرفش گوش می کردم. تمام سر پناهم از احمد رضا بود.
یکم نگاهش رو بین چشم هام جابه جا کرد و سمت خونه برگشت اونم اروم قدم برمیداشت. انگار از برخورد شکوه خانم با تصمیمش ترس داشت.
در رو باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل تمام جراتم رو جمع کردم توی چشم هاش نگاه کردم لب زدم:
_اقا شکوه خانم...
جوری که بهم قوت قلب بده پلک زد اروم گفت:
_برو هواتو دارم.
پام رو داخل خونه گذاشتم بد بختی هام تازه شروع شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت16 💕اوج نفرت💕 احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد. این کی برگشته!
#پارت17
💕اوج نفرت💕
در رو پشت سرم بست و خودش هم وارد شد. صدای شکوه خانم لرز به تنم انداخت.
_تو برای چی اینجایی?
الان سه ساله که بهش نگاه نکردم، چون اون رو مقصر فوت پدرم می دونم. سرم پایین انداختم و به پاهاش که هر لحظه جلو تر می اومد نگاه کردم.
_من گفتم بیاد مامان.
_شما خیلی بیجا کردی!
کنار گوشم اروم گفت:
_تو برو اتاق مرجان.
خواستم قدم بردارم که با صدای ملکه ی عذابم ایستادم.
_خونه باید بشه پر از گدا گشنه؟
بغض توی گلوم گیر کرد.
احمد رضا با تن صدای معمولی گفت:
_گفتم برو اتاق مرجان.
به چشم هاش خیره شدم و اشکم روی گونم ریخت اروم لب زدم.
_بزارید برم خونه ی خودمون.
شکوه خانم اب پاکی رو روی دستم ریخت.
_خونه خودمون! دزد گردن کلفت یقه ی صاحب مال رو میگیره. اخه بی کس و کار تو مگه خونه داری?
احمد رضا نگاهش روی من هر لحظه تیز تر میشد. به زور که گریم به هق هق تبدیل نشه گفتم:
_تو رو خدا بزارید من برم، میرم تو پارک میخوابم. فقط بزارید برم.
با صدای فریاد احمد رضا که برای اولین بار بود تو این خونه بلند میشد، توی خودم جمع شدم و ناخواسته دستم رو جلوی صورتم گرفتم.
_بهت میگم برو اتاق مرجان.
در اتاق مرجان باز شد هراسون بیرون اومد. جو خونه رو که دید فوری اومد سمتم، دستم رو گرفت. با عجله من رو تو اتاق خودش کشوند و در رو بست.
شکوه خانم از عصبانیت احمد رضا شوکه شده بود و دیگه حرفی نمی زد. منتظر دادو بیداد دوباره بودم اما خبری نشد. مرجان دستم رو گرفت و روی کاناپه ی اتاقش نشوند.
_بشین اینجا. چی شد یهو?
از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم. من که گدا گشنه نبودم. چرا به خودش اجازه داد به من اونجوری بگه. چرا احمد رضا نمی زاره برم.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم رو خفه کنم.
_بسه نگار. تورو خدا بگو چی شد?
فقط گریه کردم.
_اخه احمد رضا اصلا داد نمیزنه!
از روی میز یه دستمال بهم داد
_بیا پاک کن اشکت رو، بسه نگار دلم گرفت. لااقل یه چیزی بگو.
در اتاق باز شد چند لحظه ی بعد احمد رصا وارد شد. فوری ایستادم مرجان هم به تبعیت از من ایستاد.
سرم پایین بود فقط پاهاش رو می دیدم در رو بست و بهش تکیه داد
درمونده و پشیمون گفت:
_چرا حرف گوش نمی دی?
اشک بدون وقفه روی صورتم می ریخت.
سکوت توی اتاق حکم فرما شد و بالاخره احمد رضا سکوت رو شکست.
_نگار تو امانت بابامی، امانت بابام رو روی چشم هام نگه میدارم.
مادرم برام عزیزه اما اختیار این خونه با منه، تا وقتی من زندم تو اینجا می مونی. باشه؟
دلم نمیخواست جواب بدم.
با صدای چشم مرجان فهمیدم که احمد رضا با ایما و اشاره چیزی بهش گفت و از اتاق بیرون رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت18
💕اوج نفرت💕
احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم.
اون شب از اتاق بیرون نرفتم. مرجان شام رو آورد داخل اتاق ولی نتونستم بخورم.
اگه شده بود نون خالی بخورم دست به غذای خونشون نمی زدم.
اصرار مرجان برای اینکه من روی تختش بخوابم رو قبول نکردم و روی کاناپه ی اتاقش دراز کشیدم.
پرده های مخمل صورتی اتاق اجازه نمی داد تا ستاره های اسمون رو ببینم. اینجا کاملا با خونه ی خودمون متفاوته، چقدر دلم برای مامان و بابام تنگ شده. خدایا حکمت کارت چیه که من رو تو این سن اینجوری تنها و بی کس کردی.
شدت گرسنگی اجازه نمی داد تا بخوابم دل ضعفه بهم فشار می اورد سر و صدای شکمم بلند شده بود اگر مرجان بیدار بود حتما متوجه صداش میشد.
مانتو و روسری هم که تنم بود باعث میشد تا برای خوابیدن احساس راحتی نکنم.
در نهایت پشت پلک هام گرم شد و خوابیدم.
