ریحانه 🌱
#پارت48 مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کر
#پارت49
خندیدم وگفتم
الان چیکار کنم؟
یه جور بپیچون بیا بیرون من کادومو بهت بدهم و برو
من که از تو کادو نخواستم
من خودم دلم میخواد یه چیزی به تو بدهم.
من الان زیر ذره بین امیرم نمیتونم بخدا
خودتو اذیت نکن. اعصاب برادرتم خورد نکن. من به امیر حق میدم بالاخره اون برادرته، نگرانته، دوستت داره. اگر تونستی بیا
فردا شب که مامانم برام تو خونه تولد میگیره مثل روال هرسال . امشب فکر کنم با امیر میرن خانه بابای زیبا که شناسنامه زیبا رو بگیرن ببرن محضر برگه ازمایشگاه و بگیرن. اگر رفتن من بهت زنگ میزنم بیا
تورو توخونه تنها میگذارن؟
نه، بابام باهاشون نمیره.
چرا؟
فکری کردم از اینکه بخواهم اعتیاد شدید پدرم را باز گو کنم خجالت کشیدم وگفتم
بابام مریضه
باشه پس من منتظر خبرتم.
تلفن را قطع کردم و از اتاقم خارج شدم. امیر را دیدم که کت و شلوار سورمه ایی اش را با یک بلیز طوسی ست کرده بود. موهایش را سشوار زده و مرتب از اتاقش خارج شد نگاهی به قد و قامت مردانه اش انداختم و دلم برایش قنج رفت. اما بعد از رفتاری که شب عید بامن کرده بود هنوز با او قهر بودم. لبخندی زد نزدیکم امدو گفت
قهری هنوز؟
از او رو برگرداندم و راهی طبقه پایین شدم. وسط راه پله ها سد راهم شدو گفت
عاطفه
نگاهی به چهره اش انداختم. بغض راه گلویم را بست از امیر انتظار بیشتر از این حرفها را داشتم. فکر میکردم اگر روزی در زندگی به مشکلی بر بخورم او مرا حمایت میکند . اما الان که من احتیاج داشتم او حرف دل مرا بفهمد او بی احساس و سنگدل شده بود.
بغضم را فروخوردم و از او رو برگرداندم ، اه که چه ارزوهایی برای مراسمات دامادی اش داشتم.
دستانم را از پشت گرفت و با حالت شوخی گفت
حالمو نگیر دیگه، دارم میرم شناسنامه زیبا رو بگیرم ببرم عقدش کنم. زن داداش داربشی هر روز مثل سگ و گربه بپرید بهم و سرمن دعواتون بشه.
خودم را رهانیدم وگفتم
ایشالا خوشبخت بشی.
دستم را گرفت مسیر رفته مرا برگرداند و گفت
الان یک ماهه که تو با من قهری ، بس کن دیگه
به در اتاقش تکیه دادم و گفتم
دلم میخواد تا ابد با تو قهر بمونم. چطور خودت باید با اون کسی که دلت میخواد ازدواج کنی اما من باید .....
اون پسره به درد تو نمیخورد.
برای همه تو باید تصمیم بگیری؟
عاطفه جان، اون در حد ما نبود.
الان زیبا در حد ماست؟ باباش بازنشسته اموزش پرورش خونشونم از ما منطقه ش خیلی پایین تره. دوست داری از هفته اینده که وارد خونه ما میشه این مسئله رو مدام براش متذکر بشم.
من میدونم تو اگر با اون ازدواج کنی چند ماه بعد نظرت برمیگرده و طلاق میخوای
پوزخندی زدم وگفتم
خودت میبری و میدوزی و تنمم میکنی بعد هم از تنم در میاری و دوباره پاره ش میکنی . انگار نه انگار که عاطفه یه دختر 26ساله لیسانسس که تو.جامعه گشته و شاغله.
همه اینهایی که داری درباره خودت میگی اگر درست بود انتخابت یه بچه پایین شهری مکانیک نبود.
