eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_45 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از سرویس خارج شدم ، مدارکی که امیر گفته بود را برای
چیکار میکنی؟ بهت گفتم عین بچه ادم رفتار کن ابرو دوستت نره. رامین برادر شهره لای در امدو گفت چیشده؟ امیر محقرانه کتف من را کشیدو رو به رامین گفت اینو ببین، من دارم جمعش میکنم. توهم خواهرتو جمع کن.. مگه چیار کردن امیرخان. دیشب ساعت چند اومد خونه؟ مگه شام خونه شما نبود؟ امیر پوزخندی زدو گفت نخیر ، خواهر من خودشم معلوم نشد دیشب کجا بوده. میگه شهره از کرج خرید داشت ما اونجا بودیم. رامین به سمت شهره چرخید. گوشی مرتضی در دستان شهره بود. اشک از چشمانم جاری شد. رامین رو به شهره گفت کجا بودی دیشب؟ با عاطفه کرج خرید داشتیم. تو که دست خالی اومدی خونه، چیزی نخریدی؟ شهره نگاهی به من انداخت و من سر تاسف تکان دادم. امیر دستش را به سمت او دراز کردو گفت بده اون گوشی و. شهره گفته امیر را اطاعت کرد. گوشی را امیر در جیبش نهادو گفت ببخشید رامین جان. سپس مرا کشان کشان به سمت ماشین برد. شهره احمق به جای اینکه گالری را پاک کند برنامه ایی که با مرتضی چت میکردم را پاک نموده بود. امیر گالری را باز کرد. دلم میخواست زمین دهن باز کندو مرا ببلعد ، ازشدت خجالت نفسم سنگین بالاو پایین میشد. در ژست های مختلف عکس دو نفره من و مرتضی را نگریست . سپس ماشین را روشن نمودو حرکت کرد صدای ویبره گوشی مرتضی بلند شد. ان را از جیبش در اورد نگاهی به صفحه انداخت و گفت عشقم. سپس چشم خره ایی به من رفت وگفت یه عشقمی نشونت بدهم. به شب نرسیده من این بی ناموس و پیداش میکنم. سپس مرا به خانه برد و راهی اتاق خودش کرد در راهم رویم قفل نمودو کلید را در جیبش گذاشت. صدای مامان را میشنیدم که گفت کجا میری؟ میرم تا شب هم نمیام. درو باز کن، بچه م گرسنه س بیخودکرده گرسنه س. امیر جان کلیدو به من بده من براش اب و غذا ببرم ، یه وقت دستشویی داشته باشه. صدای پای امیر را میشنیدم که پله ها را پایین رفت. مامان از پشت در گفت خوبی عاطفه؟ مامان یه کار برام میکنی؟ چیکار ؟ سرکمد من یه کیفه تو زیپ کوچیکه داخلش یدونه کلید اتاق امیر هست درو رو من باز کن. دخترتو چه سرنترسی داری اگر برگرده که میکشت. من یه غلطی کردم. امیر فهمیده، اگر درو باز نکنی میره یه کار دست خودش میده ها مدتی گذشت صدای چرخش کلید امد. مامان در را باز کردو ارام گفت سرو صورتتو ترکونده. اشک از چشمانم جاری شد. مامان دستم را گرفت وگفت بیا بریم پایین رو صورتت یخ بگذارم دوروز دیگه عیده با این قیافه کجا ببرمت. من را از پله ها پایین برد. گوشی مامان را از روی اپن برداشتم. شماره مرتضی را گرفتم اما اشغال بود. حدود یک ربع مامان صورتم را با یخ ماساژ دادو من شماره مرتضی را گرفتم اما یکدم اشغال بود. به ناچار براش نوشتم این گوشی مامانمه، امیر همه چیزو فهمیده، ازت خواهش میکنم جواب تلفن امیر رو نده، یه وقت باهاش قرار نگذاری ها، امیر برج زهرماره. پیام را ارسال نمودم و از گوشی مامان پاک نمدم. تاریخچه تمایش را هم پاک کردم به سرویس رفتم و سپس وارد اتاق امیر شدم و در را به روی خودم قفل نمودم.
ریحانه 🌱
#پارت46 چیکار میکنی؟ بهت گفتم عین بچه ادم رفتار کن ابرو دوستت نره. رامین برادر شهره لای در امدو
روز،خیلی سختی بود. تمام مدت را در اتاق امیر رژه میرفتم و با بیخبری ازهمه جا دست و پنجه نرم میکردم ساعت هول و هوش دوازده شب بود. روی زمین نشستم و سرم را روی تخت امیر گذاشته بودم. که صدای چرخش کلید تپش قلبم را بالا برد. امیر وارد اتاق شد. نگاهی به من انداخت و گفت بلند شو گورتو گم کن اتاق خودت. برخاستم. و با احتیاط از کنارش گذشتم. دست در جیبش کرد گوشی خودم را در اوردو گفت این گوشی خودت، گوشی اون بیشرف هم دادم به خودش. دلم میخواست امیر بیشتر توضیح بدهد خیره به اوماندم. اما وقتی سکوتش را دیدم به اتاق خودم رفتم و دراز کشیدم. گوشی ام را نگاه کردم صفر صفر بود. نه برنامه ایی، نه شماره ایی و حتی پیامکی هیچ چیزنداشت. بلافاصله برای شهره نوشتم خوبی؟ دقایقی بعد شهره نوشت شما؟ برایش نوشتم عاطفه م دیگه شمارتو عوض کردی؟ سری تکان دادم وگفتم امیر عوض کرده. چه خبر؟ ابرو حیثیتم رفت. تو چی شدی؟ رامین خیلی دعوام کرد. مجبور شدم راستشو بگم ابرو منو بردی؟ چاره ایی نداشتم بخدا . از اون چه خبر؟ امیر رفته سراغش نگاهی به در انداختم و بلافاصله شماره شهره را گرفتم ارام گفت الو من هم اهسته گفتم پیام نده ، امیر گوشیمو هک کرده پیام های من واسه اونم میره. چه جوری؟ نمیدونم. یه زنگ به مرتضی بزن به من خبر بده ببینم چه خبر شده؟ باشه خداحافظ. تلفنم را بی صدا نمودم و به ان خیره شدم. دقایقی بعد با لرزش گوشی ام.ان را وصل نمودم. و گفتم چی شده؟ رفته سراغ مرتضی زده داغونش کرده. مرتضی میگه هرچی بهش گفتم من میخوامش، میگیرمش، عاشقشم گوشش بدهکار نشدو فقط تهدیدم میکرد که بیچاره ت میکنم. بدبختت میکنم. در مغازتو گل میگیرم. و از این حرفها مرتضی رو هم زده؟ اره مثل اینکه. الان من استرس دارم. صبح باهات حرف میزنم. باشه خداحافظ ان شب را تاصبح نخوابیدم. دم دمای صبح بود که با صدای مامان چرتم پرید. برخاستم وگفتم بله مامان پاشو بیا پایین نگاهی به صورتم انداختم، خوشبختانه اثری از کتکی که دیروز خورده بودم در سرو صورتم نبود. پله ها را پایین رفتم بابا هم سرجایش نبود. رو به مامان گفتم امیر و بابا کجان؟ رفتند بیرون.الان گوشیم زنگ خورده دیدم یه خانمه س اسمش مریمه. با شنیدن نام مریم خواهر مرتضی قلبم به تپش افتا د مامان که چهره اش عصبی بود گفت میگه من میخوام عاطفه خانم رو واسه برادرم خاستگاری کنم. بهش میگم شما کی هستی خونت کجاست؟ ادرس پایین شهرو میده و میگه خودشون همدیگرو میشناسن ، گویا اقا پسرتون هم دیروز اومده داداش منو زده، داداش من جنایت نکرده عاشق شده. سپس رو به من گفت میگه داداشم مکانیکی داره، یه واحد اپارتمان هفتاد متری داره ماشین هم داره. دیپلمه س،تو واقعا پوریا رو با اینهمه دارایی و شرایط خوب و تحصیلات عالی گذاشتی کنارو میخوای زن یه مکانیک پایین شهری بشی؟ مامان مگه همه چیز پوله؟ دهنتو ببندو از جلوی چشمم گمشو. ولی مامان من دوسش دارم. این چرندیاتی که اون زنه گفت و حرفهایی که تو میزنی و به امیر نمیگم. فعلا از جلوی چشمم گمشو تا داداشت بیاد بگم تکلیفتو معلوم کنه . همینم مونده جلو زن عموهات و زن دایی هات بچه من زن یه مکانیک بشه. شماها چرا اینقدر به مادیات فکر میکنید؟ خفه شو عاطفه. پوریا عاشق توإ، پسر به اون خوبی، پولش از پارو بالا میره..... من پوریا رو دوست ندارم مامان چرا نمیفهمی؟ این پسره ی گدا گشنه رو دوست داری؟ همه چیز پول نیست. منم میدونم همه چیز پول نیست اما تو با اون نمیتونی زندگی کنی تو عادت به فقر نداری. اون اندازه ما پولدار نیست. والا اندازه خودش داره مامان با کلافگی گفت از جلویی چشمم برو با چشمان اشک الود گفتم مامان من اونو دوسش دارم. تو بیخود میکنی؟ چرا میخواهید کاری کنید که من همیشه چشمم دنبال اون باشه؟ عاطفه بمیری هم من نمیگذارم با اون ازدواج کنی. الان برو بالا تو اتاقت رگ دستتو بزن بمیر، اما من اجازه نمیدم تو جلوی امیل ابروی منو ببری. بی پول هاابرو میبرن؟ خفه شو جواب منو بده یکی که فقیره ابروی تورومیبره؟ الان عرفان بهت ابرو میده؟ خانواده زیبا هم معمولیند پس چرا رفتی خاستگاریش. زیبا پزشکه. من میرم خاستگاریش میارمش اینجا جهیزیش هرچی کم داشته باشه خودم میخرم میگذارم خونش اب هم از اب تکون نمیخوره، اجازه نمیدم احدی بفهمه که عروسم جهیزیش کم بوده تورو هم شوهر بدهم. برای حفظ ابروم. خونه بدم. عروسی بگیرم. طلابخرم. جهیزیه بدم اره؟ اولا اون خودش پول داره عروسی بگیره. یه عروسی ساده نه خیلی تجملاتی بعد هم طلا به چه درد من میخوره ؟ کارهم که داره عاطفه یک کلمه دیگه حرف بزنی زنگ میزنم به امیرمیگم بیاد خونه بزنه لهت کنه. بروتوی اتاقت. ناامید پله ها را بالا رفتم. دلم را به دریا زدم و شماره مرتضی را گرفتم مدتی بعد گفت بله سلام باشنیدن صدای من گفت تویی عاطفه اره منم، چی شد
ریحانه 🌱
#پارت47 روز،خیلی سختی بود. تمام مدت را در اتاق امیر رژه میرفتم و با بیخبری ازهمه جا دست و پنجه نرم
مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کرد به فحش دادن وتهدید کردن. گفتم من میخوام خواهرتو بگیرم. گفت ادرس بده ، ادرس دادم اومد دم مغازه تا میتونست منو زد توهم زدیش؟ نه، من به خاطر تو هیچی بهش نگفتم. ابروی منو تو کسبه برد. ولی من هیچ اهانتی بهش نکردم . به خواهرم گفتم زنگ بزنه به مامانت قضیه رو رسمی کنه، مامانت هم هرچی از دهنش در اومده به مریم گفته. من معذرت میخوام. فدای سرت، هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد. من تورو میخوام پای عواقبش هم هستم. بغض راه گلویم را بست و گفتم مرسی. گریه نکنی ها عروسک کوچولو. توکلت بخدا باشه، اگرقسمت هم باشیم خودش همه چیزو راست و ریست میکنه. چرا باید اینجوری بشه مرتضی؟ من از تو خجالت میکشم چرا خانواده من به تو و خواهرت بی احترامی کردند. مرتضی خندیدوگفت ایراد نداره. سپس اهی کشیدو گفت میدونی عاطفه، تو این سی سال، زندگی به من ثابت کرد که همیشه همه چیز اونطوری نمیشه که ما میخواهیم. شمرده شمرده و با لحن شعر خوانی ادامه داد گاهی گمان نمیکنی ولی میشود، گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود. اشک ناخواسته از گوشه چشمانم جاری شد. مرتضی ادامه داد بقول یه دوست قدیمی من همه تلاشمو میکنم باید ببینم اون بالایی برام چی رقم زده. بغضم را فروخوردم وگفتم کاری نداری؟ زیاد باهاشون درگیر نشو. دوروز دیگه عیده واسه خانمی عیدی گرفته بودم اما فکر نکنم بتونم بهت بدمش. تاریخ سفرتون مال چه موقع است؟ با کلافگی گفتم متاسفانه فردا بعد از ظهر اگر تونستی باهام تماس بگیر باشه عزیزم کی رمیگردی؟ بیست فروردین اون پسره پوریا هم با شما میاد؟ نه اون میره انگلیس پیش باباش خداروشکر کاری نداری مرتضی نه خداحافظ. شماره ش را پاک نمودم. ان سال عید از سفر به ان هیجان انگیزی چیزی متوجه نشدم. هوش و حواسم پیش مرتضی بود. امیر و مامان ثانیه ایی رهایم نمیکردند تا من یک پیام بدهم. از همه چیز بهتر این بود که با عوض شدن خطم پوریا دیگر شماره م را نداشت. به تهران بازگشتیم رویتختم دراز کشیده بودم که تلفنم زگ خورد با دیدن شماره از انگلیس سرتاسفی تکان دادم و صفحه را بی میلی لمس کردم. با شنیدن صدای عمو شهروز بابای پوریا صاف نشستم و گفتم سلام عمو سلام دخترم. حالت چطوره؟ سال نوت مبارک ممنون سال نوی شماهم مبارک. افریقا خوش گذشت؟ ممنون جاتون خالی بود. شهروز مکثی کردو ادامه داد عاطفه جان، این اقا پسر منو به غلامی قبول میکنی؟ دهانم قفل شد. انتظار این حرف را نداشتم ، شهروز ادامه داد بیست روزه اینجاست. بیست میلیارد بار به من گفته من عاطفه رو دوست دارم ، تو همیشه منو ول کردی و رفتی اینبار لااقل یه کار واسه من بکن. عمو شهروز اخه من دوست ندارم با پوریا ازدواج کنم. پوریا مثل داداش منه. عاطفه جان. تو زن پوریا بشو خوشبختیتو من تضمین میکنم. هرچی که تو بگی همون کارو میکنم. هر شرطی بگذاری قبول، تو فقط لب تر کن من از اینور دنیا برات اطاعت میکنم. شما خیلی خوبی من ازت ممنونم اما بخدا من نمیتونم با پوریا ازدواج کنم پوریا خیلی تو رو دوست داره عاطفه پوریا خیلی خوبه پسر اقاییه ، من جز خوبی چیزی ازش ندیدم اما.... حالا یه بار دیگه بخاطر من روی این قضیه فکر کن من دوباره زنگ میزنم جواب میگیرم ازت. عمو شهروز بی ادبی منو ببهشید ولی باور کنید من اگر هزار سال هم فکر کنم تهش اینه که من پوریا رو دوست ندارم. اینقدر لج باز نباش بچه، برو دوسه روز فکرهاتو بکن. دوباره زنگ میزنم. ارتباط قطع شد. شماره مرتضی را گرفتم مرتضی به گرمی گفت جانم سلام عزیزم. خوبی ممنون. پس فردا تولدته بیست و پنج روزه ندیدمت
ریحانه 🌱
#پارت48 مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کر
خندیدم وگفتم الان چیکار کنم؟ یه جور بپیچون بیا بیرون من کادومو بهت بدهم و برو من که از تو کادو نخواستم من خودم دلم میخواد یه چیزی به تو بدهم. من الان زیر ذره بین امیرم نمیتونم بخدا خودتو اذیت نکن. اعصاب برادرتم خورد نکن. من به امیر حق میدم بالاخره اون برادرته، نگرانته، دوستت داره. اگر تونستی بیا فردا شب که مامانم برام تو خونه تولد میگیره مثل روال هرسال . امشب فکر کنم با امیر میرن خانه بابای زیبا که شناسنامه زیبا رو بگیرن ببرن محضر برگه ازمایشگاه و بگیرن. اگر رفتن من بهت زنگ میزنم بیا تورو توخونه تنها میگذارن؟ نه، بابام باهاشون نمیره. چرا؟ فکری کردم از اینکه بخواهم اعتیاد شدید پدرم را باز گو کنم خجالت کشیدم وگفتم بابام مریضه باشه پس من منتظر خبرتم. تلفن را قطع کردم و از اتاقم خارج شدم. امیر را دیدم که کت و شلوار سورمه ایی اش را با یک بلیز طوسی ست کرده بود. موهایش را سشوار زده و مرتب از اتاقش خارج شد نگاهی به قد و قامت مردانه اش انداختم و دلم برایش قنج رفت. اما بعد از رفتاری که شب عید بامن کرده بود هنوز با او قهر بودم. لبخندی زد نزدیکم امدو گفت قهری هنوز؟ از او رو برگرداندم و راهی طبقه پایین شدم. وسط راه پله ها سد راهم شدو گفت عاطفه نگاهی به چهره اش انداختم. بغض راه گلویم را بست از امیر انتظار بیشتر از این حرفها را داشتم. فکر میکردم اگر روزی در زندگی به مشکلی بر بخورم او مرا حمایت میکند . اما الان که من احتیاج داشتم او حرف دل مرا بفهمد او بی احساس و سنگدل شده بود. بغضم را فروخوردم و از او رو برگرداندم ، اه که چه ارزوهایی برای مراسمات دامادی اش داشتم. دستانم را از پشت گرفت و با حالت شوخی گفت حالمو نگیر دیگه، دارم میرم شناسنامه زیبا رو بگیرم ببرم عقدش کنم. زن داداش داربشی هر روز مثل سگ و گربه بپرید بهم و سرمن دعواتون بشه. خودم را رهانیدم وگفتم ایشالا خوشبخت بشی. دستم را گرفت مسیر رفته مرا برگرداند و گفت الان یک ماهه که تو با من قهری ، بس کن دیگه به در اتاقش تکیه دادم و گفتم دلم میخواد تا ابد با تو قهر بمونم. چطور خودت باید با اون کسی که دلت میخواد ازدواج کنی اما من باید ..... اون پسره به درد تو نمیخورد. برای همه تو باید تصمیم بگیری؟ عاطفه جان، اون در حد ما نبود. الان زیبا در حد ماست؟ باباش بازنشسته اموزش پرورش خونشونم از ما منطقه ش خیلی پایین تره. دوست داری از هفته اینده که وارد خونه ما میشه این مسئله رو مدام براش متذکر بشم. من میدونم تو اگر با اون ازدواج کنی چند ماه بعد نظرت برمیگرده و طلاق میخوای پوزخندی زدم وگفتم خودت میبری و میدوزی و تنمم میکنی بعد هم از تنم در میاری و دوباره پاره ش میکنی . انگار نه انگار که عاطفه یه دختر 26ساله لیسانسس که تو.جامعه گشته و شاغله. همه اینهایی که داری درباره خودت میگی اگر درست بود انتخابت یه بچه پایین شهری مکانیک نبود. یه جوری درباره ش صحبت میکنی انگار دزده، قاتله، ادم رباست. امیر دستش را سرشانه م گذاشت و گفت خاطرت خیلی برام عزیزه. خیلی هم دوستت دارم . اما جنازه ت رو هم رو دوش اون پسره نمیگذارم. قرارم باهاش این شد که دور و ورت افتابی نشه، اما چند دقیقه پیش بهش زنگ زدی و اونم جوابتو داد. کمی مضطرب شدم. امیر ادامه داد با تو دیگه کاری ندارم ولی ببین چه مرتضی ایی برات بسازم. بشین و تماشا کن. دهانم از لحن تهدید امیز امیر بازماندو امیر ادامه داد هزار تا برنامه نصب کردم رو گوشیت دست بهش بزنی خبردار میشم. سپس از کنارم گذشت و پله هارا تند تند پایین رفت. بالب گزیده به زمین خیره ماندم. بلافاصله بعد از رفتن امیر و مامان سراغ بابا رفتم وگفتم من یه کار کوچیک بیرون دارم. زود برم و بیام؟ بابا سری تکان دادو گفت به امیر یه زنگ بزن، بهش بگو بعد برو زود برمی.گردم میترسم بری بابا، صدای برادرت در بیاد خیلی زود برمیگردم باشه برو ، ولی اگر اومد دید نیستی مسئولیتش پای خودته ها، نگی بابا اجازه داد که من حوصله سرو صداشو ندارم. از اینهمه ذلیلی پدرم در مقابل امیر بدم می امد اما الان وقت این حرفها نبود. تلفن خانه را برداشتم و با مرتضی قرارمان را هماهنگ کردم
ریحانه 🌱
#پارت48 مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کر
خندیدم وگفتم الان چیکار کنم؟ یه جور بپیچون بیا بیرون من کادومو بهت بدهم و برو من که از تو کادو نخواستم من خودم دلم میخواد یه چیزی به تو بدهم. من الان زیر ذره بین امیرم نمیتونم بخدا خودتو اذیت نکن. اعصاب برادرتم خورد نکن. من به امیر حق میدم بالاخره اون برادرته، نگرانته، دوستت داره. اگر تونستی بیا فردا شب که مامانم برام تو خونه تولد میگیره مثل روال هرسال . امشب فکر کنم با امیر میرن خانه بابای زیبا که شناسنامه زیبا رو بگیرن ببرن محضر برگه ازمایشگاه و بگیرن. اگر رفتن من بهت زنگ میزنم بیا تورو توخونه تنها میگذارن؟ نه، بابام باهاشون نمیره. چرا؟ فکری کردم از اینکه بخواهم اعتیاد شدید پدرم را باز گو کنم خجالت کشیدم وگفتم بابام مریضه باشه پس من منتظر خبرتم. تلفن را قطع کردم و از اتاقم خارج شدم. امیر را دیدم که کت و شلوار سورمه ایی اش را با یک بلیز طوسی ست کرده بود. موهایش را سشوار زده و مرتب از اتاقش خارج شد نگاهی به قد و قامت مردانه اش انداختم و دلم برایش قنج رفت. اما بعد از رفتاری که شب عید بامن کرده بود هنوز با او قهر بودم. لبخندی زد نزدیکم امدو گفت قهری هنوز؟ از او رو برگرداندم و راهی طبقه پایین شدم. وسط راه پله ها سد راهم شدو گفت عاطفه نگاهی به چهره اش انداختم. بغض راه گلویم را بست از امیر انتظار بیشتر از این حرفها را داشتم. فکر میکردم اگر روزی در زندگی به مشکلی بر بخورم او مرا حمایت میکند . اما الان که من احتیاج داشتم او حرف دل مرا بفهمد او بی احساس و سنگدل شده بود. بغضم را فروخوردم و از او رو برگرداندم ، اه که چه ارزوهایی برای مراسمات دامادی اش داشتم. دستانم را از پشت گرفت و با حالت شوخی گفت حالمو نگیر دیگه، دارم میرم شناسنامه زیبا رو بگیرم ببرم عقدش کنم. زن داداش داربشی هر روز مثل سگ و گربه بپرید بهم و سرمن دعواتون بشه. خودم را رهانیدم وگفتم ایشالا خوشبخت بشی. دستم را گرفت مسیر رفته مرا برگرداند و گفت الان یک ماهه که تو با من قهری ، بس کن دیگه به در اتاقش تکیه دادم و گفتم دلم میخواد تا ابد با تو قهر بمونم. چطور خودت باید با اون کسی که دلت میخواد ازدواج کنی اما من باید ..... اون پسره به درد تو نمیخورد. برای همه تو باید تصمیم بگیری؟ عاطفه جان، اون در حد ما نبود. الان زیبا در حد ماست؟ باباش بازنشسته اموزش پرورش خونشونم از ما منطقه ش خیلی پایین تره. دوست داری از هفته اینده که وارد خونه ما میشه این مسئله رو مدام براش متذکر بشم. من میدونم تو اگر با اون ازدواج کنی چند ماه بعد نظرت برمیگرده و طلاق میخوای پوزخندی زدم وگفتم خودت میبری و میدوزی و تنمم میکنی بعد هم از تنم در میاری و دوباره پاره ش میکنی . انگار نه انگار که عاطفه یه دختر 26ساله لیسانسس که تو.جامعه گشته و شاغله. همه اینهایی که داری درباره خودت میگی اگر درست بود انتخابت یه بچه پایین شهری مکانیک نبود. یه جوری درباره ش صحبت میکنی انگار دزده، قاتله، ادم رباست. امیر دستش را سرشانه م گذاشت و گفت خاطرت خیلی برام عزیزه. خیلی هم دوستت دارم . اما جنازه ت رو هم رو دوش اون پسره نمیگذارم. قرارم باهاش این شد که دور و ورت افتابی نشه، اما چند دقیقه پیش بهش زنگ زدی و اونم جوابتو داد. کمی مضطرب شدم. امیر ادامه داد با تو دیگه کاری ندارم ولی ببین چه مرتضی ایی برات بسازم. بشین و تماشا کن. دهانم از لحن تهدید امیز امیر بازماندو امیر ادامه داد هزار تا برنامه نصب کردم رو گوشیت دست بهش بزنی خبردار میشم. سپس از کنارم گذشت و پله هارا تند تند پایین رفت. بالب گزیده به زمین خیره ماندم. بلافاصله بعد از رفتن امیر و مامان سراغ بابا رفتم وگفتم من یه کار کوچیک بیرون دارم. زود برم و بیام؟ بابا سری تکان دادو گفت به امیر یه زنگ بزن، بهش بگو بعد برو زود برمی.گردم میترسم بری بابا، صدای برادرت در بیاد خیلی زود برمیگردم باشه برو ، ولی اگر اومد دید نیستی مسئولیتش پای خودته ها، نگی بابا اجازه داد که من حوصله سرو صداشو ندارم. از اینهمه ذلیلی پدرم در مقابل امیر بدم می امد اما الان وقت این حرفها نبود. تلفن خانه را برداشتم و با مرتضی قرارمان را هماهنگ کردم
