ریحانه 🌱
#پارت16 💕اوج نفرت💕 احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد. این کی برگشته!
#پارت17
💕اوج نفرت💕
در رو پشت سرم بست و خودش هم وارد شد. صدای شکوه خانم لرز به تنم انداخت.
_تو برای چی اینجایی?
الان سه ساله که بهش نگاه نکردم، چون اون رو مقصر فوت پدرم می دونم. سرم پایین انداختم و به پاهاش که هر لحظه جلو تر می اومد نگاه کردم.
_من گفتم بیاد مامان.
_شما خیلی بیجا کردی!
کنار گوشم اروم گفت:
_تو برو اتاق مرجان.
خواستم قدم بردارم که با صدای ملکه ی عذابم ایستادم.
_خونه باید بشه پر از گدا گشنه؟
بغض توی گلوم گیر کرد.
احمد رضا با تن صدای معمولی گفت:
_گفتم برو اتاق مرجان.
به چشم هاش خیره شدم و اشکم روی گونم ریخت اروم لب زدم.
_بزارید برم خونه ی خودمون.
شکوه خانم اب پاکی رو روی دستم ریخت.
_خونه خودمون! دزد گردن کلفت یقه ی صاحب مال رو میگیره. اخه بی کس و کار تو مگه خونه داری?
احمد رضا نگاهش روی من هر لحظه تیز تر میشد. به زور که گریم به هق هق تبدیل نشه گفتم:
_تو رو خدا بزارید من برم، میرم تو پارک میخوابم. فقط بزارید برم.
با صدای فریاد احمد رضا که برای اولین بار بود تو این خونه بلند میشد، توی خودم جمع شدم و ناخواسته دستم رو جلوی صورتم گرفتم.
_بهت میگم برو اتاق مرجان.
در اتاق مرجان باز شد هراسون بیرون اومد. جو خونه رو که دید فوری اومد سمتم، دستم رو گرفت. با عجله من رو تو اتاق خودش کشوند و در رو بست.
شکوه خانم از عصبانیت احمد رضا شوکه شده بود و دیگه حرفی نمی زد. منتظر دادو بیداد دوباره بودم اما خبری نشد. مرجان دستم رو گرفت و روی کاناپه ی اتاقش نشوند.
_بشین اینجا. چی شد یهو?
از شدت گریه نمی تونستم حرف بزنم. من که گدا گشنه نبودم. چرا به خودش اجازه داد به من اونجوری بگه. چرا احمد رضا نمی زاره برم.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم رو خفه کنم.
_بسه نگار. تورو خدا بگو چی شد?
فقط گریه کردم.
_اخه احمد رضا اصلا داد نمیزنه!
از روی میز یه دستمال بهم داد
_بیا پاک کن اشکت رو، بسه نگار دلم گرفت. لااقل یه چیزی بگو.
در اتاق باز شد چند لحظه ی بعد احمد رصا وارد شد. فوری ایستادم مرجان هم به تبعیت از من ایستاد.
سرم پایین بود فقط پاهاش رو می دیدم در رو بست و بهش تکیه داد
درمونده و پشیمون گفت:
_چرا حرف گوش نمی دی?
اشک بدون وقفه روی صورتم می ریخت.
سکوت توی اتاق حکم فرما شد و بالاخره احمد رضا سکوت رو شکست.
_نگار تو امانت بابامی، امانت بابام رو روی چشم هام نگه میدارم.
مادرم برام عزیزه اما اختیار این خونه با منه، تا وقتی من زندم تو اینجا می مونی. باشه؟
دلم نمیخواست جواب بدم.
با صدای چشم مرجان فهمیدم که احمد رضا با ایما و اشاره چیزی بهش گفت و از اتاق بیرون رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت18
💕اوج نفرت💕
احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم.
اون شب از اتاق بیرون نرفتم. مرجان شام رو آورد داخل اتاق ولی نتونستم بخورم.
اگه شده بود نون خالی بخورم دست به غذای خونشون نمی زدم.
اصرار مرجان برای اینکه من روی تختش بخوابم رو قبول نکردم و روی کاناپه ی اتاقش دراز کشیدم.
پرده های مخمل صورتی اتاق اجازه نمی داد تا ستاره های اسمون رو ببینم. اینجا کاملا با خونه ی خودمون متفاوته، چقدر دلم برای مامان و بابام تنگ شده. خدایا حکمت کارت چیه که من رو تو این سن اینجوری تنها و بی کس کردی.
شدت گرسنگی اجازه نمی داد تا بخوابم دل ضعفه بهم فشار می اورد سر و صدای شکمم بلند شده بود اگر مرجان بیدار بود حتما متوجه صداش میشد.
مانتو و روسری هم که تنم بود باعث میشد تا برای خوابیدن احساس راحتی نکنم.
در نهایت پشت پلک هام گرم شد و خوابیدم.
با صدای آهسته ی حرف زدن احمد رضا و مرجان بیدار شدم احمد رضا طلب کار گفت:
_الان چند روزه?
_نمی دونم چند روزه ولی خیلی وقته.
چند لحظه صدایی نیومد.
_داداش اونجوری نگاه نکن، خب شما نبودی.
_من این همه زنگ زدم نمی تونستی بگی?
_ یادم می رفت، ببخشید.
_بیدارش کن برید.
_چشم . ولی چرا نمی زاری بره خونه ی خودشون، اونجا هم خودش راحت تره هم مامان اذیت نمی شه.
_تو توی این کار ها دخالت نکن.
صداش رنگ تهدید گرفت:
_مرجان اگه حرفش پیش اومد تو فقط سکوت میکنی. فهمیدی?
_بله.
_زود بیدارش کن برید مدرسه، تا شب ببینم چقدر عقب افتاده از درسش.
چند لحظه سکوت و بعد هم صدای بسته شدن در اتاق، متوجه شدم که احمد رضا رفته چشم هام رو باز کردم و نشستم مرجان لباس مدرسه رو پوشیده بود داشت به مقنعه اش ور می رفت از توی اینه نگاهم کرد.
_عه بیدار شدی. پاشو مانتو مقنعت رو بپوش بریم مدرسه که احمد رضا آمارت رو گرفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت18 💕اوج نفرت💕 احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم. اون شب از اتاق بیرون ن
#پارت19
💕اوج نفرت💕
_آمار چی رو?
_غیبت طولانی مدرست رو.
کش و قوس کوتاهی به بدنم دادم.
_مانتوم خونه ی خودمونه، باید برم اونجا.
برگشت سمتم و به دسته ی مبل اشاره کرد.
_رفته برات آورده، پاشو زود باش تا صبحانه بخوریم دیر میشه.
به مانتوم که خیلی مرتب روی دسته ی مبل گذاشته شده بود نگاه کردم. بلند شدم و سمت سرویس پشت در ورودی داخل اتاق مرجان رفتم.
دست و صورتم رو شستم بیرون اومدم. مرجان در اتاق رو باز کرد و رو به من گفت:
_پوشیدی بیا صبحانه بخوریم.
این رو و گفت و رفت.
لباسم رو پوشیدم و چشمم خورد به کیفم که پایین مبل بود. همه ی وسایل های مورد نیازم برای مدرسه رو اورده بود.
کتاب های اضافه رو از کیفم بیرون گذاشتم. کیف رو روی کولم انداختم. دوست نداشتم برای صبحانه بیرون برم و با شکوه خانم چشم تو چشم بشم. با حرف هاش ناراحتم می کرد. روی مبل نشستم و به این فکر کردم که چه جوری باید جواب خانم اینانلو ناظم مدرسه رو بابت غیبت هام بدم.
صدای در اتاق بلند شد تنها کسی که تو این خونه در می زنه احمد رضا ست. ایستادم.
_بفرمایید.
در باز شد و یالله ی گفت وارد شد سرم رو پایین انداختم
_سلام.
با لبخندی که قصد ارامشم رو داشت گفت:
_سلام صبح بخیر، نمی ای صبحانه.
سرم رو پایین انداختم.
_نه ممنون، اشتها ندارم.
کمی جلو اومد.
_مرجان گفت دیشب هم شام نخوردی، خب ضعف می کنی.
چرا دوست داشت همه چیز رو عادی نشون بوده.
_نگران ما گدا گشنه ها نباشید ما عادت داریم به گرسنگی.
نگاهش در مونده شد.
_از حرف مامان ناراحتی?
جوابی ندادم.
_اگه صبر کنی درستش می کنم. فقط چند روز بهم مهلت بده. باشه.
هر چی التماس داشتم تو چشم هام و صدام ریختم.
_بزارید من برم خونه ی خودمون.
_نمی شه که تنها باشی.
_آقا تو رو خدا ، قول میدم دیگه قبل از غروب خونه باشم.
_بحث اون نیست.
_من اون ور راحت ترم.
یکم صداش رو جدی کرد
_نگار بحث نکن که بی فایدس. نمی شه تو تنها زندگی کنی. مامان رو هم چند روز دیگه راضی می کنم. برای صبحانه هم نمیخواد بیای به مرجان میگم برات لقمه بگیره تو راه بخور.
_آقا ...
حرفم رو قطع کرد.
_بس کن نگار.
یکم خیره ولی مهربون نگاهم کرد و بیرون رفت. بغض توی گلوم رو قورت دادم نباید اشک بریزم، این اشک بیشتر تحقیرم میکنه.
چرا نمی زاره برم خونه ی خودمون.
نفس عمیقی کشیدم منتظر مرجان شدم دل ضعفه ی شدید و صدای قار و قور شکمم هم حالم رو بد تر می کرد.
یک ربع بعد مرجان اومد دنبالم اروم از اتاق بیرون رفتم و خوش بختانه شکوه خانم تو اتاق نبود ولی رامین یه خلال دندون گوشه ی دهنش بود. به دیوار کنار در ورودی تکیه داده بود و دست به سینه بهم نگاه می کرد. خلال رو توی دهنش جا به جا کرد سرم رو پایین انداختم سمت در رفتم سلام ارومی گفتم.ولی جوابم رو نداد. بی اهمیت پا تند کردم و بیرون رفتم.
نگاه پر از حسرتی به خونمون که تا پنج هفته ی پیش با مامانم توش زندگی می کردیم انداختم. اشک دلتنگی برای مامانم توی چشم هام جمع شد و بی مهابا پایین ریخت مرجان دستم رو گرفت.
_عزیز، گریه نکن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت20
💕اوج نفرت💕
بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم:
_دلم براش تنگ شده.
متاسف نگاهم کرد.
_خیلی سخته میدونم. هر چی باشه مامانت بوده.
صدای بسته شدن در خونه و مرجان گفتن رامین، باعث شد تا مرجان ازم فاصله بگیره پیش داییش بره. پا تند کردم و سمت در رفتم تا مبادا رامین نزدیکم بشه حرف های تلخ شکوه خانم رو دوباره بهم بگه حرفشون طولانی شد بعد از ده دقیقه مرجان با شتاب سمتم اومد.
_وای نگار دیر شد. خیلی دیر شد.
حوصله ی غر زدن نداشتم با سرعت تمام به مدرسه رسیدیم. صف های اخر کلاس ها وارد سالن میشدن با شتاب خودمون رو به انتهای صف رسوندیم.
خانم اینانلو دست به سینه و با اخمی که همیشه چاشنیه پیشوننیش بود، نگاهمون کرد.
اهسته پشت سر بچه ها راه رفتم و دعا می کردم که چیزی بهمون نگه بالاخره بهش رسیدیم.
_پروا، صولتی، بیرون از صف.
من همیشه اینجور مواقع سکوت می کردم ولی مرجان شلوغ کاری می کرد.
شروع کرد باهاش چونه زدن و التماس کردن بالاخره خانم اینانلو رو راضی کرد رو به من گفت:
_بیا بریم نگار.
ناظم بد اخلاق مدرسه به من چپ چپ نگاه کرد.
_شما برو با صولتی دفتر کار دارم.
مرجان نرفت که با تشر بهش گفت:
_برو دیگه.
ناراحت رفت چند باری برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد.
همه رفتن بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_صولتی برو دفتر تا بیام.
دلشوره و اضطراب به گرسنگیم اضافه شد سرگیجه اومد سراغم سمت دفتر قدم برداشتم هنوز چند قدم برنداشته بودم که چشم هام سیاهی رفت نتونستم تعادلم رو حفظ کنم.