با صدای آهسته ی حرف زدن احمد رضا و مرجان بیدار شدم احمد رضا طلب کار گفت:
_الان چند روزه?
_نمی دونم چند روزه ولی خیلی وقته.
چند لحظه صدایی نیومد.
_داداش اونجوری نگاه نکن، خب شما نبودی.
_من این همه زنگ زدم نمی تونستی بگی?
_ یادم می رفت، ببخشید.
_بیدارش کن برید.
_چشم . ولی چرا نمی زاری بره خونه ی خودشون، اونجا هم خودش راحت تره هم مامان اذیت نمی شه.
_تو توی این کار ها دخالت نکن.
صداش رنگ تهدید گرفت:
_مرجان اگه حرفش پیش اومد تو فقط سکوت میکنی. فهمیدی?
_بله.
_زود بیدارش کن برید مدرسه، تا شب ببینم چقدر عقب افتاده از درسش.
چند لحظه سکوت و بعد هم صدای بسته شدن در اتاق، متوجه شدم که احمد رضا رفته چشم هام رو باز کردم و نشستم مرجان لباس مدرسه رو پوشیده بود داشت به مقنعه اش ور می رفت از توی اینه نگاهم کرد.
_عه بیدار شدی. پاشو مانتو مقنعت رو بپوش بریم مدرسه که احمد رضا آمارت رو گرفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت18 💕اوج نفرت💕 احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم. اون شب از اتاق بیرون ن
#پارت19
💕اوج نفرت💕
_آمار چی رو?
_غیبت طولانی مدرست رو.
کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم.
_مانتوم خونه ی خودمونه، باید برم اونجا.
برگشت سمتم و به دسته ی مبل اشاره کرد.
_رفته برات آورده، پاشو زود باش تا صبحانه بخوریم دیر میشه.
به مانتوم که خیلی مرتب روی دسته ی مبل گذاشته شده بود نگاه کردم. بلند شدم و سمت سرویس پشت در ورودی داخل اتاق مرجان رفتم.
دست و صورتم رو شستم بیرون اومدم. مرجان در اتاق رو باز کرد و رو به من گفت:
_پوشیدی بیا صبحانه بخوریم.
این رو و گفت و رفت.
لباسم رو پوشیدم و چشمم خورد به کیفم که پایین مبل بود. همه ی وسایل های مورد نیازم برای مدرسه رو اورده بود.
کتاب های اضافه رو از کیفم بیرون گذاشتم. کیف رو روی کولم انداختم. دوست نداشتم برای صبحانه بیرون برم و با شکوه خانم چشم تو چشم بشم. با حرف هاش ناراحتم می کرد. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که چه جوری باید جواب خانم اینانلو ناظم مدرسه رو بابت غیبت هام بدم.
صدای در اتاق بلند شد تنها کسی که تو این خونه در می زنه احمد رضا ست. ایستادم.
_بفرمایید.
در باز شد و یالله ی گفت وارد شد سرم رو پایین انداختم
_سلام.
با لبخندی که قصد ارامشم رو داشت گفت:
_سلام صبح بخیر، نمی ای صبحانه.
سرم رو پایین انداختم.
_نه ممنون، اشتها ندارم.
کمی جلو اومد.
_مرجان گفت دیشب هم شام نخوردی، خب ضعف می کنی.
چرا دوست داشت همه چیز رو عادی نشون بوده.
_نگران ما گدا گشنه ها نباشید ما عادت داریم به گرسنگی.
نگاهش در مونده شد.
_از حرف مامان ناراحتی?
جوابی ندادم.
_اگه صبر کنی درستش می کنم. فقط چند روز بهم مهلت بده. باشه.
هر چی التماس داشتم تو چشم هام و صدام ریختم.
_بزارید من برم خونه ی خودمون.
_نمی شه که تنها باشی.
_آقا تو رو خدا ، قول میدم دیگه قبل از غروب خونه باشم.
_بحث اون نیست.
_من اون ور راحت ترم.
یکم صداش رو جدی کرد
_نگار بحث نکن که بی فایدس. نمی شه تو تنها زندگی کنی. مامان رو هم چند روز دیگه راضی می کنم. برای صبحانه هم نمیخواد بیای به مرجان میگم برات لقمه بگیره تو راه بخور.
_آقا ...
حرفم رو قطع کرد.
_بس کن نگار.
یکم خیره ولی مهربون نگاهم کرد و بیرون رفت. بغض توی گلوم رو قورت دادم نباید اشک بریزم، این اشک بیشتر تحقیرم میکنه.
چرا نمی زاره برم خونه ی خودمون.
نفس عمیقی کشیدم منتظر مرجان شدم دل ضعفه ی شدید و صدای قار و قور شکمم هم حالم رو بد تر می کرد.
یک ربع بعد مرجان اومد دنبالم اروم از اتاق بیرون رفتم و خوش بختانه شکوه خانم تو اتاق نبود ولی رامین یه خلال دندون گوشه ی دهنش بود. به دیوار کنار در ورودی تکیه داده بود و دست به سینه بهم نگاه می کرد. خلال رو توی دهنش جا به جا کرد سرم رو پایین انداختم سمت در رفتم سلام ارومی گفتم.ولی جوابم رو نداد. بی اهمیت پا تند کردم و بیرون رفتم.
نگاه پر از حسرتی به خونمون که تا پنج هفته ی پیش با مامانم توش زندگی می کردیم انداختم. اشک دلتنگی برای مامانم توی چشم هام جمع شد و بی مهابا پایین ریخت مرجان دستم رو گرفت.
