eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
537 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
سابقه نداشته طلا گم کنم واقعا نبودن این انگشتر سرجاش عصبیم کرده فردا خونه رو زیر و رو میکنم از ماشین پیاده شدم و روبروی در خونشون وایسادم خونش ویلایی بود ماشین جواد گوشه خیابون خودنمایی میکرد لبخند بدجنسی زدم که صدای اعظم خانوم تو سرم اکو شد _ی مدت باهاش باش پسر خوبیه باهاش راه بیای باهات راه میاد اما حامله نشو با یاد اورس حاملگی محکم لب پایینمو گاز گرفتم صداش رشته افکارم و پاره کرد _نکن پرسشی نگاهش کردم و لب زدم _چی؟ _لبتو گاز نگیر _چرا؟ چیکار من داری تو؟ _خوشم نمیاد گاز میگیری اینهمه کار میتونی بکنی حتما باید لب گاز بگیری پوزخندی به افکارش زدم اخه به توچه من کجامو گاز میگیرم و چیکار میکنم پدرمادرش و آرزو اومدن و کنارمون وایسادن با دیدنشون لبخند کوچیکی زدم امیر زنگ در و زد وارد حیاط شدیم ی لحظه حس کردم حجم زیادی از انرژی بد توی این خونه حاکمه وارد خونه شدیم به احساساتم احسنتی گفتم شیرین و سانیا جوری یهم چسبیده بودن و پچ پچ میکردن کم مونده سانیا رو پای شیرین بشینه انقدر غرق در افکار خودشون بودن که صدای سلام احوالپرسی مارو نشنیدن مادر امیر سمتشون رفت با دیدنش هر دو بلند شدند و احوالپرسی گرمی باهاش کردن سانیا با دیدنم سمتم اومد و موثع رد شدن از کنارم تنه محکمی بهم زد شیرین هم که با نگاهش بهم فهموند چقدر از من بدش میاد چرخیدم سانیا مقابل امیر ایستاده بود و شیرین هم کنارش سانیا انقدر به امیر نزدیک شده بود که یدون تردید میشه گفت گرما صورت امیر و حس میکرد میشه گفت تو بغل امیر بود نگاهی سرسری به مادرشوهرم انداختم لباش سفید شده بود _امیر جان نمیای بشینی؟ امیر که انگار دنبال یک ناجی بود به سمتم اومد و کنارم نشست سانیا و شیرین هم روبروی ما جو خیلی سنگینی حاکم بود مرجان سمت سانیا و شیرین رفت و ی چیزایی تند تند میگفت اونام عصبی تر میشدن لحظه ای حس کردم باید به سرویس برم بلند شدم و موقع رد شدن از کنارشون شنیدم مرجان گقت _ببین یرین من ازش بدم نمیاد مهمونی خونه منو درگیر نفرت خودت نکن تو خودتم اینجا مهمونی دعوتش کن خونت هر کار خواستی بکن اماتو خونه من نه ممنونم خواهر https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره به جای خالی برادرش نگاه کرده و با التماس به مادرش گفت: _ مامان من نمی‌خوام! خاله بی‌تفاوت گفت: _ نمی‌خوای که چی بشه! که بمونی اینجا بیشتر من رو اذیت کنی و برادرت رو دست بندازی؟ شوهر کن برو؛ شاید اون جا مثل آدم زندگی کنی. زهره ناباورانه به مادرش نگاه کرد. _ مامان داری جدی می‌گی! _ شوخی دارم با تو؟! تازه این جا هم علی به تو اجازه ادامه تحصیل نمی‌ده. _ چرا شما اینقدر فرق می‌ذارید؟ اگر این شرایط برای رویا بود همین طوری قبول می‌کردید!؟ _ رویا آبرومون رو نبرده! _ چند وقت پیش رویا جلو کل فامیل نگفت یکی دیگه رو دوست داره!؟ _ همه رویا رو می‌شناسن، تو رو هم‌ می‌شناسن‌‌. اون رو گفت برای اینکه محمد رو از سر خودش باز کنه.‌ _ نخیر! اتفاقاً من خبر دارم. رویا اون‌جوری که شما فکر می‌کنید نیست... علی عصبی با صدای بلند از توی اتاق گفت: _ زهره ببند دهنت رو! اشک توی چشم‌های زهره جمع شد. ایستاد و گفت: _ من اگر بمیرم هم ازدواج نمی‌کنم! این فکر رو از سرتون بیرون کنید.