ریحانه 🌱
#پارت49 خندیدم وگفتم الان چیکار کنم؟ یه جور بپیچون بیا بیرون من کادومو بهت بدهم و برو من که از
سوار بر ماشین از خانه خارج شدم . برای اینکه اگر احتمالا امیر سر رسید و متوجه عدم حضور من در خانه میشد به فروشگاه رفتم و برای خودم یک بلیز خریدم. بالاخره مرتضی امد . وای که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. شلوار لی یخی به همراه یک تیشرت استین کوتاه قرمز پوشیده بود. از همه بیشتر کتونی های سفیدو قرمزش نظرم را جلب کرد. جلو امد برایم یک شاخه گل اورده بود. بعد از سلام و احوالپرسی ، سرگرم قدم زدن در فروشگاه شدیم. مثل همیشه مرتضی با ان لحن شیرینش از خاطراتش میگفت و من هم میخندیدم. کمی که رفتیم از داخل جیبش جعبه کوچکی که شبیه جای انگشتر بود را در اوردو گفت عید شما مبارک جعبه را از او گرفتم وگفتم چرا زحمت کشیدی؟ بخدا من از تو توقع ندارم. باز کن ببین خوشت میاد. جعبه را باز کردم انگشتر نقره ایی که نگین درشت ابی داشت . مرتضی با لبخند گفت نگینش فیروزه س، برای چشم زخم خوبه. انگشتر را دستم انداختم جعبه دیگری در اوردو گفت تولدتم مبارک. دوست داشتم یه کافه ایی جایی ببرمت اما نشد دیگه جعبه را گشودم . دستبند ست انگشترم بود بافت ریز زنجیر که نگین فیروزه ایی هم وسط ان قرار داشت. لبخند عمیقی بر صورتم نشست و خیره به مرتضی گفتم واقعا ممنون. دستبند را دور دستم انداختم و به دنبال بستن قفلش دستبند دوسه بار از دور دستم در رفت مرتضی گفت یه لحظه اجازه بده بدون اینکه کوچکترین تماسی با دستم داشته باشد دستبند را به دور دستم بست. سرم را بالا اوردم و انچه دیدم ، باعث شد داغی شدیدی را در پشت گردنم و گونه هایم احساس کنم. انگار توپی محکم از قلبم به سمت پایین شکمم سر خورد. پوریا را دیدم که با دهان نیمه باز به من و مرتضی خیره مانده. مدتی به هم خیره ماندیم. نگاهم به دستش افتاد جعبه کوچکی به رنگ سفید و طلایی در دستانش بود. مرتضی رد نگاه مرا دنبال کردو به پوریا رسید. پوریا بدون اینکه حالت صورتش تغییر کندقطره اشکی از چشم چپ روی گونه اش سر خورد. یک قدم له عقب رفت و سپس باپشت شصت دست راستش قلبش را کمی فشرد ، ریز در خودش جمع شدو دوگام دیگر به عقب رفت ، پشتش را به ما نمود پا تند کردو از فروشگاه خارج شد. هر دو دستم را روی صورتم گذاشتم. مرتضی گفت دهن لقه؟ سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نه فضول نیست، مطمئنم که به کسی نمیگه، اما خیلی بد شد. مرتضی به طرز مشکوکی گفت چرا بد شد؟ نگاهی به مرتضی انداختم ، او حال مرا نمیفهمید، شاید او از پوریا بدش می امد اما من نه. درسته که اون انتخاب من برای ازدواج نبود. اما پوریا همبازی دوران کودکی منه، پسر خالمه دلم نمیخواست ناراحتیش و ببینم. رو به مرتضی گفتم من دیگه باید برم. مرتضی مرسی که اومدی . باشه برو. در ضمن گوشی من هنوز توسط امیر در حال کنترل شدنه. از کجا میدونی ؟ بعد از ظهری که بهت زنگ زدم امیر فهمیده بود. مرتضی با نگرانی گفت چیزی بهت نگفت؟ نه، فقط تورو تهدید کرد. چهره مرتضی کمی مضطرب شدو گفت تهدید به چی ؟ گفت من با تو کار ندارم.ولی به اون گفته بودم نباید دور و ور تو افتابی بشه. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت ایراد نداره. من میرم ببخشید. برو دیرت نشه. سوار ماشین شدم و تیز به خانه بازگشتم. دستبندو انگشترم را از دستم در اوردم و در کشو زیور الاتم انداختم. هنوز از اتفاقی که در فروشگاه افتاده بود. شکه بودم. دلم میخواست خبری از پوریا بگیرم. اما غرورم اجازه گرفتن شماره ش را نمی داد. صدای مامان و امیر توجهم را جلب کرد مانتو و روسری م را سریع در اوردم و روی تخت نشستم. امیر خوشحال بود. صدای شوخی کردنش با مامان همه جارا برداشته بود.
ریحانه 🌱
#پارت50 سوار بر ماشین از خانه خارج شدم . برای اینکه اگر احتمالا امیر سر رسید و متوجه عدم حضور من در
به قلم وارد اتاقم شدو گفت بلند شو بیا پایین چیه عین جغد میشینی تو تنهایی؟ با بی حوصلگی از او رو برگرداندم امیر به حالت شوخی گفت تحفه مامان برای فرداشب واست تولد گرفته هلیا و عرفان و دعوت کرده، اونها قول دادن که بیان. زیبا رو هم دعوت کرد باباش اجازه داد که بیاد. پوریا هم که مثل هرسال دعوته با امدن نام پوریا نگاهی به امیر انداختم. امیر ادامه داد اخه احمق پسر به اون خوبی دیگه چه مرگته؟ امیر میشه ولم کنی و بری؟ امیر وارد اتاقم شد دستم را گرفت کشیدو گفت پاشو بیا پایین. با بی میلی گفتم ولم کن دیگه بلند شو بیا دور هم بشینیم. سپس مرا از پله ها پایین برد مامان کنار بابا نشسته بود.و با او صحبت میکرد. قرار شد اخر همین هفته براشون جشن عقد بگیریم. بابای زیبا برای تهیه جهیزیه زیبا چهار ماه وقت خواسته.عروسیشون باشه واسه اونموقع.فردا امیر و زیبا میرن ازمایشگاه. پس فردا هم باید ببرمشون یه باغ تالار خوشگل پیدا کنم واسه بچه م عقد بگیرم. بابا گفت عقد مگه با اونهانیست. مامان اخم کرد و گفت این حرفها رو نزن ها ، من یدونه پسر دار دارم واسش کلی ارزو دارم. این حرف مامان بغض به گلویم اورد. مامان ادامه داد باید کارگر بیاریم بالا رو درست کنیم امیر بشینه. معترض گفتم بالا؟ پس اتاق من چی؟ مامان اخمی کردو رو به من گفت توهم بیا پایین تو اتاق پوریا اونجا کوچیکه . دیگه همینه که هست. نگاهم به امیر افتاد. لبش را گزیدو گفت کوچیک هم نیست ها. سکوت کردم. به هر حال حق با من نمیشد.چون هم امیر نور چشمی مامان و بابا بود و هم اینکه چاره دیگری جز این نبود. مامان پشت چشمی برای من نازک کردو گفت چطور خونه اون پسره تو جنوب شهر کوچیک نیست یه اتاق ببست متری برات کوچیکه؟ حرف مامان مانند تیر به قلبم نشست و قلبم را سوزاند. به سختی جلوی خو دم را گرفتم که گریه نکنم. امیر کنارمان نشست و گفت پاشو برو چند تا چای بیار. کمی به امیر نگاه کردم و برخاستم. حوصله هیچ کدامشان را نداشتم ، سه عدد چای ریختم و در سینی گذاشتم و برایشان بردم. مامان رو به من گفت برای عقد داداشت چی میپوشی ؟ با بی حوصلگی گفتم حالا یه چی میپوشم. یعنی چی یه چی میپوشم؟ پس فردا باید بریم یه مزون خوب پیدا کنیم یه دست لباس شایسته برات بدوزه. حوصله این چیزها را نداشتم. جمعشان را نمیپسندیدم و به ناچار تحمل میکردم. امیر چایش را برداشت و گفت زیبا رو هم با خودتون ببرید یه لباس خوب انتخاب کنه. مامان ابرویی بالا دادو گفت واسه زیبا یه لباس سفارش دادم به مزون براش اورجینال از ایتالیا بیارن. نگاهی به مامان انداختم و گفتم به سلیقه کی اونوقت؟ مامان متعجب به من نگاه کردو گفت خودم انتخاب کردم لباس زیبا رو تو انتخاب کردی مامان؟ برنده، از ایتالیا دارن براش میارن سنگ و کریستالش اصله. تو بگو سرتاسر از طلا و جواهره، اینکارهارو نکن مامان. از همین اول پایه اختلاف و نگذار مامان مدافعانه گفت چه اختلافی؟ از خداشم باشه، یه لباس چند ملیونی براش گرفتم. نگاهی به امیر انداختم وگفتم از همین اول کار مامان با این حرکتش ناراحتی و شروع میکنه. امیر اخمی کردو گفت چه ناراحتی ایی ؟ مامان که سلیقه ش بدنیست. دوست داری بابای زیبا کت و شلوار دامادی تورو بدون نظر خودت بره بخره بیاره؟ امیر به من خیره ماندو مامان به حالت فخر فروشی گفت باشه، اونم اگر میتونه یه کت و شلوار از انگلیس سفارش بده واسه امیر بیارن. پوزخندی زدم وروبه امیر گفتم تو حسابت با کرام الکاتبینه، مامان از همین اول مادر شوهر بازی و شروع کرده و داره با پول میزنه تو سر زیبا و خانواده ش تن صدای مامان بالا رفت و گفت ساکت شو عاطفه، حرف دهنتو بفهم. من صلاح اینها رو میخوام. من دارم خداد تومن خرج میکنم که ابروم حفظ شه. مطمئنم اگر به خود زیبا باشه میخواد یه لباس ساده بدون سنگ بپوشه، من جلوی زن عموهات و زن داییت ابرو دارم. اهی کشیدم و با خونسردی گفتم مادر من چرا اینقدر دوست داری پز بدی؟ مامان لبهایش را نازک کردو با بدجنسی گفت یعنی بزارم زیبا هرکاری دلش میخواد بکنه؟ لبخندی زدم و با مهربانی گفتم چه اشکالی داره؟ عقد اونه، اون حق داره لباس و ارایشگاهشو خودش انتخاب کنه. تو داری واسه خودت پایه ریزی میکنی . داری سنگ زیبا رو به سینه ت میکوبی که حرف خودت به کرسی بنشینه. چشمانم گردشدو گفتم کدوم حرفم ؟ ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_51 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم وارد اتاقم شدو گفت بلند شو بیا پایین چیه عین جغد م
