ریحانه 🌱
#پارت38 💕اوج نفرت💕 به چشم های پف کرده پروانه نگاه کردم. _خوابت میاد? _اره، ولی دوست دارم بقیه
#پارت39
💕اوج نفرت💕
برگشتم داخل صدای گوشی پروانه می اومد ولی خواب بود و بیدار نمی شد. کنارش نشستم.
_پروانه، بیدار نمیشی?
با چشم های بسته به زور گفت:
_این رو مخ کیه ول نمی کنه.
خم شدم و گوشیش رو از رو میز برداشتم.
صفحه ی موبایلش رو نگاه کردم.
_نوشته قلبم، نا قلا کیه نکنه مهردادناصریه.
گوشی رو اروم از دستم گرفت
_ نه بابا ،سیاوشه.
اسم برادرش رو قلبم ذخیره کرده کاش من هم یه خواهر یا برادر داشتم و انقدر تنها و غریب زندگی نمی کردم.
گوشی رو کنار گوشش گذاشت و با صدای خواب الو گفت:
_جانم.
یه دفعه چشم هاش رو باز کرد و فوری نشست.
_الان .
_کی بهت گفت?
مضطرب به من نگاه کرد.
_نمیشه، صبر کن الان میام پایین.
صدای فریادی از اون طرف اومد پروانه گوشی رو از کنار گوشش فاصله داد.
_سیاوش چرا داد می زنی?
_منم و نگار.
_نمیشه،پدرش بفهمه ناراحت میشه.
_به خدا مهمی این چه حرفیه!
_نه نه سیاوش این کار رو نکن خودم الان...
_الو...
درمونده به من نگاه کرد.
_داره میاد بالا، میخواد مطمعن شه اینجا خونه ی توعه.
_خب بزار بیاد.
_اخه پدر خوندت ناراحت نشه?
_اون غروب میاد نمیفهمه، بزار بیاد خیالش راحت شه.
فوری سمت اتاقم رفتم و مانتو روسریم رو پوشیدم برگشتم تو حال.
_اصلا نمی دونم کی به این گفته من اینجام، دیشب گفت ها باورم نشد.
_شاید بابات گفته.
_نه بابام بهش رو نمی ده.
بلند خندیدم.
_پس حتما جن داره.
چپ چپ نگاهم کرد
_نگار الان وقت شوخیه این داره میاد بالا من رو بکشه.
_خیالت راحت جلوی من کاریت نداره، میبرت خونه به حسابت میرسه.
_خیلی نامردی، به تو هم می گن دوست.
_میخوای الان ....
صدای در خونه باعث شد تا شوخیم رو ادامه ندم سمت در رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم رو به پروانه لب زدم.
_خودشه.
شب بند رو پیچوندم و در رو باز کردم.
مردی با قد متوسط رو به بلند موها و محاسن مشکی، کاملا موجه.
_سلام اقای افشار خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل.
نیم نگاهی به من کرد و فوری سرش رو پایین انداخت.
_سلام ،ببخشید من اومدم جلوی درتون اگه لطف کنید به پروانه بگید بیاد ما رفع زحمت می کنیم.
_چشم الان بهش میگم.
در رو نیمه باز گذاشتم که صدای مش رحمت اومد انگار یکی اب یخ رو روی سرم ریخت.
مش رحمت نگهبان اپارتمانیه که توش زندگی می کنیم حتما به عمو اقا میگه که سیاوش اینجا بوده.
فوری برگشتم جلوی در پروانه هم خودش دنبالم اومد .
مش رحمت پیرمرده ولی خیلی سرحال وسالمه.
رو به روی سیاوش نون به دست ایستاده بود، تا من رو دید با اخم گفت:
_بیا دخترم، بابات گفت نون بخرم بدم خونه.
اشاره کرد به سیاوش و به کنایه گفت:
_گفت مهمون داری.
پروانه سرش رو ازدر بیرون اورد سیاوش که تا حالا سرش پایین بود نگاه چپ چپی به پروانه انداخت و گفت:
_زود حاضر شو بریم.
_ الان میام.
رو به مش رحمت گفتم:
_عمو ایشون برادر دوستمه اومده دنباش.
مش رحمت پشتش رو به من کرد و رفت سمت اسانسور
_اصلا به من چه که برام توضیح میدی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت40
💕اوج نفرت💕
ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان با توپ پر به خونه می اومد.
روی مبل روبروی در ورودی خونه نشستم و چشم به در دوختم.
تقریبا دو ساعت منتظر بودم که صدای پیچیدن کلید توی قفل در، کل خونه روی سرم اوار کرد.
در باز شد و عمو اقا وارد شد. کمی خیره نگاهم کرد. کیفش رو روی جا کفشی گذاشت. انگار قلبم کنار گوشم بود، صدای تپیدنش رو به وضوح میشنیدم.
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و نگاه تیزش رو از روم برداشت و وارد اتاقش شد.
باید از خودم دفاع می کردم اروم دنبالش رفتم و توی چهار چوب در ایستادم. روی تخت نشسته بود و دستش رو توی موهای پر پشت جو گندمیش فرو کرده بود.
اروم و بی جون لب زدم.
_س...سلام.
سرش رو بالا اورد و چشمش به چشم هام دوخت اون هم منتظر توضیحاتم بود.
_عمو برادر پروانه اومد دنبالش.
_ادرس اینجا رو کی بهش داد?
_نمیدونم، ولی به پروانه گفته بودم به کسی ادرس نده.
ایستاد و چند قدم سمتم اومد.
_نگار بهت گفته بودم نباید ادرس اینجا رو کسی بدونه. نگفته بودم?
_به خدا من بهشون آدر...
_بسه، نمیخواد توضیح بدی. اونم از دیشب که از رستوران غذا گرفتی.
شرمنده سرم رو پایین گرفتم.
_از فردا دانشگاه بی دانشگاه
فوری بهش نگاه کردم.
_اخه چرا?
_چون قرارمون بود.
_من که بهش ادرس ندادم.
_به خواهرش که دادی.
_عمو اقا اخه به من چه ...
_گفتم اگه اعتماد نداری بهش، باهاش نگرد. گفتم دوست ندارم ادرس اینجا رو کسی داشته باشه.
_ببخشید.
_میبخشم ولی از تصمیمم کوتاه نمیام، برو با من هم بحث نکن.
اومد جلو در اتاق رو به روم بست
ناباورانه به در بسته جلوم خیره شدم.
اشک روی گونم ریخت سر یه اشتباه کوچیک که من توش بی تقصیرم نمی زاره برم دانشگاه. خدایا بد بختی های من کی تموم میشه.
سمت اتاق خودم ناامید قدم برداشتم. چشمم به گوشی پروانه افتاد موقع رفتن انقدر عجله کرده که گوشیش رو جا گذاشته. گوشی رو برداشتم و وارد اتاق شدم گوشه اتاق کز کردم اروم اشک ریختم. با لرزش گوشی توی دستم بهش نگاه کردم نوشته بود خونه با فکر اینکه پروانه از خونه زنگ زده تا گوشیش رو پیدا کنه جواب دادم.
_بله.
_ای وای اونجا جامونده!
ناخواسته گریم شدت گرفت.
_نگار چی شده.
_دیگه نمی زاره بیام دانشگاه.
_کی?
با هق هق گفتم:
_عمو اقا.
_اخه سر چی?
_میگه چرا داداشت اومده در خونه. میگه چرا بهش ادرس دادی.
_نگار به خدا من ادرس ندادم بهش، نمی دونم چه جوری پیدام کرد.
_باشه، فقط دعا کن من بمیرم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت40 💕اوج نفرت💕 ترس تمام وجودم رو گرفت، پروانه خداحافظی کرد و رفت. من موندم و عمو اقایی که الان
#پارت41
💕اوج نفرت💕
با شنیدن صدای عمواقا که من رو صدا میکرد بی خداحافظی قطع کردم.
اشکم رو پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. توی اشپزخونه مشغول بود.
پشت اپن ایستادم.
_بله.
_بیا نهار، به نون های صبح هم دست نزدی، صبحانه نخورده ضعف میکنی.
پشت میز نشستم با بی اشتهایی تمام نهارم رو خوردم. عمو اقا روی مبل نشست و منتظر چایی شد ظرف ها رو شستم و چایی ریختم و کنارش نشستم.
دلم رو به دریا زدم، هر چند میدونم جوابش چیه.
_عمو اقا من ادرس ندادم...
_نگار اون مسئله تموم شدس، حرفش رو پیش نکش.
_اخه من درسم رو دوست دارم.
تن صداش رو بالا برد
_صد بار بهت گفتم وضعیتت رو، گفتم یا نگفتم?
_گفتید ولی...
کامل برگشت سمتم و طلب کار گفت:
_نگار من چرا اون خونه ی ویلایی و بزرگ با تمام امکانتان و اون باغ بزرگ کنارش ول کردم اومدم تو این اپارتمان?
سرم رو پایین انداختم.
_به غیر از ارامش تو دلیل دیگه ای هم داشته?
با سر گفتم نه.
_برای چی میگم کسی ادرس اینجا رو پیدا نکنه?
جواب ندادم که ادامه داد:
_اگه اون بفهمه تو اینجایی، با اون همه عصبانیت به خاطر چهار سال غیبتت برسه اینجا، منم نباشم جنازت به پزشک قانونی هم نمیرسه.
_پروانه اینا کجا اون کجا.
_دست به دست ادرس میرسه بهش.
_اخه من که ادرس ندادم.
_کوتاهی که کردی.
_عمو آقا...
صدای در خونه باعث شد تا سکوت کنم و بقیه ی حرفم رو بخورم
_یه چی سرت کن ببین مش رحمت چی میگه. دانشگاه هم تعطیل، دیگم نمیخوام در این رابطه حرفی بشنوم.
با بغض ایستادم روسریم رو روی سرم انداختم و سمت در رفتم قبل از اینکه در رو باز کنم از چشمی بیرون رو نگاه کردم سر جام خشکم زد.
پروانه دوباره اینجا چی میخواد، کاش توی این اوضاع برنمیگشت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت42
💕اوج نفرت💕
اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کنه.
نگاهم رو نا باورانه از پروانه بهش دادم که پروانه گفت:
_نگار، پدرم هستن.
