eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_60 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم در را باز کردم که پیاده شوم اقای محققی گفت نه خ
به قلم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟ خونس. سپس مرموز به من نگاه کرد. نگاهش به من استرس وارد کرد سریع گفتم با اقای محققی رفته بودیم شهرداری برگشتنی رفت دنبال دخترش، گیر داد گفت من میخوام دنبال تو بیام منم اوردمش بالا عرفان ابرویی بالا داد و سپس با لبخند سر تکان دادو گفت خیلی خوبه. وارد اتاقم شدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد . ان را از کیفم در اوردم با دیدن نام شهره صفحه را لمس کردم وگفتم جانم. تند و سریع گفت من نمیتونم حرف بزنم مرتضی پیام داده گفته به عاطفه بگو سریع به من زنگ بزنه. باشه ارتباط را قطع کردم و با خط مستقیم شرکت شماره مرتضی را گرفتم وگفتم الو اهی کشیدو گفت سلام عاطفه. سلام. چیزی شده ؟ نیم ساعت پیش صاحب ملک مغازم زنگ زده میگه تا اخر هفته باید اینجا رو تخلیه کنی مگه تو قرار داد نداری؟ قرار دادم شب عید تموم شده بود. فکری کردم وگفتم حالا چرا به این سرعت؟ میگه مغازمو فروختم. باید تخلیه کنی یعنی چی؟ خوب برو با صاحب ملک جدیدت قرارداد بنویس یا ازش مهلت بگیر . اتفاقا خودمم این پیشنهاد و دادم میگه صاحب ملک جدید گفته فقط تخلیه کن. تچی کردم وگفتم خوب بگرد یه جای دیگه پیدا کن میدونی مغازه منو کی خریده ؟ نه، من از کجا باید بدونم اقای امیر حسین عباسی. چشمانم گرد شدو دهانم قفل. هر دو ساکت ماندیم. مرتضی ادامه داد اشکال نداره، تو خودتو ناراحت نکن، فدای سرت. روزی من دست خداست. اب دهانم را قورت دادم و گفتم من معذرت میخوام. مرتضی. نه تو چرا باید عذر خواهی کنی فدای سرت. امیر خیلی ادم نفهمیه، اون حق نداره اینکارو کنه. ادم ها بعضی مواقع خیلی بدجنس میشن، اشکال نداره منم خدایی دارم. تو نگران نباش برو مغازه ببین، من یه مقدار پول دارم اگر لازم .... کلامم را با پوزخند بریدو گفت پولتو بزار تو جیبت. همینم مونده ... وشط حرفش بریدم وگفتم قرض بهت میدم. اصلا حرفشم نزن. هردو ساکت شدیم و مرتضی ادامه داد به هر حال همیشه اونطوری نمیشه که ما میخواهیم. اهی کشیدم وگفتم این جمله رو زیاد ازت شنیدم. بله، زندگی بالا و پایین زیاد داره گاهی خوشه گاهی هم مثل زهرمار تلخه. بایدخیلی سر سخت باشی روزهایی که خوشه از خودت بیخود نشی و روزهایی که تلخه زیاد به خودت خرده نگیری. در پی سکوت من ادامه داد چه خبر؟ دیشب تولدت خوش گذشت؟ اهی کشیدم وگفتم کدوم تولد. پوریا نیومد مامانم جویای حالش شد گفت قلبم درد میکنه . بردنش بیمارستان سکته کرد. مرتضی متحیر گفت واقعا؟ اره. بخدا تولدم بهم ریخت، زنگ زدند باباش امشب از انگلیس میاد. الان حالش چطوره؟ نمیدونم. من که بیمارستان نرفتم سابقه بیماری قلبی داشت اهی کشیدم گفتم نه اخه تو فروشگاه دستش و گذاشت رو قلبش. اره. هردوساکت ماندیم. مدتی بعد مرتضی گفت ببخشید عاطفه، مشتری برام اومد کاری نداری ؟ نه ، به کارت برس ، خداحافظ. سرم را لای دستانم گرفتم و به کار زشت امیر فکر میکردم. بقول شهره من برای مرتضی فقط اسباب دردسر شدم. با اون چندر غاز پول پیش، مرتضی کجا میخواد مغازه گیر بیاره؟ نگاهم به بیتا افتاد خودکار برداشته بود و روی روزنامه خط میکشید. رو به او گفتم بیتا جان. نگاهی به من انداخت صورت زیبایی داشت. چشمان کشیده طوسی ، موهای بلندحالت دار قهوه ایی روشن. پیراهن سفید مشکی چین داری هم برتنش پوشانده بودند. بله خاله. گرسنه ت نیست؟ نه. من نهار خوردم. صدای تق و تق در بلند شد. ارام گفتم بفرمایید در باز شد ، منشی شرکت بیتا وارد شدو گفت اقای محققی گفتند بیتا رو ببرم پایین. بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت من نمیام. منشی رو به بیتا گفت عمو سعید میخواد ببرت بیرون. بیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت اخ جون عمو سعید اومده سپس دوان دوان از اتاق من خارج شد. با رفتن او برخاستم و سوار ماشین شدم. عزمم را جزم کردم و به طرف مغازه مرتضی راه افتادم با ترافیک میان روز تا انجا چهل دقیقه راه طول میکشید. مقابل مغازه اش ایستادم لباس کار تنش بود. اشاره ایی به من کرد که برو جلوتر حرکت کردم و انتهای خیابان ایستادم. حدود ده دقیقه گذشت اتومبیل مرتضی را دیدم که جلوتر از من حرکت کرد. بدنبالش راه افتادم . بعد از کمی رانندگی مقابل یک باغچه رستوران سنتی ایستاد. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم . لبخندی زدو انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت غافل گیرم کردی عاطفه. به زور لبخند زدم وگفتم دلم خیلی گرفته گفتم بیام پیش تو. خیلی کار خوبی کردی. بیا بریم نهار بخوریم.. یاد حرف شهره افتادم که میگفت اون برای حساب کردن پول رستورانهایی که تو میبریش تو زحمت میفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_61 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا دست بر کمرش زدو گفت عمو عرفان پرنیا کجاست؟
به قلم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا را به من نمیداد. به ناچار گفتم من نهار خوردم. اهل قلیون که نیستی ، بیا بریم یه چای بخوریم. وارد باغچه شدم. احساس میکردم دنیا برام تنگ تار شده. اون از پوریا که بخاطر من گوشه بیمارستان افتاده. اینم از مرتضی که به خاطر من در بدر کاسبی اش شد. بغض راه نفسم را بسته بود. چرا کسی که اینقدر دوستش داشتم به جرم نداری همه با او مخالفند؟ روی یک تخت نشستم اطرافش پر از گل و گیاه بود. مرتضی رفت که سفارش بدهد. سری چرخاندم و با دیدن امیر که وارد باغچه شد. چشمانم گرد شدو انگار تمام تنم کوره اتش شد. دستانم شروع به لرزیدن کرد. به ناچار گوشی ام را در اوردم و سریع شماره مرتضی را گرفتم مدتی بعد گفت چرا به من زنگ میزنی تو که میدونی گوشیت تندو دستپاچه گفتم مرتضی فرار کن. امیر اومده تو رستوران تیز گفت چی؟ فرار کن. پس تو چی ؟ اگر من برم میگه نامرد بود و در رفت هیچی نگو مرتضی فقط فرار کن. خواهش میکنم. التماست میکنم برو ارتباط را قطع کرد. نگاهم به دنبال امیر بود که برسر تخت ها بدنبال من میگشت. به سمت مخالف من که رفت دوان دوان از رستوران خارج شدم و سوار ماشینم شدم. نگاهی به اطراف انداختم اتومبیل مرتضی هم نبود و این یعنی خوشبختانه از انجا رفته. دوباره شماره اش را گرفتم وگفتم کجایی؟ از در پشتی رستوران رفتم. تو کجایی؟ منم فرار کردم. ۷ سپس نفس راحتی کشیدم وگفتم خیلی حواسم بود که تعقیبم نکنه. نمیدونم چطوری پیدام کرد. شاید به ماشینت جی پی اس بسته. متعجب گفتم یعنی چی؟ مکان یاب بسته که اینقدر راحت گیرت اورد دیگه خوب پس چرا اونشب که رفته بود خونه نامزدش من اومدم فروشگاه نیومد بالای سرمون؟ چون اونشب حواسش به تو نبود. الان من باید چیکار کنم؟ جی پی اس کجای ماشینه ؟ هرجایی میتونه باشه. من میتونم گیرش بیارم. اما زمان لازم داره. هرجایی هم وایسی من بیام میاد بالاسرمون دیگه. از این به بعدخ خواستی بیای پیش من یا بگو من بیام یا با اژانس بیا. باشه. اومد پشت خطم خداحافظ. ارتباط را وصل کردم وگفتم بله کدوم قبرستونی هستی؟ ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_62 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم تو زحمت میفته. مرتضی هرگز اجازه حساب کردن فیش غذا ر