یه جوری درباره ش صحبت میکنی انگار دزده، قاتله، ادم رباست.
امیر دستش را سرشانه م گذاشت و گفت
خاطرت خیلی برام عزیزه. خیلی هم دوستت دارم . اما جنازه ت رو هم رو دوش اون پسره نمیگذارم. قرارم باهاش این شد که دور و ورت افتابی نشه، اما چند دقیقه پیش بهش زنگ زدی و اونم جوابتو داد.
کمی مضطرب شدم. امیر ادامه داد
با تو دیگه کاری ندارم ولی ببین چه مرتضی ایی برات بسازم. بشین و تماشا کن.
دهانم از لحن تهدید امیز امیر بازماندو امیر ادامه داد
هزار تا برنامه نصب کردم رو گوشیت دست بهش بزنی خبردار میشم.
سپس از کنارم گذشت و پله هارا تند تند پایین رفت. بالب گزیده به زمین خیره ماندم. بلافاصله بعد از رفتن امیر و مامان سراغ بابا رفتم وگفتم
من یه کار کوچیک بیرون دارم. زود برم و بیام؟
بابا سری تکان دادو گفت
به امیر یه زنگ بزن، بهش بگو بعد برو
زود برمی.گردم
میترسم بری بابا، صدای برادرت در بیاد
خیلی زود برمیگردم
باشه برو ، ولی اگر اومد دید نیستی مسئولیتش پای خودته ها، نگی بابا اجازه داد که من حوصله سرو صداشو ندارم.
از اینهمه ذلیلی پدرم در مقابل امیر بدم می امد اما الان وقت این حرفها نبود.
تلفن خانه را برداشتم و با مرتضی قرارمان را هماهنگ کردم
ریحانه 🌱
#پارت48 مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کر
#پارت49
خندیدم وگفتم
الان چیکار کنم؟
یه جور بپیچون بیا بیرون من کادومو بهت بدهم و برو
من که از تو کادو نخواستم
من خودم دلم میخواد یه چیزی به تو بدهم.
من الان زیر ذره بین امیرم نمیتونم بخدا
خودتو اذیت نکن. اعصاب برادرتم خورد نکن. من به امیر حق میدم بالاخره اون برادرته، نگرانته، دوستت داره. اگر تونستی بیا
فردا شب که مامانم برام تو خونه تولد میگیره مثل روال هرسال . امشب فکر کنم با امیر میرن خانه بابای زیبا که شناسنامه زیبا رو بگیرن ببرن محضر برگه ازمایشگاه و بگیرن. اگر رفتن من بهت زنگ میزنم بیا
تورو توخونه تنها میگذارن؟
نه، بابام باهاشون نمیره.
چرا؟
فکری کردم از اینکه بخواهم اعتیاد شدید پدرم را باز گو کنم خجالت کشیدم وگفتم
بابام مریضه
باشه پس من منتظر خبرتم.
تلفن را قطع کردم و از اتاقم خارج شدم. امیر را دیدم که کت و شلوار سورمه ایی اش را با یک بلیز طوسی ست کرده بود. موهایش را سشوار زده و مرتب از اتاقش خارج شد نگاهی به قد و قامت مردانه اش انداختم و دلم برایش قنج رفت. اما بعد از رفتاری که شب عید بامن کرده بود هنوز با او قهر بودم. لبخندی زد نزدیکم امدو گفت
قهری هنوز؟
از او رو برگرداندم و راهی طبقه پایین شدم. وسط راه پله ها سد راهم شدو گفت
عاطفه
نگاهی به چهره اش انداختم. بغض راه گلویم را بست از امیر انتظار بیشتر از این حرفها را داشتم. فکر میکردم اگر روزی در زندگی به مشکلی بر بخورم او مرا حمایت میکند . اما الان که من احتیاج داشتم او حرف دل مرا بفهمد او بی احساس و سنگدل شده بود.