انقدر از عکس العمل عمو اقا استرس داشتم که توانایی حرف زدنم رو از دست دادم. با دیدن پدر پروانه همون یه ذره امیدم برای راضی کردنش هم از بین رفت.
_خوبی نگار?
نا امید به پروانه نگاه کردم که صدای عمو اقا تمام ارزو هام رو روی سرم خراب کرد.
_کیه نگار?
چی باید می گفتم خواستم برگردم و بگم هیچکس که با حرفی که پدر پروانه زد سر جام خشک شدم.
_اردشیر!
این عمو اقا رو از کجا میشناسه، نکنه اشنایشون به تهران برگرده و تمام حرف های عمو اقا درست از اب دربیاد.
عموآقا اروم با دست من رو کنار زد و به سمت پدر پروانه رفت.
_مرتضی! تو اینجا چی کار میکنی?
همدیگر رو گرم تو اغوش گرفتن و بعد از سلام و احوال پرسی تازه متوجه رنگ روی پریده ی من شدن.
پروانه سمتم اومد و دستم رو گرفت پدر پروانه هم به اسرار عمو اقا داخل اومد.
از هیچی سر در نیاوردم، فقط از بین حرف های پروانه فهمیدم برای بردن گوشیش اومده. پدرش هم وقتی فهمیده من به خاطر حضور پسرش قراره تنبیه بشم اومده تا پدر من رو راضی کنه و براش توضیح بده که اشنا در اومدن.
عمو اقا انقدر از حضور دوستش خوشحال بود که اخم وسط پیشونیش که به خاطر سهل انگاری من، که مطمعن بودم روزها مهمون پیشونیشه از بین رفته بود.
از خاطرات جونیشون و دانشگاه رفتشون تا همکاریشون تو پرونده های مختلف گفتن و معلوم شد که چهار ساله همیدگرو ندیده بودن.
عمو اقا به خاطر من حتی محل کارش رو تغییر داده بود. البته پیدا کردن بهترین وکیل شهر کار سختی نیست، ولی عمو اقا دیگه وکالت رو کنار گذاشته و فقط وکیل چند تا شرکت خصوصی شده از جمله احمد رضا.
پدر پروانه بعد از تموم شدن خاطراتش چاییش رو خورد و رو به عمو اقا گفت:
_تو چرا یهو غیبت زد?
_دخترم چهار سال پیش برگشت، منم از کارم کم کردم بیشتر پیش هم باشیم.
نگاه پر از محبت پدر پروانه خوشحالم نکرد. نکنه پروانه از حرف هایی که براش زدم به پدرش گفته باشه و پدرش الان بدونه که من دختر واقعیه عمو اقا نیستم.
_راستش من برای دیدن تو نیومده بودم اردشیر. اصلا نمی دونستم خونت اینجاست. دخترم گفت که به خاطر حضور پسرم جلوی در خونه ی دوستش پدرش عصبانی شده و نمی زاره دیگه بیاد دانشگاه. اومدم اینجا برات توضیح بدم که با اخلاقی که ازت میشناسم کارم سخت شد.
عمو اقا چپ چپ نگاهم کرد. خواستم بگم که از کجا فهمیدن که با دستش اشاره کرد تا سکوت کنم.
نگاه پدر پروانه بین من و عمو اقا جابه جا شد.
_اردشیر من باید برات توضیح بدم.
عمو اقا نگاهش رو از روی من برداشت و گفت:
_من کاری به هیچی ندارم.یه قراری بین من و دخترم بوده باید بهش پایبند می بوده، چون بیشتر از روزی هزار بار شرایطش رو براش توضیح دادم.
_باشه، من میگم خودت قضاوت کن.
دیروز پروانه اومد گفت دوستم با پدرش زندگی میکنه، پدرش براش کار پیش اومده و قراره شب نباشه.
من عین چشم هام به پروانه اعتماد دارم. گفت میخوام شب برم پیشش، گفتم برو. شب برادرش اومد سراغش رو گرفت گفتم خونه ی دوستش نگاره اینم روی گوشی خواهرش مکان یاب نصب کرده با اون ادرس رو پیدا کرده میاد اینجا. اون لحظه کسی تو نگهبانی ساختمونتون نبوده از یکی از همسایه ها طبقه و واحدتون رو میپرسه، میاد بالا، که کار خیلی اشتباهی کرده و من حتما باهاش برخورد میکنم.
نفس راحتی کشیدم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت42 💕اوج نفرت💕 اهسته در رو باز کردم، خواستم حرف بزنم که صدای مرد مسنی باعث شد تا کل بدنم یخ کن
#پارت43
💕اوج نفرت💕
حالا ازت خواهش میکنم به خاطر رویی که بهت انداختم یه بار دیگه تصمیم بگیر.
ایستاد و رو به پروانه گفت:
_پاشو بابا.
مطمعنم اینا از در برن بیرون عمواقا دوباره اجازه ی توضیح دادن رو بهم نمی ده. پس باید الان حرف بزنم.
_پروانه جان صبر کن گوشیت رو برات بیارم.
رو به عمو اقا ادامه:
_اخه اینجا جامونده، صبح زنگ زد پیداش کنه من داشتم گریه می کردم، فهمید چی شده.
سمت اتاقم رفتم و گوشیش رو اوردم.
پدر پروانه جلوی در داخل خونه ایستاده بودو اروم با عمو اقا حرف می زد.
گوشی رو توی دست پروانه گذاشتم.
_ممنون که اومدید.
_ببخشید، سیاوش همه چی روبهم ریخت. میخواستم تا غروب بمونم برام تعریف کنی.
_دعا کن عمو اقا قانع شه بزاره بیام دانشگاه.
_باشه عزیزم.
_بیا دیگه دخترم.
_خداحافظ.
دستش که به سمتم دراز بود رو گرفتم با لبخند جوابش رو دادم.
بعد از خداحافظی گرمی که این دو دوست قدیمی داشتن بالاخره من با عمو اقا تنها شدیم.
دوباره نگاهش پر از دلخوری شد روی مبل نشست.
_برو تو اتاقت، جلوی چشم هام نباش.
بدون حرف و نا امید به اتاقم برگشتم با اینکه برای رفتن به دانشگاه امیدی نداشتم کتابم رو برداشتم شروع به خوندن کردم.
فردا با استاد امینی کلاس داریم طبق معمول اول هر کلاس یا از من درس می پرسه یا از همه امتحان می گیره.
کاش عمو اقا کوتاه بیاد و اجازه بده برم.
چند ساعتی تو اتاق بودم که صدای در اتاقم بلند شد. کتاب رو گوشه ی اتاق پرت کردم و به در خیره شدم اروم باز شد. عمو اقا با ظرف میوه وارد شد.
ظرف رو روی میزم گذاشت.
_میوت رو بخور. نیم ساعت دیگه بیا شام بخوریم.
_چشم.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شام رو هم در سکوت خوردیم. بعد از مرتب کردن اشپزخونه به اتاقم برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم چشمم رو بستم و خوابیدم.
با چشم های عصبی توی چهار چوب در به من خیره بود به پنجره ی باز نگاه میکرد سمتم اومد و بازوم رو توی دست هاش گرفت از خونه بیرون بردم.
مرجان دنبالمون می دوید و شکوه خانم با لبخند رضایت بخشی نگاهم میکرد.
صدای دایی دایی گفتن های مرجان کل حیاط رو برداشته بود.
_نگار . بیدار شو.
چشمم رو باز کردم عمو اقا بالای سرم نشسته بود.
از ترس تمام بدنم می لرزید. کمکم کرد تا بشینم. موهام رو از جلوی صورتم کنار زد و لیوان اب رو دستم داد.
لرزش دستم بالا بود این باعث شد تا اب رو روی چونه و یقه ی لباسم بریزم دستش رو روی دستم گذاشت و از لرزش دستم کم کرد نگران گفت:
_بازم همون کابوس?
نفس نفس زدم با سر حرفش رو تایید کردم.
_اروم باش عزیزم، دیگه قرار نیست اون روز ها تکرار بشه.
بغض گلوم رو قورت دادم.
_می...تر...سم تو رو ...خدا پیشم بمونید.
سرم رو توی سینش گرفت موهام رو بوسید.
_من هیچ وقت ترکت نمیکنم، مطمعن باش.
_چرا عمو اقا.
دستش رو روی بینش گذاشت.
_هیسسس بگیر بخواب.
سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_ساعت چنده?
_نزدیک اذانه.
برای اخرین بار باید شانسم رو امتحان کنم.
_عمو اقا.
مهربون نگاهم کرد.
_جانم.
_تو رو خدا ببخشید، بزارید برم دانشگاه.
اروم پلک هاش رو روی هم گذاشت و بازشون کرد.
_این همه سختیری برای ارامش خودته.
_میدونم، قول میدم دیگه تکرار نشه.
عمیق نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید.
_باشه عزیزم. بلند شو نمازت رو بخون، دیگه نخواب که خواب نمونی.
باورم نمیشه کوتاه اومده.
_چشم ،خیلی ممنون.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت44
💕اوج نفرت💕
به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از خوردن مفصل صبحانه به سمت دانشگاه حرکت کردیم.
جلوی در دانشگاه خواستم از ماشین پیاده شم که عمو اقا مچ دستم رو گرفت.
_نگار جان، دخترم، حواست هست? دیگه سفارش نکنم?
_خیالتون راحت.
_برو به سلامت.
_ساعت اخر میاید دنبالم?
_نه امروز کارم زیاده خودت بیا.
یکم برای رفتن دست دست کردم
_چیه بابا?
_اخه، چیزه.
با اینکه خیلی راحت بهم پول میده ولی روم نمیشه ازش بخوام.
لبخندزد و سرش رو تکون داد از توی جیبش یه مقدار پول ستم گرفت.
پول رو گرفتم خداحافظی کردم.
وارد دانشگاه نشده بودم که صدای پروانه باعث شد تا بایستم.
_صولتی...
برگشتم سمتش با شتاب سمتم اومد.
_سلام.
_سلام، خدا رو شکر اجازه داد بیای?
تا صبح بیدار بودم برات دعا کردم.
_دستت درد نکنه،اره صبح گفت...
به پشت سرم نگاه کردو خودش رو مشمعز کرد.
خواستم برگردم که شونه هام رو گرفت.
