eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
539 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت47 روز،خیلی سختی بود. تمام مدت را در اتاق امیر رژه میرفتم و با بیخبری ازهمه جا دست و پنجه نرم
مرتضی امیر چیکارت کرد؟ با اون گوشیه زنگ زد به من، منم فکرکردم شهره س جوابشو دادم شروع کرد به فحش دادن وتهدید کردن. گفتم من میخوام خواهرتو بگیرم. گفت ادرس بده ، ادرس دادم اومد دم مغازه تا میتونست منو زد توهم زدیش؟ نه، من به خاطر تو هیچی بهش نگفتم. ابروی منو تو کسبه برد. ولی من هیچ اهانتی بهش نکردم . به خواهرم گفتم زنگ بزنه به مامانت قضیه رو رسمی کنه، مامانت هم هرچی از دهنش در اومده به مریم گفته. من معذرت میخوام. فدای سرت، هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد. من تورو میخوام پای عواقبش هم هستم. بغض راه گلویم را بست و گفتم مرسی. گریه نکنی ها عروسک کوچولو. توکلت بخدا باشه، اگرقسمت هم باشیم خودش همه چیزو راست و ریست میکنه. چرا باید اینجوری بشه مرتضی؟ من از تو خجالت میکشم چرا خانواده من به تو و خواهرت بی احترامی کردند. مرتضی خندیدوگفت ایراد نداره. سپس اهی کشیدو گفت میدونی عاطفه، تو این سی سال، زندگی به من ثابت کرد که همیشه همه چیز اونطوری نمیشه که ما میخواهیم. شمرده شمرده و با لحن شعر خوانی ادامه داد گاهی گمان نمیکنی ولی میشود، گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود. اشک ناخواسته از گوشه چشمانم جاری شد. مرتضی ادامه داد بقول یه دوست قدیمی من همه تلاشمو میکنم باید ببینم اون بالایی برام چی رقم زده. بغضم را فروخوردم وگفتم کاری نداری؟ زیاد باهاشون درگیر نشو. دوروز دیگه عیده واسه خانمی عیدی گرفته بودم اما فکر نکنم بتونم بهت بدمش. تاریخ سفرتون مال چه موقع است؟ با کلافگی گفتم متاسفانه فردا بعد از ظهر اگر تونستی باهام تماس بگیر باشه عزیزم کی رمیگردی؟ بیست فروردین اون پسره پوریا هم با شما میاد؟ نه اون میره انگلیس پیش باباش خداروشکر کاری نداری مرتضی نه خداحافظ. شماره ش را پاک نمودم. ان سال عید از سفر به ان هیجان انگیزی چیزی متوجه نشدم. هوش و حواسم پیش مرتضی بود. امیر و مامان ثانیه ایی رهایم نمیکردند تا من یک پیام بدهم. از همه چیز بهتر این بود که با عوض شدن خطم پوریا دیگر شماره م را نداشت. به تهران بازگشتیم رویتختم دراز کشیده بودم که تلفنم زگ خورد با دیدن شماره از انگلیس سرتاسفی تکان دادم و صفحه را بی میلی لمس کردم. با شنیدن صدای عمو شهروز بابای پوریا صاف نشستم و گفتم سلام عمو سلام دخترم. حالت چطوره؟ سال نوت مبارک ممنون سال نوی شماهم مبارک. افریقا خوش گذشت؟ ممنون جاتون خالی بود. شهروز مکثی کردو ادامه داد عاطفه جان، این اقا پسر منو به غلامی قبول میکنی؟ دهانم قفل شد. انتظار این حرف را نداشتم ، شهروز ادامه داد بیست روزه اینجاست. بیست میلیارد بار به من گفته من عاطفه رو دوست دارم ، تو همیشه منو ول کردی و رفتی اینبار لااقل یه کار واسه من بکن. عمو شهروز اخه من دوست ندارم با پوریا ازدواج کنم. پوریا مثل داداش منه. عاطفه جان. تو زن پوریا بشو خوشبختیتو من تضمین میکنم. هرچی که تو بگی همون کارو میکنم. هر شرطی بگذاری قبول، تو فقط لب تر کن من از اینور دنیا برات اطاعت میکنم. شما خیلی خوبی من ازت ممنونم اما بخدا من نمیتونم با پوریا ازدواج کنم پوریا خیلی تو رو دوست داره عاطفه پوریا خیلی خوبه پسر اقاییه ، من جز خوبی چیزی ازش ندیدم اما.... حالا یه بار دیگه بخاطر من روی این قضیه فکر کن من دوباره زنگ میزنم جواب میگیرم ازت. عمو شهروز بی ادبی منو ببهشید ولی باور کنید من اگر هزار سال هم فکر کنم تهش اینه که من پوریا رو دوست ندارم. اینقدر لج باز نباش بچه، برو دوسه روز فکرهاتو بکن. دوباره زنگ میزنم. ارتباط قطع شد. شماره مرتضی را گرفتم مرتضی به گرمی گفت جانم سلام عزیزم. خوبی ممنون. پس فردا تولدته بیست و پنج روزه ندیدمت
ریحانه 🌱
#پادت47 ❣زبان عشق❣ _جواب مامانم رو نده نندازش به جون من _مامانت که چیزی نیست باید مار دو سر بن
❣زبان عشق❣ امیر روی تختم دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی می کرد با اخم گفتم _تو اینجا چیکار می کنی؟ بدون اینکه سرش را از گوشی بالا بیاره گفت _ خوابیدم دیگه _بله. میبینم خوابیدی اما لطف کن برو خونه خودتون بخواب _خسته‌ام نمیرم _همچین میگه خستم انگار خونشون اون سر شهره هلش دادم از تخت پایین گفتم _ بلند شو برو ببینم حتی اندازه سرسوزن هم نتونستم تکونش بدم حرصم گرفته بود لباس هام رو برداشتم دوباره برگشتم داخل حمام پوشیدم و اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم و دوباره بستم بالا از کمد رختخواب برداشتم با فاصله از تخت پهن کردم زیر پنجره بهش گفتم _ بلند شو بیا اینجا بخواب نگاهی به تشک کرد و گفت _من کمرم درد می گیره رو زمین بخوابم تو اونجا بخواب من رو تخت میخوابم _تو چه پر رویی بلند شو ببینم بدون توجه به من گوشی رو گذاشت رو عسلی کنار تخت و گفت _یه لیوان آب هم بذار بالای سرم عادت دارم شب ها آب می خورم خیلی داشت حرصم می داد پتوم رو از روی تخت برداشتم و یه پتو دیگه پرت کردم روش _ این پتوی منه _ حالا چی میشه من بندازم روم _بوی مرد می گیره _ مگه مرد ها بو میدن برو بابایی گفتم و رفتم زیر پنجره روی زمین خوابیدم با خوردن آفتاب روی صورتم بیدار شدم سرم رو چرخوندم سمت تخت هنوز خواب بود رفتم پایین مامان و بابا داشتند صبحانه می‌خوردن سلام کردم و نشستم کنارشون تا اومدم چیزی بخورم مامان گفت _ اول دست و صورتت رو بشور بعد هم صبحانتون رو ببر بالا با امیر بخور _ مامان تو رو خدا لوس نکن بذار هر وقت بیدار شد میاد پایین می خوره. اصلا دیشب کی این رو راه داد اتاق من پررو پررو رفت روی تخت خوابید منم رو زمین . بابا خندید و گفت _ اخلاقش به عموش رفته منم نمی تونم رو زمین بخوابم حرف مامانت رو گوش کن برو بالا با هم صبحانه بخورید دیگه چاره ای نداشتم وسایل صبحانه را گذاشتم توی سینی رفتم بالا بیدار بود داشت با گوشی من روی تخت بازی می کرد سلام کردم با اخم نگاهم کرد و گفت _ این شماره های کیه چند بار بهت زنگ زدن _اول صبح پاشدی گیر بدی؟ شماره احمد آقا و عمه است _مگه نگفتم به کسی شماره نده _اونشب که امامزاده صالح بودم مجبور شدم _ سیم کارت را عوض میکنند دنیا آخرین باره این تذکر رو بهت میدم فهمیدی _ اما عمو گفت میتونم شمارم... _شوهر تو منم نه عمو _خیلی خوب بد اخلاق سینی صبحانه رو گذاشتم روی تخت گفتم _برات صبحانه آوردم بالا با دستش چونم رو ب گرفت و سرم رو بالا اورد _دنیا به تذکرات اهمیت بده نذار دست رو بلند کنم میزاری صبحانه مون رو کوفت کنیم یا نه؟ دستشو انداخت گفت _ آخه جواب نمیدی _ چشم بد اخلاق خوب شد حالا کوفت کنیم یه لقمه برداشت گرفت سمت _نوش جان کن نگاهش کردم و دستش رو پس زدم خودم لقمه گرفتم و توی دهنم گذاشتم اصلا نمی شد کنارش خوش گذشت از دستش ناراحت بودم صبحانه اش را که خورد گفتم _کی میری نگاهم کرد و گفت _ برم _آره دیگه تا ابد که نمیتونی اینجا بمونی _ حاضر شو ببرمت مدرسه دیگه _ امروز پنجشنبه است. بلند شو برو خونتون _پنجشنبه است؟ پس ناهار اینجام _ زشت هر روز اینجا باشی _چرا زشت خونه عمومه _ اصلا تو بمون من میرم _کجا انشاءالله _ میرم خونه ی عمه بلند شدم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
💕اوج نفرت💕 -نگار اگه فقط یک بار دیگه، یک بار دیگه این حرکتت رو تکرار کنی. زنده نمی زارمت. فهمیدی? شرمنده سرم رو پایین انداختم. -بله، ببخشید اقا نمیخواستم زیاد بمونم. خوابم رفت سرخاکشون. تن صداش رو مهربون تر کرد -یه جا می‌خوای بری قبلش بهم بگو -چشم . معذرت میخوام با سر به در اشاره کرد. -برو پایین. پیاده شدم و سمت خونه رفتم در رو باز کردم وارد شدم. شکوه خانم روی مبل جلوی در نشسته بود. انگار منتظر ورودم بود. بلند شد و اومد سمتم‌. سرم رو پایین انداختم بالافاصله احمد رضا هم وارد شد، ورود احمد رضا باعث شد تا شکوه خانم از سرعت اومدنش سمت من کم کنه. رو به احمد رضا گفت: -کدوم قبرستونی بوده? احمد رضا اروم‌گفت: -برو اتاق مرجان. سمت اتاق مرجان قدم بر داشتم‌ که مچ دستم اسیر دست های شکوه خانم شد. -بزار ببینم‌کجا بوده، بعد گورشو گم‌کنه هر جا دوست داشت بره. _احمد رضا جلو اومد دست مادرش رو گرفت. -ول کن بزار بره، خودم‌برات توضیح می دم. -وقتی میگم‌هر بی سر و پایی رو بر ندار بیار اینجا، حرف تو گوشت نمیره. الان‌مرجان این‌کار ها رو یاد بگیره همین‌تو فردا میزنی بچم رو می کشی، ولی به این‌هیچی نمی گی. -مرجان بحثش فرق میکنه. _چه فرقی? مگه نمی گی به چشم خواهر بهش نگاه میکنی، اگه مرجان جای این‌بود الان یه جای سالم‌تو صورتش نذاشته بودی. -من کی مرجان رو زدم مامان‌؟ _با من بحث نکن، اگه قراره این‌با ما زندگی کنه پس من باید از اول تربیتش کنم. این امشب باید یه کتک مفصل بخوره تا دیگه از این غلط ها نکنه. احمدرضا انگشت های مادرش رو از دور مچم باز کرد اروم گفت: _برو. سمت اتاق پا تند کردم که شکوه خانم گفت: _اره برو، برو نکنه یه وقت من بهت بگم بلای چشمت ابروعه. _مامان این چه حرفیه، حالا از سر بچگی نادونی یه کاری کرده. اونم رفته بوده سر خاک‌پدر و مادرش. پوزخند صدا داری کرد گفت: _گفتم اون به غیر از تو قبرستون کس و کاری نداره. در اتاق رو باز کردم فوری وارد شدم و در رو بستم. مرجان با دیدنم متعجب گفت: _دختر یهو کجا ول کردی رفتی? خانم اینانلو