بغضم را فروخوردم و از او رو برگرداندم ، اه که چه ارزوهایی برای مراسمات دامادی اش داشتم.
دستانم را از پشت گرفت و با حالت شوخی گفت
حالمو نگیر دیگه، دارم میرم شناسنامه زیبا رو بگیرم ببرم عقدش کنم. زن داداش داربشی هر روز مثل سگ و گربه بپرید بهم و سرمن دعواتون بشه.
خودم را رهانیدم وگفتم
ایشالا خوشبخت بشی.
دستم را گرفت مسیر رفته مرا برگرداند و گفت
الان یک ماهه که تو با من قهری ، بس کن دیگه
به در اتاقش تکیه دادم و گفتم
دلم میخواد تا ابد با تو قهر بمونم. چطور خودت باید با اون کسی که دلت میخواد ازدواج کنی اما من باید .....
اون پسره به درد تو نمیخورد.
برای همه تو باید تصمیم بگیری؟
عاطفه جان، اون در حد ما نبود.
الان زیبا در حد ماست؟ باباش بازنشسته اموزش پرورش خونشونم از ما منطقه ش خیلی پایین تره. دوست داری از هفته اینده که وارد خونه ما میشه این مسئله رو مدام براش متذکر بشم.
من میدونم تو اگر با اون ازدواج کنی چند ماه بعد نظرت برمیگرده و طلاق میخوای
پوزخندی زدم وگفتم
خودت میبری و میدوزی و تنمم میکنی بعد هم از تنم در میاری و دوباره پاره ش میکنی . انگار نه انگار که عاطفه یه دختر 26ساله لیسانسس که تو.جامعه گشته و شاغله.
همه اینهایی که داری درباره خودت میگی اگر درست بود انتخابت یه بچه پایین شهری مکانیک نبود.
یه جوری درباره ش صحبت میکنی انگار دزده، قاتله، ادم رباست.
امیر دستش را سرشانه م گذاشت و گفت
خاطرت خیلی برام عزیزه. خیلی هم دوستت دارم . اما جنازه ت رو هم رو دوش اون پسره نمیگذارم. قرارم باهاش این شد که دور و ورت افتابی نشه، اما چند دقیقه پیش بهش زنگ زدی و اونم جوابتو داد.
کمی مضطرب شدم. امیر ادامه داد
با تو دیگه کاری ندارم ولی ببین چه مرتضی ایی برات بسازم. بشین و تماشا کن.
دهانم از لحن تهدید امیز امیر بازماندو امیر ادامه داد
هزار تا برنامه نصب کردم رو گوشیت دست بهش بزنی خبردار میشم.
سپس از کنارم گذشت و پله هارا تند تند پایین رفت. بالب گزیده به زمین خیره ماندم. بلافاصله بعد از رفتن امیر و مامان سراغ بابا رفتم وگفتم
من یه کار کوچیک بیرون دارم. زود برم و بیام؟
بابا سری تکان دادو گفت
به امیر یه زنگ بزن، بهش بگو بعد برو
زود برمی.گردم
میترسم بری بابا، صدای برادرت در بیاد
خیلی زود برمیگردم
باشه برو ، ولی اگر اومد دید نیستی مسئولیتش پای خودته ها، نگی بابا اجازه داد که من حوصله سرو صداشو ندارم.
از اینهمه ذلیلی پدرم در مقابل امیر بدم می امد اما الان وقت این حرفها نبود.