_عزیز، گریه نکن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت20
💕اوج نفرت💕
بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم:
_دلم براش تنگ شده.
متاسف نگاهم کرد.
_خیلی سخته میدونم. هر چی باشه مامانت بوده.
صدای بسته شدن در خونه و مرجان گفتن رامین، باعث شد تا مرجان ازم فاصله بگیره پیش داییش بره. پا تند کردم و سمت در رفتم تا مبادا رامین نزدیکم بشه حرف های تلخ شکوه خانم رو دوباره بهم بگه حرفشون طولانی شد بعد از ده دقیقه مرجان با شتاب سمتم اومد.
_وای نگار دیر شد. خیلی دیر شد.
حوصله ی غر زدن نداشتم با سرعت تمام به مدرسه رسیدیم. صف های اخر کلاس ها وارد سالن میشدن با شتاب خودمون رو به انتهای صف رسوندیم.
خانم اینانلو دست به سینه و با اخمی که همیشه چاشنیه پیشوننیش بود، نگاهمون کرد.
اهسته پشت سر بچه ها راه رفتم و دعا می کردم که چیزی بهمون نگه بالاخره بهش رسیدیم.
_پروا، صولتی، بیرون از صف.
من همیشه اینجور مواقع سکوت می کردم ولی مرجان شلوغ کاری می کرد.
شروع کرد باهاش چونه زدن و التماس کردن بالاخره خانم اینانلو رو راضی کرد رو به من گفت:
_بیا بریم نگار.
ناظم بد اخلاق مدرسه به من چپ چپ نگاه کرد.
_شما برو با صولتی دفتر کار دارم.
مرجان نرفت که با تشر بهش گفت:
_برو دیگه.
ناراحت رفت چند باری برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.
همه رفتن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_صولتی برو دفتر تا بیام.
دلشوره و اضطراب به گرسنگیم اضافه شد سرگیجه اومد سراغم سمت دفتر قدم برداشتم هنوز چند قدم برنداشته بودم که چشم هام سیاهی رفت نتونستم تعادلم رو حفظ کنم.
صدای ناواضح خانم اینانلو رو می شنیدم، ولی چیزی متوجه نمی شدم. چشم هام باز بود ولی انقدر دیدم تار بود که متوجه افراد بالای سرم نمی شدم. با کمک دو نفر که نمی دونستم کیا بودن بلند شدم و سمت دفتر رفتم. روی مبل توی اتاق خانم مدیر خوابیدم.صدای هم زدن قاشق توی لیوان تنها صدایی بود که میشناختم.
احتمالا کسی داره برام اب قند درست می کنه دستی زیر سرم قرار گرفت و کمک کرد تا مقداری از مایع خنک و شیرین داخل لیوان رو بخورم.
_خوبی صولتی?
به چشم های نگران خانم ضیاعی، مدیر مدرسه نگاه کردم.
به زور لب زدم:
_خوبم خانم.
_چرا از حال رفتی?
_نمی دونم.
_صبحانه خوردی?
با سر گفتم نه.
_به خاطر همونه پس.
بلند شد و سمت میزش رفت.
_خب دختر خوب ادم صبحانش رو میخوره.
روی صندلی نشست.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا به سمتش برگردم.
_مثل اینکه کلا تفریحی زندگی می کنی صولتی، هر وقت دلت بخواد میخوری ،میخوابی، مدرسه میای.
خانم ضیاعی برعکس معاونش صداش غرق در ارامش بود.
_چند روز غیبت داشته مگه.
_بالای بیست روز.
با چشم هام گشاد نگاهم کرد
_چرا?
_خانم اجازه ما مادرمون...
اینانلو حرفم رو قطع کرد.
_من نمی دونم خدای نکرده این مادر ها فوت کنن دانش اموز ها چه بهونه ای دارن.
چشم هام پر اشک شد و سرم رو پایین انداختم.
خانم مدیر پرسید:
_مادرت چی صولتی?
به زور سرم رو بالا اوردم نگاهش روی اشک صورتم خیره موند
_فوت کردن.
اشکم اروم اروم کل صورتم رو گرفت.
هر دو متاثر شدن، ضیایی از پشت میزش بیرون اومد و کنارم نشست.
_عزیزم، تسلیت میگم.
تسلیت چه واژه ی غریبیه این روز ها برای من. سر فوت پدرم عمو اردلان هوام رو داشت و مادرمم بود، بهش تکیه کردم. سر مادرم نه عمو اردلان بود نه احمد رضا با چند تا از هم سایه ها مامان رو به خاک سپردم هیچ کس حواسش برای تسلیت گفتن به من نبود. مرجان حواسش به داییش بود و من کاملا تنها بودم.
نمی دونم چی شد که یهو خودم رو توی بغل خانم ضیاعی انداختم و گریه کردم.
انقدر اشک ریختم تا اروم شدم تمام مدت تو آغوشش ازم استقبال کرد و نوازشم کرد. گریه هام که تموم شد ازش فاصله گرفتم.
متوجه چشم های اشکیش شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت20 💕اوج نفرت💕 بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم: _دلم براش تنگ شده. متاسف نگاهم کرد.
#پارت21
💕اوج نفرت💕
_ببخشید خانم، ناراحتتون کردم.
_اشکال نداره عزیزم.
رو به خانم اینانلو که اونم گریه کرده بود گفت:
_به خانم کشاورز بگو صبحانه ی من رو بیاره اینجا با صولتی می خورم.