به همه زنگ زد. _همه یعنی کیا. _احمد رضا، پلیس، خانم ضیاعی. _وای پس فردا مدرسه هم مشکل دارم. _واقعا چی پیش خودت فکر کردی? سمت کاناپه حرکت کردم _دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود. نشستم روش به کیفم که روی زمین بود نگاه کردم. _دستت درد نکنه. کیفم رو تو اوردی? با سر تایید کرد. _از کجا فهمیدن من کجام? _مثل اینکه داییم دیده بودت. می دونستم رامین چند روز تعقیبمون می‌کنه، ولی امروز اصلا حواسم به حضورش نبود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کلافه و عصبی از اینکه نذاشتن خودم حرف بزنم، وارد حیاط شدم. میلاد با دوچرخه مشغول بازی بود. رضا و مهشید و محمد کنار هم آهسته صحبت می‌کردن. محمد با دیدن من لبخند زد. چند قدمی به سمتم برداشت که با اخم‌های تو هَمِ من روبرو شد. کمی جا خورد، اما به حرکتش ادامه داد. توی یک قدمیم ایستاد. _ سلام. خوبی!؟ نتونستم سردی رو از صدام حذف کنم.‌ _ خوبم. _ ابروهات چرا گره خورده؟ مثل همیشه شاداب نیستی! چیزی شده؟ _ محمد حوصله ندارم؛ خواهش می‌کنم برو. هم دوست ندارم نزدیکم بمونه، هم استرس اومدن علی رو دارم؛ اون هم با توجه به تأکیدی که صبح مامان بهش کرده بود که «نذار رویا با محمد تنها بشه» و علی خیلی قاطع گفته بود «با محمد که غلط می‌کنه تنها بشه». اگر الان علی بیاد بیرون، مطمئناً ناراحت میشه. جدا از اینکه حتماً دعوام می‌کنه، دوست ندارم ناراحتش کنم. _ یعنی نمیشه باهات چند کلام حرف زد! در رابطه با مطلبی که فکر می‌کنم تو خونه بهت گفتن. _ من همون جا هم گفتم نه... در خونه باز شد و علی بیرون اومد. با دیدن محمد که رو به روی من ایستاده بود، ابروهاش به هم گره خورد. چشم غره‌ای بهم رفت که فوری سرم رو پایین انداختم. رو به محمد گفت: _ کاری داری؟ محمد که انگار از قبل آماده این برخورد بود، گفت: _ دارم با رویا حرف می‌زنم. علی ابروهاش رو بالا داد و سؤالی اما پر تهدید پرسید: _ اون وقت با اجازه کی!؟ _ با اجازه آقاجون. علی حرفی نزد، ولی آنقدر خیره به محمد نگاه کرد تا محمد تسلیم شد و بدون اینکه حرفی بزنه، پیش رضا و مهشید رفت. علی نیم نگاهی به رضا و مهشید که الان به خاطر حضورش، کمی از هم فاصله گرفته بودند انداخت و نگاهش رو به من داد. منظورش رو از نگاه خیرش، کاملاً درک کردم. فوری گفتم: _ من باهاش حرف نزدم؛ خودش اومد جلو. یک قدم بهم نزدیک‌تر شد. سرش رو کمی پایین آورد و با آروم‌ترین تون صدای ممکن گفت: _ مگه قرار نبود پیش مامان بشینی؟ _ می‌خواستم پیشش بشینم، آقاجون نذاشت. _ رویا من کاری ندارم که کی نذاشت؛ من چی به تو گفته بودم! _ گفتی کنار مامان بشینم. کمی عقب رفت. _ خوب همین الان برو تو، کنار مامان بشین. یک کلمه هم حرف نمی‌زنی! جواب منفی رو که خودت توی خونه با حاضر جوابی و پررویی دادی، مامان هم بهشون داد. دیگه ادامه نمیدی! تهدید صداش بیشتر شد. _ یه دفعه دیگه ببینم؛ خواسته یا ناخواسته با محمد همکلام شدی، من می‌دونم با تو! فهمیدی؟ سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12            ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