ریحانه 🌱
#پارت51 ❣زبان عشق❣ داخل تونل خلوت بود ولی خالی نبود چند تا ماشین از کنارمون رد شدن و شادی من و پریس
#پارت52
❣زبان عشق❣
خجالت کشید. هیچی توش نبود ولی قصد انجام کاری رو داشتم که باید می بردم اگه موبایلم شارژ داشت تا حالا به بابا گفته بودم یکم با فاصله ازش راه رفتم که این باعث شد دستم رو بگیره به طرف خودش بکشه فکر کنم با این کار می خواست به همه بفهمونه که ما مشکل نداریم و این با قیافه ی من و خودش اصلا جور در نمی اومد
جلوی سرویس خانم ها ایستاد. رفتم تو با دیدن صحنه ی روبروم خوشحالی عالم مال من شد دستشویی دوتا درد داشت یکی رو به خیابون یکی هم به داخل رستوران. بیرون رفتم با تمام سرعت به سمت جاده می دویدم
خدا خدا میکردم یه ماشین پیدا کنم که خدا صدام رو شنید یه پراید ایستاد رانندش یه مرد میانسال بود ترسیده بودم از شدت ترس من فوری پرسید
_دخترم چی شده؟
_ببخشید آقا از اتوبوس جا موندم میشه منو بهش برسونید اگه تند برید بهش میرسیم
به جاده نگاه کرد
_باشه زود بشین بریم
با سرعت توی ماشین نشستم و در رو بستم بلافاصله با سرعت حرکت کرد از شیشه عقب ماشین به رستوران نگاه کردم امیر و علی به سمت ماشینی که من سوار شده بودم میدویدند اما دیر رسیدن و ما خیلی دور شدیم کاش نمیدیدن سوار ماشین شدم. الان با ماشین میان دنبالم با استرس به جاده نگاه کردم کاش زود یه اتوبوس پیدا کنیم و ماشین رو عوض کنم خیلی طول نکشید که صدای بوق دو تا ماشین از پشت رو شنیدیم برگشتم به عقب وای رسیده بودن بهمون امیر این بار واقعا دیگه من رو میکشه این چه کاری بود من کردم
با صدای راننده برگشتم سمتش
_دخترم این ماشین ها با شما کار دارن
هاج و واج مونده بودم چی جواب بدم که چشمم به ماشین راهنمایی رانندگی خورد که گوشه خیابون ایستاده بود
_حاج آقا اینا مزاحمن کنار ماشین پلیس بایستید من برم پیش پلیس
_دردسر درست کردی برام دختر تو گفتی از اتوبوس جا موندی من سوارت کردم
غر غر کرد و کنار ماشین پلیسی که دو مامور کنارش ایستاده بودن ایستاد فوری پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم داخل ماشین سفید ابی پلیس نشستم و در رو هم قفل کردم .