به قلم که بری زن اون یه لا قبای پاپتی بشی و من و مضحکه فامیل کنی . خیره به مامان گفتم ارزش ادم ها به چیه مامان؟ مامان با جیغ گفت به پولی که تو جیبشونه. چرا نمیفهمی اون پسره بی خانواده واسه ما کیسه دوخته. داره تورو خرمیکنه که از کنار ما به نون و نوایی برسه. پوزخندی زدم وگفتم راست میگن که کافر همه را به کیش خود پندارد. شما چون واسه پوریا کیسه دوختید در مورد اون اقا هم همین فکر را میکنید. مامان با غضب گفت اگر نزدیکم بودی یه پشت دستی می زدم تو دهنت میزدم. برخاستم و جمع را ترک نمودم ، در حال بالا رفتن از پله ها بودم که مامان صدایم زد. عاطفه به سمت او چرخیدم. مامان گفت اگر تصمیم داری با اون پسره ازدواج کنی الان که رفتی تو اتاقت یه تیغی چیزی پیدا کن رگ دستتو بزن، یا یه مشت قرص بخور، چون من تورو توقبر میزارم اما به اون پسره نمیدم. کمی خیره به مامان ماندم ، نگاهم روبه امیر چرخید . سر تاسفی تکان دادو با حالت تهدید توأم با خونسردی گفت درستش میکنم. هرچقدر لازم باشه پول خرج میکنم تا از زندگی تو بره بیرون. همینمون مونده که هرکی ماشینش خراب شد ادرس مکانیکی دومادمون رو بگیره. نگاهی به بابا انداختم سیگاری روشن کردو گفت برو تو اتاقت شر بپا نکن. مقصر همه این مسائل منم. درس به درد تو نمیخورد همون موقع که هلیا رو شوهرش دادم تو بیست سالت بود. باید یه سیلی میزدم تو صورتت و مینشوندمت پای خطبه عقد با پوریا . الان موندی خونه درس خوندی ، پررو شدی، سن ازدواجتم که داره میگذره. مار تو استینم پرورش دادم. پاتند کردم و وارد اتاقم شدم. روی تخت نشستم از شدت عصبانیت اشک چشمم خشک شده بود. گوشی را برداشتم و برای اینکه ارام شوم شماره شهره را گرفتم مدتی بعد گفت جانم عاطفه. با صدایی مملو از ناراحتی گفتم سلام سلام ، چی شده؟ بغضم ترکیدو ماجرا را برای شهره تعریف کردم. شهره اهی کشیدو گفت فکر مرتضی رو از سرت بیرون کن دوسش دارم شهره بیخود دوسش داری، خانوادت تورو به مرتضی نمیدن. مگه دست اونهاست؟ من حاضرم با تو شرط ببندم که تو اگر ده سال هم منتظر بمونی بازم پدر مادرت این اجازه رو نمیدن. با اینکارهات تو فقط داری پوریا رو اذیت میکنی با امدن نام پوریا برق از سرم پریدو گفتم راستی شهره، نگفتم بهت.غروب با مرتضی تو فروشگاه .....بودیم که پوریا مارو دید شهره هاج و واج گفت دیدت؟ اره. تو چه صحنه ایی هم دید. مرتضی کادو تولدم برام یه دستبند نقره گرفته بود. داشت می انداخت دستم.سرمو گرفتم بالا پوریا رو دیدم. هیچی نگفت نه بیچاره، ولی خیلی حالش گرفته شد بهت زنگ نزده؟ از وقتی خطم عوض شده نه زنگ نزد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_52 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم که بری زن اون یه لا قبای پاپتی بشی و من و مضحکه فامی
به قلم شهره مکثی کردو من ادامه دادم باباش بهم زنگ زدها بابای کی؟ بابای پوریا بهم زنگ زد و من و رسمأ خاستگاری کرد. ببین چقدر با شخصیتند. واقعا پوریا حیفه که ردش کنی چطور؟ وقتی بابای پوریا شماره تو رو داره حتما پوریا هم داره دیگه. ولی بهت زنگ نمیزنه. رسمأ پدرشو فرستاده جلو. پوریا میتونه تورو بزور تصاحب کنه.... حرفش را بریدم و گفتم مگه میتونه؟ من بچه کوچولو نیستم که به زور ببرم. بخدا که اگر پوریا تن به اجبار بده بابات و امیر تو رو میزنن مینشونن سر سفره عقد. سکوت کردم. چون حق با شهره بود . شهره ادامه داد تو چون مرتضی رو دوست داری ایراداشو نمیبینی. کدوم ایرادشو ؟ مرتضی اگر پسر خوبی بود از همون اول خواهرشو میفرستاد خاستگاری این چه حرفیه شهره؟ اون اول ما اصلا علاقه ایی بینمون نبود. باعث و بانی این رابطه پوریا و امیرن. تو چرا هرچی میشه میندازی گردن دیگران. اگر اون روز که امیر خان با زیبا ولنتاین گرفته بودند و من دنبال جنازه سلیمی بودم. میومد کمک من، من دست به دامن مرتضی نمیشدم که بعد هم ماشینشو قرض بگیرم و اون پیام بده امیر بفهمه و بدترش کنه. اره بشین همینطوری اسمون ریسمون بباف. میخواستی اون روزبه جای مرتضی زنگ بزنی به امداد خودرو. هرکس خودش مسئول کار خودشه. امیر و پوریا مقصر اشتباه تو و مرتضی نیستن. پسرهای سلیمی به من حمله کردند ، شهره شیشه های ماشینمو خورد کردند. زنگ میزدی به پلیس. پلیس منتظر تماس من نبود که، تا می اومد طول میکشید. به هرحال راه های دیگری هم جز کمک گرفتن از مرتضی بود. اهی کشیدم و ساکت ماندم. شهره ادامه داد من نمیگم مرتضی تو رو دوست نداره، دوستت داره، دنبال پول و مال هم نیست، دنبال خودته، اما عاطفه جان اون بدرد تو نمیخوره. و تو با نگه داشتن این رابطه فقط داری اونو به دردسر می اندازی چه دردسری لابه لای حرفهاش مرتضی میگفت که مغازشو با وام زده. یه بار امیر رفته جلوی کسبه و همسایه هاش ابروشو برده. اینطوری مشتری هاش میرن دیگه . خودش میگفت باباش مرده خرجی خواهرشم با اونه . اگر یه بار دیگه امیر بره در مغازه مرتضی صاحب ملکش هم جوابش میکنه. اگر دوسش داری دست از سرش بردار، برادر تو ادمی نیست که بیخیال مرتضی بشه، یا گذشت زمان کاری کنه که با این مسئله کنار بیاد. بهت گفته تلافی این حرکت مرتضی رو سرش در میارم . وای شهره چقدر استرسیم کردی دروغ که نمیگم بهت. حقیقته، مرتضی رو ولش کن، باور کن اون پول همون دستبند گوشواره ایی که برای تو خریده رو به زور جور کرده، یا تو زنگ میزنی میگی بیا بریم بیرون به این موضوع فکر کردی کافه هایی که تو اونو میبری و اون پامیشه پول نوشیدنی و غذارو حساب میکنه، چقدر گرونن؟ دیگه اینقدر ها هم ندار نیست که. اگر دارا بود که مغازشو با وام تاسیس نمیکرد. مگه چند بار منو بیرون برده ؟ عاطفه تو نداری رو نمیفهمی، اون الان که باهم دوستیت هیچ موقع به تو نمیگه ندارم. ولی ..... با کلافگی گفتم باشه، کاری نداری؟ از من ناراحت نشو من دوستت دارم که اینها رو میگم. تو داری مرتضی رو تو دردسر میندازی ارتباط را بی خداحافظی قطع کردم . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_53 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم شهره مکثی کردو من ادامه دادم باباش بهم زنگ زدها ب
به قلم همه چیز برای تولدم مهیا بود. مامان هیچ موقع تو تولدهای ما کوتاهی نمیکرد . با ورود هلیا و عرفان و پرنیا با اشتیاق به اغوش هلیا رفتم و صورتش را بوسیدم. پرنیا راهم در اغوش گرفتم. دوباره در باز شد امیر و زیبا هم وارد شدند. خدمه ایی که مامان برای مراسم کوچکش گرفته بود. منقل کوچکی از اسفند که دوعدد گل پای سینی اش بودرا اورد مامان کمی اسفند دور سر زیبا گرداند و داخل منقل ریخت. با زیبا روبوسی کردیم و خوش امد گفتیم. طبق معمول همیشه مانتوی بلند ساده ایی به همراه شال بلندی به سر داشت و خیلی کم ارایش نموده بود. همه دور هم نشستیم. مامان رفت و با جعبه کوچکی امدو گفت این یه کادوی ناقابل به عروس عزیزم. که اولین بارشه اومده اینجا. سپس در جعبه را باز کرد و دستبند طلا یی را که به نظر سنگین میامد در اوردو دست زیبا انداخت ، زیبا لبخندی زدو گفت مرسی رویا جون. مامان یکبار دیگر صورت اورا بوسید. صدای زنگ ایفن بلند شد مامان گفت مریم خانم درو باز کن اون یکی پسرمم اومد. طپش قلبم تند شد و نلخواسته لبم را گزیدم. توان رویا رویی با پوریا را نداشتم. زیبا متعجب گفت پسرتون؟ مامان خندیدوگفت پسر خواهر خدابیامرزه، خودم بزرگش کردم، به من میگه مامان. مریم خانم گفت رویا خانم. میگه راننده اژانسه از طرف اقای شریفی یه بسته اورده . مامان هاج و واج اطراف را نگریست. امیر برخاست و دم در رفت. دل تو دلم نبود. پوریا تولد من نیامده. بسته چیه که فرستاده؟ نکنه عکسمو گرفته باشه و الان بفرسته؟ نه پوریا اهل اینکارها نیست. امیر وارد خانه شد با دیدن جعبه سفیدو طلایی در دستان امیر ، یاد لحظه ایی که در فروشگاه با هم روبرو شدیم افتادم. این همان جعبه بود که در دستانش بود. او رفته بود که برای من کادو بخرد. عذاب وجدان سراسر وجودم را گرفت. مامان برخست و گفت اون چیه امیر؟ پوریا کادوشو فرستاده. مامان به سراغ گوشی اش رفت و شماره ایی را گرفت مدتی بعد گفت الو ....پوریا کجایی مامان.... چرا نیومدی.... یعنی چی؟..... چی شده مگه؟ از ترس دست و پایم میلرزید. مامان ارتباط را قطع کردو گفت پوریا میگه قلبم درد میکنه. همه به مامان خیره شدند. مامان با نگرانی گفت امیر پاشو برو ببین اون بچه چشه. امیر نگاهی به زیبا انداخت و مامان ادامه داد تروخدا برو ، میگه مامان قلبم درد میکنه نمیتونم بیام. یعنی من برم بیارمش نه ، برو ببین چشه. امیر با بی میلی خانه را ترک کرد. مامان خیره نگاهم کردو گفت بلند شو بیا مرا به دنبال خودش به اتاقی که سابق برای پوریا بود بردو گفت چشم در اومده https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_54 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم همه چیز برای تولدم مهیا بود. مامان هیچ موقع تو تولده