صدای ناواضح خانم اینانلو رو می شنیدم، ولی چیزی متوجه نمی شدم. چشم هام باز بود ولی انقدر دیدم تار بود که متوجه افراد بالای سرم نمی شدم. با کمک دو نفر که نمی دونستم کیا بودن بلند شدم و سمت دفتر رفتم. روی مبل توی اتاق خانم مدیر خوابیدم.صدای هم زدن قاشق توی لیوان تنها صدایی بود که میشناختم.
احتمالا کسی داره برام اب قند درست می کنه دستی زیر سرم قرار گرفت و کمک کرد تا مقداری از مایع خنک و شیرین داخل لیوان رو بخورم.
_خوبی صولتی?
به چشم های نگران خانم ضیاعی، مدیر مدرسه نگاه کردم.
به زور لب زدم:
_خوبم خانم.
_چرا از حال رفتی?
_نمی دونم.
_صبحانه خوردی?
با سر گفتم نه.
_به خاطر همونه پس.
بلند شد و سمت میزش رفت.
_خب دختر خوب ادم صبحانش رو میخوره.
روی صندلی نشست.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا به سمتش برگردم.
_مثل اینکه کلا تفریحی زندگی می کنی صولتی، هر وقت دلت بخواد میخوری ،میخوابی، مدرسه میای.
خانم ضیاعی برعکس معاونش صداش غرق در ارامش بود.
_چند روز غیبت داشته مگه.
_بالای بیست روز.
با چشم هام گشاد نگاهم کرد
_چرا?
_خانم اجازه ما مادرمون...
اینانلو حرفم رو قطع کرد.
_من نمی دونم خدای نکرده این مادر ها فوت کنن دانش اموز ها چه بهونه ای دارن.
چشم هام پر اشک شد و سرم رو پایین انداختم.
خانم مدیر پرسید:
_مادرت چی صولتی?
به زور سرم رو بالا اوردم نگاهش روی اشک صورتم خیره موند
_فوت کردن.
اشکم اروم اروم کل صورتم رو گرفت.
هر دو متاثر شدن، ضیایی از پشت میزش بیرون اومد و کنارم نشست.
_عزیزم، تسلیت میگم.
تسلیت چه واژه ی غریبیه این روز ها برای من. سر فوت پدرم عمو اردلان هوام رو داشت و مادرمم بود، بهش تکیه کردم. سر مادرم نه عمو اردلان بود نه احمد رضا با چند تا از هم سایه ها مامان رو به خاک سپردم هیچ کس حواسش برای تسلیت گفتن به من نبود. مرجان حواسش به داییش بود و من کاملا تنها بودم.
نمی دونم چی شد که یهو خودم رو توی بغل خانم ضیاعی انداختم و گریه کردم.
انقدر اشک ریختم تا اروم شدم تمام مدت تو آغوشش ازم استقبال کرد و نوازشم کرد. گریه هام که تموم شد ازش فاصله گرفتم.
متوجه چشم های اشکیش شدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت20 💕اوج نفرت💕 بدون اینکه نگاه از خونمون بردارم گفتم: _دلم براش تنگ شده. متاسف نگاهم کرد.
#پارت21
💕اوج نفرت💕
_ببخشید خانم، ناراحتتون کردم.
_اشکال نداره عزیزم.
رو به خانم اینانلو که اونم گریه کرده بود گفت:
_به خانم کشاورز بگو صبحانه ی من رو بیاره اینجا با صولتی می خورم.
_نه خانم ما میل نداریم.
بلند شد، پشت میزش نشست.
_برای میلت نمیگم. برای اینکه دوباره از حال نری می گم.
خودکارش رو برداشت و کمی با دستش باهاش بازی کرد.
_صولتی پدرت هم فوت کرده?
_بله، سه سال پیش.
_خواهری برادری؟
با سر گفتم نه.
_پس... الان ... با کی و کجا زندگی می کنی?
_خانم پدر و مادرم سرایدار یه خونه بودن. الانم اونجام. لطف دارن بهم، هنوز تو خونشونم.
_خونه ی پروا اینا?
_بله خانم.
خانم کشاورز زن میانسال مهربون که خدمه ی مدرسه بود سلام گفت و با سینی صبحانه وارد شد. سینی رو جلوم گذاشت و با اجازه ی خانم مدیر بیرون رفت.
مختصر ولی با اشتها خوردم به کلاس رفتم.
توصیحاتی که توی دفتر داده بودم و به معلم ریاضی خانم شریف هم گفتم و بالاخره روی صندلیم کار مرجان نشستم.
اروم گفت:
_چی کارت داشت?
_برای غیبت هام.
کتابم رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو به معلم دادم.
چند دقیقه ای از اومدن نمی گذشت که در کلاس زده شد، خانم کشاورز وارد شد.
رو به خانم شریف گفت:
_خانم مدیر با پروا کار داره.
مرجان فوری بلند شد و با اجازه ی خانم شریف بیرون رفت.
مطمعنم در خصوص من باهاش کار داره. فقط خدا کنه برام درسر درست نشه.
تمام حواسم ناخواسته به بیرون از کلاس رفت و دیگه نتونستم به درس گوش بدم.
بالاخره مرجان برگشت و کنارم نشست اروم گفتم:
_برای من صدات کرد?
نگاهی به خانم شریف انداخت با سر گفت نه
_پس چی کارت داشت?
سرش رو پایین اورد اروم گفت
_شماره ی احمد رضا رو میخواست.
پس میخواد به احمد رضا بگه، من که دلیل غیبتم رو گفتم، دیگه چرا به اون میخواد بگه.
احمد رضا سر هر چی کوتاه بیاد سر درس نمیاد. از اول ابتدایی تمام حواسش به درس های من و مرجان بوده. من واقعا اون روز ها نمی تونستم بیام مدرسه. کاش حداقل اون درکم کنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت21
💕اوج نفرت💕
_ببخشید خانم، ناراحتتون کردم.
_اشکال نداره عزیزم.
رو به خانم اینانلو که اونم گریه کرده بود گفت:
_به خانم کشاورز بگو صبحانه ی من رو بیاره اینجا با صولتی می خورم.
_نه خانم ما میل نداریم.
بلند شد، پشت میزش نشست.
_برای میلت نمیگم. برای اینکه دوباره از حال نری می گم.
خودکارش رو برداشت و کمی با دستش باهاش بازی کرد.
_صولتی پدرت هم فوت کرده?
_بله، سه سال پیش.
_خواهری برادری؟
با سر گفتم نه.
_پس... الان ... با کی و کجا زندگی می کنی?
_خانم پدر و مادرم سرایدار یه خونه بودن. الانم اونجام. لطف دارن بهم، هنوز تو خونشونم.
_خونه ی پروا اینا?
_بله خانم.
خانم کشاورز زن میانسال مهربون که خدمه ی مدرسه بود سلام گفت و با سینی صبحانه وارد شد. سینی رو جلوم گذاشت و با اجازه ی خانم مدیر بیرون رفت.
مختصر ولی با اشتها خوردم به کلاس رفتم.
توصیحاتی که توی دفتر داده بودم و به معلم ریاضی خانم شریف هم گفتم و بالاخره روی صندلیم کار مرجان نشستم.
اروم گفت:
_چی کارت داشت?
_برای غیبت هام.
کتابم رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو به معلم دادم.
چند دقیقه ای از اومدن نمی گذشت که در کلاس زده شد، خانم کشاورز وارد شد.
رو به خانم شریف گفت:
_خانم مدیر با پروا کار داره.
مرجان فوری بلند شد و با اجازه ی خانم شریف بیرون رفت.
مطمعنم در خصوص من باهاش کار داره. فقط خدا کنه برام درسر درست نشه.
تمام حواسم ناخواسته به بیرون از کلاس رفت و دیگه نتونستم به درس گوش بدم.
بالاخره مرجان برگشت و کنارم نشست اروم گفتم:
_برای من صدات کرد?
نگاهی به خانم شریف انداخت با سر گفت نه
_پس چی کارت داشت?
سرش رو پایین اورد اروم گفت
_شماره ی احمد رضا رو میخواست.
پس میخواد به احمد رضا بگه، من که دلیل غیبتم رو گفتم، دیگه چرا به اون میخواد بگه.
احمد رضا سر هر چی کوتاه بیاد سر درس نمیاد. از اول ابتدایی تمام حواسش به درس های من و مرجان بوده. من واقعا اون روز ها نمی تونستم بیام مدرسه. کاش حداقل اون درکم کنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت22
💕اوج نفرت💕
اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاعی با احمد رضا بود. تو راه برگشت مرجان به گوشی که داییش زمانی که مادرم فوت کرده بود، براش خریده بود سرگرم بود. من استرس برخورد شکوه خانم و نگاه رامین بازخواست احتمالی احمد رضا رو داشتم.
چقدر بده ادم بزرگ تر نداشته باشه.
_نگار با تو ام چرا جواب نمی دی?
به مرجان نگاه کردم مات گفتم:
_با منی؟ چی گفتی؟
_می گم حواست باشه، کسی نمی دونه من گوشی دارم.
_اهان . نه نمی گم.
جلوی در خونه رسیدیم مرجان زنگ رو زد در باز شد.
وارد شدیم به خونه ی خودمون نگاه کردم دستم رو گرفت.
_بیا انقدر به اونجا خیره نشو.
دستش رو دور گردنم انداخت و صورتم رو بوسید.
_احمد رضا نمی زاره برگردی اونجا.
_تو می تونی راضیش کنی?
_رو حرف مامانم اب نمیخوره. اون نتونست نظرشو عوض کنه من بتونم
_من خونه ی شما معذبم.
_قبلا هم که می اومدی.
_اون موقع ها عمو اردلان زنده بود می اومدم. الان هم مامانت، هم داییت از من خوششون نمیاد.
_خونه ی ما بعد از بابا حرف اول و اخر رو احمدرضا می زنه، خودت رو ناراحت نکن. داییم هم از تو بدش نمیاد به خاطر مامانم شاید کاری کنه.
_اخه من کی ام اونجا.
صورتم رو توی دست هاش قاب کرد.
_تو هم بازی بچه گی های منی . مثل خواهر نداشتمی.
_اینا دلیل میشه?
دستم رو گرفت و سمت خونه کشید.
_بیا بریم که مردم گشنگی، تو از احمدرضا هم بدتر راضی میشی.
دنبالش رفتم ولی با پاهای لرزون و بی میل و بی اراده .
در رو باز کرد. تپش قلبم بالا رفت. صدای گروپ گروپ قلبم رو می شنیدم لرز توی زانو هام رو احساس کردم.
مرجان متوجه اضطرابم شد و سرش رو داخل برد و برگشت سمتم.
_مامان نیست، دایی هم رو مبل خوابه اروم بیا تو.
_پس کی در رو باز کرد?
_حتما بانو خانم باز کرده?
بانو خانم برای کار اینجا میاد، ولی به من بیشتر از شکوه خانم فخر فروشی می کنه. جای شکرش باقی بود که از حضور اون استرس نمی گرفتم.
پاورچین پاورچین وارد اتاق مرجان شدیم. در رو بست لباس هام رو دراوردم. فوری روسریم رو جایگزین مقنعم کردم.
مرجان تاپ و شلوارکی پوشید و موهاش رو دم اسبی بالای سرش بست.
بوی غذا فضای خونه رو پر کرده بود. دو روزه فقط نون و پنیر خوردم. همین کافی بود تا فوری برای غذا خوردن بیرون برم. اما از برخورد شکوه خانم واهمه داشتم و ترجیح دادم نداشتن میل رو بهانه کنم تا باهاش روبه رو نشم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت22 💕اوج نفرت💕 اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاع
#پارت23
💕اوج نفرت💕
مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت.
روی کاناپه دراز کشیدم، نمی دونم از ضعف دوباره از حال رفتم یا خوابیدم.
_نگار ... نگار
چشم رو باز کردم که دچار سر گیجه شدم صورتم رو جمع کردم و پلک هام رو بهم فشار دادم.
_پاشو روسریت در اومده، احمد رضا کارت داره.
به سختی نشستم دستم رو روی صورتم کشیدن، روسریم رو سرم کردم.
_کجاست?