_نه خانم ما میل نداریم.
بلند شد، پشت میزش نشست.
_برای میلت نمیگم. برای اینکه دوباره از حال نری می گم.
خودکارش رو برداشت و کمی با دستش باهاش بازی کرد.
_صولتی پدرت هم فوت کرده?
_بله، سه سال پیش.
_خواهری برادری؟
با سر گفتم نه.
_پس... الان ... با کی و کجا زندگی می کنی?
_خانم پدر و مادرم سرایدار یه خونه بودن. الانم اونجام. لطف دارن بهم، هنوز تو خونشونم.
_خونه ی پروا اینا?
_بله خانم.
خانم کشاورز زن میانسال مهربون که خدمه ی مدرسه بود سلام گفت و با سینی صبحانه وارد شد. سینی رو جلوم گذاشت و با اجازه ی خانم مدیر بیرون رفت.
مختصر ولی با اشتها خوردم به کلاس رفتم.
توصیحاتی که توی دفتر داده بودم و به معلم ریاضی خانم شریف هم گفتم و بالاخره روی صندلیم کار مرجان نشستم.
اروم گفت:
_چی کارت داشت?
_برای غیبت هام.
کتابم رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو به معلم دادم.
چند دقیقه ای از اومدن نمی گذشت که در کلاس زده شد، خانم کشاورز وارد شد.
رو به خانم شریف گفت:
_خانم مدیر با پروا کار داره.
مرجان فوری بلند شد و با اجازه ی خانم شریف بیرون رفت.
مطمعنم در خصوص من باهاش کار داره. فقط خدا کنه برام درسر درست نشه.
تمام حواسم ناخواسته به بیرون از کلاس رفت و دیگه نتونستم به درس گوش بدم.
بالاخره مرجان برگشت و کنارم نشست اروم گفتم:
_برای من صدات کرد?
نگاهی به خانم شریف انداخت با سر گفت نه
_پس چی کارت داشت?
سرش رو پایین اورد اروم گفت
_شماره ی احمد رضا رو میخواست.
پس میخواد به احمد رضا بگه، من که دلیل غیبتم رو گفتم، دیگه چرا به اون میخواد بگه.
احمد رضا سر هر چی کوتاه بیاد سر درس نمیاد. از اول ابتدایی تمام حواسش به درس های من و مرجان بوده. من واقعا اون روز ها نمی تونستم بیام مدرسه. کاش حداقل اون درکم کنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت21
💕اوج نفرت💕
_ببخشید خانم، ناراحتتون کردم.
_اشکال نداره عزیزم.
رو به خانم اینانلو که اونم گریه کرده بود گفت:
_به خانم کشاورز بگو صبحانه ی من رو بیاره اینجا با صولتی می خورم.
_نه خانم ما میل نداریم.
بلند شد، پشت میزش نشست.
_برای میلت نمیگم. برای اینکه دوباره از حال نری می گم.
خودکارش رو برداشت و کمی با دستش باهاش بازی کرد.
_صولتی پدرت هم فوت کرده?
_بله، سه سال پیش.
_خواهری برادری؟
با سر گفتم نه.
_پس... الان ... با کی و کجا زندگی می کنی?
_خانم پدر و مادرم سرایدار یه خونه بودن. الانم اونجام. لطف دارن بهم، هنوز تو خونشونم.
_خونه ی پروا اینا?
_بله خانم.
خانم کشاورز زن میانسال مهربون که خدمه ی مدرسه بود سلام گفت و با سینی صبحانه وارد شد. سینی رو جلوم گذاشت و با اجازه ی خانم مدیر بیرون رفت.
مختصر ولی با اشتها خوردم به کلاس رفتم.
توصیحاتی که توی دفتر داده بودم و به معلم ریاضی خانم شریف هم گفتم و بالاخره روی صندلیم کار مرجان نشستم.
اروم گفت:
_چی کارت داشت?
_برای غیبت هام.
کتابم رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو به معلم دادم.
چند دقیقه ای از اومدن نمی گذشت که در کلاس زده شد، خانم کشاورز وارد شد.
رو به خانم شریف گفت:
_خانم مدیر با پروا کار داره.
مرجان فوری بلند شد و با اجازه ی خانم شریف بیرون رفت.
مطمعنم در خصوص من باهاش کار داره. فقط خدا کنه برام درسر درست نشه.
تمام حواسم ناخواسته به بیرون از کلاس رفت و دیگه نتونستم به درس گوش بدم.
بالاخره مرجان برگشت و کنارم نشست اروم گفتم:
_برای من صدات کرد?
نگاهی به خانم شریف انداخت با سر گفت نه
_پس چی کارت داشت?
سرش رو پایین اورد اروم گفت
_شماره ی احمد رضا رو میخواست.
پس میخواد به احمد رضا بگه، من که دلیل غیبتم رو گفتم، دیگه چرا به اون میخواد بگه.
احمد رضا سر هر چی کوتاه بیاد سر درس نمیاد. از اول ابتدایی تمام حواسش به درس های من و مرجان بوده. من واقعا اون روز ها نمی تونستم بیام مدرسه. کاش حداقل اون درکم کنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت22
💕اوج نفرت💕
اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاعی با احمد رضا بود. تو راه برگشت مرجان به گوشی که داییش زمانی که مادرم فوت کرده بود، براش خریده بود سرگرم بود. من استرس برخورد شکوه خانم و نگاه رامین بازخواست احتمالی احمد رضا رو داشتم.
