eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم لحظاتی بعد امیر وارد اتاقم شدو گفت عاطفه. بله اینها که گفتی راست بود یا از خودت در اوردی؟ نه به جون خودت. صبح عمو شهروز زنگ زد گفت پوریا گفته میخواد بره انگلیس برنگرده. کارهای اینجاشم میده به وکیلش امیر لبش را گزیدو گفت چی بهش گفتی؟ من چیزی بهش نگفتم بالاخره ردش کردی رفت اره؟ سرم را پایین انداختم و گفتم من اونو نمیخواستم. امیراهی کشیدو گفت تو از پوریا بدت نمیومد. یه سری شرط و شروط و دلیل برای خودت داشتی ، از وقتی سرو کله اون پسره تو زندگیت پیدا شد این اداها رو در اوردی. سرم را پایین انداختم، حق با امیر بود شاید اگر مرتضی سر راهم قرار نمیگرفت من پوریا را انتخاب میکردم. امیر ادامه داد این و بدون عاطفه که اینکارو خودت با خودت کردی ، به بخت خودت لگد زدی اونم چه لگدی. به چشمان امیر نگاه کردم وگفتم من به پوریا گفتم نه، چون تو و بابا میخواستین ازش سو استفاده کنید، چون یه مدت که میگذشت داغی عشق که از سرش میپرید به خودش میومد میدید چه کلاه گشادی سرش رفته سرنوشت منم میشد مثل هلیا. امیر پوزخندی زدو گفت تو لیاقت عشق پوریا رو نداشتی، تو اونو ندیدی که چطور دوستت داره، الانم داری اشتباه میکنی اگر پوریا از زندگیت بره سرنوشتت میشه یه چیزی بدتر از هلیا الان شماها عذاب وجدان ندارید که چرا زندگی هلیا اونطوریه؟ چطوریه عاطفه؟ اون داره با عرفان زندگیشو میکنه، یه بچه هم داره، خونه و زندگیشم ردیفه. عرفان دوست نداره زنش از خونه بیرون بره. متعجب از حرف امیر گفتم امیر جان هلیا هیچ اختیاری از خودش نداره، به اونم میگن زندگی عرفان یه ادم مشروب خوره خانم بازه. دست به زن هم داره، هلیای بدبخت اجازه نداره به ماها یه زنگ بزنه. خوب وقتی شوهرش اینو میخواد باید گوش بده دیگه، مشروب میخوره؟ خوب بخوره به هلیا چه ربطی داره، خانم بازه ؟ مگه چیزی واسه هلیا کم گذاشته ؟ دست به زن داره، حتما هلیا یه کاری میکنه که کتک میخوره دیگه، حرف شوهرش و گوش کنه کتک نخوره. با تنفر به امیر نگاه کردم وگفتم میشه یه خواهشی ازت بکنم؟ بگو این طرز فکر احمقانه ت را که فقط منو عصبی میکنه بردارو از اتاق من برو بیرون. تو لایق بحث کردو با من نیستی. حرف من به امیر برخورد و گفت این یه واقعیته چرا ناراحت میشی؟ چهار روز دیگه زیبا بیاد تو این خونه حق اینکه برای من تعیین تکلیف کنه رو نداره، اون زن منه من که زن اون نیستم. اگر بهش مربوط نیست چرا اونشب تو سفره خونه داشتی مشروب خوردنتو مخفی میکردی؟ امیر سکوت کردو من ادامه دادم خوب بهش میگفتی خوردم، هرشب میخورم به تو مربوط نیست، فضولیش به تو نیومده. مکثی کردم و ادامه دادم نگفتی چون فکر میکنی اون یکی مثل هلیا بدبخته نه؟ بدنبال سکوت امیر گفتم بعد عقد به کارهات ادامه بده و ببین که زیبا چه حرکتی باهات میکنه. امیر پشتش را به من کردو به سمت خروجی رفت در را باز کردو گفت به هرحال از من گفتن بود. هنوزهم دیر نشده که یا بری ملاقاتش یا یه زنگ بزنی و حالشو بپرسی. هیچ کدوم اینکارها رو نمیکنم ... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم چون نمیخوام باعث ضرر کسی بشم. این احوالپرسی من برای پوریا هزینه سنگینی داره، من حالشو بپرسم باید سپیدارو بسازه تحویل تو و بابا بده. بهش گفته بودم نباید تو اینکار دخالت کنه. رضایت پسرهای سلیمی رو براتون گرفت دیگه، بستون نیست ؟ تو همین چند ماه هم ایراد مجتمع و واستون گرفت. امیر سرتاسفی برای من تکان دادو گفت اگر نمیخوای باعث ضرر کسی بشی اون پاپتی یه لا قبارو ولش کن، چون ارتباطش باتو داره براش سنگین تموم میشه، امارشو دارم رفته جای دیگه مغازه اجاره کرده، فردا میرم اونجا رو به بالاترین قیمت از صاحب ملکش اجاره میکنم. ضررو زیانش هم خودم میدم. مغازه منم چند روز دیگه اگر تخلیه نکنه اساسشو میریزم تو خیابون. حرف امیر بدنم را لرزاند. امیر ادامه داد پساگر راضی به ضرر کسی نیستی قبل از اینکه یکی ناغافل تو یه کوچه ایی پس کوچه ایی یه خط خوشگل رو صورتش بندازه، یا یه شب نصفه شب مغازه ش اتیش بگیره یا تو بهترین حالت چند نفر بریزن تو مغازه ش و همه چیزو خوردو خاکشیر کنند این جریان و تمومش کن و لکه ننگ خانواده نباش، من که ساکت نمیشینم تو ابروی منو بگیری سر انگشتات. ناخواسته اشک روی گونه م غلطیدو گفتم ولش میکنم، بسشه کاری باهاش نداشته باش. امیر پوزخندی به من زدو گفت الان انتظار نداری که این دروغ احمقانتو باور کنم؟ برخاستم و گفتم ولش میکنم امیر، اذیتش نکن. یک گام جلو امد، دستش را مقابلم گرفت و گفت قول؟ دست امیر را گرفتم وگفتم قول میدم. امیر دستم رافشرد و با حالت تهدید امیز گفت اگر زیر قولت بزنی عاطفه.... مطمئن گفتم زیر قولم نمیزنم. ولش میکنم دی با رفتن او روی تختم نشستم اشک بی اختیار روی گونه هایم میبارید. حال خرابی داشتم مانتو و روسری م را پوشیدم و از اتاق خارج شدم. امیرهم لباس پوشیده از اتاق خارج شدو گفت کجا تشریف میبرید؟ حالم خوب نیست، میخوام برم خونه شهره. مثل شب عید که خونه شهره بودی؟ نگاهم غرق التماس شدو گفتم من حالم خوب نیست امیر دارم میرم زیبا رو ببرم خرید، حالت خوب نیست با ما بیا با کلافگی گفتم من کجا بیام؟ شاید زیبا دوست نداشته باشه من دنبالتون راه بیفتم. پس خودم میرسونمت خونه شهره خودمم میام دنبالت. بدنبال امیر روان شدم مقابل خانه شهره ایستاد.و گفت تو فکر کن من هرلحظه من دارم میام دنبالت اگر بیام ببینم اینجا نیستی وای به حالت. اهی کشیدم وگفتم چشم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
.
به قلم در زدم شهره در را باز کرد وارد اتاق او شدم روی تختش نشستم شهره نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت چته عاطفه؟ حرف شهره مرا همانند بمب ترکاند. هق و هق میگریستم شهره مرا در اغوش گرفت و گفت چیشده عاطفه؟ ماجرا را از سیر تا پیاز برای شهره بازگو کردم برخاست و با دو لیوان شربت بازگشت و گفت یه بارم بهت گفتم حضور تو تو زندگی مرتضی فقط و فقط دردسره . اون بدبخت و ولش کن. قبل از اینکه کار دستش ندادی. حالم از خانواده م بهم میخوره شهره. اگر پول داشتم مطمئن باش ولشون میکردم و میرفتم یه شهر دیگه تنها زندگی میکردم. جایی که اثری از من پیدا نکنند. دیوانه شدی عاطفه؟ نه بخدا، این چند روزه به همه چیز فکر کردم. مامانم صد بار تاحالا از من خواسته خودکشی کنم. عصبانی میشه یه چیز میگه. حداقل اگر ماشینم به نام خودم بود میفروختمش و با پولش از تهران میرفتم یه شهر دیگه تنها خونه میگرفتم یه کار هم پیدا میکردم و زندگی میکردم. طلا و جواهراتی هم به اون صورت ندارم. چهار تا النگو دارم. یه جفت گوشواره و گردنبند. یه پلاک زنجیر هم که پوریا بهم داد. تو این یکسالی که شرکت بابا کار میکنم سه ماه اول که حقوقمو خوردند. نه ماهشم هرچی در اوردم خرج کردم. پولی ندارم که بخوام برم. موندن با اونها هم داره عذابم میده. اینقدر به چیزهای بیخودی فکر نکن. بیخود نبست شهره، خونمو توشیشه کردند. تا تکون میخورم پای مرتضی رو میکشن وسط و پایین شهری بودن و معمولی بودنشو میزنن تو سرم. تو هم زن پوریا شو. و پولدار بودنتو بکوب تو سرشون حرفهایی میزنی شهره، اونها از خداشونه من زن پوریا بشم و شروع کنند به سو استفاده. هردو ساکت شدیم . مدتی بعد شهره ادامه داد به مرتضی این حرفها رو زدی؟ با امدن نام مرتضی اشکهایم دوباره جاری شدو گفتم نه، اون بیچاره ..... هق هق امانم را بریدو گفتم اینقدر سعی میکنه منو ارومم کنه، مدام میگه همه چیز دست خداست، بخدا توکل کن. شهره اهی کشیدو به من خیره ماند با درماندگی گفتم هرچی فکر میکنم میبینم خدا منو یه بار افریده به من یکبار فرصت زندگی داده، چرا خانواده من دارن حق اتخاب و از من میگیرن. اونم با این شیوه؟ چرا امیر و پدر مادرم ازخدا نمیترسند ؟ اخه یکی نیست بهشون بگه اینقدر فخر فروشی و ازار دیگران اونم به واسطه پول و زوری که دارید کار خوبی نیست، از مکافات عملتون غافل نشید، برای خداکاری نداره که تو چشم برهم زدنی پول و جایگاهتونو ازتون بگیره . کمی سکوت کردم وگفتم دنیا مگه چند روزه که من بخاطر اینکه یکی و دوست دارم باید حسرت بخورم و اشک بریزم. شهره اهی کشیدو گفت اون بدرد تو نمیخوره عاطفه، هم تراز تو نیست. با عصبانیت گفتم برای چی ادم هارو میزاری تو کفه ترازو و سبک وسنگینشون میکنی؟ اون بنده خداست منم بنده خدام، کی گفته من از اون سنگین ترم؟ تحصیلاتت میگه، موقعیت خانواده ت میگه ، همین امروز رفتی بهتری مزون و برادرت بدون در نظر گرفتن هزینه برات یه لباس گرون خریده، تو نمیتونی تو حراجی ها و ارزانسرا ها خرید کنی. کی گفته من با مرتضی ازدواج کنم باید از حراجی چیزی بخرم؟ خودم میرم سر کار. شهره با دلسوزی به من خیره ماندو گفت اگر امیر یکی از حرفهاش راجع به مرتضی رو عملی کنه خودتو میبخشی؟ به زمین خیره ماندم و شهره ادامه داد تو راضی ایی مغازه ایی که اون با وام و قرض و بدهی زده اتیش بگیره؟ یا یه چاقو تو صورتش بندازن؟ یا بریزن وسایلهاشو خوردو خاکشیر کنند؟ به شهره خیره ماندم شهره ادامه داد همین الان گوشی منو بردار .براش اس ام اس کن برات ارزوی خوشبختی میکنم، ببخش اگر تو این مدت اذیت شدی و بخاطر من تو دردسر افتادی . من دیگه نمیتونم ادامه بدم. این رابطه برای من و بیشترتو باعث دردسره، ما قسمت هم نیستیم. خداحافظ عاطفه. سکوت کردم شهره ادامه داد بخدا این عاقلانه ترین کاره . اشکهایم را پاک کردم وگفتم دق میکنه. دق نمیکنه، ناراحت میشه، غصه میخوره، شاید مدت زیادی طول بکشه اما فراموشت میکنه. اون هیچ وقت منو فراموش نمیکنه و همینطور من اونو. انسان یعنی فراموشکار، ادم ها مرگ عزیزانشون رو فراموش میکنند ۷۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم یه رابطه پنج ماهه. مرتضی تنها کسی بود که به من بچشم ابزار و وسیله و یه موقعیت خوب مالی نگاه نکرد. مرتضی با همه اطرافیان من فرق داشت. اون دلمو نمیشکونه، ازارم نمیده، حرفی نمیزنه که برنجم، نگاهی نمیکنه که بترسم. گوشی و بردار این اس ام اس و بده نمیتونم شهره. سعی کن بتونی عاطفه، داری تو دردسر می اندازیش ، اون از این پولها نداره که بخواد جبران کارهای امیر رو بکنه. سپس گوشی اش را برداشت چیزی را تایپ کردو گوشی را رو به من گرفت وگفت ارسال کن متن راخواندم و دستم به سمت گوشی رفت، لرزش دستم مانع از تماس با صفحه گوشی میشد. شهره انگشتم زا گرفت و روی صفحه لمس کرد. باهق و هق گریه روی تخت افتادم. شهره دستی روی موهایم کشیدو گفت عاقلانه ترین کارو کردی عاطفه، خانواده ت نمیزارن تو با اون ازدواج کنی، فقط داشتی اونو اذیت میکردی ، خدارو خوش میاد زندگی ایی که اون به بدبختی جمع و کارگری جمع کرده رو تو یه شبه به باد بدی باصدای زنگ گوشی شهره سرم را بلند کردم با دیدن شماره مرتضی گلویم از شدت بغض تیر کشید. شهره نگاهی به من انداخت و گفت گوشی و بگیر جوابشو بده سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم نمیتونم جواب بده، بهش بگو نمیتونم ادامه بدم. بگو خانواده م دارن برات دردسر ساز میشن . بگو که امیر تهدیدش کرده. من نمیتونم حرف بزنم شهره. من بهش بگم؟ سرتایید تکان دادم. شهره تماس را وصل کردو گوشی را روی ایفن گذاشت مرتضی با دلهره و سریع گفت الو... عاطفه. شهره ارام گفت سلام اقامرتضی شهره خانم شمایی؟ این اس ام اس و شما ارسال کردی؟ شهره ابرویی بالا دادو گفت نه عاطفه فرستاد ، الان اینجاست نمیتونه صحبت کنه. یعنی چی نمیتونه صحبت کنه گوشی و بده بهش. میدونی اقا مرتضی امیر بهش گفته امار شمارو گرفته میدونه رفتی یه مغازه جدید گرفتی تهدیدش کرده که میخواد فردا بیاد اون مغازرو به قیمت بالاتر اجاره کنه هردوساکت شدند شهره ادامه داد گفته ادم میفرسته مغازتو اتیش بزنه، یکی و اجیر میکنه بهت چاقو بزنه، ادم میفرسته مغازتو بزنند بهم وسایلهاتو بشکونند. مگه شهر هرته شهره خانم. ببین اقامرتضی یه دفعه اومده تو کسبه ابروریزی راه انداخته، اومده مغازتو خریده و از کار و زندگی وا اوردت. اگر عاطفه به رابطه اش با شما ادامه بده بیان مزاحمت بشن خوبه؟ به عاطفه بگو از خانوادت ناراحت بودی و میگفتی پدر و مادرم و امیر از طرف من تصمیم میگیرند به جای من فکر میکنند و نتیجه گیری میکنند. بگو این تو بودی که میگفتی ادمی به اختیارشه که ادمه والا حیوون میشد. الان توهم که شدی مثل اونها چرا از طرف من تصمیم میگیری ؟مغازرو میاد اجاره میکنه؟ به درک اینجا نشد یه جای دیگه، نمیتونه که دنبال من تو شهر راه بیفته من هرجارو گیر اوردم بیاد همونجارو اجاره کنه که، ترسش از اسیب زدن به من و مغازمه؟ من مواظب خودم هستم واسه مغازمم دوربین میبندم دزدگیر میبندم ، بالاخره یه کاری میکنم دیگه، اصلا بیاد اینجا رو اتیش بزنه فدای یه تار موی عاطفه، من به عاطفه قول دادم تا اخرش پاش بمونم. با این تهدیدها هم پاپس نمیکشم. شده باشه همه چیز و ببازم میرم مسافر کشی میکنم میرم کارگری میکنم اما زیر قولم نمیزنم. ۷۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اخه اقا مرتضی فقط هم شما اذیت نمیشی ها ، یه بار اون سری اول عاطفه رو کتک زده بود. به شما نگفته، با کمربند زده بود کبودش کرده بود. یه بار هم شب عید اگر پوریاجلوشو نگرفته بود کتکش میزد خانه هم براش شده جهنم چپ و راست خانوادش دارن بهش سرکوفت میزنند. پوریا شمادوتا رو باهم دیده داره از ایران برای همیشه میره همین مسئله رو پدرو مادرش کردن چماق مدام تو سرش میکوبند. من نمیدونم شهره خنم الان چه جوابی باید بدم. فقط به عاطفه بگو اگر بمونی و طاقت بیاری قول میدم بعد از ازدواجمون کاری کنم که همه این روزها جبران بشه، درسته اونقدر پولدار نیستم که بتونم در حد اونها حرکت کنم. اما معرفتشو دارم که حس امنیت و عشق و ارامش و برای عاطفه بیارم. از طرف من بهش بگو منو تو این حالت ول نکن، این اخر نامردیه. بگو مرتضی گفت برای رسیدن به خواسته دلت باید بجنگی همه چیز اسون بدست نمیاد . شهره اهی کشیدو گفت من حس شمارو درک میکنم اقا مرتضی ولی..... مرتضی پوزخندی زدو گفت بخدا که درک نمیکنی اگر درک میکردی این حرفهارو نمیزدی . شماها نمیفهمید وقتی یه مرد عاشق میشه یعنی چی. شهره ساکت شد. مرتضی هم مکث کرد و با بغض گفت خداحافظ. ارتذاط را قطع کرد به چشمان شهره خیره ماندم وگفتم من از امیر نمیگذرم شهره، بخدا حلالش نمیکنم. ۷۷ صدای زنگ گوشی ام بلند شد شهره نگاهی به صفحه انداخت و گفت چه حلال زاده هم هست گوشی را از دستش گرفتم ،صفحه را لمس کردم و گفتم بله امیر ببا بیرون جلوی درم. متعجب گفتم چه زود امدی ؟ زیبا گفت فردا میریم خرید. الان بریم بیرون من گفتم بیایم دنبال تو باهم بریم. ارتباط را قطع کردم و بدون برداشتن کیفم از خانه شهره بیرون رفتم اتومبیل مشکی رنگ امیر جلوی در بود. زیبا شیشه را پایین دادو گفت سلام، گریه کردی عاطفه جون . نگاه خیره ایی به زیبا انداختم وگفتم سلام عزیزم، بله گریه کردم. زیبا ابرویی بالا دادو گفت چی شده؟ امیر اجازه پاسخ دادن به من را ندادو گفت سوار شو بریم. رو به امیر گفتم اخه داداش ، من کجا بیام دنبال شما دوتا؟ برید دوتایی خوش بگذرونید دیگه. توهم بیا خوش میگذره. امیرجان شاید زیبا بخواد باتو تنها باشه. چرا اینقدر اصرار میکنی؟ امیر نگاهی به زیبا انداخت و گفت دوست نداری عاطفه رو ببریم؟ ابرویی بالا دادو گفت مگه جای منو تنگ میکنه میره اون عقب میشینه دیگه، کافه هم ه اون بزرگی. ۷۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم متوجه کنایه زیبا شدم وگفتم شما اول نامزدیتونه و منم تنها و مجرد. نمیشه که هرجا میخووای با زیبا بری دنبال منم بیای که، برید خوش باشید. زیبا رو به امیر گفت برو دیگه عاطفه دوست نداره بیاد امیر اخمی کردوگفت چی چی و دوست نداره بیاد. ر به من ادامه داد بیخود کردی ، سوار شو بریم. به ناچار وارد خانه شهره شدم. کیفم را برداشتم و از شهره خداحافظی کردم ، سوار ماشین امیر شدم. واردخیابان اصلی که شدم رو به امیر گفتم منو بگذار خونه ، خودتون دوتایی برید بیرون، من احساس مزاحمت دارم. امیر سرش را به علامت رد کردن حرف من بالا انداخت و گفت هیچم مزاحم نیستی. بعد از کمی رانندگی به جاده کن سلوقون رفت و مقابل یک سفره خانه متوقف شد. وارد کافه شدیم زیبا تخت الاچیقی را کنار رودخانه انتخاب کرد، امیر رفت که سفارش ابمیوه و بستنی برایمان بدهد. زیبا از نبود او استفاده کردو گفت نگفتی چرا گریه کردی؟ لبخندتلخی زدم و جمله مرتضی را تکرار کردم و گفتم زندگیه دیگه ، یه وقتها خوش و خرمه ، یه وقتها هم ناراحتی داره. زیبا ابرویی بالا دادوگفت بله. امیر سرتخت نشست وگفت زیبا سرویس طلاتو نشون عاطفه بده. زیبا جعبه قرمز رنگی را از کیفش دراورد ان را باز کردو مقابلم گرفت نگاهی به سرویس ساده و کم وزن زیبا انداختم و گفتم خیلی قشنگه، مبارکتون باشه. سپس رو به امیر ادامه دادم اما مامان اینو قبول نمیکنه و میگه باید یکی دیگه بخری زیبا جعبه را بست و طوری که انگار ناراحت شده باشد گفت چرا؟ از نظر من خیلی شیک و قشنگ بود. شاید اگر من هم بودم اینو انتخاب میکردم خیلی با کلاسه ولی نظرات مامانم یکم متفاوته. امیر رو به من گفت اگر خوشت اومده مال تو ابرویی بالا دادم وگفتم نه، این که مال زیباست. خوب برات میخرم. نگاهی به چهره ناراحت زیبا انداختم و گفتم من که اهل طلا نیستم امیر جان ممنون. حرفم چیز دیگه س ، مامان اینو ببینه میگه جلوی فامیل این مناسب نیست طلای سرعقد عروس باید سنگین باشه. زیبا حق به جانبانه گفت من چیکار به فامیل های شما دارم. سلیقه من همینه. لبخندی زدم وگفتم مبارک باشه ،خیلی قشنگه. امیر رو به من گفت میخوای بریم برای توهم بخرم؟ پاسخ مهربانی نابه جای امیر رابالبخندی داد وگفتم نه عزیزم ، ممنون. امیر گوشی اش را در اوردو گفت این عکس و ببین. نگاهی به پیراهن توری کم پف سفید رنگی که سراسر ساده بود و فقط دوریقه اش یک ردیف گل داشت انداختم ، میدانستم سلیقه زیبا برای مراسمش این لباس است برای همین با ذوق گفتم وای این چقدر قشنگه، چقدر لاکچری و خاصه. امیر که انگار از حرف من خوشش نیامده باشد، عکس دیگری اورد. لباس ابی کمرنگی که پف بسیار زیادی داشت و روی دامنش پر از گل و سنگ و کریستال بود. بالاتنه اش هم از شدت کار شدگی جای خالی نداشت. امیر ادامه داد این بهتر نیست؟ من نمیدونم ، اینو زیبا باید بگه، به هرحال لباس اونه، خودش باید انتخاب کنه. زیبا لبخندی زدو گفت من ساده پسندم امیر جان. امیر گوشه لبش را گزیدو گفت مامانم چون داره جشن و میگیره و منم یدونه پسرم دوست داره جلوی فامیلهامون خیلی مراسم سنگین باشه، تو این مراسم هرچی اون گفت گوش کن، عروسی و خودم میگیرم، لباسم خودت انتخاب کن. زیبا اخمی کردو گفت من که گفتم عقد محضری باشه، خوب جشن نگیره من که عروسک خیمه شب بازی نیستم به سلیقه دیگران لباس بپوشم و طلا اویزون کنم. دستم را بالا اوردم وگفتم ضمن اینکه حق با زیباست، فقط اگر احیانأ خواستی لباسی که مامانم میگه را بپوشی بگو من فکر یه لباس دیگه باشم. امیر متعجب گفت چرا؟ اخه لباس منم ابیه. ۷۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سپس گوشی ام را در اوردم و سرگرم شبکه های لجتماعی ام شدم، حوصله بحث مزخرف امیر و زیبا را نداشتم، چه اهمیتی دارد که چه میپوشی، همینکه همو دوست دارید بعد از مدتها به هم رسیدید کافیتون نیست؟ گارسون سفارش مارا اورد و مقابلمان نهاد. ابمیوه ام را ب،داشتم و مشغول ان شدم ضمن اینکه تمام هوش و حواسم پیش حرفهای مرتضی بود. نمیدانم چقدر گذشت که امیر گفت شام چی میخوری؟ متعجب گفتم شام؟ اره دیگه منو را مقابلم گرفت و گفتم من سیرم. سیرم ندارن، یه چیز دیگه انتخاب کن به زور امیر غذارا سفارش دادم بعد از صرف غذا به سمت خانه حرکت کردیم ، به امیر گفتم اول منو برسون بعد برو زیبا رو برسون . امیر فکری کردو پیشنهادم را پذیرفت. جلوی در خانه از زیبا و امیر خداحافظی کردم و به اتاقم رفتم . خوشبختانه مامان و بابا خواب بودند . رویتختم دراز کشیده بودم و به مرتضی فکر میکردم. صدای زنگ گوشی م رشته افکارم را برید. نگاهی به صفحه انداختم با دیدن شماره عمو شهروز اهی کشیدم و با کلافگی گوشی ام را سایلنت نمودم. دوباره غرق در افکارم شدم. مرتضی با تمام اطرافیانم متفاوت بود. به فکر مارک لباس و وزن طلا نبود. به فکر قراردادو پول و چگونگی ارتباط گرفتن برای رشد بیشتر مالی هم نبود. مرتضی برایم خاص و ناب بود. کسی که ارزش انسانیت مرا میدانست. مرتضی فوق العاده بود لحظاتی که کنارش بودم فارغ از هرگونه تنش و استرس حس رهایی داشتم. کنارش هرگز احساس نا امنی نمیکردم ، حتی از برادرم هم به من امین تر بود. در کنار امیر حس ترسی مرا همراهی میکرد. ترس از اینکه هرلحظه ممکن است از حضورم به نفع مسائل کاری خود سو استفاده کند. اما مرتضی چیز دیگری بود. زندگی معمولی با او را صد مرتبه به زندگی اعیانی ترجیح میدادم. دوباره صدای زنگ گوشی ام بلند شد، با دیدن شماره زیبا صفحه را لمس کردم وگفتم جانم سلام عاطفه جون سلام عزیزم. میشه یه لحظه گوشی و بدی به امیر. برخاستم در اتاقم را باز کردم نگاهی به اتاق خالی امیر انداختم و گفتم نیستش. یعنی خونه نیومد؟ نمی دونم من تو اتاقم بودم. پرده را کنار زدم ، جای خالی اتومبیلش در حیاط را نگاه کردم و گفتم هنوز نیومده ماشینش تو حیاط نیست. الان دوساعته منو رسونده ، بهش زنگ زدم میگم کجایی ؟ میگه خونه م. لبم را گزیدم و گفتم شاید رفته خونه پوریا مگه از بیمارستان مرخص شده؟ نمیدونم بخدا من خبر ندارم. باشه ببخشید مزاحمت شدم. خداحافظ. تلفن را قطع کردم ده دقیقه بعد صدای پای امیر را که از پله ها بالا می امد شنیدم. در اتاقم را باعجله باز کرد و با اخم رو به من گفت الان دلت خنک شد فضول خانم؟ از حرف امیر جا خوردم و گفتم چی میگی ؟ نزدیک تر که امد بوی گند الکل شامه م را سوزاندو گفت دودقیقه من رفتم خانه مجید عرفان اونجا بود کارم داشت. سریع زنگ زدی بهش گفت ۷۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مدافعانه گفتم من زنگ نزدم زیبا به من زنگ زد تو که اطلاعات تماس منو داری میدونم اون زنگ زد به جای اینکه بهش بگی خونه نیست میمردی بگی خوابیده. من از کجا باید میدونستم. سری به علامت تهدید تکان دادو گفت داری مثلا جبران میکنی اره ؟ خونتو میکنم تو شیشه. باکلافگی گفتم فکر میکنی الان خونمو توشیشه نکردی؟ گوشیم تحت کنترل توإ، ماشینم زیر نظر توإ ، اختیار حال حاضرم که با توإ، واسه ایندمم تو داری تصمیم میگیری . وقتی خودت احمقی شرایط اینجوریه، همین الان گوشی و بردار به زیبا بگو امیر اومد خونه چند تا پلات ساختمونی دستش بود. رفته بوده شرکت اونها رو بیاره. صبح از خووه بره شهرداری. خیره به امیر گفتم مگه نمیگفتی مردی که بخواد مشروب بخوره به زنش ربطی نداره؟ الان چطور شد یهو شرایط عوض شد؟ الان زن گرفتی یا شوهر کردی؟ امیر چهره اش را در هم جمع کردو گفت خفه شو، کاری که گفتم و بکن. کو گوشیت؟ سپس ان را از روی تخت برداشت شماره زیبا را گرفت و گفت اونی و میگی که من گفتم گوشی را روی حالت پخش گذاشت زیبا گفت جانم زیبا جون امیر همین الان اومد خونه. الان اومد بعد از دوساعت؟ اره، رفت تو اتاقش یه خورده پلات و پرونده هایی که باید شهرداری ببره فردا دستش بود. احتمالا رفته بوده شرکت. خدایی داری راست میگی عاطفه؟ نگاهی به اخم های گره خورده امیر انداختم وگفتم اره باور کن همین الان اومد . زیبا اهی کشیدو گفت راستش اونسری که تو سفره خونه گفتی شبها میره با رفیق هاش مشروب میخوره و دست بزن داره تورو کتک زده خیلی ترسیدم. من تورو مثل خواهر خودم میدونم. نمیدونم چیکارکنم. اگر بعد عقد امیر بخواد این کارهارو بکنه من باید طلاق بگیرم. تو راضی به مطلقه شدن من هستی ؟ نگاهی به چهره در هم امیر انداختم و گفتم نه والا نیستم. نفس صدا داری کشیدو گفت مرسی که بهم زنگ زدی نگران بودم. از زیبا خداحافظی کردم امیر مرا از شانه م هل داد به در کمد خوردم وکمی بلندگفتم چته تو؟ کثافت میری زیر اب منو میزنی؟ دروغ که نگفتم راستشو گفتی اره؟ گفتی اگر من زدمت بخاطر این بود که میرفتی گم و گور میشدی و معلوم نبود چه غلطی میکردی؟ گفتی به اسم باشگاه ..... به خاطر یه کارم چند بار باید به تو جواب پس بدم؟ مثلا رفتی به زیبا گفتی که ... ۸۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم دستم را وسط سینه اش گذاشتم و کمی اورا به عقب هل دادم وگفتم برو عقب بوی دهنت داره حالمو بهم میزنه، اصلا خوب کاری کردم که گفتم . امیر با پشت دستش سیلی ارامی به صورت من زدو گفت خوب کاری کردی اره؟ تمام خشمم از جریانات اخیر، جدایی م از مرتضی توهین ها وتحقیرهایی که توسط امیر و مامان شده بودم را سر انگشتانم جمع کردم جیغی کشیدم و با ناخن هایم به صورت امیر حمله ور شدم. صدای فریاد امیر بلند شدو سپس مرا محکم روی تختم پرتاب کرد در خودم جمع شدم و با تمام وجود جیغ کشیدم از اتاق من برو بیرون. امیر که انگار از حالت من ترسیده بود کمی به عقب رفت و گفت خفه شو مامانینا خوابیدن دستانم را دوطرف صورتم گذاشتم وبا جیغ بلندتری گفتم برو بیرون. کثافت، حالم ازت بهم میخوره، وحشی نجس، مشروب خور اشغال مامان دوان دوان وارد اتاقم شدوگفت چی شده عاطفه برخاستم و از تخت پایین امدم و با جیغ گفتم به این عوضی بگو بره بیرون، بهش بگو راه به راه سرشو نندازه پایین تن لششو بیاره تو اتاق من، بگو گمشه از جلوی چشمم. مامان امیر را به بیرون از اتاق من هل دادو گفت چته عاطفه؟ صدایم را پایین اوردم وگفتم میره مشروب میخوره شب گردی میکنه، زیبا بهش گیر میده میاد پاچه منو میگیره. سپس بالشت و پتویم را برداشتم وگفتم من میام پایین تو اتاق پوریا. امیر فهم و شعور نداره من یه خانمم سرشو مثل گاو میاندازه پایین میاد تو اتاق من نمیگه شاید من تو شرایطی م که تو نباید منو ببینی. امیر یک قدم وارد اتاق خواب شدو گفت حقته، وقتی کهّ..... حرفش را بریدم و با جیغ گفتم خفه شو مامان به سمت امیر چرخید با دیدن صورت اوکه چند رگه خون رویش بود گفت این بچه چند روز دیگه عقدشه چرا صورتش و چنگ گرفتی. امیر دستی به صورتش کشیدو سپس چرخید خودش را در اینه دید. گونه چپش دو رگه خون داشت و گردنش هم از قسمت راست زخم شده بود. هینی کشیدو رو به من گفت عاطفه میکشمت..... با جیغ توأم با گریه پایم را به زمین کوبیدم وگفتم خفه شو، با من حرف نزن. اسم منو نیار امیر یک قدم عقب رفت صدای بابا می امد که گفت چه مرگتونه نصفه شبی لای در که نمایان شد با هق هق گریه گفتم از این مشروب خور الوات بپرس. میره شب گردی و عیاشی زیبا مچشو گرفته اومده سیلیشو به من میزنه . امیر مدافعانه گفت من ... ۸۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم اجازه ندادم ادامه حرفش را بزند با جیغ گفتم تو دیگه حق نداری با من حرف بزنی، خیال میکنی من مردم. میرم طبقه پایین که دیگه قیافه نحس و نجس تورونبینم. بابا به ارامی گفت عاطفه با برادر بزرگتر اینطوری حرف میزنی؟ روبه بابا گفتم این برادر بزرگتره؟ کلید اتاق منو برداشته من تو اتاقم نشستم یه دفعه درو باز میکنه میاد تو، بابا شاید من مشکل زنانگی دلرم میخوام لباس عوض کنم این نره غول باید منو ببینه، شاید من تو اتاقم لختم. بابا نگاه چپ چپی به امیر انداخت و گفت اره؟ امیر با حالت مظلومیت گفت من دلواپسش بودم که اینکارو میکردم. ادامه حرفش را خورد نگاهی به او که چهره اش غرق ناراحتی شده بود انداختم. بغض سنگینی گلویم را فشرد اشک مانند باران از چشمانم جاری شد ،از امیر دلخور بودم اما به هیچ عنوان راضی به ناراحتی اش هم نبودم. دلم جایی گیر کرده بود که خودمم هم سر از حال خودم در نمی اوردم، حس عجیبی بود، اینهمه غم و ناراحتی من یک دلیل داشت ان هم اینکه من از امیر این انتظار را نداشتم که در مقابل عشقی که من به مرتضی داشتم جبهه بگیرد. راستش غم دوری از مرتضی برایم سنگین بود. اما سنگین ترش این بود که من در مقابل کسی که همیشه فکر میکردم پشت و پناهم و غمخوارم هست باخته بودم. بالشت و پتویم را برداشتم گوشی ام را هم در دست گرفتم و به سمت خروجی رفتم سر راهم لگدی به جعبه لباسی که برایم خریده بود زدم جعبه پاره شد کاور لباس جلوی پای امیر افتاد، نگاهش نکردم و با غضب گفتم اینم ببر پس بده، نه خودتو میخوام نه لباسی که برام خریدی و سپس ازاتاق خارج شدم. صدای مامان را میشنیدم که میگفت اشکال نداره تو بزرگتری پسرم. اونم اعصابش خورده. در اتاق سابق پوریا را باز کردم و وارد شدم نگاهم به عکس اتلیه ای اش که روی دیوار اتاقش بود افتاد. قلبم تیر کشید. سری در اتاق گرداندم با دیدن وسایلش در اتاق نفسم تنگ شد. سرم را به بالا گرفتم و ارام گفتم خدایا این خونه به این بزرگی برای من اندازه قبر شده، خودت نجاتم بده. عکس پوریا را از دیوار جدا کردم یکبار دیگر به چهره اش خیره ماندم. ابروهای پر و چشمان تقریبا درشت سیاه رنگی داشت. بینی تیز و لبهای برجسته پوستش روشن تر از من بود.قدش هم تقریبا بلند بود و هیکل بدی نداشت. اما قلب مهربانی داشت، میتوانستم به جرأت قسم بخورم که ازارش به مورچه ایی هم نرسیده بود. کمی خیره تر به او نگاه کردم. در وجود من چه بود که تو اینقدر مرا دوست داشتی. لبهایم را ورچیدم و عکس را پشت و رو به دیوار تکیه دادم. یاد دیر امدن شب عیدم افتادم تتها کسی که دروغ های مرا باور میکرد اوبود. در ان هیاهو که همه مرا بازخواست میکردند فقط اوبود که طرفدارم بود. لبم را گزیدم و اهی کشیدم. صحنه ایی که مرا در فروشگاه با مرتضی دید مقابل چشمانم امد. انگشت شصتش را روی قلبش فشار داد. پتو را روی سرم کشیدم ، فکرو خیال رهایم نمیکرد. و از شدت غم خواب از چشمانم رفته بود. ۸۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم با صدای بابا که از مامان زغال طلب میکرد سرجایم نشستم. موهای مشکی رنگم که تا گودی کمرم را میگرفت جمع کردم و برخاستم از اتاق خارج شدم و رو به بابا گفتم سلام نگاه خیره ایی به من انداخت و گفت یه نگاه به خودت بنداز، اینقدر گریه کردی چشمهات ورم کرده. دستی به صورتم کشیدم وگفتم من چیکاره م بابا شرکت برم یا نه؟ صبر کن امیر بیدارشه ببینم چیکار میخواد بکنه. من با امیر حرف نمیزنم، جایی هم باهاش نمیرم اگر اجازه من دست اونه پس نمیرم، شماهم بشین و صبر کن تا اون پسر مشروب خور لاابالیت لنگ ظهر که همه اداره ها بستن از خواب بیدارشه. بابا برخاست و به سمت پله ها رفت و گفت قبلا هم بهت گفتم اجازه تو دست برادر بزرگترته، منو به جون اون ننداز، الان پاشه ببینه تو نیستی هزار تا حرف بار من میکنه که خودت گوشه خونه نشستی پای منقلت دخترت معلوم نیست کجاست و باکیه. بی ابروییش مال منه. نگاهی به بابا انداختم و به سرویس رفتم دست و صورتم راشستم و وارد اشپزخانه شدم، به مامان سلام دادم و میز صبحانه را چیدم. چیزی از گلویم پایین نمیرفت. یک لیوان چای داغ نوشیدم احساس افت فشار توأم با سردرد به سراغم امد. به ناچار یک قاشق عسل در دهانم گذاشتم و به مکالمه بابا و امیر گوش میدادم. دیگه کی میخوایاز خواب بیدارشی ساعت نه صبحه، این چه وضع کار کردنه، همه کارها اینجوری میخوابه. مکثی کردو ادامه داد اون کوفتی و میخوری که نمیتونی پاشی دیگه امیر باصدای گرفته گفت پاشدم بابا رو اعصاب من راه نرو اخه این چه وضع کار کردنه؟ صبح به صبح من باید بیام بالا یه خورده حرف بارت کنم تا بیدارشی امیر از پله ها پایین امد نگاهی به قامت مردانه و سینه پهنش انداختم. جای ناخن های من روی صورت و گردنش به وضوح معلوم بود ناخواسته لبخندی زدم و سریع ان را جمع نمودم . وارد سرویس شد. بابا پایین امدو روبه من گفت باید بری کارهای دارایی و انجام بدی رو به بابا گفتم اگر اجازه میدی با ماشین خودم برم و امیر هم حق دخالت تو کارامو نداره، اگر حالی پسرت میکنی که با من حق نداره حرف بزنه میرم، درغیر اینصورت به من ارتباطی نداره. امیر از سروبس خارج شدو رو به من گفت باشه، پاشو برو ۸۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم. سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت. در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند. امیر هم خندیدو گفت با این خروس جنگی حرفم شد. صدای عرفان نزدیک امد که گفت اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته. چیکارش کنم؟ هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه. صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم. با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت سلام عاطفه جان سلام عزیزم خوبی من خوبم چه خبر به طبقه بالارفتم و لباس پوشیده از اتاق خارج شدم . بدون اینکه چیزی به کسی بگویم خانه را ترک کردم و مستقیم به طرف شرکت رفتم. سرم را پایین اگداختم و یکراست وارد شرکت و سپس اتاق خودم شدم، مشغول مرتب کردن پرونده هایم بودم که صدای امیر راشنیدم از منشی سراغ مرا میگرفت. در اتاقم را قفل کردم صدای قهقهه خنده عرفان بلند شد تو که هنوز سر خونه و زندگیت نرفتی که واسه یک ساعت دیر کردن کتکت زدند. امیر هم خندیدو گفت با این خروس جنگی حرفم شد. صدای عرفان نزدیک امد که گفت اوه ...