تلفن خانه را برداشتم و با مرتضی قرارمان را هماهنگ کردم
ریحانه 🌱
#پارت48 ❣زبان عشق❣ امیر روی تختم دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی می کرد با اخم گفتم _تو ای
#پارت49
❣زبان عشق❣
سمت در رفتم بلند شد و اومد سمتم دستش رو محکم دور صورتم گرفت و گفت
_ خونه من چه غلطی میخوای بکنی؟
به سختی و با ترس گفتم
_هیچی... به خ...دا اصلا نمی ر..م همین جا میمونم
دستش را رها کرد خیلی عصبی بودو تند تند و عمیق نفس بکشید چایی نصفه ای که تو لیوان بود رو دستش دادم و نشستم کنارش
_ تو چرا انقدر از عمه اینا بدت میاد خیلی
محکم گفت
_بدم نمیاد
_ چرا دیگه از شماره عمه و احمد آقا تو گوشیم ناراحت می شی بعد از رفتن به آنجا انقدر عصبی ناراحت می شی.
_ تمومش کن دنیا
_ آخه...
تیز نگاهم کرد
_فهمیدی
_خیلی خوب بابا نگو
دیگه حالش جا نیومد هر چی مامان اصرار کرد نهار بمونه نموند رفت از اینکه اینقدر به خانواده عمه حساس بود کنجکاو شدم باید از همه چیز سر در بیارم تلفن خونه رو برداشتم و زنگ زدم به پریسا بیاد خونمون به کم تر از دقیقه ایی اومد دستش رو محکم گرفتم بردم بالا
_دستمو ول کن چه خبرته
_یه سوال بپرسم جواب میدی
_بپرس ببینم سوالت چیه
_ چرا امیر از عمه اینا بدش میاد
پریسا مکثی کرد خیره نگاهم کرد شونه هاش داد بالا و لب زد
_ نمی دونم
میدونستم که امیر را خیلی دوست داره برای همین با التماس لب زدم
_بگو جون امیر نمی دونم
_وای دنیا چرا قسم میدی
_ تو رو خدا خیلی برام مهمه
_ من دنبال شر نیستم
_ حدسم درست بود بدش میاد اره
باترس ترس نگاهم کرد و لب پایینش رو به دندون گرفت وبا دندونش بازی کرد لب هاش رو جلو داد و نفس عمیق کشید
_ ازعمه که بدش نمیاد
_از احمد آقا بدش میاد؟
_ نه بابا بیچاره اون اصلا به کسی کار نداره
_ پس چی؟
_ قول میدی اصلاً در این رابطه هیچی به هیچکس نگی
_ باشه قول
_دنیا اگه بگی من گفتم امیر من رومی کشه ها
_نمیگم دیگه بگو
کمی من من کرد و گفت
_مهدی هم خواستگارت بود به همین خاطر امیر تلاش داشت زودتر عقد کنید می ترسید مهدی عنوان کنه تو بین مهدی و امیر، مهدی رو انتخاب کنی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت49
💕اوج نفرت💕
صبح برای صبحانه بیرون نرفتم. مرجان یه لقمه بهم داد همون رو تو اتاق خوردم. لباسم رو پوشیدم. خوشبختانه کسی تو حال نبود به سرعت وارد حیاط شدم که جلوی در ورودی با رامین رو به رو شدم نگاهش با همیشه فرق داشت اروم گفت:
_سلام.
این اولین باری بود که بهم سلام میکرد. معمولا من سلام میدادم و هیچ وقت جواب نمی گرفتم. اب دهنم رو قورت دادم، نگاهم رو ازش گرفتم و سلام ارومی گفتم
میخواستم از کنارش رد شم ولی کاملا جلوم ایستاده بود و کنار نمی رفت به هر سختی بود گفتم.
_میشه برید کنار.
یه جوری که انگار تو خودش نبوده نگاهم کرد و فوری رفت کنار.
_ببخشید، حواسم نبود. بفرمایید.
چشم هام از شدت تعجب باز مونده بود. رامین داشت با من با احترام صحبت میکرد.
با تردید بهش نگاه کردم و سمت در حیاط حرکت کردم. با صدای بوق ماشین احمد رضا متوقف شدم.
مرجان با عجله از خونه بیرون اومد و رفت سمت ماشین احمد رضا و رو به من گفت:
_بیا امروز با ماشین میبرمتون.