_بیرون منتظره، بگم بیاد?
جواب ندادم که دوباره گفت:
_بگم؟
چشم هام رو کمی مالیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره کمی سرم رو تکون دادم.
_بگو بیاد.
مرجان از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد احمد رضا وارد شد. خواستم بایستم که سرگیجه مانع شد.
_سلام.
دلخور و اروم جوابم رو داد:
_سلام.
روی تخت، روبروی من نشست.
_خوبی?
_ممنون.
کلافه گفت:
_نهار هم نخوردی؟
سرم رو پایین انداختم. کاش درکم می کرد.
بلند شد و با کمی فاصله کنارم نشست.
_امروز مدیرتون بهم زنگ زد.
اب دهنم رو قورت دادم. باید قبل از اینکه حرفی بزنه از خودم دفاع کنم.
_آقا من تو اون چند روز نتونستم برم مدرسه، خیلی تنها بودم. شما هم نبودید. قول میدم خیلی درس بخونم اون روز هام جبران بشه.
_بابت اون روز ها که خودم به حسابت می رسم، نیاز به قولت نیست. حرفم الان چیز دیگه ایه.
به چشم هاش خیره شدم.
_چی اقا؟
_مدیرتون امروز یه حرفی بهم زد، دلم میخواست اون لحظه کنار دستم بودی...
دلخور نگاهم کرد و بقیه ی حرفش رو خورد.
_تو مدرسه از حال رفتی، زنگ زده می گه اگه مشکل مالی دارید من حاضرم بابت صولتی ماهیانه هزینه ای رو به شما بدم تا از نظر تغذیه بهش رسیدگی کنید. این دختر خیلی ضعیف شده اگر هم کلا نمی تونید من زنگ بزنم بهزیستی.
سرم رو پایین انداختم.
_میبینی با ندونم کاریت چطور من رو خجالت زده کردی?
با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زدم:
_ببخشید.
_میبخشم به یه شرط.
سکوت کردم تا ادامه بده
_نمی پرسی چه شرطی?
_آقا شکوه خانم از من خوشش نمی اد.
_من امروز باهاش حرف زدم، راضیش کردم.
_اخه من معذبم.
_نباش، مثل اون روز ها که پدر خدا بیامرزم زنده بود اینجا راحت باش.
_اخه شکوه خانم...
_مامان اونطوری که تو فکر می کنی نیست.
_من طوری فکر نمی کنم، ایشون از من بدش میاد.
سرش رو جلو اورد و کنار گوشم اروم گفت:
_تو اگه مثل مادر خودت به حرفش گوش کنی، اندازه ی مرجان دوستت داره.
_بحث این حرف ها نیست. ایشون چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی هستن، من و امثال من رو اصلا حساب نمی کنن و بهمون می گن گدا گشنه.
ایستاد و با سر به در اشاره کرد
_پاشو بریم . یکم صبر کن درستش می کنم.
_میشه نیام?
_نه. زود باش. رامین هم هست، یه مانتو تنت کن بیا بیرون.
_اقا لباس هام خونمو...
با یاد اوری حرف شکوه خانم سرم رو پایین انداختم ، حرفم رو عوض کردم.
_ببخشید، توی اون خونتونه.
_انقدر حرف های مادرم رو برای خودت کوه نکن. اون روز از جای دیگه دلخور بود. بابا اونجا رو به نام حسین اقا خدا بیامرز زده بود. اونجا الان مال خودته.
این کار از عمو اردلان بعید نبود. ولی چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت24
💕اوج نفرت💕
سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم.
_اینو بپوش.
_مرجان ناراحت نشه?
_نمیشه.
مانتو رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم اگه مانتو خودم کثیف نبود حتما همون رو می پوشیدم.
دوبار استرس به سراغم اومد به غیر از جلوم همه چیز سیاه بود و تاریک.
راهرو دو متری که انتهاش اتاق مرجان بود و ابتداش اتاق احمدرضا رو رد کردیم. بعد از حال وارد اشپزخونه شدیم. شکوه خانم بالای اشپزخونه روی صندلی سر میز نشسته بود. رامین سمت چپش و مرجان تنها کسی که تو اون شرایط با لبخند نگاهم می کرد.
سمت راستش احمد رضا صندلی رو بیرون کشید
_بشین.
کاری که خواست رو انجام دادم که صدای معترض شکوه خانم قلبم رو پاره کرد.
_این کارت چه معنی می ده احمد رضا? همینم مونده با هر بی سر و پایی هم سفره بشم.
خواستم بلند شم که احمدرضا گفت:
_مامان من با شما صحبت کردم، شما هم قبول کردید.
_تو واسه خودت بریدی و دوختی من کی قبول کردم?
چقدر باید تو این جمع تحقیر بشم. من فردا می رم خونه ی خودمون، هر چی هم میخواد بشه، بشه.
_حالا بعد از شام صحبت می کنیم.
شکوه خانم قاشق رو توی بشقاب انداخت و از پشت میز بلند شد .
_باشه، من می رم.
چند قدم از میز فاصله نگرفته بود که احمد رضا جلو رفت و کنار گوشش چیزی گفت.
شکوه خانم معترض گفت:
_داری من رو تهدید می کنی?
_من کی باشم که شما رو تهدید کنم. فقط گفتم اگه با این مسئله کنار نیاین، راهی برام نمی مونه جز اون کار.
شکوه خانم نفس های حرصی کشید و برگشت سر جاش رو به من گفت:
_دختره ی بی سرو پا و پاپتی، تو ارزوهات هم فکر نمی کردی یه روزی کنار من بشینی غذا بخوری.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
_ارزوی من نشستن کنار پدر شیرین عقل و مادر لالم بود، که توی عمرشون هیچ کس رو به خاطر نداشته هاشون تحقیر نکردن.
با حرص گفت:
_مگه چیزی هم داشتن.
_بله. تا دلتون بخواد شعور داشتن.
هیچ کس انتظار جواب دادنم رو نداشت و همه با چشم های گرد نگاهم می کردن.
بانو خانم همون طور که دیس برنج رو روی میز می ذاشت با لهجه ی شمالی گفت:
_ووی دختر، چه رویی داری تو، نونشون رو میخوری، زبون درازی هم می کنی?
برگشتم تا جوابش رو بدم که با چشم های دلخور و ناراحت و شاید کمی عصبی احمد رضا روبرو شدم.
نگاهش به من بود و مخاطبش بانو خانم.
_بانو خانم شما حواست به کار خودت باشه.
_من که چیزی نگفتم.
زد توی دهن خودش
_بیا اصلا من لال شدم.
احمد رضا رو به من گفت:
_دیگه نشنوم اینطوری جواب مادرم رو بدی، فهمیدی?
چشم های پر از اشکم رو به چشم هاش دوختم.
_فوری معذرت خواهی کن.
ایستادم.
دستش رو اروم روی میز زد.
_بشین سر جات.
_بزارید برم.
_بعد از شام برو.
با چشم هاش اشاره کرد به بشقابم.
_بشین.
نشستم روی صندلی
کمی برنج توی بشقابم ریخت و بشقاب خورشت رو جلو گذاشت
_من خودم این مشکل رو حل می کنم. الانم خواهش می کنم همه غذاتون رو بخورید.
دلم نمیخواست چیزی بخورم اما چاره ای نداشتم. بغض امونم رو بریده بود. به سختی غذا رو قورت می دادم هیچ وقت فکر نمی کردم خوردن اب هم روزی برام سخت باشه.
از احمد رضا دلخور نبودم اون باید طرف مادرش رو می گرفت. ولی ناراحت بودم که چرا نمی ذاشت برم خونه ی خودمون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت24 💕اوج نفرت💕 سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم. _اینو بپوش. _مرجان نار
#پارت25
💕اوج نفرت💕
صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد.
_خب بگو.
_جواب تلفنت رو بده.
_ولش کن، احتمالا سیاوشه.
_شاید کار واجب داره!
به ساعت نگاه کرد.
_ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه.
_ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت.
_من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن.
_اخه من باید اجازه بگیرم.
_این که اجازه نمیخواد!
_چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن.
گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم.
چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال.
گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت:
_جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم?
لبخندی به حرفش زدم.
_الان خودش زنگ می زنه.
صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم.
_سلام.
_سلام، چی شده?
_عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم.
سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم:
_الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن?
بازم سکوت کرد.
_الو.
_تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.
مطمعنا فردا روز خوبی ندارم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت26
💕اوج نفرت💕
_چی شد،گفت نه.
_نه، گفت زنگ بزن.
مشکوک نگاهم کرد.
_پس چرا قیافت اینجوری شد?
نفس سنگینی کشیدم و سمت اتاقش رفتم. چند تا اسکناس برداشتم و زنگ زدم رستوران.
بعد از غذا پروانه با ذوق گفت:
_خب بقیش رو بگو.
_دیگه تو بگو، من برای امشب بسه.
_من که زندگیم تعریف نداره. با مامان و بابا و برادر بزرگم زندگی می کنم. همه چی ارومه، من چقدر خوشبختم.
_سیاوش چند سال از تو بزرگتره?
_هفت سال.
_خوش به حالت، من همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر داشتم. ولی تنهایی رو خدا تا اخر عمر برام نوشته.
_من از خدامه تنها بودم. سیاوش خیلی گیره. همش می گه کجا بودی ،کجا می ری.
نرو، بیا، زود باش. حرفشم گوش نکنم چشمت روز بد نبینه.
_بابات چیزی بهش نمی گه?
_چرا می گه، ولی همیشه که بابام نیست. وقت هایی که هست باید حواسم باشه که یه وقت ها هم نیست.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_کاش منم یه کسی رو داشتم مواظبم بود. شاید حضورش باعث میشد یکم خوشبخت باشم.
_نگار تو رو خدا بگو الان صبح میشه باید برم.
اون شب شام رو خوردم. تمام مدت رامین چشم ازم بر نمی داشت. نمی دونم نگاهش پر از نفرت بود یا هوس، هر چی بود ازش می ترسیدم. شکوه خانم اولین نفری بود که از سر میز رفت و رامین هم بدنبالش.
همش تو این فکر بودم واقعا سطح مالی زندگی کسی باید باعث بشه تا انقدر راحت کسی رو ناراحت کنه.
خواستم بلند شم که احمد رضا اسمم رو خیلی محکم صدا کرد.
_نگار.
نشستم و بهش نگاه کردم.
_چرا جواب مادرم رو دادی?
چرا نمی گه مامان چرا هر چی دم دهنت اومد به این دختر تنها و بی کس گفتی.
سکوت کردم.
_دوست ندارم دیگه از این رفتار ها ازت...
_آقا چرا اصرار دارید من اینجا بمونم. من اگه خونه ی خودمون باشم نه حرف سنگین میشنوم نه جواب مادر شما رو می دم.
نگاه سنگینش رو از روی من بر نمی داشت.
_تو باید اینجا بمونی، چون من می گم. باید هم احترام مادرمم رو تحت هر شرایطی حفظ کنی، اونم چون من میگم.
_من اگه نخوام ...
_اونوقت طور دیگه ای باهات برخورد میکنم. تو برای من با مرجان هیچ فرقی نداری. اگه مرجان جواب مامان رو اینطوری بده دندون هاش رو تو دهنش خورد می کنم. پس مراقب حرف زدنت باش.
تا حالا احمد رضا اینطوری باهام حرف نزده بود اون لحظه دلم میخواست جیغ بزنم و بگم که از همشون متنفرم ولی جراتش رو نداشتم.
سرم رو پایین انداختم و ایستادم.
_اجازه هست برم?
_برو یک ربع دیگه با کیف مدرست بیا اتاقم.
_چشم.
مرجان تمام مدت خیره نگاهمون می کرد خوشبختانه بانو خانم نبود.
سمت اتاق رفتم در اتاق شکوه خانم باز بود از سر کنجکاوی نگاهی به اتاق انداختم. همون لحظه شکوه خانم سیلی محکمی تو صورت رامین زد. از ترس هین ارومی کشیدم. بر اثر ضربه ی دستش سر رامین سمت در چرخید و با من چشم تو چشم شد.