به قلم چشم در اومده با این پسره چیکار کردی؟ با بی گناهی گفتم هیچ کار بخدا به من میگه تولد عاطفه نمیام. وقتی منو نمیخواد چرا باید ازارش بدهم. من عاطفه رو دوست دارم. اما اون حتی دلش نمیخواد منو ببینه.بعد هم گفت از دیشب تا حالا قلبم درد میکنه. میخوام تنها باشم. خوب الان چه ربطی به من داشت؟ چی بهش گفتی که قلبش درد گزفته؟ مامان خوبی؟ به من چه مربوطه. مامان طوری که انگار قصد اتمام حجت کردن با من را دارد گفت پوریارو نمیخوای عاطفه؟ قاطع و محکم گفتم نه خیلی خوب، اولین خاستگاری که برات بیاد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی. خیره به مامان گفتم اگردوست داری من گورمو گم کنم ..... حرفم را بریدو گفت اون یه لا قبای پاپتی نه، غیر از اون هرکس از این در بیادتو باید شوهر کنی بری امشب 26سالگیتم فوت میکنی من دیگه نمیتونم نگهت دارم. صدای زنگ گوشی اش بلند شد، نگاهی به صفحه انداخت سپس دستش را سریع روی صفحه کشیدو گفت چی شده امیر صدای امیر را میشنیدم که گفت مامان پوریا حالش خیلی بده، من زنگ زدم اورژانس بیاد به عرفان بگو پاشه بیاد اینجا . اومدم سپس نگاه با تنفری به من انداخت و از اتاق رفت. به دنبال او روان شدم . مامان سراغ عرفان رفت اوهم برخاست و خانه را ترک کردند. بابا رو به من گفت چی شده عاطفه نمیدونم امیر زنگ زده اورژانس بیاد . مثل اینکه پوریا حالش بده بابا پوفی کردو گفت چیزی بهش گفتی؟ اخم هایم را در هم بردم و گفتم به من چه مربوطه؟ از وقتی امیر خطمو عوض کرده شماره منم نداره. ماهم که تازه از سفر اومدیم. هنوز من ندیدمش. بابا ابرویی بالا دادو گفت چه عرض کنم؟ هلیا به ارامی گفت بیا بشین حالا چرا وایسادی؟ کنار زیبا و هلیا نشستم. زیبا که انگار از رفتن امیر ناراحت بود گفت من یه اژانس بگیرم برم خونمون. بابا گفت کجا عروس خانم؟الان برمیگردند. نه فکر نکنم به این زودی بیان ، اورژانس زنگ زدند. سپس نگاه معنی داری به من انداخت و گفت تولدت مبارک عاطفه جون. کادوی ما دست امیر بود. اگر میشه لطفا زنگ بزنید اژانس بیاد. کمی به زیبا خیره ماندم و گفتم توهم فکر میکنی من مقصرم؟ صبر کن از راه برسی بعد همرنگ بقیه شو. یکی دیگه تو خونش حالش بده به من چه ربطی داره. اگرهم نگران نامزدتی زنگ بزن بگو بیاد. زیبا نگاه مرموزی به من انداخت و گفت بقول قدیمی ها، حرف و که بندازی زمین صاحب حرف خودش برش میداره. حدقه اشک در چشمانم جمع شدو برخاستم تلفن خانه را برداشتم و شماره اژانس را گرفتم الو سلام بفرمایید عباسی هستم، یه ماشین میخواستم . چشم میفرستم خدمتتون. بابا بلند گفت کنسلش کن. امیر ناراحت میشه. زیبا شام اینجا دعوت داره. نگاهی به زیبا انداختم رو به بابا گفت نه اقا جون من میرم. ایشالا یه شب دیگه مزاحمتون میشم. گوشی را قطع کردم. همه در سکوت نشسته بودیم که زنگ ایفن به صدا در امد زیبا برخاست و خداحافظی کردو رفت. پس از رفتن او مریم خانم راهم رد کردم. و کنار هلیا نشستم. هلیا نفس صدا داری کشیدو گفت ای کاش زیبا رو نمیفرستادی بره به من چه؟ خودش دوست داشت بره. الان اگر امیر بیاد ببینه نیست ناراحت میشه. به من ارتباطی نداره. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_55 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چشم در اومده با این پسره چیکار کردی؟ با بی گناهی گ
به قلم هلیا خیره به من گفت تو چرا پوریا رو رد میکنی؟ ولم کن هلیا حوصله این حرفها رو ندارم. تو فکر کردی اگر پوریا بره ادم بهتری تورو میگیره؟ یه نگاه به اطرافیانمون بنداز، بابارو ببین. جلوی عروس نشون کرده ش و دامادش داره تریاک میکشه. امیر رو ببین. هرشب هرشب طبقه پایین خونه من داره مشروب میخوره، شوهر من و ببین یه ادم عرق خور بی اخلاق خانم باز. اهی کشیدو ادامه داد ولی پوریا پسر خوبیه . دنبال چی میگردی عاطفه؟ در سکوت به هلیا خیره ماندم. هلیا ادامه داد یه چیزهایی از مامان در مورد اون پسره که ازش خوشت اومده شنیدم. خواهر جان، تو که مامان و بابا و امیر و میشناسی، اونها نمیگذارند تو با اون ازدواج کنی ، پس بیخود پوریا رو از دست نده، اون اهل هیچ کار بدو خلافی نیست و دیوانه وار عاشق توإ، هممون میدونیم که تورو خیلی دوست داره. همچنان به هلیا خیره ماندم، حوصله حرفهای تکراریشان را نداشتم. هلیا ادامه داد. نگران چی هستی؟ اهی کشیدم وگفتم من کس دیگری رو دوست دارم. پوریا اگر پسر پیغمبر هم باشه ولی من دوسش ندارم. درضمن بابا و امیر واسه جیب پوریا کیسه دوختند. میخوان منو طعمه کنند .... هلیا لبخندی زدو گفت همونکاری که با من کردند با توهم بکنند اره؟ سرتایید تکان دادم وگفتم دقیقا نه تو هلیایی، نه پوریا عرفان. یعنی چی؟ تو خیلی راحت میتونی پوریا رو مدیریت کنی . اون حرف تو رو گوش میده. صدای زنگ تلفن خانه بلند شد برخاستم گوشی را در دست گرفتم وگفتم بله مامان با گریه گفت عاطفه.پوریا سکته قلبی کرده. انگار اب سردی روی بدنم ریختند. هاج و واج گفتم چی؟ از دیشب تاحالا قلبش درد گرفته تنها بوده تو خونه. رسوندیمش بیمارستان سکته کرد. اشک بی اختیار روی گونه م غلطید مامان ادامه داد به بابات بگو یه زنگ بزنه به عمو شهروز بگه زود بیاد تهران https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_56 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا خیره به من گفت تو چرا پوریا رو رد میکنی؟ ولم
به قلم سرجایم نشستم و منگ و مات به روبرو خیره ماندم. هلیا گوشی را از دستم گرفت وگفت مامان چی شده؟ اشک امانم را بریده بود. حس بدی از عذاب وجدان، استرس و ناراحتی برای حال پوریا مرا احاطه کرده بود. بابا برخاست نزدیک امدو گفت چیشده هلیا؟ هلیا با بغض گفت پوریا سکته قلبی کرده تو سیسی یو بستریش کردند. مامان گفت به عموشهروز زنگ بزن بگو بلند شو بیا تهران. بابا کمی به روبرو خیره ماندو گفت سکته کرده؟ دیگر صداهایشان را نمیشنیدم. نگاهم به هدیه اش افتاد، او رفته بود که برای من کادو بگیرد. اخه مگه من کی م؟ مگه چیم؟ که اینقدرمنو دوست داری ؟ دوباره تلفن زنگ خورد سریع ان را برداشتم امیر پشت خط بود گفت الو بله عاطفه بابا به عمو شهروز زنگ زد؟ نه هنوز بگو زنگ نزنه من خودم باهاش تماس میگیرم. چی شد امیر؟ چرا سکته کرد؟ نمیدونم. از در خونش رفتم تو دیدم رنگ و روش سیاه شده خوابیده روی کاناپه. گفتم چته؟ گفت از دیشب اینطوری شدم. گفتم اخه چرا با کسی حرفت شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ اولش شکم به تو رفت، گفتم لابد یه حرفی بهش زدی ناراحت شده گفت نه با کسی مشکلی ندارم. قلبم درد میکنه. زنگ زدیم اورژانس اومد گفت باید ببریمش بیمارستان. مامان نگذاشت گفت اینها دولتی میبرن. خودمون ببریم یه بیمارستان خصوصی.تا رسیدیم بیمارستان از حال رفت دکتر ها ریختن دورش گفتند سکته کرده. الان حالش چطوره؟ هنوز نگذاشتند ما ببینیمش. بیهوشه؟ نمیدونم . هنوز جوابی بهمون ندادند. تلفن را قطع کردم نگاهی به میز انداختم. چشمم به جعبه کادویی اش افتاد ان را برداشتم و بازش کردم. یک زنجیر و پلاک طلا بود. پلاک را نگریستم پرنده کوچکی در حال پرواز بود. ان را در مشتم فشردم. نیمه های شب بود که عرفان و امیر و مامان به خانه امدند . مامان گریه میکرد و امیر دلداری اش میداد. صبح با صدای امیر از خواب برخاستم. بله امیر من دارم میرم بیمارستان، پاشو برو شرکت، یه نامه باید ببری شهرداری تاییدشو بگیری برگردی از درون خوشحال شدم، اما بهیچ عنوان شادی ام را بروز ندادم. امیر ادامه داد کارت تموم شد یه سر بیا بیمارستان،گناه داره بخدا، همه دلخوشیش تویی. به امیر خیره ماندم بعد از اتفاقی که در فروشگاه افتاد دیگه نمیخوام با پوریا چشم تو چشم بشم. بخصوص اینکه پوریا به کسی نگفته اما من خودم که میدانم علت سکته قلبی اش چیست. امیر ادامه داد بیا باشه سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نمیتونم. لج بازی نکن. بقول خودت همبازی بچگیهامونه، مثل داداشته. فکر کن من سکته کردم. لبم را گزیدم وگفتم خدا نکنه امشب عمو شهروز میاد . متعجب گفتم به این سرعت؟ اره بلیط پیدا کرده. امشب میاد تهران. بخاطر اون بیا. حالا ببینم چی میشه. لباسهایم را پوشیدم و اماده شدم وارد شرکت که شدم مجید محققی رییس شرکت بیتا روی کاناپه ها نشسته بود. کمی متعجب شدم . او اینجا چه میخواهد؟ به احترام من برخاست وگفت سلام خانم عباسی روزتون بخیر سلام اقای محققی ممنونم. اخوی گرانمایتون تشریف نمی اورند ؟ خیر، امروز یکم کار داره نمیتونه بیاد اخه گوشیشم جواب نداد. امری دارید بنده در خدمتم قرار بود امروز باهم بریم شهرداری تاییدیه پروژه جدیدمون رو بگیریم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_57 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرجایم نشستم و منگ و مات به روبرو خیره ماندم. هلیا
به قلم کمی به مجید خیره ماندم. امیر من را فرستاد شرکت که برم شهرداری اما نگفت با این باید برم. گوشی ام را در اوردم شماره امیر را گرفتم جانم عاطفه امیر اقای محققی تشریف اورده شرکت میگه گویا باید باهم میرفتید شهرداری پیامکشو خوندم میگه چون ما شریک هستیم از هر دو طرف باید یه نماینده باشه. پس بهشون بگم فردا دوتایی باهم برید؟ نه، مجید خودشو به اب و اتیش زده که امروز کارمون انجام شه. کلی شیرینی داده که نوبت و بندازه جلو. الان من چیکار کنم؟ با مجید برو شهرداری با بی میلی گفتم باشه، چشم. ارتباط را قطع نمودم و گفتم امیر کار داره نمیتونه بیاد، من بجاش باهاتون میام. مجید پوزخند ارامی زدو گفت باشه، بریم. از شرکت خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم. مجید رو به من گفت خانم عباسی شما ماشینتو نیار، اونجا جای پارک نیست، بایه ماشین میریم و برمیگردیم. فکری کردم و پیشنهادش را پذیرفتم. در ماشین را که باز کردم عروسکی روی صندلی بود ان را برداشت و گفت ببخشید دیشب دخترمو برده بودم پارک. برگشتنه خوابش برد عروسکش تو ماشین جا موند. خواهش میکنم. عروسک را برداشت و سوار ماشین شدم. مدتی که گذشت تلفنش زنگ خورد صفحه را لمس کرد و گفت جونم بابا صدای گوشی اش زیاد بود و به راحتی میشد. صدای دخترانه کوچکی که نشان از دختری پنج ساله را میداد گفت سلام بابا، کجایی ؟ شهرداری م دختر گلم. عمه مژگان منو دعوا کرده. میام میکشمش دخترم. توهم بچه خوبی باش حرفشونو گوش بده، برات یه عالمه شکلات میخرم باشه؟ من بچه خوبیم. عمه بچه بدیه. گوشی و بده به عمه . https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_58 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم کمی به مجید خیره ماندم. امیر من را فرستاد شرکت که بر