به خاطر کار دیشبم از احمد رضا خجالت می کشیدم ولی چاره ای جز رفتن تو ماشین نداشتم.
در رو باز کردم و صندلی عقب نشستم سلام ارومی گفتم.
اروم تر از خودم جوابم رو داد ماشین رو از حیاط بیرون برد. سمت مدرسه حرکت کرد. تو راه مرجان فقط شلوغ بازی کرد دو سه باری خودش رو انداخت رو دست احمد رضا، اونم تحویلش میگرفت. و با محبت باهاش رفتار میکرد. گاهی هم از تو آینه به من نگاه می کرد. نگاه من به این خواهر رو برادر پر از حسرت نداشتن موقعیتشون بود
اینکه چرا من انقدر تنها و بی کسم. خیلی دلم میخواست منم یه برادر بزرگ تر داشتم تا باهاش شوخی میکردم. خودم رو براش لوس میکردم. نگاه ازشون برداشتم و به بیرون خیره شدم .
جلوی در مدرسه ایستاد بدون هیچ حرفی پیاده شدم و پشت به ماشین منتظر مرجان موندم که صدای مرجان باعث شد برگردم و بهشون نگاه کنم.
_عه داداش، شما هم مگه میاید.
احمد رضا کتش رو مرتب کرد کیف پولش رو دستش گرفت و در ماشین رو بست.
_اره میام با نگار بریم پیش مدیرتون.
کلا یادم رفته بود که امروز قراره تو دفتر توبیخ بشم.
با خانواده ی پروا وارد مدرسه شدم.
استرس تمام وجودم رو گرفته بود مرجان خداحافظی کرد و وارد صف شد. ولی من به خواست احمد رضا با اون وارد سالن شدم. خانم اینانلو جلو اومد و چشم غره ای بهم رفت.
_صولتی شما کلا عشقی زندگی میکنی?
احمد رضا که از ادبیات ناظم مدرسه خوشش نیومد گفت.
_سلام، خانم ضیاعی اگه امروز هستن من باهاشون در خصوص نگار کار دارم وگرنه که ما بریم فردا بیایم.
پشت چشمی برای احمد رضا نازک کرد.
_هستن هماهنگ میکنم برید داخل.
اینو گفت و سمت دفتر رفت.
_رامین جلوی در چی بهت گفت?
از سوالش شکه شدم.
_چی?
_میگم چی بهت میگفت جلوی در?
اب دهنم رو قورت دادم.
_آهان، هیچی فقط سلام کرد.
ابروهاش رو بالا داد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_سلام! اون همه حرف زدید فقط،گفت سلام.
_اقا ما حرف نزدیم. ایشون گفتن سلام منم جواب دادم. بعد گفتم میشه برید کنار گفتن ببخشید حواسم نبود.
_رامین به تو گفت ببخشید!
_به خدا راست میگم اقا. همین بود فقط.
صدای خانم اینانلو باعث شد تا احمد رضا چشم ازم برداره.
_تشریف ببرید داخل.
دوباره نگاهم کرد.
_باید باهات مفصل حرف بزنم.
اینو گفت و از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم.
سخت ترین روز مدرسه ام اون روز بود.
خانم ضیاعی مصمم به اخراجم بود و احمد رضا قصد داشت تا نظرش رو عوض کنه. منم اروم گریه میکردم.
بالاخره احمد رضا پیروز شد و بعد از گرفتن کلی تعهد قرار شد در صورت تکرار اخراج بشم.
از دفتر بیرون اومدیم احمد رضا با ناراحتی گفت:
_مثل ادم بشین درست رو بخون. دیگم از این غلط ها نکن.
سرم رو پایین انداختم.
_چشم.
یه دستمال از جیبش در اورد و گرفت سمتم.
_پاک کن اشک هات رو.
دستما رو گرفتم و صورت خیسم رو پاک کردم.
خواست بره که صداش کردم.