_برنگرد الان فکر می کنه خیلی مهمه.
_کی?
_امینی، من این کلاغ رو دیدم دوباره روزم خراب شد.
خیلی طبیعی برگشتیم و به راهمون ادامه دادیم پشتش به ما بود. اروم گفتم:
_پروانه این که هم خوشگله، هم خوشتیپ، چرابهش میگی کلاغ.
_چون نحسه، خیلی هم بد اخلاقه.
_یه ساعت سر کلاسشی. دیگه چی کار اخلاقش داری! من که ازش خوشم میاد، یه حس خواصی نسبت بهش دارم.
با مشت محکم به بازوم زد.
_از چیه این خوشت میاد.
جای مشتش که خیلی درد گرفته بود رو ماساژ دادم.
_ چرا می زنی?
_اخه یه چی میگی ادم حرصش میگیره.
_خب اگه قرار باشه همه از اقای ناصری خوششون بیاد که سرت بی کلاه میمونه.
نمایشی زد روی دهنش.
_این دهن لال میشد، به تو نمی گفت که از ناصری خوشش میاد. اینا رو ول کن بقیه ی حرف هات رو کی می زنی?
بعد از کلاس میگم برات.
عوارد کلاس شدیم. این ساعت باید از هم جدا بشینیم، چون با استاد امینی کلاس داریم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت44 💕اوج نفرت💕 به سختی با درد شدید مچ پام بلند شدم. نمازم رو خوندم و با ذوق حاضر شدم. بعد از
#پارت45
💕اوج نفرت💕
روی صندلی نشستم و خدا رو شکر کردم از اینکه دوباره اینجام.
باید تمام تلاشم رو بکنم تا این اتفاق تکرار نشه.
در کلاس باز شد و مثل همیشه استاد امینی سلام بلندی گفت با قدم های بلند و محکم خودش رو به صندلیش رسوند. کیفش رو روی میز گذاشت و کتش رو درآورد روی دسته ی صندلی گذاشت. به سمت دانشجو ها چرخید.
_خب.
با چشم دنبال من میگشت، چون روی من متوقف شد.
_خانم صولتی برنامه ی امروز چیه?
اب دهنم رو قورت دادم و ایستادم.
_سلام، استاد اون جلسه نگفتید.
-پس یه برگه بزارید رو میز.
سمت تخته رفت و ماژیک رو برداشت. بدون در نظر گرفتن اعتراض دانشجو ها که بیشتر شبیه پچ پچ بود گفت:
-یه امتحان از درس دوجلسه پیش میگیرم، بعد درس جدید رو میدم.
منتظر جواب از هیچ کس نشد و سه سوال روی تخته نوشت.
-پنج دقیقه وقت دارید. یک ثانیه بگذره برگه از کسی نمی گیرم.
بدون اینکه به کسی نگاه کنه روی صندلیش نشست شروع به خوندن کتابش کرد.
جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو روی میزم گذاشتم. هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود.
با صدای استاد شوکه شدم و نگاهش کردم.
-خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا.
اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید!
-استاد من جواب ها رو نوشتم.
آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد.
-پس چرا تو کلاس چشم می چرخونید.
-همینجوری.
-همینجوری سرت روی میز خودت باشه.
-استاد...
-اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم. روی نمره ی اخر ترمت هم نمی تونی حساب کنی.
باید ساکت میشدم. ایستاد اومد سمتم. برگم رو از رو میز برداشت با دقت نگاهش کرد.
_شانس اوردی درست نوشتی، قصد پاره کردنش رو داشتم.
بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند.
نگاهش بین چشم هام جابه جا شد و با برگم سمت میزش رفت.
-وقت تمومه خانم صولتی برگه ها رو جمع کن بیار اینجا.
دوست دارم بگم به من چه ولی جراتش رو ندارم.
برگه ها رو جمع کردم روی میزش گذاشتم.
قبل از اینکه به صندلیم برسم صدای شروع درسش و کلاس پیچید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت46
💕اوج نفرت💕
با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره کلاسش تموم شد و بیرون رفت.
دانشجوها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن پروانه فوری کنارم اومد.
-به خدا این مشکل روحی روانی داره، عین جن میمونه، سرش پایینه، میبینه داریم چی کار می کنیم!
توی چشم هام نگاه کرد.
-الهی بمیرم برات که از اول صبح بد آوردی.
-مهم نیست.
-پاشو بریم بیرون.
ایستادن و باهاش همقدم شدم.
وارد حیاط شدیم. تا شروع کلاس بعدی نیم ساعت وقت مونده، روی صندلی گوشه ی حیاط نشستیم.
-حوصله داری بقیه اش رو بگی?
-اره عزیزم.
دوباره به خاطرات چهار سال پیش سفر کردم.
فکر می کردم عمو اقا با هام موافقه و میتونم برگردم خونه ی خودمون، ولی تیرم به هدف نخورد.
ساعت اخر مدرسه بود. دلم میخواست برم سر خاک پدر و مادرم. ولی باید تا پنج شنبه صبر میکردم که خود احمد رضا ببرم.
نمی تونستم صبر کنم، هنوز زنگ نخورده بود که از مدرسه بی اجازه بیرون اومدم. ماشین گرفتمو مستقیم رفتم سر خاکشون.
کنار پدر و مادرم نشستم و فقط گریه کردم. درد دل کردم. از بی کسیم گفتم، از تنهاییمگفتم، از بی بزرگتریم گفتم، از حرف های سنگین شکوه خانم، از سیلی که بهم زد، از اجبار برای موندنم تو اون خونه، از گرسنگیم.
اصلا حواسم به ساعت نبود. همونجا انقدر گریه کردم که خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. ترسیده بودم. هم از تاریکی هوا هم از برخورد احمد رضا
بلند شدم خودم رو جمع جور کردم و با سرعت به سمت خیابون دویدم. ساعت دستم نبود و نمیدونستم الان چه ساعتیه. هیچ ماشینی تو خیابون نبود گریمگرفته بود و بی هدف به اطراف نگاه می کردم. نور چراغ ماشینی از دور بهمنزدیک میشد. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
یعنی این ماشین کمکممیکنه، یا اذیتممیکنه. خیلی ترسیده بودم با خودمگفتم کاش صبر میکردم تا پنج شنبه. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن.
با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم.
احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد. عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم. ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم.
اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت:
-صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم
با صدای تقریبا بلندی گفت:
-چه حرفی عمو.
رو به من ادامه داد:
دختره ی نفهم، از مدرسه فرار کردی ا ومدی اینجا?
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت46 💕اوج نفرت💕 با اینکه خیلی ناراحتم ولی تمام حواسم رو به درس دادم تا خوب یاد بگیرم. بالاخره ک
#پارت47
💕اوج نفرت💕
صداش هر لحظه بالا تر میرفت.
-از ظهر که مدیرتون بهم زنگ زده تو خیابونا دارم دنبالت میگردم.
خیز برداشت سمتم که عمو اقا دستش رو گرفت.
-چه خبرته احمد رضا، انقدر دیر به دیر اوردیش که خودش این کار رو کرده.
_عمو سه روز پیش اینجا بوده، مدرسه رو ول کرده اومده اینجا.
دستش رو از شونه ی عمو اقا بالا اورد و گرفت سمتم.
-اگه دستم بهت برسه، چنان درسی بهت بدم که هیچ وقت یادت نره.
عمو اقا که دیگه کنترل احمد رضا براش سخت شده بود با فریاد به من گفت:
-برو بشین تو ماشین.
یکم مات از دادی که سرم زده بود نگاهش کردم که دوباره گفت:
-برو دیگه.
فوری سمت ماشین احمد رضا رفتم و روی صندلی عقب سمت شاگرد نشستم.
به خودم می لرزیدم. کار اشتباهی کرده بودم، بدون اطلاع اونهمه ساعت گم شده بودم. اما هیچ مردی تا حالا اونجوری تهدیدم نکرده بود و سرم فریاد نکشیده بود هم بهم برخورده هم بهشون حق می دادم.
یکم جلوی ماشین حرف زدن. عمو اقا قصد اروم کردن احمد رضا رو داشت و احمدرضا کلافه و عصبی دست هاش رو لای موهاش میکشید و بی خوردی به زمین لگد میزد.
بالاخره اروم شد. اومدن تو ماشین ماشین رو روشنکرد و حرکت کرد.
عمو اقا تازه شروع به سرزنشم کرد.
-شما چرا انقدر بی فکری دختر، اومدن سر خاک پدر و مادرت حق طبیعیه توعه، ولی نباید به کسی بگی? بعد هم هر چی یه زمانی داره، موندن تو قبرستون یه ساعت، دو ساعت، یازده ساعت تو قبرستون چی کار می کردی?
رو به احمد رضا گفت:
-این حق نداره تا دو ماه بیاد اینجا تا ادب بشه.
احمد رضا جواب نداد که عمو اقا با تشر بهش گفت:
-شنیدی?
انگار تو خودش نبود با تشر عمو اقا فوری جواب داد:
-بله .چشم.
-شما هم این رفتار ها دفعه ی اخرتونه.
تنبیهی که برام در نظر گرفته بود خیلی سخت بود. ولی نمی تونستم اعتراض کنم و فقط اروم اشک میریختم. چشمی زیر لب گفتم.
دیگه کسی حرفی نزد توی خودم بودم و به اینفکر میکردم که احمد رضا واقعا اروم شده یا به خاطر حضور عمو اقا ساکت شده که ماشین ایستاد.
عمو اقا رو به احمد رضا گفت:
-دیگه سفارش نکنم؟
-چشم.
در ماشین رو باز کرد.
تمامبدنم یخ کرد یعنی تا اخر با ما نمیاد.
نگاهم به ماشینش افتاد که گوشه ی خیابون پارک بود بعد از خداحافظی با احمد رضا سمت ماشینش رفت. احمد رضا جلوی کاپوت ماشین ایستاده بود و منتظر رفتن عمو اقا بود ماشین رو روشن کرد و از ما دور شد به محض اینکه از دید ما رفت احمد رضا با حرص برگشت سمتم در سمت من رو باز کرد خم شد.
دستش رو اورد سمتم تا بازوم رو بگیره از ترس قالب تهی کرده بودم فوری گفتم:
-اقا ببخشید. غلط کردم. دیگه تکرار نمیشه معذرت میخوام.