چقدر بده ادم بزرگ تر نداشته باشه.
_نگار با تو ام چرا جواب نمی دی?
به مرجان نگاه کردم مات گفتم:
_با منی؟ چی گفتی؟
_می گم حواست باشه، کسی نمی دونه من گوشی دارم.
_اهان . نه نمی گم.
جلوی در خونه رسیدیم مرجان زنگ رو زد در باز شد.
وارد شدیم به خونه ی خودمون نگاه کردم دستم رو گرفت.
_بیا انقدر به اونجا خیره نشو.
دستش رو دور گردنم انداخت و صورتم رو بوسید.
_احمد رضا نمی زاره برگردی اونجا.
_تو می تونی راضیش کنی?
_رو حرف مامانم اب نمیخوره. اون نتونست نظرشو عوض کنه من بتونم
_من خونه ی شما معذبم.
_قبلا هم که می اومدی.
_اون موقع ها عمو اردلان زنده بود می اومدم. الان هم مامانت، هم داییت از من خوششون نمیاد.
_خونه ی ما بعد از بابا حرف اول و اخر رو احمدرضا می زنه، خودت رو ناراحت نکن. داییم هم از تو بدش نمیاد به خاطر مامانم شاید کاری کنه.
_اخه من کی ام اونجا.
صورتم رو توی دست هاش قاب کرد.
_تو هم بازی بچه گی های منی . مثل خواهر نداشتمی.
_اینا دلیل میشه?
دستم رو گرفت و سمت خونه کشید.
_بیا بریم که مردم گشنگی، تو از احمدرضا هم بدتر راضی میشی.
دنبالش رفتم ولی با پاهای لرزون و بی میل و بی اراده .
در رو باز کرد. تپش قلبم بالا رفت. صدای گروپ گروپ قلبم رو می شنیدم لرز توی زانو هام رو احساس کردم.
مرجان متوجه اضطرابم شد و سرش رو داخل برد و برگشت سمتم.
_مامان نیست، دایی هم رو مبل خوابه اروم بیا تو.
_پس کی در رو باز کرد?
_حتما بانو خانم باز کرده?
بانو خانم برای کار اینجا میاد، ولی به من بیشتر از شکوه خانم فخر فروشی می کنه. جای شکرش باقی بود که از حضور اون استرس نمی گرفتم.
پاورچین پاورچین وارد اتاق مرجان شدیم. در رو بست لباس هام رو دراوردم. فوری روسریم رو جایگزین مقنعم کردم.
مرجان تاپ و شلوارکی پوشید و موهاش رو دم اسبی بالای سرش بست.
بوی غذا فضای خونه رو پر کرده بود. دو روزه فقط نون و پنیر خوردم. همین کافی بود تا فوری برای غذا خوردن بیرون برم. اما از برخورد شکوه خانم واهمه داشتم و ترجیح دادم نداشتن میل رو بهانه کنم تا باهاش روبه رو نشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت22 💕اوج نفرت💕 اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاع
#پارت23
💕اوج نفرت💕
مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت.
روی کاناپه دراز کشیدم، نمی دونم از ضعف دوباره از حال رفتم یا خوابیدم.
_نگار ... نگار
چشم رو باز کردم که دچار سر گیجه شدم صورتم رو جمع کردم و پلک هام رو بهم فشار دادم.
_پاشو روسریت در اومده، احمد رضا کارت داره.
به سختی نشستم دستم رو روی صورتم کشیدن، روسریم رو سرم کردم.
_کجاست?
_بیرون منتظره، بگم بیاد?
جواب ندادم که دوباره گفت:
_بگم؟
چشم هام رو کمی مالیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره کمی سرم رو تکون دادم.
_بگو بیاد.
مرجان از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد احمد رضا وارد شد. خواستم بایستم که سرگیجه مانع شد.
_سلام.
دلخور و اروم جوابم رو داد:
_سلام.
روی تخت، روبروی من نشست.
_خوبی?
_ممنون.
کلافه گفت:
_نهار هم نخوردی؟
سرم رو پایین انداختم. کاش درکم می کرد.
بلند شد و با کمی فاصله کنارم نشست.
_امروز مدیرتون بهم زنگ زد.
اب دهنم رو قورت دادم. باید قبل از اینکه حرفی بزنه از خودم دفاع کنم.
_آقا من تو اون چند روز نتونستم برم مدرسه، خیلی تنها بودم. شما هم نبودید. قول میدم خیلی درس بخونم اون روز هام جبران بشه.
_بابت اون روز ها که خودم به حسابت می رسم، نیاز به قولت نیست. حرفم الان چیز دیگه ایه.
به چشم هاش خیره شدم.
_چی اقا؟
_مدیرتون امروز یه حرفی بهم زد، دلم میخواست اون لحظه کنار دستم بودی...
دلخور نگاهم کرد و بقیه ی حرفش رو خورد.
_تو مدرسه از حال رفتی، زنگ زده می گه اگه مشکل مالی دارید من حاضرم بابت صولتی ماهیانه هزینه ای رو به شما بدم تا از نظر تغذیه بهش رسیدگی کنید. این دختر خیلی ضعیف شده اگر هم کلا نمی تونید من زنگ بزنم بهزیستی.
سرم رو پایین انداختم.
_میبینی با ندونم کاریت چطور من رو خجالت زده کردی?