_آقا
برگشت سمتم.
_بابت امروز خیلی ممنون.
لبخند بی جونی زد و رفت
سمت کلاس قدم برداشتم تمام حواسم به نگاه متفاوت رامین بود.
به احترامی که بهم گذاشت. به کلماتی که تا حالا کسی تو اون خونه بهم نزده بود.
"ببخشید حواسم نبود ،بفرمایید"
این جمله ی دوفعلی، انچنان جذاب و متفاوت هم نبود، اما لحنش طوری بود که دوست داشتم بهش فکر کنم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت49
🍀منتهای عشق💞
_ فهمیدم.
_ آفرین. برو پیش مامان بشین، از کنار مامان تکون هم نمیخوری! دو ساعت دیگه تحمل کنی، میریم خونه.
مثل دفعههای پیش نکن رویا! هر بار دور هم میشینیم و اینجا مهمونیه، تو خرابش میکنی. این پدربزرگ و مادربزرگ، دلشون به تو خوشه.
_ هیچی نمیگم.
تاکیدی گفت:
_ امیدوارم!
با سر به دَر اشاره کرد. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم. زن عمو لبخند ریزی گوشه لبهاش بود، هر چند سعی میکرد پنهانش کنه، اما چون روی کل صورتش نقش بسته بود کار بیشتری از دستش بر نمیاومد.
عمو کنار آقاجون نشسته بود و آهسته در گوشش صحبت میکرد. خاله طبق معمول تنها به زمین خیره شده بود. با دیدن من لبخند کمرنگی زد. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم.
_ خاله من زن محمد، نمیشما!
_ میدونم خاله جان، گفتم نه.
_ اگر بزارید خودمم میگم!
_ نه تو حرف نزن زشته. از چشم من میبینند.
نمیدونم مهشید به رضا چی گفت که رضا تا آخر شب گاهی با خشم به من نگاه میکرد. شاید از اینکه من نه گفتم یا خاله جواب قطعی رو داده ناراحته.
هرچی باشه قصد ازدواج با مهشید رو داره؛ هر چند که سن هردوشون کمه، اما بالاخره نیتی دارند که با جواب منفی من، احتمال داره مهشید هم جواب مثبت نده.
من نمیتونم زندگی خودم رو فدای زندگی دیگران کنم. نیم نگاهی پنهانی به علی انداختم. تمام هوش و حواسم پیش علیِ. خاله گفت چند نفری رو براش در نظر گرفتن؛ یعنی کیه این دختر!
خاله میخواد براش بره خواستگاری؛ چرا حواسشون به من نیست! چرا هیچ کس از اعضای خانواده به من و علی فکر نمیکنه! چرا آقاجون قصد داره من رو از اون خونه بیرون بکشه!
بعد از خوردن شام، دخترای عمه شروع به شستن ظرفها کردن. نمیدونم بعد از اون رفتارشون؛ تو اتاق عمه چی بهشون گفت که از اتاق بیرون نیومدند و وقتی هم که اومدند به خاله نگاه نمیکردن.
مامان شیفت کاری علی رو برای فردا بهانه کرد و قصد رفتن کرد. از همه خداحافظی کردیم. از ترس تهدید علی، برای خداحافظی هم به محمد نگاه نکردم. زنعمو برعکس لحظهی ورودمون، برای خداحافظی حسابی با خاله گرم گرفت.
فکر میکردم که عمو مجتبی از دست من و خاله ناراحت شده باشه و دیگه بهمون محل نده، اما برای برگشت اجازه نداد با آژانس برگردیم و خودش ما رو رسوند. تقریباً همه روی سر و کله هم نشستیم تا توی ماشینش جا بشیم.
تا خونه توی فکر بودم و حواسم به حرفهای زده شدهای بود که وقتی من رو بیرون کردن، گفتن.
عمو ما رو پیاده کرد و بعد از خداحافظی رفت. همه وارد خونه شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