اوه پسر تو سه روز دیگه جشن عقدته. چیکارش کنم؟ هیچ کاری نمیتونی بکنی. ارایشگاه شاید با گریم ردیفش کنه ۸۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به قلم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظم کردم و سپس پرونده های مرتبط با دارایی را داخل پوشه ایی گذاشتم و روی کیفم نهادم. فردا اول صبح حتما میرم دارایی امروز حوصله ندارم. با یاد اوری مرتضی قلبم لرزید. احساس ضعف در تمام بدنم به سراغم امد گوشی موبایلم را برداشتم و شماره شهره را گرفتم مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت سلام عاطفه جان سلام عزیزم خوبی من خوبم چه خبر مرتضی از صبحه منو کشته از بس بهم زنگ زده. چیکارت داره؟ میگه به عاطفه بگو به من زنگ بزنه میخوام باهاش حرف بزنم. من نمیتونم با اون صحبت کنم حالا یه زنگ بهش بزن بخدا نمیتونم شهره، اسمش میاد بغض توی گلوم گیر میکنه. اگر با اون حرف بزنم قلبم وای میسه. اخه اینجوری هم که نامردیه لااقل یه خداحافظی ازش بکن حالا چند روز دیگه شاید بهش زنگ زدم صدای تق تق در که امد از شهره خداحافظی کردم و بلند گفتم بفرمایید منشی وارداتاق شدو گفت اقای عباسی گفتند تشریف ببرید اتاقشون. چیکارم داره؟ نمیدونم اقای محققی و اقا ی شهریاری هم هستند. برخاستم و از اتاق خارج شدم در زدم و وارد اتاق امیر شدم ارام سلام کردم و با وقار سرجایم نشستم. اقای محققی روی صندلی اش به طرز خیلی بدی لمیده بود. روبه من گفت فاکتورهای پروژه تخت جمشید و براتون اوردم که تا اینجا چقدر خرید شده. نگاهی مشمئز به سرتا پایش انداختم و سپس سرم را روی فاکتورها انداختم زیر چشمی تحت نظرش داشتم که صاف نشست و خودش را مرتب کرد. عرفان پلاتی را باز کرد و سرگرم توضیح دادن به امیر شد مجید هم برخاست و بالای سر انها ایستاد نگاهی اجمالی به فاکتورها انداختم و گفتم اقای محققی این فاکتورهاتون بعضی هاش مهرو سربرگ نداره. نزدیکم امد بوی تند ادکلنش شامه م را سوزاند. کمی از او فاصله گرفتم نگاهی به فاکتورها انداخت و گفت موردی نداره. موردی نداره نمیشه، چند روز دیگه میخواهید اینها رو به شهرداری و دارایی ارائه بدهید، امار فاکتورهاتون که بالا بره.... حرفم را بریدو گفت جداشون کن بده ببرم درست کنم. برای خودتون مشکل میشه، چهار روز دیگه فاکتورهاتون که بیشتر بشه براتون سو تفاهم پیش میاد. چون خودتون روی این پروژه حسابدار ندارید بهتره که کارتون درست پیش بره. خندیدو به حالت عامیانه گفت باشه دیگه، گفتی منم گفتم چشم میبرم درستش میکنم. الان میخوای بلایی که سر امیر اوردی و سر منم بیاری؟ قهقهه خنده عرفان گوشم را خراشید برخاستم و مقابل او ایستادم یک سرو گردن از من بلند تر بود خیلی جدی به چشمانش خیره شدم وگفتم خوب گوشهاتونو باز کنید اقای محققی، این تازه شروع کار ما تو این پروژه س و متاسفانه تقریبا هرروز مجبورم شمارو ببینم، خدمتتون عارض شم بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. حدخودتونو بدونید. سپس فاکتورهایش را جمع کردم نگاهی به امیر و عرفان که به ما خیره بودند انداختم و از اتاق خارج شدم. صدای خنده عرفان راشنیدم که به مجید میگفت حالیت شد؟ ۸۴ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
ریحانه 🌱
#پارت_82 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم . صدای عرفان و امیر دور شد حسابهای شرکت را کمی منظ
به قلم وارد اتاقم شدم کیف و پوشه م را برداشتم و از شرکت خارج شدم. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم . مقابل یک لباس فروشی ایستادم. کمی به ویترین خیره ماندم و سپس از ماشین پیاده شدم و وارد مغازه شدم. فروشنده جلو امد و لباس هارا تک به تک به من معرفی میکرد. لباسی که امیر برایم خریده بود بسیار زیبا بود اما دلم نمیخواست ان را بپوشم، راستش اصلا حوصله جشن عقد امیر را نداشتم کت بلندی که تا روی رانم می امد را به همراه شلوار دمپا گشادش چشمم را گرفت. سورمه ایی بود و با سفید رویش کار شده بود ان را پرو کردم و خریدم. از فروشگاه خارج شدم و مستقیم به خانه رفتم. ماشین را داخل حیاط پارک نمودم اتومبیل امیر داخل حیاط بود. در راباز کردم و وارد خانه شدم ، مامان کارگر گرفته بود و کارگرها سرگرم جابجا کردن وسایل من از طبقه بالا به پایین بودند سلام سردی به مامان و بابا انداختم روی کاناپه هانشستم. دکمه هایم را باز نمودم و خمیازه ای کشیدم. امیر را دیدم که بالای پله ها ایستاده خدمتکار از اتاقم خارج شد و گلدان بنجامین در دستش بود. یاد گوشی امیر که هنوز در ان دفن بود افتادم و گوشه لبم را گزیدم امیر رو به او گفت این سنگینه خانم اجازه بدهید من میبرمش . خدمتکار گلدان را زمین گذاشت امیر خم شد که گلدان را بردارد. نگاهش روی خاک متمرکز شد. نفسم در سینه م حبس شد. امیر گلدان را برداشت نگاهی به من انداخت و تیز پایین امد. نفس راحتی کشیدم. سرم را پایین انداختم احساس کردم امیر به سمت من میاید. نگاهم را به اوانداختم. حسم درست بود گلدان را مقابلم نهاد. نگاهی به خاک انداختم گوشه گوشی امیر در اثر اب دادن به گلدان از خاک بیرون زده بود قلبم تند تند میکوبید. ۸۵ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋 به قلم مامان گفت امیر چرا گلدون و گذاشتی اونجا بگذار توی اتاقش . نگاه جدی ایی به امیر انداختم و با پرویی گفتم حالا که چی؟ چهره امیر متعجب شدو من ادامه دادم الان با شرمنده کردن من ، و خجالت زده شدنم مشکلت حل میشه؟ در چهره امیر تعجب شدت یافت و من ادامه دادم باشه، تو راستگو، باشه تو زرنگ و من احمق امیر ابرویی بالا دادو گفت چقدر تو پررویی عاطفه من پروام ؟ الان که همه چیز طوری شده که تو میخوای. بازم من پروأم؟ تو بالا و پایین نمیپریدی که امیر،داره دروغ میگه، مست بوده حالیش نبوده، معلوم نیست کجا انداختش اومده پاچه من میگیره. ایستادم وگفتم خیلی خوب ، الان دیگه این مسئله تموم شده، تو یه گوشی نو و بهتر داری و به تمام خواسته هات رسیدی. اره من گوشی تورو بردلشتم، خوب کاری کردم که برداشتم، دوست داشتم، الان اون بالا کلا متعلق بتوإ، دزد و دست کج هم همسایه مامان و بابا شده. مامان جلو امدو گفت چتونه شما دوتا مثل سگ و گربه میپرید بهم دیگه. امیر نگاهی به مامان انداخت و رو به من گفت ببخشید که تو گوشی من برداشتی، من معذرت میخوام. مامان گفت این جریان گوشی بین شما دوتا هنوز تموم نشده؟ روبه مامان گفتم نمیدونم والا از امیر جونت بپرس. امیر خندیدو رو به من گفت تو خیلی رو داری عاطفه سپس خم شد گوشی اش را از زیر خاک بیرون کشیدو گفت یادته اونشب من میگفتم گوشی منو این برداشته؟ میگفت امیر مسته یادش نیست گوشیشو کجا گم کرده میاندازه تقصیر من روبه امیر،ادامه گفتم خیلی خوب، اونشب هم من مست بودم خوبه؟ اصلا هرچی اتفاق بد توی این خونه میفته گردن من راضی میشی؟ صدای زنگ ایفن بلند شد. مامان درحالی که به سمت ایفن میرفت گفت امیرجان اون گلدون و بردار ببر بگذار تو اتاق عاطفه. نگاهم به امیر گره خرد پوزخندی زدو گفت خدایی دمت گرم خیلی چیزها الان ازت یاد گرفتم. گردن نگرفتن تو سخت ترین شرایط، پنهان کردن یه چیز تو یه جایی که عقل جن بهش نرسه و یه پرویی بزرگ، بازی کردن با کلمات و در رفتن از زیر اشتباهاتت. نفسم را حبس کردم وگفتم اما تو هیچی نداری که کسی بخواد ازت یاد بگیره، از تو فقط ضعیف کشی و نامردی و وحشی بازی میشه یاد گرفت. مامان بلند گفت بسه دیگه شهروز داره میاد داخل ۸۶ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ادامه داد شماهم همینطور رویا خانم. البته به وکیل صدقیانی سپردم که قرارداد پوریا سر مجتمع سپیدارو بیاره بده خودتون. اون پولی که پوریا داده و هزینه کرده باشه به پاس این بیست سالی که من نبودم و شما پوریا رو نگهش داشتید. البته بماند که هشت سالی که راحله زنده بود هم باز رویا ترو خشکش میکرد. بابا برخاست و گفت این چه حرفیه شهروز جان، انجام وظیفه بوده. مامان ادامه داد برای من پوریا و امیر فرقی ذاهم ندارن. پوریا یادگار خواهرمه. عموشهروز دست بابا رافشرد و گفت با اجازتون سپس دست امیر راهم گرفت وگفت ایشالا خوشبخت بشی عمو ، ببخش که نشد تا عقدت بمونیم. امیر هم دست اورا فشردو گفت ایشالا برای عروسی تشریف بیارید. با رفتن عمو شهروز مامان روی کاناپه نشست و گفت دختره سرتق بی لیاقت. سپس رو به من ادامه داد به خاطر اون پسمون جل یک لاقبا پوریا رو رد کردی؟ من بمیرمم تورو به اون نمیدم. اولین خاسوگاری که برات اومد شوهر میکنی و گورتو گم میکنی. برخاستم و به سمت اتاق خوابم رفتم. بابا روبه مامان گفت خلایق هرچه لایق، پسر به اون خوبی و لیاقتش و نداره. رو به بابا گفتم شما چراا ناراحتی بابا؟ شما که به خواسته ات رسیدی . سپیدار کلا مال خودت شد. حالا میتونی با اون وامی که من برات گرفتم سپیدارو بسازی ، با فروش برج نمک ابرود هم تخت جمشیدو بسازی من نگران اینده توأم دختر. پوزخندی زدم وگفتم میدونم. سپس وارد اتاق خوابم شدم و در رابستم صدای امیر را میشنیدم که از مامان و بابا خداحافظی کردو خانه را به مقصد ساختمان رها کرد. چند دقیقه که از رفتن او گذشت برخاستم لباس پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. مامان با دیدن من گفت کجا به سلامتی؟ میرم خونه شهره از امیر اجازه گرفتی لبهایم را بهم فشردم و نفس صداداری کشیدم. بابا مداخله کردو گفت برو بابا فقط صدای داداشتو در نیار ۸۷ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_85 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم این همه سال بچه منو نگه داشتی، وبعد رو به مامان ا
🦋🦋 به قلم ازخانه خارج شدم و مستقیم به خانه شهره رفتم. شهره دوست دوران مدرسه ابتدایی م بود. برایم مثل یک خواهری مهربان فداکاری میکرد و دل میسوزاند. اما متاسفانه دوسال پیش در یک سانحه رانندگی پدر و مادر و خواهرش را از دست داده بود. شهره و رامین بازماندگان ان تصادف بودند. و باهم زندگی میکردند. در زدم و وارد خانه شان شدم. به پیشنهاد شهره از خانه بیرون زدیم و به یک کافه رفتیم. جریانات امدن عمو شهروز را برای شهره بازگو کردم. سرتاسفی برایم تکان دادو گفت خیلی اشتباه کردی عاطفه، موقعیت خوبی و از دست دادی اهی کشیدم وگفتم البته پوریا تو بد شرایطی پا پیش گذاشت. پوریا الان چند ساله که پاپیش گذاشته میدونم منظورم چیز دیگه س، الان تو این شرایط که روح و روان من درگیر مرتضی ست پوریا اومده برای اخرین بارخاستگاری کنه. شهره ابروهایش را به علامت ندانستن بالا داد . صدای زنگ گوشی اش بلند شد . نگاهی به صفحه گوشی اش انداختم و با دیدن شماره مرتضی ته دلم لرزید. اشاره ایی به گوشی اش کردو گفت جوابشو بده سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم قلبم وای میسه اگر صداشو بشنوم، ولش کن ، یه مدت زنگ میزنه و بعد خودش بیخیال میشه. گناه داره، جوابشو بده بگذار دلش از تو کنده بشه. گوشی را برداشتم صفحه را لمس کردم مرتضی گفت الو ..... در پی سکوت من تکرار کرد الو....، شهره خانم ارام و با صدایی لرزان گفتم سلام نفسی کشیدو گفت تویی عاطفه؟ منو ول کردی و بی خداحافظی رفتی؟ اشک حسرت روی گونه م غلطیدو گفتم ما به درد هم نمیخوریم مرتضی حضور من برای تو باعث دردسره امیر بدجور به تو گیر داده و قصد داره اذیتت کنه، من بهش قول دادم با تو کات کنم اونم دست از سرت برداره. خوب دست از سرم برنداره، مثلا میخواد چیکارم کنه؟ ۸۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🦋🦋 به قلم تهدیدم کرد گفت ادم میفرستم بره بهش چاقو بزنه. مگه شهر هرته عاطفه تهدیدهای امیر تو خالی نیست مرتضی، اون کارهاشوعملی میکنه. گفت میخواد مغازتو اتیش بزنه خوب اتیش بزنه فدای یه تار موت نه مرتضی من نمیخوام باعث دردسرت بشم چه دردسری عشقم؟ من تورو دوست دارم . کل داراییم فدای یه تار موهات. خانواده من حتی اگر شده من بمیرم اجازه این ازدواج و به من نمیدن. ورابطه من با تو رو تموم میکنن منم قبل از اینکه تورو تودردسر بندازم و ایندتو خراب کنم ازت خداحافظی میکنم. تو داری مثل خانوادت از جانب دیگران تصمیم میگیری الان شرایط و به من گفتی منم حق انتخاب دارم. شهره با دلهره و نگرانی گفت عاطفه امیر داره میاد سراسیمه گوشی را قطع کردم، روی میز گذاشتم و به سمت شهره هل دادم و گفتم دید دارم با تلفن صحبت میکنم؟ نمیدونم. سپس لبخندی زدو گفت سلام امیر اقا به سمت امیر چرخیدم و گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟ با نگاهش اطراف را وارسی کردو گفت با زیبا رفتیم خرید، میخواستم بیارمش کافه ماشینتو جلو در دیدم. از او رو برگرداندم وگفتم کافه به این بزرگی برو یه جا دیگه بشین امیر کمی این پا و ان پاکردو رفت. بلافاصله برخاستم میز راحساب کردم و با شهره از کافه بیرون زدیم. زیبا و امیر را دیدم که در حال ورود به کافه بودند. خودم را به ندیدن زدم و حرکت کردم. باصدای امیر که مرا میخواند ایستادم با زیبا سلام و احوالپرسی کردم شهره هم به او دست دادو نامزدی اش را تبریک گفت سپس رو به امیر گفتم برو با نامزدت تنها باش، منم کار دارم. میشستید حالا ماهم که تازه اومدیم. اشاره ایی به شهره کردم وگفتم بعدأ ایشالا. سپس سوار ماشین شدیم. شهره با خنده گفت چقدر بد چنگش زدی. حقش بود. شهره با دلسوزی گفت عاطفه جان امیر خیر و صلاحتو میخواد. هیچ وقت یادم نمیره اومد پیشم وگفت من یه دختررو دوست دارم. بعد از ظهرها میره کتابخونه، یکی دوبار رفتم سرراهش تحویلم نگرفته. رفتم کتابخونه عضو شدم باهزار تا سختی پیداش کردم طرح دوستی باهاش ریختم باهم رفتیم کافه قهوه بخوریم امیر مثلا اومد دنبال من ما زیبا رو رسوندیم امیرخان خونشو یاد گرفت. اندازه چهار ماه صبح و شب براش وقت گذاشتم تا به عشقش برسه، مامان و راضی کردم از خرشیطون بیاد پایین و تن به ازدواجشون بده. اخه مامانم ترانه دختر دایی احمدم و واسه امیر پسندیده بود. نوبت من که شد، حمایتم که نکرد هیچ، چوب لای چرخ اون بنده خداهم گذاشت ۸۸ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_87 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم تهدیدم کرد گفت ادم میفرستم بره بهش چاقو بزنه. م
🦋🦋 به قلم ماشین را روشن کردم و حرکت نمودیم. بعد از کمی دور دور و خیابانها را بالا پایین کردن شهره را رساندم و به خانه بازگشتم. عقد امیر به چشم برهم زدنی تمام شد. به دوری و نبود مرتضی هم کم کم داشتم عادت میکردم که امیر وارد شرکت شد، لای در اتاقم باز بود باعصبانیت وارد اتاقم شد، در را پشت خودش بست و گفت بهت گفتم اون پسره بی همه چیز رو ولش کن. با بهت گفتم به جون خودت ولش کردم امیر اگر ولش کردی پس چطوری خواهرش دوباره زنگ زده خونمون؟ به خدا من هیچ ارتباطی با اون ندارم. ازز اون موقعی که بهت قول دادم خداشاهده بهش زنگ نزدم. حتی دیگه ندیدمش. داری دروغ میگی، خواهرش زنگ زده به مامان گفته حالا که این دوتا همدیگرو میخوان چرا مخالفت میکنید؟ باور کن.من ارتباطی با اون ندارم. باور نمیکنم ، اینکاری که کردی پاشو بد میخوری عاطفه بشین و ببین چه مرتضی ایی ازش بسازم ، کاری باهاش میکنم تا یاد بگیره هرکاریی یه تاوانی داره. برخاستم دست امیر را گرفتم و ملتمسانه گفتم ازت خواهش میکنم امیر ولش کن، به جان خودت که از دنیا برام عزیزتری من ارتباطی با اون ندارم.. اون خودش مثلا زنگ زده خاستگاری رسمی کنه، من بی اطلاع بودم. امیر سری به علامت تهدید تکان دادو گفت ادمش میکنم سپس از اتاق من خارج شد بلافاصله بعد از رفتن او گوشی شرکت را برداشتم و شماره مرتضی را گرفتم. مدتی بعد ارتباط را وصل کردو گفت الو با شتاب و عجله گفتم این چه کاری بوده که تو کردی؟ جای سلام احوالپرسیته بعد این همه مدت سری تکان دادم و با بغض گفتم سلام. سلامم را ارام پاسخ دادو گفت خاستگاری کردم، اینم اشتباهه؟ اشک از گونه هایم سرازیر شدو گفتم امیر عصبی شده، دوباره داره تهدید میکنه، بهش میگم من با اون ارتباطی ندارم. تو گوشش نمیره. خیلی کار اشتباهی کردی مرتضی لااقل به من میگفتی من شرایط و میسنجیدم بعد زنگ میزدی. به تو بگم؟ چطوری باید اینکارو میکردم؟ به خودت که حق ندارم زنگ بزنم ، به شهره زنگ میزدم برات پیغام میگذاشتم که اونم دوستت میگه به من زنگ نزن داره برای من بد میشه. سری تکان دادم وگفتم خانواده من با این وصلت مخالفند توچی؟ تومنو میخوای؟ این حرف مرتضی بغض و گریه مرا شدت دادو گفتم اره، من تورو میخوام ، اما اینو بفهم لعنتی خانواده م من و به تو نمیدن. خیلی خوب پس تو بکش کنار، من میخوام تمام تلاشمو برای بدست اوردن تو انجام بدم. اخه مرتضی .... حرفم را بریدو گفت تو نگران نباش، عذاب وجدان هم نگیر اگر خطری منو تهدید کنه ی اتفاقی برام بیفته من خودم باعث شدم. و خودم اینو خواستم والا تو به خاطر حفظ ارامش و امنیت من گذشته بوی دیگه درسته؟ با کلافگی گفتم نه، من تورو دوست دارم، چه مال هم باشیم چه نباشیم من دلم نمیخواد کوچکترین اسیبی به تو برسه. صدای مهیب شکستن شیشه و بدنبالش فریاد مرتضی که چه غلطی داری میکنی همهمه و هیاهو صدای فریاد و بازهم شکستن شیشه. ارتباط قطع شد. برخاستم قلبم مثل گنجشک میزد از اتاقم خارج شدم و رو به منشی گفتم امیر تواتاقشه؟ نه، با اقای محققی شهرداری جلسه داشتند رفت. تو مطمئنی که جلسه داشته؟ بله دعوت نامش هنوز روی میز اتاقشه. در اتاق عرفان را زدم و وارد شدم. سرگرم کارکردن روی پلاتش بود . با دیدن من شکه شدو گفت چی شده؟ میشه یک ساعت ماشینتو به من قرض بدی؟ از حرف من متعجب شد و من ادامه دادم یه کاری دارم که نمیخوام با ماشین خودم برم. به امیر هم حرفی از رفتن من و بردن ماشینت نزنی سوئیچ را از داخل جیبش در اوردو دستم داد. من هم له طبعیت از او سوئیچم را دستش دادم و با عجله به سمت مغازه مرتضی حرکت کردم. پایان فصل اول ۸۹ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم 🔴فصل دوم🔴 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی انداختم. تمام وسایلش پخش زمین شده بود. شیشه ها شکسته بود و خودش هم با یقه پاره و سر وضع نامرتب جلوی در نشسته بود و به زمین خیره بود. از ماشین پیاده شدم و دوباره همه جارا ور انداز کردم. با دیدن من برخاست یک رگه خون از گوشه پیشانی اش تا زیر گونه اش راه افتاده بود. مضطرب جلو رفتم و گفتم چی شده؟ لبخندی زدو گفت همیشه همه چیز اونطوری که ما میخواهیم نمیشه خنده تلخی کردم و گفتم ایندفعه دیگه هیچ چیز اونجوری که ما نخواستیم نشد. رگه خون پیشانی اش را پاک کردو گفت همه اینها فدای یه تارموت. نگاهی به وسایلش انداختم که همه شان شکسته بود. اشک روی گونه م غلطیدو گفتم ازت خواهش میکنم منو فراموش کن. خانواده من اجازه این ازدواج و به ما نمیدن. و تو فقط داری خودتو به دردسر میاندازی مرتضی باخنده گفت تو دخالت نکن، زندگی منه منم دلم میخواد تو دردسر باشه. صدای زنگ گوشی ام بلند شد نگاهی به شماره امسر انداختم با فریاد گفت کدوم قبرستونی هستی؟ ارتباط زا قطع کردم، مرتضی گفت به روش نیار که چیزی میدونی من برم میترسم بیاد اینجا من و با تو ببینه. دوباره تلفنم زنگ خورد سوار ماشین شدم امیر با فریاد گفت مگر دستم بهت نرسه عاطفه به خدا قسم ریز ریزت میکنم. کدوم قبرستونی رفتی؟ من اومدم بیرون کار داشتم ، الان بر میگردم شرکت. کجایی الان دقیق کجایی بگو من میخوام بیام اونجا به ان و من افتادم وگفتم یه ربع دیگه میرسم امیر اومدم فروشگاه یه چیزی لازم دارم بخرم. تو چرا اینطوری میکنی؟ یه عکس الان از خودت بفرست تو فروشگاه. باشه چشم. سپس همانجا ترمز کردم و پیاده شدم مقابل بوتیکی ایستادم و یک عکس سلفی از خودم گرفتم برای امیر ارسال نمودم. تیک دوم دیده شدنش که خوردارام گرفتم و به شرکت رسیدم ماشین را پارک نمودم و وارد شدم. امیر و مجید روی کاناپه های سالن نشسته بودند. سلام کردم امیر با خشم به من نگاه میکرد، همچنان سعی داشت جلوی مجید واکنشی نشان دهد . به اتاق عرفان رفتم و گفتم گفتی با ماشین تو رفتم؟ من نگفتم، خودش فهمید، اومد شرکت دیده ماشین تو توپارکینگه مال من نیست با توپ پر زنگ زد به من که پلاتتو تکمیل نکردی چرا رفتی منم گفتم پلاتم تکمیله منم شرکتم گفت چرا ماشینت نیست منم گفتم عاطفه برده . اومد بالا سوئیچتو ازمن گرفت ماشینتو داد نگهبان پارکینگ ببره خونتون . برای چی اینکارو کرد؟ نمیدونم. امیره دیگه. وارد اتاقم شدم و در را بستم بلافاصله پشت سر من امیر در را بازکردو ارام گفت کدوم قبرستونی بودی؟ رفته بودم فروشگاه خرید کنم چی خریدی؟ چیزی که میخواستم و نداشت برگشتم. کدوم فروشگاه اونوقت همین فروشگاه خیابون بغلی گوشی اش را در اورد عکسی که برایش فرستاده بودم را باز کرد روی عکس زوم نمود و به سراغ تابلو مغازه ایی که با ان عکس گرفته بودم رفت و گفت این پیش شماره کجاست؟ ناخواسته یک قدم از او فاصله گرفتم امیر گفت شماره ش هم رو گوشی تلفن اتاقت بود. یادت رفته بود پاکش کنی. لبم را گزیدم و عقب تر رفتم. امیر جلو امدو گفت تو ادم بشو نیستی ، الان هم خداتو شکر کن که مجید اینجاست و الا لهت میکردم. چرخی در اتاق من زدوگفت فاکتور های مجید هرکدوم ایراد داره بده براش ببرم. گفته امیر را اطاعت کردم . در حین خروج از اتاقم گفت اماده شو بریم خونه. ۹۰ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_89 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم 🔴فصل دوم🔴 با ناباوری نگاهی به مغازه مرتضی اندا
🦋🦋 به قلم کیفم را برداشتم و پشت بند امیر از اتاق خارج شدم قلبم گروپ گروپ میتپید. منتظر رفتار وحشیانه امیر بودم. در سالن مجید و عرفان سرگرم پچ پچ بودند امیر رو به مجید گفت اینم فاکتورهات، اینها رو ببر درست کن. نگاهی به من انداخت و روبه امیر گفت تو الان کجا داری میری؟ بیا بریم سر ساختمان من باید یه سر برم خونه حالا خونه واجب نیست. یک ساعته مهندس رجبی هزار بار زنگ زده میگه بیا اینجا اشاره ایی به من کردو گفت اخه باید ایشون و ببرم برسونم. دوتا ماشین که لازم نداریم. تو ماشینتو بده خواهرت بره . من هستم دیگه. امیر نگاهی به من انداخت خشم در چشمانش موج میزد دلم لرزید ناخواسته یک گام از او فاصله گرفتم. سوئیچش را از جیبش در اوردو گفت یه لحظه بیا بدنبال او وارد اتاق کارش شدم امیربا اخم گفت از اینجا تا خونه یک ربع الانیم ساعت راهه، مستقیم میری خونه از تلفن خونه به من زنگ میزنی. سرم را به علامت تایید حرف امیر تکان دادم و از اتاق خارج شدم. نگاهم به چشمان مجید افتاد از ان خنده های حرص در بیار همیشگی اش کردو گفت بیرون هوا افتابیه، اما اینجا یه دفعه طوفانی شد. سپس پوزخندی زدو ادامه داد اگر از حد خودم خارج شدم بهم بگو ها. نگاهم را از او گرفتم و از شرکت خارج شدم. وای که چقدر از مجید بدم می امد. سراسیمه خود را به خانه رساندم . سلام کردم مامان و بابا جواب سلامم را ندادند. تلفن را برداشتم و شماره امیر را گرفتم. مدتی بعد با صدای کلفت گفت بله من رسیدم خونه کاری نداری؟ ارتباط را که قطع کردم بابا با لحن تندی گفت تو چه فکری پیش خودت کردی عاطفه؟ متحیر گفتم من بابا؟ صدایش شبیه فریاد شدو گفت بله تو، اول پوریا رو رد میکنی کلا از ایران بزاره بره، صبر کردی عقد امیر هم برگزار شه، بعد به اون پسره گداگشنه گفتی زنگ بزنه خاستگاریت کنه؟ مدافعانه گفتم من نگفتم بابا ببند اون دهنت و رو به مامان ادامه داد دختره بی حیای بی فکر، رفته واسه من عاشق شده . نگاهش روبه من چرخید و گفت قبل از اینکه تشت رسوایی مو از بوم بندازی پایین ردت میکنم بری. نگاهی به مامان انداختم، مامان با تنفر به من گفت شوهر کن برو دیگه، خسته شدم از دستت، هر روز باهات درگیری دارم. هرلحظه یه ساز برا خودت میزنی، اگر تمرگیده بودی تو خونه الان شوهرت داده بودم. تقصیر باباته گفت میخوام دخترم درس بخونه. اشک در چشمانم جمع شد مامان ادامه داد عاطفه شوهر کن از خونه من برو، اینو به چه زبونی بهت بگم؟ دیگه نمیتونم تحملت کنم. دیگه اعصاب و حوصله تورو ندارم. مظلومانه گفتم چیکار کنم اگهی شوهر یابی بزنم؟ تو صبرکن خاستگار بیاد من شوهر میکنم ۹۱ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم مامان روی مبل نشست و گفت خاستگار میخوای؟ اومده، شوهرت میدم میری سر خونه زندگیت. خاستگار کی هست؟ مامان نگاهی به بابا انداخت و بابا گفت محققی به حالت بی میلی گفتم سعید؟ بابا نگاهش را از من گرفت و گفت نخیر مجید. چهره م مشمئز شدو گفتم أه.... چقدرم ازش بدم میاد ، اون مگه زن نداره؟ بابا سرجایش نشست و گفت طلاق داده حرصم حسابی در امده بود و کفری شده بودم. با جیغ گفتم یعنی میخوای منو بدی به کسی که زنش و طلاق داده و یه بچه هم داره؟ مامان و بابا ساکت شدند و من ادامه دادم چند سال ازت کوچکتره بابا؟ مامان برخاست و رو به من گفت توهم چهارده سالت که نیست ، دیگه داری میترشی ببست و شش سالته، اون پسره هم چهل سالشه. پوزخندی زدم و به مامان گفتم اون پسره نه، اون مرده. رو به بابا ادامه دادم معاملتون سود مند بوده بابا؟ بابا با اخم گفت از جلوی چشمم برو گمشو. وارد اتاق خوابم شدم. از شدت عصبانیت بند بند وجودم میلرزید. احساس کردم بدنم به شدت عرق کرده. مثل بمب ساعتی هرلحظه امکان انفجارم بود. از اتاقم خارج شدم و به حیاط رفتم روی تاپ کنار استخر نشستم و اوضاعم را مرور نمودم. حق با شهره بود. حضور من و مرتضی برای هم فقط دردسر بود. اشک از چشمانم جاری شدو در دلم ارزو کردم ای کاش هیچ وقت ندیده بودمش. اگر مرتضی نبود، شاید راحت تر به پوریا فکر میکردم. اخه چرا بدون هماهنگی بامن به خواهرت گفتی زنگ بزنه؟ الان خوب شد؟ مغازتو زدند ترکوندند. منم تو این مخمصه انداختی. نمیدانم چقدر در حیاط مشغول فکر کردن بودم که در حیاط باز شد و امیر وارد شد. از ترس در خودم جمع شدم. حواسش به من نبود. مستقیم به خانه رفت. نفس راحتی کشیدم و خداراشکر کردم که دوباره در را باز کردو گفت عاطفه لبم را گزیدم و برخاستم. با دیدن من با خشم به سمتم امد از ترس روی تاپ نشستم و سرم را پایین انداختم. امیر نزدیکم امدو گفت دادم یه کتک دیگه هم حواله جونش کردند. تیز سرم را بالا اوردم و به چشمان امیر خیره شدم وگفتم جواب خدارو چی میدی امیر؟ اون نه دزدی کرده و نه هیزی، فقط کسی و که دوست داشته خاستگاری کرده . امیر مشتش را گره کردو گفت هیزی که کرده، دزدی هم نقششو کشیده که بکنه . پاشو از گلیمش درازتر کرده. خاستگاری کسی اومده که در حدش نیست. اونوقت اون مرتیکه پیرمرد عرق خور عوضی با اون قیافه چندشش و یه دختر پنج سالش در حدمنه؟ امیر پوزخندی زدو گفت پس بهت گفتند اره؟ اون در حد منه؟ چرا نمیری یقشو بگیری بگی مرتیکه، برو خاستگاری یه زن مرده ایی ، بیوه ایی مثل خودت چرا اومدی خاستگاری یه دختری که ازت چهارده سال کوچکتره؟ چرا میزاری رو سن اون ، و از خودت کم میکنی ؟ اون سی و هشت سالته و تو بیست وهفت. تفاوت سنیتون نه ساله بیست وهفت و سی هشت فاصله ش نه میشه؟ حالا یه سالم بیشتر چه فرقی داره؟ با ناباوری گفتم امیر تو واقعا موافقی که من با اون چندش ازدواج کنم؟ سر مثبتی تکان دادو گفت با شرایطی که درست کردی اره موافقم. بغضم ترکیدو گفتم چه شرایطی درست کردم؟ من به تو قول دادم مرتضی رو فراموش کنمو این کارم کردم. دیگه نه سراغش رفتم نه بهش زنگ زدم. از شهره بپرس چقدر بهش پیغام داده بود و من بی اهمیتی کردم؟ حالا اون زنگ زده من و خاستگاری کرده به من چه ربطی داره. امیر سرش را پایین اورد و با ناباوری حرفهای من گفت تو امروز ماشین خودتو گذاشتی تو پارکینگ من دارم جی پی اس و چک میکنم میبینم سرجاتی عرفان زنگ زده به من میگه عاطفه با ماشین من رفت. بهت میگم کجایی میگی فروشگاه، اونم از عکسی که فرستادی. باهق و هق گریه گفتم ۹۲ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_91 🦋#عشق_بی_بی‌رنگ🦋 به قلم #فریده_علی‌کرم مامان روی مبل نشست و گفت خاستگار میخوای؟ اومده،
🦋🦋 به قلم اره من رفتم، چون تو اومدی گفتی زنگ زده خاستگاری کرده، از شرکت بهش زنگ زدم و گفتم چرا اینکارو کردی صدای دعوا اومد نگران شدم رفتم. ولی به من قول داده بودی که نری، مجید الان یک ماهه تورو از من خاستگاری کرده من خودم دلم نیومد تورو بدم به مردی که زن طلاق داده، اما خودت باعث شدی عاطفه. من هیچ کاری نکردم امیر، فقط دلواپس شدم رفتم سراغش به حالت تمسخر گفت الان رفع دلواپسی شد؟ صورتم را لای دستانم گرفتم و اواز گریه را سردادم. امیر ادامه داد چقدر بهت گفتم عاطفه با ابروی من بازی نکن. چقدر با کتک، با مهربونی ، با تهدید با نصیحت گفتم تمومش کن. تمومش نکردی اینم نتیجه ش. برخاستم وگفتم من زن اون نمیشم. سیریش تر از اون پوریا بود که دیدی پروندمش، اینم میپرونم. امیر پوزخندی زدو گفت اگر تونستی بپرون. با حرص وارد اتاقم شدم گوشی ام را برداشتم و شماره محققی را از دفتر تلفنم پیدا کردم و برایش نوشتم. سلام، من تورو نمیخوام که هیچ خیلی هم ازت بدم میاد. پس بهتره بری یه زن مطلقه یا بیوه لنگه خودت بگیری. سپس ان را برایش ارسال نمودم. و گوشی ام را روی تخت پرتاب کردم. صدای اهنگ پیامکم امد، سراسیمه ان را برداشتم و پیامش را باز کردم با دیدن ایموجی که پوزخند داشت به صفحه موبایلم خیره ماندم. دوباره پیام امد اون زمینی هم که الان دارم توش مجتمع تخت جمشیدو میسازم، اگر خاطرتون باشه طرح باغات بود. و اصلا دوست نداشت که ساخته بشه اما من دارم میسازمش، چون من مجیدم. حسابی عصبی م کرده بود. پاسخی برایش نداشتم بالای صفحه نوشته شد محققی در حال تایپ.... بلافاصله بلاکش کردم. این حجم غرور و خودخواهی اش کلافه م کرده بود. گوشی ام را روی تخت پرتاب کردم و باهق هق گریه به بالشتم پناه بردم. صدای تق تق در امد ، مامان وارد اتاقم شدو گفت چته؟ مادرت مرده نشستی داری زجه میزنی؟ نگاهی به او انداختم وگفتم چرا داری اینکارو با من میکنی؟ مامان حق به جانبانه گفت پس چی؟ انتظار داری بشینم دست روی دست بزارم تو یه الف بچه ابروی پنجاه سالمو ببری؟ مگه این پسره چشه؟ خونه داره به چه بزرگی دوبرابر خونه ما، ماشینش از ماشین باباتم مدل بالاتره، شرکتش و که نگو مجتمع مسازه تنهایی و بدون شریک. اراده کنه دوبار مارو میخره و میفروشه. ملتمسانه گفتم اون یه بچه داره ۹۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم خوب داشته باشه، بچش پرستار داره. به تو کاری نداره که. از مامان رو برگرداندم، بحث کردن با انها نتیجه ایی نداشت. اون مرتیکه چندش هم میدونست که من ازش بدم میاد، درمانده به دنبال راه فرار بودم. به ناچار یاد پناه همیشگی م شهره افتادم، برخاستم لباسهایم را پوشیدم و از اتاقم خارج شدم. امیر با دیدن من گفت کجا تشریف میبرید؟ میخوام برم خونه شهره لازم نکرده برگرد سرجات. نگاهی به بابا انداختم و بابا با غضب گفت همون دختره این غلط های اضافه رو یادت داد. پاتو حق نداری از این در بیرون بگذاری از فردا صبحم شرکت خواستی بری با امیر میری با امیر هم بر میگردی، سوئیچ ماشینتم دست منه، تو لیاقت امکاناتو نداری. به اتاقم بازگشتم . روی تختم نشستم. چشمه اشکم خشکیده بود. برخاستم در راقفل نمودم و شماره شهره راگرفتم تمام ماجرا را برایش باز گو کردم. شهره اهی کشیدو گفت چقدر بهت گفتم نکن یادته. شهره تو که میدونی من اونو ولش کرده بودم . تو دیگه چرااین حرفها رو میزنی؟ اونموقعی که پوریا التماست میکرد باید به فکر امروز میبودی . الان چه خاکی به سرم بریزم؟ شهره فکری کردو گفت یه زنگ بزن به پوریا بگو من غلط کردم، پشیمونم بیا منو بگیر. مسخره بازی در نیار جدی میگم بخدا، زنگ بزن بهش بگو فکرهامو کردم پشیمون شدم. برگرد بیا. سکوت کردم. شهره ادامه داد غلط کردم و مال همین روزها گذاشتن دیگه. با نگرانی گفتم ضایعم نکنه بگه نمیخوامت؟ شهره با بهت گفت پوریا؟ محاله، اون دیوونه توإ ، الان اگر بهش بگی بیست و چهار ساعت دیگه پیشته ارام گفتم اخه ازش خجالت میکشم اگر معطل کنی دستی دستی خودتو بدبخت کردی ها، دست بجنبون دختر زود و سریع زنگ بزن به پوریا بکشونش ایران. من که این یارو ندیدم. اما هرچی باشه پوریا از اون بهتره. صد البته که پوریا بهتره، این یارو اینقدر مغروره نشستنشو ببینی حالش بهم میخوره، صدبار تا حالا هم من حالشو گرفتم اما خیلی روش زیاده. زود باش بهش زنگ بزن خبرشو بهم بده. باشه. دوباره زنگ میزنم. تلفن را قطع کردم. کمی فکر نمودم و سپس شماره پوریا را گرفتم اپراطور خاموشی دستگاه را اعلام کرد. انگار اب سردی به روی بدنم ریختند. سرگرم چک کردن شبکه های اجتماعی اش شدم. اخرین بازدیدش با تاریخ خروجش ازایران مطابقت داشت. دوباره شماره شهره را گرفتم شهره سراسمه گفت چی شد؟ ۹۳ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