پا تند کردم و سمت اتاق مرجان رفتم. قبل از اینکه وضعیت رامین رو ببینم پر از بغض بودم، ولی با دیدن اون صحنه همه چیز از یادم رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت26 💕اوج نفرت💕 _چی شد،گفت نه. _نه، گفت زنگ بزن. مشکوک نگاهم کرد. _پس چرا قیافت اینجوری شد
#پارت27
💕اوج نفرت💕
روی کاناپه به خودم جمع شده بودم، در اتاق باز شد. کلا تو این خونه استرس مثل سایه همراهمه.
مرجان با اخم های تو هم اومد و پشت میزش نشست، زیر لب غر می زد.
_یکی دیگه جواب داده من و دعوا می کنه.
اروم صداش کردم:
_مرجان.
برگشت سمتم.
_من باعث ناراحتیت شدم. ببخشید.
_نه، تقصیر تو نیست.
اومد کنارم نشست.
_تو که رفتی، گفتم داداش خب نگار حق داشت مامان حرف خوبی بهش نزد، نذاشت حرف از دهنم در بره، پرید به من اخرشم تهدیدم کرد. من که حرفی نزدم.
_کاش می ذاشت برم خونمون.
_از این که تو اینجایی من خیلی هم خوشحالم، ولی اگه بری خونتون احمدرضا میخاد چی کار کنه. نمی تونه که به زور بیارت اینجا.
اصلا یه کاری کنیم، قراره عمو اقا فردا از شیراز بیاد اینجا. برو بهش حرف هات رو بزن احمد رضا از عمو اقا حرف شنوی داره.
_من از عمو اقا می ترسم، خیلی رسمیه.
_نه اتفاقا، خیلی مهربونه، تو رفتار یکم خشکه. بزار صبح بهش زنگ بزنم فقط دعا کن بیاد.
_مرجان من یه چی دیدم.
سوالی نگاهم کرد.
_مامانت زد تو گوش داییت.
با چشم های گرد نگاهم کرد.
_کی؟
_الان تو اتاقشون، درش باز بود دیدم.
_مامان به دایی تو هم نمی گه؟
_منم از همین تعجب کردم. تازه از این بدتر که داییت دید که من دیدم.
_رفتم تو فکر. فردا از دایی می پرسم.
_نه نپرس میفهمه من بهت گفتم. ناراحت می شه.
به ساعت نگاه کردم ایستادم سمت کیفم رفتم.
_من برم اتاق اقا، گفت یک ربع دیگه بیا.
_برو ، فقط از من به تو نصیحت دیگه نگو بزار برم خونه ی خودمون، الان تو اشپزخونه تهدید کرد یه بار دیگه بگه طور دیگه ای باهات برخورد می کنه.
_باشه ممنون که گفتی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت28
💕اوج نفرت💕
با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم.
_بیا تو.
در رو باز کردم و داخل رفتم.
اتاق احمد رضا بزرگ ترین اتاق این خونس تخت بزرگ دو نفره، زیر پنجره ی هم اندازه ی تخت گذاشته شده، روبه روش مبل چهار نفره سفید که بیشتر مواقع اونجا می شینه. سرویس بهداشتی وحموم هم مثل اتاق مرجان پشت در ورودی قرار داره.
با سر به میز و صندلی من و مرجان که روبروی مبل ها، گوشه اتاق، کنار در گذاشته بود، اشاره کرد.
ازم خواست تا سر جام بشینم این میز و صندلی رو عمو اردلان از اول ابتدایی برامون خریده بود تا با نظارت احمد رضا درس بخونیم.
پشت میز نشستم.
_فردا چه درسی داری?
یکم ازش دلخور بودم بدون اینکه نگاهش کنم اروم لب زدم:
_زبان.
از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم.
_کتابت رو دربیار.
کاری رو که میخواست انجام دادم روی میز روبروی من نشست طوری که یکی از پاهاش اویزون بود و یکیش خم.
سرم توی کتاب بود.
_نگار.
بغض توی گلوم گیر کرد اما جلوش رو گرفتم.
_من رو ببین.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
خودکار رو از روی میز برداشت و زیر چونم گذاشت اروم سرم رو بالا اورد.
_قهری با من؟
قطره ی اشکی بدون پلک زدن روی گونم ریخت.
دستش رو انداخت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_من یه سری برنامه ها برای خودم چیدم. تو با اینجوری جواب دادن هات به مادرم خرابش میکنی.
_اقا یکی به شما بگه پاپتی، بدتون نمیاد?
تو چشم هام نگاه کرد.
_چرا همونطوری که من رو دعوا کردید به مادرتون نمی گید چرا به من توهین می کنه.
_میگم.
_مال من رو تو جمع میگید، مال اون رو کنار گوشش.
_ اون نه ایشون . چون بزرگتره تو باید احترامش رو حفظ کنی.
_هر کس برای خودش احترام داره.
چشم هاش رو گرد کرد و با لبخند تلخی گفت:
_این زبون تا حالا خودش رو نشون نداده بود.
سرم رو پایین انداختم با خودکار زد روی کتاب و پرشیطنت گفت:
_اخرین درست رو بیار بلبل.
دستم رو سمت کتاب بردم تا بازش کنم.
_بلبل زبونی نکن، که به نفعت نیست.
به چهره اش که هیچ چیزی ازش نفهمیدم نگاه کردم.
_من بلبل زبون نیستم فقط طاقت توهین رو ندارم. چون مادرتون...
در اتاق به شدت باز شد من کمی ترسیدم ولی احمدرضا با خونسردی به در نگاه کرد.
شکوه خانم مشکوک و طلبکار با چشم های اشکی بی هوا وارد شد و به من و احمد رضا نگاه کرد.
_چیزی شده مامان.
نگاه حرصیش رو از من برداشت به بیرون نگاه کرد و گفت:
_بیا تو.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت28 💕اوج نفرت💕 با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم. _بیا
#پارت29
💕اوج نفرت💕
دلیل رفتارش رو نمیفهمیدم. چرا گریه کرده? شاید چون به رامین سیلی زده ناراحت شده.
چند لحظه ی بعد مرجان کیف به دست وارد اتاق شد.
_اگه قراره درس بخونید پس مرجان هم باید باشه.
احمد رضابه مرجان نگاه کرد و با سر به صندلیش اشاره کرد.
دوباره نگاه پر از نفرت شکوه خانم رو تحمل کردم و این بار در رو محکم کوبید و رفت.
مرجان کنارم نشست و به برادرش خیره شد.
احمدرضا گفت:
_چی شد یهو?
_نمیدونم یه دفعه در اتاق و باز کرد گفت باید بیام اینجا. تازگی ها در زدنم یادش رفته.
اخم های احمد رضا تو هم رفت و به اعتراص گفت.
_کیو میگی تو؟
احمد رضا روی شکوه خانم خیلی حساس بود و کوچکترین بی احترامی رو هیچ وقت نسبت بهش نمی پذیرفت. مرجان با صدای اعتراض آمیز برادرش به خودش اومد هول شد.
_هیچی داداش، ببخشید.
اخمش غلیظ تر شد.
_دفعه ی اخرت باشه.
مرجان سرش رو پایین انداخت.
_نشنیدم چشمت رو .
_چشم.
یکم چپ چپ نگاهش کرد و با خشم گفت:
_بخونید تا بیام.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
احمد رضا که بیرون رفت مرجان بغضش ترکید اروم گریه کرد. دستش رو گرفتم.
_چیزی نگفت که.
با گریه گفت:
_سرم داد زد.
_عیب نداره بیخود گریه نکن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت30
💕اوج نفرت💕
اروم کردن مرجان کار راحتی نبود و فقط حضور احمد رضا باعث میشد تا دست از گریه برداره.
انتطارم برای برگشتش بی فایده بود، بعد از دو ساعت کلنجار رفتن با درس ها بالاخره خسته شدم و به پیشنهاد من از اتاق احمد رضا بیرون رفتیم. مرجان سرکی تو اتاق مادرش کشید، رو به من لب زد?
_داره منت میکشه.
منت چی، اصلا اون بیچاره چی کار کرد که بیخودی باهاش قهر کرد.
بی اهمیت وارد اتاق مرجان شدم و روی کاناپه دراز کشیدم. خوابیدن با لباس پوشیده و روسری دیگه برام عادی شده و مثل روز اول اذیت نمیشم.
مرجان روی تخت دراز کشید و به من نگاه کرد.
_نگار.
_بله.
_تو چی کار کردی که مامانم انقدر ازت بدش میاد.
_هیچکار، چی شده مگه?
_مامان من خیلی مهربونه، ولی از دو نفر خیلی بدش میاد. یکی تو، یکی زن عمو آرزو. اون رو میدونم چرا. ولی تو رو سر در نمیارم.
_خب چرا از زن عموت بدش میاد?
به سقف نگاه کرد چرخید و دستش رو زیر سرش گذاشت.
_بر میگرده به خیلی سال پیش، حوصلت میاد تعریف کنم.
_اره.
_اون قدیم ها یه روز بابام به پدر بزرگم میگه که یکی رو میخوام، ولی چون خانوادش سطح مالی خوبی نسبت به اونها نداشتن، پدر بزرگم قبول نمی کنه. ازدواج پسر اولش رو بهونه می کنه میگه تا ارسلان ازدواج نکرده تو نباید حرف از ازدواج بزنی.
عمو ارسلان هم عاشق دختر عموش ،همین زن عمو ارزو بوده.
اون زمان پدر بزرگم با برادرش قهر بودن و هر دو خانواده مخالف این ازدواج بودن.
زن عمو شوهر میکنه به پسر خالش، اونا هم همشون خارج زندگی می کردن.
عمو ارسلان لج می کنه میگه من دیگه ازدواج نمی کنم. از این ور هم بابام داشته التماس مادرش می کرده که باباش رو راضی کنه.
نه بابا بزرگم کوتاه میاد، نه عموارسلان.
مادرم دختر بزرگه بوده و داییم هم اون موقع نبوده.
این انتطار شش سال طول می کشه. پدر مادرم حالش بد میشه. داییم اون روز ها هفت یا هشت ماهه بوده، اون موقع فوت می کنه. همیشه میگفته تنها ارزوش این بوده که عروسی شکوه رو ببینه.
بعد از اینکه پدرش فوت میکنه پدر بزرگم به همه میگه عذاب وجدان دارم و موافقت میکنه با ازدواجشون، که من فکر میکنم عذاب وجدان نبوده جفت پسراش عذب بودن ناراحت بوده بهونه کرده.
اما چون مادرم از خانواده ی فقیری بوده بعد که میاد اینجا خیلی اذیت میشه، باهاش رفتار خوبی نداشتن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت30 💕اوج نفرت💕 اروم کردن مرجان کار راحتی نبود و فقط حضور احمد رضا باعث میشد تا دست از گریه برد
#پارت31
💕اوج نفرت💕
مادرم تو شرایط خوبی وارد این خانواده نمیشه.
به محض وردش پدربزرگم به شدت تحقیرش می کنه. برای جهیزیش که از نظر خودشون زیاد بوده ولی از نظر پدر بزرگم کم،
خانواده ی مادرم برای تهیه ی جهیزیه خونشون رو فروخته بودن تا دخترشون این ور سرشکسته نشه. ولی تلاششون بی فایده بود، کلا پدربزرگم مادرم رو به عنوان عروس نپذیرفته بود.
مدام تحقیرش می کرد حتی اجازه ی شرکت تو مهمونی های خانوادگیشون رو بهش نمی دادهّ
بابام هم بر عکس عمو ارسلان فقط سکوت می کرده. حتی یه بار داییم گفت مادر بزرگم میره مکه و نبوده، اخه مادرم تو مادرشوهر شانس داشته.
بحث میشه مادرم جواب پدر بزرگم رو که به پدرش توهین کرده بود رو می ده. بابام هم همونجا جلوی همه مادرم رو تا سر حد مرگ کتک میزنه. بعدم همونجا ولش می کنن میرن. تا چند روز هم کسی باهاش حرف نمی زنه، تا مادر بزرگم از مکه بر می گرده.
اونم ازسر سیاست به مادرم میگه بیاد تو جمع از پدر بزرگم معذرت خواهی کنه تا همه چی تموم شه.
اون موقع احمد رضا یک سالش بوده. با پادرمیونی مادر بزرگم همه چی تموم میشه.