تمام رگ های دست و گردنش بیرون زده بود. از شدت حرص قفسه ی سینه ش بالا و پایینمیشد.
کمر صاف کرد در رو با شدت تمام به هم کوبید طوری که فکر کردم تکه تکه شد. چند تا لگد به لاستیکماشینش کوبید و پشت فرمون نشست.
با سرعت میروند و من خدا رو شکر میکردم که خیابون ها خلوتن، جلوی در خونه پارک کردو پیاده شد در حیاط رو که تا زمان زنده بودن پدرم، همیشه بازش میکرد رو باز کرد و ماشین رو داخل برد. دستم سمت دستگیره ی در رفت تا بازش کنم.
که با صداش خشکم زد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت48
💕اوج نفرت💕
-نگار اگه فقط یک بار دیگه، یک بار دیگه این حرکتت رو تکرار کنی. زنده نمی زارمت. فهمیدی?
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
-بله، ببخشید اقا نمیخواستم زیاد بمونم. خوابم رفت سرخاکشون.
تن صداش رو مهربون تر کرد
-یه جا میخوای بری قبلش بهم بگو
-چشم . معذرت میخوام
با سر به در اشاره کرد.
-برو پایین.
پیاده شدم و سمت خونه رفتم در رو باز کردم وارد شدم. شکوه خانم روی مبل جلوی در نشسته بود. انگار منتظر ورودم بود. بلند شد و اومد سمتم.
سرم رو پایین انداختم بالافاصله احمد رضا هم وارد شد، ورود احمد رضا باعث شد تا شکوه خانم از سرعت اومدنش سمت من کم کنه.
رو به احمد رضا گفت:
-کدوم قبرستونی بوده?
احمد رضا ارومگفت:
-برو اتاق مرجان.
سمت اتاق مرجان قدم بر داشتم که مچ دستم اسیر دست های شکوه خانم شد.
-بزار ببینمکجا بوده، بعد گورشو گمکنه هر جا دوست داشت بره.
_احمد رضا جلو اومد دست مادرش رو گرفت.
-ول کن بزار بره، خودمبرات توضیح می دم.
-وقتی میگمهر بی سر و پایی رو بر ندار بیار اینجا، حرف تو گوشت نمیره. الانمرجان اینکار ها رو یاد بگیره همینتو فردا میزنی بچم رو می کشی، ولی به اینهیچی نمی گی.
-مرجان بحثش فرق میکنه.
_چه فرقی? مگه نمی گی به چشم خواهر بهش نگاه میکنی، اگه مرجان جای اینبود الان یه جای سالمتو صورتش نذاشته بودی.
-من کی مرجان رو زدم مامان؟
_با من بحث نکن، اگه قراره اینبا ما زندگی کنه پس من باید از اول تربیتش کنم. این امشب باید یه کتک مفصل بخوره تا دیگه از این غلط ها نکنه.
احمدرضا انگشت های مادرش رو از دور مچم باز کرد اروم گفت:
_برو.
سمت اتاق پا تند کردم که شکوه خانم گفت:
_اره برو، برو نکنه یه وقت من بهت بگم بلای چشمت ابروعه.
_مامان این چه حرفیه، حالا از سر بچگی نادونی یه کاری کرده. اونم رفته بوده سر خاکپدر و مادرش.
پوزخند صدا داری کرد گفت:
_گفتم اون به غیر از تو قبرستون کس و کاری نداره.
در اتاق رو باز کردم فوری وارد شدم و در رو بستم.
مرجان با دیدنم متعجب گفت:
_دختر یهو کجا ول کردی رفتی? خانم اینانلو به همه زنگ زد.
_همه یعنی کیا.
_احمد رضا، پلیس، خانم ضیاعی.
_وای پس فردا مدرسه هم مشکل دارم.
_واقعا چی پیش خودت فکر کردی?
سمت کاناپه حرکت کردم
_دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود.
نشستم روش به کیفم که روی زمین بود نگاه کردم.
_دستت درد نکنه. کیفم رو تو اوردی?
با سر تایید کرد.
_از کجا فهمیدن من کجام?
_مثل اینکه داییم دیده بودت.
می دونستم رامین چند روز تعقیبمون میکنه، ولی امروز اصلا حواسم به حضورش نبود.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت49
💕اوج نفرت💕
صبح برای صبحانه بیرون نرفتم. مرجان یه لقمه بهم داد همون رو تو اتاق خوردم. لباسم رو پوشیدم. خوشبختانه کسی تو حال نبود به سرعت وارد حیاط شدم که جلوی در ورودی با رامین رو به رو شدم نگاهش با همیشه فرق داشت اروم گفت:
_سلام.
این اولین باری بود که بهم سلام میکرد. معمولا من سلام میدادم و هیچ وقت جواب نمی گرفتم. اب دهنم رو قورت دادم، نگاهم رو ازش گرفتم و سلام ارومی گفتم
میخواستم از کنارش رد شم ولی کاملا جلوم ایستاده بود و کنار نمی رفت به هر سختی بود گفتم.
_میشه برید کنار.
یه جوری که انگار تو خودش نبوده نگاهم کرد و فوری رفت کنار.
_ببخشید، حواسم نبود. بفرمایید.
چشم هام از شدت تعجب باز مونده بود. رامین داشت با من با احترام صحبت میکرد.
با تردید بهش نگاه کردم و سمت در حیاط حرکت کردم. با صدای بوق ماشین احمد رضا متوقف شدم.
مرجان با عجله از خونه بیرون اومد و رفت سمت ماشین احمد رضا و رو به من گفت:
_بیا امروز با ماشین میبرمتون.
به خاطر کار دیشبم از احمد رضا خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز رفتن تو ماشین نداشتم.
در رو باز کردم و صندلی عقب نشستم سلام ارومی گفتم.
اروم تر از خودم جوابم رو داد ماشین رو از حیاط بیرون برد. سمت مدرسه حرکت کرد. تو راه مرجان فقط شلوغ بازی کرد دو سه باری خودش رو انداخت رو دست احمد رضا، اونم تحویلش میگرفت. و با محبت باهاش رفتار میکرد. گاهی هم از تو آینه به من نگاه می کرد. نگاه من به این خواهر رو برادر پر از حسرت نداشتن موقعیتشون بود
اینکه چرا من انقدر تنها و بی کسم. خیلی دلم میخواست منم یه برادر بزرگ تر داشتم تا باهاش شوخی میکردم. خودم رو براش لوس میکردم. نگاه ازشون برداشتم و به بیرون خیره شدم .
جلوی در مدرسه ایستاد بدون هیچ حرفی پیاده شدم و پشت به ماشین منتظر مرجان موندم که صدای مرجان باعث شد برگردم و بهشون نگاه کنم.
_عه داداش، شما هم مگه میاید.
احمد رضا کتش رو مرتب کرد کیف پولش رو دستش گرفت و در ماشین رو بست.
_اره میام با نگار بریم پیش مدیرتون.
کلا یادم رفته بود که امروز قراره تو دفتر توبیخ بشم.
با خانواده ی پروا وارد مدرسه شدم.
استرس تمام وجودم رو گرفته بود مرجان خداحافظی کرد و وارد صف شد. ولی من به خواست احمد رضا با اون وارد سالن شدم. خانم اینانلو جلو اومد و چشم غره ای بهم رفت.
_صولتی شما کلا عشقی زندگی میکنی?
احمد رضا که از ادبیات ناظم مدرسه خوشش نیومد گفت.
_سلام، خانم ضیاعی اگه امروز هستن من باهاشون در خصوص نگار کار دارم وگرنه که ما بریم فردا بیایم.
پشت چشمی برای احمد رضا نازک کرد.
_هستن هماهنگ میکنم برید داخل.
اینو گفت و سمت دفتر رفت.
_رامین جلوی در چی بهت گفت?
از سوالش شکه شدم.
_چی?
_میگم چی بهت میگفت جلوی در?
اب دهنم رو قورت دادم.
_آهان، هیچی فقط سلام کرد.
ابروهاش رو بالا داد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_سلام! اون همه حرف زدید فقط،گفت سلام.
_اقا ما حرف نزدیم. ایشون گفتن سلام منم جواب دادم. بعد گفتم میشه برید کنار گفتن ببخشید حواسم نبود.
_رامین به تو گفت ببخشید!
_به خدا راست میگم اقا. همین بود فقط.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا احمد رضا چشم ازم برداره.
_تشریف ببرید داخل.
دوباره نگاهم کرد.
_باید باهات مفصل حرف بزنم.
اینو گفت و از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم.
سخت ترین روز مدرسه ام اون روز بود.
خانم ضیاعی مصمم به اخراجم بود و احمد رضا قصد داشت تا نظرش رو عوض کنه. منم اروم گریه میکردم.
بالاخره احمد رضا پیروز شد و بعد از گرفتن کلی تعهد قرار شد در صورت تکرار اخراج بشم.
از دفتر بیرون اومدیم احمد رضا با ناراحتی گفت:
_مثل ادم بشین درست رو بخون. دیگم از این غلط ها نکن.
سرم رو پایین انداختم.
_چشم.
یه دستمال از جیبش در اورد و گرفت سمتم.
_پاک کن اشک هات رو.
دستما رو گرفتم و صورت خیسم رو پاک کردم.
خواست بره که صداش کردم.
_آقا
برگشت سمتم.
_بابت امروز خیلی ممنون.
لبخند بی جونی زد و رفت
سمت کلاس قدم برداشتم تمام حواسم به نگاه متفاوت رامین بود.
به احترامی که بهم گذاشت. به کلماتی که تا حالا کسی تو اون خونه بهم نزده بود.
"ببخشید حواسم نبود ،بفرمایید"
این جمله ی دوفعلی، انچنان جذاب و متفاوت هم نبود، اما لحنش طوری بود که دوست داشتم بهش فکر کنم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت49 💕اوج نفرت💕 صبح برای صبحانه بیرون نرفتم. مرجان یه لقمه بهم داد همون رو تو اتاق خوردم. لباسم
#پارت50
💕اوج نفرت💕
توی کلاس تمرکزم رو از دست دادم، معلم متوجه شد و چند باری بهم تذکر داد، ولی دست خودم نبود.