به قلم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفته سپرده به من. از وقتی رفته من دارم جمع میکنم بیتا داره میریزه. خیلی خوب، حالا اذیتش نکن. بچه س دیگه . اخه بچه س که مجید جان منم حوصله ندارم که دنبال این راه بیفتم و جمع کنم که. اگر نگرانشی بیا با خودت ببر. من کارم تو شهرداری تموم شه برمیگردم خونه. یه کم تحملش کن. زود میام. ارتباط را قطع کرد. شدید کنجکاو شده بودم. این بچه مگه مادر نداره که زیر دست پرستاره و عمه ش هم ازش شاکیه. به شهرداری رسیدیم کارهای مربوطه را که انجام دادیم. در راه بازگشت مجید گفت خانم عباسی بله اشکال نداره سر راه بریم در خونه من دخترمو سوار کنم؟ نه اشکالی نداره اخه اگر برم شرکت و برگردم دیر میشه. نه ایرادی نداره. اگر هم من مزاحمتونم با یه اژانس برمیگردم ها. نه این چه حرفیه. وارد کوچه ایی که اطراف ان پر از درخت بود شد مقابل خانه ایی با در بزرگ ایستادو سپس ریموت را زد ماشین را داخل حیاط برد ترس تمام وجودم را گرفت. البته اقای محققی دوست صمیمی امیر بود. و چند سالی از اشنایی شان با پدرم و امیر میگذشت. اما به هرحال احساس بدی به من دست داده بود. باید مقابل شهرداری این پیشنهاد را رد میکرد. مقابل ساختمان دو طبقه ایی متوقف شدو سپس داخل خانه رفت . کمی بعد با دختر بچه ایی با موهای بلند و پیراهن تا زیر زانویی بازگشت در عقب را باز کردو گفت سوار شو بابا دستش را برکمرش زدو رو به مجید گفت این خانمه کیه؟ جای سلامته؟ همکارمه؟ اگر همکارته چرا جلو نشسته؟ اونجا جای منه بیتا سوار شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_59 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الو بیتا چی میگه؟ پرستارش مشکل براش پیش اومد رفت
به قلم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خواهش میکنم اینکارو نکنید. سپس بیتا را سوار ماشینش کرد.و حرکت نمودیم. از خانه که خارج شدیم ما بین دو صندلی ایستاد به سمتش چرخیدم و گفتم اسم شما چیه ؟ لبهایش را غنچه کردو گفت بیتا دستی به موهایش کشیدم وگفتم دوست داری بیای پیش من بشینی؟ اخمی کردو گفت نه، شما جای من نشستی . من همیشه پیش بابا میشینم. مجید لبخندی زدو گفت بشین بابا ترمز میگیرم میفتی ها سرجایش نشست و گفت شما اسمت چیه؟ نگاهی به چشمان طوسی اش انداختم و گفتم من اسمم عاطفه س. فکری کردو گفت خوب، برای چی پیش بابای من نشستی؟ اخه ما رفته بودیم شهرداری کارداشتیم. مجید گفت عمو امیر رو که میشناسی دخترم. همون که دایی پرنیاست؟ اره. اخانم عباسی خواهرشه. اسمش عاطفه س چرا بهش میگی خانم عباسی؟ مجید سکوت کرد بیتا ادامه داد دارید منو میبرید پارک؟ من خندیدم و مجید گفت مگه دیشب دو تایی باهم پارک نبودیم ؟ من الان کار دارم بابا باید برم شرکت. با عصبانیت گفت من شرکت نمیام . نمیشه که دخترم. من الان کار دارم. من با خاله عاطفه میرم. اخه نمیشه بابا رو به مجید گفتم ایراد نداره من میبرمش شرکت خودمون هروقت کارتون تموم شد تشریف بیارید ببریدش اخه اذیتتون میکنه بیتا از پشت گردن مجید را گرفت و گفت اذیت نمیکنم. قول میدم. در پی سکوت مجید رو به من گفت تو بچه داری؟ نه، من بچه ندارم. پس من با کی بازی کنم؟ مقابل شرکت متوقف شد و من و بیتا پیاده شدیم دست مرا محکم گرفت وارد شرکت که شدیم عرفان با ناباوری گفت دختر مجید پیش تو چیکار میکنه ۶۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
سابقه نداشته طلا گم کنم واقعا نبودن این انگشتر سرجاش عصبیم کرده فردا خونه رو زیر و رو میکنم از ماشین پیاده شدم و روبروی در خونشون وایسادم خونش ویلایی بود ماشین جواد گوشه خیابون خودنمایی میکرد لبخند بدجنسی زدم که صدای اعظم خانوم تو سرم اکو شد _ی مدت باهاش باش پسر خوبیه باهاش راه بیای باهات راه میاد اما حامله نشو با یاد اورس حاملگی محکم لب پایینمو گاز گرفتم صداش رشته افکارم و پاره کرد _نکن پرسشی نگاهش کردم و لب زدم _چی؟ _لبتو گاز نگیر _چرا؟ چیکار من داری تو؟ _خوشم نمیاد گاز میگیری اینهمه کار میتونی بکنی حتما باید لب گاز بگیری پوزخندی به افکارش زدم اخه به توچه من کجامو گاز میگیرم و چیکار میکنم پدرمادرش و آرزو اومدن و کنارمون وایسادن با دیدنشون لبخند کوچیکی زدم امیر زنگ در و زد وارد حیاط شدیم ی لحظه حس کردم حجم زیادی از انرژی بد توی این خونه حاکمه وارد خونه شدیم به احساساتم احسنتی گفتم شیرین و سانیا جوری یهم چسبیده بودن و پچ پچ میکردن کم مونده سانیا رو پای شیرین بشینه انقدر غرق در افکار خودشون بودن که صدای سلام احوالپرسی مارو نشنیدن مادر امیر سمتشون رفت با دیدنش هر دو بلند شدند و احوالپرسی گرمی باهاش کردن سانیا با دیدنم سمتم اومد و موثع رد شدن از کنارم تنه محکمی بهم زد شیرین هم که با نگاهش بهم فهموند چقدر از من بدش میاد چرخیدم سانیا مقابل امیر ایستاده بود و شیرین هم کنارش سانیا انقدر به امیر نزدیک شده بود که یدون تردید میشه گفت گرما صورت امیر و حس میکرد میشه گفت تو بغل امیر بود نگاهی سرسری به مادرشوهرم انداختم لباش سفید شده بود _امیر جان نمیای بشینی؟ امیر که انگار دنبال یک ناجی بود به سمتم اومد و کنارم نشست سانیا و شیرین هم روبروی ما جو خیلی سنگینی حاکم بود مرجان سمت سانیا و شیرین رفت و ی چیزایی تند تند میگفت اونام عصبی تر میشدن لحظه ای حس کردم باید به سرویس برم بلند شدم و موقع رد شدن از کنارشون شنیدم مرجان گقت _ببین یرین من ازش بدم نمیاد مهمونی خونه منو درگیر نفرت خودت نکن تو خودتم اینجا مهمونی دعوتش کن خونت هر کار خواستی بکن اماتو خونه من نه ممنونم خواهر https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def
ریحانه 🌱
#پارت_60 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خ
به قلم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟ خونس. سپس مرموز به من نگاه کرد. نگاهش به من استرس وارد کرد سریع گفتم با اقای محققی رفته بودیم شهرداری برگشتنی رفت دنبال دخترش، گیر داد گفت من میخوام دنبال تو بیام منم اوردمش بالا عرفان ابرویی بالا داد و سپس با لبخند سر تکان دادو گفت خیلی خوبه. وارد اتاقم شدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد . ان را از کیفم در اوردم با دیدن نام شهره صفحه را لمس کردم وگفتم جانم. تند و سریع گفت من نمیتونم حرف بزنم مرتضی پیام داده گفته به عاطفه بگو سریع به من زنگ بزنه. باشه ارتباط را قطع کردم و با خط مستقیم شرکت شماره مرتضی را گرفتم وگفتم الو اهی کشیدو گفت سلام عاطفه. سلام. چیزی شده ؟ نیم ساعت پیش صاحب ملک مغازم زنگ زده میگه تا اخر هفته باید اینجا رو تخلیه کنی مگه تو قرار داد نداری؟ قرار دادم شب عید تموم شده بود. فکری کردم وگفتم حالا چرا به این سرعت؟ میگه مغازمو فروختم. باید تخلیه کنی یعنی چی؟ خوب برو با صاحب ملک جدیدت قرارداد بنویس یا ازش مهلت بگیر . اتفاقا خودمم این پیشنهاد و دادم میگه صاحب ملک جدید گفته فقط تخلیه کن. تچی کردم وگفتم خوب بگرد یه جای دیگه پیدا کن میدونی مغازه منو کی خریده ؟ نه، من از کجا باید بدونم اقای امیر حسین عباسی. چشمانم گرد شدو دهانم قفل. هر دو ساکت ماندیم. مرتضی ادامه داد اشکال نداره، تو خودتو ناراحت نکن، فدای سرت. روزی من دست خداست. اب دهانم را قورت دادم و گفتم من معذرت میخوام. مرتضی. نه تو چرا باید عذر خواهی کنی فدای سرت. امیر خیلی ادم نفهمیه، اون حق نداره اینکارو کنه. ادم ها بعضی مواقع خیلی بدجنس میشن، اشکال نداره منم خدایی دارم. تو نگران نباش برو مغازه ببین، من یه مقدار پول دارم اگر لازم .... کلامم را با پوزخند بریدو گفت پولتو بزار تو جیبت. همینم مونده ... وشط حرفش بریدم وگفتم قرض بهت میدم. اصلا حرفشم نزن. هردو ساکت شدیم و مرتضی ادامه داد به هر حال همیشه اونطوری نمیشه که ما میخواهیم. اهی کشیدم وگفتم این جمله رو زیاد ازت شنیدم. بله، زندگی بالا و پایین زیاد داره گاهی خوشه گاهی هم مثل زهرمار تلخه. بایدخیلی سر سخت باشی روزهایی که خوشه از خودت بیخود نشی و روزهایی که تلخه زیاد به خودت خرده نگیری. در پی سکوت من ادامه داد چه خبر؟ دیشب تولدت خوش گذشت؟ اهی کشیدم وگفتم کدوم تولد. پوریا نیومد مامانم جویای حالش شد گفت قلبم درد میکنه . بردنش بیمارستان سکته کرد. مرتضی متحیر گفت واقعا؟ اره. بخدا تولدم بهم ریخت، زنگ زدند باباش امشب از انگلیس میاد. الان حالش چطوره؟ نمیدونم. من که بیمارستان نرفتم سابقه بیماری قلبی داشت اهی کشیدم گفتم نه اخه تو فروشگاه دستش و گذاشت رو قلبش. اره. هردوساکت ماندیم. مدتی بعد مرتضی گفت ببخشید عاطفه، مشتری برام اومد کاری نداری ؟ نه ، به کارت برس ، خداحافظ. سرم را لای دستانم گرفتم و به کار زشت امیر فکر میکردم. بقول شهره من برای مرتضی فقط اسباب دردسر شدم. با اون چندر غاز پول پیش، مرتضی کجا میخواد مغازه گیر بیاره؟ نگاهم به بیتا افتاد خودکار برداشته بود و روی روزنامه خط میکشید. رو به او گفتم بیتا جان. نگاهی به من انداخت صورت زیبایی داشت. چشمان کشیده طوسی ، موهای بلندحالت دار قهوه ایی روشن. پیراهن سفید مشکی چین داری هم برتنش پوشانده بودند. بله خاله. گرسنه ت نیست؟ نه. من نهار خوردم. صدای تق و تق در بلند شد. ارام گفتم بفرمایید در باز شد ، منشی شرکت بیتا وارد شدو گفت اقای محققی گفتند بیتا رو ببرم پایین. بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت من نمیام. منشی رو به بیتا گفت عمو سعید میخواد ببرت بیرون. بیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت اخ جون عمو سعید اومده سپس دوان دوان از اتاق من خارج شد. با رفتن او برخاستم و سوار ماشین شدم. عزمم را جزم کردم و به طرف مغازه مرتضی راه افتادم با ترافیک میان روز تا انجا چهل دقیقه راه طول میکشید. مقابل مغازه اش ایستادم لباس کار تنش بود. اشاره ایی به من کرد که برو جلوتر حرکت کردم و انتهای خیابان ایستادم. حدود ده دقیقه گذشت اتومبیل مرتضی را دیدم که جلوتر از من حرکت کرد. بدنبالش راه افتادم . بعد از کمی رانندگی مقابل یک باغچه رستوران سنتی ایستاد. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم . لبخندی زدو انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت غافل گیرم کردی عاطفه. به زور لبخند زدم وگفتم دلم خیلی گرفته گفتم بیام پیش تو. خیلی کار خوبی کردی. بیا بریم نهار بخوریم.. یاد حرف شهره افتادم که میگفت اون برای حساب کردن پول رستورانهایی که تو میبریش تو زحمت میفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_61 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟
به قلم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا را به من نمیداد. به ناچار گفتم من نهار خوردم. اهل قلیون که نیستی ، بیا بریم یه چای بخوریم. وارد باغچه شدم. احساس میکردم دنیا برام تنگ تار شده. اون از پوریا که بخاطر من گوشه بیمارستان افتاده. اینم از مرتضی که به خاطر من در بدر کاسبی اش شد. بغض راه نفسم را بسته بود. چرا کسی که اینقدر دوستش داشتم به جرم نداری همه با او مخالفند؟ روی یک تخت نشستم اطرافش پر از گل و گیاه بود. مرتضی رفت که سفارش بدهد. سری چرخاندم و با دیدن امیر که وارد باغچه شد. چشمانم گرد شدو انگار تمام تنم کوره اتش شد. دستانم شروع به لرزیدن کرد. به ناچار گوشی ام را در اوردم و سریع شماره مرتضی را گرفتم مدتی بعد گفت چرا به من زنگ میزنی تو که میدونی گوشیت تندو دستپاچه گفتم مرتضی فرار کن. امیر اومده تو رستوران تیز گفت چی؟ فرار کن. پس تو چی ؟ اگر من برم میگه نامرد بود و در رفت هیچی نگو مرتضی فقط فرار کن. خواهش میکنم. التماست میکنم برو ارتباط را قطع کرد. نگاهم به دنبال امیر بود که برسر تخت ها بدنبال من میگشت. به سمت مخالف من که رفت دوان دوان از رستوران خارج شدم و سوار ماشینم شدم. نگاهی به اطراف انداختم اتومبیل مرتضی هم نبود و این یعنی خوشبختانه از انجا رفته. دوباره شماره اش را گرفتم وگفتم کجایی؟ از در پشتی رستوران رفتم. تو کجایی؟ منم فرار کردم. ۷ سپس نفس راحتی کشیدم وگفتم خیلی حواسم بود که تعقیبم نکنه. نمیدونم چطوری پیدام کرد. شاید به ماشینت جی پی اس بسته. متعجب گفتم یعنی چی؟ مکان یاب بسته که اینقدر راحت گیرت اورد دیگه خوب پس چرا اونشب که رفته بود خونه نامزدش من اومدم فروشگاه نیومد بالای سرمون؟ چون اونشب حواسش به تو نبود. الان من باید چیکار کنم؟ جی پی اس کجای ماشینه ؟ هرجایی میتونه باشه. من میتونم گیرش بیارم. اما زمان لازم داره. هرجایی هم وایسی من بیام میاد بالاسرمون دیگه. از این به بعدخ خواستی بیای پیش من یا بگو من بیام یا با اژانس بیا. باشه. اومد پشت خطم خداحافظ. ارتباط را وصل کردم وگفتم بله کدوم قبرستونی هستی؟ ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_62 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا ر
به قلم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ها، حواست هست. با کلافگی گفتم هرکار دلت میخواد بکن. با من اینطوری حرف نزن ها میزنم لهت میکنم. خنده تلخی کردم وگفتم اینقدر دوست دارم منو بزنی امیر. مستقیم برم پیش زیبا و بهش بگم که اون روی انتخاب عاقلانه ت چه شکلیه. صدای نفس های عصبی امیر کمی مرا ترساند . ارتباط را قطع کردم و مستقیم به خانه رفتم. فقط بابا خانه بود. سلام کردم بابا نگاهی به من انداخت و گفت شهرداری رفتی بابا؟ بله بابا با اقای محققی رفتم تاییدیه جوازو گرفت مونده فقط برای بازدید برن. تو نقشه اونجا طرح باغاته، چطوری میخواین مجتمع بسازین؟ چهار روز دیگه حکایت سپیدارو پیشنهادات امیر نشه؟ بابا خندیدو گفت نه، مجید اشنا داره اونجا جواز گرفته یه مجتمع دوهزار واحدی بسازه. ابرویی بالا دادم و گفتم اونوقت با سرمایه کی بابا؟ دوتا مجید یدونه ما از کجا میخوای بیاری؟ وامی که گرفتی هست. برج نمک ابرود رو هم گذاشتم برای فروش. اون وام که برای ساخت مجتمع سپیداره . بابا خندیدو گفت اونجا رو پوریا میسازه دیگه. مگه باهات قرار داد ننوشته ؟ اون یه چیزی نوشت و ماهم امضا کردیم. اگر قبول نکنه میخوای به اقای محققی چه جوابی بدی؟ کی قبول نکنه؟ پوریا؟. سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم بله تو اگر همکاری کنی قبول میکنه. نگاه خیره ایی به بابا انداختم و بابا ادامه داد اون پسره اسمون جل اسمش چی بود؟ بدنبال سکوت من گفت مرتضی مکانیک، اون داره کمکمون کنه؟ سپس ریز و حرص در بیار خندید ، نفس صدا داری کشیدم وگفتم چند سالته بابا ؟ پنجاه و پنج یه بار دیگه اقدام به بچه دار شدن کن. خدارو چه دیدی شاید دوقلو دختر شد. به هر حال تو معاملات و بده بستون های کاری اون دوتا هم یه جا بدردت میخورن. فکری کردو گفت پر بیراه هم نمیگی ها سرم را پایین انداختم و پله ها را به طرف اتاقم بالا رفتم. ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_63 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ه
به قلم دو سه ساعتی را در اتاقم دراز کشیدم. و به اوضاع پیش امده فکر میکردم . ضعف بر من غلبه کرد و راهی طبقه پایین شدم. مامان در اشپزخانه مشغول اشپزی بود. به او سلام کردم وگفتم من نهار نخوردم گرسنمه. پوزخندی زدو گفت تو که تا سفره خونه رفتی ، اندازه یه وعده غذا که شکمتو سیر کنه هم پول نداره؟ خیره به مامان گفتم به شماهم گفت؟ بدون اجازه من اب نمیخوره دوتا از سرویس جواهراتمو فروختم تمام پس اندازمم دادم که مغازش و خرید. اهی کشیدم وگفتم وقتی نون کسی و آجر میکنی منتظر باش که خدا نونتو آجر کنه. مامان با غیض از من رو برگرداند. و گفت گرسنته؟ یه بسته از قرص های فشار باباتو بخور. هم برای همیشه دیگه گرسنت نمیشه هم میمیری من خیالم راحت میشه. اگر اینقدر من برات بی ارزش و بی اهمیتم میخوای از خونه ت برم؟ مامان به سمتم چرخیدو با فریاد گفت از اینخونه تو دوجا حق داری بری عاطفه، یا خونه بختی که من میگم یا سینه قبرستون. اشپزخانه را ترک کردم و به اتاقم بازگشتم. روی تختم نشستم و از تمام وجود زار میزدم. مدتی بعد در اتاقم باز شد. سرم را گرداندم با دیدن امیر در چهار چوب در ناخواسته ترس به سراغم امد. تمام بدنم سرد شد. با تمام ابهت مردانه ش به من خیره ماندو گفت کی مرده داری اینجوری زجه موره میزنی؟ دوساعت دیگه عمو شهروز میرسه فرودگاه. با این قیافه ببینتت.... حرفش را بریدم و به ارامی گفتم به تو هم میگن برادر؟ امیر دستانش را باز کردو گفت چمه؟ بی غیرتی رو به گردن گرفتم و از صبحه دنبالتم. ظهر که دنبالت راه افتادم که ببینم کدوم قبرستونی رفتی مجید میخواست دنبالم بیاد با هزار تا دروغ پیچوندمش تا رفیقم شاهده بی ناموسی من نباشه که دنبال خواهرمم از بغل گدا گشنه های پایین شهر جمعش کنم. به امیر خیره ماندم. جرأت نفس کشیدن نداشتم چه برسه به اینکه بخوام جوابشو بدم. یک قدم نزدیکتر امدو گفت برادر از این بهتر میخوای؟ از صبحه سه چهار بار به اون بی پدر و مادر زنگ زدی و من میدونم. تو اون رستوران چه غلطی میکردی؟ چطوری فرار کردی که من ندیدمت؟ مکثی کردو با صدای گرفته ادامه داد هی من دارم به تو اوانس میدم و کارهاتو نادیده میگیرم. تو فکر کردی بی صاحابی؟ صدای مامان نگاهم را از امیر گرفت اره، بیغیرتی. اون بابای عملیت که از پای منقلش پانمیشه ،توهم بی ناموسی رو به گردن گرفتی بزن پاشو بشکن که واسه خودش سر خود راه نیفته بره اونور شهر که دوست پسرشو ببینه. امیر به من پشت کردو دستی لای موهایش کشید. مامان ادامه داد دختر هم اینقدر بی حیا و پررو نوبره بخدا. سپس در حالی که انگشت اشاره اش را رو به من تکان میدادگفت اولین خاستگاری که برات اومد. میشینی بین خاستگار جدیدت و پوریا یکی و انتخاب میکنی و از جلوی چشمم گم میشی. سپس با غیض اتاق مرا ترک کرد. ۶۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با صدار زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم شماره ناشناس بود. صفحه را لمس کردم وگفتم بفرمایید با شنیدن صدای عمو شهروز خواب از سرم پرید. الو.عاطفه سرجایم نشستم و گفتم سلام عمو عمو شهروز با صدایی مملو از ناراحتی گفت سلام عاطفه، چشم های بچه م به در اتاقش خشک شد بی معرفت به چشم خاستگار بهش نگاه نکن به چشم پسر خاله یه سر بهش بزن. پاسخ من سکوت بود. شهروز ادامه داد پوریا هزار بار منو قسمم داده، به روح مادرش که بارفتنش داغدارم کرد. ازم خواسته این موضوع فقط بین من و خودش باشه. با نگرانی گفتم چی شده؟ دیشب تا صبح کلی باهاش کلنجار رفتم و زیر و بمشو کشیدم که چرا سکته کردی؟ ناراحت چی هستی؟ اخر بهم گفت که عاطفه کس دیگری رو دوست داره. گفت خودش باهم دیدتون . از شدت خجالت لبم را گزیدم. شهروز ادامه داد پوریا میگه من عاطفه رو خیلی دوسش دارم. عاشقشم. طاقت ندارم ببینم مال من نمیشه.و با کس دیگه رفته . ازت خواهش میکنم بابا من و از ایران ببر پیش خودت. مثی کردو گفت گوشت با منه؟ با صدایی مملو از شرم و ناراحتی گفتم بله گوش میکنم. حالا باز انتخاب با توإ، هنوز فرصت داری که اگر دلت خواست نظرت و عوض کنی من برای سه روز دیگه بلیط گرفتم. سه روز فرصت داری نظرتو عوض کنی . در هر صورت ایشالا که خوشبخت بشی، این هم ارزوی قلبی منه. هم پوریا. ارام گفتم ممنونم من پوریا رو به خواست خودش از ایران میبرم. پس شرکت چی؟ میسپرم به وکیلش که کارهاشو راست و ریست کنه. عمو شهروز یه چیزی بهت میگم خواهش میکنم به هیچ کس نگو من اینو گفتم چی شده؟ پوریا یه مجتمع بابابام و امیر شریک شده . در واقع بابامو از ورشکستگی نجات داده. از بابام دست نوشته داره. مواظب باش بابامینا سر پوریا رو کلاه نگذارند. شهروز اهی کشیدو گفت همه رو به وکیلش واگذار میکنم. هردوساکت شدیم، شهروز ادامه داد پسر منو نمیخوای ؟ اهی کشیدم وگفتم منو ببخشید. نه نمیخوامش لااقل بیا بیمارستان عیادتش. اشک روی گونه هایم غلطیدو گفتم نه عمو، اگر نیام برای خودش بهتره. ممکنه با اومدن من دوباره امیدوار بشه و با خودش بگه اگر دوسم نداشت نمی اومد ملاقاتم ، من برای پوریا ارزوی خوشبختی و سلامتی میکنم. عاطفه جان، بچه من حالش بده اگر تورو ببینه روحیش عوض میشه من به تو قول میدم که سه روز دیگه از ایران ببرمش. متاسفم، من نمیتونم اینکارو بکنم. شهروز ملتمسانه ادامه داد من بعنوان یه بزرگتر، بعنوان یه پدر ازت خواهش میکنم.... حرفش را بریدم وگفتم باور کنید اینطوری برای خودش هم بهتره. اهی کشیدو گفت هرجور راحتی، خداحافظ ارتباط را قطع کردم و برخاستم. احساس تنگی نفس داشتم. ۷۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_66 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با