_بابات که انقدر عاشق بوده که شش سال صبر کرده پس چرا پشت مادرت رو خالی کرد.
_نمی دونم، هیچ وقت هم مامان اجازه نداد ازش بپرسم اما داییم میگه اگه این کار رو نمی کرد پدرش از ارث محرومش میکرد.
مادرم تو خونه مثل یه خدمتکار بوده، همه بهش کار می گفتن فقط گاهی پنهانی با بابام میرفتن بیرون، اونم اگه پدربزرگم می فهمیده از دماغشون درمیاورده.
همه ی اینا می گذره. هفت سال بعد خبر فوت شوهر ارزو تو فامیل می پیچه. پدربزرگم به اصرار عمو ارسلان میره ختمش، اونجا با برادرش آشتی میکنه. بعد از گذشت یک سال عمو ارسلان با ارزو ازدواج میکنه.
آرزو اون موقع یه پسر از شوهر اولش داشته میزاره پیش خالش تو المان که همون مادر شوهرش بوده . خودش هم اینجا میاد تو همون خونه ی ته باغ.
مادرم سر احمد رضا که حامله بوده پدر بزرگم بهش میگه اگه بچت دختر باشه باید جمع کنی از اینجا بری. با بدنیا اومدن احمد رضا مادرم فکر می کنه مشکلاتش تموم میشه ولی برعکس شروع میشه.
پدر بزرگم بچه رو ازش میگیره میده خواهر خودش بزرگ کنه. میگه تو کلفت زاده ای بلد نیستی پسر بزرگ کنی. یه چند ماهی بچه اونجا بوده که شب روز مادرم میشه گریه، بابام دلش میسوزه میره بچه رو میاره میده به مادرم،
همون میشه که پدربزرگم از بابام کینه میگیره و باهاش لج میشه
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت32
💕اوج نفرت💕
مادرم هم از ترسش دیگه بچه دار نمیشه. زن عمو که میاد اینجا پدربزرگم چون دختر برادرش بوده خیلی بهش اهمیت میده، همیشه کنار خودش میشوندش همه رو مجبور می کرده بهش احترام بزارن.
حتی یکی دوبار به خاطر اینکه فکر کرده مادرم بهش بی احترامی کرده جلوی زن عمو کتکش می زنه.
زن عموم خیلی مهربون بوده اصلا به کسی کاری نداشته. یکم هم افسردگی داشته به خاطر شوهرش.
کلا کم حرف بوده چند باری میخواد از دل مادرم در بیاره که موفق نمیشه. مادرم کل کینه ای که از این خانواده داشته رو سر زن عموم خالی می کنه.
چند ماه بعدش هم مامان من حامله میشه هم زن عمو اون موقع احمد رضا هفت سالش بوده.
دوباره پدر بزرگم پسر، پسر میکنه که عمو ارسلان جلوش می ایسته میگه اینجوری نگو خدا قهرش میاد بچه هر چی باشه هدیه ی خدا به ماست. دختر پسر بودنش فرقی نداره.
چند ماه بعد من به دنیا میام و به فاصله ی ده روز آرام دختر عمو ارسلان هم بدنیا میاد.
پدر بزررگم برای من به مادرم هدیه نمیده ولی برای ارام یه باغ به نام ارزو می زنه.
آرام اولش خوب بوده ولی یواش یواش بیماری پوستی که اسمش اگزما هست کل بدنش رو می گیره و فقط یه ماه زنده مونه.
بعد از فوتش حال زن عمو بد میشه انقدر که مجبور میشن بستریش کنن دکتر اون موقع میگه تنها راه نجاتش اینه که ببرنش پیش پسرش، عمو ارسلان هم بدون توجه به حرف های پدربزرگم جمع میکنه میرن آلمان حال زن عمو اونجا بهتر میشه، تصمیم می گیرن همونجا بمونن.
پدر بزرگم از غصه ی رفتن پسر بزرگش مریض میشه و چند ماه بعدش میمیره. بعد از فوتش آرامش به زندگی مادرم بر می گرده تا متوجه میشن که پدر بزرگم تمام اموالش رو به غیر از یه خونه با مال اموالش تو شیراز به نام عمو ارسلان کرده و فقط یه خونه تو جنوب شهر رو به نام بابام زده خونه پشتی رو هم به نام زن عمو ارزو کرده. اینجا رو هم داده به عمو ارسلان.
همش بر میگرده به کینه ای که پدربزرگم سر پس گرفتن احمد رضا از بابام به دل گرفته بوده.
-تهران چه ربطی به شیراز داره اونجا چرا مال و اموال داشته.
_اون خودش به داستان مفصل داره پدر بزرگم تو جونیش میره شیراز با دوستش اونجا شریک بشه.
چشمش خواهر دوستش رو می گیره خواستگاری می کنه بهشون میگه من زن دارم دو تاهم بچه دارم اونم خواهرش طلاق گرفته بوده قبول می کنه زنش میشه. ولی تهران نمیارش. اونجاخونه میخره وقت هایی که میرفته شیراز پیش اون زنش بوده.
عمو اردشیر که دنیا میاد پدر بزررگم یه یک سالی شیراز می مونه بعد همه میفهمن که زن گرفته ولی مادر بزرگم به روش نمیاره.
عمو اردشیر یازده سالش بوده که مادرش میمیره پدر بزرگم پسرش رو به پیشنهاد مادربزرگم میاره تهران، همه با اردشیر بد بودن جز مادر بزرگم. اخه مادر اردشیر سید بوده و مادربزرگم میگفته این بچه ی سادات هست باید بهش احترام بزارید.
همه رو مجبور می کنه اقا صداش کنن. این اقا سرش موند که الانم همه بهش میگن عمو اقا.
پدر بزرگم کل مال و اموالش توی شیراز رو میزنه به نام عمو اقا.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت32 💕اوج نفرت💕 مادرم هم از ترسش دیگه بچه دار نمیشه. زن عمو که میاد اینجا پدربزرگم چون دختر بر
#پارت33
💕اوج نفرت💕
_ای وای، هیچی برای بابات نذاشته که.
_اون خونه ای که به بابام داده بود رو فروخت باهاش این شرکت رو زد که الان مال احمد رضا شده. عموم هم وقتی فهمید باباش اینکار رو کرده به بابام گفت هر وقت بیام ایران هر چی بابا زده به نامم رو با تو اردشیر تقسیم میکنم. عمواقا همون موقع گفت هیچی نمیخوام.
چند باری عمو ارسلان تنها اومد ایران برای به نام زدن ، بابام همش میگفت عجله ای نیست. تا این اخری که بابام زنگ زد بهشون یه خبر خوب داد که مامانم از اون خبر ناراحت بود. ولی زن عمو آرزو اونور از خوشحالی گریه می کرد. بعدشم که اون تصادف شد.
_الان پس چی میشه به نام زدن.
_هیچی دیگه همه چی می رسه به عمو اقا. به غیر از اموالی که به نام زن عمو ارزو بوده که میشه مال پسرش.
_تو پسرش رو دیدی?
_نه ، سر ختم گفتم شاید بیاد ولی اونم اون ور تصادف میکنه پاش میشکنه نمی تونه بیاد.
عمو اقا به احمد رضا گفته همه چی رو طبق قانون.اسلام بین من و اون تقسیم میکنه. خودش هیچی نمیخواد، حالا قراره یه روز بیاد کار هاش رو انجام بدن.
حالا این حرف ها رو گفتم که بگم چرا مامانم از زن عمو ارزوبدش میاد ولی از تو نمی دونم چرا!
_شاید چون مجبوره تحملم کنه اخه من از بچه گی همیشه خونه ی شمام.
صدای در اتاق باعث شد تا هر دو سکوت کنیم فوری روسریم رو روی سرم.مرتب کردم مرجان سمت در رفت و بازش کرد صدای احمد رضا اومد.
_اگه نطقتون تموم شد بخوابید بزارید منم بخوابم.
_چشم.
در رو بست به من نگاه کرد اروم لب زدم:
_مگه صدا میره اونور?
اومد جلو کنارم نشست، با دست به کمد لباسش اشاره کرد، خیلی اروم گفت:
_پشت اون کمد قبلا یه در بوده که بابام برداشت برای کار خودش. اخه این دو تا اتاق قبلا مال بابام بودبعد که خودش رفت طبقه ی بالا اینجا مال من و احمد رضا شد.
حتی وسایل هاشونم نبردن بالا واسه همون تخت احمد رضا دو نفرس. الان فقط یه کمد جلوشه صدا کامل میره اون ور.یه در مخفیه
به کمد نگاه کردم، احساس امنیتم رو از دست دادم.
_ساعت یک شد زود تر بخوابیم تا صبح خواب نمونیم.
اینو گفت و سمت تختش رفت چراغ رو خاموش کرد.
احمد رضا نگاه پاکی داره و من نباید استرس داشته باشم.ولی دارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت34
💕اوج نفرت💕
من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه سال درستش نکردن.
روسریم رو روی سرم محکم کردم و چشم هام رو بستم.
صبح بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتیم. هم تو راه رفت، هم برگشت متوجه حضور رامین که پشت سرمون می اومد شدم. ولی به مرجان حرفی نزدم.
رسیدیم جلوی در خونه،
ماشین پارک شده ی عمو آقا جلوی در خبر از حضورش توی خونه رو می داد.
مرجان دستم رو گرفت.
_نگار الان که رفتیم تو حرفت رو به عمو اقا بگو فقط اون می تونه احمد رضا رو راضی کنه.
یکم هول شدم.
_من روم نمیشه.
_رو شدن نداره.
_چی بگم آخه.
_هیچی تو فقط حرف های من رو تایید کن خودم درستش میکنم.
راهی جز قبول کردن نداشتم. عمو اقا خیلی جدی و رسمی حرف می زد بر خلاف برادرش حسی نسبت به من نداشت.
وارد خونه شدیم در رو پشت سرم بستم و برگشتم.
شکوه خانم جلوی عمو اقا نشسته بود.
_این بزرگ واری شما رو می رسونه اردشیر خان.
عمو اقا سرش به برگه های دستش بود.
_من همه ی مدارک رو اماده کردم انشاالله پس فردا میام بریم دفترخونه
احمد رضا گفت:
_نگار هم بیاد?
اخم های شکوه خانم تو هم رفت که مرجان با صدای بلند گفت:
_سلام.
همه برگشتن.سمتمون سلامی زیر،لب دادم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت34 💕اوج نفرت💕 من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه
#پارت35
💕اوج نفرت💕
خواستم برم اتاق که مرجان گفت:
_عمو اقا نگار کارتون داره، هر وقت کارتون تموم شد بگید بیاد باهاتون حرف بزنه.
ناخواسته نگاهم رفت سمت احمد رضا، از بالای چشم نگاهم میکرد. سرم رو پایین انداختم صدای گروپ گروپ قلبم رو میشنیدم.
_چند تا برگه ی دیگه رو تنظیم کنم صداتون میکنم.
برای پاسخ دادن به عمو اقا سرم رو بالااوردم که نگاهم با نگاه تیز شکوه خانم برخورد کرد. فوری و بدون توجه به شکوه خانم اروم لب زدم.
_خیلی ممنون.
سمت اتاق رفتم روی کاناپه نشستم مرجان جلوم ایستاد.
_چرا انقدر رنگت پرید?
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم کنارم نشست و دستم رو گرفت.
_تو چراانقدر خجالتی شدی? یه حرف ساده قراره بزنی.
_خجالت نکشیدم، ترسیدم.
متعجب پرسید:
_از عمو اقا؟
یکم نگاهش کردم و سرم رو پایین انداختم.
_از آقا.
_وای احمد رضا که خیلی مهربونه.
_می ترسم اصرارم برای رفتن خونه ی خودمون عصبیش کنه، اصلا نگاهم میکنه دلم میریزه.
_تو که قرار نیست با احمد رضا حرف بزنی. اصلا به عمو اقا میگم نگار میخواد خصوصی حرف بزنه باشما.
بلند شد مقنعش رو دراورد و روی تخت پرت کرد
_بلند شو لباست رو عوض کن الان صدات میکنه، بیخودی هم نترس باید به تو حق انتخاب بدن.