هر دو با تعجب به من نگاه کردن یکیشون که دو تا ستاره روی سرشونش بود رو به راننده کرد
_مشکلی پیش اومده
تا راننده خواست توصیح بده صدای ترمز امیر و بعد هم ماشین علی حواس همه رو به خودشون جلب کرد
امیر از ماشین پیاده شد و رفت سمت پراید که چشمش به من افتاد مسیرش رو کج کرد و اومد سمتم خواست در رو باز کنه که به خاطر قفل بودن موفق نشد انقدر عصبی بود که اصلا متوجه نبود این ماشین پلیسه و با لگد به درش کوبید از ترس داشتم سکته میکردم و به غلط کردن افتاده بودم پلیسه اومد جلو تا امیر رو بگیره که علی زود تر اقدام کرد و امیر رو عقب برد
_چه خبرتونه آقا
راننده شدوع کرد به توضیح دادن و علی تمام توانش رو برای عقب نگه داشتن امیر خرج می کرد بعد از اروم کردن امیر خودش رو مرتب کرد و اومد سمت ماشین و شروع کرد به توضیح دادن سمت ماشین رفت و از تو کیف مدارک عمو دو تا شناسنامه برداشت و سمت پلیس اومد
پلیس با چک کردن شناسنامه ها اومد سمتم ازم خواست تا پیاده بشم با چشم هام التماسش کردم ولی راه دیگه ای نبود و باید پیاده میشدم
در رو باز کردم و امدم بیرون امیر چند قدم جلو اومد با حرص گفت
_من تو آدمت میکنم
علی سمتش رفت و جلوش رو گرفت
_این دو نفر چه نسبتی با شما دارن
نگاهم رو بهش دادم از شدت تپش قلب و ترس به سختی لب باز کردن
_هی..هیچ نس...نسبتی مزا حم..ن
_اما اون اقا با شناسنامه ای که نشون داده میگه شما همسر برادرشی
گریم شدت گرفت
_میخواد من رو بزنه. من نمیرم پیشش . توروخدا من رو ببرید تهران
یکم بهم نگاه کردن و رفت پیش علی و امیر اروم حرف میزدن و صداشون رو نمی شنیدم چند لحطه بعد علی اومد سمتم
_بیا بریم دختر . از این خرابترش نکن
_نمیام امیر میخواد من رو بزنه
_غلط کرده . اصلا تو بیا تو ماشین من. خوبه؟
_نمیزاره
_اون با من کاریت نباشه
سمت ماشین علی حرکت کردن یه جوری که امیر دستش به من نرسه بین من و اون حائل شد و من رو نشوند داخل ماشین سمت راننده ی پراید رفت و بعدم با پلیس حرف زد و نسشت تو ماشین راه افتادیم مسیر زیادی نرفته بودیم و زود رسیدیم جلوی همون رستوران عمو به دیوار رستوران تکیه داده بود و بقیه ام کنارش ایستاده بودن ماشین ایسناد و پیاده شدم عمو اومد سمتم
_این چه کاری بود کردی دختر
سرم رو پایین انداختم لب زدم
_ببخشید
_ببخشید به همین راحتی
اومد جلو بازوم رو گرفت
_اگه اتفاقی برات میافتاد چی کار می کردم. هان؟ اگه راننده برت میداشت می رفت چی؟این دیونه بازی ها چیه ؟چی جواب باباتو می دادم
دوباره زدم زیر گریه
امیر اومد جلو دست روی دست عمو گذاشت و اروم بازوم رو جدا کرد
_تقصیر منم هست دعواش نکنید
_در این که تو نامردی شکی نیست اما دلیل نمیشه همه رو ول کنه تنها بره سوار ماشین یه غریبه بشه
چپ چپ نگاهمون کرد
_سوار شید بریم.
https://eitaa.com/r
ریحانه 🌱
#پارت51 💕اوج نفرت💕 خودم رو زدم به اون راه که اصلا هم موفق نبودم. رسیدیم جلوی در خونه عمو اقا کنا
#پارت52
💕اوج نفرت💕
سر و صدای دانشجو ها باعث شد تا از خاطرات بیرون بیام و بچرخم به پشت صندلی نگاه کنم به پروانه گفتم.
_چه خبر شده?
_ول کن اون ورو استاد شیبانی اومده نمره ازش میخوان بقیه اش رو بگو عفت کی بود.
به ساعت دستم نگاه کردم.
_پاشو بریم سر کلاس بقیه اش روبعدا میگم.
_خب حداقل بگو عفت چی کار داشت.
_نفهمیدم، ولی هر چی گفت که کل برنامه های اون روز رو کنسل کرد.
ایستادم.
_پاشو دختر دیر برسیم من خجالت میکشم.
دستش رو گرفتم و به زور بلندش کردم.
سمت کلاس رفتیم استاد درس خودش رو میداد و من تو خاطراتم غرق بودم .
شاید اگر کسی اون روز ها پناهم بود بدون ترس و استرس دل به محبت و نگاه های پر از وسوسه ی رامین نمی دادم. هر چی بود اون روز ها من رو از بحران تنهایی نجات داد.
پروانه پاشو به پام زد و اروم گفت:
_استاد با توعه.