با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زدم:
_ببخشید.
_میبخشم به یه شرط.
سکوت کردم تا ادامه بده
_نمی پرسی چه شرطی?
_آقا شکوه خانم از من خوشش نمی اد.
_من امروز باهاش حرف زدم، راضیش کردم.
_اخه من معذبم.
_نباش، مثل اون روز ها که پدر خدا بیامرزم زنده بود اینجا راحت باش.
_اخه شکوه خانم...
_مامان اونطوری که تو فکر می کنی نیست.
_من طوری فکر نمی کنم، ایشون از من بدش میاد.
سرش رو جلو اورد و کنار گوشم اروم گفت:
_تو اگه مثل مادر خودت به حرفش گوش کنی، اندازه ی مرجان دوستت داره.
_بحث این حرف ها نیست. ایشون چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی هستن، من و امثال من رو اصلا حساب نمی کنن و بهمون می گن گدا گشنه.
ایستاد و با سر به در اشاره کرد
_پاشو بریم . یکم صبر کن درستش می کنم.
_میشه نیام?
_نه. زود باش. رامین هم هست، یه مانتو تنت کن بیا بیرون.
_اقا لباس هام خونمو...
با یاد اوری حرف شکوه خانم سرم رو پایین انداختم ، حرفم رو عوض کردم.
_ببخشید، توی اون خونتونه.
_انقدر حرف های مادرم رو برای خودت کوه نکن. اون روز از جای دیگه دلخور بود. بابا اونجا رو به نام حسین اقا خدا بیامرز زده بود. اونجا الان مال خودته.
این کار از عمو اردلان بعید نبود. ولی چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت24
💕اوج نفرت💕
سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم.
_اینو بپوش.
_مرجان ناراحت نشه?
_نمیشه.
مانتو رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم اگه مانتو خودم کثیف نبود حتما همون رو می پوشیدم.
دوبار استرس به سراغم اومد به غیر از جلوم همه چیز سیاه بود و تاریک.
راهرو دو متری که انتهاش اتاق مرجان بود و ابتداش اتاق احمدرضا رو رد کردیم. بعد از حال وارد اشپزخونه شدیم. شکوه خانم بالای اشپزخونه روی صندلی سر میز نشسته بود. رامین سمت چپش و مرجان تنها کسی که تو اون شرایط با لبخند نگاهم می کرد.
سمت راستش احمد رضا صندلی رو بیرون کشید
_بشین.
کاری که خواست رو انجام دادم که صدای معترض شکوه خانم قلبم رو پاره کرد.
_این کارت چه معنی می ده احمد رضا? همینم مونده با هر بی سر و پایی هم سفره بشم.
خواستم بلند شم که احمدرضا گفت:
_مامان من با شما صحبت کردم، شما هم قبول کردید.
_تو واسه خودت بریدی و دوختی من کی قبول کردم?
چقدر باید تو این جمع تحقیر بشم. من فردا می رم خونه ی خودمون، هر چی هم میخواد بشه، بشه.
_حالا بعد از شام صحبت می کنیم.
شکوه خانم قاشق رو توی بشقاب انداخت و از پشت میز بلند شد .
_باشه، من می رم.
چند قدم از میز فاصله نگرفته بود که احمد رضا جلو رفت و کنار گوشش چیزی گفت.
شکوه خانم معترض گفت:
_داری من رو تهدید می کنی?
_من کی باشم که شما رو تهدید کنم. فقط گفتم اگه با این مسئله کنار نیاین، راهی برام نمی مونه جز اون کار.
شکوه خانم نفس های حرصی کشید و برگشت سر جاش رو به من گفت:
_دختره ی بی سرو پا و پاپتی، تو ارزوهات هم فکر نمی کردی یه روزی کنار من بشینی غذا بخوری.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
_ارزوی من نشستن کنار پدر شیرین عقل و مادر لالم بود، که توی عمرشون هیچ کس رو به خاطر نداشته هاشون تحقیر نکردن.
با حرص گفت:
_مگه چیزی هم داشتن.
_بله. تا دلتون بخواد شعور داشتن.
هیچ کس انتظار جواب دادنم رو نداشت و همه با چشم های گرد نگاهم می کردن.
بانو خانم همون طور که دیس برنج رو روی میز می ذاشت با لهجه ی شمالی گفت:
_ووی دختر، چه رویی داری تو، نونشون رو میخوری، زبون درازی هم می کنی?
برگشتم تا جوابش رو بدم که با چشم های دلخور و ناراحت و شاید کمی عصبی احمد رضا روبرو شدم.
نگاهش به من بود و مخاطبش بانو خانم.
_بانو خانم شما حواست به کار خودت باشه.
_من که چیزی نگفتم.
زد توی دهن خودش
_بیا اصلا من لال شدم.
احمد رضا رو به من گفت:
_دیگه نشنوم اینطوری جواب مادرم رو بدی، فهمیدی?
چشم های پر از اشکم رو به چشم هاش دوختم.
_فوری معذرت خواهی کن.
ایستادم.
دستش رو اروم روی میز زد.
_بشین سر جات.
_بزارید برم.
_بعد از شام برو.
با چشم هاش اشاره کرد به بشقابم.
_بشین.
نشستم روی صندلی
کمی برنج توی بشقابم ریخت و بشقاب خورشت رو جلو گذاشت
_من خودم این مشکل رو حل می کنم. الانم خواهش می کنم همه غذاتون رو بخورید.