حق انتخاب تنها چیزی که برای احمد رضا مهم نیست، لباسم رو عوض کردم و خودم رو مشغول درس خوندن کردم نمیدونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و بانو خانم اومد داخل، پشت چشمی برای من نازک کرد و رو به مرجان گفت:
_اردشیر خان میگن که بیاید.
جدایی از اخلاقش لهجه ی غلیظ شمالیش رو خیلی دوست داشتم حرفش رو زد و رفت.
رو به مرجان گفتم:
_برو بیرون بهشون بگو نگار حرفش رو یادش رفته.
بلند شد اومد سمتم.
_عه، نمیشه که میفهمن داری الکی میگی.
دستم رو گرفت و کشید باعث شد تا بایستم.
_خودت داری سختش میکنی.
_میام بزار روسری بپوشم.
دستم رو رها کرد تنها مانتو روسری که به غیر از روپوش مدرسه اینجا داشتم رو پوشیدم واز اتاق بیرون رفتیم.
خواستم پام رو از اتاق بیرون بزارم که با چهره ی خشک و پر از نفرت شکوه خانم روبرو شدم. مرجان کنار ایستاد شکوه خانم تو چشم هام خیره شد.
_یه جوری حرف بزن که امشب اینجا نباشی. من اگه بخوام صدقه بدم ادم زیاد میشناسم، نون اضافم ندارم بدم تو بخوری. تا کی باشه از اون خونه هم بیرونت کنم. تو باید توی جوب بخوابی. چون بی پدر و مادری، چون خدا خواسته که تو بدبخت باشی، حقیر باشی، وگرنه تو هم مثل مرجان تو یه خانواده ی درست و حسابی به دنیا می اومدی.
دلم از حرف های سنگینش به درد اومد.
_ادمی که خودش حقیره همه رو به چشم حقارت میبینه. من حقارت رو توی پول پرستی میبینم اینکه ادم از هیچی به بالا برسه و زیر دستش رو نبینه حقارته، نه اینکه کسی...
با سیلی محکمی که به صورتم خورد سرم چرخید و پیشونیم خورد به چهار چوب در دیگه نتونستم حرف بزنم.
مرجان هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با چشم های پر از اشک به چشمهاش خیره شدم.
_دفعه ی اخرته جواب من رو میدی. تو توجایگاهی نیستی که نظر داشته باشی حواست رو خوب جمع کن، امادم اون کتکی که سر گلدون بهت زدم رو صد برابر بیشترش رو بهت بزنم.
پشت به من کرد و رفت سمت اتاقش و زیر لب گفت:
_خوبه ننش لال بوده، زبوتش رو داده بوده به این.
در اتاق رو محکم بست مرجان جلو اومد و دستش رو روی پیشونیم گذاشت و شرمنده گفت:
_ببخشید.
اشکم رو پاک کردم و سمت اتاق احمد رضا رفتم در زد و وارد شدیم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت36
💕اوج نفرت💕
هر دو پایین تخت روی مبل راحتی قهوه ای رنگ نشسته بودن.
رفتار شکوه خانم مصممم کرد تا جوری حرف بزنم که از اینجا برم.
سلامی زیر لب دادم و روبروی عمو اقا نشستم.
مرجان روی دسته ی مبل کنار من نشست. احمد رضا به اعتراض گفت:
_اونجا جای نشستن نیست.
از نگاه تیز برادرش حساب برد. بلند شد و ببخشیدی زبر لب گفت و کنار من نشست.
نمی دونم مرجان به خاطر من این کار رو میکنه یا داره مخفیانه از مادرش حمایت میکنه.
رو به عمو اقا گفت:
_عمو شاید نگار بخواد با شما تنها حرف بزنه.
یه لحظه با احمد رضا چشم تو چشم شدم و فوری نگاهم رو ازش گرفتم.
عمو اقا با حرفی که زد اب پاکی رو روی دستم ریخت.
_بزرگ تر این خونه احمد رضاست. هیچ حرف خصوصی تو این خونه نباید از نظارت احمدرضا دور بمونه.
این یعنی امکان موافقتش با رفتن من صفره.
رو به من گفت:
_پیشونیت چی شده?
یه لحظه سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم
_این اعلام مخالفت شکوه خانم برای پیشنهاد اقا، برای موندن من توی این خونس.
احمدرضاخودش رو روی مبل جابه جا کرد.
_حرفی که زدم یه پیشنهاد نبود. یه تصمیمه که اجراشم میکنم. تو هم حتما دوباره حاضر جوابی کردی تنبیه شدی. تو تصمیمی که گرفتم موافقت و مخالفت هیچ کس هم تاثیری نداره.
رو به عمو اقا ادامه داد:
_عمو اقا از وقتی مادرش فوت کرده من گفتم نمیشه تنها زندگی کنه و باید بیاد پیش ما.
_کار بسیار درستی کردی. اگه من هم بودم همین تصمیم رو می گرفتم.
مرجان اب دهنش رو قورت داد و گفت:
_عمو اقا نگار اینجا خیلی اذیت میشه همش باید روسری سرش باشه. از وقتی اومده رو مبل میخوابه، یه لباس نداره عوض کنه.
عمو اقا یکم اخم کرد رو به احمد رضا که چپ چپ به مرجان نگاه میکرد گفت:
_برای چی اینجا نگهش داشتی?
احمد رضا سکوت کرد و همچنان نگاهش رو از مرجان بر نمی داشت.
_حمایت فقط سقف نیست که خودش داره، رفاه و ارامش هم هست.
بالاخره نگاه تیزش رو از مرجان گرفت و رو به عمو اقا گفت:
_تخت و کمد میخوام براش سفارش بدم. میخواستم مثل مال مرجان باشه. لباس هم کمدش بیاد براش میخرم. عمو من قبلا به شما هم گفتم نگار برای من با مرجان هیچ فرقی نداره.
صدای در اتاق حرف احمد رضا رو ناتموم گذاشت.
بانو خانم اومد داخل برای من پشت چشم نازک کرد و گفت:
_اقا جان نهار امادس.
_برو الان میایم.
به من نگاه کرد و زیر لب ایشی گفت و از اتاق بیرون رفت.
عمو اقا فکری کرد و رو به احمد رضا گفت:
_اگه نگار با مرجان برات فرق نداره جلوی رفتار های خدمتکارتون رو بگیر تا حد خودش رو بدونه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت37
💕اوج نفرت💕
ایستادم
احمد رضا فوری نگاهم کرد.
_کجا?
_ميرم اتاق مرجان درس بخونم.
_نهار بخورید بعد بیاید اینجا درستون رو بخونيد.
رو به مرجان گفتم:
_من اشتها ندارم. نهارت رو خوردی بیا دنبالم.
رو به عموآقا گفتم:
_با اجازتون.
منتظر شنیدن حرف هاشون نشدم و به اتاق مرجان رفتم.
روی کاناپه نشستم از پنجره بالای تخت مرجان که روبروم بود و پرده مخمل صورتش کنار بود به آسمون نگاه کردم.
خدایا ناشکری نمی کنم ولی کاش انقدر بی کس نبودم که همه بخوان برام تصمیم بگیرن.
نفسم رو آه مانند بیرون دادم دراز کشیدم.
دلم میخواست بخوابم ولی فکر و خیال نمی ذاشت.
صدای در اتاق بلند شد فوری چشم هام رو بستم.
در دوباره به صدا در اومد این بار همزمان با در زدن احمد رضا اسمم رو هم صدا کرد.
_نگار.
دوست نداشتم بیاد داخل. جواب ندادم تا فکر کنه خوابم و بره.
ولی با حرفی که زد مطمعن شدم بیخیال نمیشه.
_نگار من دارم میام داخل.
تصمیم گرفتم از ژست خواب بیرون نیام.
در اتاق باز شد یالله بلندی گفت چشم هام بسته بود و نمی دیدم که کجاست.
_الان مثلا خوابی?
جواب ندادم.
_پاشو بیا نهار.
جواب ندادم که ادامه داد.
_با شمام نگار خانم. میدونم بیداری.
_اگه این اداها برای اینه که بري تو اون خونه. بهت بگم فایده نداره، به جای این بچه بازی ها بلند شو حرفت رو بزن.
چشمم رو باز کردم نشستم.
_گفتن حرف چه فایده ای داره?
توی چشم هام خیره شد.
_چرا اصرار داری بري?
دستم رو گذاشتم روی صورتم و جای سیلی مادرش رو نشونش دادم.
_چون شکوه خانم از من خوشش نمیاد.
_تو بهش گفتی حقیر?
پس معلومه اول رفته پیش مادرش.
_حرفی که بهشون زدم یه چیزی مثل خودتي بود. اول ایشون به من گفت...
_حالا مادرم عصبی بوده یه چی گفته. تو نباید جواب بزرگترت رو بدي.
_آقا چرا من باید در برابر بی احترامی هایی که به خودم و خانوادم میکنه سکوت کنم.
_چون من ميگم.
با التماس گفتم:
_بزارید من برم.
_تو فکر میکنی اگه مادرم به بودنت راضی نشه، اینجا با اون خونه براش فرقی داره.
_خب کلا از اینجا میرم .
چشم هاش رو ریز کرد.
_کجا اونوقت?
_مگه نمیگيد اونجا برای منه ميفروشمش میرم پایین شهر یه خونه میخرم. بقيشم می زارم بانک. یا اصلا میرم سرکار دیگه درس نميخونم .
ایستاد
_اولا شما خیلی بیجا میکنی میخوای اونجا رو بفروشی.
دوما خیلی غلط میکنی میخوای بري سر کار. فکر درس نخوندنم از سرت بیرون کن. ديگم نشنوم از این حرف ها
سمت در رفت.
_پاشو بیا نهار.
_من دستم تو سفره ی شما نمیره.
برگشت سمتم
_خونت رو میدم اجاره، نصف کرایش رو میدم به مامان برای خرج و مخارجت، که خیالت راحت باشه دستت تو سفره بره. چون مال خودته، بقیه اش رو هم میزارم بانک برای خودت.
پشت بهم کرد.
_زود بیا.
در رو بست و رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت38
💕اوج نفرت💕
به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم.
_خوابت میاد?
_اره، ولی دوست دارم بقیه اش رو هم بشنوم.
_من هم خوابم میاد بزار بقیه اش رو بعدا بگم.
بلند شدم همون طور که سمت اتاق خوابم می رفتم گفتم:
_پاشو بیا اتاق من بخوابیم.
پروانه جوابم رو نداد برگشتم سمتش انگار ساعت ها خوابیده.
لبخندی به مهربونی هاش که تو خواب هم از صورتش پیدا بود زدم پتو نازکی روش انداختم خودم هم روبروش روی مبل خوابیدم و به سقف خیره شدم.
خدایا یعنی میشه امشب کابوس نبینم.
از ترس نمی تونم بخوابم. کاش عمو اقا بهم بگه اونا شیراز چی کار دارن.
پشت پلک هام سنگین شد چشم هام رو بستم خوابیدم.
با تکون های دستی چشمم رو باز کردم.
_نگار خوبی?
دستم رو روی چشمهام کشیدم
_چی شده?
_تو خواب ناله میکنی.
نشستم. دستم رو پشت گردنم گذاشتم.
_ببخشید تو رو هم بیدار کردم.
_سیاوش زنگ زد بیدار شدم.
_فهمید اینجایی?
_اره.
_دعوات کرد.
_فقط گفت پاشو نمازت رو بخون بعد هم قطع کرد.
به ساعت نگاه کردم.
_مگه اذان گفتن.
_نه،سیاوش عادت داره نیم ساعت زود تر همه رو بیدار می کنه، تو هم پاشو نمازت رو بخون دوباره بخواب یه سجاده و چادر نماز هم بده من.
خوابیدن روی مبل باعث خشکی استخوان های بدنم شده به سختی ایستادم و دست به کمر لنگون لنگون وارد اتاقم شدم. چادر و سجاده رو به پروانه دادم خودم هم وضو گرفتم بعد از خوندن نماز پروانه دوباره خوابید. ولی من هر کاری کردم نتونستم بخوابم سراغ کتاب هام رفتم و شروع به خوندن درس هام کردم.
ساعت نه صبح رو نشون میداد و پروانه قصد بیدار شدن نداشت.
اهسته طوری که سر و صدا نکنم بیرون رفتم چایی رو اماده کردم گوشی تلفن خونه رو از روی اپن برداشتم و رفتم تو بالکن که درش تو اشپزخونه بود.