احترامی که سرچشمش از یک نگاه محبت امیز، ازجنس مخالف بهم گذاشته شده بود، من رو که تا اون روز به هیچ مردی فکر نکرده بودم درگیر کرده بود. مدام ذهنم رو سمت خودش می کشوند.
حسی درونم میگفت که نباید به این نگاه اهمیت بدم. اما کمبود محبتی که بعد از فوت مادرم بهم حمله کرده بود اجازه نمیداد تا به صدای درونم اهمیتی بدم.
زنگ مدرسه که خورد با مرجان بیرون رفتیم. اولین قدم رو بیرون از حیاط گذاشتم که با رامین چشم تو چشم شدم. لبخند موجهی رو لبش بود و سرش رو خیلی جذاب برای من تکون داد.
تمام دلم پایین ریخت، کسی تا حالا اینجوری نگاهم نکرده بود. رامین با نگاهش بذر محبتش رو تو عمق وجودم کاشت، ناخواسته بهش لبخند زدم.
مرجان متوجه نگاه هامون نشده بود با دیدن داییش خوشحال شد و سمتش دوید.
من همیشه اینطور مواقع عقب می ایستادم تامرجان برگرده. ولی این بار پشت سر مرجان رفتم و با کمی فاصله کنارشون ایستادم. تشنه ی محبت بودم.
_سلام
رامین نگاهش رو ازم گرفت و به زمین نگاه کرد.
_سلام،خوبین?
تمام عضلات صورتم به جنب و جوش افتادن و لبخند پهنی توی صورتم ظاهر شد.
به من گفت خوبی
لبم رو به دندون گرفتم
_خ...خیلی ممنون.
از شدت هیجان تند تند نفس می کشیدم.
نگاهش بین من و مرجان جابه جا شد رو به هر دومون گفت:
_خیلی دوست دارم تا خونه همراهیتون کنم ولی یه کار مهم دارم از اینجا رد میشدم گفتم اول ببینمتون بعد برم.
مرجان به شوخی گفت:
_دایی چرا لفظ قلم حرف میزنی مثل همیشه باش.
مرجان نمیدونست با این حرف چه بلایی سر قلب من اورد. رامین به خاطر حضور من لحن صحبت کردنش رو تغییر داده بود.
با چشم و ابرو به مرجان گفت که ساکت باشه .
_دایی جان من همیشه همینجوری ام.
مرجان نگاه مشکوکی به من و رامین انداخت و ابروهاش رو بالا داد نفس عمیقی کشید.
بعد از خداحافظی گرم رامین سمت خونه قدم برداشتیم.
_نگار.
توی عالم خودم.بودم ولی صدای مرجان رو میشنیدم.
_هوم.
_داییم چش بود?
_من چه میدونم.
_اخه تو هم یه چیت میشه!
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت50 💕اوج نفرت💕 توی کلاس تمرکزم رو از دست دادم، معلم متوجه شد و چند باری بهم تذکر داد، ولی دست
#پارت51
💕اوج نفرت💕
خودم رو زدم به اون راه که اصلا هم موفق نبودم.
رسیدیم جلوی در خونه عمو اقا کنار ایستاده بود و به ساعتش نگاه می کرد.
جلو رفتیم سلامی کردیم خواستیم بریم تو که صدامون کرد.
مرجان جلو رفت و من فقط ایستادم.
عمو اقا رو به هر دومون گفت:
_برید حاضر شید قراره بریم محضر برای سند زدن.
اروم گفتم .
_من برای چی?
_خونه ای که توش زندگی میکردید و اردلان به نام بابات زده. بریم بزنیم به اسم خودت. زود باشید که حسابی دیر شده.
سمت در برگشتیم که دیدم یه خانم با شتاب سمت ما میاد کنجکاو شدیم و ایستادیم تا ببینیم چی کار داره عمو اقا رد نگاه من و مرجان رو گرفت اونم به اون زن خیره شد.
چقدر چهرش اشنا ست هر چی نزدیک تر میشد مطمعن میشدم که قبلا دیدمش بالاخره به عمواقا رسید.
_سلام اقا.
عمو اقا نگاهش روبه زمین داد.
_علیک سلام.
_اردشیر خان باید باهاتون حرف بزنم.
عمو اقا به ساعتش نگاه کرد
_من امروز کار دارم عفت خانم باشه ان شاالله یه روز دیگه.
خانمی که فهمیدم اسمش عفت هست شروع کرد به گریه کردن.
_اردشیر خان من یه غلطی کردم که هیچ جوره جمع و جور نمیشه می ترسم دیر بشه بزارید بگم.
عمو اقا کلافه سرش رو تکون داد که متوجه حضور ماشد با تشر گفت:
_چرا واستادید برید حاضر شید دیگه.
فوری داخل خونه رفتیم که یادم اومد اون زن رو کجا دیدم.
این همون خانمیه که اون روز به عمو اردلان حرفی زد که باعث عصبانیش شد و شکوه خانم گریه میکرد همون روز که عمو اردلان میگفت ازتون شکایت میکنم.
بی تفاوت و بی اهمیت به سمت خونه رفتم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت51 💕اوج نفرت💕 خودم رو زدم به اون راه که اصلا هم موفق نبودم. رسیدیم جلوی در خونه عمو اقا کنا
#پارت52
💕اوج نفرت💕
سر و صدای دانشجو ها باعث شد تا از خاطرات بیرون بیام و بچرخم به پشت صندلی نگاه کنم به پروانه گفتم.
_چه خبر شده?
_ول کن اون ورو استاد شیبانی اومده نمره ازش میخوان بقیه اش رو بگو عفت کی بود.
به ساعت دستم نگاه کردم.
_پاشو بریم سر کلاس بقیه اش روبعدا میگم.
_خب حداقل بگو عفت چی کار داشت.
_نفهمیدم، ولی هر چی گفت که کل برنامه های اون روز رو کنسل کرد.
ایستادم.
_پاشو دختر دیر برسیم من خجالت میکشم.
دستش رو گرفتم و به زور بلندش کردم.
سمت کلاس رفتیم استاد درس خودش رو میداد و من تو خاطراتم غرق بودم .
شاید اگر کسی اون روز ها پناهم بود بدون ترس و استرس دل به محبت و نگاه های پر از وسوسه ی رامین نمی دادم. هر چی بود اون روز ها من رو از بحران تنهایی نجات داد.
پروانه پاشو به پام زد و اروم گفت:
_استاد با توعه.
فوری به استاد نگاه کردم سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک. خانم صولتی از شما بعیده.
ببخشیدی زیر لب گفتم و سرم رو پایین انداختم.لب زدم.
_چی شد?
_سه بار صدات کرد جواب ندادی فقط لبخند ملیح زدی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت52 💕اوج نفرت💕 سر و صدای دانشجو ها باعث شد تا از خاطرات بیرون بیام و بچرخم به پشت صندلی نگاه ک
#پارت53
💕اوج نفرت💕
نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم.
شاید به خاطر ارامش اون روز ها ناخواسته لبخند روی لب هام ظاهر شده بود. ارامشی که هر چند کوتاه بود ولی مقطعی خوب بود.
کلاس تموم شد.کیفم رو برداشتم و بیرون رفتیم.
_نگار بریم کافی شاپ بقیش رو بگی?
دوست داشتم برم ولی از شرایط بوجود اومده توی خونه واهمه داشتم.
_نه باید زود برم خونه.
_یعنی من بمونم تو خماری?
_هماهنگ کن بیا خونمون.
_پدر خوندت ناراحت نمیشه?
_فکر نکنم، اخه با پدرت اشناست.
_باشه، دوباره باید سیاوش رو بپیچونم.
_نه، بهش بگو که بلند نشه بیاد جلوی خونمون. عمو اقا خوشش نمیاد.
شرمنده گفت:
_باشه.
جلوی در دانشگاه ازش خداحافظی کردم چند قدم دور نشده بودم که با صدای بلند صدام کرد.
_نگار.
فوری برگشتم سمتش. سریع اومد پیشم
_سیاوش ماشین اورده بیا برسونیمت.
نگاهی به ماشین نقره ای که برادرش بهش تکیه داده بود و نگاهمون میکرد انداختم.
_نه من خودم میرم .
_تعارف می کنی?
_نه عزیزم، دوست دارم پیاده راه برم .
دستم روگرفت.
_باشه، هر طور دوست داری.
صورتم رو بوسید.
_خداحافظ.
_مرسی که به فکرم بودی، خداحافظ.
دوست داشتم باهاشون برم ولی به عکس العمل عمو اقا نمی ارزید.
میتونستم ماشین سوار شم ولی ترجیح دادم کمی پیاده برم انداختم از خیابون پشت دانشگاه رفتم تا از خلوت بودنش برای فکر کردن استفاده کنم.
توی افکارخودم غرق بودم که با صدای سرفه ی مردی سرم رو بالا اوردم.
استاد امینی دستش رو به دیوارگرفته بود و به شدت سرفه میکرد.
سرفه هاش پر بود از صدای خس خس، نمی دونم باید چیکار کنم.
اصلا کاری از دستم بر میاد.
به بطری اب توی کیفم فکر کردم شاید یکم اب حالشو جا بیاره.
خواستم برم جلو که از شدت سرفه نتونست بایسته و نشست روی زمین.
ترسیده فوری جلو رفتم بطری اب رو از کیفم دراوردم و گرفتم
سمتش.
_استاد حالتون خوبه?
با سر تایید کرد ولی سرفه هاش قطع نشد.
در بطری رو باز کردم و جلوش گرفتم.
_یکم اب بخورید، شاید بهتر شید.
به کیفش اشاره کرد که روی زمین افتاده بود بهم فهموند که چیزی از توش میخواد.
کیف رو جلوش گرفتم و درش رو باز کردم.
کپسول اکسیژن کوچیکی که مخصوص کسایی هست که اسم دارند رو دراورد
خواست ببره سمت دهنش که سرفه اجازه نداد و از دستش افتاد.
کمی بهش نگاه کردم چاره ای جز فکری که تو سرم بود ندارم.
برش داشتم و گرفتم جلوی دهنش به زور دهنش رو باز کرد دوپاف توی دهنش زدم. سعی کرد نفس بکشه ولی نتونست که یهو از حال رفت.