دلم نمیخواست چیزی بخورم اما چاره ای نداشتم. بغض امونم رو بریده بود. به سختی غذا رو قورت می دادم هیچ وقت فکر نمی کردم خوردن اب هم روزی برام سخت باشه.
از احمد رضا دلخور نبودم اون باید طرف مادرش رو می گرفت. ولی ناراحت بودم که چرا نمی ذاشت برم خونه ی خودمون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت24 💕اوج نفرت💕 سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم. _اینو بپوش. _مرجان نار
#پارت25
💕اوج نفرت💕
صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد.
_خب بگو.
_جواب تلفنت رو بده.
_ولش کن، احتمالا سیاوشه.
_شاید کار واجب داره!
به ساعت نگاه کرد.
_ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه.
_ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت.
_من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن.
_اخه من باید اجازه بگیرم.
_این که اجازه نمیخواد!
_چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن.
گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم.
چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال.
گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت:
_جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم?
لبخندی به حرفش زدم.
_الان خودش زنگ می زنه.
صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم.
_سلام.
_سلام، چی شده?
_عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم.
سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم:
_الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن?
بازم سکوت کرد.
_الو.
_تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.
مطمعنا فردا روز خوبی ندارم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت26
💕اوج نفرت💕
_چی شد،گفت نه.
_نه، گفت زنگ بزن.
مشکوک نگاهم کرد.
_پس چرا قیافت اینجوری شد?
نفس سنگینی کشیدم و سمت اتاقش رفتم. چند تا اسکناس برداشتم و زنگ زدم رستوران.
بعد از غذا پروانه با ذوق گفت:
_خب بقیش رو بگو.
_دیگه تو بگو، من برای امشب بسه.
_من که زندگیم تعریف نداره. با مامان و بابا و برادر بزرگم زندگی می کنم. همه چی ارومه، من چقدر خوشبختم.
_سیاوش چند سال از تو بزرگتره?
_هفت سال.
_خوش به حالت، من همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر داشتم. ولی تنهایی رو خدا تا اخر عمر برام نوشته.
_من از خدامه تنها بودم. سیاوش خیلی گیره. همش می گه کجا بودی ،کجا می ری.
نرو، بیا، زود باش. حرفشم گوش نکنم چشمت روز بد نبینه.
_بابات چیزی بهش نمی گه?
_چرا می گه، ولی همیشه که بابام نیست. وقت هایی که هست باید حواسم باشه که یه وقت ها هم نیست.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_کاش منم یه کسی رو داشتم مواظبم بود. شاید حضورش باعث میشد یکم خوشبخت باشم.
_نگار تو رو خدا بگو الان صبح میشه باید برم.
اون شب شام رو خوردم. تمام مدت رامین چشم ازم بر نمی داشت. نمی دونم نگاهش پر از نفرت بود یا هوس، هر چی بود ازش می ترسیدم. شکوه خانم اولین نفری بود که از سر میز رفت و رامین هم بدنبالش.
همش تو این فکر بودم واقعا سطح مالی زندگی کسی باید باعث بشه تا انقدر راحت کسی رو ناراحت کنه.
خواستم بلند شم که احمد رضا اسمم رو خیلی محکم صدا کرد.
_نگار.
نشستم و بهش نگاه کردم.
_چرا جواب مادرم رو دادی?
چرا نمی گه مامان چرا هر چی دم دهنت اومد به این دختر تنها و بی کس گفتی.
سکوت کردم.
_دوست ندارم دیگه از این رفتار ها ازت...
_آقا چرا اصرار دارید من اینجا بمونم. من اگه خونه ی خودمون باشم نه حرف سنگین میشنوم نه جواب مادر شما رو می دم.
نگاه سنگینش رو از روی من بر نمی داشت.
_تو باید اینجا بمونی، چون من می گم. باید هم احترام مادرمم رو تحت هر شرایطی حفظ کنی، اونم چون من میگم.
_من اگه نخوام ...
_اونوقت طور دیگه ای باهات برخورد میکنم. تو برای من با مرجان هیچ فرقی نداری. اگه مرجان جواب مامان رو اینطوری بده دندون هاش رو تو دهنش خورد می کنم. پس مراقب حرف زدنت باش.
تا حالا احمد رضا اینطوری باهام حرف نزده بود اون لحظه دلم میخواست جیغ بزنم و بگم که از همشون متنفرم ولی جراتش رو نداشتم.
سرم رو پایین انداختم و ایستادم.
_اجازه هست برم?
_برو یک ربع دیگه با کیف مدرست بیا اتاقم.
_چشم.
مرجان تمام مدت خیره نگاهمون می کرد خوشبختانه بانو خانم نبود.
سمت اتاق رفتم در اتاق شکوه خانم باز بود از سر کنجکاوی نگاهی به اتاق انداختم. همون لحظه شکوه خانم سیلی محکمی تو صورت رامین زد. از ترس هین ارومی کشیدم. بر اثر ضربه ی دستش سر رامین سمت در چرخید و با من چشم تو چشم شد.
پا تند کردم و سمت اتاق مرجان رفتم. قبل از اینکه وضعیت رامین رو ببینم پر از بغض بودم، ولی با دیدن اون صحنه همه چیز از یادم رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت26 💕اوج نفرت💕 _چی شد،گفت نه. _نه، گفت زنگ بزن. مشکوک نگاهم کرد. _پس چرا قیافت اینجوری شد
#پارت27
💕اوج نفرت💕
روی کاناپه به خودم جمع شده بودم، در اتاق باز شد. کلا تو این خونه استرس مثل سایه همراهمه.