سوزسرمای اول صبح توی صورتم خورد و برام لذت بخش بود چون این سوز من رو یاد پدر باغبونم مینداخت. گاهی صبح ها باهاش می رفتم داخل حیاط.
نفسم رو اه مانند بیرون دادم شماره ی عمو اقا رو گرفتم اهسته گفت:
_جانم،نگارم چیزی شده.
_سلام ،هیچی نشده فقط گفتم اگه اجازه بدید برم نون بخرم صبحانه بخوریم.
_نه عزیزم، از خونه بیرون نمی ری تا برگردم. باشه?
_اخه نون نداریم میخوام صبحانه...
_الان هماهنگ می کنم مش رحمت برات بخره.
با تاکید گفت:
_ بیرون نمی ری.
_چشم.
_تا غروب میام خداحافظ.
_خداحافظ.
تماس رو قطع کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت38 💕اوج نفرت💕 به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم. _خوابت میاد? _اره، ولی دوست دارم بقیه
#پارت39
💕اوج نفرت💕
برگشتم داخل صدای گوشی پروانه می اومد ولی خواب بود و بیدار نمی شد. کنارش نشستم.
_پروانه، بیدار نمیشی?
با چشم های بسته به زور گفت:
_این رو مخ کیه ول نمی کنه.
خم شدم و گوشیش رو از رو میز برداشتم.
صفحه ی موبایلش رو نگاه کردم.
_نوشته قلبم، نا قلا کیه نکنه مهردادناصریه.
گوشی رو اروم از دستم گرفت
_ نه بابا ،سیاوشه.
اسم برادرش رو قلبم ذخیره کرده کاش من هم یه خواهر یا برادر داشتم و انقدر تنها و غریب زندگی نمی کردم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با صدای خواب الو گفت:
_جانم.
یه دفعه چشم هاش رو باز کرد و فوری نشست.
_الان .
_کی بهت گفت?
مضطرب به من نگاه کرد.
_نمیشه، صبر کن الان میام پایین.
صدای فریادی از اون طرف اومد پروانه گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد.
_سیاوش چرا داد می زنی?
_منم و نگار.
_نمیشه،پدرش بفهمه ناراحت میشه.
_به خدا مهمی این چه حرفیه!
_نه نه سیاوش این کار رو نکن خودم الان...
_الو...
درمونده به من نگاه کرد.
_داره میاد بالا، میخواد مطمعن شه اینجا خونه ی توعه.
_خب بزار بیاد.
_اخه پدر خوندت ناراحت نشه?
_اون غروب میاد نمیفهمه، بزار بیاد خیالش راحت شه.
فوری سمت اتاقم رفتم و مانتو روسریم رو پوشیدم برگشتم تو حال.
_اصلا نمی دونم کی به این گفته من اینجام، دیشب گفت ها باورم نشد.
_شاید بابات گفته.
_نه بابام بهش رو نمی ده.
بلند خندیدم.
_پس حتما جن داره.
چپ چپ نگاهم کرد
_نگار الان وقت شوخیه این داره میاد بالا من رو بکشه.
_خیالت راحت جلوی من کاریت نداره، میبرت خونه به حسابت میرسه.
_خیلی نامردی، به تو هم می گن دوست.
_میخوای الان ....
صدای در خونه باعث شد تا شوخیم رو ادامه ندم سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم رو به پروانه لب زدم.
_خودشه.
شب بند رو پیچوندم و در رو باز کردم.
مردی با قد متوسط رو به بلند موها و محاسن مشکی، کاملا موجه.
_سلام اقای افشار خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل.
نیم نگاهی به من کرد و فوری سرش رو پایین انداخت.
_سلام ،ببخشید من اومدم جلوی درتون اگه لطف کنید به پروانه بگید بیاد ما رفع زحمت می کنیم.
_چشم الان بهش میگم.
در رو نیمه باز گذاشتم که صدای مش رحمت اومد انگار یکی اب یخ رو روی سرم ریخت.
مش رحمت نگهبان اپارتمانیه که توش زندگی می کنیم حتما به عمو اقا میگه که سیاوش اینجا بوده.
فوری برگشتم جلوی در پروانه هم خودش دنبالم اومد .
مش رحمت پیرمرده ولی خیلی سرحال وسالمه.
رو به روی سیاوش نون به دست ایستاده بود، تا من رو دید با اخم گفت:
_بیا دخترم، بابات گفت نون بخرم بدم خونه.
اشاره کرد به سیاوش و به کنایه گفت:
_گفت مهمون داری.
پروانه سرش رو ازدر بیرون اورد سیاوش که تا حالا سرش پایین بود نگاه چپ چپی به پروانه انداخت و گفت:
_زود حاضر شو بریم.
_ الان میام.
رو به مش رحمت گفتم:
_عمو ایشون برادر دوستمه اومده دنباش.
مش رحمت پشتش رو به من کرد و رفت سمت اسانسور
_اصلا به من چه که برام توضیح میدی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت40
💕اوج نفرت💕
ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان با توپ پر به خونه می اومد.
روی مبل روبروی در ورودی خونه نشستم و چشم به در دوختم.
تقریبا دو ساعت منتظر بودم که صدای پیچیدن کلید توی قفل در، کل خونه روی سرم اوار کرد.
در باز شد و عمو اقا وارد شد. کمی خیره نگاهم کرد. کیفش رو روی جا کفشی گذاشت. انگار قلبم کنار گوشم بود، صدای تپیدنش رو به وضوح میشنیدم.
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و نگاه تیزش رو از روم برداشت و وارد اتاقش شد.
باید از خودم دفاع می کردم اروم دنبالش رفتم و توی چهار چوب در ایستادم. روی تخت نشسته بود و دستش رو توی موهای پر پشت جو گندمیش فرو کرده بود.
اروم و بی جون لب زدم.
_س...سلام.
سرش رو بالا اورد و چشمش به چشم هام دوخت اون هم منتظر توضیحاتم بود.
_عمو برادر پروانه اومد دنبالش.
_ادرس اینجا رو کی بهش داد?
_نمیدونم، ولی به پروانه گفته بودم به کسی ادرس نده.
ایستاد و چند قدم سمتم اومد.
_نگار بهت گفته بودم نباید ادرس اینجا رو کسی بدونه. نگفته بودم?
_به خدا من بهشون آدر...
_بسه، نمیخواد توضیح بدی. اونم از دیشب که از رستوران غذا گرفتی.
شرمنده سرم رو پایین گرفتم.
_از فردا دانشگاه بی دانشگاه
فوری بهش نگاه کردم.
_اخه چرا?
_چون قرارمون بود.
_من که بهش ادرس ندادم.
_به خواهرش که دادی.
_عمو اقا اخه به من چه ...
_گفتم اگه اعتماد نداری بهش، باهاش نگرد. گفتم دوست ندارم ادرس اینجا رو کسی داشته باشه.
_ببخشید.
_میبخشم ولی از تصمیمم کوتاه نمیام، برو با من هم بحث نکن.
اومد جلو در اتاق رو به روم بست
ناباورانه به در بسته جلوم خیره شدم.
اشک روی گونم ریخت سر یه اشتباه کوچیک که من توش بی تقصیرم نمی زاره برم دانشگاه. خدایا بد بختی های من کی تموم میشه.
سمت اتاق خودم ناامید قدم برداشتم. چشمم به گوشی پروانه افتاد موقع رفتن انقدر عجله کرده که گوشیش رو جا گذاشته. گوشی رو برداشتم و وارد اتاق شدم گوشه اتاق کز کردم اروم اشک ریختم. با لرزش گوشی توی دستم بهش نگاه کردم نوشته بود خونه با فکر اینکه پروانه از خونه زنگ زده تا گوشیش رو پیدا کنه جواب دادم.
_بله.
_ای وای اونجا جامونده!
ناخواسته گریم شدت گرفت.
_نگار چی شده.
_دیگه نمی زاره بیام دانشگاه.
_کی?
با هق هق گفتم:
_عمو اقا.
_اخه سر چی?
_میگه چرا داداشت اومده در خونه. میگه چرا بهش ادرس دادی.
_نگار به خدا من ادرس ندادم بهش، نمی دونم چه جوری پیدام کرد.
_باشه، فقط دعا کن من بمیرم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت40 💕اوج نفرت💕 ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان
#پارت41
💕اوج نفرت💕
با شنیدن صدای عمواقا که من رو صدا میکرد بی خداحافظی قطع کردم.
اشکم رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. توی اشپزخونه مشغول بود.
پشت اپن ایستادم.
_بله.
_بیا نهار، به نون های صبح هم دست نزدی، صبحانه نخورده ضعف میکنی.
پشت میز نشستم با بی اشتهایی تمام نهارم رو خوردم. عمو اقا روی مبل نشست و منتظر چایی شد ظرف ها رو شستم و چایی ریختم و کنارش نشستم.
دلم رو به دریا زدم، هر چند میدونم جوابش چیه.
_عمو اقا من ادرس ندادم...
_نگار اون مسئله تموم شدس، حرفش رو پیش نکش.
_اخه من درسم رو دوست دارم.
تن صداش رو بالا برد
_صد بار بهت گفتم وضعیتت رو، گفتم یا نگفتم?
_گفتید ولی...
کامل برگشت سمتم و طلب کار گفت:
_نگار من چرا اون خونه ی ویلایی و بزرگ با تمام امکانتان و اون باغ بزرگ کنارش ول کردم اومدم تو این اپارتمان?
سرم رو پایین انداختم.
_به غیر از ارامش تو دلیل دیگه ای هم داشته?
با سر گفتم نه.
_برای چی میگم کسی ادرس اینجا رو پیدا نکنه?
جواب ندادم که ادامه داد:
_اگه اون بفهمه تو اینجایی، با اون همه عصبانیت به خاطر چهار سال غیبتت برسه اینجا، منم نباشم جنازت به پزشک قانونی هم نمیرسه.
_پروانه اینا کجا اون کجا.
_دست به دست ادرس میرسه بهش.
_اخه من که ادرس ندادم.
_کوتاهی که کردی.
_عمو آقا...
صدای در خونه باعث شد تا سکوت کنم و بقیه ی حرفم رو بخورم
_یه چی سرت کن ببین مش رحمت چی میگه. دانشگاه هم تعطیل، دیگم نمیخوام در این رابطه حرفی بشنوم.
با بغض ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم قبل از اینکه در رو باز کنم از چشمی بیرون رو نگاه کردم سر جام خشکم زد.
پروانه دوباره اینجا چی میخواد، کاش توی این اوضاع برنمیگشت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت42
💕اوج نفرت💕
اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کنه.
نگاهم رو نا باورانه از پروانه بهش دادم که پروانه گفت:
_نگار، پدرم هستن.
انقدر از عکس العمل عمو اقا استرس داشتم که توانایی حرف زدنم رو از دست دادم. با دیدن پدر پروانه همون یه ذره امیدم برای راضی کردنش هم از بین رفت.
_خوبی نگار?
نا امید به پروانه نگاه کردم که صدای عمو اقا تمام ارزو هام رو روی سرم خراب کرد.
_کیه نگار?
چی باید می گفتم خواستم برگردم و بگم هیچکس که با حرفی که پدر پروانه زد سر جام خشک شدم.
_اردشیر!
این عمو اقا رو از کجا میشناسه، نکنه اشنایشون به تهران برگرده و تمام حرف های عمو اقا درست از اب دربیاد.
عموآقا اروم با دست من رو کنار زد و به سمت پدر پروانه رفت.
_مرتضی! تو اینجا چی کار میکنی?
همدیگر رو گرم تو اغوش گرفتن و بعد از سلام و احوال پرسی تازه متوجه رنگ روی پریده ی من شدن.
پروانه سمتم اومد و دستم رو گرفت پدر پروانه هم به اسرار عمو اقا داخل اومد.
از هیچی سر در نیاوردم، فقط از بین حرف های پروانه فهمیدم برای بردن گوشیش اومده. پدرش هم وقتی فهمیده من به خاطر حضور پسرش قراره تنبیه بشم اومده تا پدر من رو راضی کنه و براش توضیح بده که اشنا در اومدن.