به قلم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ها، حواست هست. با کلافگی گفتم هرکار دلت میخواد بکن. با من اینطوری حرف نزن ها میزنم لهت میکنم. خنده تلخی کردم وگفتم اینقدر دوست دارم منو بزنی امیر. مستقیم برم پیش زیبا و بهش بگم که اون روی انتخاب عاقلانه ت چه شکلیه. صدای نفس های عصبی امیر کمی مرا ترساند . ارتباط را قطع کردم و مستقیم به خانه رفتم. فقط بابا خانه بود. سلام کردم بابا نگاهی به من انداخت و گفت شهرداری رفتی بابا؟ بله بابا با اقای محققی رفتم تاییدیه جوازو گرفت مونده فقط برای بازدید برن. تو نقشه اونجا طرح باغاته، چطوری میخواین مجتمع بسازین؟ چهار روز دیگه حکایت سپیدارو پیشنهادات امیر نشه؟ بابا خندیدو گفت نه، مجید اشنا داره اونجا جواز گرفته یه مجتمع دوهزار واحدی بسازه. ابرویی بالا دادم و گفتم اونوقت با سرمایه کی بابا؟ دوتا مجید یدونه ما از کجا میخوای بیاری؟ وامی که گرفتی هست. برج نمک ابرود رو هم گذاشتم برای فروش. اون وام که برای ساخت مجتمع سپیداره . بابا خندیدو گفت اونجا رو پوریا میسازه دیگه. مگه باهات قرار داد ننوشته ؟ اون یه چیزی نوشت و ماهم امضا کردیم. اگر قبول نکنه میخوای به اقای محققی چه جوابی بدی؟ کی قبول نکنه؟ پوریا؟. سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم بله تو اگر همکاری کنی قبول میکنه. نگاه خیره ایی به بابا انداختم و بابا ادامه داد اون پسره اسمون جل اسمش چی بود؟ بدنبال سکوت من گفت مرتضی مکانیک، اون داره کمکمون کنه؟ سپس ریز و حرص در بیار خندید ، نفس صدا داری کشیدم وگفتم چند سالته بابا ؟ پنجاه و پنج یه بار دیگه اقدام به بچه دار شدن کن. خدارو چه دیدی شاید دوقلو دختر شد. به هر حال تو معاملات و بده بستون های کاری اون دوتا هم یه جا بدردت میخورن. فکری کردو گفت پر بیراه هم نمیگی ها سرم را پایین انداختم و پله ها را به طرف اتاقم بالا رفتم. ۶۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_63 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بدنبال سکوت من ادامه دادپ امار زنگ زدنهاتو دارم ه
به قلم دو سه ساعتی را در اتاقم دراز کشیدم. و به اوضاع پیش امده فکر میکردم . ضعف بر من غلبه کرد و راهی طبقه پایین شدم. مامان در اشپزخانه مشغول اشپزی بود. به او سلام کردم وگفتم من نهار نخوردم گرسنمه. پوزخندی زدو گفت تو که تا سفره خونه رفتی ، اندازه یه وعده غذا که شکمتو سیر کنه هم پول نداره؟ خیره به مامان گفتم به شماهم گفت؟ بدون اجازه من اب نمیخوره دوتا از سرویس جواهراتمو فروختم تمام پس اندازمم دادم که مغازش و خرید. اهی کشیدم وگفتم وقتی نون کسی و آجر میکنی منتظر باش که خدا نونتو آجر کنه. مامان با غیض از من رو برگرداند. و گفت گرسنته؟ یه بسته از قرص های فشار باباتو بخور. هم برای همیشه دیگه گرسنت نمیشه هم میمیری من خیالم راحت میشه. اگر اینقدر من برات بی ارزش و بی اهمیتم میخوای از خونه ت برم؟ مامان به سمتم چرخیدو با فریاد گفت از اینخونه تو دوجا حق داری بری عاطفه، یا خونه بختی که من میگم یا سینه قبرستون. اشپزخانه را ترک کردم و به اتاقم بازگشتم. روی تختم نشستم و از تمام وجود زار میزدم. مدتی بعد در اتاقم باز شد. سرم را گرداندم با دیدن امیر در چهار چوب در ناخواسته ترس به سراغم امد. تمام بدنم سرد شد. با تمام ابهت مردانه ش به من خیره ماندو گفت کی مرده داری اینجوری زجه موره میزنی؟ دوساعت دیگه عمو شهروز میرسه فرودگاه. با این قیافه ببینتت.... حرفش را بریدم و به ارامی گفتم به تو هم میگن برادر؟ امیر دستانش را باز کردو گفت چمه؟ بی غیرتی رو به گردن گرفتم و از صبحه دنبالتم. ظهر که دنبالت راه افتادم که ببینم کدوم قبرستونی رفتی مجید میخواست دنبالم بیاد با هزار تا دروغ پیچوندمش تا رفیقم شاهده بی ناموسی من نباشه که دنبال خواهرمم از بغل گدا گشنه های پایین شهر جمعش کنم. به امیر خیره ماندم. جرأت نفس کشیدن نداشتم چه برسه به اینکه بخوام جوابشو بدم. یک قدم نزدیکتر امدو گفت برادر از این بهتر میخوای؟ از صبحه سه چهار بار به اون بی پدر و مادر زنگ زدی و من میدونم. تو اون رستوران چه غلطی میکردی؟ چطوری فرار کردی که من ندیدمت؟ مکثی کردو با صدای گرفته ادامه داد هی من دارم به تو اوانس میدم و کارهاتو نادیده میگیرم. تو فکر کردی بی صاحابی؟ صدای مامان نگاهم را از امیر گرفت اره، بیغیرتی. اون بابای عملیت که از پای منقلش پانمیشه ،توهم بی ناموسی رو به گردن گرفتی بزن پاشو بشکن که واسه خودش سر خود راه نیفته بره اونور شهر که دوست پسرشو ببینه. امیر به من پشت کردو دستی لای موهایش کشید. مامان ادامه داد دختر هم اینقدر بی حیا و پررو نوبره بخدا. سپس در حالی که انگشت اشاره اش را رو به من تکان میدادگفت اولین خاستگاری که برات اومد. میشینی بین خاستگار جدیدت و پوریا یکی و انتخاب میکنی و از جلوی چشمم گم میشی. سپس با غیض اتاق مرا ترک کرد. ۶۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با صدار زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم شماره ناشناس بود. صفحه را لمس کردم وگفتم بفرمایید با شنیدن صدای عمو شهروز خواب از سرم پرید. الو.عاطفه سرجایم نشستم و گفتم سلام عمو عمو شهروز با صدایی مملو از ناراحتی گفت سلام عاطفه، چشم های بچه م به در اتاقش خشک شد بی معرفت به چشم خاستگار بهش نگاه نکن به چشم پسر خاله یه سر بهش بزن. پاسخ من سکوت بود. شهروز ادامه داد پوریا هزار بار منو قسمم داده، به روح مادرش که بارفتنش داغدارم کرد. ازم خواسته این موضوع فقط بین من و خودش باشه. با نگرانی گفتم چی شده؟ دیشب تا صبح کلی باهاش کلنجار رفتم و زیر و بمشو کشیدم که چرا سکته کردی؟ ناراحت چی هستی؟ اخر بهم گفت که عاطفه کس دیگری رو دوست داره. گفت خودش باهم دیدتون . از شدت خجالت لبم را گزیدم. شهروز ادامه داد پوریا میگه من عاطفه رو خیلی دوسش دارم. عاشقشم. طاقت ندارم ببینم مال من نمیشه.و با کس دیگه رفته . ازت خواهش میکنم بابا من و از ایران ببر پیش خودت. مثی کردو گفت گوشت با منه؟ با صدایی مملو از شرم و ناراحتی گفتم بله گوش میکنم. حالا باز انتخاب با توإ، هنوز فرصت داری که اگر دلت خواست نظرت و عوض کنی من برای سه روز دیگه بلیط گرفتم. سه روز فرصت داری نظرتو عوض کنی . در هر صورت ایشالا که خوشبخت بشی، این هم ارزوی قلبی منه. هم پوریا. ارام گفتم ممنونم من پوریا رو به خواست خودش از ایران میبرم. پس شرکت چی؟ میسپرم به وکیلش که کارهاشو راست و ریست کنه. عمو شهروز یه چیزی بهت میگم خواهش میکنم به هیچ کس نگو من اینو گفتم چی شده؟ پوریا یه مجتمع بابابام و امیر شریک شده . در واقع بابامو از ورشکستگی نجات داده. از بابام دست نوشته داره. مواظب باش بابامینا سر پوریا رو کلاه نگذارند. شهروز اهی کشیدو گفت همه رو به وکیلش واگذار میکنم. هردوساکت شدیم، شهروز ادامه داد پسر منو نمیخوای ؟ اهی کشیدم وگفتم منو ببخشید. نه نمیخوامش لااقل بیا بیمارستان عیادتش. اشک روی گونه هایم غلطیدو گفتم نه عمو، اگر نیام برای خودش بهتره. ممکنه با اومدن من دوباره امیدوار بشه و با خودش بگه اگر دوسم نداشت نمی اومد ملاقاتم ، من برای پوریا ارزوی خوشبختی و سلامتی میکنم. عاطفه جان، بچه من حالش بده اگر تورو ببینه روحیش عوض میشه من به تو قول میدم که سه روز دیگه از ایران ببرمش. متاسفم، من نمیتونم اینکارو بکنم. شهروز ملتمسانه ادامه داد من بعنوان یه بزرگتر، بعنوان یه پدر ازت خواهش میکنم.... حرفش را بریدم وگفتم باور کنید اینطوری برای خودش هم بهتره. اهی کشیدو گفت هرجور راحتی، خداحافظ ارتباط را قطع کردم و برخاستم. احساس تنگی نفس داشتم. ۷۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_66 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ان شب را تا صبح به حرفهای مرتضی فکر میکردم. صبح با
به قلم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صدای مامان را شنیدم که از پنجره اشپزخانه میگفت عاطفه به سمتش چرخیدم وگفتم بله بیا حاضر شو باید بری دنبال لباس چند روز دیگه عقد داداشته ها با بی حوصلگی گفتم خودت تنها برو سایز 38، هرچی صلاحته بگیر بیار مامان مکثی کردوگفت یعنی چی؟ میگم برو هرچی که صلاحته و باعث فخر فروشی به زن عموها و زن دایی میشه بگیر بیار دیگه، برای من مهم نیست تو عقد امیر چی میپوشم. کمی سرگرم اب بازی شدم و به خانه باز گشتم امیر سرمیز صبحانه نشسته بود کمی به من خیره ماندو گفت شرکت تشریف نمیبرید؟ الان حاضر میشم. لباس پوشیدم و اماده سر میز امدم صبحانه م را که خوردم امیر گفت باهم میریم . مامان میخواد ماشین تو رو ببره با زیبا تالار انتخاب کنند. نگاه خیره ایی به امیر انداختم و گفتم تو نمیری؟ نه. شرکت کار دارم. سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. مسیر شرکت را نمیرفت متعجب گفتم کجا میری؟ بیمارستان. بیمارستان واسه چی؟ یه سر به پوریا بزنیم بعد بریم. با ناراحتی گفتم من نمیام. امیر نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت تو چرا اینقدر ببشعور و نفهم شدی، پوریا با ما بزرگ شده الان ازمون انتظار داره. دیروز عرفان و هلیا هم عیادتش رفتند. راستش دلم میخواست به عیادت پوریا بروم اما شرم داشتم که در چشمانش نگاه کنم. بخصوص اینکه پوریا راجع به این مسئله با کسی جز پدرش صحبت نکرده بود. رو به امیر گفتم دلم نمیخواد ببینمش . تو که اینقدر بدجنس نبودی عاطفه، نمیخواهیش به جهنم . ملاقات رفتن که این حرفها رو نداره ملتمسانه گفتم ازت خواهش میکنم امیر ، هم من و هم خود پوریا با دیدن همدیگر حال درونیمون خراب میشه، ولش کن. بگذار این مسئله رو بپذیره که من نمیخوامش. امیر با عصبانیت دور زد و به سمت شرکت رفت. پله ها را به دنبالش بالا رفتم.شرکت ما طبقه دوم بود و شرکت بیتا طبقه اول. یکسری پرونده و مدارک برداشت و رو به من گفت من میرم پیش مجید تو بشین یه امار کلی از حساب های داراییمون بگیر چند وقت دیگه باید اظهار نامه مالیاتی بدیم. باسر او را تایید کردم. و به اتاقم رفتم . به محض ورودم به اتاق تلفن را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد ارتباط وصل شدو گفت سلام، عزیز من تو بنگاهم دارم قرارداد مینویسم باشه، خداحافظ گوشی را گذاشتم و خدارا شکر کردم. سرگرم کار بودم که منشی در اتاقم رازد. و وارد شد روبه اوگفتم بفرمایید اقای عباسی تماس گرفتند شرکت گفتند تشریف ببرید پایین شرکت بیتا. باشه الان میرم. برخاستم و خودم را مرتب نمودم . پله ها را به سمت شرکت بیتا پایین رفتم.نگاهی به در بسته شرکت پوریا انداختم . اهی کشیدم و وارد شرکت بیتا شدم. رو به منشی گفتم اقای عباسی کجا تشریف دارند؟ اتاق اقای محققی در زدم و وارد شدم. مجید به احترام من برخاست. قدبلندو خوشتیپ بود . چهره ظاهری اش هم بد نبود ، اما یه حس غرور و فخر فروشی خاصی در صورتش نهفته بود. به او سلام و خسته نباشید گفتم و کنار امیر نشستم. امیر چند فاکتور مقابل من گذاشت و گفت اینها برای ساخت مجتمع تخت جمشید ه که قرار با مجید بسازیم. نگاهی به رقم فاکتورها انداختم . امیر گفت. از دوهزار واحد هشتصدو سی تاش برای ماست. ارام کنار گوشش گفتم امیر روحساب کدوم پول داری اینکارو میکنی؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت یه حساب جدید برای اینها درست کن کل این فاکتورها رو طبقه بندی کن . نگاهی به مجید انداختم وگفتم به منشیتون بگید کپی بگیره به من کپی بده. مجید کمی در صندلی اش جابجا شدو گفت کل حسابداری اون مجامع باشما خانم عباسی. فکری کردم وگفتم یعنی شما تو این پروژه حسابدار نمیارید؟ خیر شما هم حسابدار من باشید هم حسابدار امیر. با اخلاقیاتی که از بابا و امیر میشناختم و میدانستم در معاملات تا جایی که توان داشته باشند اهل دروغ و کلک هستند. اینکار را صلاح ندانستم و گفتم اما اقای محققی توصیه من به شما اینه که. حسابدارتون رو بیارید تا همه چیزبراتون روشن باشه. نیش خندی زدو گفت امیر دوست صمیمی منه ، حسابدار هم نباشه من یه دن ۷۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_67 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به حیاط رفتم و خودم را سرگرم ابیاری باغچه نمودم. صد
به قلم یه دنیا قبولش دارم . اینبار من از ان خنده های حرص اور خودش کردم وگفتم بله، هرجور صلاحتونه. کمی مرموز به من خیره ماند سپس ابروهایش را بالا داد، گوشی روی میزش را برداشت و به منشی سفارش چای داد. فاکتورهارا دسته بندی کردم. تلفنم زنگ خورد ان را از جیبم پر اوردم متوجه امیر شدم که از گوشه چشم گوشی مرا مینگرد. شماره مامان بود . صفحه را لمس کردم وگفتم بله بدون مقدمه گفت یه عکس برات فرستادم ببین خوبه؟ باشه مامان ارتباط را قطع کردم و عکس را باز نمودم پیراهن کار شده دکلته کوتاهی بود نگاهی به عکس انداختم امیر گفت بگو نه؟ متعجب به امیر خیره ماندم . امیر گفت بگو نه، الان باهم میریم ردیفش میکنیم. برای مامان نوشتم امیر میگه نه چایم را خوردم و برخاستم . امیر هم بلند شدو گفت با اجازه ت مجید جان به احترام ما برخاست و تا جلوی در امد. به شرکت که رفتیم. امیر گفت وسایلهاتو جمع کن بریم لباس بخریم. گفته اش را اطاعت کردیم مرا به یک مزون بردو پیراهن بلند استین دار فوق العاده پوشیده ایی له رنگ ابی اسمانی انتخاب کرد دوریقه و روی دامنش گلهای ریز سفید داشت. گفت این خوبه؟ زیاد پوشیده نیست؟ نه، تو مراسم من دوستامم هستند. اون چه لباسیه مامان برات انتخاب کرده بود. خوب دوستات باشن، مجلس زنونه مردونه جداست. به هرحال سر سفره عقد که همه باهمیم. راستش اینقدر اعصابم به هم ریخته بود که اصلا اهمیتی نداشت چه میپوشم. فروشنده از من خواست پرو کنم اما من نپذیرفتم و تن نزده انرا برداشتم. امیر پولش را حساب کرد و برایم یک کفش پاشنه دار همان رنگ هم خرید. از مزون که خارج شدیم رو به امیر گفتم لباس زیبا رو دیدی؟ نه، اونم اگر پوشیده نباشه نمیگذارم زیبا بپوشه. زیبا خودش میدونه لباسش به سلیقه مامانه؟ نه هنوز بهش نگفتم. نشونش میدم اگر نپسندید یکی دیگه براش میخرم. به نظر من همین امروز ببرش یکی براش بخر بعد که اون لباسه اومد بگو حالا خودت انتخاب کن. منم یه دخترم اگر مادر شوهرم اینکارو میکرد ناراحت میشدم. امیر فکری کردو گفت اره ، راست میگی. ۷۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_68 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یه دنیا قبولش دارم . اینبار من از ان خنده های حرص ا
به قلم به خانه رسیدیم مامان مقابل تلویزیون نشسته بود. سلام کردیم خواستم به اتاقم بروم که امیر گفت برو لباستو بپوش مامانینا ببینن خسته م مامان کاور را باز کردو گفت چرا اینقدر پوشیده؟ سلیقه پسرته. امیر تچی کردوگفت خوبه دیگه مامان دوستای من همه سر عقد هستند. مامان نگاهی به من انداخت سرتاسفی تکان دادو گفت خاک برسرت. چشمانم گرد شدو گفتم چرا؟ عمو شهروز سه روز دیگه پوریا رو با خودش میبره انگلیس، معلوم نیست با اون بچه چیکار کردی که به باباش گفته عقد امیر هم نمیخوام باشم فقط سریع منو ببر. دوست نداره اینجا بمونه هم تقصیر منه؟ از جلوی چشمم برو گمشو. مامان من الان با امیر رفتم لباس خریدم از لباس من خوشت نمیاد چه ربطی به پوریا داره؟ مکثی کردم وگفتم نمیخوام با پوریا ازدواج کنم، ازش خوشم نمیاد زوره؟ اون انتخاب من نیست. بله انتخاب شما اون پسره پایین شهری گداگشنه س حسابی حرصی شدم وگفتم الان این مسائل چه ربطی به اون داره؟ اره اصلا انتخاب من اونه. امیر نگاه چپی به من انداخت و در سکوت به من خیره بود. از نگاهش ترسیدم و ناخواسته دو پله را بالا رفتم بابا پوزخندی زدو گفت هنوز من نمردم که تو یه الف بچه ابرو و حیثیت منو ببری. مدافعانه گفتم الان مشکلتون با من چیه؟ از سر کار اومدم میخوام برم بالا استراحت کنم. چرا همه چیز و بهم ربط میدید؟ بابا زغالش را تکاند و با خونسردی گفت خیال خام ورت داشته که خودتو اون بالا حبس کنی و کنار ما ننشینی و تو جمع های ما نیای اینطوری قشقرق راه بندازی که ما راضی شیم. اما کور خوندی مگه تو خواب ببینی که زن اون ..... رو به بابا گفتم شما زیاد خودتو ماراحت نکن بابا، نگران من هم نباش از همونجایی که نشستی خوب داری اطرافتو مدیریت میکنی. عوض اینکه به فکر بالا و پایین شهر باشی به فکر قرار دادهایی باش که تند تند داری امضا میکنی، خدمتتون عارض شم که عمو شهروز گفت یه وکیل گرفته تمام قراردادهای پوریا رو داده بهش که رسیدگی کنه پوریا برای همیشه داره از ایران میره. بابا به من خیره ماند امیر یک گام جلو امدو متحیر گفت چی؟ روبه امیر ادامه دادم بله تند تند نرو قرارداد امضا کن اول سپیدارو بساز بعد ..... عمو شهروز اینها رو بتو گفت سر تایید تکان دادم امیر لب پایینش را داخل برد و به زمین خیره ماند. بابا اهی کشیدو رو به من گفت بالاخره تخم خودتو کردی اره؟ پله هارا گرفتم و بالا رفتم. ۷۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم لحظاتی بعد امیر وارد اتاقم شدو گفت عاطفه. بله اینها که گفتی راست بود یا از خودت در اوردی؟ نه به جون خودت. صبح عمو شهروز زنگ زد گفت پوریا گفته میخواد بره انگلیس برنگرده. کارهای اینجاشم میده به وکیلش امیر لبش را گزیدو گفت چی بهش گفتی؟ من چیزی بهش نگفتم بالاخره ردش کردی رفت اره؟ سرم را پایین انداختم و گفتم من اونو نمیخواستم. امیراهی کشیدو گفت تو از پوریا بدت نمیومد. یه سری شرط و شروط و دلیل برای خودت داشتی ، از وقتی سرو کله اون پسره تو زندگیت پیدا شد این اداها رو در اوردی. سرم را پایین انداختم، حق با امیر بود شاید اگر مرتضی سر راهم قرار نمیگرفت من پوریا را انتخاب میکردم. امیر ادامه داد این و بدون عاطفه که اینکارو خودت با خودت کردی ، به بخت خودت لگد زدی اونم چه لگدی. به چشمان امیر نگاه کردم وگفتم من به پوریا گفتم نه، چون تو و بابا میخواستین ازش سو استفاده کنید، چون یه مدت که میگذشت داغی عشق که از سرش میپرید به خودش میومد میدید چه کلاه گشادی سرش رفته سرنوشت منم میشد مثل هلیا. امیر پوزخندی زدو گفت تو لیاقت عشق پوریا رو نداشتی، تو اونو ندیدی که چطور دوستت داره، الانم داری اشتباه میکنی اگر پوریا از زندگیت بره سرنوشتت میشه یه چیزی بدتر از هلیا الان شماها عذاب وجدان ندارید که چرا زندگی هلیا اونطوریه؟ چطوریه عاطفه؟ اون داره با عرفان زندگیشو میکنه، یه بچه هم داره، خونه و زندگیشم ردیفه. عرفان دوست نداره زنش از خونه بیرون بره. متعجب از حرف امیر گفتم امیر جان هلیا هیچ اختیاری از خودش نداره، به اونم میگن زندگی عرفان یه ادم مشروب خوره خانم بازه. دست به زن هم داره، هلیای بدبخت اجازه نداره به ماها یه زنگ بزنه. خوب وقتی شوهرش اینو میخواد باید گوش بده دیگه، مشروب میخوره؟ خوب بخوره به هلیا چه ربطی داره، خانم بازه ؟ مگه چیزی واسه هلیا کم گذاشته ؟ دست به زن داره، حتما هلیا یه کاری میکنه که کتک میخوره دیگه، حرف شوهرش و گوش کنه کتک نخوره. با تنفر به امیر نگاه کردم وگفتم میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ بگو این طرز فکر احمقانه ت را که فقط منو عصبی میکنه بردارو از اتاق من برو بیرون. تو لایق بحث کردو با من نیستی. حرف من به امیر برخورد و گفت این یه واقعیته چرا ناراحت میشی؟ چهار روز دیگه زیبا بیاد تو این خونه حق اینکه برای من تعیین تکلیف کنه رو نداره، اون زن منه من که زن اون نیستم. اگر بهش مربوط نیست چرا اونشب تو سفره خونه داشتی مشروب خوردنتو مخفی میکردی؟ امیر سکوت کردو من ادامه دادم خوب بهش میگفتی خوردم، هرشب میخورم به تو مربوط نیست، فضولیش به تو نیومده. مکثی کردم و ادامه دادم نگفتی چون فکر میکنی اون یکی مثل هلیا بدبخته نه؟ بدنبال سکوت امیر گفتم بعد عقد به کارهات ادامه بده و ببین که زیبا چه حرکتی باهات میکنه. امیر پشتش را به من کردو به سمت خروجی رفت در را باز کردو گفت به هرحال از من گفتن بود. هنوزهم دیر نشده که یا بری ملاقاتش یا یه زنگ بزنی و حالشو بپرسی. هیچ کدوم اینکارها رو نمیکنم ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم چون نمیخوام باعث ضرر کسی بشم. این احوالپرسی من برای پوریا هزینه سنگینی داره، من حالشو بپرسم باید سپیدارو بسازه تحویل تو و بابا بده. بهش گفته بودم نباید تو اینکار دخالت کنه. رضایت پسرهای سلیمی رو براتون گرفت دیگه، بستون نیست ؟ تو همین چند ماه هم ایراد مجتمع و واستون گرفت. امیر سرتاسفی برای من تکان دادو گفت اگر نمیخوای باعث ضرر کسی بشی اون پاپتی یه لا قبارو ولش کن، چون ارتباطش باتو داره براش سنگین تموم میشه، امارشو دارم رفته جای دیگه مغازه اجاره کرده، فردا میرم اونجا رو به بالاترین قیمت از صاحب ملکش اجاره میکنم. ضررو زیانش هم خودم میدم. مغازه منم چند روز دیگه اگر تخلیه نکنه اساسشو میریزم تو خیابون. حرف امیر بدنم را لرزاند. امیر ادامه داد پساگر راضی به ضرر کسی نیستی قبل از اینکه یکی ناغافل تو یه کوچه ایی پس کوچه ایی یه خط خوشگل رو صورتش بندازه، یا یه شب نصفه شب مغازه ش اتیش بگیره یا تو بهترین حالت چند نفر بریزن تو مغازه ش و همه چیزو خوردو خاکشیر کنند این جریان و تمومش کن و لکه ننگ خانواده نباش، من که ساکت نمیشینم تو ابروی منو بگیری سر انگشتات. ناخواسته اشک روی گونه م غلطیدو گفتم ولش میکنم، بسشه کاری باهاش نداشته باش. امیر پوزخندی به من زدو گفت الان انتظار نداری که این دروغ احمقانتو باور کنم؟ برخاستم و گفتم ولش میکنم امیر، اذیتش نکن. یک گام جلو امد، دستش را مقابلم گرفت و گفت قول؟ دست امیر را گرفتم وگفتم قول میدم. امیر دستم رافشرد و با حالت تهدید امیز گفت اگر زیر قولت بزنی عاطفه.... مطمئن گفتم زیر قولم نمیزنم. ولش میکنم دی با رفتن او روی تختم نشستم اشک بی اختیار روی گونه هایم میبارید. حال خرابی داشتم مانتو و روسری م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. امیرهم لباس پوشیده از اتاق خارج شدو گفت کجا تشریف میبرید؟ حالم خوب نیست، میخوام برم خونه شهره. مثل شب عید که خونه شهره بودی؟ نگاهم غرق التماس شدو گفتم من حالم خوب نیست امیر دارم میرم زیبا رو ببرم خرید، حالت خوب نیست با ما بیا با کلافگی گفتم من کجا بیام؟ شاید زیبا دوست نداشته باشه من دنبالتون راه بیفتم. پس خودم میرسونمت خونه شهره خودمم میام دنبالت. بدنبال امیر روان شدم مقابل خانه شهره ایستاد.و گفت تو فکر کن من هرلحظه من دارم میام دنبالت اگر بیام ببینم اینجا نیستی وای به حالت. اهی کشیدم وگفتم چشم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
.
به قلم در زدم شهره در را باز کرد وارد اتاق او شدم روی تختش نشستم شهره نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت چته عاطفه؟ حرف شهره مرا همانند بمب ترکاند. هق و هق میگریستم شهره مرا در اغوش گرفت و گفت چیشده عاطفه؟ ماجرا را از سیر تا پیاز برای شهره بازگو کردم برخاست و با دو لیوان شربت بازگشت و گفت یه بارم بهت گفتم حضور تو تو زندگی مرتضی فقط و فقط دردسره . اون بدبخت و ولش کن. قبل از اینکه کار دستش ندادی. حالم از خانواده م بهم میخوره شهره. اگر پول داشتم مطمئن باش ولشون میکردم و میرفتم یه شهر دیگه تنها زندگی میکردم. جایی که اثری از من پیدا نکنند. دیوانه شدی عاطفه؟ نه بخدا، این چند روزه به همه چیز فکر کردم. مامانم صد بار تاحالا از من خواسته خودکشی کنم. عصبانی میشه یه چیز میگه. حداقل اگر ماشینم به نام خودم بود میفروختمش و با پولش از تهران میرفتم یه شهر دیگه تنها خونه میگرفتم یه کار هم پیدا میکردم و زندگی میکردم. طلا و جواهراتی هم به اون صورت ندارم. چهار تا النگو دارم. یه جفت گوشواره و گردنبند. یه پلاک زنجیر هم که پوریا بهم داد. تو این یکسالی که شرکت بابا کار میکنم سه ماه اول که حقوقمو خوردند. نه ماهشم هرچی در اوردم خرج کردم. پولی ندارم که بخوام برم. موندن با اونها هم داره عذابم میده. اینقدر به چیزهای بیخودی فکر نکن. بیخود نبست شهره، خونمو توشیشه کردند. تا تکون میخورم پای مرتضی رو میکشن وسط و پایین شهری بودن و معمولی بودنشو میزنن تو سرم. تو هم زن پوریا شو. و پولدار بودنتو بکوب تو سرشون حرفهایی میزنی شهره، اونها از خداشونه من زن پوریا بشم و شروع کنند به سو استفاده. هردو ساکت شدیم . مدتی بعد شهره ادامه داد به مرتضی این حرفها رو زدی؟ با امدن نام مرتضی اشکهایم دوباره جاری شدو گفتم نه، اون بیچاره ..... هق هق امانم را بریدو گفتم اینقدر سعی میکنه منو ارومم کنه، مدام میگه همه چیز دست خداست، بخدا توکل کن. شهره اهی کشیدو به من خیره ماند با درماندگی گفتم هرچی فکر میکنم میبینم خدا منو یه بار افریده به من یکبار فرصت زندگی داده، چرا خانواده من دارن حق اتخاب و از من میگیرن. اونم با این شیوه؟ چرا امیر و پدر مادرم ازخدا نمیترسند ؟ اخه یکی نیست بهشون بگه اینقدر فخر فروشی و ازار دیگران اونم به واسطه پول و زوری که دارید کار خوبی نیست، از مکافات عملتون غافل نشید، برای خداکاری نداره که تو چشم برهم زدنی پول و جایگاهتونو ازتون بگیره . کمی سکوت کردم وگفتم دنیا مگه چند روزه که من بخاطر اینکه یکی و دوست دارم باید حسرت بخورم و اشک بریزم. شهره اهی کشیدو گفت اون بدرد تو نمیخوره عاطفه، هم تراز تو نیست. با عصبانیت گفتم برای چی ادم هارو میزاری تو کفه ترازو و سبک وسنگینشون میکنی؟ اون بنده خداست منم بنده خدام، کی گفته من از اون سنگین ترم؟ تحصیلاتت میگه، موقعیت خانواده ت میگه ، همین امروز رفتی بهتری مزون و برادرت بدون در نظر گرفتن هزینه برات یه لباس گرون خریده، تو نمیتونی تو حراجی ها و ارزانسرا ها خرید کنی. کی گفته من با مرتضی ازدواج کنم باید از حراجی چیزی بخرم؟ خودم میرم سر کار. شهره با دلسوزی به من خیره ماندو گفت اگر امیر یکی از حرفهاش راجع به مرتضی رو عملی کنه خودتو میبخشی؟ به زمین خیره ماندم و شهره ادامه داد تو راضی ایی مغازه ایی که اون با وام و قرض و بدهی زده اتیش بگیره؟ یا یه چاقو تو صورتش بندازن؟ یا بریزن وسایلهاشو خوردو خاکشیر کنند؟ به شهره خیره ماندم شهره ادامه داد همین الان گوشی منو بردار .براش اس ام اس کن برات ارزوی خوشبختی میکنم، ببخش اگر تو این مدت اذیت شدی و بخاطر من تو دردسر افتادی . من دیگه نمیتونم ادامه بدم. این رابطه برای من و بیشترتو باعث دردسره، ما قسمت هم نیستیم. خداحافظ عاطفه. سکوت کردم شهره ادامه داد بخدا این عاقلانه ترین کاره . اشکهایم را پاک کردم وگفتم دق میکنه. دق نمیکنه، ناراحت میشه، غصه میخوره، شاید مدت زیادی طول بکشه اما فراموشت میکنه. اون هیچ وقت منو فراموش نمیکنه و همینطور من اونو. انسان یعنی فراموشکار، ادم ها مرگ عزیزانشون رو فراموش میکنند ۷۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم یه رابطه پنج ماهه. مرتضی تنها کسی بود که به من بچشم ابزار و وسیله و یه موقعیت خوب مالی نگاه نکرد. مرتضی با همه اطرافیان من فرق داشت. اون دلمو نمیشکونه، ازارم نمیده، حرفی نمیزنه که برنجم، نگاهی نمیکنه که بترسم. گوشی و بردار این اس ام اس و بده نمیتونم شهره. سعی کن بتونی عاطفه، داری تو دردسر می اندازیش ، اون از این پولها نداره که بخواد جبران کارهای امیر رو بکنه. سپس گوشی اش را برداشت چیزی را تایپ کردو گوشی را رو به من گرفت وگفت ارسال کن متن راخواندم و دستم به سمت گوشی رفت، لرزش دستم مانع از تماس با صفحه گوشی میشد. شهره انگشتم زا گرفت و روی صفحه لمس کرد. باهق و هق گریه روی تخت افتادم. شهره دستی روی موهایم کشیدو گفت عاقلانه ترین کارو کردی عاطفه، خانواده ت نمیزارن تو با اون ازدواج کنی، فقط داشتی اونو اذیت میکردی ، خدارو خوش میاد زندگی ایی که اون به بدبختی جمع و کارگری جمع کرده رو تو یه شبه به باد بدی باصدای زنگ گوشی شهره سرم را بلند کردم با دیدن شماره مرتضی گلویم از شدت بغض تیر کشید. شهره نگاهی به من انداخت و گفت گوشی و بگیر جوابشو بده سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نمیتونم جواب بده، بهش بگو نمیتونم ادامه بدم. بگو خانواده م دارن برات دردسر ساز میشن . بگو که امیر تهدیدش کرده. من نمیتونم حرف بزنم شهره. من بهش بگم؟ سرتایید تکان دادم. شهره تماس را وصل کردو گوشی را روی ایفن گذاشت مرتضی با دلهره و سریع گفت الو... عاطفه. شهره ارام گفت سلام اقامرتضی شهره خانم شمایی؟ این اس ام اس و شما ارسال کردی؟ شهره ابرویی بالا دادو گفت نه عاطفه فرستاد ، الان اینجاست نمیتونه صحبت کنه. یعنی چی نمیتونه صحبت کنه گوشی و بده بهش. میدونی اقا مرتضی امیر بهش گفته امار شمارو گرفته میدونه رفتی یه مغازه جدید گرفتی تهدیدش کرده که میخواد فردا بیاد اون مغازرو به قیمت بالاتر اجاره کنه هردوساکت شدند شهره ادامه داد گفته ادم میفرسته مغازتو اتیش بزنه، یکی و اجیر میکنه بهت چاقو بزنه، ادم میفرسته مغازتو بزنند بهم وسایلهاتو بشکونند. مگه شهر هرته شهره خانم. ببین اقامرتضی یه دفعه اومده تو کسبه ابروریزی راه انداخته، اومده مغازتو خریده و از کار و زندگی وا اوردت. اگر عاطفه به رابطه اش با شما ادامه بده بیان مزاحمت بشن خوبه؟ به عاطفه بگو از خانوادت ناراحت بودی و میگفتی پدر و مادرم و امیر از طرف من تصمیم میگیرند به جای من فکر میکنند و نتیجه گیری میکنند. بگو این تو بودی که میگفتی ادمی به اختیارشه که ادمه والا حیوون میشد. الان توهم که شدی مثل اونها چرا از طرف من تصمیم میگیری ؟مغازرو میاد اجاره میکنه؟ به درک اینجا نشد یه جای دیگه، نمیتونه که دنبال من تو شهر راه بیفته من هرجارو گیر اوردم بیاد همونجارو اجاره کنه که، ترسش از اسیب زدن به من و مغازمه؟ من مواظب خودم هستم واسه مغازمم دوربین میبندم دزدگیر میبندم ، بالاخره یه کاری میکنم دیگه، اصلا بیاد اینجا رو اتیش بزنه فدای یه تار موی عاطفه، من به عاطفه قول دادم تا اخرش پاش بمونم. با این تهدیدها هم پاپس نمیکشم. شده باشه همه چیز و ببازم میرم مسافر کشی میکنم میرم کارگری میکنم اما زیر قولم نمیزنم. ۷۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اخه اقا مرتضی فقط هم شما اذیت نمیشی ها ، یه بار اون سری اول عاطفه رو کتک زده بود. به شما نگفته، با کمربند زده بود کبودش کرده بود. یه بار هم شب عید اگر پوریاجلوشو نگرفته بود کتکش میزد خانه هم براش شده جهنم چپ و راست خانوادش دارن بهش سرکوفت میزنند. پوریا شمادوتا رو باهم دیده داره از ایران برای همیشه میره همین مسئله رو پدرو مادرش کردن چماق مدام تو سرش میکوبند. من نمیدونم شهره خنم الان چه جوابی باید بدم. فقط به عاطفه بگو اگر بمونی و طاقت بیاری قول میدم بعد از ازدواجمون کاری کنم که همه این روزها جبران بشه، درسته اونقدر پولدار نیستم که بتونم در حد اونها حرکت کنم. اما معرفتشو دارم که حس امنیت و عشق و ارامش و برای عاطفه بیارم. از طرف من بهش بگو منو تو این حالت ول نکن، این اخر نامردیه. بگو مرتضی گفت برای رسیدن به خواسته دلت باید بجنگی همه چیز اسون بدست نمیاد . شهره اهی کشیدو گفت من حس شمارو درک میکنم اقا مرتضی ولی..... مرتضی پوزخندی زدو گفت بخدا که درک نمیکنی اگر درک میکردی این حرفهارو نمیزدی . شماها نمیفهمید وقتی یه مرد عاشق میشه یعنی چی. شهره ساکت شد. مرتضی هم مکث کرد و با بغض گفت خداحافظ. ارتذاط را قطع کرد به چشمان شهره خیره ماندم وگفتم من از امیر نمیگذرم شهره، بخدا حلالش نمیکنم. ۷۷ صدای زنگ گوشی ام بلند شد شهره نگاهی به صفحه انداخت و گفت چه حلال زاده هم هست گوشی را از دستش گرفتم ،صفحه را لمس کردم و گفتم بله امیر ببا بیرون جلوی درم. متعجب گفتم چه زود امدی ؟ زیبا گفت فردا میریم خرید. الان بریم بیرون من گفتم بیایم دنبال تو باهم بریم. ارتباط را قطع کردم و بدون برداشتن کیفم از خانه شهره بیرون رفتم اتومبیل مشکی رنگ امیر جلوی در بود. زیبا شیشه را پایین دادو گفت سلام، گریه کردی عاطفه جون . نگاه خیره ایی به زیبا انداختم وگفتم سلام عزیزم، بله گریه کردم. زیبا ابرویی بالا دادو گفت چی شده؟ امیر اجازه پاسخ دادن به من را ندادو گفت سوار شو بریم. رو به امیر گفتم اخه داداش ، من کجا بیام دنبال شما دوتا؟ برید دوتایی خوش بگذرونید دیگه. توهم بیا خوش میگذره. امیرجان شاید زیبا بخواد باتو تنها باشه. چرا اینقدر اصرار میکنی؟ امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت دوست نداری عاطفه رو ببریم؟ ابرویی بالا دادو گفت مگه جای منو تنگ میکنه میره اون عقب میشینه دیگه، کافه هم ه اون بزرگی. ۷۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم متوجه کنایه زیبا شدم وگفتم شما اول نامزدیتونه و منم تنها و مجرد. نمیشه که هرجا میخووای با زیبا بری دنبال منم بیای که، برید خوش باشید. زیبا رو به امیر گفت برو دیگه عاطفه دوست نداره بیاد امیر اخمی کردوگفت چی چی و دوست نداره بیاد. ر به من ادامه داد بیخود کردی ، سوار شو بریم. به ناچار وارد خانه شهره شدم. کیفم را برداشتم و از شهره خداحافظی کردم ، سوار ماشین امیر شدم. واردخیابان اصلی که شدم رو به امیر گفتم منو بگذار خونه ، خودتون دوتایی برید بیرون، من احساس مزاحمت دارم. امیر سرش را به علامت رد کردن حرف من بالا انداخت و گفت هیچم مزاحم نیستی. بعد از کمی رانندگی به جاده کن سلوقون رفت و مقابل یک سفره خانه متوقف شد. وارد کافه شدیم زیبا تخت الاچیقی را کنار رودخانه انتخاب کرد، امیر رفت که سفارش ابمیوه و بستنی برایمان بدهد. زیبا از نبود او استفاده کردو گفت نگفتی چرا گریه کردی؟ لبخندتلخی زدم و جمله مرتضی را تکرار کردم و گفتم زندگیه دیگه ، یه وقتها خوش و خرمه ، یه وقتها هم ناراحتی داره. زیبا ابرویی بالا دادوگفت بله. امیر سرتخت نشست وگفت زیبا سرویس طلاتو نشون عاطفه بده. زیبا جعبه قرمز رنگی را از کیفش دراورد ان را باز کردو مقابلم گرفت نگاهی به سرویس ساده و کم وزن زیبا انداختم و گفتم خیلی قشنگه، مبارکتون باشه. سپس رو به امیر ادامه دادم اما مامان اینو قبول نمیکنه و میگه باید یکی دیگه بخری زیبا جعبه را بست و طوری که انگار ناراحت شده باشد گفت چرا؟ از نظر من خیلی شیک و قشنگ بود. شاید اگر من هم بودم اینو انتخاب میکردم خیلی با کلاسه ولی نظرات مامانم یکم متفاوته. امیر رو به من گفت اگر خوشت اومده مال تو ابرویی بالا دادم وگفتم نه، این که مال زیباست. خوب برات میخرم. نگاهی به چهره ناراحت زیبا انداختم و گفتم من که اهل طلا نیستم امیر جان ممنون. حرفم چیز دیگه س ، مامان اینو ببینه میگه جلوی فامیل این مناسب نیست طلای سرعقد عروس باید سنگین باشه. زیبا حق به جانبانه گفت من چیکار به فامیل های شما دارم. سلیقه من همینه. لبخندی زدم وگفتم مبارک باشه ،خیلی قشنگه. امیر رو به من گفت میخوای بریم برای توهم بخرم؟ پاسخ مهربانی نابه جای امیر رابالبخندی داد وگفتم نه عزیزم ، ممنون. امیر گوشی اش را در اوردو گفت این عکس و ببین. نگاهی به پیراهن توری کم پف سفید رنگی که سراسر ساده بود و فقط دوریقه اش یک ردیف گل داشت انداختم ، میدانستم سلیقه زیبا برای مراسمش این لباس است برای همین با ذوق گفتم وای این چقدر قشنگه، چقدر لاکچری و خاصه. امیر که انگار از حرف من خوشش نیامده باشد، عکس دیگری اورد. لباس ابی کمرنگی که پف بسیار زیادی داشت و روی دامنش پر از گل و سنگ و کریستال بود. بالاتنه اش هم از شدت کار شدگی جای خالی نداشت. امیر ادامه داد این بهتر نیست؟ من نمیدونم ، اینو زیبا باید بگه، به هرحال لباس اونه، خودش باید انتخاب کنه. زیبا لبخندی زدو گفت من ساده پسندم امیر جان. امیر گوشه لبش را گزیدو گفت مامانم چون داره جشن و میگیره و منم یدونه پسرم دوست داره جلوی فامیلهامون خیلی مراسم سنگین باشه، تو این مراسم هرچی اون گفت گوش کن، عروسی و خودم میگیرم، لباسم خودت انتخاب کن. زیبا اخمی کردو گفت من که گفتم عقد محضری باشه، خوب جشن نگیره من که عروسک خیمه شب بازی نیستم به سلیقه دیگران لباس بپوشم و طلا اویزون کنم. دستم را بالا اوردم وگفتم ضمن اینکه حق با زیباست، فقط اگر احیانأ خواستی لباسی که مامانم میگه را بپوشی بگو من فکر یه لباس دیگه باشم. امیر متعجب گفت چرا؟ اخه لباس منم ابیه. ۷۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سپس گوشی ام را در اوردم و سرگرم شبکه های لجتماعی ام شدم، حوصله بحث مزخرف امیر و زیبا را نداشتم، چه اهمیتی دارد که چه میپوشی، همینکه همو دوست دارید بعد از مدتها به هم رسیدید کافیتون نیست؟ گارسون سفارش مارا اورد و مقابلمان نهاد. ابمیوه ام را ب،داشتم و مشغول ان شدم ضمن اینکه تمام هوش و حواسم پیش حرفهای مرتضی بود. نمیدانم چقدر گذشت که امیر گفت شام چی میخوری؟ متعجب گفتم شام؟ اره دیگه منو را مقابلم گرفت و گفتم من سیرم. سیرم ندارن، یه چیز دیگه انتخاب کن به زور امیر غذارا سفارش دادم بعد از صرف غذا به سمت خانه حرکت کردیم ، به امیر گفتم اول منو برسون بعد برو زیبا رو برسون . امیر فکری کردو پیشنهادم را پذیرفت. جلوی در خانه از زیبا و امیر خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم . خوشبختانه مامان و بابا خواب بودند . رویتختم دراز کشیده بودم و به مرتضی فکر میکردم. صدای زنگ گوشی م رشته افکارم را برید. نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره عمو شهروز اهی کشیدم و با کلافگی گوشی ام را سایلنت نمودم. دوباره غرق در افکارم شدم. مرتضی با تمام اطرافیانم متفاوت بود. به فکر مارک لباس و وزن طلا نبود. به فکر قراردادو پول و چگونگی ارتباط گرفتن برای رشد بیشتر مالی هم نبود. مرتضی برایم خاص و ناب بود. کسی که ارزش انسانیت مرا میدانست. مرتضی فوق العاده بود لحظاتی که کنارش بودم فارغ از هرگونه تنش و استرس حس رهایی داشتم. کنارش هرگز احساس نا امنی نمیکردم ، حتی از برادرم هم به من امین تر بود. در کنار امیر حس ترسی مرا همراهی میکرد. ترس از اینکه هرلحظه ممکن است از حضورم به نفع مسائل کاری خود سو استفاده کند. اما مرتضی چیز دیگری بود. زندگی معمولی با او را صد مرتبه به زندگی اعیانی ترجیح میدادم. دوباره صدای زنگ گوشی ام بلند شد، با دیدن شماره زیبا صفحه را لمس کردم وگفتم جانم سلام عاطفه جون سلام عزیزم. میشه یه لحظه گوشی و بدی به امیر. برخاستم در اتاقم را باز کردم نگاهی به اتاق خالی امیر انداختم و گفتم نیستش. یعنی خونه نیومد؟ نمی دونم من تو اتاقم بودم. پرده را کنار زدم ، جای خالی اتومبیلش در حیاط را نگاه کردم و گفتم هنوز نیومده ماشینش تو حیاط نیست. الان دوساعته منو رسونده ، بهش زنگ زدم میگم کجایی ؟ میگه خونه م. لبم را گزیدم و گفتم شاید رفته خونه پوریا مگه از بیمارستان مرخص شده؟ نمیدونم بخدا من خبر ندارم. باشه ببخشید مزاحمت شدم. خداحافظ. تلفن را قطع کردم ده دقیقه بعد صدای پای امیر را که از پله ها بالا می امد شنیدم. در اتاقم را باعجله باز کرد و با اخم رو به من گفت الان دلت خنک شد فضول خانم؟ از حرف امیر جا خوردم و گفتم چی میگی ؟ نزدیک تر که امد بوی گند الکل شامه م را سوزاندو گفت دودقیقه من رفتم خانه مجید عرفان اونجا بود کارم داشت. سریع زنگ زدی بهش گفت ۷۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مدافعانه گفتم من زنگ نزدم زیبا به من زنگ زد تو که اطلاعات تماس منو داری میدونم اون زنگ زد به جای اینکه بهش بگی خونه نیست میمردی بگی خوابیده. من از کجا باید میدونستم. سری به علامت تهدید تکان دادو گفت داری مثلا جبران میکنی اره ؟ خونتو میکنم تو شیشه. باکلافگی گفتم فکر میکنی الان خونمو توشیشه نکردی؟ گوشیم تحت کنترل توإ، ماشینم زیر نظر توإ ، اختیار حال حاضرم که با توإ، واسه ایندمم تو داری تصمیم میگیری . وقتی خودت احمقی شرایط اینجوریه، همین الان گوشی و بردار به زیبا بگو امیر اومد خونه چند تا پلات ساختمونی دستش بود. رفته بوده شرکت اونها رو بیاره. صبح از خووه بره شهرداری. خیره به امیر گفتم مگه نمیگفتی مردی که بخواد مشروب بخوره به زنش ربطی نداره؟ الان چطور شد یهو شرایط عوض شد؟ الان زن گرفتی یا شوهر کردی؟ امیر چهره اش را در هم جمع کردو گفت خفه شو، کاری که گفتم و بکن. کو گوشیت؟ سپس ان را از روی تخت برداشت شماره زیبا را گرفت و گفت اونی و میگی که من گفتم گوشی را روی حالت پخش گذاشت زیبا گفت جانم زیبا جون امیر همین الان اومد خونه. الان اومد بعد از دوساعت؟ اره، رفت تو اتاقش یه خورده پلات و پرونده هایی که باید شهرداری ببره فردا دستش بود. احتمالا رفته بوده شرکت. خدایی داری راست میگی عاطفه؟ نگاهی به اخم های گره خورده امیر انداختم وگفتم اره باور کن همین الان اومد . زیبا اهی کشیدو گفت راستش اونسری که تو سفره خونه گفتی شبها میره با رفیق هاش مشروب میخوره و دست بزن داره تورو کتک زده خیلی ترسیدم. من تورو مثل خواهر خودم میدونم. نمیدونم چیکارکنم. اگر بعد عقد امیر بخواد این کارهارو بکنه من باید طلاق بگیرم. تو راضی به مطلقه شدن من هستی ؟ نگاهی به چهره در هم امیر انداختم و گفتم نه والا نیستم. نفس صدا داری کشیدو گفت مرسی که بهم زنگ زدی نگران بودم. از زیبا خداحافظی کردم امیر مرا از شانه م هل داد به در کمد خوردم وکمی بلندگفتم چته تو؟ کثافت میری زیر اب منو میزنی؟ دروغ که نگفتم راستشو گفتی اره؟ گفتی اگر من زدمت بخاطر این بود که میرفتی گم و گور میشدی و معلوم نبود چه غلطی میکردی؟ گفتی به اسم باشگاه ..... به خاطر یه کارم چند بار باید به تو جواب پس بدم؟ مثلا رفتی به زیبا گفتی که ... ۸۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم دستم را وسط سینه اش گذاشتم و کمی اورا به عقب هل دادم وگفتم برو عقب بوی دهنت داره حالمو بهم میزنه، اصلا خوب کاری کردم که گفتم . امیر با پشت دستش سیلی ارامی به صورت من زدو گفت خوب کاری کردی اره؟ تمام خشمم از جریانات اخیر، جدایی م از مرتضی توهین ها وتحقیرهایی که توسط امیر و مامان شده بودم را سر انگشتانم جمع کردم جیغی کشیدم و با ناخن هایم به صورت امیر حمله ور شدم. صدای فریاد امیر بلند شدو سپس مرا محکم روی تختم پرتاب کرد در خودم جمع شدم و با تمام وجود جیغ کشیدم از اتاق من برو بیرون. امیر که انگار از حالت من ترسیده بود کمی به عقب رفت و گفت خفه شو مامانینا خوابیدن دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم وبا جیغ بلندتری گفتم برو بیرون. کثافت، حالم ازت بهم میخوره، وحشی نجس، مشروب خور اشغال مامان دوان دوان وارد اتاقم شدوگفت چی شده عاطفه برخاستم و از تخت پایین امدم و با جیغ گفتم به این عوضی بگو بره بیرون، بهش بگو راه به راه سرشو نندازه پایین تن لششو بیاره تو اتاق من، بگو گمشه از جلوی چشمم. مامان امیر را به بیرون از اتاق من هل دادو گفت چته عاطفه؟ صدایم را پایین اوردم وگفتم میره مشروب میخوره شب گردی میکنه، زیبا بهش گیر میده میاد پاچه منو میگیره. سپس بالشت و پتویم را برداشتم وگفتم من میام پایین تو اتاق پوریا. امیر فهم و شعور نداره من یه خانمم سرشو مثل گاو میاندازه پایین میاد تو اتاق من نمیگه شاید من تو شرایطی م که تو نباید منو ببینی. امیر یک قدم وارد اتاق خواب شدو گفت حقته، وقتی کهّ..... حرفش را بریدم و با جیغ گفتم خفه شو مامان به سمت امیر چرخید با دیدن صورت اوکه چند رگه خون رویش بود گفت این بچه چند روز دیگه عقدشه چرا صورتش و چنگ گرفتی. امیر دستی به صورتش کشیدو سپس چرخید خودش را در اینه دید. گونه چپش دو رگه خون داشت و گردنش هم از قسمت راست زخم شده بود. هینی کشیدو رو به من گفت عاطفه میکشمت..... با جیغ توأم با گریه پایم را به زمین کوبیدم وگفتم خفه شو، با من حرف نزن. اسم منو نیار امیر یک قدم عقب رفت صدای بابا می امد که گفت چه مرگتونه نصفه شبی لای در که نمایان شد با هق هق گریه گفتم از این مشروب خور الوات بپرس. میره شب گردی و عیاشی زیبا مچشو گرفته اومده سیلیشو به من میزنه . امیر مدافعانه گفت من ... ۸۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اجازه ندادم ادامه حرفش را بزند با جیغ گفتم تو دیگه حق نداری با من حرف بزنی، خیال میکنی من مردم. میرم طبقه پایین که دیگه قیافه نحس و نجس تورونبینم. بابا به ارامی گفت عاطفه با برادر بزرگتر اینطوری حرف میزنی؟ روبه بابا گفتم این برادر بزرگتره؟ کلید اتاق منو برداشته من تو اتاقم نشستم یه دفعه درو باز میکنه میاد تو، بابا شاید من مشکل زنانگی دلرم میخوام لباس عوض کنم این نره غول باید منو ببینه، شاید من تو اتاقم لختم. بابا نگاه چپ چپی به امیر انداخت و گفت اره؟ امیر با حالت مظلومیت گفت من دلواپسش بودم که اینکارو میکردم. ادامه حرفش را خورد نگاهی به او که چهره اش غرق ناراحتی شده بود انداختم. بغض سنگینی گلویم را فشرد اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ،از امیر دلخور بودم اما به هیچ عنوان راضی به ناراحتی اش هم نبودم. دلم جایی گیر کرده بود که خودمم هم سر از حال خودم در نمی اوردم، حس عجیبی بود، اینهمه غم و ناراحتی من یک دلیل داشت ان هم اینکه من از امیر این انتظار را نداشتم که در مقابل عشقی که من به مرتضی داشتم جبهه بگیرد. راستش غم دوری از مرتضی برایم سنگین بود. اما سنگین ترش این بود که من در مقابل کسی که همیشه فکر میکردم پشت و پناهم و غمخوارم هست باخته بودم. بالشت و پتویم را برداشتم گوشی ام را هم در دست گرفتم و به سمت خروجی رفتم سر راهم لگدی به جعبه لباسی که برایم خریده بود زدم جعبه پاره شد کاور لباس جلوی پای امیر افتاد، نگاهش نکردم و با غضب گفتم اینم ببر پس بده، نه خودتو میخوام نه لباسی که برام خریدی و سپس ازاتاق خارج شدم. صدای مامان را میشنیدم که میگفت اشکال نداره تو بزرگتری پسرم. اونم اعصابش خورده. در اتاق سابق پوریا را باز کردم و وارد شدم نگاهم به عکس اتلیه ای اش که روی دیوار اتاقش بود افتاد. قلبم تیر کشید. سری در اتاق گرداندم با دیدن وسایلش در اتاق نفسم تنگ شد. سرم را به بالا گرفتم و ارام گفتم خدایا این خونه به این بزرگی برای من اندازه قبر شده، خودت نجاتم بده. عکس پوریا را از دیوار جدا کردم یکبار دیگر به چهره اش خیره ماندم. ابروهای پر و چشمان تقریبا درشت سیاه رنگی داشت. بینی تیز و لبهای برجسته پوستش روشن تر از من بود.قدش هم تقریبا بلند بود و هیکل بدی نداشت. اما قلب مهربانی داشت، میتوانستم به جرأت قسم بخورم که ازارش به مورچه ایی هم نرسیده بود. کمی خیره تر به او نگاه کردم. در وجود من چه بود که تو اینقدر مرا دوست داشتی. لبهایم را ورچیدم و عکس را پشت و رو به دیوار تکیه دادم. یاد دیر امدن شب عیدم افتادم تتها کسی که دروغ های مرا باور میکرد اوبود. در ان هیاهو که همه مرا بازخواست میکردند فقط اوبود که طرفدارم بود. لبم را گزیدم و اهی کشیدم. صحنه ایی که مرا در فروشگاه با مرتضی دید مقابل چشمانم امد. انگشت شصتش را روی قلبش فشار داد. پتو را روی سرم کشیدم ، فکرو خیال رهایم نمیکرد. و از شدت غم خواب از چشمانم رفته بود. ۸۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم با صدای بابا که از مامان زغال طلب میکرد سرجایم نشستم. موهای مشکی رنگم که تا گودی کمرم را میگرفت جمع کردم و برخاستم از اتاق خارج شدم و رو به بابا گفتم سلام نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت یه نگاه به خودت بنداز، اینقدر گریه کردی چشمهات ورم کرده. دستی به صورتم کشیدم وگفتم من چیکاره م بابا شرکت برم یا نه؟ صبر کن امیر بیدارشه ببینم چیکار میخواد بکنه. من با امیر حرف نمیزنم، جایی هم باهاش نمیرم اگر اجازه من دست اونه پس نمیرم، شماهم بشین و صبر کن تا اون پسر مشروب خور لاابالیت لنگ ظهر که همه اداره ها بستن از خواب بیدارشه. بابا برخاست و به سمت پله ها رفت و گفت قبلا هم بهت گفتم اجازه تو دست برادر بزرگترته، منو به جون اون ننداز، الان پاشه ببینه تو نیستی هزار تا حرف بار من میکنه که خودت گوشه خونه نشستی پای منقلت دخترت معلوم نیست کجاست و باکیه. بی ابروییش مال منه. نگاهی به بابا انداختم و به سرویس رفتم دست و صورتم راشستم و وارد اشپزخانه شدم، به مامان سلام دادم و میز صبحانه را چیدم. چیزی از گلویم پایین نمیرفت. یک لیوان چای داغ نوشیدم احساس افت فشار توأم با سردرد به سراغم امد. به ناچار یک قاشق عسل در دهانم گذاشتم و به مکالمه بابا و امیر گوش میدادم. دیگه کی میخوایاز خواب بیدارشی ساعت نه صبحه، این چه وضع کار کردنه، همه کارها اینجوری میخوابه. مکثی کردو ادامه داد اون کوفتی و میخوری که نمیتونی پاشی دیگه امیر باصدای گرفته گفت پاشدم بابا رو اعصاب من راه نرو اخه این چه وضع کار کردنه؟ صبح به صبح من باید بیام بالا یه خورده حرف بارت کنم تا بیدارشی امیر از پله ها پایین امد نگاهی به قامت مردانه و سینه پهنش انداختم. جای ناخن های من روی صورت و گردنش به وضوح معلوم بود ناخواسته لبخندی زدم و سریع ان را جمع نمودم . وارد سرویس شد. بابا پایین امدو روبه من گفت باید بری کارهای دارایی و انجام بدی رو به بابا گفتم اگر اجازه میدی با ماشین خودم برم و امیر هم حق دخالت تو کارامو نداره، اگر حالی پسرت میکنی که با من حق نداره حرف بزنه میرم، درغیر اینصورت به من ارتباطی نداره. امیر از سروبس خارج شدو رو به من گفت باشه، پاشو برو ۸۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم. سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت. در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند. امیر هم خندیدو گفت با این خروس جنگی حرفم شد. صدای عرفان نزدیک امد که گفت اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته. چیکارش کنم؟ هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه. صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم. با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت سلام عاطفه جان سلام عزیزم خوبی من خوبم چه خبر به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم. سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت. در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند. امیر هم خندیدو گفت با این خروس جنگی حرفم شد. صدای عرفان نزدیک امد که گفت اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته. چیکارش کنم؟ هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه ۸۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به قلم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم. با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت سلام عاطفه جان سلام عزیزم خوبی من خوبم چه خبر مرتضی از صبحه منو کشته از بس بهم زنگ زده. چیکارت داره؟ میگه به عاطفه بگو به من زنگ بزنه میخوام باهاش حرف بزنم. من نمیتونم با اون صحبت کنم حالا یه زنگ بهش بزن بخدا نمیتونم شهره، اسمش میاد بغض توی گلوم گیر میکنه. اگر با اون حرف بزنم قلبم وای میسه. اخه اینجوری هم که نامردیه لااقل یه خداحافظی ازش بکن حالا چند روز دیگه شاید بهش زنگ زدم صدای تق تق در که امد از شهره خداحافظی کردم و بلند گفتم بفرمایید منشی وارداتاق شدو گفت اقای عباسی گفتند تشریف ببرید اتاقشون. چیکارم داره؟ نمیدونم اقای محققی و اقا ی شهریاری هم هستند. برخاستم و از اتاق خارج شدم در زدم و وارد اتاق امیر شدم ارام سلام کردم و با وقار سرجایم نشستم. اقای محققی روی صندلی اش به طرز خیلی بدی لمیده بود. روبه من گفت فاکتورهای پروژه تخت جمشید و براتون اوردم که تا اینجا چقدر خرید شده. نگاهی مشمئز به سرتا پایش انداختم و سپس سرم را روی فاکتورها انداختم زیر چشمی تحت نظرش داشتم که صاف نشست و خودش را مرتب کرد. عرفان پلاتی را باز کرد و سرگرم توضیح دادن به امیر شد مجید هم برخاست و بالای سر انها ایستاد نگاهی اجمالی به فاکتورها انداختم و گفتم اقای محققی این فاکتورهاتون بعضی هاش مهرو سربرگ نداره. نزدیکم امد بوی تند ادکلنش شامه م را سوزاند. کمی از او فاصله گرفتم نگاهی به فاکتورها انداخت و گفت موردی نداره. موردی نداره نمیشه، چند روز دیگه میخواهید اینها رو به شهرداری و دارایی ارائه بدهید، امار فاکتورهاتون که بالا بره.... حرفم را بریدو گفت جداشون کن بده ببرم درست کنم. برای خودتون مشکل میشه، چهار روز دیگه فاکتورهاتون که بیشتر بشه براتون سو تفاهم پیش میاد. چون خودتون روی این پروژه حسابدار ندارید بهتره که کارتون درست پیش بره. خندیدو به حالت عامیانه گفت باشه دیگه، گفتی منم گفتم چشم میبرم درستش میکنم. الان میخوای بلایی که سر امیر اوردی و سر منم بیاری؟ قهقهه خنده عرفان گوشم را خراشید برخاستم و مقابل او ایستادم یک سرو گردن از من بلند تر بود خیلی جدی به چشمانش خیره شدم وگفتم خوب گوشهاتونو باز کنید اقای محققی، این تازه شروع کار ما تو این پروژه س و متاسفانه تقریبا هرروز مجبورم شمارو ببینم، خدمتتون عارض شم بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. حدخودتونو بدونید. سپس فاکتورهایش را جمع کردم نگاهی به امیر و عرفان که به ما خیره بودند انداختم و از اتاق خارج شدم. صدای خنده عرفان راشنیدم که به مجید میگفت حالیت شد؟ ۸۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
ریحانه 🌱
#پارت_82 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظ
به قلم وارد اتاقم شدم کیف و پوشه م را برداشتم و از شرکت خارج شدم. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم . مقابل یک لباس فروشی ایستادم. کمی به ویترین خیره ماندم و سپس از ماشین پیاده شدم و وارد مغازه شدم. فروشنده جلو امد و لباس هارا تک به تک به من معرفی میکرد. لباسی که امیر برایم خریده بود بسیار زیبا بود اما دلم نمیخواست ان را بپوشم، راستش اصلا حوصله جشن عقد امیر را نداشتم کت بلندی که تا روی رانم می امد را به همراه شلوار دمپا گشادش چشمم را گرفت. سورمه ایی بود و با سفید رویش کار شده بود ان را پرو کردم و خریدم. از فروشگاه خارج شدم و مستقیم به خانه رفتم. ماشین را داخل حیاط پارک نمودم اتومبیل امیر داخل حیاط بود. در راباز کردم و وارد خانه شدم ، مامان کارگر گرفته بود و کارگرها سرگرم جابجا کردن وسایل من از طبقه بالا به پایین بودند سلام سردی به مامان و بابا انداختم روی کاناپه هانشستم. دکمه هایم را باز نمودم و خمیازه ای کشیدم. امیر را دیدم که بالای پله ها ایستاده خدمتکار از اتاقم خارج شد و گلدان بنجامین در دستش بود. یاد گوشی امیر که هنوز در ان دفن بود افتادم و گوشه لبم را گزیدم امیر رو به او گفت این سنگینه خانم اجازه بدهید من میبرمش . خدمتکار گلدان را زمین گذاشت امیر خم شد که گلدان را بردارد. نگاهش روی خاک متمرکز شد. نفسم در سینه م حبس شد. امیر گلدان را برداشت نگاهی به من انداخت و تیز پایین امد. نفس راحتی کشیدم. سرم را پایین انداختم احساس کردم امیر به سمت من میاید. نگاهم را به اوانداختم. حسم درست بود گلدان را مقابلم نهاد. نگاهی به خاک انداختم گوشه گوشی امیر در اثر اب دادن به گلدان از خاک بیرون زده بود قلبم تند تند میکوبید. ۸۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋 به قلم مامان گفت امیر چرا گلدون و گذاشتی اونجا بگذار توی اتاقش . نگاه جدی ایی به امیر انداختم و با پرویی گفتم حالا که چی؟ چهره امیر متعجب شدو من ادامه دادم الان با شرمنده کردن من ، و خجالت زده شدنم مشکلت حل میشه؟ در چهره امیر تعجب شدت یافت و من ادامه دادم باشه، تو راستگو، باشه تو زرنگ و من احمق امیر ابرویی بالا دادو گفت چقدر تو پررویی عاطفه من پروام ؟ الان که همه چیز طوری شده که تو میخوای. بازم من پروأم؟ تو بالا و پایین نمیپریدی که امیر،داره دروغ میگه، مست بوده حالیش نبوده، معلوم نیست کجا انداختش اومده پاچه من میگیره. ایستادم وگفتم خیلی خوب ، الان دیگه این مسئله تموم شده، تو یه گوشی نو و بهتر داری و به تمام خواسته هات رسیدی. اره من گوشی تورو بردلشتم، خوب کاری کردم که برداشتم، دوست داشتم، الان اون بالا کلا متعلق بتوإ، دزد و دست کج هم همسایه مامان و بابا شده. مامان جلو امدو گفت چتونه شما دوتا مثل سگ و گربه میپرید بهم دیگه. امیر نگاهی به مامان انداخت و رو به من گفت ببخشید که تو گوشی من برداشتی، من معذرت میخوام. مامان گفت این جریان گوشی بین شما دوتا هنوز تموم نشده؟ روبه مامان گفتم نمیدونم والا از امیر جونت بپرس. امیر خندیدو رو به من گفت تو خیلی رو داری عاطفه سپس خم شد گوشی اش را از زیر خاک بیرون کشیدو گفت یادته اونشب من میگفتم گوشی منو این برداشته؟ میگفت امیر مسته یادش نیست گوشیشو کجا گم کرده میاندازه تقصیر من روبه امیر،ادامه گفتم خیلی خوب، اونشب هم من مست بودم خوبه؟ اصلا هرچی اتفاق بد توی این خونه میفته گردن من راضی میشی؟ صدای زنگ ایفن بلند شد. مامان درحالی که به سمت ایفن میرفت گفت امیرجان اون گلدون و بردار ببر بگذار تو اتاق عاطفه. نگاهم به امیر گره خرد پوزخندی زدو گفت خدایی دمت گرم خیلی چیزها الان ازت یاد گرفتم. گردن نگرفتن تو سخت ترین شرایط، پنهان کردن یه چیز تو یه جایی که عقل جن بهش نرسه و یه پرویی بزرگ، بازی کردن با کلمات و در رفتن از زیر اشتباهاتت. نفسم را حبس کردم وگفتم اما تو هیچی نداری که کسی بخواد ازت یاد بگیره، از تو فقط ضعیف کشی و نامردی و وحشی بازی میشه یاد گرفت. مامان بلند گفت بسه دیگه شهروز داره میاد داخل ۸۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ادامه داد شماهم همینطور رویا خانم. البته به وکیل صدقیانی سپردم که قرارداد پوریا سر مجتمع سپیدارو بیاره بده خودتون. اون پولی که پوریا داده و هزینه کرده باشه به پاس این بیست سالی که من نبودم و شما پوریا رو نگهش داشتید. البته بماند که هشت سالی که راحله زنده بود هم باز رویا ترو خشکش میکرد. بابا برخاست و گفت این چه حرفیه شهروز جان، انجام وظیفه بوده. مامان ادامه داد برای من پوریا و امیر فرقی ذاهم ندارن. پوریا یادگار خواهرمه. عموشهروز دست بابا رافشرد و گفت با اجازتون سپس دست امیر راهم گرفت وگفت ایشالا خوشبخت بشی عمو ، ببخش که نشد تا عقدت بمونیم. امیر هم دست اورا فشردو گفت ایشالا برای عروسی تشریف بیارید. با رفتن عمو شهروز مامان روی کاناپه نشست و گفت دختره سرتق بی لیاقت. سپس رو به من ادامه داد به خاطر اون پسمون جل یک لاقبا پوریا رو رد کردی؟ من بمیرمم تورو به اون نمیدم. اولین خاسوگاری که برات اومد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی. برخاستم و به سمت اتاق خوابم رفتم. بابا روبه مامان گفت خلایق هرچه لایق، پسر به اون خوبی و لیاقتش و نداره. رو به بابا گفتم شما چراا ناراحتی بابا؟ شما که به خواسته ات رسیدی . سپیدار کلا مال خودت شد. حالا میتونی با اون وامی که من برات گرفتم سپیدارو بسازی ، با فروش برج نمک ابرود هم تخت جمشیدو بسازی من نگران اینده توأم دختر. پوزخندی زدم وگفتم میدونم. سپس وارد اتاق خوابم شدم و در رابستم صدای امیر را میشنیدم که از مامان و بابا خداحافظی کردو خانه را به مقصد ساختمان رها کرد. چند دقیقه که از رفتن او گذشت برخاستم لباس پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. مامان با دیدن من گفت کجا به سلامتی؟ میرم خونه شهره از امیر اجازه گرفتی لبهایم را بهم فشردم و نفس صداداری کشیدم. بابا مداخله کردو گفت برو بابا فقط صدای داداشتو در نیار ۸۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