مرجان با اخم های تو هم اومد و پشت میزش نشست، زیر لب غر می زد.
_یکی دیگه جواب داده من و دعوا می کنه.
اروم صداش کردم:
_مرجان.
برگشت سمتم.
_من باعث ناراحتیت شدم. ببخشید.
_نه، تقصیر تو نیست.
اومد کنارم نشست.
_تو که رفتی، گفتم داداش خب نگار حق داشت مامان حرف خوبی بهش نزد، نذاشت حرف از دهنم در بره، پرید به من اخرشم تهدیدم کرد. من که حرفی نزدم.
_کاش می ذاشت برم خونمون.
_از این که تو اینجایی من خیلی هم خوشحالم، ولی اگه بری خونتون احمدرضا میخاد چی کار کنه. نمی تونه که به زور بیارت اینجا.
اصلا یه کاری کنیم، قراره عمو اقا فردا از شیراز بیاد اینجا. برو بهش حرف هات رو بزن احمد رضا از عمو اقا حرف شنوی داره.
_من از عمو اقا می ترسم، خیلی رسمیه.
_نه اتفاقا، خیلی مهربونه، تو رفتار یکم خشکه. بزار صبح بهش زنگ بزنم فقط دعا کن بیاد.
_مرجان من یه چی دیدم.
سوالی نگاهم کرد.
_مامانت زد تو گوش داییت.
با چشم های گرد نگاهم کرد.
_کی؟
_الان تو اتاقشون، درش باز بود دیدم.
_مامان به دایی تو هم نمی گه؟
_منم از همین تعجب کردم. تازه از این بدتر که داییت دید که من دیدم.
_رفتم تو فکر. فردا از دایی می پرسم.
_نه نپرس میفهمه من بهت گفتم. ناراحت می شه.
به ساعت نگاه کردم ایستادم سمت کیفم رفتم.
_من برم اتاق اقا، گفت یک ربع دیگه بیا.
_برو ، فقط از من به تو نصیحت دیگه نگو بزار برم خونه ی خودمون، الان تو اشپزخونه تهدید کرد یه بار دیگه بگه طور دیگه ای باهات برخورد می کنه.
_باشه ممنون که گفتی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت28
💕اوج نفرت💕
با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم.
_بیا تو.
در رو باز کردم و داخل رفتم.
اتاق احمد رضا بزرگ ترین اتاق این خونس تخت بزرگ دو نفره، زیر پنجره ی هم اندازه ی تخت گذاشته شده، روبه روش مبل چهار نفره سفید که بیشتر مواقع اونجا می شینه. سرویس بهداشتی وحموم هم مثل اتاق مرجان پشت در ورودی قرار داره.
با سر به میز و صندلی من و مرجان که روبروی مبل ها، گوشه اتاق، کنار در گذاشته بود، اشاره کرد.
ازم خواست تا سر جام بشینم این میز و صندلی رو عمو اردلان از اول ابتدایی برامون خریده بود تا با نظارت احمد رضا درس بخونیم.
پشت میز نشستم.
_فردا چه درسی داری?
یکم ازش دلخور بودم بدون اینکه نگاهش کنم اروم لب زدم:
_زبان.
از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم.
_کتابت رو دربیار.
کاری رو که میخواست انجام دادم روی میز روبروی من نشست طوری که یکی از پاهاش اویزون بود و یکیش خم.
سرم توی کتاب بود.
_نگار.
بغض توی گلوم گیر کرد اما جلوش رو گرفتم.
_من رو ببین.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
خودکار رو از روی میز برداشت و زیر چونم گذاشت اروم سرم رو بالا اورد.
_قهری با من؟
قطره ی اشکی بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
دستش رو انداخت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_من یه سری برنامه ها برای خودم چیدم. تو با اینجوری جواب دادن هات به مادرم خرابش میکنی.
_اقا یکی به شما بگه پاپتی، بدتون نمیاد?
تو چشم هام نگاه کرد.
_چرا همونطوری که من رو دعوا کردید به مادرتون نمی گید چرا به من توهین می کنه.
_میگم.
_مال من رو تو جمع میگید، مال اون رو کنار گوشش.
_ اون نه ایشون . چون بزرگتره تو باید احترامش رو حفظ کنی.
_هر کس برای خودش احترام داره.
چشم هاش رو گرد کرد و با لبخند تلخی گفت:
_این زبون تا حالا خودش رو نشون نداده بود.
سرم رو پایین انداختم با خودکار زد روی کتاب و پرشیطنت گفت:
_اخرین درست رو بیار بلبل.
دستم رو سمت کتاب بردم تا بازش کنم.
_بلبل زبونی نکن، که به نفعت نیست.
به چهره اش که هیچ چیزی ازش نفهمیدم نگاه کردم.
_من بلبل زبون نیستم فقط طاقت توهین رو ندارم. چون مادرتون...
در اتاق به شدت باز شد من کمی ترسیدم ولی احمدرضا با خونسردی به در نگاه کرد.
شکوه خانم مشکوک و طلبکار با چشم های اشکی بی هوا وارد شد و به من و احمد رضا نگاه کرد.
_چیزی شده مامان.
نگاه حرصیش رو از من برداشت به بیرون نگاه کرد و گفت:
_بیا تو.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