ترسیده کتش رو تکون دادم
_استاد خوبید?
بغضم گرفت و به اطراف نگاه کردم چرا هیچ کس تو خیابون نیست. این چه شانسیه من دارم.
دوباره محکم تر تکونش دادم.
_استاد امینی ! خوبید?
ناخواسته گریم گرفت.
کمی به اطراف نگاه کردم کاش از همون ور رفته بودم. سمت خیابون دویدم و نگاهم بین استاد که بی جون گوشه خیابون بود و جاده، جا به جا شد.
از اعماق وجودم خدا رو صدا کردم تا یه ماشین از اونجا رد بشه.
میتونم برم جلوی دانشگاه ولی به نظرم از اینجا ماشین بگیرم بهتره
با دیدن ماشینی که سمتن میاوند تو خیابون هراسون دویدم فوری ایستاد و پیاده شد.
_چی شده خانم.
نفس نفس زنون استاد رو نشون دادم و گفتم:
_اون اقا حالشون بد شده.
در ماشین رو بست و سمت استاد حرکت کرد.
_شما میشناسیدش?
_نه، یعنی بله ، یه کم.
ایستاد و با تردید نگاهم کرد.
هول شدم نمیدونم باید چی بگم.
_اقا زود باشید. حالشون خوب نیست. ایشون استاد دانشگاه من هستن تو رو خدا زود باشید.
خیره نگاهم کرد که با فریاد گفتم
_چرا نگاه میکنی میگم حالش بده.
از صدای بلندم جا خورد و رفت سمت استاد. تقریبا قدشون با هم یکی بود ولی استاد هیکل پر تری داشت به سختی بلندش کرد و سمت ماشین برد به زور گفت:
_میبرمش بیمارستان. شما هم باید بیاید.
استاد رو روی صندلی ماشین خوابوند و پاهاش رو به زور تو ماشین جا داد.
_من برای چی?
کمرش با دو دست گرفت و صاف شد.
_چون برای من مسئولیت داره، الان ببرمش بیمارستان یقه ی من رو میگیرن.
_خب چرا ? تصادف که نکرده از حال رفته.
_خانم من دنبال دردسر نیستم. نمیای همینجا پیادش کنم برن به کارم برسم .
اگه اونجا رهاش کنه حتما بلایی سرش میاد.
_باشه میام.
رفتم ولی می دونم که عمو اقا به شدت تنبیهم میکنه. نمیدونم چرا یه حسی من رو به استاد امینی نزدیک میکنه.
توی ماشین کنار راننده نشستم.
_زنگ بزن به خانوادت بگو.
_گوشی ندارم.
گوشیش رو از جیبش دراورد و گرفت سمتم.
_بیا زنگ بزن.
کمی به دستش نگاه کردم وقتی دید گوشی رو نمی گیرم روی داشبورد گذاشت.
_گفتم شاید نگرانت بشن.
_خیلی ممنون برسیم بیمارستان میگم چی شده زود برمیگردم خونه.
شونه هاش رو بالا داد.
اگه باشماره غریب اونم یه مرد به عمو اقا زنگ بزنم باید فاتحه ی خودم رو بخونم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت53 💕اوج نفرت💕 نفس عمیقی کشیدم. بدون توجه به استاد نگاه کردم. شاید به خاطر ارامش اون روز ها
#پارت54
💕اوج نفرت💕
فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه.
چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس که پر از جذبه و اخم هست. الان چقدر معصوم و مظلوم خوابیده. چه حس خوبی بهش دارم. با یاد اوری اون محرمیت لعنتی نگاه از ازش برداشتم و با کشیدن اهی به رو به رو خیره شدم.
یه احساسی تلاش داشت تا دوباره مجبورم کنه که نگاهش کنم.
بعد از ده دقیقه نزدیک ترین بیمارستان ایستاد با کمک دو تا پرستر مرد بردنش داخل، من هم بدنبالشون. راننده سمتم اومد و کیف و کت استاد رو دستم داد و فوری بیرون رفت.
پشت در اتاقی که استاد رو بردن داخل، ایستاده بودم. صدایی باعث شد تا حواسم رو بهشون بدم.
-چرا بیهوشه.
_نمی دونم دکتر. همینجوری اوردنش.
_کی همراهشه.
-یه اقا با همسرشون.
_به همسرش بگید بیاد داخل.
اینا منظورشون از همسر منم. وای خدایا شکر که استاد امینی بیهوشه این حرف ها رو نمی شنوه.
پرستار بیرون اومد رو به من گفت:
_خانم تشریف بیارید داخل دکتر کارتون داره.
دنبالش رفتم استاد رو روی تخت خوابونده بودن و دکتر با دستش چشم استاد رو باز کرده بود با یه چراغ قوه ی کوچیک نور رو توی چشم هاش مینداخت.
_سلام.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_شوهرت چشه?
برای بار دومخدا رو شکر کردم که استاد بیهوشه.
_ایشون همسرم نیستن. استاد دانشگاهم هستن. تو خیابون حالشون بد شد من دیدم...
_چش شده?
_داشتن سرفه میکردن. فکر کنم آسم دارن. اخه تلاش داشتن با کپسول به خودشون اکسیژن بزنن یه دفعه از حال رفتن.
دکتر بیخیال استاد شد و چیزی توی برگه نوشت خواست بره بیرون که گفتم:
_ببخشید الان خوبن؟
نیم نگاهی بهم کرد.
_حال تمام استاد هات برات مهمن.
از حرفش جا خوردم ولی خودم رو نباختم.
_نخیر، بنی ادماعضا یکدیگرند.
به حالت مسخره گفت:
_واسه اینه قرار نداری رسوندیش دکتر.
یه کلمه بگو خوبه یا بده انقدر حرف نزن. نگاهم رو ازش گرفتم که گفت:
_خوبه حالش، فقط بهش فشار اومده از حال رفته.
اینو گفت و بیرون رفت.
رو به پرستار گفتم:
_الان باید چی کار کنم.
_صبر کن سرمش تموم شه بیدار شه ببرش.
منتظر شنیدن جواب نشد و رفت
من که نمی تونمبالای سرش بایستم عمو اقا رو چیکار کنم.
صدای زنگ گوشی همراه استاد خبر خوب راحت شدن رو به من داد.
گوشی رو از جیبش کتش که دستم بود دراوردم خواستم جواب بدم که متوجه شدم تماس از کشور دیگه ایه.
شاید کار درستی نباشه که جواب بدم. اگه این تلفن از طرف خانوادش هم باشه اونا ایران نیستن که بخوان کمکش کنن. فقط دلشوره شون زیاد میشه. صدای گوشی رو قطع کردم و تو ی جیبش گذاشتم.
از ایستادن خسته شدم روی صندلی کنار تخت نشستم به چهرش نگاه کردم.
تا حالا پیش نیومده که به خودم اجازه بدم انقدر به چهره ی مردی نگاه کنم ولی حسم به این مرد متفاوته.
با دیدن صورتش تمام هستیم بهممیریزه.
یک آن انگار وجودش با وجودم اخت میگیره.
چیزی توی مغزم مدام میگه که اشتباه نکن ولی قلبم به قلبش چسبیده.
چرا از اینکه کنارشم و عاشقانه نگاهش میکنم عذاب وجدان ندارم.
تپش قلبمبالا رفت بالاخره عذاب وجدان سراغماومد و سیلی محکمی به صورتم زد.
فوری ایستادمکیف و کتش رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
کاش میتونستم به عمو اقا زنگ بزنم.
دلممیگفت برگرد تو اتاق ولی عقلم به واسطه ی شرع اجازه نمی داد.
سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت54 💕اوج نفرت💕 فقط خدا کنه زود تر کارش تموم شه. چرخیدم و به چهره اش نگاه کردم برعکس تو کلاس
#پارت55
💕اوج نفرت💕
رو به پرستار گفتم:
_ببخشید خانممیشه من یه زنگ بزنم.
_گوشی نداری?
_نه متاسفانه.
_تلفن اینجا فقط داخلیه.
دستش رو توی جیب مانتو سفیدش کرد و تلفن همراهش رو گرفت سمتم.
_فقط شارژم کمه.
گوشی رو گرفتم و تشکر کردم
شماره ی عمو اقا رو گرفتم.
با خوردن اولین بوق جواب داد. صداش نگران و پر از استرس بود.
_بله.
آب دهنم رو قورت دادم میدونم که ساعات خوبی رو پیش رو ندارم.
_سلام ع...
با عصبانیت گفت:
_نگار تو کجایی؟
_عمو اقا من بعد از دانشگاه داشتم...
_فقط یک کلمه بگو کجا...
تماس قطع شد نا امید به پرستار نگاه کردم.
_گفتم که شارژم کمه.
صدای گوشی بلند شد و شماره ی عمو اقا روی صفحه ظاهر شد گوشی رو رو به پرستار گرفتم
_با من کار داره.
نگاهی به شماره انداخت و با سر تایید کرد.
جواب دادم و کنار گوشمگذاشتم.
_الو شارژش تمو...
با صدای دادش ساکت شدم
_یک کلام کجایی؟
بغض توی گلوم رو قورت دادم.
_بیمارستان.
صداش نگران شد.
_چی شده?
_من خوبم. یکی از استاد هام حالش بد شد اوردمش بیمارستان...
_دانشگاه به اون بزرگی فقط تو بودی.
_نه اخه خیابون پشتی دانشگاه بودم. اونجا خلوته.
با حرص گفت:
_یه روز گفتم خودت برگرد. اونجا چه غلطی میکردی?
نتونستم جلوی گریمرو بگیرم و با گریه ادامه دادم.
_به خدا میخواستم یکم پیاده راه بیام.
_کدوم بیمارستان؟
_همون که نزدیک دانشگاهمونه
_عمو اقا من ...
به گوشی نگاه کردم تماس رو قطع کرده بود.
گوشی رو سمت پرستار گرفتم.
اشکم رو پاککردو گفتم:
_خانم خیلی ممنون ببخشید شارژتون رو هم تموم کردم.
به چشم های اشکیم نگاه کرد و گوشی رو گرفت.
_خواهش میکنم.
دیگه صبر نکردم تا بیشتر نگاهم کنه برگشتم به اتاقی که استاد داخلش بود.
همونطور که رو تخت خوابیده بود با چشمهای بسته داشت با گوشیش حرف میزد.