به قلم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صدای مامان را شنیدم که از پنجره اشپزخانه میگفت عاطفه به سمتش چرخیدم وگفتم بله بیا حاضر شو باید بری دنبال لباس چند روز دیگه عقد داداشته ها با بی حوصلگی گفتم خودت تنها برو سایز 38، هرچی صلاحته بگیر بیار مامان مکثی کردوگفت یعنی چی؟ میگم برو هرچی که صلاحته و باعث فخر فروشی به زن عموها و زن دایی میشه بگیر بیار دیگه، برای من مهم نیست تو عقد امیر چی میپوشم. کمی سرگرم اب بازی شدم و به خانه باز گشتم امیر سرمیز صبحانه نشسته بود کمی به من خیره ماندو گفت شرکت تشریف نمیبرید؟ الان حاضر میشم. لباس پوشیدم و اماده سر میز امدم صبحانه م را که خوردم امیر گفت باهم میریم . مامان میخواد ماشین تو رو ببره با زیبا تالار انتخاب کنند. نگاه خیره ایی به امیر انداختم و گفتم تو نمیری؟ نه. شرکت کار دارم. سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. مسیر شرکت را نمیرفت متعجب گفتم کجا میری؟ بیمارستان. بیمارستان واسه چی؟ یه سر به پوریا بزنیم بعد بریم. با ناراحتی گفتم من نمیام. امیر نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت تو چرا اینقدر ببشعور و نفهم شدی، پوریا با ما بزرگ شده الان ازمون انتظار داره. دیروز عرفان و هلیا هم عیادتش رفتند. راستش دلم میخواست به عیادت پوریا بروم اما شرم داشتم که در چشمانش نگاه کنم. بخصوص اینکه پوریا راجع به این مسئله با کسی جز پدرش صحبت نکرده بود. رو به امیر گفتم دلم نمیخواد ببینمش . تو که اینقدر بدجنس نبودی عاطفه، نمیخواهیش به جهنم . ملاقات رفتن که این حرفها رو نداره ملتمسانه گفتم ازت خواهش میکنم امیر ، هم من و هم خود پوریا با دیدن همدیگر حال درونیمون خراب میشه، ولش کن. بگذار این مسئله رو بپذیره که من نمیخوامش. امیر با عصبانیت دور زد و به سمت شرکت رفت. پله ها را به دنبالش بالا رفتم.شرکت ما طبقه دوم بود و شرکت بیتا طبقه اول. یکسری پرونده و مدارک برداشت و رو به من گفت من میرم پیش مجید تو بشین یه امار کلی از حساب های داراییمون بگیر چند وقت دیگه باید اظهار نامه مالیاتی بدیم. باسر او را تایید کردم. و به اتاقم رفتم . به محض ورودم به اتاق تلفن را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد ارتباط وصل شدو گفت سلام، عزیز من تو بنگاهم دارم قرارداد مینویسم باشه، خداحافظ گوشی را گذاشتم و خدارا شکر کردم. سرگرم کار بودم که منشی در اتاقم رازد. و وارد شد روبه اوگفتم بفرمایید اقای عباسی تماس گرفتند شرکت گفتند تشریف ببرید پایین شرکت بیتا. باشه الان میرم. برخاستم و خودم را مرتب نمودم . پله ها را به سمت شرکت بیتا پایین رفتم.نگاهی به در بسته شرکت پوریا انداختم . اهی کشیدم و وارد شرکت بیتا شدم. رو به منشی گفتم اقای عباسی کجا تشریف دارند؟ اتاق اقای محققی در زدم و وارد شدم. مجید به احترام من برخاست. قدبلندو خوشتیپ بود . چهره ظاهری اش هم بد نبود ، اما یه حس غرور و فخر فروشی خاصی در صورتش نهفته بود. به او سلام و خسته نباشید گفتم و کنار امیر نشستم. امیر چند فاکتور مقابل من گذاشت و گفت اینها برای ساخت مجتمع تخت جمشید ه که قرار با مجید بسازیم. نگاهی به رقم فاکتورها انداختم . امیر گفت. از دوهزار واحد هشتصدو سی تاش برای ماست. ارام کنار گوشش گفتم امیر روحساب کدوم پول داری اینکارو میکنی؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت یه حساب جدید برای اینها درست کن کل این فاکتورها رو طبقه بندی کن . نگاهی به مجید انداختم وگفتم به منشیتون بگید کپی بگیره به من کپی بده. مجید کمی در صندلی اش جابجا شدو گفت کل حسابداری اون مجامع باشما خانم عباسی. فکری کردم وگفتم یعنی شما تو این پروژه حسابدار نمیارید؟ خیر شما هم حسابدار من باشید هم حسابدار امیر. با اخلاقیاتی که از بابا و امیر میشناختم و میدانستم در معاملات تا جایی که توان داشته باشند اهل دروغ و کلک هستند. اینکار را صلاح ندانستم و گفتم اما اقای محققی توصیه من به شما اینه که. حسابدارتون رو بیارید تا همه چیزبراتون روشن باشه. نیش خندی زدو گفت امیر دوست صمیمی منه ، حسابدار هم نباشه من یه دن ۷۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_67 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صد
به قلم یه دنیا قبولش دارم . اینبار من از ان خنده های حرص اور خودش کردم وگفتم بله، هرجور صلاحتونه. کمی مرموز به من خیره ماند سپس ابروهایش را بالا داد، گوشی روی میزش را برداشت و به منشی سفارش چای داد. فاکتورهارا دسته بندی کردم. تلفنم زنگ خورد ان را از جیبم پر اوردم متوجه امیر شدم که از گوشه چشم گوشی مرا مینگرد. شماره مامان بود . صفحه را لمس کردم وگفتم بله بدون مقدمه گفت یه عکس برات فرستادم ببین خوبه؟ باشه مامان ارتباط را قطع کردم و عکس را باز نمودم پیراهن کار شده دکلته کوتاهی بود نگاهی به عکس انداختم امیر گفت بگو نه؟ متعجب به امیر خیره ماندم . امیر گفت بگو نه، الان باهم میریم ردیفش میکنیم. برای مامان نوشتم امیر میگه نه چایم را خوردم و برخاستم . امیر هم بلند شدو گفت با اجازه ت مجید جان به احترام ما برخاست و تا جلوی در امد. به شرکت که رفتیم. امیر گفت وسایلهاتو جمع کن بریم لباس بخریم. گفته اش را اطاعت کردیم مرا به یک مزون بردو پیراهن بلند استین دار فوق العاده پوشیده ایی له رنگ ابی اسمانی انتخاب کرد دوریقه و روی دامنش گلهای ریز سفید داشت. گفت این خوبه؟ زیاد پوشیده نیست؟ نه، تو مراسم من دوستامم هستند. اون چه لباسیه مامان برات انتخاب کرده بود. خوب دوستات باشن، مجلس زنونه مردونه جداست. به هرحال سر سفره عقد که همه باهمیم. راستش اینقدر اعصابم به هم ریخته بود که اصلا اهمیتی نداشت چه میپوشم. فروشنده از من خواست پرو کنم اما من نپذیرفتم و تن نزده انرا برداشتم. امیر پولش را حساب کرد و برایم یک کفش پاشنه دار همان رنگ هم خرید. از مزون که خارج شدیم رو به امیر گفتم لباس زیبا رو دیدی؟ نه، اونم اگر پوشیده نباشه نمیگذارم زیبا بپوشه. زیبا خودش میدونه لباسش به سلیقه مامانه؟ نه هنوز بهش نگفتم. نشونش میدم اگر نپسندید یکی دیگه براش میخرم. به نظر من همین امروز ببرش یکی براش بخر بعد که اون لباسه اومد بگو حالا خودت انتخاب کن. منم یه دخترم اگر مادر شوهرم اینکارو میکرد ناراحت میشدم. امیر فکری کردو گفت اره ، راست میگی. ۷۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_68 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یه دنیا قبولش دارم . اینبار من از ان خنده های حرص ا
به قلم به خانه رسیدیم مامان مقابل تلویزیون نشسته بود. سلام کردیم خواستم به اتاقم بروم که امیر گفت برو لباستو بپوش مامانینا ببینن خسته م مامان کاور را باز کردو گفت چرا اینقدر پوشیده؟ سلیقه پسرته. امیر تچی کردوگفت خوبه دیگه مامان دوستای من همه سر عقد هستند. مامان نگاهی به من انداخت سرتاسفی تکان دادو گفت خاک برسرت. چشمانم گرد شدو گفتم چرا؟ عمو شهروز سه روز دیگه پوریا رو با خودش میبره انگلیس، معلوم نیست با اون بچه چیکار کردی که به باباش گفته عقد امیر هم نمیخوام باشم فقط سریع منو ببر. دوست نداره اینجا بمونه هم تقصیر منه؟ از جلوی چشمم برو گمشو. مامان من الان با امیر رفتم لباس خریدم از لباس من خوشت نمیاد چه ربطی به پوریا داره؟ مکثی کردم وگفتم نمیخوام با پوریا ازدواج کنم، ازش خوشم نمیاد زوره؟ اون انتخاب من نیست. بله انتخاب شما اون پسره پایین شهری گداگشنه س حسابی حرصی شدم وگفتم الان این مسائل چه ربطی به اون داره؟ اره اصلا انتخاب من اونه. امیر نگاه چپی به من انداخت و در سکوت به من خیره بود. از نگاهش ترسیدم و ناخواسته دو پله را بالا رفتم بابا پوزخندی زدو گفت هنوز من نمردم که تو یه الف بچه ابرو و حیثیت منو ببری. مدافعانه گفتم الان مشکلتون با من چیه؟ از سر کار اومدم میخوام برم بالا استراحت کنم. چرا همه چیز و بهم ربط میدید؟ بابا زغالش را تکاند و با خونسردی گفت خیال خام ورت داشته که خودتو اون بالا حبس کنی و کنار ما ننشینی و تو جمع های ما نیای اینطوری قشقرق راه بندازی که ما راضی شیم. اما کور خوندی مگه تو خواب ببینی که زن اون ..... رو به بابا گفتم شما زیاد خودتو ماراحت نکن بابا، نگران من هم نباش از همونجایی که نشستی خوب داری اطرافتو مدیریت میکنی. عوض اینکه به فکر بالا و پایین شهر باشی به فکر قرار دادهایی باش که تند تند داری امضا میکنی، خدمتتون عارض شم که عمو شهروز گفت یه وکیل گرفته تمام قراردادهای پوریا رو داده بهش که رسیدگی کنه پوریا برای همیشه داره از ایران میره. بابا به من خیره ماند امیر یک گام جلو امدو متحیر گفت چی؟ روبه امیر ادامه دادم بله تند تند نرو قرارداد امضا کن اول سپیدارو بساز بعد ..... عمو شهروز اینها رو بتو گفت سر تایید تکان دادم امیر لب پایینش را داخل برد و به زمین خیره ماند. بابا اهی کشیدو رو به من گفت بالاخره تخم خودتو کردی اره؟ پله هارا گرفتم و بالا رفتم. ۷۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