‌ اونا هم‌ بیان اینجا، یه آبروریزی مثل رویا راه می‌ندازم.‌ علی این بار عصبی‌تر گفت: _ می‌بندی و یا بلندشم بیام! قصد بیرون رفتن از آشپزخونه رو داشت. اما با این حرف علی، گوشه آشپزخونه نشست. سرش رو روی زانوش گذاشت و آروم آروم اشک ریخت. خاله از رفتار زهره ناراحت شد و دیگه سبزی پاک‌ نکرد. فقط با اشغال سبزی‌ها بازی می‌کرد. من موندم و اون همه سبزی! شاید ازدواج زهره براش خوب باشه؛ اما اینکه دوست نداره و خاله اهمیتی به جواب منفیش نمی‌ده و علی هم در برابرش موضع گرفته، من رو ناراحت می‌کنه و دلم براش می‌سوزه. میلاد از دَر آشپزخونه داخل اومد و نگاهی به خواهرش که در حال گریه کردن بود، انداخت. کنارش نشست و دستش رو گرفت. خیلی دلم می‌خواد توی این شرایط برای زهره همدم باشم. اما زهره من رو قبول نداره و همدردیم رو نمی‌پذیره. خاله تن صداش رو پایین آورد و رو به میلاد گفت: _ بلند شو دَر آشپزخونه رو ببند. معلوم بود می‌خواد با زهره حرف بزنه که علی متوجه نشه. میلاد بدون معطلی دَر آشپزخونه رو بست. خاله کمی خودش رو به زهره نزدیک کرد و گفت: _ خیلی درس بخونی که می‌گی می‌خوام درس بخونم! تمام مدتی که می‌رفتی مدرسه به خاطر درس نخوندن تو، سرم جلوی مدیرتون پایین بود. هر روز افت تحصیلی. چقدر التماس معلم‌ها کردم که قول می‌ده جبران‌ کنه! زهره سرش رو بلند کرد. _ غلط کردم. اشتباه کردم. تو رو خدا این کار رو با من نکنید! _ توی مدرسه تو درس می‌خونی! پشت مدرسه چه غلطی می‌کردی؟ سر از قرار تو کافی‌شاپ درآوردی. گوشی رضا رو برداشتی عکس فرستادی. _ به خدا پشیمون شدم. دیگه تکرار نمی‌کنم. خواهش می‌کنم! شما اگر وساطت کنی، علی می‌ذاره من برم درس بخونم. _ فکر می‌کنی نکردم!؟ از روزی که این حرف‌ها رو زد، هر شب میرم پیشش التماسش می‌کنم که ببخشِد. می‌گم اشتباه کرده، جوونی کرده. یه کلام‌ می‌گه «زهره دفعه چندمشه! آدم بشو نیست. نه.» خواستگار خوب کم دَر خونه رو می‌زنه. _ پس چرا رویا گفت نه، حمایت کردید؟ یک کلام؛ منم نمی‌خوام. _ تو بذار بیان. پسره بیاد ببینش، نپسندیدی! باشه هرچی تو بگی قبول. پر بغض گفت: _ مامان به خدا من پشیمون شدم. _ دروغ می‌گی زهره! دروغ می‌گی. فکر می‌کنی متوجه نشدم اون روز که می‌رفتیم‌ خونه‌ی عمه‌ت از تو ماشین به ماشین بغلی که توش پسر نشسته بود، چه رفتاری کردی؟ فکر می‌کنی متوجه نمی‌شم که گوشی تلفن خونه رو می‌بری بالا و با هدیه حرف می‌زنی؟ فکر می‌کنی مثلاً یواشکی با گوشی رضا تماس تصویری می‌گیری، نمی‌فهمم؟ تو کی می‌خوای دست از این کارات برداری؟ می‌فهمی تمام نگاه‌ها به ماست که ببینن چی می‌شه و سرکوفتش رو به من بزنن؟ می‌فهمی باید جلوی پدربزرگت جواب پس بدم؟ می‌فهمی آبرو دارم و چند سال برای جمع کردنش زحمت کشیدم؟ خجالت می‌کشم از کارهات! متوجه هستی؟ با التماس و مظلوم گفت: _ به خدا دیگه تکرار نمی‌کنم. _ آره تکرار نکن. ولی وقتی رفتی خونه شوهرت! اون جا دیگه تکرار نمی‌کنی، چون مثل این جا باهات رفتار نمی‌شه. _ مامان تو یه لحظه گوش کن... خاله عصبی رو به میلاد گفت: _ بلندشو دَر رو باز کن!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