_نه عزیز الان خوبم
_نمیدونم بیهوش بودمولی فکر کنم یکی از دانشجوهام اخه اون لحظه کنارم بود.
بلند خندید.
_نه بابا.
_چه عجله ایه.
_حالا بزار یکم بگردم
_اونجایی که ادرس دادی رفتم ولی پیداش نکردم
_نمیدونم همه میگن دو ساله...
_عزیز شما چرا نمیاید.
_باشه بزار برم خونه بهت زنگ میزنم.
_قربانت خداحافظ.
گوشی رو کنار گوشش رها کرد دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
برای اعلام حضور یکم سرفه کردم
فوری چشمش رو باز کرد.
_سلاماستاد.
قیافه ی جدی همیشه رو به خودش گرفت.
_سلام. شما اینجا چیکار میکنید.
چقدر هم پروعه الان داشت تلفنی می گفت یکی از دانشجوهام اون لحظه کنارم بود.
_استاد اگه حالتون بهتره من برم.
نشست روی تخت.
_خیلی ممنون بهترم. شما من رو رسوندی اینجا?
_بله استاد. با کمکیه اقایی.
_خیلی ممنون خانم لطف کردید.
_پس با اجازتونمن برم.
_خواهش میکنم بفرمایید.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
ریحانه 🌱
#پارت55 💕اوج نفرت💕 رو به پرستار گفتم: _ببخشید خانممیشه من یه زنگ بزنم. _گوشی نداری? _نه متاسف
#پارت56
💕اوج نفرت💕
از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
حسم بهش دوست داشتن نیست درک نمیکنم این حس لعنتی رو
چند قدم از در فاصله نگرفته بودم که عمواقا وارد محوطه ی بیمارستان شد. استرس برخوردش تو بیمارستان با خودم به سراغم اومد. قدم هام رو تند کردم تا از نزدیک شدنش به استاد جلو گیری کنم.
متوجه من شد و اخم هاش تو هم رفت جلوش ایستادم.
_سلام.
چپ چپ نگاهم کرد و سوییچ رو گرفت سمتم.
_برو تو ماشین بشین تا بیام.
خواست حرکت کنه که جلوش رو گرفتم.
_کجا میخاید برید?
ابروهاش رو بالا داد و به حالت تهدیدگفت:
_چی بهت گفتم الان?
_عمو اقا من فقط ...
_توضیح باشه واسه تو خونه، برو توماشین تا بیام.
_الان کجا میرید?
نگاهش تیز شد. این اولین باریه که حرفش رو گوش نمی کنم.
_عمو اقا زشته، خودم به خدا راستش رو میگم.
_باید هم بگی.
چرخید و راهش رو عوض کرد نفس راحتی کشیدم و دنبالش راه افتادم.
سمت نگهبانی رفتیم تا از در خارج شیم به در نگهبانی نرسیده بودیم که نگهبان به مامور نیروی انتظامی که کنارش ایستاده بود من رو نشون داد.
یک لحظه احساس کردم قلبم از تپش افتاد.
نزدیک عمو اقا شدم تا شاید بی خیالم بشن که فایده نداشت.
_خانم... خانم.
عمواقا سمت صدا برگشت و نگاهشون کرد.
_اون مامور با توعه?
خودم رو زدم به اون راه
_نه
_چرا با تو هستن داره میاد اینجا.
مامور هرلحظه به من بیشتر نزدیک میشد و من استرسم بیشتر میشد. کاری نکرده بودم ولی حسم میگفت که الان اتفاق خوبی نمی افته.
مامور که تو یه قدمی ما ایستاده بود رو به من گفت:
_همسرتون بهتر شدن? متاسفانه راننده فرار کرد.
نگاهم رو به چشم هاس سرخ و عصبی عمو اقا دادم سریع گفتم:
_اقا کی گفت اون اقا همسر منه چرا الکی حرف می زنید. من فقط به ایشون کمک کردم بیان بیمارستان همین.
رو به عمو اقا که چشم ازم بر نمیداشت گفتم:
_به خدا از خودشون میگن من نگفتم.استاد هم کلا بیهوش بود...
_اگه با اون اقا نسبتی نداریدباید صبر کنید بهوش بیاد بعد برید.
_بهوش هستن بیاید بریم ازش بپرسین.
خواستم برم سمت بیمارستان که مچ دستم اسیر دست های عمو اقا شد با غیض به من گفت:
_شما تشریف ببرید تو ماشین من خودم حلش میکنم.
دیگه نتونستم جلوش دووم بیارم سرم رو پایین انداختم.
_چشم ولی من...
دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد سمت در.
_برو.
شروع کرد با مامور صحبت کردن و با هم به سمت اورژانس همقدم شدن چقدر من امروز بد شانسی اوردم، نه از دیروز بد شانسی میارم. من کلا چهار ساله که اتفاق خوبی توی زندگیم ندارم.
تنهادلخوشیم همین دانشگاهه که انگار اونم من رو نمیخواد.
توی ماشین ونشستم و منتظر بازپرس شخصیم شدم.
نیم ساعت بعد عمو اقا با استاد امینی از بیمارستان بیرون اومدن. بهم دست دادن و عمو اقا اومد سمت ماشین. استاد هم مسیر مخالف عمواقا رو رفت.
خودم رو روی صندلی ماشین جا به جا کردم در ماشین رو باز کرد و نشست پشت فرمون.
عصبی و کلافه بود هر دو ترجیح به سکوت دادیم و تا خونه حرف نزدیم ماشین رو توی پارکینک پارک کرد و پیاده شدیم. روی صفحه ال سی دی اسانسور طبقه ی دو رو زد.
وارد خونه شدیم کنار مبل روبه روی اشپزخونه ایستادم، تا عمو اقا بازخواستم کنه. ولی برعکس انتظار من بدون هیچ حرفی تو اتاقش رفت و در رو بست.
ریحانه 🌱
#پارت56 💕اوج نفرت💕 از اتاق بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم. حسم بهش دوست داشتن نیست درک نمیکنم این حس
#پارت57
💕اوج نفرت💕
کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم.
چند لحظه به در اتاقش خیره موندم. خودم باید براش توضیح بدم.
سمت اشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم وارد اتاقم شدم. لباسهام و عوض کردم یه چایی ریختم و پشت در اتاقش ایستادم در زدم.
_الان نه نگار.
هیچ وقتی بهتر از الان نیست.
در رو باز کردم و وارد شدم.
روی تخت درازکشیده بود و ساعد دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود.
_براتون چایی اوردم.
_گفتم الان نه.
_عمو اقا ...
تن صداش بالا رفت.
_نگار الان نه.
بی اختیار گریم گرفت
_اونم نذاشت من حرف بزنم، خودش قضاوت کرد و بدون هیچ حرفی فقط من رو کتک زد. شما هم عین اونی، هیچ وقت نمی زاری من حرف بزنم.
چایی رو روی میزش گذاشتم و برگشتم اتاق خودم پشت در روی زمین نشستن زانو.هام رو بغل گرفتم، بلند بلند گریه کردم.
یاد التماس های اون روزم افتادم هر چی میخواستم توضیح بدم اهمیت نداد. هیچ وقت فکر نمیکردم کسی از کتک خوردن مچ پاش بشکنه و بیهوش بشه.
دلم میخواست داد بزنم و با صدای بلند حرفم رو بزنم ولی حسی بهم این اجازه رو نمی داد.
من تا اخر عمرم باید خفه باشم چون بیکس و کارم. چون پدرو مادرم بیکسو کار بودن. چون هیچی ندارم. نون خور اضافم، یه غریبم که تو خونه ادمی زندگی میکنم که هیچ نسبتی باهام نداره و فقط از سر ترحم نگهم داشته.
صدای در اتاقم بلند شد از پشت در کنار رفتم.
در باز شد و قامت عمو اقا تو چهار چوب درنمایان شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
06_TAFSIR_185 BAGHAREH_HOJATOLESLAM VAL MOSLEMIN HAMED EMAMI NEZHAD.mp3
7.51M
شرح کوتاهی بر آیه ۱۸۵ سوره مبارکه بقره
حجت الاسلام حامد امامی نژاد
برنامه #رادیویی_ترنم_وحی 🌹🌹
ریحانه 🌱
#پارت57 💕اوج نفرت💕 کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم. چند لحظه به در
#پارت58
💕اوج نفرت💕
هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود.
_بلند شو روی زمین نشین.
صورتم رو ازش برگدوندم.
_بلند شوخودت رو لوس نکن.
_باید بزارید حرفم رو بزنم
خم شد و بازوم رو گرفت.
_پاشو بشین رو تخت حرف بزنیم.
یکم دستم رو کشید که ایستادم، دستم رو رها کرد و روی صندلی نشست، به تخت اشاره کرد.
کاری رو که میخواست انجام دادم. تو چشم هاش نگاه کردم.
_بگم?
_نه من میگم تو گوش کن، من دختر خودم رو خوب میشناسم.
میدونم که قلبش پاکه ولی بچس، خامه. برای همین مواظبشم.
نگار من من مسئولم. هم در برابر خدا به واسطه ی شرع. هم اگه روزی قرار بشه که برگردی به اون مرد که باید باور کنی شوهرته. اشتباه کرده، بی فکر کاری رو انجام داده، اما این چیزی از حقش کم نمی کنه.
علت اینکه من آوردمت اینجا فقط یه مسئله است که در اینده مشخص میشه.
روز اول که قرار بود بری دانشگاه بهت گفتم نباید با اقایون معاشرت داشته باشی، حتی یک سلام.گفتی نمیشه گفتم پس نرو. اون روز قول دادی و من اجازه دادم. درسته ?
_بله.
_پس پای حرفت بایست که محروم نشی.
_حس انسان دوستانم اجازه نداد گوشه ی خیابون رهاش کنم فقط همین.
_خیلی راه های دیگه هم بود برای کمک به غیر این کاری که کردی. الان بحث این نیست که چیکار. فقط برای اخرین بار بهت میگم سرت رو بنداز پایین، به درست برس.
_چشم.
_بلند شو بیا تو حال اون چایی رو هم عوض کن.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شب بعد از شام روی تخت دراز کشیدم. به هر جا که نگاه میکنم چهره ی استاد امینی رو میبینم.