عمو اقا انقدر از حضور دوستش خوشحال بود که اخم وسط پیشونیش که به خاطر سهل انگاری من، که مطمعن بودم روزها مهمون پیشونیشه از بین رفته بود.
از خاطرات جونیشون و دانشگاه رفتشون تا همکاریشون تو پرونده های مختلف گفتن و معلوم شد که چهار ساله همیدگرو ندیده بودن.
عمو اقا به خاطر من حتی محل کارش رو تغییر داده بود. البته پیدا کردن بهترین وکیل شهر کار سختی نیست، ولی عمو اقا دیگه وکالت رو کنار گذاشته و فقط وکیل چند تا شرکت خصوصی شده از جمله احمد رضا.
پدر پروانه بعد از تموم شدن خاطراتش چاییش رو خورد و رو به عمو اقا گفت:
_تو چرا یهو غیبت زد?
_دخترم چهار سال پیش برگشت، منم از کارم کم کردم بیشتر پیش هم باشیم.
نگاه پر از محبت پدر پروانه خوشحالم نکرد. نکنه پروانه از حرف هایی که براش زدم به پدرش گفته باشه و پدرش الان بدونه که من دختر واقعیه عمو اقا نیستم.
_راستش من برای دیدن تو نیومده بودم اردشیر. اصلا نمی دونستم خونت اینجاست. دخترم گفت که به خاطر حضور پسرم جلوی در خونه ی دوستش پدرش عصبانی شده و نمی زاره دیگه بیاد دانشگاه. اومدم اینجا برات توضیح بدم که با اخلاقی که ازت میشناسم کارم سخت شد.
عمو اقا چپ چپ نگاهم کرد. خواستم بگم که از کجا فهمیدن که با دستش اشاره کرد تا سکوت کنم.
نگاه پدر پروانه بین من و عمو اقا جابه جا شد.
_اردشیر من باید برات توضیح بدم.
عمو اقا نگاهش رو از روی من برداشت و گفت:
_من کاری به هیچی ندارم.یه قراری بین من و دخترم بوده باید بهش پایبند می بوده، چون بیشتر از روزی هزار بار شرایطش رو براش توضیح دادم.
_باشه، من میگم خودت قضاوت کن.
دیروز پروانه اومد گفت دوستم با پدرش زندگی میکنه، پدرش براش کار پیش اومده و قراره شب نباشه.
من عین چشم هام به پروانه اعتماد دارم. گفت میخوام شب برم پیشش، گفتم برو. شب برادرش اومد سراغش رو گرفت گفتم خونه ی دوستش نگاره اینم روی گوشی خواهرش مکان یاب نصب کرده با اون ادرس رو پیدا کرده میاد اینجا. اون لحظه کسی تو نگهبانی ساختمونتون نبوده از یکی از همسایه ها طبقه و واحدتون رو میپرسه، میاد بالا، که کار خیلی اشتباهی کرده و من حتما باهاش برخورد میکنم.
نفس راحتی کشیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت42 💕اوج نفرت💕 اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کن
#پارت43
💕اوج نفرت💕
حالا ازت خواهش میکنم به خاطر رویی که بهت انداختم یه بار دیگه تصمیم بگیر.
ایستاد و رو به پروانه گفت:
_پاشو بابا.
مطمعنم اینا از در برن بیرون عمواقا دوباره اجازه ی توضیح دادن رو بهم نمی ده. پس باید الان حرف بزنم.
_پروانه جان صبر کن گوشیت رو برات بیارم.
رو به عمو اقا ادامه:
_اخه اینجا جامونده، صبح زنگ زد پیداش کنه من داشتم گریه می کردم، فهمید چی شده.
سمت اتاقم رفتم و گوشیش رو اوردم.
پدر پروانه جلوی در داخل خونه ایستاده بودو اروم با عمو اقا حرف می زد.
گوشی رو توی دست پروانه گذاشتم.
_ممنون که اومدید.
_ببخشید، سیاوش همه چی روبهم ریخت. میخواستم تا غروب بمونم برام تعریف کنی.
_دعا کن عمو اقا قانع شه بزاره بیام دانشگاه.
_باشه عزیزم.
_بیا دیگه دخترم.
_خداحافظ.
دستش که به سمتم دراز بود رو گرفتم با لبخند جوابش رو دادم.
بعد از خداحافظی گرمی که این دو دوست قدیمی داشتن بالاخره من با عمو اقا تنها شدیم.
دوباره نگاهش پر از دلخوری شد روی مبل نشست.
_برو تو اتاقت، جلوی چشم هام نباش.
بدون حرف و نا امید به اتاقم برگشتم با اینکه برای رفتن به دانشگاه امیدی نداشتم کتابم رو برداشتم شروع به خوندن کردم.
فردا با استاد امینی کلاس داریم طبق معمول اول هر کلاس یا از من درس می پرسه یا از همه امتحان می گیره.
کاش عمو اقا کوتاه بیاد و اجازه بده برم.
چند ساعتی تو اتاق بودم که صدای در اتاقم بلند شد. کتاب رو گوشه ی اتاق پرت کردم و به در خیره شدم اروم باز شد. عمو اقا با ظرف میوه وارد شد.
ظرف رو روی میزم گذاشت.
_میوت رو بخور. نیم ساعت دیگه بیا شام بخوریم.
_چشم.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شام رو هم در سکوت خوردیم. بعد از مرتب کردن اشپزخونه به اتاقم برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم چشمم رو بستم و خوابیدم.
با چشم های عصبی توی چهار چوب در به من خیره بود به پنجره ی باز نگاه میکرد سمتم اومد و بازوم رو توی دست هاش گرفت از خونه بیرون بردم.
مرجان دنبالمون می دوید و شکوه خانم با لبخند رضایت بخشی نگاهم میکرد.
صدای دایی دایی گفتن های مرجان کل حیاط رو برداشته بود.
_نگار . بیدار شو.
چشمم رو باز کردم عمو اقا بالای سرم نشسته بود.
از ترس تمام بدنم می لرزید. کمکم کرد تا بشینم. موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و لیوان اب رو دستم داد.
لرزش دستم بالا بود این باعث شد تا اب رو روی چونه و یقه ی لباسم بریزم دستش رو روی دستم گذاشت و از لرزش دستم کم کرد نگران گفت:
_بازم همون کابوس?
نفس نفس زدم با سر حرفش رو تایید کردم.
_اروم باش عزیزم، دیگه قرار نیست اون روز ها تکرار بشه.
بغض گلوم رو قورت دادم.
_می...تر...سم تو رو ...خدا پیشم بمونید.
سرم رو توی سینش گرفت موهام رو بوسید.
_من هیچ وقت ترکت نمیکنم، مطمعن باش.
_چرا عمو اقا.
دستش رو روی بینش گذاشت.
_هیسسس بگیر بخواب.
سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_ساعت چنده?
_نزدیک اذانه.
برای اخرین بار باید شانسم رو امتحان کنم.
_عمو اقا.
مهربون نگاهم کرد.
_جانم.
_تو رو خدا ببخشید، بزارید برم دانشگاه.
اروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و بازشون کرد.
_این همه سختیری برای ارامش خودته.
_میدونم، قول میدم دیگه تکرار نشه.
عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید.
_باشه عزیزم. بلند شو نمازت رو بخون، دیگه نخواب که خواب نمونی.
باورم نمیشه کوتاه اومده.
_چشم ،خیلی ممنون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت44
💕اوج نفرت💕
به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از خوردن مفصل صبحانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
جلوی در دانشگاه خواستم از ماشین پیاده شم که عمو اقا مچ دستم رو گرفت.
_نگار جان، دخترم، حواست هست? دیگه سفارش نکنم?
_خیالتون راحت.
_برو به سلامت.
_ساعت اخر میاید دنبالم?
_نه امروز کارم زیاده خودت بیا.
یکم برای رفتن دست دست کردم
_چیه بابا?
_اخه، چیزه.
با اینکه خیلی راحت بهم پول میده ولی روم نمیشه ازش بخوام.
لبخندزد و سرش رو تکون داد از توی جیبش یه مقدار پول ستم گرفت.
پول رو گرفتم خداحافظی کردم.
وارد دانشگاه نشده بودم که صدای پروانه باعث شد تا بایستم.
_صولتی...
برگشتم سمتش با شتاب سمتم اومد.
_سلام.
_سلام، خدا رو شکر اجازه داد بیای?
تا صبح بیدار بودم برات دعا کردم.
_دستت درد نکنه،اره صبح گفت...
به پشت سرم نگاه کردو خودش رو مشمعز کرد.
خواستم برگردم که شونه هام رو گرفت.
_برنگرد الان فکر می کنه خیلی مهمه.
_کی?
_امینی، من این کلاغ رو دیدم دوباره روزم خراب شد.
خیلی طبیعی برگشتیم و به راهمون ادامه دادیم پشتش به ما بود. اروم گفتم:
_پروانه این که هم خوشگله، هم خوشتیپ، چرابهش میگی کلاغ.
_چون نحسه، خیلی هم بد اخلاقه.
_یه ساعت سر کلاسشی. دیگه چی کار اخلاقش داری! من که ازش خوشم میاد، یه حس خواصی نسبت بهش دارم.
با مشت محکم به بازوم زد.
_از چیه این خوشت میاد.
جای مشتش که خیلی درد گرفته بود رو ماساژ دادم.
_ چرا می زنی?
_اخه یه چی میگی ادم حرصش میگیره.
_خب اگه قرار باشه همه از اقای ناصری خوششون بیاد که سرت بی کلاه میمونه.
نمایشی زد روی دهنش.
_این دهن لال میشد، به تو نمی گفت که از ناصری خوشش میاد. اینا رو ول کن بقیه ی حرف هات رو کی می زنی?
بعد از کلاس میگم برات.
عوارد کلاس شدیم. این ساعت باید از هم جدا بشینیم، چون با استاد امینی کلاس داریم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت44 💕اوج نفرت💕 به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از
#پارت45
💕اوج نفرت💕
روی صندلی نشستم و خدا رو شکر کردم از اینکه دوباره اینجام.
باید تمام تلاشم رو بکنم تا این اتفاق تکرار نشه.
در کلاس باز شد و مثل همیشه استاد امینی سلام بلندی گفت با قدم های بلند و محکم خودش رو به صندلیش رسوند. کیفش رو روی میز گذاشت و کتش رو درآورد روی دسته ی صندلی گذاشت. به سمت دانشجو ها چرخید.
_خب.
با چشم دنبال من میگشت، چون روی من متوقف شد.
_خانم صولتی برنامه ی امروز چیه?
اب دهنم رو قورت دادم و ایستادم.
_سلام، استاد اون جلسه نگفتید.
-پس یه برگه بزارید رو میز.
سمت تخته رفت و ماژیک رو برداشت. بدون در نظر گرفتن اعتراض دانشجو ها که بیشتر شبیه پچ پچ بود گفت:
-یه امتحان از درس دوجلسه پیش میگیرم، بعد درس جدید رو میدم.
منتظر جواب از هیچ کس نشد و سه سوال روی تخته نوشت.
-پنج دقیقه وقت دارید. یک ثانیه بگذره برگه از کسی نمی گیرم.
بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلیش نشست شروع به خوندن کتابش کرد.
جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو روی میزم گذاشتم. هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود.
با صدای استاد شوکه شدم و نگاهش کردم.
-خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا.
اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید!
-استاد من جواب ها رو نوشتم.
آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد.
-پس چرا تو کلاس چشم می چرخونید.
-همینجوری.
-همینجوری سرت روی میز خودت باشه.
-استاد...
-اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم. روی نمره ی اخر ترمت هم نمی تونی حساب کنی.
باید ساکت میشدم. ایستاد اومد سمتم. برگم رو از رو میز برداشت با دقت نگاهش کرد.
_شانس اوردی درست نوشتی، قصد پاره کردنش رو داشتم.
بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند.
نگاهش بین چشم هام جابه جا شد و با برگم سمت میزش رفت.
-وقت تمومه خانم صولتی برگه ها رو جمع کن بیار اینجا.
دوست دارم بگم به من چه ولی جراتش رو ندارم.
برگه ها رو جمع کردم روی میزش گذاشتم.
قبل از اینکه به صندلیم برسم صدای شروع درسش و کلاس پیچید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