فوری به استاد نگاه کردم سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک. خانم صولتی از شما بعیده.
ببخشیدی زیر لب گفتم و سرم رو پایین انداختم.لب زدم.
_چی شد?
_سه بار صدات کرد جواب ندادی فقط لبخند ملیح زدی.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت52
🍀منتهای عشق💞
منتظر بودم علی، زهره رو به خاطر صحبت کردنش با دخترهای عمه مریم دعوا کنه؛ اما خبری نبود.
به خاطر ناراحتی خاله، شب نشینی همیشگی رو فراموش کردیم و هر کس به اتاقش رفت. دوست داشتم پایین بمونم، اما شرایط طوری نبود که الان حرفی توی خونه زده بشه.
وارد اتاق شدم. زهره رختخوابش رو پهن کرد و پتو رو روی سرش کشید تا با من هم کلام نشه. من هم تمایلی به صحبت کردن باهاش ندارم.
کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن درس شنبه کردم تا خواب به چشمهام بیاد.
صدای باز و بسته شدن در اتاقی، حواسم رو به خودش جلب کرد. فوری بلند شدم و از سوراخ کلید دَر، بیرون رو نگاه کردم. رضا بود.
دوست داشتم بدونم چی میخواد به خاله بگه. روسریم رو روی سرم انداختم و خطر دعوا کردنم توسط خاله رو به جون خریدم و از اتاق بیرون رفتم.
آهسته پلهها رو دونه دونه و بیصدا پایین رفتم. روی پلهی نزدیک آشپزخونه نشستم و گوشهام رو تیز کردم.
رضا گفت:
_ مامان، من خیلی وقته دارم به تو میگم مهشید رو میخوام! الان که رویا رو به محمد نمیدید، مهشید رو هم به من نمیدن! تو رو خدا تا قبل از اینکه کسی حرفی پیش بیاره، بیا برو مهشید رو برای من خواستگاری کن.
_ رضا دهنت رو ببند؛ چرا اینقدر بیحیا و بیچشم و رویی؟ برادرت سی سالشه حرف زن گرفتن نمیزنه! تو با نوزده سال حرف ازدواج میزنی!
_ مادر من! شاید علی توی این چند سال هیچ کس رو نخواسته ولی من میخوام. من مهشید رو میخوام؛ تو رو خدا یه کاری بکن.
_ من اصلاً روم نمیشه به علی بگم تا اون ازدواج نکرده، برای تو اقدام کنیم.
رضا عصبی گفت:
_ من نمیدونم، باید یه کاری کنی. من بدون اون نمیتونم.
صداش آنقدر بلند بود که فکر میکنم تا طبقه بالا هم رفت. سایه بلند کسی از بالای پلهها باعث شد تا کمی بترسم. آهسته سرم رو به عقب چرخوندم. با دیدن علی بالای پله که خیره نگاهم میکرد، آب دهنم رو قورت دادم و ایستادم.
پلهی اول به دوم رو پایین نیومده بود که ناخواسته یک پله به عقب رفتم.
متوجه ترسم شد و ایستاد. با صدای پایینی گفت:
_ فکر نمیکنی کارت زشته!
هیچ جوابی برای گفتن نداشتم. بارها اینجا ایستاده بودم و حرفهای خاله با بقیه اعضای خانواده رو گوش کرده بودم. این برای اولین بار بود که کسی مچم رو میگیره البته به غیر از اون یک بار که رضا فهمید و کلی برامون دردسر شد.
سرم رو پایین انداختم. نفس سنگین کشید.
_ بیا برو بالا.
رد شدن از کنارش جرأت می خواست. تمام جرأتم رو جمع کردم و با احتیاط از کنارش رد شدم. صدای تپش قلبم کلافهم کرده بود. هم خجالت کشیدم، هم حسابی ترسیدم.
وارد اتاق شدم. زهره سر جاش نشسته بود. با دیدنم پشتش رو به من کرد و اهمیتی به حضورم نداد. کنار دیوار نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