یعنی اونم نسبت به من حسی داره? حتما داره که هر وقت میاد تو کلاس صدام میکنه. پس چرا امروز تو بیمارستان انقدر باهام خشک رفتار کرد?
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم.
توی انباری سرد و تاریک به خودم جمع شدم. درد مچ پا امونم روبردیده. هر لحظه منتظرم در بازبشه و دوباره بیاد سراغم. اشک روی صورتم خشک شده روی پوست صورتم تاثیر گذاشته. به سختی بلند شدم در انباری باز شد از ترس روی زمین افتادم.
با دیدن استاد امینی تو درگاه در تمام بدنم گر گرفت.
چشمم رو باز کردم به اطراف نگاه کردم. بازم کابوس دیدم، این بار اخرش به استاد تموم شد. انقدر بهش فکر کردم که تو خوابم هم اومد.
ریحانه 🌱
#پارت58 💕اوج نفرت💕 هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود. _بلند شو روی زمین نشین. صورتم رو ازش برگدون
#پارت59
💕اوج نفرت💕
پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پایین اومدم.
نمازم رو خوندم خواستم برم صبحانه رو اماده کنم که مثل همیشه عمو اقا زود تر از من اقدام کرده بود.
صبحانه رو خوردیم و بعد از کلی اول خواهش و اخر تهدید جلوی در دانشگاه خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم.
وارد دانشگاه شدم تمام وجودم چشم شده و دنبال استاد امینی میگرده. نمی دونم اسم حسم رو چی بزارم ولی هر چی هست داره دیونم میکنه.
حسم به استاد باعث شده تمام خط قرمز هام رو تو ذهنم پس بزنم.
نگاه هام بی فایده بود وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
ای کاش تمام روز هایی که می اومدم دانشگاه با استاد امینی کلاس داشتم.
با ضربه ای که بازوم خورد از فکر بیرون اومدم و ترسیده به پروانه نگاه کردم.
_سلام.
_علیک سلام. کجایی تو به ساعت دارم باهات حرف میزنم.
_ببخشید حواسم نبود.
نشست روی صندلیش و پشت چشمی برام نازک کرد.
_امروز بعد از کلاس بمون برام تعریف کن.
_تا عمواقا نیومده دنبالم میگم.
_نمی زاره بیای خونه ی ما.
ابرو هام رو بالا دادم.
_الان که بابام رو.میشناسه هم نمی زاره?
_نه.
_وای اون دیگه کیه...
استاد وارد کلاس شد و باعث شد تا پروانه بقیه ی حرفش رو نزنه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت59 💕اوج نفرت💕 پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پ
#پارت60
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم
یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی
ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد
چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه
ای خدا من چقدر بد شانسم.
_نمیخوای بلند شی
هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود
_تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی
_چرا تشکیل نمیشه
_نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده
به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم
_پاشو دیگه
باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست
_پروانه یه چی بگم راستش رو میگی
با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست
_تو میخوای با ناصری چی کار کنی ?
از سوالم جا خورد
_هان?
_مگه نمیگی ناصری رو دوست داری?
نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم
_نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره
_یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه
_نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی
نگاهم رو به کفش هام دادم
_هیچی همین جوری
ایستاد دستم.رو گرفت
_پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه
حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود
_تا کجا گفتم
_همون.روزی که قرار بود برید محضر
_اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت
_احمد رضا
این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره
احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد
_جانم عمو
شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد
عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت
_امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه
همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت
هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم
عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت
شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت
صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد
#پارت61
💕اوج نفرت💕
_چرا نمیاید درس بخونید؟
مرجان یکم از برادرش فاصله گرفت آروم گفت:
_داداش فردا تعطیلیم!
تیز نگاههش کرد.
_پس فرداش، چی کلا تعطیل شدید!
چپ چپ نگاهش کرد.
_زود بیاید اتاق درستون رو بخونید.
رفت و در اتاق رو محکم کوبید.
مرجان با لبخند نگاهم کرد.
_خب پس فردا هم تعطیلیم .
بعد هم سعی کرد کنترل شده بخنده تا صدای خندش برادرش رو عصبی تر نکنه.
از خنده ی اون منم خندم گرفت سمت کیفم رفتم و برداشتمش. مرجان ریز ریز میخندید.
_مرجان بس کن خندت عصبی ترش میکنه!
_چی کار کنم دست خودم نیست.
وارد حال شدیم خوشبختانه همه توی اتاق خودشون بودن و مستقیم رفتیم اتاق احمد رضا در زدیم و وارد شدیم.
پشت میزش نشسته بود و هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود.
بدون هیچ حرفی سر جامون نشستیم، من بی توجه به عصبانیت احمد رضا خودم رو به درس خوندن مشغول کردم ولی مرجان هنوز میخندید.
احمد رضا که از خنده های ریز ریز مرجان کلافه شده بود ایستاد و رو به مرجان گفت:
_بس میکنی یا بیام؟
مرجان خودش رو جمع و جور کرد.
سرش رو به کتاب مشغول کرد.
پشت به ما رو به پنجره ایستاد.
از اینکه عمو اقا از به نام زدن اون همه مال و اموال تفره رفته بود عصبی بود.
تواتاق بیخودی راه میرفت و این باعث از دست دادن تمرکزم شده بود اروم گفتم:
_من نمی تونم درس بخونم.
مرجان نامحسوس به برادرش نگاه کرد و لب زد:
_دلش از جای دیگه پره سر من خالی میکنه. خب انقدر رژه نرو بزار تمرکز کنیم دیگه.
صدای بلند احمد رضا باعث شد از جام بپرم و فوری به کتاب خیره بشم.
_مگه نمی گم حرف نزن؟
چند قدم سمت ما اومد که مرجان فوری گفت:
_حرف نمی زدیم، نگار سوال درسی داره. از شما میترسه بپرسه.
با چشم های گشاد به مرجان نگاه کردم من داشتم معارف میخوندم الان چه سوالی باید می پرسیدم؟
_چه سوالی؟
ترسیده نگاهش کردم اگر واقعا سوال هم داشتم الان وقتش نبود.
یکم هول شدم و تو دلم به مرجان بد و بیراه گفتم.
_از این درس که نه، یکم تو زبان مشکل دارم. حالا بعدا ازتون می پرسم.
_اصلا کلا یادم رفته بود باید باهات درس کار کنم. کتابت رو بیار بپرس.
_سه شنبه زبان داریم. حالا وقت زیاده.
_عیب نداره بپرس...
در اتاق با شتاب باز شد شکوه خانم وارد شد.
_احمد رضا بزار من زنگ بزنم به اردشیر.
روبروی مادرش ایستاد.
_زنگ بزنی چی بگی؟ مال خودشه دلش نمیخواد بده به ما.
_بیخود کرده، اول امید وار کرده بعد می زنه زیرش.
_مادر من زور که نیست!
_من باید بدونم چی شده! دیروز اینجا همه چی رو اماده کرد فقط دفترخونه رفتن موند. چی شد که یهو پشیمون شد؟
_اصلا معلوم نیست پشیمون شده باشه. نگفت که نمی زنم، گفت فعلا نه.
_تو چه ساده ای اون گوشت به دهنش مزه کرده.
سرچرخوند و متوجه حضور من شد ناخواسته و از روی ترس گفتم:
_سلام.
_سلام و درد، از کی اینجا گوش وایستادی؟
به احمد رضا نگاه کردم.
_مامان گوش واینستاده اینجا دارن درس میخونن!
_چرا اینجا؟
_مثل همیشه.
دوباره نگاه غرق در نفرتش رو به من داد سرم رو پایین انداختم. با صدای بسته شدن در اتاق سر بلند کردم هر دو رفته بودن با مشت به بازوی مرجان زدم.
_تو می دونی من از اقا می ترسم. اونم تو این شرایط، چرا الکی میگی من سوال دارم؟
دستش رو روی بازوش گذاشت.
_تو اول حرف زدی، به تو که کاری نداره، با اون اعصاب داشت می اومد سراغ من.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#همسرداری
#آقایان
لطفا از گفتن کلمات اینچنینی به همسرتان به شدت پرهیز کنید چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند.
همه زن دارن ما هم زن داریم!!!
راه بازه و جاده دراز، بفرمایید...!!!
چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟!!!
برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!!!
جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!!!
تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟!!!
تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانوادهات را!!!
تو تقصیر نداری همه زنها یک دندهشان کمه!!!
دست پختت منو یاد دوران سربازیم میندازه!!🌹🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
حواسمـان نیست
ما میگوییم و رها میکنیم
و رد میشویم
اما...
ممکن است یکی گیر کند
بین کلمه های مـا
بین قضاوت های ما
بین برداشت های مـا
"مهـربان باشیم"🌹🌹
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
@reyhane11
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
#پارت62
💕اوج نفرت💕
نگاهم رو دوباره به کتاب دادم.
من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار.
برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم :
_خانم خیلی ممنون.
حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت:
_نوش جان.
رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت.
_چرا انقدر شما زود سیر میشی؟ خیلی کم خوردی.
کفکیر رو سمت بشقابم آورد.
_اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری.
شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت:
_خودم براش میریزم.
_چه فرقی داره احمد جان من میریزم.
_فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی.
کفگیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد.
مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم.
شکوه خانم گفت:
_خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیفتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده. الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره؟
سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد.
احمد رضا خیلی اروم گفت:
_عه مامان!
_چیه به خانم بر خورد؟ بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریهت بهم میخوره.
_ابجی این حرف ها چیه میزنی؟
نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم.
_نگار بلند شو،مدرسه دیر شد.
به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد.
مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم.
سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست.
_چرا تنهایی اومدی؟
جوابش رو ندادم.
_احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی.
بازم جوابش رو ندادم
_واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی؟
_مرجان ولم کن.
_تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن.
_برام مهم نیست. نمیخوام بگی.
از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد.
کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید.
_تو چرا با من قهری! به من چه؟
_قهر نیستم اعصابم خرابه
حالمرو درک کرد و تا خونه دیگه حرف نزد. با کلید در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون.
_نگار!
ایستادم.
_به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه.
اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